پارت نوزده
حلما در دل، ناسزایی نثار راننده کرد و از زور خیس شدگی، کندتر از دقایق پیش گام برداشت. کوتاه مسیری را طی کرد و سرانجام، به میانهی کوچهی باریک رسید؛ مقابل درب کوچکی که چندان به چشم نمیآمد و متعلق به خانهای انبار گونه بود. رنگ قهوهای رویش نیز مدتها پیش از بین رفته بود.
با وجود آنکه تا دقایقی پیش تمام افکار حلما رساندن خود به خانه بود، حال که مقابلش ایستاده بود، حجم عظیم تردید وجودیاش را احساس میکرد؛ پدرش چگونه با او برخورد خواهد کرد؟ پس از رنجش مهیب گذر آن روزش، دیگر تاب عذاب دیگری را نداشت؛ مقاومتش پا پس کشانده بود!
در پی دقایقی کلنجار درونی، پاهایش را وادار کرد به جلو گام برانند و امان تپشهای بیتابانهی قلب ترسانش! دست به جلو برد و بر روی زنگ زهوار در رفتهی خانه نهاد. میترسید و اطمینان نداشت. از عقوبتی در هراس بود که حقیقتاً حقش نبود!
آب دهانش را فرو خوراند و مادامی که قطرات اشک با ریزش باران بر گونهاش درهم میآمیخت، زنگ را فشرد و منتظر ماند و باز هم انتظار! دو دقیقه و اندی ثانیه گذشت، اما کس هیچ نگفت و دم نزد. برای بار دوم فشرد و باز نیز سکوت! بار دیگر و بارهای دیگر؛ صدای آرام گریهی خواهر کوچکش را از ورای شیشهی شکستهی پنجرهی دایره شکل میشنید، اما پاسخی برای او نبود! او... .
همان مقدار اندک بازمانده از توانش، از وجودش رخت بر بست و به خود که آمد، زانوانش او را بر کف خیابان رها کرده بودند. پدرش، خانوادهاش درون خانه بودند، اما درب را به رویش نمیگشودند. حقیقتاً، این دِگر پایان راه است؛ پدرش او را از خود رانده، به بیرون از خانه پس زده است.
بغض درون گلویش، خود را از گلویش آزاد کرد و این مخلوق نحیف و تنها، همان حین که عاجزانه اشک میریخت و نفرت عظیمی از آن ناحیهی شهر، محل زادگاهش احساس میکرد، به سختی و تلو تلو خوران برخاست. هنوز همان جعبههای آدامسهای خیس شده را به زیر بغل داشت؛ تنها داراییاش، تنها همدم بیپناهیاش و تنها اثر رنجشهایش... .
حلما در دل، ناسزایی نثار راننده کرد و از زور خیس شدگی، کندتر از دقایق پیش گام برداشت. کوتاه مسیری را طی کرد و سرانجام، به میانهی کوچهی باریک رسید؛ مقابل درب کوچکی که چندان به چشم نمیآمد و متعلق به خانهای انبار گونه بود. رنگ قهوهای رویش نیز مدتها پیش از بین رفته بود.
با وجود آنکه تا دقایقی پیش تمام افکار حلما رساندن خود به خانه بود، حال که مقابلش ایستاده بود، حجم عظیم تردید وجودیاش را احساس میکرد؛ پدرش چگونه با او برخورد خواهد کرد؟ پس از رنجش مهیب گذر آن روزش، دیگر تاب عذاب دیگری را نداشت؛ مقاومتش پا پس کشانده بود!
در پی دقایقی کلنجار درونی، پاهایش را وادار کرد به جلو گام برانند و امان تپشهای بیتابانهی قلب ترسانش! دست به جلو برد و بر روی زنگ زهوار در رفتهی خانه نهاد. میترسید و اطمینان نداشت. از عقوبتی در هراس بود که حقیقتاً حقش نبود!
آب دهانش را فرو خوراند و مادامی که قطرات اشک با ریزش باران بر گونهاش درهم میآمیخت، زنگ را فشرد و منتظر ماند و باز هم انتظار! دو دقیقه و اندی ثانیه گذشت، اما کس هیچ نگفت و دم نزد. برای بار دوم فشرد و باز نیز سکوت! بار دیگر و بارهای دیگر؛ صدای آرام گریهی خواهر کوچکش را از ورای شیشهی شکستهی پنجرهی دایره شکل میشنید، اما پاسخی برای او نبود! او... .
همان مقدار اندک بازمانده از توانش، از وجودش رخت بر بست و به خود که آمد، زانوانش او را بر کف خیابان رها کرده بودند. پدرش، خانوادهاش درون خانه بودند، اما درب را به رویش نمیگشودند. حقیقتاً، این دِگر پایان راه است؛ پدرش او را از خود رانده، به بیرون از خانه پس زده است.
بغض درون گلویش، خود را از گلویش آزاد کرد و این مخلوق نحیف و تنها، همان حین که عاجزانه اشک میریخت و نفرت عظیمی از آن ناحیهی شهر، محل زادگاهش احساس میکرد، به سختی و تلو تلو خوران برخاست. هنوز همان جعبههای آدامسهای خیس شده را به زیر بغل داشت؛ تنها داراییاش، تنها همدم بیپناهیاش و تنها اثر رنجشهایش... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: