پارت نهم:
هر روز، هرساعت، هر دقیقه و هر لحظهای که با رویا بودم برایم دل انگیز بود. شب ها آن قدر به او فکر می کردم که در خواب هم می دیدمش! نبض دلم، زمزمه اش با نام او یکی بود! دوستش داشتم! بی اندازه! بی منت! بی علت...
اما روزی ورق برگشت! روزی بود مثل همه ی روز های دیگر. بازی که تمام شد. طبق هر دفعه، به سمتش رفتم. گویی نگران بود و این نگرانی را از چشمان ماتش فهمیدم. گفت که قرار است به سفر بروند، به مدت یک هفته.
نگرانی سراپایم را فرا گرفت؛ یک هفته نیستند؟ مگر می شود؟ مگر می توانم دوریاش را تحمل کنم؟! دلداریام داد و گفت: «زود بر می گردیم.» ولی دلم گواه خوبی نمی داد؛ گویی قرار بود اتفاقی بیافتد. هیچ دلم نمی خواست که برود.
هر روز، هرساعت، هر دقیقه و هر لحظهای که با رویا بودم برایم دل انگیز بود. شب ها آن قدر به او فکر می کردم که در خواب هم می دیدمش! نبض دلم، زمزمه اش با نام او یکی بود! دوستش داشتم! بی اندازه! بی منت! بی علت...
اما روزی ورق برگشت! روزی بود مثل همه ی روز های دیگر. بازی که تمام شد. طبق هر دفعه، به سمتش رفتم. گویی نگران بود و این نگرانی را از چشمان ماتش فهمیدم. گفت که قرار است به سفر بروند، به مدت یک هفته.
نگرانی سراپایم را فرا گرفت؛ یک هفته نیستند؟ مگر می شود؟ مگر می توانم دوریاش را تحمل کنم؟! دلداریام داد و گفت: «زود بر می گردیم.» ولی دلم گواه خوبی نمی داد؛ گویی قرار بود اتفاقی بیافتد. هیچ دلم نمی خواست که برود.
آخرین ویرایش: