• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
نام اثر
بــاوان
نام پدید آورنده
برکه
ژانر
  1. طنز
  2. اجتماعی
ناظر:
@Saba.hn

مقدمه:

من؛
تموم اون آش نذری‌هارو به آلفردو،
دمپخک مامان بزرگ رو به پیتژا ایتالیایی،
لحاف‌های چهل تکه رو به پتوهای گلبافت دولایه،
شب‌های گرم تابستون زیر آلاچیق دایی رو به تموم تالارهای پنج ستاره ترجیح میدم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
1q2r_negar_۲۰۲۱۰۴۱۹_۱۸۲۰۲۷.png
نویسنده گرامی از انتخاب انجمن ناول فور برای نگاشتن اثرتان سپاس گذاریم. در صورت داشتن هرگونه سوال، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید. پس از ارسال پانزده پست شما می‌توانید درخواست پیشوند دهید تا سطح قلم شما سنجیده شود. همچنین پس از پانزده پست، میتوانید از طریق لینک زیر درخواست جلد دهید. با ایجاد پست در تالار نقد، می‌تواتید از بازخورد خوانندگان اثرتان بیشتر آگاه شوید: پس از اطمینان یافتن از پایان اثر، به تاپیک زیر مراجعه کرده و پایان اثر را اعلام کنید. داستان شما به تالار ویرایش منتقل خواهد شد: در آخر تمنا می‌کنیم از ارسال پست‌های نامناسب و متون غیر اخلاقی در تاپیک داستانتان شدیدا خودداری کنید و با ناظرتان همکاری لازم را داشته باشید. با مطالعه‌ی متون لینک زیر اشکالات ویرایشی خود را برطرف کنید و از کشش حروف بپرهیزید: توجه داشته باشید حداکثر زمان وقفه میان پست‌های داستان کوتاه نهایتا یک ماه است و در صورت آپ نشدن، داستان به متروکه منتقل خواهد شد. 🌹🌹🌹 قلمتان جاودانه کادر مدیریت بخش کتاب​
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
نفهمیدن حکمت اینکه ما هر پنجشنبه جمعه با چندتا کیف دستی راهی خونه مامان‌بزرگ می‌شدیم رو، منِ بیست‌و سه ساله هنوز نفهمیدم.
اما داوود می‌گفت:
- پنجشنبه جمعه‌ها جای شکم‌مون گرمه!
من هاج و واج بعد از شنیدن این جمله بهش زل زدم و با خودم فکر کردم واقعا داریم بهش گرسنگی میدیم یا اینکه لوله گوارشش زیادی گشاد شده و اجازه درست فکر کردن رو ازش گرفته!
اما از نظر مامان، خانواده مادریش زیادی بهش لطف دارن و نمی‌خوان هیچ غذایی رو اون هم مخصوصا پنجشنبه و جمعه بدون اون بخورن. واقعیتش من تو این بیست و سه سال تا حالا این جمله رو نشنیدم به جز، وقتی ک عمه میخواست کله پاچه مونده رو، زودتر تموم کنه و از شرش خلاص شه و کم مونده بود برامون دعوت نامه بفرستن که بیایم خونشون. مامان هم ما بین راه بادی به غبغب انداخته بود و با جمله « ببین چه خانواده خوبی دارم» مغز مارو سایید!
اما عمق این محبت عمه موقعی مشخص شد که مامان به مدت یه هفته به شکل پهنا افتاده بود و روزانه پنج بار فرش فیروزه‌ایمون رو آبیاری می‌کرد و به صورت رندوم گلهای کرمی‌ش رو نشونه می‌گرفت!
یکی دیگه از «چرا» هایی که من با تا این سن باهاش مواجه شده بودم، این بود که چرا باید دایی و عمه‌م ازدواج کنن رو نفهمیدم! بقول مامان گُل به گُل شده بودن که دو نظریه رو بوجود می‌آورد، اینکه مامان رو دستشون مونده بود و مامان بزرگ با سیاست زنانه‌ش مامان رو به زمین بغلی شوت کرده بود؛ یا اینکه اون یکی مامان بزرگ گربه رو دم حجله کشته و دخترش رو به ریش دایی‌م بسته!
البته اگر از هر طرف بپرسم جواب متفاوتی دریافت میکنم! مامان ابروهای تاتو شدش رو بالا می‌ندازه و از حرص عمه هم که شده پوزخندی میزنه و میگه:
- معلومه! من و بابات از دبیرستان عاشق هم بودیم!
همون موقع عمه چشم‌های درشت‌ش رو گردتر میکنه و ابروهای زیادی کمونیش رو، در هم میکشه و سرش به طرف دیوار برمی‌گردونه؛ و بابام چشم غره‌ای به مامانم میره. اما لبخند پیروزی از لب مامانم پاک نمیشه...
ولی امان از وقت‌هایی که عمه بیاد روی منبر:
النگوهای زیادش رو تکونی میده و توی چشم مامان فرویش میکنه!
لبخندی چاشنی چشم‌های ریز شدش میکنه و میگه:
- البته که دل دایی‌ت برای من لرزید! اما من خیلی بهش پا نمی‌دادم اما چون خیلی اومدن و رفتن دلم سوخت و جوابش رو دادم! مامانت‌ هم با نیت خیر من، شوهر کرده!
همون موقع دایی که نمونه کامل یه زن زلیل تمام عیار بود چشمای سبزش رو تنگ میکنه و لبخندی گشادی رو لبش میشینه!
مامان هم گوشی شیائومی نوت نه اسش رو برمیداره و اون قاب اکیلیش رو توی چشم عمه فرو میکنه و میره توی اینستا و از عمد صدای رسانش رو بلند میکنه تا به عمه ثابت کنه حرفاش به دنده‌های سمت چپش هم نیست!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
ما آدما، تو دنیایی زندگی می‌کنیم که اگه شبیه دیگران نباشیم، عجیب غریب پنداشته می‌شیم. به زبون دیگه‌ای، اگر کارایی که ما می کنیم و رفتار و نظراتی که داریم، ابا منطق و طرز فکر دیگران تطابق نداشته باشه، مورد قضاوت قرار می‌گیریم.
از نظر دایی؛ داوود، یه نمونه بارِز آبرو بر بود. و این عقیده محکمش، وقتی داوود با موتور و در حال خوردن کیک باباجون رفت تو دیوارشون، شدت یافت.
جدای از این اتفاق؛ دایی هیچوقت داوود رو قبول نداشت.چون علاوه بر تصادف با موتور بدون ترمز، موهاش رو دور سفید میزد و بدتر از اون؛ دستبند چرم مینداخت دستش!
بله بله...همه‌ی ما متوجه این گناه‌های بزرگ هستیم.
اما از نظر دایی، محمد‌رضا، پسرش که همیشه موهاش رو دور کاسه‌ای میزد و لباس زرد میپوشه، یک پسر عاقل و با ادب و بدور از هر گناهیه!
البته که اگر قهر کردن سر هر امتحان آنلاین، دروغ گفتن، بالا رفتن از دیوار مردم، دختربازی با کفش سفید، انداختن خرابکاریاش گردن دیگران و فُحش‌های بسیار دلنوازش رو فاکتور می‌گرفتیم.
دعوا‌های زیاد دایی و داوود سر مدل مو، همیشه ادامه‌دار و بدون پایان بود.
اما بنظرم، دایی چون خودش مو نداره به داوود حسـودی میکنه! اما مامان همیشه میگه که آدم‌های کچل همیشه پولدار وموفقن. بله مثل مایکل تو فیلم فرار از زندان!
هر چند مدتی بود که دایی می‌خواست مو بکاره اما با چشم‌ غره‌های مداوم عمه خواستش رو به ‌کل از سرش خارج کرد.
همونقدر که داوود با دایی کوچیکم آبشون تو یه جوب نمیرفت، همونقدر هم من با دایی غلام میونمون اوکی نبود. و این علاقه نسبتا شدیدمون، وقتی که به لباس سبز کمرنگش گفتم بستنی طالبی، شدت گرفت.
دایی غلام، دایی وسط بود و عزیز دردانه مامان بزرگ! به قول مامان، انقد مامان‌بزرگ دوستش داشت که توی خورشت عدس و لوبیا همیشه باید یه تیکه گوشت براش می‌انداخت
.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,973
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
حرف زدن، جزو ماحتیاجاتیه که در زندگی روزمره بهش نیاز داریم و محتاجش هستیم.
برای دسته‌ای از افراد، حرف زدن مهم ترین دلیل زندگیش و ارتباط برقرار با دیگرانه.
که من از این دسته افراد، مستثنیی نیستم.
بقول مامانم یه روز انقد حرف زدم، که از خستگی فک خوابم برد.
حالا فکرش رو بکنید، اگه آدمی مثل من نتونه حرف بزنه، چه اتفاقی می‌افته؟!
بله؛ درست حدس زدید. وحشتناکه!
اون روز، طبق همیشه همه برای شستن دست و رومون جلوی شیر توی حیاط مامان‌بزرگ صف گرفته بودیم.
وقتی یکی از بچه ها داشت با مایع ظرفشویی دستش رو میشست، من از شدت تشنگی سرم رو زیر شیر بردم و تموم آب رو همراه با چاشنی کفِ ریکا، بلعیدم!
همه چیز تا موقعی خوب بود که نخواستم حرف بزنم!
اما تا دهنم رو باز کردم، صدام در نیومد!
وحشتناک بود. چیزای زیادی بود که می‌خواستم برای ماملن و زندایی تعریف کنم و الان نمی‌تونستم بگمشون. برام وحشتناک بود که نتونم جریان مدفوع کردن مرغ روی دست پسر داییم، کتک خوردن نگار از نگین و تموم کرد لاک قهوه‌ای خاله رو برای کسی تعریف کنم.
سختتر از اون، این بود که نمی‌تونستم بگم نمی‌تونم حرف بزنم، من نمی‌تونستم حرف بزنم و چون نمی‌تونستم حرف بزنم نمی‌تونستم به بقیه بگم که نمی‌تونم حرف بزنم!
جملات سنگینی رو ادا کردم.
اگر در فهم این جملات مشکل داشتید، یه بار دیگه بخونین و اگر باز هم نفهمیدین، یه بار دیگه هم بخونین.
و اگر برای بار سوم هم نفهمیدین، تبریک میگم!
شما یه آدم خنگین.
خنگ بودن اونقدرا هم بد نیست ولی یکی از بدترین نکات منفیش اینه که زیاد از بقیه کتک می‌خورین.
پس خنگ نباشید، تا کتکی هم نخورین،
به همین سادگی!
راستی؛ اگر می‌خواین بدونین من چجوری تونستم حرف بزنم، باید بگم که از بس توی اتاق چرخیدم که آخرش زنداییم عصبی شد و قاچ هندونه رو فرو کرد تو حلقم.
و بله! معجزه شد.
این داستان یه نکته مهم داشت،
نکته مهمش این نیست که عجول نباشید،
این نیست که خیلی حرف نزنین،
این نیست که با هندونه دوباره میشه حرف زد،
اینه که مدفوع مرغ از روی دست، فقط با نفت پاک میشه.
گفتم اگر براتون پیش اومد دوساعت مایع ظرفشویی رو دستتون نمالین که آخر بره تو حلق بدبخت بیچاره‌ای مثل من!
باشد که عبرتی برای دیگران باشد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 person
بالا پایین