کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
دادی از ته هنجرهام کشیدم که احساس کردم الان گلوم پاره میشه، روی زمین میکشیدن و میبردنم.
حتی نگاهم نمیکردن، و فقط صدای من همراه فریادم بود که تو اون خونهای که تا چند لحظه پیش به بدترین شکل خرابهای بیشتر نبود، ولی الان انگار اصلا اونجا نیست! همون نما و همون مدل خونست ولی، فقط میتونستم بگم غیر ممکن بود.
کاملا تمیز و مرتب، با وسایلی نو!
- شمارو به مسیح ولم کنید، اشتباه گرفتین! من لیا نیستم! اصلا نمیدونم اون کیه!
انگار کر بودن نمیشنیدن، با برخوردم به پایه میز عینکم افتاد روی زمین و یکی از شیشههاش پر از ترک شد.
فرصت رو غنیمت شمردم و تمام توانی که برام مونده بود پایه میز رو گرفتم.
من باید میرفتم به کمکش، اون نمیتونست جون سالم به در ببره، من... من باید کمکش کنم وگرنه اون میکشش؛ فقط چشمهام رو بسته بودم و دوتا دستم رو دور پایه پیچونده بودم ولی زور اونا کجا و زور من کجا، من یه دختر به این جثه کوچیکی و سه تا مرد هیکل کجا.
دوتا پاهام رو گرفتن و کشیدن که از میز جدا شدم، روی زمین میکشیدن و میبردن؛ کمرم روی پارکتهای چوبی کشیده میشد و خراش میافتاد تا جایی که از دردش نفسم بند میومد.
بین اون همه کش مکش چشمم به انعکاس خودم توی آینه افتاد، نه من این نیستم! این صورت من نیست، چرا... چرا این شکلی شدم، با کشیدن دوباره اون سه نفر از جلوی آینه کنار رفتم، با دستی که آزاد بود گونم رو لمس کردم، این من نیستم!
صدای دادهایی که میزد توی گوشم میپیچید و باعث شد اون صورت برای لحظهای از فکرم خارج بشه، اما من نمیتونستم کاری براش بکنم، انگار اینجا پایان ماجرا بود.
همون اتاق که ازش شروع شد و تهشم به همون اتاق رسیدیم، با صدای قیژ مانند در چشمام رو بستم، دیگه کاری از من بر نمیاد، دیگه امیدی نداشتم.
پرت شدم به داخل و تنها چیزی که میدیدم سیاهی مطلق بود و بس!
با جیغ بلندی از خوابم پریدم و شروع کردم به گریه کردن. این دیگه چه خوابی بود؟! درست مثل یه سکانس از فیلم 《داستانهای ترسناک برای گفتن در تاریکی》وقتی که داداش سارا استلا رو با خواهرش اشتباه گرفته بود و اون رو به جای سارا انداختن توی اتاق مخفی پشت کمد دکوریها، فقط جای روح نفرین شده سارا یا همون لیا توی خوابم کم بود برای سکته کردنم. اصلا چرا چهره ام تغییر کرده بود؟.
در اتاقم یهو باز شد مادرم هراسون وارد اتاق شد و پرسید:
-دختر قشنگم چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟
با ترس خودم رو توی بغل مادرم که تازه روی تختم نشسته بود انداختم و با ترس جواب دادم:
-کابوس دیدم. کابوس دیدم من رو دزدیدن
مادر آروم موهام رو ناز می کرد و دل داریم میداد《هیچی نیست دخترم، فقط یه کابوس بود.》. بعد از گذشت دقایقی دوباره خواب مهمون چشمهای خوش رنگم شد.
دستی به موهای برهنه اعصاب خورد کنم کشیدم و به پشت گوشم هدایتشون کردم. پلاستیک شکلات و آبنبات رو توی ظرف مورد نظرم ریختم و اون رو جایی که مامان براش در نظر گرفته بود گذاشتم. لبخندی به همه ی تزئینات هالووین انداختم و بعد از مطمئن شدن از اینکه هیچ کم و کسری ای نداره، به سمت اتاقم قدم برداشتم. لباسی که مامان برام دوخته بود از روی تخت بهم چشمک میزد. لبخند دندون نمایی زدم و به سمتش رفتم. از روی تخت به آرومی بلندش کردم و مردمک هام رو روی رنگ بادمجونی و جذابش چرخوندم. کاور بی رنگش رو در آوردم و با حوصله پوشیدمش.
شبیه جادوگرا شده بودم. جلوی آینه ایستادم و کت خوش دوخت جادوگریم خیره شدم. چند ژست خفن گرفتم و خودم به خودم خندیدم! رژ لب بادمجونی هم روی لبام کشیدم و کلاه تکمیل کننده ی تیپم رو روی موهام تنظیم کردم. کک و مک صورتم شاید باعث چندش خیلی ها میشد ولی من دوستشون داشتم. بهشون به چشم ایراد نگاه نمی کردم.
گوشیم رو از روی میز آرایشم برداشتم و شماره ی کوپر رو لمس کردم. خیره به انعکاسم توی آینه، با ناخن های لاک خورده ی بنفشم مشغول شونه کردن تصنعی موهام شدم که جواب داد:
- کیلا!
به طرف در اتاق رفتم و گفتم:
- سلام! کجایی؟ من آماده م.
- بیا بیرون. منتظرتم.
گوشی رو قطع کردم و با خداحافظی سرسری از مامان، از خونه خارج شدم. نگاهی از دور به نمای خونه انداختم که دوباره لبخند روی لب هام نشست. تمام خونه پر از لامپ های کوچیک و بزرگ بود و اون کدو تنبل هایی که با دقت خیلی زیاد درستشون کرده بودم، جلوی در خونه خیلی به چشم می اومدن. با قرار گرفتن دستی روی شونه م، هینی از شوک شیدم و به عقب چرخیدم که با صورت تپل کوپر مواجه شدم.
دستم رو روی قلبم گذاشتم و با نگاهی غریده گفتم:
- من رو نترسون!
خندید و با بالا انداختن شونه گفت:
- روز هالووینه کیلا! ترسوندن نباشه مزه نمیده.
نگاهم خندون شد و با هم توی خیابونای شلوغ " وست امو" قدم زدیم. نیم ساعتی از گردش و تفریحمون می گذشت و در حال گذر از کنار پارک خلوت " د کومون" بودیم که با صدای مزخرف ترین پسری که توی عمرم دیدم، ایستادیم.
- اوه! ببین کی اینجاست. درست مثل بچه ها لباس پوشیده.
صدای قهقهه ش با خنده ی دوستای بدتر از خودش، حرصم رو درآورد. نفسم رو فوت کردم و به سمتش چرخیدم. حالم ازش به هم می خورد و اون قدر بدشانس بودم که همیشه جلوی راهم سبز میشد. دست کوپر روی شونه م نشست و زمزمه کرد:
- ولش کن! بیا بریم.
لوکاس و ایدن به ماشین مسخره شون تکیه داده بودن و بی شرمانه نگاهم می کردن که در عقب ماشین باز شد و پای ریزنقشی ازش بیرون اومد. مشخص بود که دختره! با صدای کوپر، بهش نگاه کردم.
- ناتالی! تو اینجا چیکار می کنی؟!
ناتالی بی قید شونه بالا انداخت و جواب داد:
- همون کاری که تو می کنی. مشکلی داری؟
لوکاس پوزخند صداداری زد و به کوپر خیره شد که کوپر تنها کاری که ازش بر اومد این بود که سرش رو پایین بندازه. لوکاس با سرش اشاره ی ریزی به ایدن کرد که ایدن به سمتمون اومد و با یک حرکت پرزور، یقه ی کوپر رو گرفت و به سمت جنگل کشید. هراسون و شوکه به رفتنشون خیره شدم که لوکاس هم به سمت من اومد و با کشیدن دستم، راهی که ایدن می رفت رو دنبال کرد. قلبم شروع به محکم تپیدن کرد.
- چیکار می کنی؟ دستم رو ول کن. کوپر!
بی توجه زور بیشتری به دستم وارد کرد که به جلو سکندری خوردم و برای جلوگیری از افتادن، بازوی لوکاس رو چنگ زدم. سرم به پشت چرخوندم تا از ناتالی کمک بخوام اما اون هم پشت سرمون با اون کفشای پاشنه دار پر سر و صدا می اومد.
نگاهم رو به جلو دوختم و دستم رو کشیدم که با صدای ناآشنای پسری، همگی به سمتش چرخیدیم.
به اون پسره غریبه پشت کرد و مجددا دست من رو کشید، ایدن هم به تقلید از لوکاس دست تپلو کوپر رو گرفت و دنبال خودش کشید، یک هو دستم به سمت مخالف کشیده شد و باعث شد درد وحشتناکی توی دوتا کتفم پیچیده بشه. پسره نا آشنا همراه با خشم غرید:
- چرا می بریشون توی اون جنگل خوفناک؟
ایدن با لحنی تمسخر آمیز جوابش رو داد: «فضولیش به تو نیومده پسره دیوانه».
اخم های پسره توی هم رفت و دوباره محکم دست ظریفم رو کشید؛ اما انگار زور لوکاس بیشتر از اون بود چون نه تنها دستم رو ول نکرد بلکه با یک حرکت دستم رو از دست پسرک بیرون کشید و روی زمین انداختم. درد طاقت فرسایی توی پشم پیچید، از درد چشمم رو بستم و «آخ» دردناک گفتم.
با صدای «آخ» بلند همون کسی که می خواست نجاتمون بده چشم هام رو باز کردم، لوکاس نشسته بود روی سی...های پهن و مردونه ش و مشت های قوی ش رو توی صورتش فرود می آورد. از ترس اینکه چیزیش نشه با همون کمر دردم سریع بلند شدم به سمت لوکاس رفتم و بلند گفتم:
- لوکاس بینیش رو شکستی! بلند شو الان می کشیش. لوکاس!
اما لوکاس انگار نمی شنید من چی میگم فقط ضربه های محکم و کشنده اش رو توی صورت اون پسر بیچاره فرود می آورد. با عجز و ناامیدی به سمت ایدن چرخیدم و با التماس گفتم:
- ایدن تو رو به مسیح قسم تو یه کاری بکن، کشتش!
ایدن با همون خونسردی ذاتیش دست کوپر رو ول کرد و آروم به سمت لوکاس رفت به زور از روی پسرک بیچاره بلندش کرد. لوکاس دست های خونی ش رو به لباس طوسی رنگش کشید و با خشم رو به پسره به حرف اومد:
- این بشه یه درس خوب که دیگه تو کار دیگران کنجکاوی نکنی!
بعد از پایان جملش مجددا دستم رو گرفت و محکم کشید جوری که احساس کردم هر آن ممکن دستم از ریشه کنده بشه هر چقدر هم تقلا می کردم تا دستم رو ول کنه ول نمی کرد، ایدن هم یک خلال دندون گوشه لبش گذاشته بود و با خونسردی دست کوپر رو می کشید، کوپر با اینکه پسر بود و جسم بزرگی داشت اما خیلی ترسو بودحتی از موش هم می ترسید. نمی دونم چقدر گذشت اما این رو خوب می دونم که دیگه جونی توی دنم نمونده بود از بس که راه رفته بودم و کشیده شده بودم.
نگاه رنگیم رو از روی چمن های پژمرده زرد رنگ و خاکی جنگل گرفتم و بالا آوردم که چشمم به خونه ای بزرگ اشرافی اما درب و داغون خورد، این خونه کجای جنگل بود؟ پس چرا هر وقت من و کوپر می اومدیم نمی دیدیمش؟!. در عین زیبا بودنش خوفناک بود و ترس خاصی رو به دل انسان رونه می کرد.
با کشیده شدن دوباره دستم توسط لوکاس از فکر بیرون اومد، اول فکر کردم می خوایم از اون خونه رد بشیم خوشحال شدم چون به شدت می ترسیدم اما وقتی به در پشتی خونه رسیدیم فهمیدم اشتباه فکر کرد: به دلیل قفل بودن در جلویی از این سمت می خوان ما رو به داخل خونه ببرنمون.شروع کردم به تقلا کردن اما انگار به تقلا هام توجه ای نمی کردن به خاطر همین لگد محکم نثار پشت پاش کردن که دو زانو روی زمین افتاد «آخ» بلندی گفت و دستم رو ول کرد منم از فرصت استفاده کردم پا به فرار گذاشتم بلند داد زدم:
- کوپر یه تکونی به خودت بده گندبک!
چند ثانیه بعد صدای آخ ایدن هم بلند شد و صدای پای کوپر که نشونی از دویدنش بود و بعد صدای خودش رو شنیدم:
-کیلا زود باش الان بهمون می رسن
با حرف کوپر دستپاچه شدم سریع تر دویدم یکم که گذشت فکر کردم دست از سرمون برداشتن اما با کشیده شدن موهای روشن رنگم از حرکت ایستادم و «آخ» دردناکی گفتم، پشت سر آخ من صدای داد کوپر هم بلند شد. لوکاس محکم دستم رو گرفت بلندم کرد و انداخت روی شونه شو به حرف اومد:
- دختر ناسزا از دست من فرار می کنی! بهت نشون میدم
دوباره شروع کردم به تقلا کردن و لگد زدن اما انگار اصلا دردش نمی گرفت. ایدن دست های کوپر رو با دستمالی که نمی دونم از کجا آورده بود بسته بود و بزور می کشیدش.وقتی وارد خونه شدیم لوکاس من رو از روی شونه ش پایین آورد و گذاشت روی زمین، چند لحظه ای گذشت که احساس کردم امواج منفی از توی بدنم رد شد و باعث شد که احساس سرما بکنم و لرز در تنم پیچ و تاب بخورد.
لوکاس و ایدن یک دقیقه سکون کردن و این اجازه رو به من دادن که بفهمم این در پشتی به آشپزخانه راه پیدا می کند ولی بعد از آن یک دقیقه وحشیانه تر از قبل کشیدنمون و به سمت ورودی آشپز خانه بردند و محکم به سمت دیوار هولمون دادن. لوکاس به طرف کتابخونه چوبی رفت و آروم انگشت های کشیدهش رو روی اون گذاشت و لبخندی زد، دلیل این کارهاش رو نمیدونستم، چند لحظه بعد دستش رو تکون داد با لمس کردن چیزی لبخندش پررنگ تر شد و با انگشت اشارش فشاری وارد کرد، صدای تیک مانندی توی فضای ساکت خونه پیچید و اون کتابخونه تابی خورد، با چشمایی که بیش از حد ممکن گرد شده بودند، خیره به اون راهپله نگاه میکردم، انقدر گیج این حرکت بودم که اتفاقات دور و اطرافم رو لحظهای فراموشکردم.
لوکاس بعد از باز کردن کرد در به سمت کرپر اومد و دستش رو گرفت و همراه با ایدن هر دومون رو پرت کردن به سمت اتاقک هر چقدر تقلا و داد بیداد می کردیم توجه ای نمی کردن به کار خودشون ادامه می دادن، به زور داخل اتاقک پرتمون کردن اما تا خواستن در رو ببندن صدای «آخ» ایدن بلند شد و بعد صدای به زمین خوردن یک!از جام بلند شدم سریع به سمت در نیمه باز رفتم تا جونم رو نجات بدم اما تا در رو باز کردم رد بشم در دوباره بسته شد پرت شدم توی بغل کوپر، کوپر کمکم کرد بلند بشم. این دفعه هر دو با هم با سمت در رفتیم و هل دادیم تا باز بشه اما انگار یه نیروی فراطبیعی مانع باز شدن در می شد. چند لحظه گذشت و همون نیرو مانع باز شدن در می شد.نمی دونم چی شد که کوپر لیز خورد و من زو هم همراه خودش کشید پایین و باعث شد کمر ضرب دیده م بازم درد بگیره.از جام بلند شدم دوباره خواستم از پل ها اتاقک بالا برم که در باز شد و یک نفر داخل اتاق پرت شد و در اتاق با صدای بدی بسته شد. با ترس جیغ زدم:
- لوکاس، ایدن! تو رو به مسیح در رو باز کنید من می ترسم
هر چقدر داد و بیداد می کردم کسی نبود که نجاتمون بده. کم- کم دست از تقلا برداشتم و آروم گرفتم.
ناامید صدام رو پایین آوردم و با بغض تکیه به دیوار دادم و تا روی زمین سر خوردم. دو دستم رو دور زانوهام گره زدم و با مردمک هایی که تاریکی اتاق رو وجب می کرد، توی ذهنم دنبال راهی برای فرار گشتم. با کلافگی دستم رو توی موهام فرو کردم که صدای آشنای پسرونه، توجهم رو جلب کرد.
- به جای این که هر کدوم یه گوشه پرت بشین پاشین در رو باز کنیم. تا کی می خواین این تو بمونین؟ من یکی نمی خوام فسیل بشم!
بغضم رو فرو خوردم و آروم بلند شدم. با تأسف گفتم:
- بابت کمکت ممنونم. متأسفم که باعث شدیم توی دردسر بیفتی!
صداش توی گوشم پیچید.
- نباش!
توی همون تاریکی، هاله ی دستش به سمتم دراز شد. دستم رو جلو بردم و توی دستش گذاشتم. فشاری بهش وارد کرد و گفت:
- من کارترم!
به طبعیت گفتم:
- کیلا!
دستش رو پس کشید و صدا زد:
- تپلو! تو کجایی؟
صدای کوپر، آروم و زمزمه وار بلند شد:
- کیلا! کیلا بیا اینجا رو ببین.
سرم رو به سمتی که فکر می کردم صداش از اونجا میاد گردوندم و کورمال کورمال جلو رفتم. دستم که توی هوا می چرخوندمش، به بدنش خورد. شونه ش رو گرفتم و گفتم:
- چیزی پیدا کردی؟ مثلا یه در پشتی؟
دستم رو گرفت و از روی شونه ش پایین آورد. هیچ خوشش نمی اومد کسی شونه ش رو بگیره.
- نه دختر! اینجا رو لمس کن.
دستم رو به روی جسمی پر از خاک و تار عنکبوت کشید که با انزجار دستم رو پس کشیدم و گفتم:
- این چیه؟!
زمزمه کرد:
- میزه. ببین... روش چراغ و قلم و کتاب هست. ببین... می تونی با لمسشون بفهمی؟ من فهمیدم!
با تعجب این بار داوطلبانه دو دستم رو روی میز کشیدم. مثل آدم های کور!
- راست میگی. اینجا کجاست؟
با صدای کارتر، سرم رو به سمتی که به نظر می اومد اونجاست چرخوندم.
- به جای وقت تلف کردن بهتره اول یه راهی برای باز کردن در پیدا کنیم.
نبود گرمای حضور کوپر در کنارم و صدای قدم هاش که دور میشد، نشون می داد که داره به حرف کارتر گوش میده. دستم رو به دنبال چراغ روی میز گردوندم که پیداش کردم. با خوشحالی، با تصور و ذهنیتی که از چراغ نفتی مامان بزرگ توی ذهنم بود، سعی کردم روشنش کنم و بعد از مدت زیادی ور رفتن با چراغ، انجامش دادم. با ذوق اون رو جلوی صورتم گرفتم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- نور!
هاله ی نور، اتاق رو تقریبی از تاریکی بیرون آورد. حالا می تونستم کوپر و کارتر رو ببینم که سعی دارن به یک طریقی در رو باز کنن. کاتر با نگاه خیره ش گفت:
- آفرین.
لبخند دندون نمایی زدم و به سمت میز چرخیدم. چراغ رو روی میز گذاشتم و نگاه وسیع تری به کتاب های روز اون انداختم. یکی از کتاب ها رو برداشتم و دستی روش کشیدم که از خاک برخاسته از اون، به سرفه افتادم.
دستم رو جلوی صورتم تکون دادم تا گردهای احتمالی خاک روی هوا رو کنار بزنم. با دیدن اسم عجیب و غریب روی کتاب که هیچ چیز ازش نمیشد فهمید، کنار گذاشتمش و کتاب دیگه ای برداشتم. اون هم همین طور بود. بعد از دید زدن دو کتاب دیگه، بالاخره نگاهم روی کتابی که نوشته ی روش نشون می داد دست نویسه، توقف کرد. روش نوشته بود:
- داستان دهشت!
با کنجکاوی در حالی که چیزی از معنا و مفهومش نمی فهمیدم، بازش کردم تا حداقل محتواش رو بفهمم. اولین صفحه نوشته ی بلندی بود.
- داستان قبرستان!
ابرو بالا انداختم و بی توجه به سر و صدا و غر غر های کوپر و کارتر، ادامه دادم:
- در شهری پسری به نام کریس مدام به قبرستان می رفت. او پسری شرور و خودبین بود که اطرافیان خود را به تمسخر و شرارت می گرفت. او پسری بود که از عزادارانی که به قبرستان می آمدند، دزدی می کرد. شبی از شب های کوتاه تابستان، کریس، از آن که هیچ کس به قبرستان نمی آمد و کاسبی اش فساد شده بود، با خشم و کلافگی لگدی به سنگ قبری زد و ناسزایی به میت حواله کرد. سیگاری از جیبش بیرون آورد و مشغول روشن کردنش شد که با احساس پیچیدن دستی به دور مچ پای راستش، ترسیده و وحشت زده سیگار را رها کرد و خوف برداشته به پشت چرخید که دستی بیرون زده از قبر گره خورده به دور پایش را دید. آن قدر مچ پایش را سفت گرفته بود که نمی توانست قدم از قدم بردارد. زانوهایش لرزید که دست، پایش را کشید و او به زمین افتاد. فریادهایش کلاغ های قبرستان را به سر و صدا انداخته بود. دست، در حال شکافتن قبر بود و حقیقتاً کریس از رعب و حشت، مانند کودکان خود را خیس کرده بود. سعی می کرد با لگد پراندن خود را از شر آن دست رها سازد که دست دیگری بیرون آمد و مچ پای آزادش را گرفت. سرانجام آن قدر مقاومتش بی نتیجه بود که به داخل قبر کشیده شد و قبرستان، در سکوتی وهم آور غرق شد.
لرزی به تنم افتاد. این چه داستان ترسناک و مسخره ای بود؟! آب دهنم رو به خشکی قورت دادم و ورق زدم که با داستان دیگه ای رو به رو شدم. شبیه به قبلی بود! کنجکاو بودم با همه ی مسخرگیش، همه ی داستان هاش رو بخونم. کی اینا رو نوشته بود؟!
دفتر رو بستم که صدای باز شدن در، نگاهم رو با خوشحالیبه سمت خودش کشوند. کارتر و کوپر، نفس نفس زنون و حیرت زده به در نگاه می کردن. جلو رفتم که دختری سرک کشید. خواهر کوپر؟! همه مون خارج شدیم که دختر گفت:
- چطور در رو باز کردین؟
کارتر گیج و با تعجب پرسید:
- مگه این تو نبودی که در رو باز کرد؟
من و کوپر توی سکوت نظاره گرشون بودیم. من با کنجکاوی و کوپر با خشم و ناراحتی!
- نه! من فقط رفتنتون رو دیدم. خواستم در رو باز کنم ولی هر چه قدر گشتم نتونستم بفهمم از کجا باز میشه!
کارتر دستی به ته ریشش کشید و خیره به نقطه ای نامعلوم گفت:
- ولی ما بازش نکردیم.
تو بحثشون پریدم و گفتم:
- خب این خونه قدیمیه! شاید به خاطر خراب بودنش یک جوری باز شده. بیاین زودتر بریم.
همه با تکون دادن سرشون موافقتشون رو اعلام کردن. نگران بودم که جواب مامان رو چی باید بدم.
- سر شما بی مصرفا قرارم به هم خورد. دیگه لوکاس نیم نگاه هم بهم نمی ندازه. آی پام!
بی توجه به صدای ریز مگس مانندش، به نوبت از خونه خارج شدیم که همون لحظه، دسته ای کلاغ با سر و صدا از رو به رومون عبور کردن که باعث شدن کوپر دستش رو حائل صورتش کنه و من از ترس، بازوی کارتر رو چنگ بزنم. با نگاه سریعش، خجالت زده دستم رو پس کشیدم و مثل بقیه توجهم رو به کلاغ ها دادم. سر و صدای بدی داشتن و تعدادشون خیلی زیاد بود. کمی جلو رفتیم و از خونه دور شدیم که کوپر از شدت جیغ ها و غر های بچه گونه ی ناتالی، کنترل خودش رو از دست داد و فریاد زد:
- ناتالی! خفه شو!
نگاهم رو به کوپر دادم. ناتالی که شوکه شده بود، برای چند ثانیه ی کوتاه خفه شد؛ ولی بعدش دوباره با جیغ شروع به حرف زدن کرد:
- خودت خفه شو ترسوی بی ریخت پخمه! سر تو و دوستای زشت تر از خودت از عشقم جدا شدم تا شما رو نجات بدم. باید می ذاشتم همون تو بمونین تا بپوسین.
خواستم به کوپر بگم مثل ما بی خیال باشه و به راهمون ادامه بدیم که با دیدن چیزی که در فاصله ی سه متریش دیدم، خشکم زد. تنفس یادم رفت و زبونم بند اومد. دستم رو بلند کردم و به جایی مثل بازوی کارتر بند کردم تا از لرزیدن زانوم نیوفتم. کوپر و ناتالی با خشم و سکوت به هم دیگه خیره بودن که با سوال کارتر، توجهشون به سمت ما جلب شد.
- چی شده کیلا؟!
مردمک هام رو دوباره به اون حیوون لعنتی دوختم. با لکنت گفتم:
سگ وحشی ای که از دهنش آب می ریخت و چشم هاش انگار به قرمزی میزد، خودش رو یکم خم کرد که با نگاه گیج کوپر و سوالش که می گفت:
- چی؟!
کارتر سریع به حرف اومد و محتاطانه و آروم گفت:
- کوپر! مراقب پشت سرت باش. تکون...
فعل جمله رو ادا نکرده بود که ناتالی جیغی کشید و باعث شد سگ رَم کنه و روی کوپر که تازه به سمتش برگشته بود بپره؛ اما فقط روی سینه ی کوپر نشسته بود و با خشم بهش نگاه می کرد. بر خلاف انتظارم، کار وحشیانه ای باهاش نداشت. پارس های بلند می کرد و می غرید. نه! نه، نه، نه! کوپر در حد مرگ از گرگ و سگ می ترسید. جیغی از ترس کشیدم و در حالی که نه می تونستم عقب بکشم نه می تونستم یک قدم به سمت سگ نزدیک بشم، جلوی دهنم رو گرفتم و رو به کارتر التماس کردم:
- کارتر! تو رو به مسیح قسمت میدم! نجاتش بده.
چند بار تند و تند این جمله رو تکرار کردم که به خودش اومد. بازوش رو از دست من جدا کرد و با هول و ولا، نگاه دستپاچه ای به اطرافش انداخت و تکه چوب بزرگ و کلفتی از کنار درختی برداشت. ناتالی که شوکه بود و مثل من به خودش می لرزید، چند قدم از کوپر دور شد و به من نزدیک تر. کارتر آروم و با احتیاط از پشت سر سگ که همچنان به کوپر رنگ پریده و آغشته به بزاق نگاه می کرد، نزدیک شد و بعد، چوب رو بالا برد و محکم روی گردن سگ پایین آورد.
سگ زوزه ای کشید و شل کنار کوپر افتاد که تازه متوجه ی سینه ی خراشیده و خونی کوپر شدم. به طرفش دویدم و کنارش نشستم.
- کوپر!
دستام می لرزید و روی مردمک هام کنترل نداشتم. کوپر چهره ی کثیفش توی هم رفت و آخی گفت که با عصبانیت به سمت ناتالی چرخیدم و جیغ زدم:
- تقصیر تو بود! دختره ی لوسِ ترسو!
به کوپر کمک کردم بلند بشه ولی سینه ش خیلی اذیتش می کرد. رد پنجه های سگ روی سینه ش، خراش های بدی انداخته بود. با تکون ریز سگ، کارتر فوری گفت:
- باید سریع تر از اینجا دور بشیم.
کارتر خودش رو به ما رسوند و دست کوپر رو دور گردنش انداخت و وزنش رو از روی من برداشت. گفت:
- من هستم. تو جلو برو.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- مرسی. مرسی کارتر.
پلک محکمی زد و کوپر، سعی کرد دردش رو تحمل کنه. همه تا جایی که تونستیم، با قدمای بلند و تند از اون محل فاصله گرفتیم. حدود شصت و پنج فوت دور شده بودیم که با صدای کوپر که به زور از دهنش خارج میشد، نگاهم رو بهش دادم.
- ما کجا هستیم؟!
با سوالش، نگاهی به اطراف انداختم ولی... خیلی برام غریب بود. موقع رفتن به اون خونه این منظره رو ندیده بودم. کارتر گفت:
- معلوم نیست!
از ترس صدام رو بالا بردم و پرسیدم:
- یعنی چی که معلوم نیست؟ من دارم پشت سر شما میام. اون وقت نمی دونین دارین کجا میرین؟
کارتر کلافه و نفس نفس زنون از وزن سنگین کوپر گفت:
- از ناتالی بپرس! فکر می کردم اون واردتره.
بغضم گرفت. واقعا خسته شده بودم. روز خوبم به بدترین مدل خراب شده بود. کتاب رو توی دستم جا به جا کردم و به طرف ناتالی غریدم:
- معلوم هست حواست کجاست؟ ما کجاییم؟
خودش هم دست کمی از ما نداشت. رنگش پریده بود و گریه ش گرفته بود.
- نمی دونم! نمی دونم! من ترسیدم.
بغضم شکست و به تنه ی درخت نزدیکی تکیه دادم. از ناتالی متنفرم!
زمزمه کردم:
- مطمئنم مامانم خیلی نگرانم شده! لعنت بهت لوکاس.
با حس دست کارتر روی شونه ی راستم، نگاه اشک آلودم رو به نگاه آرومش دوختم. فشاری به شونه م وارد کرد و در حالی که روی دو زانو کنارم نشسته بود، گفت:
- نگران نباش کیلا. ما از اون زیرزمین نجات پیدا کردیم. اینجا که چیزی نیست.
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- چطوری؟ هوا داره تاریک میشه. جایی رو نداریم که بریم. نه غذایی نه هیچی. همین الان از شر یه حیوون وحشی نجات پیدا کردیم. این جنگل همیشه ممنوعه بوده. ما گیر افتادیم.
با صدای کوپر، چشم از چشم های خوش حالت کارتر گرفتم و به اون دوختم. دستش رو به سینه ش گرفته بود و سعی می کرد بتونه بایسته. با نفس نفس گفت:
- کارتر! بیا بریم اینجاها رو بگردیم. شاید راهی پیدا شد.
پرسیدم:
- خوبی؟
لبخند زوری ای زد و گفت:
- بهترم. شانس آوردم سگه گازم نگرفت. نمی دونم چی جلوش رو گرفته بود.
کارتر با اطمینان گفت:
- از جاتون تکون نخورین. ما زود بر می گردیم.
سرم رو تکون دادم که از کنارم بلند شد و به همراه کوپر، به سمتی رفتن که با جیغ بلند ناتالی، شونه هام پرید. امیدوارم یک روز حنجره ت رو از دست بدی! پسرا با ترس به سمتمون چرخیدن و کوپر که معلوم بود خیلی از دست ناتالی عصبانیه داد زد:
- چه مرگت شده؟ چرا همه ش جیغ می زنی؟
ناتالی دستش رو روی سینه ش گذاشت و نفسش رو فوت کرد.
- ملخ... ملخ بود!
توی این اوضاع وحشتناک و درمونده، هم عصبی بودم هم خنده م گرفته بود. کوپر سری به تأسف تکون داد و پسرا رفتن.
با صدایی که مخلوط خشم و خنده بود گفتم:
- ما همین الان از یک خونه ی مخوف و سگ وحشی غول پیکر نجات پیدا کردیم. اون وقت تو از یک ملخ می ترسی؟ ناتالی به عقلت شک کردم.
ناتالی چشم غرهای بهم رفت اما بهش توجهای نکردم و دوباره به سر جای قبلیم برگشتم نمیدونم چه قدر گذشته بود که پلکام رو روی هم گذاشتم و سرم رو از پشت به تنهی زمخت درخت تکیه دادم. صدای رقص برگها و سردیای که به دو گوشهام میخورد، نشون از وزش نسیم ملایمی میداد. بوی گیاه مشامم رو پر کرده بود. تازه داشتم آرامش پیدا میکردم که با صدای نفس عمیق و پر صدای ناتالی که از حرس بود و زمزمههای اعصاب خورد کنش، عصبی شدم و تیز بهش نگاه کردم که توجهی نکرد.
با حرص تکیهم رو از درخت گرفتم و خواستم تشر بزنم که با صدای گرفته ی کوپر، ساکت شدم.
- پاشین. یه راهی پیدا کردیم.
با خوشحالی بلند شدم و بدون کوچک ترین نگاهی به ناتالی، به سمت کوپر قدمهای بلند برداشتم که لبخندی به چهرهی خوشحالم زد و دستم رو بین دستای تپلش گرفت. گویا هنوز هم سینهش درد می کرد ولی به روی خودش نمیآورد. شاید بهتر شده بود. نمیدونم!
بیصبرانه منتظر بودم از این جنگل خوفناک بیرون بریم و مدام چشم میچرخوندم تا کارتر رو پیدا کنم. کمی جلو رفتیم تا این که کارتر رو تکیه داده به درخت دیدم. خوشحالتر چند دقیقهی قبل، از این که میتونستیم برگردیم خونه نفس عمیقی کشیدم. نمیدونم چطور سر از اینجا در آورده بودیم و باز هم چطوری کارتر تونست راه رو پیدا کنه! مگر نه این که تازه اومده بود اینجا؟
سرم رو تکون ریزی دادم و بیخیال این قضیه شدم. چه اهمیتی داره اصلا؟! سرعتم رو بیشتر کردم. دیروقت بود و مطمئن بودم که مامان بیشک خفهم میکنه. همه مثل من به قدمهاشون سرعت داده بودن؛ اما با این حال، ناتالی هنوز هم عقب افتاده بود و آروم میاومد.
با حرصی که توی صدا و لحنم مشهود بود غریدم:
- اون پاهای دراز بی خودت رو بلندتر بردار. با این سرعتی که داری حلزونی که کنارت بود داره ازت جلو میزنه!
اون هم با حرص و آز گفت:
- میبینی که نمیتونم!
به کفشهای پاشنه بلندش نگاهی انداختم و اخمام رو بیشتر توی هم کشیدم. آخه این دختره از کجا پیداش شده بود؟ با اینکه خیلی وقته با کوپر دوستم؛ ولی زیاد باهاش مثل الان ملاقات نداشتم. توی همین دیدارها هم ازش به شدت متنفرم! دقیقا همین حسی که نسبت به لوکاس توی وجودم بود. احمقا!
نیم ساعتی گذشته بود که از درد پاهام، کلافهتر از همیشه پرسیدم:
- چه قدر دیگه مونده کارتر؟ مطمئنی داری درست میری؟
دستی توی موهای لختش کشید و برگشت بهم نگاه کرد. چشمهای عسلی رنگش توی اون تاریکی برق خاصی داشت و باعث میشد بهش خیره بشم.
- چیزی نمونده.
لبخندی که روی لبهاش نشست بهم فهموند که فهمیده بهش خیره شدم! خجالت زده سرم رو پایین انداختم و به راه رفتن و شنیدن غر- غرهای ناتالی ادامه دادم. با صدای خوشحالش با اون تن صدای نازک و نحسش، سرم رو بلند کردم. جادهی افقی رو از دور میدیدم. ذوق توی وجودم تزریق شد.
از جنگل که خارج شدیم، هممون نفس آسوده و راحتی کشیدیم. به سمت کارتر چرخیدم و گفتم:
- فکر نمیکردم بتونیم از اینجا بیایم بیرون. خیلی ازت ممنونم کارتر. لطف بزرگی در حقمون کردی.
با چهرهی خسته اما مهربونش، نگاه ملایمی بهم انداخت و فقط خندهی کوتاهی کرد. کتاب رو سفتتر توی آغوشم گرفتم و با خداحافظی از کوپر و کارتر، بدون حتی نیم نگاهی به ناتالی، با همهی عجله و سرعتی که از خودم سراغ داشتم به خونه برگشتم.
جلوی در خونه ایستادم و با چشم بسته، نفس عمیقی کشیدم. در رو آروم باز کردم و سرک کشیدم. کتاب رو بیشتر به سینه م فشردم و در رو پشت سرم بستم. آب دهنم رو قورت دادم و روی پنجهی پا، آروم و آهسته به سمت اتاقم که طبقهی بالا بود میرفتم که با صدای حرص آلود و جیغ مانند مامان، شونههام با ترس بالا پریدند و توی جای خودم ایستادم.
- تا الان کجا بودی کیلا؟!
پای معلق روی هوام رو روی زمین گذاشتم و با چهرهی درهم، به سمت مامان چرخیدم. لبم رو گاز کوچیکی گرفتم و گفتم:
- با کوپر بودم.
اخماش رو بیشتر توی هم کشید که شبیه بازپرس ها شده بود و با نگاه خیرهش، ترس رو به دلم تزریق میکرد. با لحن شکاکی پرسید:
- چیکار میکردین؟
خندهم گرفته بود. طوری گفت چیکار میکردین که انگار رفته بودیم دزدی یا یک نفر رو کشته بودیم یا شاید هم...! به زور لبهای لرزونم رو روی هم فشردم و با لحنی که ته مایههای خنده داشت جواب دادم:
- مامان! امشب هالووین بود. مردم توی هالووین چیکار می کنن؟
مامان ظاهرش رو حفظ کرد و گفت:
- ولی من به جای آبنبات و شکلات، توی دستت یک کتاب عجیب غریب کثیف می بینم.
توی نگاهش مکث کردم. چی میگفتم؟ چی میگفتم که نه غر بزنه نه بیخود نگران بشه؟ مردمکهام رو بین چشمهاش چرخوندم و بعد با جرقهای که توی سرم خورد گفتم:
- آب... آبنبات جمع کرده بودیم؛ اما یکی از پسرای شرور مدرسه با دوستاش اونها رو ازمون دزدیدن. این کتاب هم... این هم مال کوپره. ازش امانت گرفتم که بخونمش.
مامان که به نظر میاومد قانع شده باشه، کمی سکوت کرد که از فرصت استفاده کردم و به سمت اتاقم چرخیدم که دوباره گفت:
- یه حسی بهم میگه که تو راست نمیگی! تا جایی که یادم میاد کوپر اصلا کتابخون نیست.
کلافه توی موهام دست کشیدم و دوباره به سمتش چرخیدم.
- مامان! واقعا خستهم و باور کن بیجهت مشکوکی!
با صدای ناگهانی بابام از پشت سرم، یک قدم عقب رفتم و نگاهش کردم.
- این قدر کیلا رو اذیت نکن عزیزم. فقط با دوستش رفته بود مردم رو بترسونه.
لبخند دندون نمایی زدم و با ذوق در آغوشش گرفتم. دستی توی موهام کشید و روی سرم رو بوسید. مامان غر زد:
- تو توی دعوای من و دخترم دخالت نکن جیسون! این موضوع کاملا به من و اون مربوطه.
بابا برای این که من رو نجات بده و بحث رو هم منحرف کنه، من رو رها کرد و به سمت مامان رفت. بی توجه به نگاه تیز مامان، اون رو در آغوش گرفت که خندهی ریزی کردم و به سمت اتاقم رفتم. در رو پشت سرم بستم و با نفس عمیقی، بهش تکیه زدم. کتاب رو از سینهم فاصله دادم و بهش نگاه کردم.
پوفی کشیدم و جلو رفتم. با خستگی زیادی کتاب رو روی میز گذاشتم و خودم رو با همون لباسها روی تخت پرت کردم. امروز خیلی روز بد و پر دردسری بود. هیچ وقت نمیتونستم فراموشش کنم. یکی از بدارین خاطرات عمرم بود! مسیر افکارم به کارتر منحرف شد. پسر جذاب و خوش هیکلی بود و ایده آل هر دختری! از افکارم، خندیدم و سرم رو تکون ریزی دادم. بیخیال فکر کردن شدم و پلکهام رو روی هم گذاشتم.
•••
همراه با کوپر توی خیابون "mother Julia Rd" قدم میزدیم و به مدرسه نزدیک میشدیم. هر دو این قدر خوابمون میاومد که حس و حال حرف زدن نداشتیم. از مدرسه متنفر بودم؛ چون همیشه باعث میشد خوابم کامل نشه و وقتم رو سر کلاسای مزخرفش حروم کنم. وقتی وارد مدرسه شدیم مثل همیشه بیشتفاوت به همه به کلاس خودمون رفتیم. سرجام نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم تا زمانی که دبیر شیمی میاد، یکم چرت بزنم. تازه چشمام داشت گرم میشد که صدای آشنای یک نفر، توی گوشم پیچید:
- هی تپلو! چطوری؟
با تعجب سرم رو از روی میز برداشتم و با پلکهای سنگین، به کارتر نگاه کردم. اون اینجا چیکار میکرد؟ سوالم رو به زبونم آوردم که با شنیدن صدام به سمتم برگشت و با همون لبخند ملیحش بهم نگاه کرد. گفت:
- سلام کیلا! خوبی؟ انگار خیلی خوابت میاد.
گیج لبم به خنده باز شد و گیج تر سر تکون دادم.
- نگفتی. تو اینجا چیکار میکنی؟
چشمکی زد که ته دلم رو خالی کرد. جواب داد:
- من دانش آموز جدیدم.
من و کوپر همزمان با تعجب چشم گرد کردیم و گفتیم:
- نه!
کارتر از هماهنگی بین من و کوپر خندید و سری به تایید تکون داد. کولهش رو از شونهش پایین داد و روی صندلی بین من و کوپر، خودش رو پرت کرد.
پا روی پا انداخت و قصد کرد چیزی بگه که با ساکت شدن همهمه و پچ پچ کلاس، توجهمون به دبیر شیمی که صدای قدم زدنش توی فضای کلاس اکو میشد جلب شد. کتاب قطوری که دستش بود رو روی میز گذاشت و عینکش رو کمی جا به جا کرد. از بالای عینک نگاه جدی ای به همه ی کلاس انداخت و مثل همیشه بدون ذره ای وقت تلف کردن شروع به حضورغیاب کرد.
با تموم شدنش، نگاه دیگه ای بهمون انداخت و گفت:
- خب... شاگرد جدید داریم.
نگاهی به کارتر انداختم که منتظر به استاد نگاه می کرد. استاد دستش رو به سمت کارتر نشونه گرفت و گفت:
- آقای کارتر پتیبون! شاگرد جدید مدرسه!
پچ پچ ها دوباره بلند شد که با هیس دبیر که شبیه به صدای مار بود، ساکت شدن. خیلی خوبه که کلاس امروز لوکاس و ایدن به دلیل مریضی آقای جیمز کنسل شد. اگه بودن واقعا روز بدی داشتیم. باقی روز، با حرص خوردنای بی جهت کوپر نسبت به غذای کمی که سلف داده بود و خندیدن های من و کارتر گذشت.
با خستگی کتونی هام رو درآوردم و بدون این که توی جاشون بذارمشون، در خونه رو پشت سرم بستم و توی سکوت ترسناک خونه، به اتاقم رفتم. مشخص بود که هیچکس خونه نیست. با رسیدن به اتاقم کوله م رو سمتی پرت کردم و لباسام رو درآوردم. چرخی توی اتاق زدم و از بیکاری، خودم رو روی تخت انداختم. اگه می دونستم کسی خونه نیست پیش کوپر می موندم؛ اما حالا دیگه حوصله ی بیرون رفتن رو نداشتم. جورابای بلند سفیدم رو از پام بیرون کشیدم و گوشه ی نامعلومی پرت کردم.
کش و قوسی به بدنم دادم که چشمم به کتاب غبار گرفته خورد. با کنجکاوی تازه ای به سمت میز چوبی مشکی رنگم رفتم و روی صندلی نشستم. چراغ مطالعه م رو روشن کردم و کتاب رو ورق زدم. اولین داستان رو قبلا خونده بودم؛ پس رفتم سراغ داستان بعدی.
- داستان جنگل جیسون!
مردمک هام رو خط بعدی بردم.
- در یکی از سردترین روزهای سرد زمستانی، بحث و جدلی میان پسری به نام جیسون و خانواده اش پیش آمد. او، خواهر کوچک خود را مورد آزار و اذیت قرار داد و با تندخویی از خانه خارج شد و برای مصرف مواد، به جنگل پا گذاشت. بی تفاوت به همه چیز، با خشم به شاخه ی درختان و تنه ی آنها لگد میزد و شاخه ها را می شکست. پس از آن که جایی برای نشستن پیدا کرد، مشغول کاری که قصدش را داشت شد و با روشن کردن سیگاری که حوی موادش بود، یک پای خودش را دراز کرد و سرش را از پشت به تنه ی درخت تکیه داد. چند ثانیه ای گذشته بود که دستی روی شانه اش نشست. با خیال آن که دوستش او را دنبال کرده است، پلک روی هم گذاشت و با لبخند گفت:
- خوب موقعی اومدی جیم.
هنگامی که جوابی نشنید، چشم باز کرد و نگاهی به پشت انداخت؛ اما هیچ چیز ندید. هنوز هم احساس می کرد کسی شانه ی او را نگاه داشته است. به قصد برخاستن، تکیه اش را از تنه ی درخت برداشت که باز هم چیزی مانع او میشد. قلبش به تکاپو افتاده بود. دستش را روی شانه اش گذاشت تا آن جسم نامرئی را پس بزند؛ اما فایده ای نداشت. زمزمه ای آرام و سرد، زیر گوشش پیچید و نفس او را بند آورد. تقلا کرد و دو دست و دو پایش را تکان داد که با احساس این که دستانی هم آن ها را گرفته اند، تکان خوردن برایش سخت شد. گویا درخت در حال بلعیدن او بود! چندی گذشت که سرانجام، درخت، جیسون را به درون تنه ی خود فرو برد.
بعد از خوندن داستان، یک بار دیگه موهای تنم راست شدن. سوالی که دفعه ی قبل ذهنم رو مشغول کرده بود، اعلام حضور کرد. کی چنین داستان هایی رو نوشته بود؟ آب دهنم رو قورت دادم. تنها بودن توی خونه، کمی ترس توی دلم انداخته بود. دستی توی موهای فرم کشیدم و کتاب رو ورق زدم. چی؟! فقط سه تا داستان؟! چرا بقیه ش سفیده؟ فکر می کردم تا آخرش پر از داستان باشه. انگار نویسنده ش از یه جایی به بعد، یا مُرده یا بی خیالش شده!
سرم رو به طرفین تکون دادم و نگاهم رو به داستان سوم دوختم.
در یکی از شب های تاریک بوستون، سوفی که برای پیاده روی شبانه به پارک نزدیک خانه اش رفته بود، هندزفری را در گوش خود جای داد و با آهنگ ملایمی شروع به دویدن کرد. نیم ساعتی گذشته بود و او دور تا دور پارک را می چرخید. خسته روی نیمکت نشست و بطری آبش را برداشت و جرعه ای نوشید. با دم های عمیق، تنفسش را ریتم دار کرد. با بلند شدن سرش، نگاهش به آن سوی خیابان قفل شد. چشمانش را ریز کرد تا آن شیء براق را واضح تر ببیند. سرانجام، کنجکاوی بر او غلبه کرد و بلند شد و با قدم های بلند، به آن سوی خیابان رفت. روی دو زانو خم شد و به تاریکی چاه فاضلاب چشم دوخت. گمان می کرد ثانیه ای پیش، چیزی درونش برق میزد که حال نبود. خیرگی اش آن قدر ادامه پیدا کرد که بار دیگر آن شیء براق را دید. کمی بیشتر خم شد. با دیدن آن انگشتر زرین، لبخندی به پهنای صورت زد و دست دراز کرد. با پیچیده شدن مایع رقیق و لزج سیاه رنگی به دور مچش، لبخندش به یک باره رنگ باخت و چشمانش درشت شدند. از ترس و وحشت، سعی می کرد دستش را پس بکشد؛ اما در همان لحظه، با نیروی زیادی به درون فاضلاب، کشیده شد!
دستی به صورتم کشیدم و نفسم رو فوت کردم. نقطه ی اشتراک همه ی این سه داستان، کشیده شدنشون به درون چیزی بود. قبر، درخت و فاضلاب! صفحه رو رد کردم که با دیدن سفیدیش، یادم اومد ادامه ای وجود نداره. الان حتی با وجود چندش آور بودن داستان هاش هم، خواهان ادامه ش هستم! کتاب رو همونطور باز روی میز گذاشتم و برای گرفتن یک دوش آب گرم، به حموم رفتم.
رو به روی آینه ی کمد ایستادم و سشوار رو روشن کردم تا موهام رو خشک کنم. هوا تاریک شده بود و هنوز مامان و بابا برنگشته بودند. کارم که تموم شد، موهام رو با گیره بستم و دنبال گوشیم گشتم. آخرین بار توی کیفم کنار میز بود. به سمتش رفتم و خم شدم که با دیدن نوشته های کتاب، به سرعت از حالت خمیده در اومدم و بهش نگاه کردم. باورم نمیشد! صفحه ی چهارم پر بود از کلمه و جمله که در نهایت یک داستان رو تشکیل می دادن. نه! مگه... مگه سه تا داستان نبود؟! این... این از کجا پیداش شد؟ من مطمئنم که توهم نزدم.
بی خیال گوشیم روی صندلی نشستم و مبهوت، داستان رو زیر لب خوندم.
- مترسک ایدن! شبی از شب های سرد، پسری جوان از کنار مزرعه ی پدرش در حال گذر بود. ساعت از نیمه شب نگذشته بود که با دیدن مترسک مزرعه، در جای خود ایستاد. در دل از او بسیار واهمه داشت؛ اما برای پنهان کردن این ترس، او را با چوب میزد. این بار هم گویا قصد همین کار را داشت که چوبی از همان حوالی برداشت و به سویش رفت. ضربه ی اولی را که زد، به چشم های تهی مترسک خیره شد. با نفرت و خشم، چوب را بالا برد تا ضربه ی دوم را بر تن مترسک فرود آورد که دستش، در هوا گرفته شد. سرش را بالا برد و به دستی که چوب را نگاه داشته بود خیره شد. دستی از جنس کاه! سرش را با ترس و وحشتی پنهانی، آرام و محتاط گونه به سمت مترسک چرخاند که لبخند روی لبش، موجب قطع تنفسش شد. چوب را رها کرد و بی معطلی، پا به فرار گذاشت. بین خوشه های گندم می دوید و از ترس، تلو تلو می خورد. با بند شدن پایش به سنگ، روی زمین افتاد و با همان سرعت عملی که داشت، سرش را به پشت چرخاند؛ اما هیچ کس نبود. حتی آن مترسک! آب دهانش را قورت داد و خود را به عقب کشید تا بتواند برخیزد؛ ولی با برخوردش به چیزی سفت، نفس در سینه اش گیر کرد. سرش را بالا گرفت و در عمق چشمان مترسک خیره شد. پاهایش می لرزیدند و مردمک هایش هم! مترسک، خم شد و پای ایدن را گرفت و مانند انسانی عادی، به جای خود کشید. ایدن فریاد میزد و از ترس، به خود می لرزید. مترسک با یک دست ایدن را بلند کرد و در آغوش خود فشرد. سرانجام، کم کم ایدن را با خود یکی کرد و ایدن حال، مترسک جدید مزرعه بود.
ذهنم به سمت ایدن کشیده شد. اون قدر فکر های عجیب غریب به فکرم می اومد که خودم هم از دست خودم کلافه شدم. سرم رو محکم تکون دادم. شاید... شاید نه! حتماً. حتماً دستپاچه بودم یا بی دقت که این صفحه رو ندیده بودم. با این تفکر، کتاب رو بستم و لباس تنم کردم. زیر پتو خزیدم و با هزار جور فکر و ذکر، به خواب رفتم.