يادم میآيد که هميشه دوست داشتم فرمانروا باشم و عدهای از بچههای همسن و سال خودم را در زير سلطه خود قرار دهم، برای آنکه استعدادم را به رخشان بکشانم و حس حسرت را در دل آنها و خود بزرگبينی را در وجودم پروش دهم بلکه دوست داشتم آن زمانی که کوچک بودم و از استعدادهای خود غافل و خود را لعنت میفرستادم از تجربياتم به ديگران ياد دهم. چرا که هر چيزی را که برای فهميدنش سختی کشيدم به دوستانم بیآموزم! جالبتر از آن فکر اين بود که هميشه میانديشيدم که خدا به آن بزرگیاش خوش به حالش است! چرا که يکی برايش مشق را
مینويسد، يکی برايش کفشش را واکس می زند و خیلی چیزهای دیگر.
به افکار به بچهگانهام لبخندی زدم
اما با فکر اینکه گويی گفتم بچهگانه و خود هنوزم بچهام خنديدم. با فشار آوردن دستم که در دست مادر بود چشم به مدرسه دوختم. تابلويی زيبا با نام مدرسهی جنگل را دیدم.
بعد از روبوسی و خداحافظی با مادرم به داخل رفتم.
مینويسد، يکی برايش کفشش را واکس می زند و خیلی چیزهای دیگر.
به افکار به بچهگانهام لبخندی زدم
اما با فکر اینکه گويی گفتم بچهگانه و خود هنوزم بچهام خنديدم. با فشار آوردن دستم که در دست مادر بود چشم به مدرسه دوختم. تابلويی زيبا با نام مدرسهی جنگل را دیدم.
بعد از روبوسی و خداحافظی با مادرم به داخل رفتم.