• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
نام اثر
کاش پاییز نمی‌رسید
نام پدید آورنده
نفیسه
ناظر
ژانر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
رمان: کاش پاییر نمی‌رسید
نویسنده: نفیسه
ژانر: عاشقانه، غمگین
خلاصه:


دلتان نگیرد از تلخی‌ها، یک نفر هست همین حوالی...
دورتر از نگاه آدم‌ها، نزدیک تر از رگ گردن...
***
هانا دختر جوونی که به تازگی در تهران دانشگاه قبول شده و از همدان به تهران میاد و همراه دختر رها نامی خونه‌ای اجاره می‌کنه، شهری که هانا ازش هیچ شناختی نداره، از همخونه‌ایش هم همینطور! شهری که دختر ساده‌ی داستان ما از وجود گرگ هاش بی‌خبرِ،... به نظرتون توی یه شهر بزرگ که البته برای هانا غریبست، چه اتفاقی میوفته؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
جهت اطلاع بیشتر از قوانین تایپ، به تاپیک زیر مراجعه فرمایید: نویسنده‌ی عزیز در صورتی که علاقه دارید رمان شما نقد شود به تاپیک زیر مراجعه، و با توجه به قوانین درخواست خویش را اعلام کنید: نقد تخریب نیست، بلکه عیوب ریز و درشت را برایتان آشکار می‌سازد و راه را برایتان هموارتر می‌کند. پس از ارسال پانزده پست از رمان خویش، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ دهید تا سطح رمان شما توسط مدیران و منتقدان عزیز مشخص شود. پس از گذشت ده پست از رمانتان می‌توانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید. همچنین در صورت داشتن هر گونه سوال به تاپیک زیر مراجعه فرمایید: نکته‌ی قابل توجه: برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و استفاده از علائم نگارشی، به تاپیک‌های تالار ویرایش مراجعه شود. پس از اطمینان یافتن از اتمام رمانتان، در تاپیک زیر اعلام کنید: در آخر: نویسنده‌ی گرامی، از کشش حروف و استفاده از الفاظ نادرست و غیراخلاقی در رمان خود اکیداً خود داری کرده و با ناظرتان همکاری لازم را داشته باشید. چیزی که نمی‌تواند گفته شود نوشته می‌شود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است... اقدامی از سر تا دست! با آرزوی موفقیت‌های روز افزون برای شما • کادر مدیریت تالار کتاب • 🌸​
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: mobina

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
مقدمه:
وقتی می‌گویم "دوستت دارم"، منظورم این نیست که تو هرجور باشی، با تمام بی‌مهری و بی‌رحمی‌‌ات، باز تو را دوست خواهم داشت!
منظورم این نیست که آزارم بده و با من بازی کن و بلاتکلیف و معلق نگهم دار و باز مطمئن باش عاشقت می‌مانم...
"دوستت دارم" است؛ مجوزِ عذاب که نیست! خونم را که حلالت نکرده‌ام!
وقتی می‌گویم "دوستت دارم"، یعنی در همان لحظه، تو توانسته‌ای مرا از احساس سرشار کنی و به دلم این آرزو را بیندازی که کاش این لحظه ابدی بشود... .
"دوستت دارم" ، رنگی از لبخندی دارد که آدم دلش می‌خواهد به درازای عمرش کش بیاید، و این اصلاً شبیه چیزی که تو فکر می‌کنی نیست!
من شاید آن توی مهربان و شیرین زبان و عاشقی که لحظه‌های خوشی برایم ساخته را تا ابد دوست داشته باشم؛ اما بنا را اگر بر بی‌رحمی بگذاری و شکستنِ من و غرورم، من هم بنا را می‌گذارم بر دوست نداشتنت!
****
با هیجان در خونه رو باز کردم و جعبه‌ی شیرینی رو روی جا کفشی گذاشتم. کفش‌های عروسکیِ مشکی رنگ رو گوشه‌ی جا کفشی انداختم و از راهرو گذشتم و وارد هال شدم.
مادرم همراه مادربزرگ و پدربزرگم روبه‌روی تلوزیون نشسته بودن و چای می‌نوشیدن.
بلند سلام کردم که هر سه به طرفم چرخیدن و جوابم رو دادن. مامان با ذوق روی زانو‌هاش ایستاد و گفت: قبول شدی؟ چی؟ کجا؟
با خنده شرینی رو روی زمین کنار سینی چای گذاشتم و همانطور که خم شده بودم تا گونش رو ببوسم گفتم: پرستاری دانشگاه دولتی، شهید بهشتی!
مامان دست دور کمرم انداخت و محکم بغلم کرد و گفت: آخ قربونت برم!
پدربزرگ و مادربزرگ هم تبریک گفتن. لبخند از روی لبم کنار نمی‌رفت. بعد از اون همه خوندن و تست زدن بالاخره به اون چیزی که می‌خواستم رسیدم. وارد آشپزخونه شدم و پیش دستی و چنگال‌های کوچک رو برداشتم و دوباره وارد هال شدم.
پدربزرگ که بهش" بابایی" می‌گفتم، گفت:
- خداروشکر دخترم خوشحالمون کردی، فقط چطوری می‌خوای بری تهران؟
لبخند از روی لبم کنار رفت و اول به مامان، بعد به مامانی نگاه کردم.
مامان در جعبه‌ی شیرینی رو باز کرد و گفت:
-باباجان با نریمان صحبت می‌کنم.
کلافه به مامان نگاه کردم، یعنی به خانه‌ی دایی نریمان می‌خواد منو بفرسته؟ عمرا اگر بتونم زنش رو تحمل کنم.
- مامان؟‌ خب میرم خوابگاه.
مامان سرش رو تکون داد و گفت:
- حالا صحبت می‌کنیم، تا دانشگاه رفتن وقت هست.
چیزی نگفتن و یه تیکه از شیرینی رو داخل دهانم گذاشتم. مامانی دستش رو پشت کمرم کشید و رو به مامان گفت:
- میگم نسا اینا رو دعوت کنیم امشب شام بیان اینجا، هان؟
مامان با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
- آره خوبه، شام از بیرون می‌گیرم. خوبه هانا؟
- هر طور خودتون صلاح می‌دونید.
مامانی دستش رو به زانوش گرفت و همانطور که بلند میشد گفت:
- پس میرم برنج بزارم.
مامان هم بلند شد تا به خاله نسا زنگ بزنه. منم هم بلند شدم و روبه مامان گفتم:
- مامان، من میرم بالا.
مامان باشه‌ای گفت و از خونه‌ی مامانی اینا خارج شدم و به طبقه‌ی بالا که خونه‌ی خودمون بود رفتم‌.
شالم رو از سرم کشیدم و روی تخت خواب فلزی تک نفرم انداختم و روبه‌روی آیینه ایستادم.
موهای کوتاه مشکی رنگم رو که با کش بسته بودم باز کردم و دستی بهشون کشیدم. به عکس پدرم که کنار آیینه بود لبخند زدم و گفتم:
- قبول شدما، دانشگاه تهران.
دستی روی عکس کشیدم و گفتم:
- کلی خوشحال شدی نه؟ میدونم. فقط مراقبم باش!
دستم از روی چشم‌های درشت قهوه‌ای رنگش روی لبخند زیباش رفت و بعد روی چال گونش. آهی کشیدم، خم شدم و عکسش رو بوسیدم.
به صورت خودم نگاه کردم، چشم‌هام کپی پدرم بود و مثل او چال گونه داشتم. اما بینیم به مادرم رفته بود، بینی قلمی که به صورتم میومد. پوستم سفید بود برعکس پدرم! اما موهام مثل او پر کلاغی بود. قیافم بانمک و خوب بود، خوشگلیِ افسانه‌ای نداشتم.
یک سال پشت کنکور موندم تا تونستم پرستاری قبول بشم. سال اولی که کنکور دادم رشته‌ای قبول شدم که دوستش نداشتم، اونم جنوب کشور.
موهام رو شونه کردم و با کش محکم بستم. دکمه‌های مانتوم رو باز کردم و از تنم بیرون آوردمش. یه تونیک سورمه‌ای رنگ پوشیدم و شال سفیدی روی موهام انداختم و بدون استفاده از لوازم آرایش، گوشیم رو برداشتم و دوباره به طبقه‌ی پایین رفتم‌.
یه خونه‌ی دوطبقه با حیاط کوچیک، که طبقه.ی اول مامانی اینا و طبقه‌ی دوم ما زندگی می‌کردیم. البته قبل از اینکه بابا فوت کنه ما تو یه محله‌ی دیگه زندگی می‌کردیم.
بابای بیچارم! جانباز بود و دوسال پیش بعد از کلی تحمل بیماری فوت کرد. بابایی هم طبقه‌ی بالا رو از مستاجر گرفت تا ما بیایم و باهاشون زندگی کنیم.
کلید انداختم و در خونه رو باز کروم و رفتم داخل. وارد اشپزخونه شدم و به کابینت تکیه دادم و گفتم:
- کمک نمی‌خواین؟
مامان به سبد میوه‌های آبکشیده شده اشاره کرد و گفت:
- بیا اینارو خشک کن و تو ظرف میوه بچین.
به سمت میوه‌ها رفتم و شروع کردم به خشک کردنشون. دختر آرومی بودم و مثل خیلی از هم سن و سالام دنبال پسر بازی و اینطور کارها نبودم. همین خاله نسا که قرار بود شام بیاد دوتا پسر داره، پسر بزرگش ازدواج کرده و برای پسر کوچیکش، محمد صدرا، از مامان من رو خاستگاری کرده بود که جواب نه داده بودم ولی محمد صدرا منتظر بود تا بلکه سنم بیشتر بشه و جوابم تغییر کنه.
دوست زیادی هم نداشتم، یه دوست صمیمی داشتم که اسمش شیرین بود. دختر خوبی بود اما کمی پر شر و شور‌تر از من‌ بود و همه‌ی خانواده می‌شناختنش. دانشگاه نمی‌رفت و خودش رو مشغول کلاس نقاشی و خیاطی کرده بود. نقاش خیلی خوبی بود و از این راه هم کسب درآمد می‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
مامان محکم به بازوم زد. با چشم‌های درشت شده به طرفش برگشتم که با حرص گفت:
- کجایی؟ چند دفعه صدات کردم.
- ببخشید داشتم فکر می‌کردم، جانم؟
مامان چیزی نگفت و با ابرو به مامانی اشاره کرد. نمی‌خواست جلوی مامانی حرفی بزنه. مامانی که از اشپزخونه خارج شد گفت:
- خالت که اومد شاید باز درمورد محمد صدرا و خاستگاریش بگه، تو زیاد توجه نکن. نخواستم جلو مامانی بگم، میدونی که محمد صدرا رو خیلی دوست داره، همش هم به من میگه تورو راضی کنم.
سرم رو تکون دادم و مامان باز گفت:
- هانا مطمئنی که محمد صدرا رو نمی‌خوای؟
سبد میوه که دیگه خالی شده بود رو توی سینک گذاشتم و گفتم:
- مامان من قصد ازدواج ندارم حالا حالاها، محمد صدرا بدی نداره، اتفاقا خیلی خوبه منتها آشناس خیلیم آشناس.
مامان سری تکون داد و‌ چیزی نگفت. محمد صدرا درسش تموم شده بود و حالا به عنوان یه حسابدار تو شرکتی کار می‌کرد. ظاهرش خوب و معقول بود و از نظر اخلاقی هم خیلی خوب و آقا بود.
با صدای زنگ ایفون همراه مامان از آشپزخونه خارج شدیم و مامان به سمت آیفون رفت تا در رو باز کنه.
خاله اینا وارد خونه شدن و همون جلوی در با مامان سلام و علیک کردن‌. محمد صالح و زن و بچش نبودن.
خاله همین که چشمش به من افتاد چادرش رو از سرش کشید و همونطور که با دست‌های باز شده به طرفم میومد گفت:
- الهی قربونت برم، تبریک میگم خاله.
بغلش کردم و گفتم:
- خدا نکنه خاله، ممنون.
با آقا مرتضی و محمد صدرا هم سلام و علیک کردم، باکس گل تزئین شده رو که خاله گفت برای قبول شدنم آورده رو از محمد صدرا گرفتم و تشکر کردم‌.
***
بعد از چند ساعت رانندگی بالاخره به تهران رسیدیم، شهر بزرگ و پر آوازه!
مامان پراید نوک مدادیش رو جلوی خونه‌ی دایی اینا پارک کرد و بعد از خاموش کردن ماشین نفس عمیقی کشید و گفت:
- خسته شدما!
همونطور که از ماشین پیاده می‌شدم با خنده گفتم:
- دستت درد نکنه مامان جان.
مامان هم پیاده شد و بعد از قفل کردن درب ماشین به سمت خونه‌ی دایی راه افتادیم؛ یه خونه ی ویلایی کوچک.
مامان زنگ در رو فشرد و بعد از چند ثانیه صدای دایی بلند شد:
- بله؟
- ما هستیم داداش.
در باز شد و مامان اول من رو به داخل حیاط هول داد و بعد خودش اومد و در رو بست.
دایی و زنش فاطمه همراه دختر کوچکشون مهتا از خونه خارج شدن و کنار در ایستادن‌.
بعد سلام و علیک و روبوسی وارد خونه شدیم. مامان چادرش رو در آورد و به دست فاطمه داد تا آویزون کنه و بعد کنار هم روی مبل دونفره نشستیم.
دایی هم روبه رومون نشست و گفت:
- خیلی خوش اومدین، دوباره بهت تبریک میگم دایی جان.
