کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
حلما زبان بر لب کشاند و آرام، پاسخ کوتاه و پرسش گونه داد:
- چه... چه کاری؟
خندهی پسر فضای مقابلش را شکافت:
- یه کار کوچولو... .
و نایلونی را که پسر کناری به سویش دراز کرده بود، در هوا قاپید و مقابل حلمای سرگردان تکان داد؛ در حدود هفت و یا هشت عدد فلفل!
صورت حلما در هم پیچید؛ منظور پسر چیست؟ تعدادی فلفل سبز رنگ؟ احتمالاً تند را نشان حلما میدهد که چه؟
پسر تای ابروی راستش را بالا افکند و مغرورانه سر تکان داد:
- هر یه دونهی این فلفلها رو که بخوری، یه اسکناس ده تومنی بهت میدم، اوکیه؟
دقایقی به طول انجامید حلمای خردسال واضحاً منظور پسر اوباش را درک کند که همگام با نشستن بغضی سنگین اندر گلوی گرفتهاش بود. حالش از خودش و اوضاع نابسامانش در پیچش بود. به آنجا رسیده بود که جسمی بهر تفریح عدهای جوان نااهل تلقی شود؟ تنها به جرم آواره بودنش، بی مادر بودنش، کودک بودنش و ناتوان بودنش، به جرم بیبضاعت بودنش بایستی چنین پیشنهاد تحقیر کنندهای بشنود؟ آخر این آدمها دل در سینه ندارند؟ بویی از خروش احساسات نبردهاند؟ معنای رحم و دلسوزی میدانند؟ آنها از ماده گرگی کمتر اند که توله سگ یتیمی را به مانند تولههای خود بزرگ کرد؟ لعنت بر... .
حلما از سر شرم شکستگی غرور کودکانهاش، چشم بر هم نهاد که قطرهی بلورین اشک از زیر پلکش خود را رها کرده، بر مژگان پرپشت مشکینش متصل شد و عاجزانه سقوط کرد. چنان احوال دل بیتابش آشفته بود که آرزوی آن داشت زمین دهن بگشاید و او را ببلعد... .
خصم کودکانهاش را به واسطهی خشم درون چشمانش ابراز کرد و در اوج اندک ایستادگی مقاومت گونهی کودکانهاش، عجولانه بر روی دو پای خود ایستاد. به جهنم اگر قرار است به طرزی وحشیانه متحمل کتک پدر شود، دیگر کافی ست... خندیدن به بیپناهیاش! اجازهی به آن نمیدهد عدهای روانی انسان نما او را بازیچه بدانند... .
بر ژاکت نخ نمایش چنگ افکند، جعبههای آدامسش را قاپید و بیآنکه توجهی نثار پسرها کند، گام به جلو راند. کافی ست برود دیگر، آنها هم بیخیال خواهند شد؛ اما... .
حلما به سادگی گمان میبرد وقاحت رفتار اوباشها در همین حد است که چنین پیشنهاد تحقیر کنندهای بدهند؛ کودک است دیگر! از کجا بداند آنها حیوان صفتتر از آن اند که به سادگی از کنار به رخ دیگران کشاندن قدرت بیمصرفشان گذر کنند؟!
هنوز قدم از قدم برنداشته بود که دستان تنومند پسری حول بازوان رنجورش پیچیده، به راحتی او را در هوا بلند کرد که صدای فریاد عاجزانهاش عرش پروردگار را لرزاند. جعبههای آدامس نیز به طرز پراکنده و در پی صدایی ناهنجار، بر کف آسفالت خیابان سقوط کرده، به اطراف پخش شدند.
حلما، ملتمسانه چشم به گذر سریع اتومبیلها دوخته بود به امید آنکه یکی از آنها هم که شده، با مشاهدهی کودک آزاری کنارهی بلوار، بایستد؛ چه امید واهیای! یعنی هیچ کس... .
یعنی دیگر هیچ انسانی به زیستن نمیپردازد که معنای احساسات قلبی بفهمد؟ همگان خوی وحشیانه یافتهاند و خودخواه شدهاند که با مشاهدهی عجز نگاه اشک آلود حلما نمیایستند؟ لعنت بر مخلوقات ارجمند خداوند که مشتی گرگ زادهاند! خداوندگار اوج نزدیکی خود را نثار اینها کرده و برایشان مقامی والا نهاده؟ حقیقت وجودی چنین مخلوقاتی را بایستی از رخداد هابیل و قابیل درک کرد! نهایتاً نیز چون قابیل، سیاهی بر سپیدی افکار انسانهای مثبت نگر، چیره خواهد شد و در آن شکی نیست... .
حلما در غایت ناامیدی خود، ملتمسانه سر به طرفین تکان داد که قطرات اشک از روی گونههایش پراکنده شدند. بغض چنان راه گلویش را بسته بود که اجازه بر آن نمیداد لب به خواهشهای کودکانه بگشاید. تنها خیره بر دو گوی سرد پسر مقابل خود بود و در چنگال پسر دیگر که بازوانش را نگاه داشته بود، دست و پا میزد به امید آنکه بتواند خود را برهاند.
همان پسر که به سر دستهشان میماند، پوزخندی شکننده نثار مقاومت بچهگانهی حلما کرد و مادامی که «نوچ نوچ» بر لب میراند، برخاست و نایلون فلفل را حول انگشت اشارهی خود چرخاند. در نگاهش آتشی در پی عطش زبانه میکشید و از طرز لبخندش میشد فهمید از ابتدا نیز به دنبال آن بود از دخترک سرسختی ببیند که باشد ابزاری برای به نمایش نهادن توان بالای بدنیاش؛ لعنت بر همهشان که قدرت را ابزاری برای در هم شکستن دیگران میدانند!
پسر فلفل به دست قدمی به سوی حلما برداشت و مقابلش ایستاد. در نگاهش غرور تحقیر آمیزی مشهود بود که اشک کودک را در میآورد... پسر یک تکه فلفل در سایز متوسط بیرون کشاند ومقابل صورت جمع شده و خیس از اشک حلما تکان داد. توجهی نثار التماس نگاه دختر نمیکرد و پیش از آنکه حلما بتواند در اوج عجز کلمهای بر لب براند، پسر حرفش را قطع کرد؛ دستش را بالا آورده بود و خشونتبار دختر را مینگریست... .
- هیش کوچولو... بد راهی رو انتخاب کردی! ببین، اگه بخوای سرتق بشی، به زور هم باشه فلفل رو میکنم تو حلقت! پولی هم نصیبت نمیشه... .
حلما تا به آن حین چنان از زور حقارت اشک از چشم بر گونه رانده بود که چهرهی پسر را از پشت پردهی تار از اشک خود میدید. از خود و توان اندک کودکانهاش، حالش بر هم میخورد. خداوند چنین مخلوقات حیوان شکلی را برای چه خلق کرده بود؟ آزار رساندن به ضعیفان؟
حلما بغض درون گلویش را به سختی فرو خوراند و چون آوارگان که امید از کف دادهاند، پلکهای خویش بر هم فشرد. در اذهان خود با خویش اندر کلنجاری درگیر بود؛ کشمکشی که یک سویش به مقاومت میپرداخت و سوی دیگر تسلیم شدن را میخواست؛ تصویر یکایک اسکناسها در افکارش تجسم یافت؛ اگر رنجشِ به خود خوراندن تعدادی فلفل را به جان بخرد، پول به دست خواهد آورد؟
از چنین فکری، شدت ریزش اشکهایش افزایش یافت. حسی سرشار از تنفر به احوال خود داشت؛ اگر دسته اسکناس را بگیرد میتواند خسارت جعبه آدامسش را جبران کند، چندین برابر وجه مقرر روزانهاش را تحویل پدر خواهد داد؛ شاید؛ شاید اینبار پدر از کارش خشنود شود و بگذارد پس از گذر یک سال و اندی ماه به سر مزار مادر خدابیامرزش برود! تا چه اندازه دلش برای سخن گفتن با تصویر مادر تنگ شده؛ آغوشش که شاید در پس سنگ قبر سرد باشد، اما عطش و گرمای مادرانه دارد... .
تداعی شدن تصویر مادرش در مقابل چشمانش تنها بانی لبخند تلخ و زهر آلودش بود که بر عمق تمسخر نگاه پسر مقابلش افزود. خندهی غرور آمیزی از مین لبانش هوا را شکافت و صدای آرامش، رعشه بر تن حلما افکند:
- لبخندت معنای موافقت میده کوچولو؟
حلما در اوج بغض میان حنجرهاش، به نشان تایید سر تکان داد که قهقههی پسر برخاست و حین سر تکان دادنش، به پسر دیگر اشاره وارد آورد بازوهای کودک را رها کند و حلما هم با حالتی دردناک بر کف آسفالت رها شد.
پسر مقابلش زانو زد و بیآنکه از ارتفاع نگاه و غرور خود بکاهد، بر عمق نیشخند خود افزود و نایلون فلفل را مقابل چهرهی درهم حلما گرفت. جمع شدگی نگاهش حدود سنگینی بغض درون حنجرهاش را که کم نمانده بود خفهاش کند، به نمایش میگذاشت.
پسر وقتی تردید حلما را دید، اخمی میان پیشانی نشاند و با سر به حلما اشاره وارد آورد. حلما هم که کم نمانده بود باز نیز گریهاش بگیرد، به سختی آب دهانش را فرو خوراند و دست لرزانش را جلو راند که فلفل را از دست پسر بگیرد؛ در تصوراتش نیز نمیگنجید که رنجش تندی فلفل چه خواهد بود؟!
نخستین گاز را که در پی تردید، اما با اندازهای بزرگ به فلفل زد و اندرون تندی فلفل با زبانش تماس پیدا کرد، تکه فلفل باقی مانده از دستش رها شد و پلکهایش برهم افتاده، جیغش گوش فلک را کر کرد. لرزش بدی به جانش افتاده بود و بر پیشانیاش قطرات درشت عرق سرد مشاهده میشد.
لب گشود تکه فلفل را از دهان به بیرون بیندازد که بلافاصله دستان پسر مقابل دهانش را نگاه داشت و از دهانش عربدهای بیرون جست؛ وحشیانه و حیوان گونه:
- بخورش!
قطرات بلورین اشک چون جویباری سیل گونه بر یکایک قسمتهای پوست صورتش نشسته بود و از پس دست پسر، فریادش به ناله میمانست؛ میدانست راهی برای گریز ندارد و او شکاری ست که در چنگ کرکسی تنومند اسیر شده است و حتی اگر عاجزانه به ریسمانهایی چنگ بیفکند، عاقبتی جز نابودی ندارد غیر از آنکه دقایقی بیشتر زنده خواهد ماند... .
طفلک حلما! حالش چنان آشوب بود که حتی توان اعتراض مقابل درگاه پروردگار خود نداشت. تنها تلاشش آن بود با فکر به چهرهی نرم مادر زیر خاکش، به امید بر سر خاکش رفتن، باقی ماندهی توان به یغما رفتهاش را خرج کند... .
فرصت آن به حلما اعطا نمیشد از اعماق دل بیتابش فریاد بکشد؛ تعدد ذرات فلفل که در دهانش چپانده میشد و سوزشی بر جای میگذاشت که تا اعماق استخوانش را میسوزاند؛ دانه به دانه میجوید، به خواست خود در اوج اجبار همهشان را میبلعید، تا به درون معدهی خالیاش میسوخت و اشکها میریخت اما افکارش؛ دلش خوش به مشت اسکناس پس از عذاب آن لحظهاش بود! لعنت به نوشتهی تاریک تقدیر که چنین سرانجامی بیاورد؛ اشک و زجر این چنینی، به جرم بیبضاعتی و بیپناهی که تنها هفتاد و یا هشتاد هزار پول بیاورد... .
گذر زمان از دستانش در رفته بود، چهرهی سردش دچار بیحسی شده بود که به نظرش آمد سنگینی دست پسر از حول ساعدش باز شد و سختی زمین او را بلعید. چشمانش اطراف را تار میدید، سایر حواسش مختل شده بودند و تنها درد دهانش؛ سوختگی زبانش! جز آن نمیفهمید که گویا تکه تکهی وجودش را له کرده بودند!
از ورای تاری دیدش و تار موهای پریشاناش که بر پیشانیاش ریخته و به واسطهی قطرات درشت عرق سرد بر پوست صورتش چسبیده بودند، نگاهی روانه کرد. در میانهی پلکهای نیمه بازش چهرههای رضایت بار پسرها را میدید، حجم عظیم غرورشان و غایت بیرحمی نگاهشان؛ به سختی صدای ناهنجار قهقهههای تمسخر بار و تحقیر آمیزشان را میشنید که هر بار بانی خراشی بر روح لطیفش میشدند... .
در مقابل چشمان مشکینش و غرور کودکانهی صد پاره شدهاش، پسران دسته اسکناسهای ده تومانی را به سویش پرت کردند و سرانجام رضایت دادند به رخ ضعیفان کشاندن توان بیهودهشان را کنار بگذراند؛ مادامی که همچنان میخندیدند و در رابطه با کار حقارت باری که کرده بودند با افتخار سخن میگفتند، از راهی که آمده بودند بازگشتند. چنان حلمای بیحال را احوال خود رها کردند که گویا هرگز او را ندیده بودند... .
حلما در حالی که با یک دست مقابل دهان خود را نگاه داشته بود و قطرات درخشان اشک بیصدا بند بند انگشتانش را خیس میکردند، به سختی و تلو تلو خوران بر روی دو پای خود ایستاد. تشنهی جرعهای آب بود و دریغ از قطرهای آب؛ عطش مغزش که در آن لحظه تنها حول درد عظیم پیچیده درون دهانش میچرخید، جسمی میطلبید که از سوزش دهانش بکاهد.
کورکورانه دستش را به دور خود چرخاند که جعبههای باز نشدهی آدامس را بیابد. عجولانه همه را قاپید و در آغوش خستهی خود نگاه داشت، دستهی اسکناس مچاله شده نیز، با حرص درون جیبش چپانده شد؛ گامهای لرزانش به سوی درون بلوار رانده میشد.
بر میانهی بلوار، به روی چمنهای خیس از شبنم صبحگاهی خود را رها کرد و در افکارش تعجبی مشهود بود؛ آدمهایی که او را میبینند، آنها که گفته میشود چیزهایی از احساس سرشان میشود رنجشهایش را مشاهده میکنند، اما در اوج سادگی از کنارش میگذرند و دم نمیزنند... .
از زور خفتی که متحملش شده بود، هق زد و در پی آن که حتی بطری آبی در نزدیکای خود نداشت بلکه بتواند سوزش عذاب آور زبانش را کم کند، دستهای علف از خاک بیرون کشاند و با تکان دادنشان، شبنم رویشان بر زبان خود چکاند که شاید مرهمی باشد بر زخمهای جسمانیاش. برگ کوچکی را هم بر روی زبان خود قرار داد که مانع از گسترش حس سوختگی دهانش شود، هوا را هم به درون ریه کشاند و تا به خود بیاید از زور رنجیدگی، جسم نحیفش آزادانه و از پشت بر روی چمنها رها شده، افکارش را به سوی تیرگی محضی کشاند که برای دختری رنج کشیده چون حلما، اوج آرامش تلقی میشد... .
***
با احساس برخورد ضربه گونهی قطرات ریزی به روی صورتش، با اکراه چشم گشود که بلافاصله قطرهای دیگر، مستقیماً درون چشمش فرود آمد و امانش را برید.
عجولانه نیم خیز شد و مادامی که به آرامی، در گلو ناله میکرد، چشمش را مالید. اندامش در پی ساعتها خوابیدن به یک شکل بر سختی میان بلوار، کوفته و سخت گشته بود. هنوز نیز حس سوزش عذاب آوری در دهان خود داشت... .
ناگاه با به یاد آوردن رخداد ساعات قبل، آنچه پسران اوباش با او کرده بودند، اشک درون چشمانش تجمع یافت و عجولانه چنگ بر جیب پارهی خود افکند؛ هنوز حضور دستهی اسکناسها حس میشد؛ کافی ست پول را تحویل پدر خود دهد تا که مرد شادمان شود و پس از یک سال و اندی ماه انتظار، بگذارد دختر بر سر مزار مادر برود... .
تک لبخند نامحسوس و تلخی بر لب نشاند؛ به زیر بارش بیامان باران پروردگار نشسته و بیتوجه به خیس شدگی عظیمش، توجه به امید واهی خود سپرده بود! دستهایش را از پشت تکیه گاه کرده و مشتاقانه قطرات رگبار گونهی باران را به آغوش میکشاند؛ هوا بس سرد و سوزناک بود، اما حلما از زور گرمای آتش شوق دیدار مجدد سنگ قبر مادر، محفوظ گشته بود که هوا را سرد نمییافت.
به نرمی چشمان بستهی خود را گشود؛ هنوز همان لبخند تلخ را که دل هر جانداری را میلرزاند بر لب داشت. با ملایمت افق را نگریست که ناگاه چشمانش از زور تعجب گشاد شدند. از سویی باورش نمیشد در پی زجر وارد آمده تا این ساعت خفته باشد و از سوی دیگر... آفتاب در پهنهی افق به رنگ نارنجی خوشرنگی در آمده بود و به غروب کردن روی میآورد. نمیتوانست بپذیرد چنین مدتی گذشته باشد؛ چرا پدرش به دنبالش نیامده؟ بایستی در حدود یک و یا دو ساعت پیش سر و کلهاش پیدا میشد!
ناگاه از هراس تصوری که از ذهنش عبور کرد و آنچه ذهنش درک کرد، سرمایی وجودش را در بر کشاند و به طرزی غیر طبیعی، اندامهایش دچار لرزش شدند. تا دقایقی پیش عجیب احساس گرما میکرد و حال سوزی را درک میکرد. عجیب سردش شده بود و بغضی کشنده گلویش را محصور کرده بود.
عاجزانه بر جعبههای آدامسش چنگ افکند و لرزان از بلوار به پایین پرید. نگاهش را اطراف چرخاند به امید آنکه ردی از پدر خود ببیند؛ چه امید بیهودهای! حتی اثری نمییافت که نشان دهد خواهر و برادرانش از آنجا عبور کردهاند. یعنی پدر زودتر دنبال آنها رفته، حلما را رها کرده؟ نه! امکان ندارد؛ هیچ پدری دختر خود را به امان خدا رها نمیکند!
صدایی از درونش ندا بر آورد؛ اذعان به پرسشی داشت:
- کدام پدری سیگار بر پوست لطیف و بدن نحیف دختر خود میفشارد؟!
تداعی شدن چنین پرسشی در افکارش، لرزش اندامهایش را تشدید کرد و بغضش را سنگینتر. افکارش برهم ریخته بودند و هراس اندامهایش را گام به گام تصرف میکرد.
آب دهانش را به سختی فرو خوراند و مادامی که سنگینی سایهی شوم و سرد ناامیدی را حس میکرد که بر وجودش چیره میشود، عاجزانه به خود امیدواری داد. در دل به زمزمه پرداخته بود باشد که خود را سر پا نگاه دارد؛ بر ریسمان پوسیدهای چنگ میافکند که ماهها پیش آن را بریده بودند... .
بر کنارهی خیابان کز کرد و برخود اجبار کرد که بپذیرد؛ قبول کند این صبر کشنده را! انتظار بکشد که قطعاً تا به دقایقی دیگر پدر خواهد آمد. احتمالاً جایی کارش طول کشیده، وقتش را زایل کرده؛ خواهد آمد... .
حلما، این گونه دلش را خوش کرد و اندر آن غروب زمستانی، در میان تابش پرتوهای نارنجی رنگ چشم به گذر سریع اتومبیلها دوخت و منتظر ماند که نشانی از موهای پریشان و چهرهی عبوس پدرش بیند؛ حقیقتاً چنان ترس بر وجودش سایه افکنده بود که در اوج تنفرش از پدرش، از آنجا که تنها پناهش بود، عاجزانه خواستار آمدن پدرش بود؛ حتی اگر قرار باشد سخت تنبیه شود! آه و افسوس که دلش برای بار دیگر دیدن سنگ قبر خاک گرفتهی مزار مادرش در جوشش است.
حلما منتظر ماند؛ یک ربع ساعت، نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه و یک ساعت! منتظر ماند و ثانیه به ثانیه بیقرارتر شد، اما پدر نیامد! آفتاب درخشش را به دست ماه سپرد و مرد نیامد؛ از شلوغی معابر و گذر اتومبیلها کاسته شد، اما پیچش موهای برهم پدر بر سر پیچ جاده پدیدار نشد... و امان از احوال ناخوش کودکی شش ساله و آواره... .
دگر نتوانست بغض در گلو خفه کند و به خود که آمد، با صدای بلند هق زدنش را سر داد؛ حقیقتاً پدرش او را رها کرده بود به امان خدایی که به نظر میآمد حواسش به این مخلوق کوچک نیست!
دست راستش را به سوی دهانش بالا آورد و مادامی که ترسان سایر جعبههای آدامس را به واسطهی دست چپ میقاپید، ناخنهای دست راست را جوید. از تاریکی هراس داشت، تنها بودنش احوالش را ناخوشتر میساخت و سرما هم دندانهایش را به لرزش وا میداشت.
جعبهها را زیر بغل زد، به امید رهایی از شر سوز باد وزنده دست در جیبهای پارهاش فرو برد و سر در یقه خم کرد که شاید صورتش از زور تازیانههای باد در امان بماند. قطرات درشت اشک بر گونههایش جریان داشتند و وجودش آشوبی عظیم دارا بود.
دستانش را مشت کرد و اندیشید. راهی بهر رفتن نداشت! اگرچه شکی در آن نبود مرد دخترش را رها کرده اشت، اما مگر جز خانهی پدریاش کجا را دارد که برود؟ شاید که آن مکان تنگ و تاریک حکم قتلگاهش را دارد، اما سر پناهی ست که مانع از وزش شدید باد میشود؛ شاید که گرم نیست، اما سقفی بالای خود دارد که نمیگذارد بارش تگرگ وار باران، کودک را موش آب کشیده کند!
به سوی انتهای خیابان سرازیر شد. مسافتی که پیمود زمانی کمتر از پنج دقیقه نیاز داشت، اما حلما خیس گشته بود و لباسهای کهنهاش چنان سنگینی میکردند که نمیتوانست به طرز متعادل گام بردارد. بارش باران نیز مقابل دیدش را تار میساخت که نمیتوانست به درستی مسیرش را تشخیص دهد.
خیابان که به انتهای خود رسید، حلما به سمت راست پیچید که درون کوچهشان برود. هنوز نیز تردید مشهودی داشت و ترس از واکنش پدر. تنها دلخوشیاش همان تعداد اسکناسها بود که شاید پدر با مشاهدهی آنها، از خیر آواره کردن دختر یتیم خودش بگذرد.
به محض پیچیدن حلما درون کوچه، اتومبیلی نیز از مقابلش آمد و چنان پیچ را دور زد که آب تجمع یافته درون جوی آب ایجاد شده در کنارهی خیابان، به سر و روی حلما پاشید و سرمایی بیشتر را مهمان لرزش بدنش کرد.