• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
نام داستان: در انتظار رویا

نویسنده: نگین مرادیان

ژانر: عاشقانه_ غمگین

خلاصه: همیشه زمین های خاکی و سنگلاخ قدیمی، به معنای بازی های دسته جمعی و خوش گذرانی های دوران کودکی و نوجوانی نیست. گاهی یادآور خاطراتی است که شاید خواب آن را نیز در رویاهایمان یا حتی کابوسمان نمی توانستیم ببینیم. خاطراتی شیرین؛ آنقدر شیرین که حتی با یادآوری اش نیز باعث لبخندمان می شود...
مشاهده پیوست 1338
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
مقدمه:
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

شمعی که در فراق بسوزد، سزای اوست
بگذار عمر بی تو، سراپا هدر شود

رنج فراق هست و امید وصال نیست
این هست و نیست کاش که زیر و زبر شود

رازی نحفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود

ای زخم دلخراش! لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود

موسیقی سکوت، صدایی شنیدنی است
بگذار گفت و گو به زبان هنر شود
*فاضل نظری*
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
پارت اول: وقتش رسیده است؛ وقت خوشی، وقت فراغت از کار، وقت رهایی از حل مسائل پیچیده و بی ربط، وقت بازی!
با عجله بند های کفشم را بستم و از خانه بیرون زدم. تا خود کوچه یک نفس دویدم. با اینکه خانه امان در پرت ترین جای محل بود، ولی وقتی خبر از بازی و دوستانم می آمد، این دوری و خستگی برایم بی معنا می‌شد و به جایش، لذتی وصف نشدنی سراپایم را در بر می گرفت و باعث می‌شد با قدرت بیشتری بدوم.
به محض ورودم، سیلی از سلام و احوال پرسی سراغم آمد. آن قدر در این محل بازی کرده بودم که همه، حتی کسانی که خیلی کم به آنجا سر می زدند، مرا می شناختند. به جز دو نفر که به دیده تحقیر مرا می دیدند. از من و بچه ها حدودا سه سال بزرگ تر بودند. پولدار بودند و همین باعث می‌شد که همیشه مورد آزار و اذیت و تیکه پرانی هایشان باشیم. با این حال ادب را شرط اول قرار دادم و بهشان سلام کردم. آن ها هم گویی اصلا صدایی نشنیده بودند!
منتظر ماندیم تا برادر بزرگ ترم هم از راه برسد. او هم مانند من خسته بود، ولی از پستی و بلندی های زندگی مشترکش. با این حال، هیچگاه در روی من و خانواده ام نشان نداد که خسته است. خسته از شغل کم درآمدش، خسته از زحمت های بی حد و اندازه‌ی همسرش که مانند فرشته دور او می چرخید. همیشه لبخندش را حفظ کرد و در همه حال خدا را شکر می کرد.
برادرم که از راه رسید، طبق معمول با او هم سلام و علیک کردند و بازی شروع شد. مانند روز های قبل، توپ از این بازیکن، به آن بازیکن می رسید و همه تلاش می کردند تا توپ کهنه و پلاستیکی را از دروازه ای که دو طرفش سنگ بود عبور دهند.
وقتی توپ به پای من رسید، همه شروع کردند به تشویق کردن. در بین صدا های رهگذران و دوستانم، نوایی لطیف و دخترانه، گوشم را نوازش داد؛ این صدا را هر بار، وقتی توپ برای من بود، می شنیدم، صدایی نرم و درعین حال، انرژی بخش!
توجهی به صاحب صدا نکردم و مشغول بازی شدم. در یک موقعیت مناسب، حواس دروازه‌بان پرت شد و توانستم توپ را عبور دهم. صدای شادی بلند شد و همراه آنها نیز، باز آن نوای دخترانه شنیده شد. سر برگرداندم تا بلکه متوجه شوم او کیست، ولی دریغ که جز صدایش چیز دیگری نظرم را جلب نکرد!
آن شب نیز از سوی آن دو پسر مغرور مورد تمسخر قرار گرفتیم. فقط برای اینکه کفش هایمان کهنه و لباس هایمان خاکی و اینکه چرا به جای تحصیل علم، وقتمان را به بطالت می گذرانیم، ما هم طبق روال، چیزی بهشان نگفتیم و آن ها پیش خود فکر کردند شاید به قول خودشان کم آورده ایم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
پارت دوم:
آن شب جمعه بود و همه‌ی اهل محل، دور هم جمع بودند تا مانند هر دفعه بازی را تماشا کنند. این بار هم آن دو پسرک مغرور آمده بودند. برایم جای تعجب بود که اگر از ما بدشان می آمد پس چرا هر بار به خودشان زحمت می دادند تا بیایند و بازی را ببینند؟ چه سودی برایشان می داشت؟! یعنی فقط برای جلب توجه بود یا می خواستند به نوعی تحقیرمان کنند؟ هرچه که بود، چیز خوبی نبود...
توپ چرخید و چرخید تا به من رسید. با هر بار دویدن، صدای تشویق ها بلند و بلند تر می‌شد. توپ که درون دروازه رفت، همراه با صدای دست و سوت و جیغ، باز هم همان آوای دلنشین گوشم را مانند نسیمی ملایم نوازش داد. رویم را برگرداندم تا چهره اش راببینم، هرچه در نظرم می آمد، مرد بود و پسرانی که از من کوچکتر بودند.
ناگهان چهره دخترکی که در کنج دیوار چمباتمه زده بود، نظرم را جلب کرد. یعنی همان است؟ من تماشاچی دختر هم دارم؟! نمی دانم چرا هر بار به این موضوع فکر می کردم، خنده ام می گرفت! خوب جای خنده نیز داشت. دختر مگر عروسکش را رها می کند و به تماشای فوتبال می نشیند؟ هر بار توپ برای من بود، صدایش را می شنیدم....
در راه برگشت به خانه، این موضوع را با برادرم درجریان گذاشتم. در پاسخ، فقط لبخندی زد و سرش را تکان داد. آن شب، تمام فکر و ذکرم، آن دختر شده بود. این که از کجا آمده بود، چرا تا به حال ندیده بودمش، برای چه فقط من را تشویق می کرد. نکند از طرف همان دو پسر باشد؟
سپیده دم بود که با طلوع اولین پرتو های خورشید از جایم بلند شدم و رفتم تا برای مدرسه آماده شوم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
پارت سوم:
روز ها می آمدند و می رفتند. به دلیل سرمای زمستان، تا مدتی بازی نکردیم. اگر هم می کردیم جای تعجب داشت! در آن سرمایی که حتی گربه ها دنبال سر پناه می گشتند و کسی جرئت نداشت پایش را بیرون بگذارد، بازی کردن ما کمی مسخره نبود؟
روزی از روز ها، بعد از مدت ها بازی نکردن و در خانه ماندن، برادرم خبر رساند که امروز دوستانت برنامه‌ی بازی گذاشته‌اند و گفته‌اند که تو هم بیایی. نمی دانم چه شد که به ناگاه ضربان قلبم بالا رفت. حسی مرا راغب می کرد که بروم؛ هرچه که بود، خوشایند بود. لباس هایم را پوشیدم، تا پایم به حیاط رسید، باد سردی به صورتم خورد. عقل نهیب می‌زد که رفتنت در این سرما، مساوی است با سرما خوردن ولی دل، وادارم می کرد که بروم. دست خودم نبود...
زود تر از حالت معمول رسیدم. انگار دو پای دیگر هم قرض کرده بودم. دوستانم هنوز نیامده بودند و این کاملا عادی بود یا من خیلی زود رسیده بودم یا آن ها به خاطر سرما دیر تر می آمدند؟! نمی دانم چه شده بودم، انگار منتظر کسی بودم. عقل می گفت انتظارت برای دوستانت است ولی دلم... خواسته‌ی دلم این نبود! هرچه که بود، انتظار آن ها را نمی کشیدم...
همه آمدند ولی من هنوز فکر می کردم کسی که باید می آمد، هنوز از راه نرسیده است. دل اصرار بر انتظار داشت و عقل فرمان می داد که دوستانت را معطل نکن! با خود گفتم که شاید چون برادرم کار داشت و نتوانست بیاید، برای همین است که مدام در انتظارم ولی... نمی دانم.
بازی شروع شد، همه در جای خود بودند. توپ می چرخید و می چرخید و می چرخید ولی انگار قصد نداشت که به پای من برسد. هرچه جلوتر می رفتم، انگار گرفتنش سخت تر می‌شد. بعد از چند دقیقه جنگ و جدال سر گرفتن توپ، بالاخره توانستم از چنگشان دربیاورم. صدای تشویق همه بلند شد، ولی انگار کافی نبود، منتظر بودم کس دیگری هم تشویقم کند، ولی هیچ نبود! توپ داخل دروازه رفت، ولی خوشحال نبودم؛ گویی آن ضربه، ضربه‌ی من نبود.
آن شب، وقتی به خانه رسیدم برخلاف همیشه، موجی از گرما به صورتم خورد و بعد از آن چشمانم سیاه شد و دیگر نفهمیدم که چه شد...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
پارت چهارم:
با احساس برخورد شیئ با شیشه، چشمانم را باز کردم. قطرات باران، لجوجانه با شیشه‌ی اتاقم برخورد می کردند. آن طور که از مادرم شنیدم، دو روز بی‌هوش بودم. برایم جای تعجب بود؛ منی که هیچگاه سرما نمی خوردم، حال دوروز بیهوش بوده‌ام!
جای تعجب نیز داشت. سکوت خانه بیش از اندازه نگرانم می کرد. دوست نداشتم این سکوت را. نمی دانم دلیل نگرانی ام چه بود. مادرم ترس این را داشت که سقف خانه به روی سرمان خراب شود و من... نمی دانم! شاید مناسب ترین کلمه ای که می‌شد به کار برد، همین بود.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
پارت پنجم:
امتحانات خرداد که تمام شد، تازه توانستم نفسی راحت بکشم. سال چهارم هم تمام شد، حال باید منتظر نتیجه اش بود و تا جایی که من می دانم، مطمئنم که قبول می شوم. امروز هم دوستان اصرار بر این داشتند که همراهشان بازی کنم ولی نمی دانم چرا رغبتی نداشتم؛ همه شان تعجب کرده بودند و می گفتند:« تو همانی هستی که وقتی صدایت می کردیم نمی شد از کوچه جمعت کنیم؟! »
خلاصه با هزار التماس قبول کردم که این بار هم بازی کنم. میلی به حرکت نداشتم، گویی مانعی سرراهم بود که این اجازه را به من نمی داد! ولی حسی به من می‌ گفت باید بروی؛ مثل همیشه سروقت رسیدم ولی این بار برادرم نیامد، همسرش پابه ماه بود و باید از او مراقبت می کرد.
بازی را شروع کردیم؛ بازیکنان همه به دنبال توپ می دویدند و سعی می کردند توپ را از دیگری بگیرند، ولی من همچنان سر جای خود ایستاده بودم! دیگر تلاشی نمی کردم تا توپ را صاحب شوم، نمی دانم چه شد که توپ دقیقا کنار پای من آمد! با اینکه میلی به بازی نداشتم ولی شروع به دویدن کردم؛ ناگهان صدایی از بین تماشاچیان قلبم را به لرزش درآورد! آوایی کودکانه اما انرژی بخش...
انگار پاهایم جان گرفتند، نیرویی قوی در درونم به جوشش درآمد و وادارم کرد تا با سرعت و انرژی بیشتری بدوم.
آن روز برخلاف همیشه، توپ های بیشتری را گل کردم و هربار همان صدای دلنشین گوشم را نوازش می داد... وقتی همه داشتند از هم‌دیگر جدا می شدند، به دنبال صاحب صدا گشتم؛ همان دخترکی را که آن شب دیده بودم، بود.
کمی جلو رفتم و نظاره اش کردم. چهره ای زیبا و معصومانه و چشم هایی درشت که در سیاهی شب برق می زدند. از سر و وضعش هم که مشخص بود باید مال محل ما باشد. صدایش را که شنیدم، قلبم لرزید.
- بازیتون خیلی خوبه. خیلی وقته که تمرین می کنید؟! سعی کردم خود را جمع و جور کنم، صدایم را صاف کردم و با غرور گفتم:
- نه؛ من در کل استعدادم توی فوتبال خوبه. شما هی من رو تشویق می کنید؟
با خجالت چشمانش را دزدید و گفت: - بله. چون بازیتون از همه بهتره!
لبخندی که بر گوشه لبم نشست ناگهانی بود، گفتم:
- خوشحالم که یک طرفدار دختر هم دارم! میشه اسمتون رو بدونم؟
سرش را بلند کرد و همزمان با لبخندی که زد، گونه هایش چال انداخت و گفت:
- رویا، اسم شما چیه؟
- امیر!
دوباره لبخند زد و گفت:
- اسمتون قشنگه. آقا امیر، می‌شه من برم؟ آخه مامانم گفته بود برم نون بگیرم، به جاش اومدم بازی شما رو ببینم.
دوباره قلبم به لرزه درآمد و گفتم:
_ خواهش می کنم. خوشحال شدم که دیدمتون!
زبانم به ناگاه چرخید و آن جمله را گفتم؛ چرا گفتم؟! اصلا برای چه باید از دیدن او خوشحال می شدم؟! ولی هرچه که بود، با گفتن این جمله گونه هایش سرخ شدند و با دستپاچگی خداحاظی کرد. بارفتنش گویی چیزی دردلم فرو ریخت، نتوانستم از او خداحافظی کنم و فقط رفتنش را مشاهده کردم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
پارت ششم:
شب بود و همه در خوابی شیرین فرو رفته بودند؛ به غیر از من! گویی خواب به چشمم حرام شده بود، هرچه تلاش می‌ کردم، نمی توانستم.
هر لحظه چهره اش را در ذهنم تصور می کردم. نمی دانم چرا قلبم این روز ها دیوانه بازی اش گل کرده بود! هر موقع به او فکر می کردم، ضربانش بالا می رفت. چنان خودش را به دیواره ی قلبم می کوبید که گویی می خواست از زندانش خلاص شود.
رویا! اسم زیبایی داشت؛ صدایش هم دلنشین بود.
نه... این طوری نمی شد! جایم را برداشتم و رفتم تا روی پشت بام بخوابم بلکه کمی باد به سرم بخورد و از این افکار پریشان در بیایم. چندی نگذشت که پلک هایم سنگین شدند و بعد از آن همه جنگ و جدال، به خواب رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
پارت هفتم:
چند روزی بود که زودتر از حد معمول بلند می شدم وبازی می کردم. نیرویی عجیب وادارم می کرد که بروم.
درآن چند روز نیز رویا می آمد و بازی را تماشا می کرد. احساس می کردم فقط برای او بازی می کنم! تشویق هایش به من انرژی می داد.
یک شب حوالی نیمه شب، پای پنجره رفتم و به ماه خیره شدم. از هرشبش روشن تر بود. ستاره ها در آسمان تیره و تار چشمک می زدند. وقتی به ماه نگاه می کردم، مدام تصویر رویا برایم تداعی می شد. چشمان به رنگ شبش زیباترین رنگ را داشتند؛ راست گفتند که مشکی رنگ عشق است! عشق؟ باز هم قلبم به لرزش درآمد. آن شب هم دیر به خواب رفتم...
روز ها می آمدند و می رفتند؛ هر روز و هرهفته رویا را می دیدم، با این که دو سال از من کوچکتر بود ولی با هر بار دیدنش و شنیدن صدایش، ضربان قلبم بالا می رفت، دست هایم سرد می شدند و به جایش کل بدنم را حرارتی دلنشین فرا می گرفت! هربار که این موضوع را برای برادرم تعریف می کردم، او فقط می خندید و سرش را تکان می داد و در جواب می گفت:« هنوز دهانت بوی شیر می دهد!»
بازی کردن برایم دلنشین شده بود. هربار منتظر بودم تا توپ به من برسد و من بتوانم بار دیگر آن زنگ گوش نواز را بشنوم! زنگی که امید بخش بود. حتی وقتی که می باختیم نیز صدای تشویق هایش به من امید می داد!
وقت وداع که می رسید، دلم می گرفت. دوست نداشتم بروم... دلم می خواست با او حرف بزنم، حتی شده چند کلمه؛ ولی دریغ که هربار به سمتش حرکت می کردم، چشمانش را می دزدید و می رفت و من مانند هربار، به سراب رد پایش خیره می شدم و باز درانتظار فردا، شبم را روز می کردم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

Numb

کاربر نیمه حرفه ای
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
716
پسندها
866
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سن
22
محل سکونت
حوالی فرنگ
پارت هشتم:
نه! دیگر نمی‌‌‌‌‌‌ توانم. پنج سال است که در انتظار سلامی از سوی او هستم و او هربار با بی مهری، از من فرار می‌‌‌‌‌کند! مگر چه آزاری به او رسانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ام که این گونه مرا پس می‌زند؟! جز آوایش و رخ جذابش، چیز دیگری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خواهم؟! آری! می‌‌‌‌‌‌‌ خواهم...
چند روز پیش بود که دلیل این واکنش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گاه و بی‌گاهم را از برادرم پرسیدم. جز او چه کس دیگری می‌‌‌‌‌‌‌‌ دانست؟ اگر به پدرم می گفتم شروع به نصیحت کردن می کرد. اگر به مادرم می‌‌‌‌‌‌ گفتم، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گفت برای فرار از درس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایت بهانه تراشی نکن! فقط برادرم بود که با تمام مشغله های فکری و زندگی اش، همواره مرا راهنمایی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کرده و پشتم بوده است.
وقتی به او گفتم، این‌‌‌‌‌‌‌‌‌بار نخندید؛ در عوض اخم کم‌‌‌‌‌‌‌‌ رنگی وسط پیشانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ اش به وجود آمد. دستش را روی شانه‌‌‌‌‌‌‌‌ ام گذاشت و گفت:«عاشق شدی! کار خاصی هم نکرده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای که بخواهم نصیحتت کنم از این کار دست برداری. اگر هم نصیحتت کنم، فایده‌‌‌‌ای ندارد. آدم عاشق هیچ چیز نمی ‌‌‌‌فهمد!»
باران سیل آسا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بارید! هوا سرد بود، طوری که دندان‌‌‌‌‌‌‌هایم بهم می ‌‌‌‌‌‌خوردند. لباسم خیلی مناسب آن هوا نبود؛ ولی به قول برادرم:« آدم عاشق، هیچ چیز نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ فهمد.»
الان درست دو ساعت است که کنار نانوایی ایستاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و با موش آب کشیده هیچ تفاوتی ندارم! همیشه قبل از رفتنش، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد و از نانوایی دو تا سنگک می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌خرید و می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دانم من خیلی بی قرار بودم یا رویا خیلی دیر کرده بود. یک چشمم به کوچه بود، چشم دیگرم به صف نانوایی...
چرا وقتی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داند در انتظار دیدارش پرپر می‌‌‌‌‌‌‌زنم، این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌همه تاخیر دارد؟! چه می‌‌‌‌‌‌‌‌گویم... او اصلا نمی‌‌‌‌‌‌‌ داند که من اینجا هستم، چه برسد به این که بداند عاشقش هم شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ام!
ندایی در درونم فریاد می ‌‌‌‌‌‌‌‌کشید:« چرا فکر می‌‌‌‌‌‌کنی که برای تو می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمده است؟ از کجا مطمئنی که فقط تو را تشویق می کرده؟ از کجا که با آن دو پسر هم دست نباشد؟ وقتی نزدیکش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوی، فرار می‌‌‌‌‌‌کند! او اصلا از تو خوشش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. داری با رفتارهایت عذابش میدهی؛ برو و دیگر به او فکر نکن.»
کم کم داشتم متقاعد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدم که رویا از من خوشش نمی ‌‌‌‌‌آید. قصد نداشتم اذیتش کنم؛ احساس می کردم اگر در این سن به او بگویم دوستش دارم، ذهنش را خراب می کنم! تازه سیزده سالش شده بود.
داشتم مسیرم را سمت خانه کج می کردم که ناگهان... چشم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم فقط روی یک نفر خیره ماند؛ در آن باران سیل آسا، بدون چتر آمده بود. نگاه سرکشم، هیچ چیز را جز او نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دید. از زیر روسری گل دارش مشخص بود که موهایش خیس شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. جثه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نحیفش درآن سرما می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌لرزید.
یواشکی تعقیبش می کردم؛ می دانم کارم درست نبود، ولی دیگر عقل حریف این دل نبود! دلی که با دیدار یارش، چنین رم کرده بود و افسار گسیخته بود!
وارد کوچه‌‌‌‌‌‌‌ی تاریکی شدیم؛ حدودا چند خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نسبتا قدیمی آنجا بود؛ ولی تا چشم کار می کرد، سیاهی محض بود. ناگهان صدایش کردم:
- رویا؟!
با ترس برگشت و به عقب نگاه کرد. اول نشناخت! شروع کرد به دویدن، من هم به دنبالش...
به بن بست که رسید، شروع به التماس کرد:
- تو رو خدا ولم کن؛ من چیزی همراهم نیست. اگه اذیتم کنی جیغ می‌زنم!
آرام آرام به او نزدیک شدم. با این که تاریک بود، اما می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ توانستم درخشش چشمان درشتش را ببینم. خیلی ترسیده بود و من این را از لرزش صدایش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ فهمیدم؛ عقل می ‌‌‌‌‌‌‌گفت مال سرما است، ولی دل چیز دیگری... فاصله را رعایت کردم و گفتم:
- قصد اذیت کردنت رو ندارم؛ فقط می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم یک چیزی بهت بگم. اگر هم فکر می کنی که دوست نداری بشنوی، خب... نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گم.
مثل اینکه شناخت. چون وقتی به قصد برگشتن قدمی به عقب برداشتم؛ بازویم را گرفت و گفت:
- چی می ‌خوای بگی؟
دو دل بودم! می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسیدم بگویم و از دستم برنجد! اگر هم نمی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتم دق می کردم! خدایا! چه کنم؟! بین دوراهی مضحکی گیر افتاده بودم. با هر زحمتی که بود، در چشمانش خیره شدم و گفتم:
- رویا! من... چیزه...
زبانم نمی ‌‌‌‌‌‌‌‌چرخید! از گفتنش هراس داشتم. چشمان نگرانش را که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دیدم، قلبم آتش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ گرفت... بالاخره جرأتش را پیدا کردم و گفتم:
- رویا خیلی دوستت دارم!
تا چند ثانیه خیره خیره نگاهم کرد. فکر کردم شاید ناراحت شده است؛ دستپاچه شدم و گفتم:
- به‌‌‌‌‌‌‌‌ خدا قصد اذیت کردنت رو ندارم. خیلی وقته که می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم بهت بگم؛ ولی نمی شد. هی فرار می کردی! دیگه نتونستم توی خودم نگه دارم! داشتم دیوونه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شدم؛ اگ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم. گرمای دستانش را که به دور کمرم احساس کردم، به قول برادرم دهانم بسته شد! عقلم از کار افتاده بود. دیگر واجبات دینی را فراموش کرده بودم! دستانم را دورش حلقه کردم و تا چند دقیقه به همان حالت ماندیم.
دوست نداشتم تمام شود! می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواستم که زمان بایستد و جلو نرود! از آغوشم که در آمد، تازه متوجه زیبایی بیش از اندازه‌‌‌‌اش شدم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا پایین