پارت هشتم:
نه! دیگر نمی توانم. پنج سال است که در انتظار سلامی از سوی او هستم و او هربار با بی مهری، از من فرار میکند! مگر چه آزاری به او رسانده ام که این گونه مرا پس میزند؟! جز آوایش و رخ جذابش، چیز دیگری می خواهم؟! آری! می خواهم...
چند روز پیش بود که دلیل این واکنشهای گاه و بیگاهم را از برادرم پرسیدم. جز او چه کس دیگری می دانست؟ اگر به پدرم می گفتم شروع به نصیحت کردن می کرد. اگر به مادرم می گفتم، می گفت برای فرار از درس هایت بهانه تراشی نکن! فقط برادرم بود که با تمام مشغله های فکری و زندگی اش، همواره مرا راهنمایی می کرده و پشتم بوده است.
وقتی به او گفتم، اینبار نخندید؛ در عوض اخم کم رنگی وسط پیشانی اش به وجود آمد. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:«عاشق شدی! کار خاصی هم نکرده ای که بخواهم نصیحتت کنم از این کار دست برداری. اگر هم نصیحتت کنم، فایدهای ندارد. آدم عاشق هیچ چیز نمی فهمد!»
باران سیل آسا می بارید! هوا سرد بود، طوری که دندانهایم بهم می خوردند. لباسم خیلی مناسب آن هوا نبود؛ ولی به قول برادرم:« آدم عاشق، هیچ چیز نمی فهمد.»
الان درست دو ساعت است که کنار نانوایی ایستاده ام و با موش آب کشیده هیچ تفاوتی ندارم! همیشه قبل از رفتنش، میآمد و از نانوایی دو تا سنگک می خرید و می رفت. نمی دانم من خیلی بی قرار بودم یا رویا خیلی دیر کرده بود. یک چشمم به کوچه بود، چشم دیگرم به صف نانوایی...
چرا وقتی میداند در انتظار دیدارش پرپر میزنم، اینهمه تاخیر دارد؟! چه میگویم... او اصلا نمی داند که من اینجا هستم، چه برسد به این که بداند عاشقش هم شده ام!
ندایی در درونم فریاد می کشید:« چرا فکر میکنی که برای تو می آمده است؟ از کجا مطمئنی که فقط تو را تشویق می کرده؟ از کجا که با آن دو پسر هم دست نباشد؟ وقتی نزدیکش میشوی، فرار میکند! او اصلا از تو خوشش نمیآید. داری با رفتارهایت عذابش میدهی؛ برو و دیگر به او فکر نکن.»
کم کم داشتم متقاعد میشدم که رویا از من خوشش نمی آید. قصد نداشتم اذیتش کنم؛ احساس می کردم اگر در این سن به او بگویم دوستش دارم، ذهنش را خراب می کنم! تازه سیزده سالش شده بود.
داشتم مسیرم را سمت خانه کج می کردم که ناگهان... چشمهایم فقط روی یک نفر خیره ماند؛ در آن باران سیل آسا، بدون چتر آمده بود. نگاه سرکشم، هیچ چیز را جز او نمی دید. از زیر روسری گل دارش مشخص بود که موهایش خیس شدهاند. جثهی نحیفش درآن سرما می لرزید.
یواشکی تعقیبش می کردم؛ می دانم کارم درست نبود، ولی دیگر عقل حریف این دل نبود! دلی که با دیدار یارش، چنین رم کرده بود و افسار گسیخته بود!
وارد کوچهی تاریکی شدیم؛ حدودا چند خانهی نسبتا قدیمی آنجا بود؛ ولی تا چشم کار می کرد، سیاهی محض بود. ناگهان صدایش کردم:
- رویا؟!
با ترس برگشت و به عقب نگاه کرد. اول نشناخت! شروع کرد به دویدن، من هم به دنبالش...
به بن بست که رسید، شروع به التماس کرد:
- تو رو خدا ولم کن؛ من چیزی همراهم نیست. اگه اذیتم کنی جیغ میزنم!
آرام آرام به او نزدیک شدم. با این که تاریک بود، اما می توانستم درخشش چشمان درشتش را ببینم. خیلی ترسیده بود و من این را از لرزش صدایش می فهمیدم؛ عقل می گفت مال سرما است، ولی دل چیز دیگری... فاصله را رعایت کردم و گفتم:
- قصد اذیت کردنت رو ندارم؛ فقط می خواستم یک چیزی بهت بگم. اگر هم فکر می کنی که دوست نداری بشنوی، خب... نمیگم.
مثل اینکه شناخت. چون وقتی به قصد برگشتن قدمی به عقب برداشتم؛ بازویم را گرفت و گفت:
- چی می خوای بگی؟
دو دل بودم! می ترسیدم بگویم و از دستم برنجد! اگر هم نمی گفتم دق می کردم! خدایا! چه کنم؟! بین دوراهی مضحکی گیر افتاده بودم. با هر زحمتی که بود، در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- رویا! من... چیزه...
زبانم نمی چرخید! از گفتنش هراس داشتم. چشمان نگرانش را که می دیدم، قلبم آتش می گرفت... بالاخره جرأتش را پیدا کردم و گفتم:
- رویا خیلی دوستت دارم!
تا چند ثانیه خیره خیره نگاهم کرد. فکر کردم شاید ناراحت شده است؛ دستپاچه شدم و گفتم:
- به خدا قصد اذیت کردنت رو ندارم. خیلی وقته که می خواستم بهت بگم؛ ولی نمی شد. هی فرار می کردی! دیگه نتونستم توی خودم نگه دارم! داشتم دیوونه میشدم؛ اگ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم. گرمای دستانش را که به دور کمرم احساس کردم، به قول برادرم دهانم بسته شد! عقلم از کار افتاده بود. دیگر واجبات دینی را فراموش کرده بودم! دستانم را دورش حلقه کردم و تا چند دقیقه به همان حالت ماندیم.
دوست نداشتم تمام شود! می خواستم که زمان بایستد و جلو نرود! از آغوشم که در آمد، تازه متوجه زیبایی بیش از اندازهاش شدم!
انجمن رمان
دانلود رمان
تایپ رمان
دانلود pdf کتاب