با لبخند تشکر کردم. مامان روبه مهتا که روی پای دایی نشسته بود گفت:
- خوشگل عمه نمیای یه ماچ به من بدی؟
مهتا یه نگاه به دایی نریمان کرد و دایی با سر اشاره کرد که پیش ما بیاد. مهتا همونطور که انگشت اشارش رو به دندون گرفته بود نزدیک مامان اومد. خب خیلی ما هم رو نمی‌دیدیم و برای همین غریبگی می‌کرد.
مامان سریع بغلش کرد و گونش رو بوسید و مهتا سریع پیش پدرش برگشت. فاطمه همراه سینی چای و شیرینی وارد هال شد و سینی رو روی میز بین مبل‌ها گذاشت و همونطور که یکی از عسلی‌ها رو روبه روی من و مامان می‌گذاشت گفت:
- چخبر از مامان معصومه اینا؟ آقاجون خوبن؟
مامان با لبخند گفت:
- آره خوبن کلی هم سلام رسوندن.
فاطمه فنجون‌های چای رو جلومون گذاشت و کنار دایی نشست و گفت:
- سلامت باشن.
حس خاصی نسبت بهش نداشتم ولی خیلی هم ازش خوشم نمی‌یومد، گاهی خوب بود و گاهی بد! فیس و افاده داشت و گاهی هم الکی حسادت می‌کرد.
- میگم نریمان جان کی بریم این خونه رو ببینیم؟
دایی مهتا رو از روی پاش پایین گذاشت و گفت:
- والا دوستم گفت چهار الی پنج بیاین.
یک ماهی به دانشگاهم مونده بود و از چند ماه قبلش مامان به دایی نریمان گفته بود که به یکی از دوست‌هاش که املاکی داشت بسپره تا یه خونه‌ی دانشجویی برام پیدا کنن، خونه‌ای که دو سه تا دانشجو با هم اجاره کرده باشن.
آخه مامان خوابگاه رفتنم رو دوست نداشت و منم خیلی خوشحال شدم که نمیرم خوابگاه، مکافاتی داره!
چند روز پیش هم دایی زنگ زد و گفت که یه خونه‌ای نزدیک به دانشگاه پیدا کردن و یه دختر جوون اجارش کرده. از قضا همین دختر خانم فامیل دوست دایی هم هست و گفته که مشکلی نداره و می‌تونه خونه رو با من شریک بشه.

داشتم فکر می‌کردم و نفهمیدم داشتن درباره‌ی چی حرف میزنن که مامان گفت:
- نه دیگه داداش من فردا صبح زود برمی‌گردم همدان کلاس دارم باید برم مدرسه.
دایی فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و گفت:
- فقط درمورد رهن و اجاره هنوز کاملا حرف نزدیم، بالاخره اونجا محله‌ی بالاییه یکم اجارش و اینا هم زیاده.
- مگه نصف نمیشه؟ اشکالی نداره، میدم دیگه.
مامان به من نگاه کرد و ادامه داد:
- یه چند سال می‌خواد درس بخونه دیگه یکم سختی بکشیم بعد خودش جبران می‌کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
- قربونتم میرم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
بعد از ظهر همراه مامان و دایی به سمت املاکی دوستش رفتیم و از اونجا هم به خونه‌ای که قرار بود ببینیم.
یه ساختمون پنج طبقه که دقیقا واحدی که قرار بود اجاره کنیم طبقه‌ی پنجم قرار داشت.
چهار نفری وارد آسانسور شدیم و دوست دایی که فامیلیش رسولی بود گفت:
- خونه‌ی خیلی خوبیه، دو خوابس و ۸۰ متریه.
سه تاییمون سرمون رو به عنوان فهمیدن تکون دادیم و رسولی ادامه داد:
- رها همین دختر خانمی که قراره با دخترتون همخونه بشه رو میگم، دختر خوبیه منتها دانشجو نیست فکر می‌کنم سه چهار سالی از دخترتون بزرگ‌تر باشه و اینکه سرکار هم میره.
دوباره برای تایید حرفش سرمون رو تکون دادیم و مامان گفت:
- شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
- من پسرخاله‌ی مادرش هستم. البته مادرش بخاطر بیماری همین پارسال فوت کرد.
هر سه تسلیت گفتیم‌. مامان دوباره پرسید:
- مجرده دیگه؟
رسولی با سرش رو تند تند تکون داد و گفت:
- بله خانم، مجرد نبود برای چی باید خونه رو شریک میشد؟
به طبقه‌ی مورد نظر رسیدیم و اول رسولی از اسانسور خارج شد.
هر طبقه دو واحد داشت. رسولی روبه‌روی در چوبی قهوه‌ای سوخته ایستاد و دوبار زنگ در رو کوتاه فشرد. کنار در یه گلدون بلند قرار داشت.
در خونه که باز شد نگاه از گلدون گرفتم و به دختر جوون روبه روم خیره شدم. دختری قد بلند با پوست برنز، چشم‌های تیره و موهای رنگ شده‌ی روشن و آرایش ملایمی هم داشت.
سلام کرد و از جلوی در کنار رفت؛ جوابش رو دادیم و به نوبت کفش‌هامون رو درآوردیم و وارد خونه شدیم.
هال با مبل راحتی طوسی رنگ هفت نفره، یه تلوزیون که به دیوار نصب شده و یه قالیچه کرم رنگ شکل داده شده بود. فقط دو سه تا تابلو به دیوار آویزون بود و داخل آشپزخونه هم یه میز دو نفره وجود داشت و یه پنجره هم پشت سینک ظرف‌شویی بود که با پرده‌ی سفید پوشیده شده بود.
مامان اینا به سمت اتاق‌ها رفتن و منم دنبالشون. به اتاق دختره که کاری نداشتیم، اتاقی که خالی بود رو دیدیم. اتاق خوبی بود و کمد دیواری هم داشت.
تمام مدت رسولی داشت حرف میزد و توضیح می‌داد؛ فقط من و دختر رها نام ساکت بودیم.
مامان از پنجره‌ای که توی اتاق قرار داشت بیرون رو نگاه کرد و گفت:
- خوبه هوم؟
_به نظرم اره.
هر دو به دایی نگاه کردیم که اون هم سر تکون داد و تائید کرد.
مامان و دایی از اتاق خارج شدن تا با رسولی اتمامِ حجت کنن.
دست به جیب از پنجره اتاق بیرون رو نگاه می‌کردم. هم محلش خوب بود هم خونش، رها هم دختر بدی به نظر نمی‌رسید.
- برای تحصیل اومدی تهران؟ کدوم شهرستان زندگی می‌کنی؟
به سمتش برگشتم، به چارچوب در تکیه داده بود و نگاهم میکرد.
- بله، همدان زندگی می‌کنم.
- مادرت طلاق گرفته؟ البته ببخشید فضولی میکنما، آخه جالب بود که پدرت نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- نه پدرم شهید شده.
چشم‌هاش رو درشت کرد و گفت:
- واقعا؟ به تیپ تو که نمی‌خوره.
خندیدم و چیزی نگفتم. جلو اومد و دست راستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: من رهام، ۲۵ سالمه.
باهاش دست دادم و گفتم:
- هانا، سه ماه دیگه میرم تو ۲۱ سال.
اظهار خوشبختی کرد و هر دو از اتاق خارج شدیم. مثل اینکه باهم به توافق رسیدن و قرار شد به املاکی بریم تا قرارداد رو امضا کنیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
***
به کمک مامان دوتا چمدونم رو جلو در گذاشتم تا راننده تاکسی داخل صندوق ماشینش بزاره. دوتا بند‌های کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم و به سمت مامان برگشتم؛ نفس عمیقی کشید، چشم‌هاش برق اشک داشت.
کارت عابر بانکی رو به طرفم گرفت، اسم خودم روش نوشته شده بود. کارت رو گرفتم و گفت:
- از چند سال پیش با همفکری بابات شروع کردیم به جمع کردن پول ماهیانه‌ای که براش میریختن، برای تو‌ تا وقتی رفتی دانشگاه راحت باشی. تا الان هم حقوق من رو خرج می‌کردیم.
با بغض به کارت نگاه کردم و بعد مامان رو بغل کردم و گفتم:
- قربونت برم من، دستتون درد نکنه.
مامان گونم رو بوسید و دستی به موهام کشید و داخل شالم فرستاد و گفت:
- برای اون اتاق خالی هم حتما تخت و میز توالت و یه گلیم هم بخر که خیلی خالی نباشه، چیز خوب بخر، نمی‌خوام پیش دختر...
بین حرفش پریدم و گفتم:
- باشه مامان جان، باز هم دست شما دردنکنه.
راننده تاکسی بوقی زد و سریع به طرف ماشین رفتم؛ اما قبل از اینکه بشینم دوباره به طرف مامان رفتم و محکم بغلش کردم و مامان کنار گوشم گفت:
- مراقب خودت باش، میدونم که بابات هم می‌بینتت و مراقبت هست.
سوار تاکسی شدم و وقتی تاکسی حرکت کرد مامان آبی پشت ماشین ریخت. با همه‌ی خانواده و شیرین خداحافظی کرده بودم، چقدر شیرین ناراحت شد و من قول دادم همیشه به یادشم.
به ترمینال که رسیدم فقط یه ربع معطل شدم و بعد اتوبوس حرکت کرد؛ به سوی تهران، شهری که همیشه دوست داشتم اونجا زندگی کنم.
***
با خستگی کلید انداختم و در آهنی کرم رنگ ساختمون رو باز کردم و اول دوتا چمدون رو گذاشتم داخل حیاط بعد خودم رفتم و در رو بستم.
سر بلند کردم و نگاهی به ساختمون پنج طبقه انداختم. دسته‌های چمدون رو گرفتم و همونطور که راه می‌رفتم پشت سرم می‌کشیدمشون. از حیاط کوچک ساختمون گذشتم و وارد پارکینگ شدم، چند ماشین پارک شده بود. دکمه‌ی اسانسور رو فشردم تا از طبقه‌ی سوم به همکف بیاد. آسانسور که رسید واردش شدم و با بسم اللّهی دکمه‌ی طبقه پنج رو فشردم.
روبه‌روی واحد ۱۰ قرار گرفتم و اول زنگ کنار در رو فشردم تا اگه رها خونه بود در رو باز کنه؛ که بود و در رو باز کرد.
انگار سوپرایز شده بود چون چند ثانیه با چشم‌های گرد نگاهم کرد و وقتی سلام دادم به خودش اومد و گفت:
- سلام هانا جون، بیا تو خیلی خوش اومدی‌.
با لبخند تشکر کردم و اول چمدون‌هارو گذاشتم و خم شدم تا کتونی‌هام رو دربیارم که گفت: بیا تو در بیار، جاکفشی رو پشت در گذاشتم‌.
وارد خونه شدم و در رو بست. کتونی‌هام رو درآوردم و یه جفت دمپایی سفید رنگ جلوی پام گذاشت و گفت:
- اینارو تازه خریدم از وقتی فهمیدم توام قراره بیای باهام زندگی کنی.
ازش تشکر کردم و دسته‌های چمدون رو کشیدم و باهم به هال رفتیم.
همونطور که به طرف آشپزخونه می‌رفت گفت:
- تا من یه چای می‌ذارم تو چمدونات رو به اتاق ببر. راستی وسایل اتاقت کی میاد؟
دیگه توی دیدم نبود و وارد آشپزخونه شده بود. نگاه از میز وسط مبل که روش جاسیگاری پر از ته سیگار بود گرفتم و گفتم:
- وسایل از اینجا میخرم.
مثل این که نشنید چون بلند گفت:
- چی؟
- میگم از اینجا وسایل برای اتاقم می‌گیرم.
روی اپن اشپزخونه خم شد و گفت:
- اِ پس قراره بریم خرید؟
متعجب گفتم:
- بریم؟
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- مگه بلدی تو اینجارو؟
سرم رو به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- داییم اینجا زندگی می‌کنه. ولی اگه برای تو مشکلی نداره با تو بریم بهتره.
سری تکون داد و به سمت اتاق خالیم راه افتادم، دقیقا اتاق‌ها روبه‌روی هم بود. چمدون‌هارو گوشه‌ی اتاق گذاشتم؛ باید سرامیک‌ها و کمد دیواری تمیز میشد.
از اتاق خارج شدم که دیدم رها داره ته سیگار‌هاش رو جمع میکنه. با دیدنم لبخندی زد و دستپاچه گفت:
- امیدوارم ذهنیتت بد نشده باشه.
شالم رو از سرم کشیدم و گفتم:
- پدر و مادرم بهم یاد دادن قضاوت نکنم.
خندیدن و گفت:
- ایول بهشون پس.
همونطور به طرف اشپزخونه می‌رفت گفت:
- به خانوادت نمی‌خوره بزارن بیای تنها تو یه شهر غریب درس بخونی.
به دنبالش رفتم و به اپن تکیه دادم و گفتم:
- تنها کسی که فعلا راضیه مادرمه. خانواده زیاد راضی نبودن. به هر حال مهم نیستن، قیمم مادرمه.
رها چای توی فنجون‌ها ریخت و گفت:
- بهت نمی‌خوره فرزند شهید باشی.
سینی چای رو روی میز دو نفره وسط آشپزخونه گذاشت و پشتش نشست. منم روبه روش نشستم. فکر کنم می‌خواد سوالای توی سرش رو بپرسه.
- باید چجوری باشم؟ چادری؟ خب دوست ندارم، من با مانتو هم با حجابم.
رها سرش رو تکون داد و گفت:
- اون که بله. خب کی بریم برای اتاق تخت اینا بخریم؟ الان که دیره، فردا ساعت سه، چهار بریم؟
- چرا صبح نریم؟
- آخه من سرکارم تا پنج ولی می‌تونم یه ساعت زودتر بیام.
_باشه عزیزم، ولی باز بهت زحمت نمیدم.
رها ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- زحمت چیه؟ به هر حال تو غریبی جایی رو بلد نیستی باید کمکت کنم دیگه.
ازش تشکر کردم و مشغول نوشیدن چای شدیم. تا شب با رها حرف زدیم؛ از خودش گفت، مادرش رو پارسال بر اثر بیماری از دست داده بود و پدرش هم ازدواج کرده و ترکیه زندگی می‌کرد و با فامیل‌هاشم زیاد رفت و امد نداشت و بیشتر وقتش رو با دوستاش می‌گذروند و خیلی ازشون تعریف کرد.
اول رها گفت هر کی هر چی برای خورد و خوراک نیاز داره برای خودش بخره ولی من قبول نکردم و گفتم اونطوری سخت میشه و قرار گذاشتیم که یه ماه درمیون خرج خونه رو بدیم. یه ماه من و یه ماه رها.
رها از رفت و آمد دوست‌هاش گفت و اولش روی خشکی نشون دادم و اون گفت که اگه با دوست هاش اشنا بشم، حتما ازشون خوشم میاد و بچه‌های بدی نیستن که بخوام نگران باشم.
مامان هم باهام تماس گرفت و من همه چیز رو به غیر از رفت و آمد دوست‌های رها و سیگارهایی که دیده بودم گفتم.
از رها خوشم اومده بود، به نظر دختر عاقل و بالغی میومد. خوشرو و اجتماعی بود و زود باهات گرم می‌گرفت. شب رو روی مبل خوابیدم تا روز بعد که قرار شد بریم خرید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
***
یه هفته‌ای بود که تو خونه‌ی جدید جاگیر شده بودم. تو این یه هفته سه شبش رو رها تا دو، سه صبح خونه نیومد و می‌گفت پیش دوستام بودم. امروز هم روز اول دانشگاه بود و رها لطف کرد و من رو رسوند و درباره‌ی مسیرها و مترو توضیح داد.
وارد دانشگاه که شدم با کنجکاوی همه جا رو نگاه میکردم. دست‌هام رو به بند کولم گرفتم و وارد ساختمون دانشگاه شدم. به سمت کلاس مورد نظر رفتم و وارد شدم، تقریبا پر بود. به ساعت گوشیم نگاه کردم، نیم ساعت به شروع کلاس مونده بود.
دم کلاس ایستاده بودم و بعضی‌ها با تعجب نگاهم می‌کردن و بعضی‌ها هم مشغول حرف زدن باهم بودن.
به اونایی که نگاهم می‌کردن سلام آرومی گفتم و روی یکی از صندلی‌های خالی نشستم. کیفم رو پشت صندلی آویزون کردم و دست‌هام رو که از استرس عرق کرده بود رو تو هم گره کردم.
دختری وارد کلاس شد و یکراست کنارم نشست، تنها صندلی خالی بود. کیفش رو روی پاش گذاشت و نفسش رو با صدا بیرون داد و زیر لب آخیش گفت.
وقتی دید نگاهش می‌کنم به سمتم برگشت و خندون گفت:
- سلام!
به خودم اومدم و لبخند نصف و نیمه‌ای زدم و گفتم:
- س.. سلام.
دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
- سلوا نیازی هستم.
باهاش دست دادم:
- خوشبختم، هانا محمدی.
تند‌تند شروع کرد به صحبت کردن:
- اهل تهرانی؟ من که از مشهد اومدم الان هم تو خوابگاه می‌مونم‌. چیه این خوابگاها؟! همشون بدرد نخور، فقط آدم پول داشته باشه بخدا. والا من اگه پرستاری قبول نمی‌شدم عمرا اگه میومدم راه دور...
برگشت و بهم نگاه کرد، وقتی دید با ابروهای بالا رفته نگاهش می‌کنم خندید و گفت:
- ببخشید من یکم پرچونم.
ابروهام رو پایین انداختم، آروم خندیدم و گفتم:
- نه بابا این چه حرفیه. من از همدان اومدم و توی خوابگاه نمی‌مونم.
- اِ کجا می‌مونی؟ پیش فامیل مامیل می‌مونی؟ خونه اجاره کردی؟
خندیدم و گفتم: گزینه‌ی دوم.
- واقعا؟چه خوب.
با اومدن استاد دیگه حرفی نزدیم. فکر می‌کردم تو طول کلاس هم بخواد هی حرف بزنه ولی نه، کاملا به درس گوش می‌داد. بعد از کلاس سریع شمارم رو گرفت و گفت:
- اولین دوستم شدی تو، ببینم تا بعد چی میشه.
دختر جالبی بود، من رو سریع دوستش فرض کرد. اینم مثل من ساده بود؟!
***
داشتم همراه فنجون چاییم از آشپزخونه خارج می‌شدم که صدای کلید و چند نفر رو پشت در شنیدم. سریع فنجون رو روی اپن گذاشتم و به سمت در رفتم و پشتش ایستادم. صدای مردونه میومد پس رها نبود. به در تکیه دادم و پاهام رو به زمین فشردم. وضعیتم‌ مناسب نبود، یه تیشرت و شلوار پام بود و اگه غریبه میومد تو خونه چی؟ لبم رو گزیدم یعنی کی پشته دره؟ کلید رو داخل قفل در انداخت و چرخوند و در رو کمی هل داد.
وقتی دید باز نمیشه دوباره هل داد و عصبی گفت:
- این چرا باز نمیشه؟
مثل اینکه یکی دیگه هم همراهش بود که گفت:
- قفل که باز شده، حتما چیزی پشت در هست دوباره هل بده.
اینم مرد بود. چشم‌هام رو بستم و صلوات فرستادم و تو دلم کلی رها رو ناسزا دادم.
اینبار محکم‌تر هل داد که کمی تکون خوردم. دوباره صدای عصبیش بلند شد:
- ر..دم دهنت رها، میدونه حوصله مسخره بازیاش رو ندارما.
مثل اینکه فرد دومی که همراهش بود حرف میزد: بیا اومد خودش.
صدای کفش‌های پاشنه بلندی بلند شد و بعدش صدای رها:
- چیشده؟ چرا نمیرین تو.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
اونی که ناسزا داده بود با حرص گفت:
- چی پشت این در لعنتی گذاشتی که باز نمیشه؟!
مثل اینکه با رها فرد دیگه‌ای هم بود چون صدای یه دختر غریبه بلند شد:
- خب محکم هل بده.
- نه نه، چیزی نذاشتم. فکر کنم این دختره باشه اخه یادم... .
صدای رها رو که شنیدم کمی از در فاصله گرفتم و قبل از اینکه رها حرفش رو کامل کنه یکی در رو به شدت هل داد که دستگیره محکم به کمرم خورد و با برخورد بدنه‌ی در بهم با زانو روی زمین افتادم و جیغی کشیدم.
صدای "چیکار کردی شاهان؟" رها بلند شد و اولین نفر وارد خونه شد و کمکم کرد تا بلند بشم.
پسری که شاهان نام داشت همونطور که از کنارمون رد میشد گفت:
- یاد بگیر پشت در واینستی مثل احمقا.
همون پسر بی ادبِ بی‌حوصله بود گویا.
- چیزیت که نشد؟ ببخشید.
به رها نگاه کردم و با اخم گفتم:
- نه، دوستاتن؟
دختر و پسر دیگه‌ای هم همونطور که سلام می‌دادن وارد خونه شدن.
رها سرش رو تکون داد و گفت:
- اخه دختر خوب چرا پشت در ایستاده بودی؟
- والا اول نمی‌دونستم که تویی، گفتم شاید غریبن. تو نگفته بودی دوست پسر داری( به وضعم اشاره کردم) ببین الان من رو اینطوری دیدن.
رها کوتاه خندید و گفت:
- حالا یه نظر اشکالی نداره، بعد اینکه من دوست پسر ندارم، اینا فقط دوستام هستن. بچه‌های خوبین.
پوفی کشیدم و گفتم: چرا نگفته بودی دعوتشون کردی؟
خریدای تو دستش رو بالا گرفت و گفت:
- دستم خشک شد. اجازه بده اینارو ببرم آشپزخونه، بعد اینکه یادم رفت بخدا.
سری تکون دادم و همونطور که به طرف هال میرفت گفت:
- بیا برو لباست رو عوض کن دیگه خانم با حجاب.
با استرس پشت سرش رفتم. اگه مامان می‌فهمید چه واکنشی نشون می‌داد؟ فکر کردن بهش هم جالب نیست. رها وارد آشپزخونه شد و منم داشتم بی سر و صدا از هال می‌گذشتم که دختری که برام نااشنا بود گفت:
- هانا خانم تویی؟
اب دهانم رو قورت دادم و به سمتشون برگشتم. همون پسر بی‌ادبه با پوزخند نگاهم می‌کرد و اون یکی هم خیلی عادی! جوری که نگاهش اصلا اذیتم نمی‌کرد ولی اون یکی... تند گفتم:
- بله، ببخشید یه لحظه...
بعد سریع به طرف اتاق پاتند کردم. در اتاق رو بستم و بهش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. عجب عقب مونده بازی درآوردم.
یه تونیک کرم رنگ پوشیدم و شالی رو هم روی موهام انداختم و روی تخت نشستم. من برای چی باید برم تو جمعشون؟ دوستای من که نیستن، فعلا همینجا می‌شینم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
دستی بین موهاش کشید، به عقب تکیه داد و پا روی پا انداخت و روبه رها که همراه با ظرف‌های خوراکی به سمتشون میومد گفت:
- کیه این دختره؟
رها ظرف‌هارو روی میزِ بین مبل‌ها گذاشت و روبه روش نشست و گفت:
- اسمش هانا محمدیه اهل همدانه و برای درس اومده اینجا، مثل اینکه پرستاری قبول شده.
امیرعلی یه پفک داخل دهانش انداخت و گفت:
- یجوری بود.
رها خندید و گفت:
- اتفاقا دختر خوبیه فقط یکم دیر جوشه، حالا آوردمش تو جمع چرت و پرت نگین دین مین سرش میشه و اینکه فرزند شهیده.
شاهان پوزخندی زد و گفت:
- برای همین ایستاده بود پشت در؟
رها سرش رو تکون داد و آیناز با تعجب گفت:
- واقعا؟ پس چطوری اجازه دادن بیاد تنها تهران؟
رها انگشت پفکیش رو مِک زد و گفت:
- نمی‌دونم والا ولی می‌گفت خانواده‌ی مادریش مذهبین، خانواده‌ی باباش اینا از پولدارای شهرشونن و باباش هم دکتر بوده که رفته جبهه، اونجا صدمه دیده؛ اثرات بمب‌های شیمیایی هم بوده که اخر مریض میشه و دوسال پیش هم فوت کرده.
شاهان به سیگار گوشه‌ی لبش فندک زد و گفت:
- الان شد شهید؟
رها شونه‌ای بالا انداخت و امیرعلی گفت:
- چه جالب.
شاهان با تمسخر گفت:
- با این حساب که باباش زمان جنگ بوده الان این باید سنش از رها هم بیشتر باشه.
آیناز خندید و رها گفت:
- هانا متولد ۷۹ هست؛ خودش گفت پدر و مادرش دیر ازدواج کردن و پدرش تو دوران جنگ هنوز داشته درس می‌خونده.
آیناز با دست به اتاق اشاره کرد و گفت:
- برو بگو بیاد دیگه بیچاره رو تو اتاق انداختین.
شاهان دود رو به طرف آیناز فوت کرد و با اخم رو به رها گفت:
- نه بابا بشین رها، بیاد چیکار؟ مگه مثل ماست؟
آیناز چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- خب نباشه، زشته! آداب و معاشرت بلد باش پسر حاجی.
رها بلند شد تا بره هانا رو صدا کنه. شاهان رو به آیناز چشمکی زد و گفت:
- زشت پیرزنِ بدون لباسِ مارمولک.
آیناز عاصی شده به طرف امیرعلی برگشت و گفت:
- امیر یه چیز بهش بگو.
امیرعلی همونطور که ظرف ماست موسیر رو برمی‌داشت تا جلوی خودش بزاره گفت:
- مارمولک باباتِ.
شاهان خندید و گفت: اونکه هست.
***
- نه مامان جان دوتا دخترن، اتفاقا دخترای خوبین نگران نباش به هر حال منم باید دوست پیدا کنم دیگه.
- آره مادر فقط مراقب باش. خاله نسا هم سلام می‌رسونه.
دو تقه به در خورد و صدای رها بلند شد‌. قبل از اینکه جواب رها رو بدم رو به مامان گفتم:
- مامان فعلا باید برم، حالا قبل خواب دوباره بهت زنگ میزنم.
گوشی رو قطع کردم و بلند گفتم:
- جانم؟
رها در اتاق رو باز کرد و بین چارچوب در ایستاد و گفت:
- با مادرت حرف می‌زدی؟
سرم رو تکون دادم و گفت:
- نمیای پیش ما؟
- از این پسرا خوشم نمیاد.
خندید و گفت:
- این دختره که دیدی نامزد یکی از پسراست، می‌مونه اون یکی پسره که اونم نگاه به تو نمی‌کنه.
گیج نگاهش می‌کردم که نزدیک اومد و همونطور که دست‌هام رو می‌کشید گفت:
- بیا تا بهت معرفیشون کنم.
مجبوری همراهش از اتاق خارج شدم و به هال رفتیم. سه تاییشون مشغول حرف زدن بودن که با دیدن ما ساکت شدن.
رها با دست من رو نشون داد و گفت:
- هانا خانم( بعد دستش رو به سمت تنها دختر جمع گرفت)آیناز خانم.
دختر قد بلند لاغر اندام، صورتش معمولی بود و آرایش کمی هم داشت. دستش رو به سمتم دراز کرد و باهاش دست دادم.
رها به پسری که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت:
- ایشون هم امیرعلی نامزد ایناز.
سرش رو تکون داد و گفت:
- از آشناییتون خوشبختم‌.
متقابلا جوابش رو دادم و رها به آخرین فرد که بیخیال با گوشیش مشغول بود و سیگاری بین انگشت‌های دستش بود اشاره کرد و گفت:
- ایشونم شاهان خان.
سرش رو بالا نیاورد، ولی "خوشبختم" آرومی گفتم و کنار رها نشستم. رها کمی چیپس و پفک توی پیش دستی ریخت و ظرف ماست موسیر تک نفره‌ای به طرفم گرفت و گفت: انقدر ساکت نباش.
خوراکی‌هارو ازش گرفتم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- خب چی بگم؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
پسر شاهان نام گوشیش رو کنار گذاشت و سیگارش رو داخل جا سیگاری انداخت و گفت:
- چرا به آراد نگفتید بیاد؟ چیه مثل اسکلا داریم هم رو نگاه می‌کنیم؟
رها با چندشی گفت:
- فعلا حرف اون گاو رو نزنا، ازش کفریم بدجور.
فاصله‌اش با رها فقط یه دسته مبل بود و به سمتش خم شد یکی پشت کمرش زد و گفت:
- خب پاشو حداقل ایکس‌باکس رو راه بنداز من و امیرعلی یه بازی کنیم.
رها از جا بلند شد و به سمت کمد کوچک زیر تلوزیون رفت و از داخل کشو یه دستگاه بیرون آورد و روی کمد گذاشت و به برق زد و بعد با دو دسته به طرفمون اومد. دسته‌ها رو روی میز گذاشت و گفت:
- منم بازی می‌کنم ولی نه شرطی.
آیناز خندید و گفت:
- آها سر بازی قبل از آراد عصبانی هستی؟ خب شرط بود دیگه.
سر در نمی‌آوردم درمورد چی و کی حرف می‌زدن و فقط گوش می‌دادم بهشون.
امیرعلی و شاهان مشغول بازی شدن. آیناز با ابرو به من اشاره کرد و گفت:
- بهش بگو آراد چیکارت کرد.
رها به من نگاه کرد و بعد سمت آیناز برگشت و گفت:
- این بیچاره سوال پرسید که تو حرف می‌زنی؟ تو کنجکاوی همه رو مثل خودت می‌بینی.
من و آیناز خندیدیم و رها گفت:
- آراد یکی دوستامونه؛ ولی خب بهتر که نیست تو اصلا ازش خوشت نمیاد؛ ولی خب، والا آخرین باری که خونه‌ی من جمع شدیم، من و آراد بازی کردیم اونم شرطی منم متاسفانه باختم و....
آیناز با خنده بین حرفش پرید و گفت:
- آراد مجبورش کرد دوتا لیوان شیر با تخم مرغ خام بخوره، رها متنفره از این ترکیب.
خندیدم و رها چشم غره‌ای به آیناز رفت و گفت:
- داشتم حرف می‌زدم‌.
امیرعلی که خیره به تلوزیون بود و با زدن دکمه‌های دسته خودشم تکون می‌خورد گفت:
- رها عزیزم، شام چی پختی؟
رها به موهای بلند رنگ‌شدش دستی کشید و با ناز گفت:
- هیچی.
امیرعلی اویزون نگاهش کرد و گفت:
- خب پاشو زنگ بزن غذا بیارن.
رها از جا بلند شد و گفت:
- چی می‌خورین؟
همه سفارشاشون رو گفتن و رها منتظر نگاهم کرد. باید یه چیزی سفارش می‌دادم، سریع گفتم:
_ پیتزای مرغ.
شاهان و امیرعلی سخت مشغول بازی فوتبال بودن و رها هم پر صدا همراهیشون می‌کرد و آیناز هم مشغول گوشیش بود.
به قیافه‌ی جذاب رها خیره شدم‌؛ دختری قد بلند و لاغر اندام و پوست برنز و موهای رنگ شده، بینیش عملی بود و قشنگ! دختر خوشگلی بود، کاش می‌تونستم پوست سفیدم رو مثل اون برنز و خوشگل کنم، از اجزای صورتم راضی بودم و نمی‌خواستم بینیم رو عمل کنم ولی دوست داشتم موهام رو یبار مثل رها کنم ببینم چجوری میشم.
یه لحظه قیافه‌ی مامان رو توی ذهنم تجسم کردم، اگه من رو با پوست برنز و موهای رنگ‌شده میدید حتما از حال می‌رفت.
لبخندی روی لبم نشست، چقدر دنیای من و مامانم با این آدم‌ها فرق میکرد. انقدر آزاد و خوشحال بودن، دخترایی که دوست معمولی پسر داشتن و باهم می‌گفتن و می‌خندیدن! رابطشون رو دوست داشتم.
آیناز دختری معمولی بود، ولی لاغر‌تر از رها بود و این باعث بلندتر دیده شدن قدش میشد. برخلاف اون دوتا من قد متوسطی داشتم و کمی توپُر بودم‌. سعی می‌کردم اعتماد به نفسم رو پایین نیارم. بودن با این جمع خود به خود باعث خود کم‌بینی میشد. همشون وضع خوبی داشتن و شیک و خوش پوش بودن‌.
رها که خیرگی نگاهم رو حس کرد به طرفم برگشت و با خنده گفت:
- جانم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- هیچی عزیزم‌.
با بلند شدن صدای زنگ آیفون رها از جا بلند شد و همونطور که به طرف ایفون می‌رفت، گفت:
_ فکر کنم سفارشامون اومد.
شاهان دسته‌ی بازی رو روی میز انداخت و کیف پولش رو از داخل جیب شلوارش بیرون کشید و گفت:
- بیا برو حساب کن.
رها همونطور که روسری قواره بزرگی که همیشه کنار در اویزون می‌کرد رو روی دوشش می‌نداخت گفت:
- پولت رو برای خودت نگه دار.
به شاهان که دوباره دسته‌ی بازی رو برمی‌داشت نگاه کردم‌. خوش قیافه‌تر از امیرعلی بود ولی امیرعلی قدش بلندتر بود.
موهاش قهوه‌ای روشن بودن و چشم‌های عسلی روشنی داشت. جذاب بود، خیلی! بینیش قلمی و متناسب با صورتش بود و لب‌های خوش فرمی داشت و از همه مهم‌تر مژه‌های پرش بودن که چشم‌هاش رو زیباتر کرده بودن.
با صدای زنگ در بی‌وقفه از جا بلند شدم تا برم و در رو باز کنم. رها مشنبای شیشه های نوشابه رو به دستم داد و با حرص گفت:
- مردک بهش گفتم نوشابه قوطی، برای من بطری فرستاده.
چیزی نگفتم و باهم وارد حال شدیم. آیناز سریع از جا بلند شد و دستگاه بازی رو خاموش کرد که صدای شاهان بلند شد:
- چیکار می‌کنی؟
آیناز به غذاها اشاره کرد و گفت:
- به شکمت برس ول کن بازی رو، یه ساعته دارین بازی می‌کنین.
شاهان لجبازانه گفت:
_چه دورهمی مزخرفی، چه شب مزخرف‌تری!
معلوم بود آدمِ لجباز و غدیه! رها غذاها رو روی میز گذاشت و هر کس غذای خودش رو برداشت. دوباره کنا رها نشستم و در جعبه‌ی پیتزا رو باز کردم و به همه تعارف کردم و فقط آیناز یه تیکه برداشت.
گازی به تیکه‌ی اول پیتزا زدم و مشغول جویدن بودم که شاهان گفت:
- پیتزا حرام نیست؟
لقمه توی دهنم موند و با چشم‌های درشت نگاهش کردم. داشت تیکه می‌نداخت؟
رها با خنده به بازوش زد و بعد اخمی بهش کرد. لقمه رو قورت دادم و خیره نگاهش کردم و گفتم:
- پیتزا نه ولی بیشعوری چرا.
همه خندیدن، حتی خودش. سرش رو تکون داد و گفت:
- خب پس، می‌خواستم ببینم زبون داری یا لالی که دیدم داری.
- شما با من حرفی نزدین و سوالی نپرسیدین که بخوام حرف بزنم.
شاهان ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- دوست داری باهات حرف بزنم؟
رها نچی کرد و چشم غره‌ای بهش رفت.
- به حرف‌های مسخره زدن با جنس مخالف علاقه‌ای ندارم.
شاهان پوزخندی زد و گفت:
- علاقه‌ای نداری پس!؟
آیناز با تعجب نگاهم کرد. رها به غذاها اشاره کرد و گفت:
- غذاتون رو بخورین نه هم دیگه رو.
چیزی نگفتم و بعد خودن دوتا تیکه از پیتزام کمی از نوشابه هم خوردم و روبه رها گفتم:
- رها جون زحمت کشیدی، ممنون.
- تو که چیزی نخوردی؟
همونطور که بلند می‌شدم، گفتم:
- سیر شدم دیگه دستت دردنکنه. (روبه بقیه گفتم) خوش حال شدم دیدمتون، شبتون بخیر.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

نفیسه

کاربر نیمه فعال
نویسنده
سطح
0
 
ارسالات
123
پسندها
289
دست‌آوردها
63
***
جام شیشه‌ای توی دست راستش بود و دست چپش دور کمر دختری لاغر اندام.
با دوستش حرف میزد و گاهی نگاهی به اطراف می‌انداخت.
دختر که دیگه خسته شده بود با خواهش گفت:
- شاهان بریم برقصیم دیگه، خسته شدم الکی اینجا ایستادیم.
جام شرابش رو به سمت دوستش گرفت و گفت:
- آراد اینو بگیر.
به سمت دختر برگشت و غر زد:
- فقط یه ذره ها!
- مانلی عقده رقص داری ها!
مانلی زبونش رو برای آراد بیرون آورد و گفت:
- به تو چه!
مشغول رقصیدن با مانلی شد. آروم تو جاش تکون میخورد و بشکن میزد که یهو نگاهش به دختری که با ناز همراه پسری می‌رقصید افتاد. دستش‌هاش رو مشت کرد، نگاهش رو گرفت و سعی کرد بیخیال باشه و توجه نکنه ولی بعد از چند دقیقه مانلی رو کنار زد و به سمتشون رفت.
مانلی با جیغ صداش کرد:
- شاهان!؟ کجا میری؟
به مانلی توجه نکرد و از بین جمعیتی که می‌رقصیدن گذشت و بهشون رسید و دست دختر رو با حرص کشید.
دخترک از همه جا بی‌خبر با وحشت نگاهش کرد و چند ثانیه طول کشید تا بفهمه که شاهان دستش رو کشیده. اخم‌هاش رو تو هم کرد و همونطور که سعی میکرد دستش رو از بین مشت شاهان بیرون بکشه، می‌گفت:
- ولم کن ناسزا.
پسرِ غریبه که همراه دختر بود، شاهان رو هول داد و گفت:
- ولش کن حاجی، تو دیگه کی هستی؟
شاهان بدون توجه به اون رو به دخترک کم سن و سال گفت:
- میری لباست رو می‌پوشی و میای.
دستش رو ول ‌کرد و دخترک گفت:
- برو بابا، به تو چه اصلا؟
شاهان دوباره دستش رو گرفت و دختر رو به سمت خودش کشید و زیر گوشش عصبی گفت:
- ببین صدف با من‌ بحث نکن عصبی بشم همینجا می‌زنم لهت می‌کنم.
پسر سریع شاهان رو عقب کشید و یقش رو گرفت‌. شاهان به عقب هولش داد و همونطور که یقه‌ی پیراهن مشکیش رو درست می‌کرد، گفت:
- گ...ه نخور بابا، خیلی برات مهم بود و رگ داشتی با یه دختر ۱۶ ساله نمی‌ریختی رو هم.
پسر خواست دوباره به سمتش بره که صدف خودش رو بین اون دوتا انداخت و رو به شاهان گفت:
- خدا لعنتت کنه، صبر کن تا بیام.
رو به پسر که با گیجی نگاهش می‌کرد، گفت:
- سیاوش بهت زنگ می‌زنم.
شاهان صداش رو بلند کرد و گفت:
- بیخود!
پسر سیاوش نام با پوزخند جلوی شاهان ایستاد و گفت:
- تو چه خری هستی؟ نفهمیدم هنوز.
صدف ناله وار گفت:
-شاهان بس کن.
شاهان همونطور که به سیاوش نگاه میکرد گفت:
- من بس کنم؟ برای چی نمیری لباست رو بپوشی؟
صدف رفت و شاهان گفت:
- اولا که خر باباته و خودتم کره‌خر، دوما به تو ربطی نداره برو حوصلت رو ندارم. فقط بدون خرم خیلی میره.
آراد به سمتشون اومد و همونطور که قد و بالای سیاوش رو نگاه می‌کرد، گفت:
- چیشده داداش؟
شاهان همونطور که هنوز نگاهش به سیاوش بود، گفت:
- هیچی. حل شد!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین