کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
به کولم که روی پام بود اشاره کرد و گفت:
- ببین چیزی کم نشده باشه.
زیپش رو کشیدم و داخلش رو نگاه کردم، همه چی سر جاش بود.
زیپ جلویی کوله رو هم باز کردم تا ببینم کیف پولم سره جاش هست یا نه. داخل کیف پولم نگاه کردم، چیزی کم نشده بود.
- همه چی سرجاشه.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، به جاش دستش به سمت ضبط رفت و روشنش کرد.
تقریبا به در چسبیده بودم و باهاش فاصله زیادی داشتم، فکر کنم پوزخند روی لبش بخاطر اینطور نشستنم بود.
لبم رو گزیدم و کمی راحت نشستم و از در فاصله گرفتم. بدبخت چه فکر میکنه راجبم؟ هانا این ادا بازیات رو تموم کن.
جدی به جلو خیره شده بود؛ زیرچشمی به نیمرخش نگاه کردم. جذاب بود، خوش قیافه و خوش تیپ! پسری مثل اون توی فامیل نداشتیم، البته که محمد صدرا هم خوشگل بود با اون چشمهای سبزش ولی این فرق میکرد. مژههاش خیلی به چشمهاش گیرایی داده بودن و البته چال گونش که یکبار موفق به دیدنش شده بودم.
یهو برگشت و برای چند ثانیه نگاهم کرد که خیلی ضایع ازش چشم گرفتم.
باز هم لبشکش اومد و دوباره به جلو خیره شد. خیلی نامحسوس نیشگونی از رون پام گرفتم و خودم رو لعنت کردم.
کمی بعد جلوی درمونگاهی نگه داشت. متعجب نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- اینجا چرا نگه داشتین؟
ماشین رو خاموش کرد، کمربندش رو باز و بعد به طرفم برگشت و گفت:
- تو خوردی زمین صورتت داغون شده و پات لنگ میزنه بعد از من میپرسی چرا اینجا نگه داشتم؟
بیتوجه به من که با چشمهای گرد نگاهش میکردم از ماشین پیاده شد و دست به جیب و منتظر با سری کج شده نگاهم میکرد.
پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم که باد سرد پائیزی به صورتم خورد و باعث سوزشِش شد. در رو که بستم دزدگیر ماشین رو زد و جلوتر از من به سمت درمونگاه راه افتاد.
از حیاط کوچکش گذشتیم و وارد ساختمون شدیم. یک راست به سمت پذیرش رفت. جلوتر نرفتم و گوشهای ایستادم تا برگرده.
به طرفم اومد و با دست اتاق ته راهرو رو نشون داد و گفت:
- اونجا بشین تا دکتر بیاد.
باشهای گفتم و به سمت اتاق رفتم، پشت سرم میومد. یعنی نمیخواست بره؟
وارد اتاق شدم، سه تا تخت داشت که خالی بودن. روی یکی از صندلیهای کنار تختها نشستم. شاهان روبهروم روی تخت نشست.
- لازم نبود بیایم اینجا، من طوریم نیست.
بدون اینکه سرش رو بالا بیاره نگاهم کرد و گفت:
- صورتت رو ندیدی؟ گونهی راستت بد جور زخم شده.
بعد صفحهی سیاه گوشیش رو به طرفم گرفت و من صورتم رو دیدم. همون موقع خانم دکتری وارد اتاق شد. از جا بلند شدم و سلام کرد ولی شاهان از جا تکون نخورد.
دکتر سلامی کرد و همونطور که نگاهش به صورتم بود گفت:
- چیشده؟
قبل از اینکه جواب بدم شاهان همونطور که نگاهش به گوشیش بود گفت:
- خورده زمین، زانو و آرنجش هم درد داره.
جا خورده به سمتش برگشتم، چقدر دقت کرده بود. دکتر سرس رو تکون داد و گفت:
- بشین رو صندلی ببینم زانوت رو.
با تردید روی صندلی نشستم و گفتم:
- شلوارم رو باید بزنم بالا؟
شاهان سرش رو بلند و نگاهمون کرد و بعد دوباره با گوشیش مشغول شد. دکتر که بیحوصله بود با کلافگی گفت:
- جوره دیگه میتونم زانوت رو ببینم؟
جلو دکتر که نمیتونستم به شاهان بگم برو بیرون، میتونستم؟ اون که سرش تو گوشیش بود نگاه نمیکرد.
آروم پاچهی شلوار لی دم پا گشادم رو بالا دادم که با کبودیِ وحشتناک زانوم روبه رو شدم. زیر چشمی به شاهان نگاه کردم که دیدم سرش تو گوشیِ.
دکتر کمی فشارش داد که آخم دراومد و شاهان سرش رو بلند کرد و منم سریع پاچه شلوارم رو کشیدم پایین. دکتر با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- چیزی نیست فقط کوفته شده که حل میشه، بارونیت رو دربیار تا آرنجت رو ببینم.
به شاهان نگاه کردم، سرش رو تکون داد و از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. توی دلم ازش کلی تشکر کردم.
***
میخواستم خودم تا خونه برم که شاهان قبول نکرد و گفت که کاری نداره و میرسونتم.
سوار ماشین شدیم و شاهان حرکت کرد. دکتر چند تا کرم برای صورتم داد بزنم تا ردِ زخم نمونه.
خیابونهای شلوغ تهران رو تماشا میکردم که گوشیم زنگ خورد. دست داخل جیب بارونی کرم رنگم کردم و بیرون آوردمش، مامان بود. نیم نگاهی به شاهان انداختم که به جلو خیره شده بود ولی دستش رو سمت ضبط برد و صداش رو تا آخر کم کرد.
چه خوب میفهمید، نگاههای من خیلی زار بود یا اون خودش سریع میگرفت که چی میخوام؟
قبل از اینکه قطع بشه جواب دادم:
- الو، سلام مامان... خوبم شما چطورین؟... الان؟ اوم الان دارم میرم خونه...نه نه یکم خرید داشتم...صدام میلرزه؟
به شاهان نگاه کردم که اونم برگشت و برای لحظهای نگاهم کرد.
- نه نمیلرزه... اینجا یکم هوا سرده، با تاکسی دارم میرم شیشه رو باز گذاشته...چشم...سلام برسونین خداحافظ.
شاهان باز پوزخند زد و گفت:
- چرا نگفتی؟
- چیو؟
- اینکه کیفت رو دزد زد بعد با من رفتی درمونگاه!؟
- نگران میشد...خب...مهم نیست.
چیزی نگفت و منم دیگه حرفی نزدم. به مامان میگفتم با یه پسر رفتم درمونگاه بعد داره میرسونتم تا خونه؟ اون پسر دوست رهاست؟
جلوی ساختمون نگه داشت و قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم، گفتم:
- دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم و همین که در رو بستم سریع رفت. چرا ازش نپرسیدم که اطراف دانشگاه چیکار میکرد؟
***
روی تخت دراز کشیده و مشغول درس خوندن بودم که در اتاق باز شد و رها دست به سینه بین چارچوب ایستاد.
- عشقم این اتاق در داره.
موهاش رو تاب داد و گفت:
- حالا تو جز درس خوندن چیکار میکنی که من در بزنم؟
کتاب رو بستم و نشستم:
- خب امرتون؟
- داریم با بچهها میریم شهربازی پاشو آماده شو.
برگشت تا بره که گفتم:
- من نمیام.
دوباره برگشت، ابروهاش رو بالا انداخت و متعجب گفت:
- چرا؟!
- خب نمیشه که هر جا میرین منم بیام.
رها چشمهاش رو ریز کرد و حالت متفکر به خودش گرفت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- از وقتی که صورتت زخم بود یادم نمیاد باهامون بیرون اومده باشی، حالا که صورتت خوب شده باید بیای. تو حتی بخاطر زخم صورتت هم خونهی داییت نرفتی، خدایی نپوسیدی؟
همونطور که به طرف اتاقش میرفت بلند بلند غر میزد:
- خونه دانشگاه، دانشگاه خونه...
کلافه از جا بلند شدم و پشت سرش رفتم. جلوی کمد ایستاده بود و لباسهاش رو نگاه میکرد.
- خب نیام چی میشه؟
یه شنل قرمز رنگ برداشت و گفت:
- میپوسی تو خونه.
شنل رو روی تخت انداخت:
- بابا بیا بیرون هوا بخوره به مغزت خانم پرستار.
دست به سینه نگاهش میکردم و اون حرف میزد:
- تازه بچهها گفتن حتما بیای.
نیشخندی زدم و گفتم:
- آها دلشون برای حاج خانم قدیسه تنگ شده یعنی؟
با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- آره والا، مخصوصا آراد.
- آره برای مسخره کردن.
چشم غره ای بهم رفت. پوفی کشیدم و میخواستم از اتاق خارج بشم که گفت:
- کجا؟
کلافه گفتم:
- مگه نمیگی بیا بریم؟ خب میرم آماده شم.
سرش رو تکون داد و از اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم رفتم.
در کمد رو باز کردم و پالتوی خاکستری رنگم رو همراه شلوار جین تنگ مشکی روی تخت انداختم.
در کشو رو باز کردم و بافت طوسی روشنم رو برداشتم تا زیر پالتو بپوشم.
آخرای آبان بودیم و هوا کمی سردتر شده بود. به سمت شال های آویزون شدم رفتم تا شالی پیدا کنم که به لباسهام بیاد.
از وقتی با رها رفت و آمد میکنم دقتم توی انتخاب لباس بیشتر شده و سعی میکنم همیشه ست کنم. قبلا خیلی آرایش نمیکردم اما الان هر وقت باهاش میرم بیرون آرایش ملایمی دارم، به غیر از دانشگاه.
دلم میخواست یه شال طوسی یا خاکستری بپوشم ولی نداشتم و به سمت اتاق رها رفتم و ازش گرفتم؛ معمولا شالهای متنوعی داشت.
موهای کوتاهم که تا روی شونم بود رو محکم بالای سرم بستم و تنها کمی کرم مرطوب کننده زدم همراه ریمل و رژ خیلی کمرنگ.
بعد از پوشیدن لباسهام گوشی و کیف پولم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رها تازه داشت لباس میپوشید. با دیدنم صورتش رو توهم کرد و گفت:
- ابلفضلی خفه نمیشی؟
متعجب گفتم:
- لباسم مناسب این هوا نیست؟
- نه بابا، میگم دکمههای پالتو رو باز کن چیه اینطوری تپلتر هم نشونت میده.
- راست میگی؟ چاقم؟
رها کلافه و دست به کمر نگاهم کرد و گفت:
- تو پرستاری میخونی دیگه؟! بابا جان من کی گفتم چاقی؟ پالتوعه دیگه کمی پف میده به آدم، میگم دکمههاش رو باز بزار آزاد باشه هم قشنگتره هم بهتر بهت میاد.
دکمههاش رو باز کردم و جلوی آیینه ایستادم. راست میگفت اینطوری بهتر بود.
- آخه زشت نیست؟ میدونی...
پوفی کشید و گفت:
- ول کن تو روخدا.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. وقتی آماده شد با هم از خونه خارج شدیم و به پارکینگ رفتیم. کیف پولم رو بهش دادم تا توی کیفش بزاره، من که عادت به انداختن کیف نداشتم.
ماشین رو از پارکینگ خارج کرد و به سمت شهربازی راه افتادیم و باز من به مامان نگفتم که کجا میرم.
بیست دقیقهای توی راه بودیم تا اینکه رها ماشین رو جلوی یه برج مسکونی نگه داشت و بعد گوشیش رو برداشت و به یکی زنگ زد و کوتاه گفت:
- پایینم.
نگاه از برج گرفتم و گفتم:
- اینجا برای چی اومدیم؟
- دنبال آیناز دیگه، با امیرعلی بحثش شده گفته نیاد دنبالش.
کمی بعد آیناز از برج خارج شد و همونطور دستش رو برامون تکون میداد به طرف ماشین اومد و در عقب رو باز کرد و نشست:
- سلام خانما.
باهاش دست دادیم و گفتم:
- میخوای بیای جلو بشینی؟
آیناز خودش رو جلو کشید و بین دو صندلی قرار گرفت و گفت:
- نه عزیزم بشین.
رها کمی با ضبط وَر رفت تا آهنگ شادی پیدا و صداش رو زیاد کرد و گفت:
- بریم که حالش رو ببریم.
آیناز با ذوق شروع کرد به بشکن زدن. رها ماشین رو راه انداخت و با آیناز بلند بلند همراه آهنگ میخوندن و منم با خنده نگاهشون میکردم.
نزدیک شهربازی که بودیم ماشین آراد رو دیدیم که هنوز وارد پارکینگ نشده بود و منتظر بود تا رها هم برسه.
پشت هم وارد پارکینگ شدیم و کنار هم ماشینها رو پارک کردیم.
از ماشین پیاده شدیم. همراه آراد و شاهان یه دختر دیگه هم بود. دختر نازی بود مخصوصا چشمهاش، چشمهای درشت سبز رنگ داشت؛ کلا بور بود. موهاش مثل موهای شاهان قهوهای روشن بودن. رها که باهاش سلام و احوال پرسی میکرد فهمیدم اسمش صدفه.
بعد از اینکه سلام و علیک کردیم آراد با شیطنت بهم گفت: میبینم که لِوِلتون رفته بالا هانا خانم. خوبه، خوبه ادامه بده.
منظورش لباسهام بود. تنها لبخند زدم و رها دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
- اذیتش کنی میزنمت آراد.
آراد شونهای بالا انداخت و همونطور که به شاهان نگاه میکرد، گفت:
- چه اذیتی؟ تعریف کردم فقط.
آیناز جلوتر راه افتاد و گفت:
- بیاین دیگه.
پشت سرش راه افتادیم و وارد شهربازی شدیم. رها بازوم رو ول کرد و خودش رو بین آراد و شاهان انداخت و جلوتر از ما سه تا راه افتاد.
- وایی سرده ها!
صدف با پوزخند نگاهی به سر تا پای آیناز انداخت و گفت:
- خب لباس گرمتر میپوشیدی.
آیناز موهای بیرون اومده از شالش رو پشت گوشش زد و گفت:
- ذوق لباس جدیده دیگه، این بارونی رو تازه خریدم گفتم بپوشم امشب.
بعد به من اشاره کرد و با خنده گفت:
- ایشون هانا جون هستن صدف جون، همخونهی رها جون.
به سمتم برگشت و ادامه داد:
- ببخشید هانا جون، این صدف خانم ما مثل داداشش میمونه یکم آداب معاشرت بلد نیست.
با لبخند به صدف نگاه کردم، دستم رو به طرفش دراز کردم و گفتم:
- خوشبختم!
باهام دست داد و سرد گفت:
- منم.
آراد برگشت و نیم نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- چرا انقدر آروم راه میاید؟ صدف از تو بعیده.
ساعتها بازی کردیم و خندیدم و من اصلا دلم نمیخواست به مامان زنگ بزنم یا جواب تماسهاش رو بدم چون این موقع شب توی یه جای شلوغ دلیلی نمیتونستم بیارم.
مثل آیناز و رها نمیتونستم باشم، بلند بخندم و از همهی وسایل های بازی لذت ببرم؛ اونا سوار میشدن و منم با لبخند نگاهشون میکردم. ترسو بودن همچین مشکلاتی رو هم داره!
چیزی که خیلی متعجبم کرده بود نگاههای شاهان بود، یه طوری نگاهم میکرد که بیاختیار سرخ میشدم.
یه جا یه پسرِ از کنارم رد شد و غیر عمد بهم برخورد کرد و تعادلم رو از دست دادم و اگر رها نمیگرفتَم میخوردم زمین، اما پسرِ معذرت خواهی نکرد و داشت رد میشد که شاهان نذاشت و یقش رو گرفت و مجبورش کرد تا عذرخواهی کنه. کسایی که با تعجب و چشمهای درشت شده نگاهش میکردن صدف و رها بودن و من از اونا بیشتر متعجب بودم!
آخرین دستگاه بازی که میخواستن سوار بشن ترن بود که من اولین نفر کشیدم کنار، که آراد گفت:
- تو دفعهی دیگه با ما نیا شهربازی، اوکی؟
خندیدم و سرم رو تکون دادم. صدف هم کنار کشید و گفت:
- منم نمیام.
آراد لحنش رو نازک کرد و گفت:
- شما دیگر چرا بانوی من؟
صدف براش دهن کجی کرد و بدون حرف کنار ایستاد.
شاهان با بلیتها برگشت و دست آراد داد. آراد بعد از نگاه کردن به بلیتها با تعجب گفت:
- اینکه سه تاست.
شاهان سرش رو تکون داد و گفت:
- حوصله ندارم.
رها بلیتها رو از دست آراد کشید و همونطور که به طرف ترن میرفت، گفت:
- ول کن بابا اینارو بیا بریم.
صدف به سمت نیمکت خالی رفت و نشست. منم به طرفش رفتم و کنارش نشستم و سریع گفت:
- دوست دختر شاهان که نیستی، چه نسبتی باهاش داری؟
با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم:
- چه نسبتی میتونم داشته باشم؟ تو خواهرشی اگه داشتم که توام باید میدونستی. (با خنده ادامه دادم) من فقط یه فرد جدید توی گروهم.
- همش نگاهت که میکنه اون یارو رو هم مجبور کرد ازت معذرت خواهی کنه حتما یه چیزی هست.
نگاه ازش گرفتم و گیج به شاهان که با فاصله از ما دست به جیب ایستاده بود نگاه کردم.
منظور صدف چیه؟ شاهان چه منظوری میتونه داشته باشه؟!
- راستی خودت رو خیلی درگیر داداش من نکن، اصلا ولش کن من یه حرفی زدم حالا.
دوباره به طرفش برگشتم و با تعجب گفتم:
- معلومه که خودم رو درگیر نمیکنم.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. وقتی که بچهها اومدن تصمیم گرفتیم بریم شام بخوریم، البته بقیه نظر میدادن و من تابع جمع بودم.
از شهربازی خارج و وارد پارکینگ شدیم. به سمت ماشین رها میرفتیم که آراد گفت:
- قبول نیست چرا باید همه دخترا با رها برن؟
رها همونطور که در ماشین رو باز میکرد چشم غرهای بهش رفت و گفت:
- صدف چیه پس؟
آراد به ماشینش تکیه داد و گفت:
- نمیفهمم چرا شاهان برداشته این دختر از دماغ فیل افتاده رو با خودش آورده ولی خب به هر حال...هانا جون با ما میاد، (بهم نگاه کرد) نظرت؟
آیناز به طرفشون رفت و گفت:
- من میام خب.
شاهان پوفی کشید و همونطور که در جلو رو باز میکرد تا بشینه، گفت:
- آراد الکی شلوغش نکن بشین بریم گشنمه.
آراد رو به آیناز چشمکی زد و ابرو بالا انداخت. آیناز سرش رو تکون داد و دوباره به سمت ماشین رها اومد و رو بهم گفت:
- برو دیگه بلکه این عقدهای آروم بگیره.
به رها نگاه کردم که شونهای بالا انداخت و سوار ماشین خودش شد. آراد منتظر نگاهم میکرد، سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه.
همه سوار شدن و منم کنار صدف جا گرفتم و آراد حرکت کرد.
صدف گوشیش رو از داخل جیبش درآورد و مشغول شد. شاهان سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهاش رو بسته بود.
آراد با ریتم آهنگ سرش رو تکون میداد و من کلافه از آهنگ رپی که پخش میشد، بیرون رو نگاه میکردم و پام رو ریز تکون میدادم.
هیچکس حرفی نمیزد و من از این بابت راضی بودم، چون گاهی اوقات آراد سوالی میپرسید یا حرفی میزد که بیشتر از ظرفیت من بود.
وارد رستوران شدیم و همگی پشت میزی نشستیم. پیشخدمت بعد از آوردن دوتا منو رفت. رها یکی از منوها رو برداشت و باز کرد و رو بهم گفت:
- بیا هانا، ببین چی میخوری.
نگاهی به منو انداختم و گفتم:
- برای من فرقی نداره.
شاهان یه دستش رو پشت صندلی انداخت، به عقب تکیه داد و گفت:
- نمیشه که، مثلا رها غذایی سفارش بده که شاید تو دوست نداشته باشی اونوقت میخوای به زور بخوری؟
همه داشتن بهم نگاه میکردن، آب دهانم رو قورت دادم و بیفکر گفتم:
- من همه چی دوست دارم.
شاهان سرش رو تکون داد و صاف نشست، منو رو از دست آراد گرفت و مشغول نگاه کردن به غذاها شد.
- پس من برای تو رو سفارش میدم.
با تعجب نگاهش کردم که نگاه از منو گرفت و کنار گذاشتش و گفت:
- این میشه دوبار.
رها و آراد با تعجب گفتن: چی دوبار؟
از گیجی ابروهام رو توهم گره کرده بودم که یهو یاد ناهاری که باهم تو خونه خوردیم افتادم.
شاهان سرش رو تکون داد و رو به جمع گفت:
- هیچی.
دستش رو برای پیشخدمت بلند کرد و اون هم اومد و سفارشها رو گرفت و رفت. با شنیدن اسم «شوید پلو با ماهی» از دهن شاهان جا خورده بهش نگاه کردم اما سریع نگاهم رو گرفتم تا متوجه پشیمون شدنم نشه. عجب گرفتاری شدم، من از ماهی متنفرم!
رها که کنارم نشسته بود آروم زیر گوشم گفت:
- دوبار چیه دیگه؟
- اونروز که اومده بود خونه و تو نبودی و من گفتم کلیدا رو ازش....
رها بین حرفم پرید و گفت: خب؟!
- خب غذا سفارش داد، منم ناهار نخورده بودم برای منم گرفته بود.
رها سرش رو تکون داد و کشدار گفت:
- اوکی!
کلافه از غذایی که شاهان سفارش داده بود به صندلیم تکیه دادم و دست به سینه نشستم. بچه ها با هم حرف میزدن و من فقط گوش میدادم.
- امیرعلی چرا نیومد؟
آیناز چنگال رو توی ظرف سالادش انداخت و به سمت شاهان برگشت و گفت:
- هیچی باز سر کار بحث کردیم.
آراد آروم به شونش زد و گفت:
- خب بتمرگ سر جات دیگه.
آیناز اخم کرد و با سرتقی گفت:
- دلم میخواد برگردم سر کارم امیرعلی حق نداره زور بگه.
نا خودآگاه از دهنم پرید:
- خب شوهرتِ، بخوای نخوای همینه.
آیناز ابروهاش رو بالا انداخت و با تمسخر گفت:
- شوهر؟ من نمیدونم به تو چی یاد دادن ولی به ما نگفتن زور رو تحمل کن و تو سری خور باش.
بهم برخورد ولی چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.
- زور چیه؟ خب دوست نداره تو اون آزمایشگاه کار کنی؛ امیرعلی همچین بدم نمیگه. درضمن هانا راست میگه.
سرم رو بلند و به شاهان نگاه کردم، داشت نگاهم میکرد:
- اینجا فرهنگ همینه دیگه آیناز.
آیناز پوفی کشید و گفت:
- خاک تو سرتون پس، ولی من کوتاه نمیام.
آراد با خنده گفت:
- منم طرفدار حقوق زنانم، آیناز لازم شد منم خبر کن.
با اومدن غذاها رها گفت:
- خب دیگه چرت گویی بسه.
با قیافهی آویزون شده به ظرف مسی رو به روم نگاه میکردم. قاشقم رو برداشتم و فقط کمی از برنج خوردم. نگاه سنگین یکی رو روی خودم حس میکردم ولی میترسیدم سرم رو بیارم بالا و ببینم که شاهان داره نگاهم میکنه و اونوقت ضایع میشدم.
تقریبا نصف برنج رو خورده بودم، بدون ماهی. آراد با خنده گفت:
- میبینم که بعضی ها از غذاشون ناراضین.
قاشق رو که میخواستم داخل دهانم بزارم رو دوباره پایین گذاشتم و با خجالت بهش نگاه کردم.
بچه ها ریز خندیدن ولی شاهان مشغول غذاش بود و حتی سرش رو بلند نکرد.
رها دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
- میخوای یه چیز دیگه سفارش بده ها؟
- نه نه سیر شدم دیگه.
شاهان همونطور که سرش پایین بود و چنگال به ماهیش میزد گفت:
- چیزی که دوست نداری رو نخور.
- خب... نه واقعا سیر شدم.
چنگال رو داخل دهانش کرد و همونطور که میجوید، آروم گفت:
- خوبه.
ساعت از دوازده گذشته بود که رسیدیم خونه. مامان چند دفعه بهم زنگ زده بود، کلافه روی تخت دراز کشیدم و گوشی رو کنارم گذاشتم.
همونطور که به سقف زل زده بودم، زیر لب گفتم:
- لعنت بهت هانا، حالا بیچاره چقدر نگران شده.
با فکر کارهای شاهان که برام جالب بود و فکر مامان که چقدر عصبانیه خوابم برد.
***
لب تخت نشست و پاکت سیگار رو برداشت و گوشهی لبش گذاشت، سرش رو خم کرد و فندک زد.
مانلی دستش رو زیر سرش گذاشت و با لحن معترضی گفت:
- انقدر بدم میاد از این اخلاقت!
شاهان کمی سرش رو کج و نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- تو از کدوم اخلاقم خوشت میاد؟! اون رو بگو.
مانلی طاق باز خوابید و همونطور که به سقف نگاه میکرد گفت:
- هیچکدوم، ولی دوستت دارم.
شاهان توی سکوت سیگارش رو میکشید. مانلی ادامه داد:
.ما دخترا دیوونهایم، یهو عاشق شخصیت بدِ میشیم -
شاهان دود سیگار رو به بیرون فوت کرد و با پوزخند گفت:
- الان چیکار کنم؟ عاشقمی؟!
مانلی دوباره به طرفش چرخید، خودش رو جلو کشید تا نزدیکش بشه و گفت:
- نمیدونستی؟
- نه از کجا باید بدونم؟ لابد از اونجا که هفتهی پیش با علی رفته بودی لواسون!
مانلی که با انگشت مشغول کشیدن خطهای نامعلوم روی کمر شاهان بود دست نگه داشت و جا خورده گفت:
- من با علی؟! کی گفت؟
شاهان سیگارش رو توی جا سیگاری انداخت و گفت:
- حالا هر کی.
مانلی نشست و به تاج تخت تکیه داد و گفت:
- هر کی بیخود کرد، تنها که نبودیم با چندتا از دوستام رفته بودم البته رفیقای اونم بودن.
شاهان سر تکون داد و از جا بلند شد. مانلی روتختی رو بیشتر بالا کشید و معترض گفت:
- کجا؟
شاهان تیشرتش رو از روی تخت برداشت، پوشید و بعد بی حرف از اتاق خارج شد.
به سمت آشپزخونهی یک دست مشکیِ خونش رفت و چای ساز رو روشن کرد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت، ساعت چهار صبح بود. یکی از صندلیهای میز ناهار خوری رو بیرون کشید و نشست. با انگشتهاش روی میز میزد و منتظر بود تا آب جوش بیاد.
به عکس مادرش که به در یخچال زده بود خیره شد، لبخندِ روی لبهای مادرش لبخند روی لبهاش آورد.
چشمهاش از بیخوابی میسوختن، از خوابیدن متنفر بود! وقتی در خواب آرامش نداشت دیگه خوابیدن یا نخوابیدن براش فرقی نمیکرد.
با صدای زنگ موبایلش که هر لحظه به آشپزخونه نزدیک میشد از پشت میز بلند شد و قبل از اینکه قدمی برداره مانلی خودش رو به آشپزخونه رسوند و گوشی رو به طرفش گرفت.
اول با حرص به مانلی که یکی از پیراهنهای مشکیش رو پوشیده بود خیره شد و بعد گوشی رو از دستش کشید و گفت:
- مگه نگفتم بدم میاد کسی لباسام رو بپوشه؟
مانلی به اپن تکیه داد، شونهای بالا انداخت و گفت:
- مگه قانونش همین نیست؟ درضمن من دوست دخترتم کسی نیستم.
شاهان به گوشی که حالا دیگه زنگ نمیخورد نگاه کرد و وارد لیست تماسها شد. چشمش به شمارهی پدرش افتاد و با تعجب به ساعت نگاه کرد.
دوباره باهاش تماس گرفت، همونطور که از کنار مانلی میگذشت، گفت:
- برای من نسکافه درست کن و لباسمَم در بیار.
صدای پدرش توی گوشش پیچید:
- الو! بیداری؟
روی کاناپهی خاکستری رنگ خودش رو ولو کرد و گفت:
- سلام، بله. (با پوزخند اضافه کرد) شما چرا این ساعت بیدارین؟ برای نماز!؟
رشید نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
- دم سحری سر به سر من نزار شاهان. آفتاب که زد پاشو بیا اینجا چند تا چک دارم ببر بانک نقد کن برام بیار خونه.
- خودتون چرا نمیرید؟
- پاشم برم بانک؟ حوصله ندارم دوساعت با اون رئیس مسخره و زبون بازش حرف بزنم برای یه کیف پول.
شاهان صاف نشست و متعجب گفت: یه کیف؟ پولِ چیه!؟
- پولِ هر چی تو فضولی نکن.
- اصلا مگه میشه یهو اون همه پول از بانک بگیرم؟
- قبلا اوکی کردم، فعلا خداحافظ.
شاهان بدون حرف گوشی رو زودتر قطع کرد و روی میز چوبی جلوی مبل انداخت و زیر لب گفت:
- مردک!
***
- وای نه سلوا کوتاهه.
سلوا از توی آیینه اتاق پرو نگاهم کرد و گفت:
- بخدا خیلی کوتاه نیست، اه حالم بهم خورد از خرید کردن با تو!
سرش رو از اتاق بیرون برد و در رو محکم بست. دوباره خودم رو توی آیینه برانداز کردم. پالتویی که انتخاب کردم سفید و کوتاه بود و کلاه بزرگی با خز طوسی داشت و کمربندی هم دور کمرش میخورد.
خیلی ناز بود، یه پالتوی عروسکی دخترونه! سلوا راست میگفت خیلی هم کوتاه نبود، پس همین رو میخرم.
پالتو رو در آوردم و بارونیِ خودم رو پوشیدم و بعد از اتاق خارج شدم.
سلوا و یکی از فروشندهها کنار در ایستاده بودن، پالتو رو به دختر جوون دادم و گفتم:
- همین رو برمیدارم.
سلوا آروم لپم رو کشید و گفت:
- آها خوش سلیقه باش.
همراه سلوا کنار خیابون ایستاده بودیم بلکه بتونیم تاکسی بگیریم.
سلوا کلافه کیسهی خریدش رو به دست دیگهاش داد و گفت:
- خراب بشه این شهر، دستام سِر شد از سرما!
با خنده نگاه از خیابون گرفتم و به طرفش برگشتم و گفتم:
- خب برداشتی ما رو آوردی بالا شهر خرید همینِ دیگه، معلوم نیست اصلا تاکسی میاد اینورا یا نه.
- آره بخدا خیلی گرون بودن لباساش، مخصوصا پالتوی تو.
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- آره انقدر که تو گفتی بخر بخر!
- ولی خدایی خیلی محلهی باکلاس و قشنگیه مگه...
سلوا که به خیابون نگاه میکرد یهو اخمهاش رو توهم کرد و ساکت شد.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- چیه؟
قبل از اینکه حرفی بزنه با صدای بوق ماشینی که از پشت سرم بلند شد با تعجب به طرفش برگشتم. با چشمهای درشت شده و ناباور به شاهان که داخل ماشین لوکسش نشسته بود نگاه میکردم که سلوا کنار گوشم گفت:
- میشناسیش؟!
سرم رو تکون دادم و شاهان در ماشین رو باز کرد و نصف و نیمه از ماشین بیرون اومد و گفت:
- فکر کنم از این دیدارهای یهویی زیاد داریم، سلام هانا!
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- س... سلام آقا شاهان.
سلوا هم سلام داد و جواب شنید. شاهان به ماشین اشاره کرد و گفت:
- بیاین سوار شین.
- نه نه ما خودمون میریم.
شاهان نیشخندی زد و گفت:
- ساعت ۴ بعد از ظهره تا ماشین پیدا کنی بری اون سرِ شهر شب میشه، البته تا یه ساعت دیگه هوا تاریکه.
مردد به سلوا نگاه کردم و آروم گفت:
- من هم سردمه هم خستم، بریم!؟
به سمت شاهان برگشتم و گفتم:
- مزاحمتون نیستیم؟
شاهان ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- من کاری که نخوام یا دوست نداشته باشم انجام نمیدم، برعکس تو! (چشمکی زد)
خندیدم و به طرف ماشین رفتم و سلوا هم پشت سرم اومد. مردد نبودم که جلو بشینم یا عقب، کیسهی خریدم رو به سلوا دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم.
شاهان ماشین رو راه انداخت و همونطور که صدای ضبط رو کم میکرد گفت:
- دوست جدید هستن یا همخونهای جدید؟
- سلوا جون دوستمه، هم دانشگاهی هستیم.
شاهان از تو آیینه به سلوا نگاه کرد و آروم سرش رو تکون داد و گفت:
- شاهانم.
سلوا «خوشبختم» آرومی گفت. هر چی اصرار کردم، سلوا قبول نکرد که بیاد پیشم بمونه و نزدیک خوابگاهش پیاده شد و از شاهان تشکر کرد.
حالا هر دو باز مثل قبل توی ماشین تنها بودیم، فقط مثل قبل به در نچسبیده بودم.
زیرچشمی به شاهان نگاه کردم، یه هودی مشکی پوشیده بود همراه شلوار جین مشکی. همیشه رنگهای تیره میپوشید و من این رو دوست داشتم.
رنگ های تیره تضاد قشنگی با پوست سفیدش ایجاد میکردن.
سرش رو برای لحظه ای به طرفم چرخوند و غافلگیرم کرد. لب گزیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
- نپرسیدی اون طرفها چیکار میکردم که یهو کنار خیابون دیدمتون!؟
- شما همیشه یهویی ظاهر میشین.
سرش رو تکون داد و یه طرف لبش کج شد:
- خب این دفعه واقعا اتفاقی بود، خونم اون طرفاست.
هنوز بیرون رو نگاه میکردم که متوجه شدم داریم مسیر قبلی رو برمیگردیم.
با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:
- چرا باز این طرفی اومدید؟
برای لحظهای نگاهم کرد و گفت:
- از من میترسی؟
گلوم رو صاف کردم و بعد از مکثی گفتم:
- نه...آخه یهو دور زدین!
- مگه قرار نبود بیای خونهی من؟
ابرو بالا انداختم و با تعجب گفتم:
- خونهی شما؟ اونوقت چرا؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- کنار خیابون دیدمت فکر کردم قراره بیای خونهی من، بچهها امشب اونجان.
- رها بهم نگفته بود.
- باشه، حالا اگه میخوای دوباره میبرمت خونه و با رها بیا.
به سمتش برگشتم و سریع گفتم:
- نه نه، خب...چه کاریه؟ میریم دیگه الان.
سرش رو تکون داد و تا رسیدن به خونش دیگه چیزی نگفت. من هم مدام به این فکر میکردم که برم خونش چه طور برخورد کنم، لباسم رو در بیارم یا نه، یا اصلا زیر بارونی چی پوشیده بودم؟
رو به روی برج مسکونی نگه داشت و بعد از باز شدن در پارکینگ، ماشین رو برد داخل.
یه پارکینگ بزرگ که تک و توک ماشینهای مدل بالا داخلش پارک شده بودن.
از ماشین پیاده شدیم و من در عقب رو باز کردم و کیسهی خریدم رو برداشتم.
.با هم به سمت آسانسور رفتیم، شاهان دکمهی طبقه پانزده رو فشرد.
گوشهی آسانسور ایستادم و به کفشهام نگاه میکردم. شاهان رو به روم ایستاده بود و با اینکه سرم پایین بود ولی میدونستم دستش رو به جیب زده و خیره نگاهم میکنه.
نگاهش خیلی سنگین بود و همیشه گر میگرفتم. از آسانسور خارج شدیم و شاهان کلید انداخت و در خونه رو باز کرد و بعد کنار ایستاد و گفت:
- بفرمائید.
لبخند زدم و میخواستم خم بشم تا زیپ نیم پوتم رو باز کنم که گفت:
- نمیخواد، برو تو.
سرم رو تکون دادم و وارد خونه شدم و پشت سرم اومد داخل و بعد از بستن در از جا کفشی پشت در یه جفت دمپایی رو فرشی برداشت و جلوی پام گذاشت و گفت:
- اینها رو بپوش.
تشکر کردم و نیم پوتهام رو داخل جا کفشی گذاشتم و بعد پشت سرش وارد هال شدم.
با دیدن هال که حسابی شلوغ بود ابروهام رو بالا انداختم و از دهنم پرید:
- چقدر شلختهای!
کوتاه خندید و گفت:
- ممنون!
به طرفش برگشتم و گفتم:
- ببخشید یهو از دهنم پرید.
همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت، گفت:
- چرا ببخشید راست گفتی دیگه.
کیسهی خرید و کیفم رو کنار کاناپهی خاکستری رنگ گذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم.
به نظرم هال هشتاد متری میشد، خونهی بزرگی بود ولی حسابی بهم ریخته!
یه راهرو هال و اتاقها رو از هم جدا میکرد و اونجا هم سرکی کشیدم.
صدای تق و توق از آشپزخونه میومد، به سمت آشپزخونه رفتم و به اپن تکیه دادم.
پشت بهم ایستاده بود و پودر قهوهای رنگی توی ماگ میریخت.
آشپزخونه هم بهم ریخته بود، مثل آشپزخونه خارجیها بود. تمام کابینتها مشکی مات بودن و میز دو نفرهی سفید رنگ وسط آشپزخونه بود.
با دوتا ماگ توی دستش به سمتم برگشت و چون انتظار نداشت من رو ببینه با تعجب گفت:
- اِ کی اومدی اینجا؟
- همین الان، چرا آشپزخونت اینطوریه؟
پشت میز نشست و گفت:
- اومدی گیر بدیا.
پشت میز نشستم و انگشت هام رو دور ماگ حلقه کردم و گفتم:
- اوم... میگم بیا یکم اینجا رو مرتب کنیم.
با چشمهای درشت نگاهم کرد و ماگ رو که نزدیک دهنش برده بود رو دوباره روی میز گذاشت و گفت:
- چیکار کنیم؟
خندیدم و گفتم: مرتب کنیم.
- باشه حتما!
- مسخره میکنین؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- پس چی؟ واقعا فکر کردی من اینجا رو مرتب میکنم؟ اگه حوصله داشتم که از اول بهم نمیریختم.
بلند خندیدم و گفتم:
- واقعا که پرو هستین، خب الان بچهها میان زشته که.
- توام چال داری؟ اونم دوتا، قشنگه!
با خجالت لبخند زدم و گفتم:
- ممنون.
از پشت میز بلند شد و گفت:
- در ضمن بچهها به خونه ی من عادت دارن اگه تمیز ببینن شوکه میشن.