-
- ارسالات
- 5
-
- پسندها
- 2
-
- دستآوردها
- 1
- نام اثر
- معجزه
- نام پدید آورنده
- الفخ
- ژانر
-
- عاشقانه
درد این است که این خلق را آزار نیست
وز همه جای این شهر دگر آزاد نیست
سرگشته و حیران تو در این شور ماندم
دل به تو بستم و از مردم این شهر دور ماندم
خون از چهرهی پریشانم بر جام شبت ریختی
من از این سرگیجه، رنگ پریده ماندمو تو باختی
چشم سرگردانم از پس چشمت گذشت
تو ندانستی که این از فکرت گذشت
که اگر یک شب از این شبها مرا از دست دهی
سر بر زانوان بی پناهت گذاری و از غم گهی
بر در این دل دیوانه زنی حیران و م*س*ت
تو مرا در آغوش گیری و ندانی که این خیالست
تو اگر در این شب محزون مرا دوست داشتی
گذرگاه جهان را از برای من گذر میداشتی
سال ها بگذشت از آن دوران و تو دگر مرا نشناختی
میان من و این روح و نفس دو خط باریک ساختی
منم آن م*س*ت چشمان سیاهِ شبت، دست بردم به ریسمان وسط
تو اما قریب را از غریب نشناختی، دست بر سیلی انداختی در حسد
حال این منم دیوان و م*س*ت تو از بودنت
تو نباشی نیز میمانم اینجا تنها با نبودنت
وز همه جای این شهر دگر آزاد نیست
سرگشته و حیران تو در این شور ماندم
دل به تو بستم و از مردم این شهر دور ماندم
خون از چهرهی پریشانم بر جام شبت ریختی
من از این سرگیجه، رنگ پریده ماندمو تو باختی
چشم سرگردانم از پس چشمت گذشت
تو ندانستی که این از فکرت گذشت
که اگر یک شب از این شبها مرا از دست دهی
سر بر زانوان بی پناهت گذاری و از غم گهی
بر در این دل دیوانه زنی حیران و م*س*ت
تو مرا در آغوش گیری و ندانی که این خیالست
تو اگر در این شب محزون مرا دوست داشتی
گذرگاه جهان را از برای من گذر میداشتی
سال ها بگذشت از آن دوران و تو دگر مرا نشناختی
میان من و این روح و نفس دو خط باریک ساختی
منم آن م*س*ت چشمان سیاهِ شبت، دست بردم به ریسمان وسط
تو اما قریب را از غریب نشناختی، دست بر سیلی انداختی در حسد
حال این منم دیوان و م*س*ت تو از بودنت
تو نباشی نیز میمانم اینجا تنها با نبودنت