کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
بِسمِ هو
نامِ اثر: مغزنشین
نویسنده: حمیم
ژانر: تراژدی
خلاصه:
انبوهی ز نسل ما، رو به گریختنیم.
فرار و عقبنشین زِ حکم مغز، از دامنهی کامیابی.
این آغاز روایتی بود، که عدهای را
مغزنشین کرد.
نام دلنوشته:مرده در قالب جسم
نام نویسنده:مرام فواضلی
ژانر:تراژدی
خلاصه:
پیشینان گفتند:زندگی یک بار است،از آن لذت ببر،مرا به لذت دعوت می کند هنگامی آنها هیچ از زندگی شان لذت نبردند.
چشم به جهان گشودم مرا با معرفت آشنا کردند،دنبال معرفت رفتم،جزء لاتلجی چیزی نبود.
نامه ای به مترسک عزیز:
دوست من سلام!
امروز میخواهم چیزی را به تو بگویم که اگر پیش هم نوعان خود میگفتم من را به جرم
توهین به خودشان در دادگاه خود محکوم و با قضاوت ها و حرف هایشان من را اعدام
میکردند:
من اگر جای تو بودم تا ابد خدارا بابت انسان نبودنم شکر میگفتم
در دنیای انسان های که جایی برای...
چشمام به پوست لطیف و قشنگت بوسه میزنه، دستام بین موهای پریشونت میچرخه و من به آرومی و لطافتت نفس میکشمت، تو وجودت گم میشم و تو تمام دنیامو احاطه میکنی... لبهام به آرومی چشمای بسته شدهات رو میبوسه و گیج و حیرون میشم از این همه زیبایی، دلم میخواد توی دریای موهات غرق بشم و حال عجیبم برام غیرقابل...
صدای بارون میاد، میری پشت پنجره، رعد و برق اتاقو روشن میکنه و سایت رو دیوار میوفته، پنجره رو باز میکنی و باد موهاتو میرقصونه، میگم پنجره رو ببند دیوونه، پنجره رو همونجوری که بود رها میکنی، میای کنارم میشینی، دستام لای موهات میرقصه، بغلت میکنم که گرم بمونی، میخندی و میگی قولمون یادت رفت؟ باهم...
روی زمین دراز میکشیم، زمین سنگی بدنمونو درد میاره، لباسامون از سِیلی که داره میاد خیسه، تو بغلم میگیرمت، سرتو به شونم میچسبونی،مچاله میشیم تو سرما، بارون بیشتر از قبل خیسمون میکنه، تو بیشتر تو بغلم فرو میری، نفس میکشمت، زندگی میکنمت، تمام من میشی♥️
روی موج شکن راه میری، پات روی سنگای لق میره و با ترس نگاهم میکنی، میخندمو دستاتو میگیرم تا نیوفتی. راستش منم بعضی وقتا روی این موج شکن وقتی راه میرم حس میکنم زیر پام خالی میشه ولی خب تو که نمیدونی پس دستاتو میگیرم و تو بی خبر از ترس های من دل به راه کوتاهی میدی که میدونیم با دیدن مار باید جیغ...
درد این است که این خلق را آزار نیست
وز همه جای این شهر دگر آزاد نیست
سرگشته و حیران تو در این شور ماندم
دل به تو بستم و از مردم این شهر دور ماندم
خون از چهرهی پریشانم بر جام شبت ریختی
من از این سرگیجه، رنگ پریده ماندمو تو باختی
چشم سرگردانم از پس چشمت گذشت
تو ندانستی که این از فکرت گذشت
که اگر...
یک دیالوگ از لئون هست که میگه:
این گلدون تنها دوستمه، همیشه سبزه،
ساکته، مثل خودمه و ریشه نداره.
دوست شدن با گلها یکی از بهترین نعمت هایی هست که داریم. اونا زندهان و با اینکه صدایی ازشون درنمیاد به حرفامون گوش میدن.ممکنه مسخره به نظر بیاد اما با ناراحتیمون پژمرده میشن و با شادیمون ،...
گاهی زندگی یه درسهایی بهت میده !
که با خودت فکر میکنی میگی؛ ای کاااش یه فرصت برای برگشتن به عقب داشتم و این قسمت از زندگیم رو بطورکامل حذف میکردم ...
اما بیشتر که فکر میکنی میبنی ،
اگه این قسمت از زندگیت حذف بشه
تو الان این آدمی که هستی
نبودی...
و شاید هیچ وقت حاضر نمیشدی زندگی تا به الانت...
مقدمه: کاش جایی برای شکوفه زدن بود! برای بی پروا زیر باران رقصیدن بود!
کاش جایی بود که بدون ترس ساز را میشد نواخت... آوازی همچو بلبل بدون شرط سر داد! چه خواستیم و چه شد؟ سزاوار آخر شد پوچی و پوچی!
مقدمه
گشت و گزاریست بین گلها
بوی رز و بوی یاس
عشق تو،یک عشق خاص
میدانستی،دوست داشتن رشوه نمی خواهد؟
عشق من،مالکیت نمی داند؟
چه بی ریا دوستت دارم!
تو که خیالت،درهر برگ گل است
تو که غروب چشمانت،در هر آسمان نشسته است
“من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه...
دیوانگی بد نیست
برای یک بار هم که شده
دیوانه تر از من باش
و بگذار چنان گم شوم در تو
چنان گم شوی در من
که یکی دیده شویم از بالا
و خدا خیال کند
یکی از ما دو نفر را گم کرده است
بگذار تعجب کند از حواس پرتی اش
و باورش شود زیادی پیر شده
و جهان را به ما بسپارد.
ما جهان را به آغاز زمین می بریم
و...
فریاد می زدم ،چنگ می انداختم به جان زندگی ام و پتک فراموشی می زدم بر در و دیوار خاطراتم.
دلم به حال خاطراتم می سوخت همچون طفلی بی نوا شیون میکردند ؛همان اندازه بی پناه،همان اندازه معصوم .
اما محکوم بودند !
محکوم بودند به فراموشی
به جرم داشتن بوی اشنایی غریبه.
محکوم بودند. تا حلق اویز و شوندو در...
تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود
بعضی از آدم ها انقدر خوب هستن که نباید بهشون نزدیک شد!
باید اون ها رو از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت...
شاید این هم یک جور داشتن باشه،
آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره!