صبح را با تيغ آفتابی که يخ کرده بود و همانند هر روز نبود از خواب برخاستم. چشم به اطراف انداختم، بعد از باز کردن مجدد چشمانم از روی برگی که بسيار لطيف و دوستداشتنی بود بلندشدم. خود را مقابل آينه ديدم که بزرگتر شده بودم. حدود پنج سال داشتم، خود را همچون پروين، ابو علیسينا، نظامی و فردوسی میديدم. من دختری با موهای طلايی، چشمان درشت و مژههای کشيدهای با لبهای
قلوهای بودم که زيبايی من را هزاران برابر کرده بود.
دستی بر صورتم کشيدم و با خمیازهای
چشم از آيينه گرفتم. از حالا شوق و ذوق مدرسه در وجودم ريشه زده بود و هيجانی وصف ناپذیر داشتم.
هنوز به سن نوجوانی نرسيده بودم اما حس گنگی در زمانهای خاصی در من
جاری شده بود که میخواست از درون من فرياد بزند اما من هر بار آن حس را بیخود و بیجهت سرکوب میکردم.
شايد از ذوق و هيجان بيش از اندازه من به مدرسه بود!
کسی جز خدا نیست که میداند و هيچکس نمیدانست پايان سرنوشت من چهگونه است! بنابراين خودم را به آنچه پيش آيد خوش آيد سپردم.
بعد از خواندن کتابهايم چشم به ساعت دوختم، اوه خدای من!
پنج ساعت يک سره مشغول مطالعهام . دستهای کوچک خود را به سمت چشمانم بردم و بعد از دستی که برچشمانم کشيدم با خود انديشیدم چرا مادر مرا صدا نکرده، بدون جواب به سوالات ذهنم به دليل فرط خستگی که از شدت مطالعه بدنم خشک شده بود بر
روی دشک برگی، لطيف و ابريشم مانند، خود را با رويايی خيس و سبز فردا زمزمه کردم و به گمان آنکه عصر امروز مهر است، چشم بستم!
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان
دانلود pdf کتاب