◇پارت نهم◇
هیچ پیشبینیای از رفتارش نداشتم. ماشینم را پارک کردم و وارد ساختمان بزرگ تجاری شدم. واحد هفت، شرکت طراحی دکوراسیون داخلی داشتند و ایلیا هم معاون مدیر بود. با اینکه تازه وارد شغل دکوراسیون داخلی شده، بهترین مقام برای یک تازه کار را به او دادند و این به خاطر فوق العاده بودنش در عرصه کارش است.
وارد شرکت شدم که منشی به احترامم از جایش بلند شد. اینجا تقریبا همه من را میشناختند. ناسلامتی نامزد معاون مدیر بودم.
نمیدانستم ایلیا از مرگ خانوادهام خبر دارد یا نه. یک ماه و پانزده روز پیش بود که با عصبانیتش از تهران رفت یک جایی که هیچ کس نفهمید؛ عصبانیتش به خاطر من بود.
تازگی ها دوستش، مهراب به من زنگ زد و گفت که قرار است چهار روز دیگه ایلیا برگردد. مهراب میدانست من گناهکار نیستم.
ایلیا تازه دیروز برگشته بود؛ پس حدس میزنم که قضیهی تصادف را نداند. پدر و مادرش هم که سه ماه بود به سفر رفته بودند و آن ها هم خبر نداشتند.
از دور مهراب را دیدم که به سمتم میآید. لبخندی کم رنگ و بیحال زدم و من هم کمی جلو رفتم.
با چهرهی تاسف خوردهاش گفت: خوش اومدی!
من هم آرام گفتم: ممنون! ایلیا هست؟
سرش را تکان داد و بعد از چند ثانیه گفت: خبر تصادف رو بهش نگفتم. بازم تسلیت!
به علامت تشکر با لبخند سرم را تکان دادم و راهی اتاق ایلیا شدم.
هیچ پیشبینیای از رفتارش نداشتم. ماشینم را پارک کردم و وارد ساختمان بزرگ تجاری شدم. واحد هفت، شرکت طراحی دکوراسیون داخلی داشتند و ایلیا هم معاون مدیر بود. با اینکه تازه وارد شغل دکوراسیون داخلی شده، بهترین مقام برای یک تازه کار را به او دادند و این به خاطر فوق العاده بودنش در عرصه کارش است.
وارد شرکت شدم که منشی به احترامم از جایش بلند شد. اینجا تقریبا همه من را میشناختند. ناسلامتی نامزد معاون مدیر بودم.
نمیدانستم ایلیا از مرگ خانوادهام خبر دارد یا نه. یک ماه و پانزده روز پیش بود که با عصبانیتش از تهران رفت یک جایی که هیچ کس نفهمید؛ عصبانیتش به خاطر من بود.
تازگی ها دوستش، مهراب به من زنگ زد و گفت که قرار است چهار روز دیگه ایلیا برگردد. مهراب میدانست من گناهکار نیستم.
ایلیا تازه دیروز برگشته بود؛ پس حدس میزنم که قضیهی تصادف را نداند. پدر و مادرش هم که سه ماه بود به سفر رفته بودند و آن ها هم خبر نداشتند.
از دور مهراب را دیدم که به سمتم میآید. لبخندی کم رنگ و بیحال زدم و من هم کمی جلو رفتم.
با چهرهی تاسف خوردهاش گفت: خوش اومدی!
من هم آرام گفتم: ممنون! ایلیا هست؟
سرش را تکان داد و بعد از چند ثانیه گفت: خبر تصادف رو بهش نگفتم. بازم تسلیت!
به علامت تشکر با لبخند سرم را تکان دادم و راهی اتاق ایلیا شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: