کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
با صدای آلارم گوشیم، به ضرب و زور لای چشمام رو باز کردم و نگاهم رو به ساعت قرمز روی میز عسلی انداختم. فعلا برای رفتن به مدرسه زود بود. خواستم دوباره بخوابم که یک بار دیگه صدای گوشیم به گوش رسید. کسل و بی حال از جام بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. کارای مورد نظرم رو انجام دادم و بیرون اومدم.
از کوفتگی بدنم و بی حوصلگیم معلومه که روز خوبی رو در پیش ندارم. به سمت کمدم رفتم و بعد از برداشتن یک بافت بلندی نفتی رنگ که سرشونه هاش به اندازه ی یک دایره ی متوسط سوراخ بود، همراه با یک جوراب ساق بلند مشکی و یک بوت نفتی رنگ در کمدم رو بستم و مشغول پوشیدنشون شدم. شونه رو از روی میز برداشتم و موهام رو شونه زدم. کت خزدار مشکی رنگم رو پوشیدم و کوله و کتابای مربوطه م رو برداشتم و بدون خوردن صبحونه، از خونه خارج شدم.
سرم رو پایین انداخته بودم و همین طوری بی خیال آروم راه قدم بر می داشتم که هر چی جلوتر می رفتم، بیشتر متوجه ی همهمه ای می شدم. آروم سرم رو بالا بردم و با دیدن تجمع مردم و پلیس محلی جلوی خونه یا همون مزرعه ی پدر ایدن، متعجب شدم. همون لحظه، موضوع و اسم داستانی که توی اون کتاب خونده بودم از ذهنم گذر کرد؛ اما با تکون دادن سرم از فکرم بیرونش کردم.
به قدم هام سرعت بخشیدم به سمت تجمع رفتم. وقتی نزدیک شدم، چند لحظه ای رو منتشر موندم تا شاید چیزی عایدم بشه؛ اما هیچی نفهمیدم. ناچار به سمت زن جوانی که کنارم ایستاده بود چرخیدم و آروم پرسیدم:
- چی شده؟
زن، نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- خبر نداری؟ دیشب ایدن بعد از این که از پیش رفقای اراذل و اوباشش اومد، من که داشتم سیگار می کشیدم اون رو دیدم که به سمت مزرعه ش می رفت؛ اما هیچ کس خبر نداره از اون جا کجا رفته و حالا کجاست. یه جورایی گم شده!
با بهت مردمک هام رو روی موهای خرمایی و صورت گندمیش چرخوندم؛ ولی ذهنم به سمت داستان دیشب کشیده شد. مترسک ایدن! مزرعه! شب! نه! نه! این امکان نداره! این حقیقت... حقیقت نداره!
با ترس و شوک بدون هیچ حرفی خیلی سریع شروع به دویدن به سمت خونه ی کوپر کردم. مطمئن بودم که به این زودی از خونه بیرون نزده و هنوز اونجاست. نمی دونم چه قدر گذشت که رسیدم؛ اما نفس هام به شماره افتاده بود و نمی تونستم حرف بزنم. چند لحظه روی زانوهام خم شدم تا حالم جا بیاد. همین که کمرم رو صاف کردم، صدای متعجب کارتر به گوشم رسید:
- کیلا! حالت خوبه؟!
با به یادآوردن اتفاقاتی که افتاده بود، یک بار دیگه ترس به جونم رخنه کرد.
شونههام رو توی دست های مردونه و گرمش گرفت و خیره توی مردمکهام گفت:
- چی غیر ممکنه کیلا؟ حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده دختر؟!
سرم رو مبهوت و ناباور به طرفین تکون دادم. شاید باور نمیکردن ولی باید می گفتم! باید میگفتم چی دیدم...
همین که قصد کردم لب به سخن باز کنم، صدای تو گلویی کوپر مانع شد.
- چیشده کارتر؟
کارتر شونه بالا انداخت و رو به کوپر گفت:
- من چیزی نمیدونم.
سپس سرش رو به سمت من چرخوند و ادامه داد:
- کیلا باید بگه!
از حصار دستهاش خارج شدم و با یک نفس عمیق یک قدم عقب رفتم. آب دهنم رو قورت دادم و چند ثانیه چشمام رو روی همه چیز بستم. مصمم تر از دقایق قبل لای پلک هام رو باز کردم و در حالی که نگاهم به مردمکهای کارتر بود محکم اما تند جریان کتاب و داستانهای ترسناکش و اتفاق دیشب و امروز صبح رو براشون شرح دادم.
واژههای آخرم رو با صدای لرزونم میگفتم که بعد از تموم شدن حرفهام، سکوتی فضا رو در بر گرفت. برای این که باور رو توی چشمهاشون ببینم، نگاهم رو روی چهرههاشون چرخوندم و انگشتام رو توی هم پیچ دادم.
- بچهها!
همین کافی بود تا صدای خنده شون، گوشم رو کر کنه! بغض کردم و دستم رو به پیشونیم گرفتم. میدونستم باور نمیکنن؛ ولی اونا واقعی بودن! من خودم دیدمشون!
با حرص و آز به صورت های سرخ از خنده و ردیف دندون هاشون خیره شدم و غریدم:
با این حرف دوباره خندش رو از سر گرفت که این بار، کارتر به حرف اومد.
- سرکارمون گذاشتی دختر!
دوست داشتم به هر کدومشون یک لگد بزنم که بفهمن کی رو دارن دست میندازن. عصبی مشتی به سینهی کارتر زدم و با صدایی که از لای دندون های بر هم فشردم بیرون می اومد گفتم:
- باشه! باور نکنین... بهتون ثابت می کنم.
ازشون چشم گرفتم و با قدم های بلند و محکم، به سمت مدرسه قدم برداشتم. بند کوله م رو سفت توی مشت گره خوردهم گرفتم و به اون دو نفر که با خنده اسمم رو صدا میزدن و دنبالم میاومدن کوچک ترین توجهی نشون ندادم.
داخل کلاس شدیم که هنوز داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن. جای غیر مشخصی کنار و زیر پنجره نشستم که کارتر صندلی کنارم رو اشغال کرد و خیره به من جدی پرسید:
- ناراحت شدی؟
حق به جانب و طلبکار گفتم:
- معلوم نیست؟
انگشتاش رو لای موهاش برد و در حالی که میخواست متقاعدم کنه ناراحت نباشم گفت:
- ببین کیلا! حتی اگه بخوایم باور کنیم هم سخته. اصلا اینجور چیزها واقعیت نداره دختر. ما توی قرن بیست و یک هستیم. تو داری از جادو حرف میزنی. میفهمی؟
هه! جای زمین و آسمون هم عوض میشد حرف خودشون رو میزدن. زیر لب گفتم:
- نشونتون میدم که راست میگم و واقعیته!
با باز شدن در کلاس، توی جاش درست نشست و مکالمهی بینمون تموم شد.
چه قدر ساکت بودن و حرف نزدن با دوستات کار سختیه! امروز به هیچکدومشون توجه نکردم. همهی فکر و ذکرم شده بود این که چطور بهشون ثابت کنم چیزی که دیدم واقعیت داره؟
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. دیشب ساعت چند نوشتهها رو دیدم؟ یکم به مغزم فشار آوردم تا این که به یاد آوردم ساعت ده بود. تا اونموقع صبر می کنم. شاید ساعت مشخصی داره و این بار هم ظاهر بشه!
نفسی گرفتم و از روی تخت بلند شدم تا موهام رو شونه کنم. کارم که تموم شد از اتاق خارج شدم و از پلهها پایین رفتم. فقط مامان خونه بود و اون هم طبق معمول فیلم میدید. به آشپزخونه رفتم و قهوه جوش رو به برق زدم تا کمی قهوه بخورم. پنج دقیقهی بعد که نگاهم روی تلویزیون بود و چیزی ازش نفهمیده بودم، قهوه آماده شد. دو فنجون ریختم و با سینی بردمش توی پذیرایی و کنار مامان نشستم.
- اسم فیلمش چیه؟
همین طور که چشمش به تلویزیون بود گفت:
- اسمش؟ بالای شصت و سه! ( up 63 )
با دیدن بازیگر مورد علاقه م، ابروهام پریدن و با اشتیاق، مامان رو توی دیدن فیلم همراهی کردم. چند ساعت کنار مامان گذروندن واقعا فوق العاده بود و بهم خوش گذشت. با نگاه کردن به ساعت که چند دقیقهی دیگه به ده مونده بود، هول کردم و سریع از جام بلند شدم و به سمت پلهها رفتم که مامان گفت:
- چیزی شده کیلا؟ چرا این قدر عجله داری؟
چند ضربه با غضروف انگشت اشاره م به پیشونیم زدم و بعد به سمتش چرخیدم. دستپاچه گفتم:
- نه! یادم اومد تا یک ربع دیگه مهلت دارم تکلیف گروهیم رو برای کوپر بفرستم. شب بخیر!
سری تکون داد و با گفتن شب بخیرش، با خیال راحت به سمت اتاقم دویدم. یک راست به سمت میزم رفتم و لای کتاب رو باز کردم که خبری نبود. ناامید، نگاه به عقربه کردم که یک دقیقه از ده گذشته بود. لب برچیدم و خواستم ببندمش که از خط اول، واژه به واژه شروع به نوشته شدن کرد. مبهوت، روی صندلی نشستم و چند بار محکم پلک زدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و توی ذهنم گفتم:
- این... غیر... ممکنه! خدای من!
چشمم روی عنوان داستان لغزید. " عروسک سفید لوکاس"
کلمه به کلمه، خط به خط در برابر چشمهای از حرقه در اومده ی من که دو- دو میزدن نوشته میشدن. دستهای لرزونم رو توی هم گره زدم... کف دستم سرد بود؛ اما عرق داشت!
- نیمه شب، لوکاس پسر شروری که همه را موردآزار قرار میداد، در راهروی بیمارستان قدم رو میرفت. نمیدانست چرا آنجاست و هدفش چیست. تنها راهروی مسکوت، مخوف و طویل بیمارستان را محتاط گونه طی میکرد. مردمکهای لرزانش جای جای راهرو را می پایید. نوارهای صاف قرمز رنگی که روی دیوارههای دو طرفش تا دربی که در انتهای سالن قرار داشت کشیده شده بودند. مهتابیهای لکه دار پر پشهای که چشمک میزدند و کاشیهای کثیفی که رد پای کفش ها روی آن یادگاری باقی گذاشته بودند. آب دهانش را قورت داد و قدمی برداشت که ناگهان تمام مهتابی که به یک باره جان دادند. چند ثانیه ای گذشته بود که لوکاس در جای خودش خشک شد. بیآن که سرش را ذره حرکتی دهد، مردمکهایش روی نور قرمزی که از مهتابیها میتابید چرخیدند. میدانست این نور به چه معناست و همین، ترسش را چندین برابر می کرد. چند گام دیگر را هم برداشته بود که متوجهی راهی به سمت چپ شد. نگاهی به درب آخر راهرو انداخت و با قلبی تپنده، در راه سمت چپ پیچید که چشمانش، تمامِ تمامِ تمامِ ترس و وحشت این چند سال اخیرش را دیدند. قدمی به عقب برداشت و در حالی که نفسش بند آمده بود، سعی داشت راهش را تغییر دهد. به سمت راهروی اصلی و آن درب چرخید؛ ولی آن طرف هم جلوی راهش سبز شد! بدنش رعشه گرفته بود و به نظر میآمد تار موهایش از ترس سفید شده اند. قصد کرد راه آمده را برگردد و سمت مخالف آن درب را طی کند که دستان آن جسم سفیدرنگ کوچک که شاید تنها دو وجب قد داشت، دور مچ پاهایش گره خورد و چون ماری خشمگین، به دور او پیچید. لوکاس، دهان برای فریاد باز کرد که سرانجام، توسط ترسش بلعیده شد!
نفسهای تند و عمیق کشیدم و دستی به پیشونی عرق کرده م کشیدم. تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که به لوکاس زنگ بزنم و بهش خبر بدم. موبایلم رو از روی تختم برداشتم و شماره ش رو گرفتم.
- الو؟
نفس بلندی گرفتم و با ضربان محکم و تند قلبم گفتم:
- سلام لوکاس.
قبل از این که اسمش رو کامل صدا بزنم گفت:
- تویی؟ هه! از اون درسی که بهت دادم چیزی نگذشته. دوست داری دوباره امتحانش کنی؟
با لحن مسخرهی عصبی کنندهش، یک لحظه از زنگ زدنم پشیمون شدم؛ ولی با نیم نگاهی به نوشتهها، دوباره به حرف اومدم.
- نه! چنین چیزی نیست. لوکاس امشب اصلا شب خوبی برات نیست. فقط مواضب باش. باشه؟!
به تمسخر گفت:
- دختر کوچولو حالا نگران من شده؟
دیگه داشت حالم رو به هم میزد. اصلا میدونی چیه؟ نظرم عوض شد! ای کاش زودتر از لباس خلاص بشم. بر خلاف چیزی که توی ذهنم بهش میگفتم، محکم چشمهام رو روی هم گذاشتم و غریدم:
-فقط امشب مراقب خودت باش لوکاس!
و گوشی رو قطع کردم.
چطوری باید به کوپر و کارتر میفهموندم این ها همهش واقعیت داره؟! روی صندلی نشستم و تمرکز کردم که به کارتر پیام دادم:
- سلام. کیلام! امیدوارم شمارهت رو درست ذخیره کرده باشم. ببین کارتر... اون نوشتهها دوباره اتفاق افتاده و امشب نوبت لوکاسه که بلعیده بشه. خواهش میکنم باورم کن کارتر.
سند کردم و منتظر شدم. سرم رو روی میز گذاشتم و به کتاب نگاه کردم. هیچی توی عمرم غیر ممکنتر و رعب انگیزتر از این نبود. هیچی!
مردمکهای لغزنده و خستهم رو به سمت عقربه های ساعت کشوندم. هشت صبح بود. کل دیشب رو نتونستم بخوابم. مدام به این فکر میکردم که شاید اتفاق دیروز فقط یه اتفاق باشه و یا اگه درست باشه، چطور باید به بچهها ثابت کنم.
با کرختی از روی تخت بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم. کارم که تموم شد بیرون اومدم و با بیحوصلگی لباسام رو پوشیدم و با برداشتن کتاب و گذاشتنش توی کیفم از اتاق خارج شدم. از پلهها پایین رفتم و خواستم از خونه خارج بشم که مامان دستم رو کشید و گفت:
- کجا میری؟! صبحونه!
بیحال گفتم:
- دیر کردم مامان. یه کیک توی کیفمه اون رو میخورم. خداحافظ.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و تند از خونه خارج شدم. پلک هام سنگینی می کرد و کمی گرم بود. چشمهام رو مالیدم و قدم هام رو تندتر برداشتم. مثل دیروز به سمت خونهی کوپر رفتم تا باهاش هماهنگ کنم و با کارتر بریم خونهی لوکاس. کل راه رو با ترس و استرس طی کردم. اون فاصلهی کوتاه بین خونه ی من و کوپر در اون لحظه به اندازه ی بزرگراه چهل و شش، طولانی و بیسر و ته شده بود.
وقتی رسیدم نگاهم به کارتر افتاد که داره با کوپر دست میده. گویا تازه روی هم دیگه رو دیدن. با عجله به سمتشون رفتم و بلند صداشون کردم:
- پسرا! پسرا!
هر دو با تعجب به سمتم برگشتن و با چشمهای گرد نگاهم کردن. گرد چرا؟! وقتی بهشون رسیدم با لکنت و درموندگی گفتم:
- دو... دوباره... اتف... اتفاق افت... افتاد!
اه. لعنتی! چرا حالا؟ پسرا گیج بهم نگاه کردن که دوباره این بار بدون لکنت جمله رو تکرار کردم.
- دیشب کتاب دوباره شروع به نوشتن کرد. این بار راجع به لوکاس بود! قسم میخورم.
هم رو نگاه کردن و بعد دوباره به خنده افتادن. میکشمتون! کارتر با خنده گفت:
-کیلا! دیگه داری نگرانم میکنی. یک کتاب بدون قلم و نویسنده هرگز شروع به نوشتن نمیکنه. ببین... یا کار خودته که خواب زده شدی یا توهمه! توهم!
کوپر اضافه کرد:
- مگر این که چیزی مصرف کرده باشی کیلا. صبر کن ببینم! چشمهات چرا قرمزن؟!
عصبی بودم؛ خیلی زیاد. ولی خودم رو کنترل کردم و با غیظ گفتم:
- چون دیشب نتونستم بخوابم. بیاید بریم پیش لوکاس. اگه اتفاقی نیوفتاده بود به بابام بگید چیزی مصرف میکنم. قبوله؟
کارتر نفسی گرفت و با تردید دستی به پشت سرش کشید. کوپر خندهش رو از روی لباش کنار زد و گفت:
- هی! ما هیچ وقت همچین کاری نمیکنیم. ولی اگه واقعا این کار رو میکنی حتما باهات برخورد میکنم کیلا.
کمی نگاهش کردم و بعد سرم رو تکون دادم. دو نفری پشت سر من قدم برداشتن و که صدای پچ پچشون رو شنیدم.
- کارتر! به نظرت کیلا چی مصرف میکنه؟
کارتر با لحن جدی ای گفت:
- نمیدونم! خیلی مطمئن حرف میزنه. شک ندارم هر چی هست خیلی قویه!
سعی کردم به حرفهاشون اهمیت ندم. داشتن به منی که واقعیت رو میگفتم توهین میکردن و همین که سکوت میکنم، کار خیلی بزرگیه. بالاخره بهشون ثابت میشه. شاید اگه من هم جای اون ها بودم به این راحتی باور نمیکردم.
نیمی از راه رو رفته بودیم که صدای کوپر از پشت سر به گوشم رسید. کلافه بود و خسته.
- کیلا! بیا برگردیم. تو که لوکاس رو خوب میشناسی. با این کارت از فردا بهمون گیر میده و به جرم توهم زنی دستمون میندازه.
چند تا نفس عمیق برای کنترل خشمم کشیدم و جواب دادم:
- مهم نیست که لوکاس چیکار می نه؛ البته اگه تا الان زنده باشه. مهم اینه که من به شما دو تا ثابت کنم نه دروغگوام نه توهمی!
بعد از پایان جملهم بیتوجه به هردوشون تندتر قدم برداشتم تا زودتر برسم خونهی لوکاس. وقتی ابتدای خیابون رسیدیم، هیچ خبری از پلیس محلی یا تجمعی نبود! با بهت و ناباوری دور خودم چرخ زدم و اطراف رو پاییدم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به صدای کارتر گوش سپردم.
- بسه دیگه کیلا! وقتمون رو داری بیخود هدر میدی. اینجا که خبری نیست. فکر میکردم دختر عاقلی باشی.
لبام رو برای جواب دادن باز کردم که نوشته ها توی ذهنم یادآوری شدن.
- نیمه شب... بیمارستان! بیمارستان!
بلند با دستپاچگی گفتم:
- خودشه! خودشه! باید بریم بیمارستان. اونجا اتفاق افتاد.
و بیتوجه به کارتر و کوپر که با خشم نگاهم میکردن، به سمت بیمارستان که یک خیابون بالاتر از اینجا بود شروع به دویدن کردم. این قدر با عجله و سرعت میدویدم که نفسم گرفته بود. بیحواس روی زانوهام خم شدم که صدای پای کوپر و کارتر کنارم روی سایلنت رفت و بع صدای نفس نفس زدن کوپر:
با ترس سرم رو بلند کردم و به جلوی بیمارستان خیره شدم. جمعیت زیادی اونجا جمع ده بودند و ماشین پلیس محلی توشون بهم چشمک میزد. کارتر زودتر از ما به خودش اومد و با دو به سمت تجمع رفت. رفتن اون رو که دیدم، من هم کمر صاف کردم و دنبالش دویدم. سرگردون بودم که از کی ماجرا رو جویا بشم که صدای یک پسر به گوشم رسید.
- یعنی کی میتونه اون لعنتی رو دزدیده باشه؟
سرم رو دنبال صداش دورم چرخوندم که صدای پسرونه و متفاوت دیگهای گفت:
- چه بهتر! همه از دستش عصبی بودن! یه آدم بد کمتر.
با این که پیداشون نکردم؛ اما همین که مطمئن شدم توهم نزده بودم برام کافی بود. نفس راحت اما پر اضطرابی کشیدم و برای پیدا کردن کارتر چشم چرخوندم. بالاخره در حالی دیدمش که دست توی موهاش فرو کرده بود و ناباور عقب عقب میرفت. پوزخندی زدم و به سمتش قدم تند کردم. جلوش که رسیدم خیره به مردمکهای لرزونش، ضربهای به سینهش زدم و غریدم:
- قیمت مواد چنده؟
کارتر نفس نفس میزد. انگار خیلی بهش فشار اومده بود. انگار هضم شدن حرفهای من و این اتفاق براش خیلی سخت بود. موهاش رو کشید و از سر بهت نالید:
- این دیگه چه کوفتیه کیلا؟! چی به سر لوکاس اومده؟
دست به سینه شدم و با نیم نگاهی به کوپر که قدم به قدم به ما نزدیک میشد، پوزخند زدم و گفتم:
- من توهم زدم! از کجا بدونم؟
همون لحظه کوپر کنار کارتر قرار گرفت و با ترس گفت:
- چیزی فهمیدین؟
کارتر خیره به من در جواب کوپر گفت:
- لوکاس غیب شده! دیشب اومده بوده اینجا و دیگه دیده نشده. کیلا!
موهاش رو رها کرد و شونههای من رو گرفت. رعب خاصی توی نگاهش بود.
سری تکون دادم و با عقب کشیدن شونههام، دستهای سنگین کارتر رو پس زدم. دلخور از هردوشون فاصله گرفتم و جلوتر از اون ها راهی همون جایی شدم که وقتی من و کوپر امتحاناتمون رو خراب میکردیم میرفتیم اونجا. نزدیک جنگل نفرین شده! هیچ نمیفهمیدم این اتفاق ها به دست کی یا چی میفته. اون کتاب چطور بدون نویسنده مینویسه؟! لوکاس و ایدن کجان؟ یعنی واقعا ایدن به مترسک تبدیل شده و لوکاس توسط یه موجود عجیب و غریب خورده شده؟!
تا رسیدن به محل مورد نظر این قدر توی افکارم غرق بودم که اگه کوپر دستم رو نگرفته بود احتمالا با سر به درخت برخورد میکردم. کارتر بیتحمل و عجول به حرف اومد:
- خب کیلا. تعریف کن!
نگاهی به هر دوشون انداختم و شروع کردم به حرف زدن:
- همه چیز از اون شبی که لوکاس ما رو برد به اون مخروبه شروع شد. وقتی که کوپر اون میز رو پیدا کرد یه کتاب روش بود که بازش کردم و خوندمش. کنجکاوم کرد و به همین خاطر همراه خودم آوردمش تا ادامهش رو بخونم. اما...
تمام ماجرا رو براشون شرح دادم که بعد از تموم شدنش، کوپر از ترس سفید شده بود و کارتر مبهوت و ناباور دور خودش می چرخید و به موهاش چنگ میانداخت. کوپر با عجز گفت:
- حالا چیکار کنیم؟
با درموندگی گفتم:
- داستانها رأس ساعت ده شب نوشته میشن. الان حداکثر 12 ساعت تا اون موقع وقت داریم.
کارتر به سمتم چرخید و با چهرهای متفکر سکوتش رو شکست.
- میتونیم کتاب رو آتیش بزنیم.
کمی نگاهش کردم و بعد از این که خودم رو مورد سرزنش قرار دادم که چرا زودتر به فکر خودم نرسید، گفتم:
- خوبه.
کوپر با خوشحالی گفت:
- خب معطل چی هستید؟
کارتر نگاه خیره و شرمندهش رو از روی من برداشت و دست توی جیبش کرد. فندک فلزیای بیرون کشید و بهم نزدیک شد. کتاب رو بهش دادم که فندک رو زیرش گرفت و منتظر شدیم تا آتیش بگیره. اما هر چه قدر زمان گذشت هیچ کدوم از کاغذهاش آتش رو به خودشون جذب نمیکردن!
خسته شدم و گفتم:
- پس چرا هیچ اتفاقی نمی افته؟
کارتر هم خسته شده بود، فندک رو با نفس عمیقی پایین آورد و گفت:
- لعنتی!
کوپر کتاب رو از دست کارتر چنگ زد و همان طور که روی زمین مینشست و ورقه هاش رو میکند میگفت:
- نه! نه این باید بسوزه. باید بسوزه.
فندک رو هم از دست کارتر گرفت و در برابر نگاه منتظر ما، ورقه ها رو طوری روی شعلهی فندک گذاشت که اگه یک برگهی معمولی بود حتما خاکستر میشد!
هیچ نتیجهای عایدمون نشد تا این که کارتر با خشم لگدی به موهاش چنگ انداخت و داد زد:
نگاه پریشونم رو از کارتر گرفتم و به صورتم دست کشیدم. با بغض لب زدم:
- چه غلطی بکنیم؟
کارتر کلافه و دست به کمر به من چشم دوخت و کوپر آب دهنش رو صدادار قورت داد.
- یعنی باید صبر کنیم تا قربانی بعدی مشخص بشه؟
فکری به سرم زد که یک قدم جلو رفتم و کنار کوپر روی زمین نشستم. شروع کردم به پاره کردن ورقهها که کارتر و کوپر هم کار من رو تکرار کردن. اما هر چه قدر ادامه میدادیم تموم نمیشد. هر چه قدر برگه پاره میکردیم باز هم برگه ی جدید وجود داشت. از خستگی و عاجزی به گریه افتاده بودم. عصبی همهی تیکه های پاره شده رو توی هوا با مشت پرت کردم و با جیغ بهش ناسزا گفتم.
کوپر با لحنی که از ترس و وحشت میلرزید گفت:
- حالا چی میشه؟
کارتر شونه ش رو گرفت و با وجود ترس توی چشم هاش با لحن دلداری دهندهای گفت:
- کوپر! به خودت بیا مرد به ترست غلبه کن.
بعد خطاب به هردومون ادامه داد:
- اون طور که از داستانها مشخص بود هر کدوم از اون ها به وسیلهی ترس خودشون ربوده شدن. این یعنی اگه ما هم به ترسهامون دامن بزنیم ممکنه توسط همونها، قربانی بعدی این کتاب باشیم.
خیره به چشمهای کوپر گفت:
- تو که نمیخوای همه چیز خراب بشه؟ میخوای؟
لحن کارتر این قدر آرامش بخش بود که دلم آروم گرفت اما کوپر در سکوت، خیره به زمین، مردمکهاش میلرزیدن و شونههاش هم لرزش ریزی داشتن. نه! انگار بر خلاف من، حرفهای کارتر برای کوپر ترسناک بودند. کوپر پسر واقعا ترسویی بود. حتی از موش هم میترسید.
دستم رو روی شونه ش گذاشتم و پرسیدم:
- حالت خوبه کوپر؟
تکونی خورد و سرش رو بلند کرد. از پیشونیش عرق میچکید اما سری تکون داد و در جواب گفت:
- چطوری میتونم خوب باشم کیلا؟ با این...
کارتر رشتهی کلامش رو برید و گفت:
- کوپر! همین الان گفتم نباید به ترسهات دامن بزنی. نباید بترسی میفهمی؟ باید بهشون غلبه کنی.
کوپر با همون چهرهی مضطرب و ترسیدهش نگاهش رو بین من و کارتر چرخوند و در آخر، سرش رو به معنای تایید تکون داد. به سختی از جاش بلند شد و خنثی گفت:
- الان باید چیکار کنیم؟
ما هم بلند شدیم که کارتر بعد از خاروندن سرش به من نگاه کرد که مردد به حرف اومدم:
- فعلا میریم یه چیزی بخوریم. کلاسها رو که دیگه نمیتونیم شرکت کنیم چون با این همه تأخیر راهمون نمیدن. میریم خونهی من. با این وضع و حال هم که کی حوصلهی شرکت توی اون جشن مسخرهی مدرسه رو داره؟
کارتر سریع گفت:
- نه! نه من نمیتونم بیام.
اخمهام رو مشکوک توی هم کشیدم و پرسیدم:
- چرا؟
دوباره دستش رو توی موهاش کشید. انگار عادتش بود.
- مادرم به خاطر خونهی جدیدمون مهمونی گرفته تا با همسایهها آشنا بشه و اگه من نباشم خیلی بد میشه.
کمی مکث کردم و گنگ گفتم:
- خب بهش زنگ بزن با یک بهونهای بپیچونش. این مهمتره.
با دستم به کتاب که باز بود و کلی ورقه ی پاره شده دور و برش تلنبار شده بود اشاره کردم که نیم نگاهی به اون انداخت و بعد گفت:
کوپر به جای من حرفش رو قطع کرد:
- تمومش کن. پدر و مادر کیلا مثل فرشتهها می مونن. بهونه نیار کارتر بیا بریم!
کارتر کمی به کوپر نگاه کرد و بعد مصمم سر تکون داد.
من و کوپر سرمون رو تکون دادیم و من کتاب رو از روی زمین برداشتم. هر سه نفرمون نگاه خیرهمون رو به جلدش دوختیم. دهشت! دهشت! این چی بود که به هیچ وجه از بین نمیرفت؟!
با صدای کارتر، بهش نگاه کردم.
- خب الان باید چیکار کنیم؟
پوکر فیس جواب دادم:
- فکر نمیکردم حافظهت این قدر کوتاه مدت باشه کارتر! الان میریم ناهار بخوریم و بعد میریم خونهی من. تو هم قرار شد با مادرت هماهنگ کنی.
در مقابل حرفم نیشخندی زد و سری تکون داد. بدون حرف نگاهم رو ازش گرفتم و هر سه با هم برگشتیم شهر. کل راه تا فست فودی که کارتر ازش تعریف میکرد سکوت کردم و به افکارم اجازه دادم حول اون بچرخن. مگه تازه نیومده بود اینجا؟ پس چطور این قدر خوب همه جا رو میشناسه؟ اون شب چطور راه خروج رو پیدا کرد؟ چرا خودش رو وارد ماجرایی کرد که ربطی بهش نداره؟
هزارتا فکر و سوال توی ذهنم ردیف شده بود که با صدای کوپر نتونستم به جواب هیچکدومشون برسم.
- کیلا! حواست کجاست؟ رسیدیم.
گیج به کوپر نگاه کردم و راه اضافهای که رفته بودم رو برگشتم. بند کولهم رو روی شونهم جا به جا کردم و همراهشون وارد فست فودی شدم و روی صندلی پلاستیکی قرمز رنگ نشستم. کارتر ایستاده گفت:
- چی میخورید؟
کوپر که انگار سوال دلخواهش رو پرسیده بودن سریع منو رو برداشت و گفت:
- یک پیتزای دو نفرهی قارچ، یه چیز برگر و یه سیب زمینی به همراه دو تا نوشابه.
خندهی خستهی کردم و کارتر با تعجب و خنده گفت:
- مطمئنی همهی اینها رو میتونی بخوری؟
کوپر با غرور روی شکم شل و بزرگش کوبید و گفت:
- چی فکر کردی کارتر؟ اینا حتی یه نقطهی کوچیک از معدهی من رو هم نمیگیره.
کارتر با تأسف سری تکون داد و رو به من پرسید:
- تو چی میخوری لاغر مردنی؟
اخم تصنعیای کردم و گفتم:
- لاغر مردنی رو با خودت بودی.
خندید و گفت:
- واقعا که شما دو نفر مکمل هم هستید.
اخمم رو باز کردم و با لبخند گفتم:
- توی کارای من و رفیقم دخالت نکن تازه وارد. فعلا سفارشات رو بگیر گارسون! من هم چیز برگر میخورم.
کارتر با خنده از میزمون فاصله گرفت که بعد از دور شدنش، رو به کوپر کردم و مشکوک لب زدم:
- کوپر! هی! تپلو!
نگاه خمارش رو از روی شکمش برداشت و به من دوخت.
- چی میگی؟
نیم نگاهی به کارتر که پشتش به ما بود انداختم و گفتم:
- به نظرت کارتر عجیب و مشکوک نیست؟
متعجب گفت:
- چطور؟
خواستم جواب بدم که کارتر به سمت ما چرخید و بهمون نزدیک شد. کمرم رو صاف کردم و با لبخند به صندلیم تکیه زدم. کوپر نگاه متعجبش رو بیخیال کرد و بیتفاوت، روی شکمش با انگشتهاش ضرب گرفت.
•••
ساعت نه و پنجاه دقیقه بود و هر سه نفرمون چشم انتظار بودیم تا ببینیم داستان امشب راجع به چیه! ما این جا سعی داریم به وحشتمون غلبه کنیم و بقیهی دانش آموزهای مدرسه، دارن توی جشنی که من و کوپر همهی سال منتظرش بودیم خوش میگذرونن. هر چند که در این لحظه، نه من و نه کوپر و نه حتی کارتر، حوصلهش رو نداشتیم و چیزای مهم تری برای وقت گذروندن پیدا کرده بودیم.