-
- ارسالات
- 123
-
- پسندها
- 289
-
- دستآوردها
- 63
***
داشتم چند دست داخل کولهپشتی میذاشتم که رها صدام کرد:
- هانا کجایی؟
- اینجام.
اومد دم اتاق ایستاد:
- وسایلت رو جمع میکنی؟ کی میری؟
بلوزم رو توی کوله جا دادم و همونطور که زیپش رو میکشیدم گفتم:
- امروز ظهر.
سرش رو تکون داد و گفت:
- کاشکی نمیرفتی، مطمئنی حالت بهتر شده؟
روبهروی آینه ایستادم و همونطور که موهام رو شونه میزدم گفتم:
- آره رها خوبم، فقط گردنم....
- یکم کرم پودر بزنی اوکی میشه.
سرم رو تکون دادم و موهام رو با کش بستم.
با هم از اتاق خارج شدیم و برای خوردن صبحونه به آشپزخونه رفتیم.
رها مشغول چای ریختن شد:
- کی میای؟ شاهان گفت ششم عید بریم شمال.
- تا اون موقع سعی میکنم برگردم...میگم رها؟
چایها رو روی میز گذاشت و سوالی نگاهم میکرد.
- جنازه....جنازه رضایی رو چیکار کردین؟
شونههاش رو بالا انداخت و با تردید گفت:
- والا نمیدونم شاهان به منم چیزی نگفت. فقط میدونم که اون شب همین که شاهان رفت یکی اومد ماشین رضایی رو برد، به شاهان که زنگ زدم گفت خودش گفته یکی بیاد ماشین رو ببره.
- میترسم!
- حالا یه روز گذشته خبری نشده، استرس نداشته باش.
***
همین که از ترمینال خارج شدم ماشین جهان رو دیدم. مامان همراه جهان اومده بود دنبالم. خونسرد به طرف ماشین رفتم، مامان با دیدنم میخواست پیاده بشه که دستم رو براش تکون دادم تا نیاد.
در عقب رو باز کردم و همینطور که مینشستم سلام کردم. هر دو جوابم رو با لبخند پهنی دادن و مامان گفت:
- خوبی قربونت برم؟ راحت اومدی؟
لبخند کمرنگی زدم:
- خوبم شما خوبین؟ آره بد نبود.
جهان صدای موزیک سنتی که درحال پخش بود رو کم کرد و گفت:
- دو دقیقه دیگه دیرتر میاومدی مادرت میاومد تهران.
مامان سرش رو به عقب چرخوند و گفت:
- آخه پنج شش دقیقه دیرتر اومدی گفتم نکنه اتفاقی اوفتاده باشه.
آروم گفتم:
- مامان همیشه نگرانِ.
- خب مادرِ!
از تو آینه به جهان نگاه کردم که گذرا نگاهم کرد و بعد به جلو خیره شد.
- پس فکر کنم مامان من خیلی مامانِ، آخه مادرای بقیه دخترای جوونش رو مثل بچههای پنج سالِ نمیبینن.
مامان برگشت و یکه خورده نگاهم کرد:
- من تو رو مثل بچهها نمیبینم.
- باشه مامان.
جهان دوباره از تو آینه نگاهم کرد:
- حالت خوبه هانا جان؟
هم حس خوب و هم حس بدی داشتم وقتی صدام میزد《هانا جان》.
خیره تو چشماش گفتم:
- آره خیلی خوبم.
یه نگاه به جاده انداخت و دوباره نگاهم کرد، احساس میکردم الانِ که بفهمه چم شده. انگار از تو چشمهام میخوند.
- رها رفت پیش خانوادش؟
نگاه از جهان گرفتم و به سمت پنجره برگشتم:
- پدرش ترکیه زندگی میکنه، جایی نمیره خونس.
- میگفتی بیاد پیشِ ما.
آهی کشیدم و گفتم:
- دوستاش هستن.
تا رسیدن به خونه دیگه کسی حرف نزد. مامان دیگه طبقه بالای خونهی بابایی اینا زندگی نمیکرد و به خونهی جهان رفته بود ولی وسایل خونه سرجاش بود.
کمی پیش مامانی و بابایی نشستم و بعد به بهونهی خسته بودن به طبقهی بالا رفتم.
شب قرار بود خاله اینا بیان و تا فردا که عیدِ همینجا بمونن پس بهتر بود چند ساعتی رو تنها بمونم.
داشتم چند دست داخل کولهپشتی میذاشتم که رها صدام کرد:
- هانا کجایی؟
- اینجام.
اومد دم اتاق ایستاد:
- وسایلت رو جمع میکنی؟ کی میری؟
بلوزم رو توی کوله جا دادم و همونطور که زیپش رو میکشیدم گفتم:
- امروز ظهر.
سرش رو تکون داد و گفت:
- کاشکی نمیرفتی، مطمئنی حالت بهتر شده؟
روبهروی آینه ایستادم و همونطور که موهام رو شونه میزدم گفتم:
- آره رها خوبم، فقط گردنم....
- یکم کرم پودر بزنی اوکی میشه.
سرم رو تکون دادم و موهام رو با کش بستم.
با هم از اتاق خارج شدیم و برای خوردن صبحونه به آشپزخونه رفتیم.
رها مشغول چای ریختن شد:
- کی میای؟ شاهان گفت ششم عید بریم شمال.
- تا اون موقع سعی میکنم برگردم...میگم رها؟
چایها رو روی میز گذاشت و سوالی نگاهم میکرد.
- جنازه....جنازه رضایی رو چیکار کردین؟
شونههاش رو بالا انداخت و با تردید گفت:
- والا نمیدونم شاهان به منم چیزی نگفت. فقط میدونم که اون شب همین که شاهان رفت یکی اومد ماشین رضایی رو برد، به شاهان که زنگ زدم گفت خودش گفته یکی بیاد ماشین رو ببره.
- میترسم!
- حالا یه روز گذشته خبری نشده، استرس نداشته باش.
***
همین که از ترمینال خارج شدم ماشین جهان رو دیدم. مامان همراه جهان اومده بود دنبالم. خونسرد به طرف ماشین رفتم، مامان با دیدنم میخواست پیاده بشه که دستم رو براش تکون دادم تا نیاد.
در عقب رو باز کردم و همینطور که مینشستم سلام کردم. هر دو جوابم رو با لبخند پهنی دادن و مامان گفت:
- خوبی قربونت برم؟ راحت اومدی؟
لبخند کمرنگی زدم:
- خوبم شما خوبین؟ آره بد نبود.
جهان صدای موزیک سنتی که درحال پخش بود رو کم کرد و گفت:
- دو دقیقه دیگه دیرتر میاومدی مادرت میاومد تهران.
مامان سرش رو به عقب چرخوند و گفت:
- آخه پنج شش دقیقه دیرتر اومدی گفتم نکنه اتفاقی اوفتاده باشه.
آروم گفتم:
- مامان همیشه نگرانِ.
- خب مادرِ!
از تو آینه به جهان نگاه کردم که گذرا نگاهم کرد و بعد به جلو خیره شد.
- پس فکر کنم مامان من خیلی مامانِ، آخه مادرای بقیه دخترای جوونش رو مثل بچههای پنج سالِ نمیبینن.
مامان برگشت و یکه خورده نگاهم کرد:
- من تو رو مثل بچهها نمیبینم.
- باشه مامان.
جهان دوباره از تو آینه نگاهم کرد:
- حالت خوبه هانا جان؟
هم حس خوب و هم حس بدی داشتم وقتی صدام میزد《هانا جان》.
خیره تو چشماش گفتم:
- آره خیلی خوبم.
یه نگاه به جاده انداخت و دوباره نگاهم کرد، احساس میکردم الانِ که بفهمه چم شده. انگار از تو چشمهام میخوند.
- رها رفت پیش خانوادش؟
نگاه از جهان گرفتم و به سمت پنجره برگشتم:
- پدرش ترکیه زندگی میکنه، جایی نمیره خونس.
- میگفتی بیاد پیشِ ما.
آهی کشیدم و گفتم:
- دوستاش هستن.
تا رسیدن به خونه دیگه کسی حرف نزد. مامان دیگه طبقه بالای خونهی بابایی اینا زندگی نمیکرد و به خونهی جهان رفته بود ولی وسایل خونه سرجاش بود.
کمی پیش مامانی و بابایی نشستم و بعد به بهونهی خسته بودن به طبقهی بالا رفتم.
شب قرار بود خاله اینا بیان و تا فردا که عیدِ همینجا بمونن پس بهتر بود چند ساعتی رو تنها بمونم.