• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده داستان کوتاه به وقت حسرت | «Ara» کاربر رمان فور

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷


bchb_esr_negar_20201124_190404.png

نام داستان: به وقت حسرت

نویسنده: Ara (هستی همتی ) کاربر رمان فور

ژانر: تراژدی، اجتماعی

هدف: به تحریر در آوردن بخشی از حقیقت تلخ خشونت و بی‌رحمی اجتماعی... .

خلاصه:

سرمایی گریبان‌گیر است و حسرتی گلویش را می‌فشارد. هجوم گذر ناشناسان اندر تاریکی احاطه‌اش کرده که وحشت بر جان و دلش می‌افکند؛ رهایی در پس سایه‌هایی که خشونت از نگاهشان می‌بارد و جریان هراس را ارمغان می‌آفریند... .

آیا اوست که کوچک جسم خداوندگار است و رنجش‌هایش اندر تیر راس سایرین قرار نمی‌گیرد؟ آیا او کوچک نقطه‌ای از میان تعدد کلمات است که صدای ضجه‌هایش به آفریدگارش نمی‌رسد؟ ارتکاب به چگونه جرمی چنین غایتی به بار آورد؟ تنها بر حسب آنکه یتیم بر شمرده میشد برایش قصاص بریدند؟!

99/7/4

Time: 10:10 A.m

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
مقدمه:


مدت‌هاست از یاد برده‌اند که کیستند؛

از یاد برده‌اند نامشان انسان است و اشرف مخلوقات‌اند!

از یاد برده‌اند جسم خاکی امانتی است در دستانشان

و از یاد برده‌اند خدایی دارند که کنارشان ایستاده، واقف بر اعمالشان است!

چرا به یاد نمی‌آورند خودشان را؟!

چیست مسبب سنگینی گناهشان که شاید آگاهانه مشتی ظلم روانه‌ی بازوان رنجور بندگانی می‌کنند که اندر این سراب پژمرده به دریا می‌اندیشند..‌. .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت یک

خودش را در میان سایه‌ی کنج دیوار محبوس ساخته بود و بازوان عریانش را اندر مشتان خود می‌فشرد. هجوم وحشتی کشنده را در بند- بند جسم نحیفش احساس می‌کرد و چنان هراسی او را به بند اسارت کشانده بود که جرات نمی‌یافت در پی عجز اشک بر گونه بغلتاند. بیش از شش سال سن نداشت و هر آنچه از آیات و سوره‌ها می‌دانست نجوا می‌کرد. می‌دانست ارتکاب به اشتباه آن روزش چگونه عاقبتی در پی خواهد آورد و از آن می‌رنجید که توان در اختیار نداشت از سختی عقوبت بکاهد و یا خود را برهاند. نگاه به زیر افکنده بود و تلاش بر می‌گرفت به گونه‌ای مقابل سرخی خشم نگاه مرد بلند قامت و تنومند مقابلش معصوم بنماید، باشد که شاید دل مرد به حالش بسوزد. مردی که سالیان درازی است می‌گویند پدر او بر شمرده می‌شود؛ اما مگر پدران آغوشی گشاده بهر فرزندان ندارند؟ مگر جز آن است که پدران لطافت از نگاه نثار فرزند می‌کنند و خروس ‌خوان تا به بوق سگ قربان صدقه‌ی دختر خود می‌روند؟ اظهار می‌دارند بایستی دخترشان را لوس و ناز کرده بار بیاورند؟ چنین امری از سوی پدرش به وقوع بپیوندد؟ امری محال ممکن است!

مرد آخرین جرعه‌ی باقی درون لیوان خاک گرفته و جرم بسته‌ی میان انگشتان خود را فرو خوراند و همان مادام که مردمک چشمانش ثابت بر ظرافت دستان حلمای آشفته و خمیدگی شانه‌هایش بود، نخی سیگار از درون جیب لباس خود بیرون کشاند. فضای نمناک خانه و بوی کهنگی‌ای که از آن به مشام می‌رسید، احوال هر جانداری را بر هم میزد؛ گچ‌های ریخته شده‌ی دیوار و هاله‌ی زرد روشنی که واضحا بر رویش خودنمایی می‌کرد. ناشی از بارش باران شب گذشته و قطرات آبی بود که از میان پوسیدگی چوب‌های واقع بر سقف بالای سرشان ریزش می‌یافت. البته نمی‌توان نامش را خانه نهاد! اتاقکی سه در چهار و کوچک انباری‌ای در کنارش را چه می‌خوانند؟ تشکچه‌ای فرسوده نیز بر کناره‌ی دیوار پیدا بود که سه فرزند دیگر بر رویش کز کرده بودند و سر در گریبان یکدیگر خفته می‌نمودند. شاید نیز وحشت از پدر وادارشان ساخته بود خود را به خواب بزنند، چه می‌دانیم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت دو

مرد فندک قدیمی خود را از روی میز کوچک و پایه شکسته‌ی کنج اتاق قاپید و نخ سیگار را در فواصل میان لبان خود قرار داده، فندک را به زیرش مشتعل گرداند. انتهای باریکه‌ی سیگار سرخی پذیرا شد و دود غلیظی هوای خفه‌ی اتاق را در بر خود کشاند. نه آنکه تا پیش از آن حلما راهی برای تنفس داشت، که حالا سختی بیشتری نثارش میشد.

مرد بلند قامت تأمل را کناری راند و به آرامی برخاست. گویا قصد داشت با به کارگیری آرامش در پس خشونت نگاه خود، حلمای ترسان را به مرز سکته زدگی بکشاند. خداوندگارا! مخلوق کوچکت را چه به تاب و تحمل مقابل زور بازوی مردی چهل و اندی ساله؟!

حلما از ورای غلظت دود سیگاری که چهره‌ی خصمانه‌ی پدرش را در خود غرق می‌کرد، به جلو رانده شدن دستان مرد را دید که سگک کمربند پیچیده حول کمر خود را لمس کرد. حالا کیست که بگوید اندر ناامیدی بسی امید است؟ شاید نیز شاعر گفته باشد پایان شب سیه، مرگ و موت است!

مرد کمربند را از دور کمر خود گشود و حول ساعد مستحکم خود پیچاند. دست دیگرش نیز سیگار را میان لبان می‌چرخاند. احوال آشوب حلما نیز که دیگر بازگو کردن نمی‌خواهد! دختر تا به آنجا خودش را به سختی دیوار نم گرفته می‌فشرد که گویا قرار است جسمش با سرمای آن یکی شود. یکی از دستان خود را مقابل صورت نگه داشته بود که میزان اندک باقی مانده از زیبایی‌اش به یغما نرود و دست دیگر قسمت‌های دیگر بدن اللخصوص بازوان و ساعدها را می‌پوشاند. بدنش به دنبال کار سخت آن روزش چنان کوفته بود که دیگر نمی‌توانست مقابل ضرب دیدگی نیز استقامت نشان دهد. مغزش فرمان می‌داد لب بگشاید به التماس؛ اما حلما را چه به التماس؟ آخر مگر پدر سنگدلش که شاید هم در بدو خلقت قلبش را از بتن ساخته بودند، در پی ضجه‌های دختری شش ساله که از گوشت و خون خودش می‌باشد به رحم خواهد آمد؟ کار خشونت‌های او سال‌هاست از بخشش گذشته و قطعا از خطای حلما نخواهد گذشت. نتوانسته بود آن روز در حد و اندازه‌ی وجه مقرر شده آدامس بفروشد؛ از همان آدامس خرسی‌های زرد و قرمز که آرزویش بوده یک بار هم شده یکی‌‌اشان را باز کند و آرم کاربنی رویش را پشت دست بزند؛ اما پدر آمار یکایک اجناس فروشی چهار فرزند خود را دارد و وای به حالشان اگر یکی از تعداد آن‌ها کم بشود... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت سه


مرد پکی عمیق بر سیگار خود وارد آورد که چهره‌اش از سوزش حنجره در هم رفت و سپس کمربند را در حدود سی و اندی ثانیه این دست و آن دست کرد. به راحتی میشد از نگاهش خواند از مشاهده‌ی هراس نگاه دختر خود و لرزش شانه‌هایش لذت می‌برد که تأمل می‌کند. گرچه به گوش شنیدن صدای فریاد و التماس‌هایش حین فرود آمدن ضربات کمربند در پی یکدیگر، در غایت بی‌رحمی که از خود رد خون مردگی به زیر پوست سفید رنگ بدن دختر بر جای می‌گذارد، کماکان حس شادمانی بیشتری القا خواهد کرد!

مرد کوتاه زمان دیگری هم این پا و آن پا کرد تا آنکه دختر، سرانجام رضایت به آن داد لب بگشاید. صدای آرامش در پس بغض محفوظ در حنجره و چشمان سرخ از شدت ریزش اشک، دل درب و پنجره‌های بی‌جان را می‌لرزاند، پدرش که دیگر آدم است! علت پنهان به پشت چنین رفتاری خارج از چهارچوب انسانیت و عقلانیت چیست؟!

- بابایی، ببخشید! قول میدم... قول می‌دم این... این یکی دیگه... دیگه آخرین باری بودش که... .

بینی خود را بالا می‌کشاند و عجولانه، التماس‌وار ادامه می‌دهد:

- که کم کار کردم! به خدا فردا... جبران می‌کنم... .

اما مرد که حال و حوصله‌ی اراجیف حلمای خردسال را نداشت، بیش از آن به او مجال بر ادامه نداد و در غایت خشونت کمربند را بالا برده، در پس گشاد شدگی چشمان حلما و «هین» خفه شده در گلویش ضربه‌ای هولناک بر پهلوی دختر وارد آورد که فریادش چهارچوب خانه را لرزاند و پس از آن التماسش در اوج گریه و جیغ در پس بالا و پایین رفتن چرمه‌ی کمربند... .

- بابا... تورو... توروخدا... بابا غلط... کردم... بابا... .

پنج ضربه، ده‌ها ضربه و در انتها که کس نمی‌داند چندین بار بازوان و پهلوی دختر متحمل زمختی فشار کمربند پدر شد، مرد نفس کم آورد که دیگر بس کرد و کتک زدن به دختر را کنار گذاشت. وحشیانه قهقهه سر می‌داد و از زور بر پشت هم ضربه زدن، نفس نفس میزد که سینه‌ی عضله‌ای‌اش بالا و پایین را می‌شکافت. پیشانی‌اش خیس از عرق سرد بود که تار موهای مشکینش بر رویش آویخته بودند. حلما هم که دیگر بر روی دو پای خود بند نبود. بر روی زمین اندر همان کنج رها شده بود، کبودی‌ها اندک- اندک بر سرخی بدنش نمایان می‌گشتند و جای ناخن کشیدن‌هایش از زور درد بر گچ سست دیوار، از بالا تا پایین‌اش پیدا بود؛ اما... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت چهار


در میان درخشندگی و برق خبیثانه‌ی نگاه مرد، خشونتی محسوس بود که بویی از هراس زدگی می‌داد. چندان به نظر نمی‌آمد مرد تصمیم بر گرفته باشد این چنین ساده کنار بکشد. گویا در اذهانش افکاری شوم و پلید جریان یافته بودند که دقایقی دیگر در مقابل رنگ پریده‌ی رخساره‌ی دختر، نمایان خواهند شد... .

حلما که احساس بر آن داشت چندان واضح نمی‌تواند نقطه‌ی درگیر درد را درون بدنش تشخیص بدهد، عاجزانه به زمزمه وار نام مادر خود را خواند که زمزمه‌اش حتی به نیمه‌ی راه فلک نرسید چه رسد به اعماق گردون، نزد پروردگاری دانا که عادل می‌خوانندش... .

پلک بر چشمان تار خود نهاد که شاهد ویران شدگی جسم و روحش نباشد و از آنجا که ساده ‌لوحانه گمان می‌برد پدر بی‌رحمش حال دیگر رضایت به چنین تنبیهی داده، کوتاه خواهد آمد، گلوله‌وار در خود جمع شد و بند لباس کهنه‌ی خود را پایین کشاند شاید که از رنجش سوز سرما کاسته شود.

چشمانش را در پی درد به روی هم فشرد و انتظار کشاند رویایی شیرین به اذهانش بیاید که افکارش را برباید، اما ناگهان سوزشی کشنده در میانه‌ی باریکه‌ی پوست بازویش او را از جا پراند و طنین انداز جیغ کودکانه‌اش در فضای خانه شد. با چشمانی گشاد شده از زور وحشت و دستانی لرزان به دنبال درد و زجر وارد آمده، هراسان بازوی خود را می‌نگریست؛ دایره‌ای کوچک و تیره رنگ به روی پوست سرخ بازوی چپش پدید آمده بود که به سوختگی می‌ماند، سوختگی!

سستی را تا به عمق اعضا و جوارح خود درک کرد و سر بر آورد که ملتمسانه نگاه خالی از رحم پدرش را بنگرد. لبخندی خبیثانه بر لب نشانده بود و در فاصله‌ی میان انگشتانش... .

میان انگشت اشاره و انگشت میانی دست راستش همان نیمه نخ سوخته‌ی سیگار پیدا بود؛ همان سیگاری که چندی پیش قسمت سرخ و مشتعلش را بر بازوی حلما نهاده بود و گویا از آن عمیقا رضایت داشت! وانگاه که عطشش برای مجددا به اجرا در آوردن همان کار حیوانی واضحا احساس میشد و استقامت حلما را در هم می‌شکاند... .

مرد پوزخندی وحشیانه بر کنج لب خود نشاند که حلما را بیش از پیش درون کنج دیوار فشرد و سپس بی‌آنکه توجهی نثار گوی‌های غلتان بر گونه‌ی دختر کند، نخ سیگار را در میان انگشتان خود چرخانده، قدمی به جلو برداشت. خشونت چنان چشمش را کور و گوش‌هایش را ناشنوا گردانده بود که حتی در پی عجز التماس‌های دختر خودش را هم نمی‌دید و افکارش تنها حول یک مورد گردش داشتند؛ دسته اسکناس‌هایی که به دستش نرسیده بودند و بانی‌اش جسم کوچک و نحیف جاندار مقابلش بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت پنج


هنگامی که تقلاهای نامیدانه‌ی حلما را دید که مانع از به اجرا در آمدن مقاصد حیوانی‌اش بود، کفری شده بر فرق سر دختر کوفت که گیجی را برای حلما به ارمغان آورد و سپس خصمانه چنگ بر موهای حلما افکند که درد در جای جای سرش پیچید و جیغ‌های لرزانش فضای خانه را شکافت. مرد بی‌توجه، دختر را به واسطه‌ی نگاه داشتن موهایش بر کنار دیوار ایستاده نگاه داشت و همان تکه سیگار مشتعل را بر ساعد دختر متصل ساخت و... امان از آن درد! امان از آن رنج و امان از تمامی آن بی‌رحمی‌ها... .

مرد تا به آنجا فشردن انتهای سیگار را بر قسمت‌های مختلف پوست بلورین دختر خود ادامه داد که دل سیگار از چنین خشونتی به رحم آمد و از زور گناهش سوخته، تماما خاکستر شد که شاید دیگر شاهد سوزانده شدن جای جای بدن حلما نباشد... .

سیگار که به انتهای خود رسید، مرد نیز از نفس افتاد و توان از کف داد. تنها مورد قابل ملاحضه، رضایت نگاهش بود که حتی از یک موجود درنده بر نمی‌آمد! سرانجام رضایت داد دست از پیچش موهای حلما بگشاید و دختر نیز لرزان از زور درد و قسمت‌های سوخته‌ی پوستش، آن هم با حنجره‌ای که پس از تمامی آن جیغ کشیدن‌ها سوزش مشهودی داشت و گوش‌هایی که از شنیدن صدای خنده‌ی به دنبال رضایت مرد شرمسار می‌نمود، کشان-کشان خود را به روی تشکچه‌ی کناره‌ی دیوار مقابل، نزد خواهران و برادران خویش رساند و پلک بر هم گذاشت؛ باشد که دستان سرد رویا، آتش دردهایش را برباید... .

***

دو دست خود را اندر جیب‌های پاره‌ی ژاکت کهنه‌اش فرو برده بود و سلانه سلانه از برادران و خواهر خود دور میشد. انگشت اشاره‌اش قفل بر صفحه‌ی نخست شناسنامه‌ی درون جیبش بود و متحیر از وقایع آن روز صبح؛ هنگامی که پدر در اوج خونسردی و بی‌قیدی، شناسنامه‌ی حلما را درون جیب لباسش قرار داد و گویا که به سادگی راجع به اوضاع هوا سخن می‌گوید، اذعان کرد در اختیار داشتن شناسنامه به کار دختر خواهد آمد.

مرد چون تمامی روزهای گذشته، چهار فرزند خود را بر سر خیابان آشنای همیشگی روانه کرد که به سوی محل استقرار همیشگی‌شان، همان چهارراه‌های اطراف بروند و اجناسشان را بفروشند. خودش نیز که در درصد احتمالی بالا به سراغ تهیه‌ی ملازمات اعتیاد خانمان سوزش رفته... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت شش


حلما که در پی بی‌بضاعتی خانواده، شال گردنی نخ‌نما هم نداشت و در آن حین سوز سرما به شدت او را می‌رنجاند که از سرخی بینی و گوش‌هایش پیدا بود، عاجزانه سر در گریبان خود فرو برد و در دستان کماکان بی‌حسش هوای اندک ریه‌هایش را دمید؛ از لحظه‌ی از خواب برخاستنش احساسی شوم و جوی خفقان‌آور را حول خود درک می‌کرد که گویا خبر از رخدادی بلاگونه می‌داد، گرچه حلما سعی بر آن داشت بیشتر تمرکز خود را نثار کارش کند تا باز نیز چون شب گذشته مستحق رنج دیدگی نباشد. اما شما بگویید؛ در میانه‌ی فصل سرما کدام عابر و رهگذری پیدا می‌شود که هوای آدامس خرسی‌های دویست تومانی کند؟ اصلاً عابری دیده می‌شود که در اوج سرما زدگی، آهسته قدم بزند؟! خیر، همگان درون ماشین‌های مدل بالا و گرمشان جای گرفته‌اند و خبر از احوال آشوب دخترکی شش ساله ندارند.

بر روی لبه‌ی سنگ سرد بلوار جای گرفت و بسته‌های آدامس را روی زانوان خود نهاد. اندکی کم رو بود که پیش نمی‌رفت بین خیل ماشین‌هایِ ایستاده به پشت ترافیک، مشت بر شیشه بکوباند؛ همان‌ها که اعصاب هیچ ندارند؛ به اجبار به رهگذران بسنده می‌کرد.

روکش نایلونی نخستین بسته را به سختی در پی لغزش انگشتان بی‌حسش، پاره و بر کف خیابان رها کرد که از قضا رفتگر آن سوی بلوار او را دید و چنان چشم غره‌ای نثارش کرد که رنگ از رخسارش پرید و عجولانه پایین پرید که به وسط خیابان بدود و نایلون را بقاپد. بی‌مهابا به خیابان دویدنش نیز مانعی ناگهانی مقابل رانندگان ایجاد کرد که ناسزاهایشان روانه به سوی حلما و آن گونه‌های سرخ از شرمش شد.

به سختی، با وجود وزش باد پاییزی، نایلون را به چنگ آورد و دوان دوان بازگشت که به کناره‌ی بلوار، نزد چند جعبه آدامس دیگرش بازگردد که ناگاه روح از بدنش پر کشید؛ بر کنار تعدد جعبه‌های آدامسش پسری نوجوان را مشاهده می‌کرد که ظاهری از شر بودن بر گرفته بود و نیشخند بر لب نشانده بود.

دستش دراز شده به سوی جعبه‌ها بود که متوجه حلمای آن سوی خیابان شد؛ با نگاه ملتمسش و قطرات اشک حلقه زده در چشمانش. پسر با بی‌قیدی ادایی برای حلما در آورد، یکی از جعبه‌ها را برداشت و پس از در هوا تکان دادنش برای حلما، عجولانه به سوی انتهای خیابان سرازیر شد که حلما ماند و عجز دستان تهی‌اش... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت هفت


اشک ریزان عرض خیابان را پیمود و چون مادری که فرزند از دست داده باشد، بر بالای تعدد جعبه‌های باز مانده خیمه زد و هق هقش را سر داد. از ظرافت اندام‌های کودکانه‌اش و ناتوانی جسمانی‌اش چه بر می‌آمد که یاری‌اش دهد حجم عظیم خسارت را به پدر باز پس دهد؟ در مواقع عادی هم نمی‌توانست وجه مقرری روزانه‌اش را با فروش آدامس تهیه کند و ضربات کمربند پدر بود که نثارش می‌شد بلکه رد خون مردگی برجای بگذارد، اینبار که مشتی اسکناس را به باد هوا فرستاده، چه بر سرش خواهد آمد؟

هراسان زانوان در آغوش کشید و دست بر سوختگی‌های بازویش نهاد که شب پیش به دنبال قرار گرفتن سیگار بر بدنش پدید آمده بودند. خون در بدنش نمی‌جنبید گویا که خفته بود؛ اینبار قطع بر یقین، پدرش او را گردن خواهد زد!

آستین لباسش را که برایش بزرگ و بلند بود، بالا آورد بلکه اشک‌هایش را بزداید. به سختی هق هقش را در گلو خفه کرد و مانع از سقوط جسم نحیفش بر زمین شد. افکارش حول آن می‌چرخید که چگونه می‌تواند خسارت را جبران کند و یا بهانه‌ای بیاورد که به جد قابل قبول، به دور از هر گونه رد شدنی باشد... .

به محض آنکه سر خود را از حالت متمایل بر روی دو زانویش بالا آورد، روح از بدنش به بیرون پر کشید و صدای جیغش درون گلو خفه شد. چشمانش گرد شده، رنگ از رویش پریده بود؛ آن چنان اذهانش درگیر فاجعه‌ی دقایق پیشینش بود که متوجه آنچه حولش رخ داده بود، نشده بود.

عده‌ای جوان، در حدود هفت یا هشت نفر که گوشواره‌ی درون گوش‌هایشان، لباس‌های جلفشان و خطوط نقش بسته بر دستانشان نشان از اوباش بودنشان می‌داد، به دورش حلقه زده بودند. چهره‌هایشان حالتی خشن داشت و بر کناره‌ی لبانشان لبخندی خبیثانه نقش بسته بود.

طفلک حلما که در میان هراس درونش به طرزی ساده لوحانه گمان می‌برد آمده‌اند از او آدامس بخرند، لبخندی معذب گونه و بی‌رمق بر لب نشاند. دست به جلو برد بلکه جعبه‌ای را بردارد و همان حین به سختی لب گشود؛ صدای ظریفش تا به آن‌جا آرام بود که خودش هم واضحاً آن را نمی‌شنید:

- آدامس می‌خواین؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت هشت


لحن کودکانه‌اش چنان نرمی و لطافت دخترانه‌ای در خود داشت که روان یک انسان را به تزلزل می‌کشاند؛ اما اوباش‌هایی که گویا بویی از انسانیت نبرده بودند، غرور کودکانه‌ی حلما را به بازی گرفتند و با شنیدن سوالش چنان قهقهه‌ی تمسخر آمیزی سر دادند که گونه‌های کودک سرخ شدند و باز نیز بلور اشک‌های لامصبش درون دو چشم بادومی‌اش حلقه زد... .

پسری که از ظواهرش پیدا بود بایستی سردسته‌ی گروه باشد، پوزخند بر لب قدمی به جلو نهاد و مقابل صورت کوچک و نگاه معصوم حلما خم شد که سرخی صورت دختر به گسترش رو آورد؛ قدی بلند و چهارشانه داشت، موهای فر و رنگ شده در حوالی زرد روشن و تأتویی به شکل عقاب بر گردنش.

پسر به واسطه‌ی پشت دستش، نوازش‌وار بر گونه‌ی حلما دست کشید و مادامی که عمق کج لبخند کنج لبش گسترش می‌یافت، مقصود ناپیدایش را سربسته عنوان کرد؛ صدای خش‌دارش حلما را می‌ترساند:

- نه خانوم کوچولو! ولی... .

بلافاصله از درون جیب شلوار چسبانش دسته‌ای اسکناس ده تومانی بیرون کشانده، مقابل صورت حلما تکان داد؛ تعداد زیادی اسکناس!

ناگاه، با مشاهده‌ی عده‌ی زیاد پول کاغذی، آب دهان حلما بر حلقش پرید و او را به سرفه انداخت. مقدار پول در حد و اندازه‌ی یک هفته کار مستمرش!

- ولی اگه یه کار کوچولو برامون انجام بدی این مقدار پول برای تو میشه!

گرچه تا به دقایقی پیش صورت حلما از زور رنجش جمع شده بود، با شنیدن حرف پسر، چشمانش گشاد شدند و برقی چشم‌هایش را شکافت؛ یعنی قرار است تمام آن‌ها را به حلما بدهد؟! در ازای چه کاری؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین