• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده داستان کوتاه به وقت حسرت | «Ara» کاربر رمان فور

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت نوزده


حلما در دل، ناسزایی نثار راننده کرد و از زور خیس شدگی، کندتر از دقایق پیش گام برداشت. کوتاه مسیری را طی کرد و سرانجام، به میانه‌ی کوچه‌ی باریک رسید؛ مقابل درب کوچکی که چندان به چشم نمی‌آمد و متعلق به خانه‌ای انبار گونه بود. رنگ قهوه‌ای رویش نیز مدت‌ها پیش از بین رفته بود.

با وجود آنکه تا دقایقی پیش تمام افکار حلما رساندن خود به خانه بود، حال که مقابلش ایستاده بود، حجم عظیم تردید وجودی‌اش را احساس می‌کرد؛ پدرش چگونه با او برخورد خواهد کرد؟ پس از رنجش مهیب گذر آن روزش، دیگر تاب عذاب دیگری را نداشت؛ مقاومتش پا پس کشانده بود!

در پی دقایقی کلنجار درونی، پاهایش را وادار کرد به جلو گام برانند و امان تپش‌های بی‌تابانه‌ی قلب ترسانش! دست به جلو برد و بر روی زنگ زهوار در رفته‌ی خانه نهاد. می‌ترسید و اطمینان نداشت. از عقوبتی در هراس بود که حقیقتاً حقش نبود!

آب دهانش را فرو خوراند و مادامی که قطرات اشک با ریزش باران بر گونه‌اش درهم می‌آمیخت، زنگ را فشرد و منتظر ماند و باز هم انتظار! دو دقیقه و اندی ثانیه گذشت، اما کس هیچ نگفت و دم نزد. برای بار دوم فشرد و باز نیز سکوت! بار دیگر و بارهای دیگر؛ صدای آرام گریه‌ی خواهر کوچکش را از ورای شیشه‌ی شکسته‌ی پنجره‌ی دایره شکل می‌شنید، اما پاسخی برای او نبود! او... .

همان مقدار اندک بازمانده از توانش، از وجودش رخت بر بست و به خود که آمد، زانوانش او را بر کف خیابان رها کرده بودند. پدرش، خانواده‌اش درون خانه بودند، اما درب را به رویش نمی‌گشودند. حقیقتاً، این دِگر پایان راه است؛ پدرش او را از خود رانده، به بیرون از خانه پس زده است.

بغض درون گلویش، خود را از گلویش آزاد کرد و این مخلوق نحیف و تنها، همان حین که عاجزانه اشک می‌ریخت و نفرت عظیمی از آن ناحیه‌ی شهر، محل زادگاهش احساس می‌کرد، به سختی و تلو تلو خوران برخاست. هنوز همان جعبه‌های آدامس‌های خیس شده را به زیر بغل داشت؛ تنها دارایی‌اش، تنها همدم بی‌پناهی‌اش و تنها اثر رنجش‌هایش... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت بیست


اشک ریزان و پا تند کرده، از کوچه خارج شد و به سوی انتهای خیابان سرازیر شد؛ در پهنای خیابانی می‌دوید که حتی پرنده در آن پر نمی‌زد و فقط هر از گاهی اتومبیلی از کنارش می‌گذشت که حتی توجهی نثارش نمی‌کرد! چه کس می‌پذیرد چنین حجم عظیمی از بی‌احساسی و سنگدلی جهان را در بر کشانده باشد؟

وقتی به آخر خیابان رسید، دیگر حتی نفسی نمانده بود که بکشد. از زور سرما نوک انگشتان بی‌حس شده بودند و قسمت‌های مختلف اندام‌هایش را احساس نمی‌کرد. حتی مطمئن از آن بود به دنبال بارها زمین خوردنش در چاله‌های میان خیابان، خراش‌هایی عمیق برداشته، اما چنان خیس و سرد بود که هیچ دردی احساس نمی‌کرد!

نفسی عمیق کشید باشد که کمبود هوایش را جبران کند، اما هوای سرد بینی‌اش را سوزاند و جیغش فضا را شکافت... لعنت بر خشونت دستان تقدیر!

سرش را بالا آورد؛ در نظر خود و افکار محدودش احساس می‌کرد به اندازه‌ی کافی از خانه‌شان دور شده، اگرچه تنها یک خیابان فاصله میانشان بود.

با مشاهده‌ی آنچه مقابلش بود، ناخواسته لبخندی نامحسوس بر لبش نشست؛ پارکی که تنها یکبار آن هم در دوران کودکی‌اش به همراه مادرش به آن‌جا رفته بود... .

سقوط قطره‌ی سمجی از باران در میان تار موهای پریشانش افکارش را بر هم ریخت و احوال ناخوشش را به او یادآوری کرد؛ دلش در پیچش بود! تن به خوردن آن فلفل‌های لعنتی داد و در عوضش حتی نتوانست سر پناهی جور کند، چه رسد به سر مزار مادرش رفتن؛ دلش به شدت هوای مادرش را کرده بود.

خیسی گونه‌هایش را پس زد و مادامی که دست بر سر حائل کرده بود، به امید آنکه کمتر خیس شود، در پی یافتن سر پناهی پا به درون پارک نهاده،چشم چرخاند. از پشت پرده‌ی تار نگاهش، هیچ نمی‌یافت که تا صبح فردا از وجودش محافظت و اندامش را گرم کند. درختان بلند قامت کماکان تاثیر چندانی نمی‌گذاشتند، نیمکت‌ها و میزها هم به کار نمی‌آمدند! هیچ کدامشان!

ناگاه چشمان حلما به تاب‌ها و سرسره‌ها افتاد؛ فضای خالی زیرشان تنها مکانی تلقی می‌شد که بتواند مانع از برخورد بی‌امان قطرات آب با جسم نحیف و رنجورش باشد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت بیست و یک


با خستگی تلخ لبخندی زد و به سوی پناهگاه زیر کفه‌ ی سرسره‌ها گام راند. به سختی به زیرش خزید که لباسش به واسطه‌ی آب تجمع یافته بر زمین، بیش از پیش خیس شد و سرمای کشنده‌تری را نثارش کرد.

مادامی که دندان‌هایش برهم می‌خوردند و دستانش می ‌لرزیدند، سعی بر گرفت توجهی نثار سرمای بدنش نکند. جعبه‌های آدامس را که روکش نایلونی رویشان پر از قطرات آب شده بود، در آغوش خود جمع کرد؛ از آن هراس داشت که همین باقی مانده‌های دارایی‌اش را، نیمه شب از دستانش بربایند!

ژاکتش را بیش از پیش حول خود پیچید و گیسوان خیسش را به درون لباس راند که یه زدگی‌ای وحشتناک از پشتش گذشت و درحالی که امان از وجود این مخلوق بی‌پناه رسته بود، به پهلو دراز کشید و در خود جمع شد.

در دل دعایی خواند، هوا در دستانش دمید و تا به آن هنگام که خواست پلک برهم بگذارد، ناگهان متوجه حرکت جسمی از فاصله‌ی نه چندان دورش شده، کماکان ترسید. چنگ بر لباس خود افکند و دقیق‌تر شد که حقیقت وجودی جسم در حرکت برایش آشکار گردد... سگی که دوان دوان به سویش می‌آمد؛ در ابعاد متوسط، بدنی رنجور و موهایی روشن... .

طفلک حلما در پی ترس، به زیر گریه زد و خواستار برخاستن و فرار شد. اما جسم نحیف و عذاب کشیده‌ی او را چه به دویدن؟! دیگر توانش کنار کشانده بود! گویا از زور سرمای کشنده، مغزش یخ زده بود که فرمان بر تکان خوردن نمی‌داد و حلما مانده بود، هراسش و سگی که نزذیک‌تر می‌آمد.

حلما که دیگر از امید فاصله گرفته بود، در دل نام مادرش را خواند و حرکت سگ را دنبال کرد تا که حیوان دقیقاً مقابل صورتش متوقف شد، حلما ماند و یک فکر؛ الان او را تکه پاره خواهد کرد!

آخرین هق خود را سر داد و پلک برهم فشرد تا که نبیند چه به سرش می‌آید، اما در کمال تعجب، سگ به سویش حمله نکرد! حلما از پشت پلکان بسته‌اش، گرمای صورت سگ را احساس می‌کرد که به صورتش کشانده شد و پس از آن گرمای تپنده‌ای که بازوانش را در بر خود کشاند... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت بیست و دو


هراسان چشم گشود؛ چشم گشود و از آنچه دید، بغض بر گلویش چنگ افکند. سگ خود را به حلما چسبانده بود تا که جسم یخ زده‌ی دختر را گرم کند؛ در چشمانش مهری موج می‌زد که دختر حتی اندر چشم خواهر خود ندیده بود! آن سگ؛ یک حیوان بیشتر از آدم‌هایی که روزانه از کنارشان می‌گذشت، محبت و دلسوزی نثار حلما کرد... .

حلما به چنین حقیقتی تلخ اندیشید، موهای سگ را نوازش کرد و آرام به حال خود گریست... .

***

با صدای بلند واق سگ، سراسیمه از خواب پرید و نشست که فرق سرش به قسمت زیری سرسره‌ها برخورد کرد و درد بدی بر جای گذاشت.

چشم به اطراف چرخاند؛ سگ کنارش ایستاده بود و به سوی پارک بانی پارس می‌کرد که در پی چهره‌ی عبوسش، حلما را می‌نگریست و خصمانه، جارویش را به سوی سگ دراز کرده بود.

حلما به آرامی به سوی سگ بازگشت و نگاهش با تیرگی چشمان سگ در هم آمیخت. گویا که سگ در چشمان حلما اندک آرامش بازیافته‌اش از شب قبل را خواند که فوراً ساکت شده، روی برگرداند و رفت.

با تک سرفه‌ی پارک بان به خود آمد و به سویش بازگشت که ظاهر عصبی‌اش حلما را ترساند. مرد نیز هنگامی که متوجه آن شد حلما او را می‌نگرد، اخم‌هایش را بیش از پیش در هم کشید و در پی بی‌رحمی فریاد زد:

- مگه اینجا جای خوابیدنه بچه؟!

لرزی بر اندام حلما چیره افکند که شتاب زدگی بر او اعمال کرد. عجولانه خواست برخیزد که مجدداً سرش با زیره‌ی آهنی سرسره تماس پیدا کرد، اما به درد اعتنایی نکرد و با گونه‌هایی سرخ، جعبه‌های آدامس پراکنده‌اش را جمع کرد. فوراً بیرون خزید و مادامی که عجولانه دور می‌شد، نجوا کرد:

- ببخشید... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت بیست و سه


و دوان دوان پارک را ترک گفت.

بر مقابل ورودی پارک که رسید، دیگر نفس کم آورد و ایستاد؛ لباس‌هایش هنوز خیسی مشهودی داشتند و تازه به یاد می‌آورد روز گذشته چه بلاها بر سرش آمده بود؛ آوارگی‌اش تازه به یادش می‌آمد!

مجدداً بغض راه گلویش را بست، اما پیش از آنکه شکسته شود تا که دختر دست بالا براند، قطرات اشک از صورت خاکی و خراش دیده‌ی خود بزداید، درد بدی در دلش پیچید؛ یک روز تمام از آخرین غذایی که خورده بود می‌گذشت! احوالش نیز به شدت نابسامان بود؛ موهایی پریشان که میانشان شاخ و برگ گیر افتاده بود، لباس‌هایی نیمه خیس و پاره، ساعدهایی خراش دیده و صورتی گلی و آلوده! گرسنگی نیز کماکان بر او چیره می‌شد که بی‌شک می‌توانست امانش را ببُرد... .

تلاش بر گرفت با مشغول نگاه داشتن ذهنش، افکارش را از حول گرسنگی کشنده‌اش منحرف کند؛ نخستین پرسش جز آن نبود که حال بایستی چه کند؟ دیگر پدری ندارد که بر او امر و نهی کرده، سیر کارهای روزانه‌اش را مشخص کند! آیا بایستی چون تمام روزهای پیشین بر سر چهارراه برود و آدامس بفروشد؟

در همین افکار سیر می‌کرد که با ناگاه شنیدن صدای تمسخر آمیز آشنایی، خون در رگ‌هایش به انجماد روی آورد و بغض گلویش سخت‌تر شد. به آرامی و نامتعادل به عقب بازگشت و چشمانش قفل بر ظواهر پسری درشت اندام شد؛ همان پسر دیروزی و اکیپ اوباشش!

گویا که زبان حلما بر سقف دهانش چسبیده باشد، نتوانست هیچ بگوید. پسر نیز با صدای بلند قهقهه سر داده، دستی به صورت حلما کشاند که دختر چندشش شد.

- اوه خانوم کوچولو! چرا انقدر کثیف؟!

صدایش بوی تعفن می‌داد و لحن تحقیر کننده‌اش حال حلما را بر هم می‌زد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت بیست و چهار


حلما با حرص روی برگرداند که برود، به امید آنکه شاید اوباش‌ها از مقاصد شومشان دست بکشند، اما گمانش ساده لوحانه بود و به خود که آمد ، پسر دستش را کشاند و تعادلش بر هم خورده، بر زمین خیس از بارش شب قبل رها شد. رها شدنش نیز اسبابی برای خنده‌شان بود... .

- آخی، کوچولو... .

پسر حین لودگی‌اش قدمی به سویش برداشت که دل حلما لرزید، اما پیش از آنکه به روی صورتش خم شود، ناگاه چهره‌اش درهم رفت؛ به نظر می‌آمد درد بدی وجودش را گرفته باشد. پس از آن نیز صدای زمختی که هراس انگیز و جدی گونه، به سوی همان پسر اوباش بود:

- دست کثیفت رو بکش کنار!

به پشت سر اوباش، مردی بلند قامت با چهره‌ای سرد ایستاده بود که چنین گفته و دست پسر را پیچانده بود.

پسر اوباش به هر زحمتی بود خود را رهاند و با صورت سرخ از زور درد و خشم غرید:

- تو کی باشی که... .

فریاد مردِ جدی دهان اوباش را بست:

- خفه بمیر!

و کمی از تن صدای خود کاهید:

- می‌تونی گم شی یا با من در بیفتی!

گرچه در چشمان پسر می‌شد خصم را خواند، اما او که جز بسته‌ای تو خالی نبود و زهره‌اش در حدود دعوا نمی‌آمد، چشم غره‌ای نثار مرد کرد و عصبی، به همراه افراد گیج و مبهوت گروهش، از حول حلما پراکنده شد... .

با نشستن دست مرد غریبه بر بازویش، ناگاه به خود آمد و از جا پریده، «هین» خفه‌ای گفت؛ تا به حدودی از رفتار خشونت بار مرد در هراس بود، هر چند که امانش داده بود.

عجولانه برخاست، لباس خیسش را تکاند که چندان افاقه نکرد و پس از به زیر بغل زدن آدامس‌ها، سر به زیر و نجوا گونه تشکری کرد. روی برگرداند باشد که دوان دوان بر سر چهارراه برود، اما صدای مرد نگاهش داشت:
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت بیست و پنج


- می‌دونم بی‌سر پناهی و تنها... بذار کمکت کنم!

حلما که از آنچه شنیده بود چندان اطمینان نداشت، با چشمان گرد شده به سوی مرد بازگشت؛ حقیقتاً او چنین حرفی بر زبان رانده بود؟ صورتش که هنوز هم همان سردی و جدیت خشک را نشان می‌داد... .

مادامی که دختر با خود در کلنجار بود، مرد به شکلی غیر منتظره دستِ یاری به سوی حلما دراز کرد و آب دهان دختر به گلویش پرید؛ او به جد قصد کمک دارد! اما... ظواهرش که خشونت بار اند... .

ندایی از درون اعماق دل بی‌تابش، ناگاه او را به سوی خاطراتی قدیمی کشاند. به یاد آورد زمانی را که مادرش شب‌ها، با جان و دل داستانی تراژدی برایش روایت می‌کرد که از قضا هرگز به آخرش نرسیدند، چرا که مادر جان داد، اما ماجرا به جاهایی خوب کشانده می‌شد... گمان می‌برد نام داستان بینوایان بوده است. کوزت را به خاطر آورد که رنج‌ها کشید و چه شب‌ها که در طول روایت اندوهگین ماجرای زن تناردیه و کوزت، اشک‌ها ریخت. اما در غایت ژان والژان بود که آمد و سیاهی تقدیر کودک را زدوده، نجاتش داد. مادرش می‌گفت ژان والژان زیبا نبود؛ چهره‌ای جدی، گیرا و اندکی سرد داشت که در وهله‌ی نخست لرز بر اندام می‌افکند، اما دلی بس مهربان داشت! شاید این مرد هم همان ژان والژان حلما باشد که آمده او را از بند اسارت برهاند... .

اشک در چشمان حلما حلقه زد و در همان حین که با آستین گل آلودش اشک‌ها را می‌زدود، آرام به سوی مرد قدم برداشت و لبخند سرد و نامحسوس بر لب مرد را دید که گیرا نبود، حلما را می‌ترساند. اما شاید او هم دلی مهربان داشت... هر چه بود، حلما به یاد روایت کوزت و قهرمانش، ژان والژان، به مرد اعتماد یافت و همراهش روانه‌ی اتومبیل گران قیمتش شد... .

***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
پارت بیست و شش


همان مادام که پرده‌ی تار از اشکش گسترش می‌یافت و کمبود هوا را درک کرده، خماری چشمانش بیشتر می‌شد، چنگ بر لباس خود افکند و با دست دیگر به همچنان با بیهودگی مشت بر شیشه‌ی بسته کوفتن ادامه داد؛ آخر او چه می‌دانست؟

احوال حلما در آن اتاقک محصور و گازی که در فضایش پخش شده بود، به خفگی نزدیک می‌شد و امانش از کف گریستنش رسته بود. چشمانش دیگر واضح نمی‌دیدند و شیشه هم به زیر مشت زدن‌های ضعیفش نمی‌شکست... .

حلما اسیر دست گرگانی شد که بویی از انسانیت نبرده بودند؛ قاچاقچیان اعضای بدن انسان... کودکان بی‌سر پناه را خام کرده، با گاز خفه می‌کنند و بدنشان را تکه تکه کرده، می‌فروشند... .

حلما هم به خیل آن کودکان پیوست و هیچ کس نبود که نجاتش دهد! چه کس در دور دست‌ها مشت زدن‌های عاجزانه‌ی کودکی را می‌دید که سرش دوار گرفته بود و نفسش به انتها می‌رسید؟ چه کس دخترکی شش ساله را دید که کم آورد و بر کناره‌ی دیوار رها شده، اجازه داد دستان سرد مرگ محصورش کند و قلبش به طرزی آرام و عذاب‌آور در پی زجری بسیار، آرام گرفت، حینی که عروسک چوبی ساخته شده با دو تکه چوب بستنی و یک تکه پارچه، بر زانوانش بود و بسته‌ای آدامس خرسی در دستش...؟! چه کس دید احوال آشوب اشک‌های ریزان جسم سرد از کالبد مرگ کودکی یتیم را؟!
ویراستار: @مهدیه
حلما در خفقان هوایی کشنده، به دست حیوان صفتانی سنگدل در دنبال رد پای خشونتِ زمانه جان سپرد ، آن هم در حالی که می‌اندیشید در واقعیت زندگانی، ژان والژان قصه‌ها، هرگز برای نجات کوزت بی‌مادر نخواهد آمد... .


«پایان»


99/7/15

Time: 10:40 p.m

ویراستار: @مهدیه
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین