• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته اجباری به ابد | «Ara» کاربر رمان فور

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
614q_8q6q_negar_20201130_133039.png

نام دلنوشته: اجباری به ابد

نویسنده: آرا (هستی همتی) کاربر رمان فور

ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی

هدف: پر و بال دادن به حقایق تلخی که جامعه‌‌ی کنونی برای جنس نحیف مونث قرار داده است؛ در قالب خیال‌‌پردازی و به حرکت در آوردن احساسات متناقض شادی و غم در کنار یکدیگر.

99/3/11

 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
مقدمه


سنگینی سایه‌‌ی به پرواز در آمدن گلوله‌‌های اجبار بر سرم سنگینی می‌‌‌کند

و دستانم از ترس به لب آوردن حقیقت می‌‌لرزند.

نمی‌‌دانم کدامین قانون نانوشته‌‌ای این‌‌گونه مقدر کرد

و توانایی پس زدنش را در خود نمی‌‌بینم.

خدایا، محتاج یاری‌ات گوشه‌‌ای کز کرده‌‌ام

و تردید ندارم که در خود خواهم مُرد...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت یک


دردی که چندین روز متوالی درگیر آزار منِ بی پناه شده بود، حال بیش از هر لحظه‌‌ی سپری شده، وجودم را به لرزه وا می‌‌داشت. گمان می‌‌بردم حرف‌‌هایشان جدیتی در خود نداشته باشد؛ اما آن‌‌ها بر سر تصمیمی که برای آینده‌‌‌ام گرفته بودند، استوارتر از سایرِ به صُلابه کشیدن‌‌های گذشته‌‌شان ایستاده بودند؛ پا پس نمی‌‌کشیدند و باز هم هجوم سیل اشک‌‌هایم در هاله‌‌ای از وانمود کردن‌‌های کشنده که چون تیغی قلب تکه‌‌شده‌‌‌ام را به سیخ می‌‌کشیدند.

سرم را میان زانو‌‌ان جمع شده و در آغوش سرد و یخ‌‌زده‌‌ام گم می‌‌کنم و حرکت مواج‌‌گونه‌‌‌ی خاطراتِ تلخ‌‌‌تر از زهری که تلاش در پس زدنشان داشتم، جلوی دیدگان تارم می‌‌رقصند. تمامی رخدادهای شومی که لحظات زندگی حقیرم را رقم زده بودند، از آغاز تولدم، همزمان با من، دخترکی که به تنهایی با سیاهیِ احاطه کننده‌‌‌اش به مبارزه پرداخت، شروع به رشد و جوانه زدن کردند. نمی‌‌‌دانم و هرگز هم نخواهم دانست که کدام دستِ تقدیر سنگدلی سرنوشتم را اینگونه رقم زد؛ تا اسیر دست خانواده‌‌ای شَوَم که تنها در پی تحمیل خواسته‌‌هایشان بر جسم نحیف دخترشان هستند؛ دختری که حضورش و پا به دنیا گذاشتنش طبق بیانیه‌‌هایشان، چیزی جز سرافکندگی به همراه نداشته است؛ چرا که او جنس مقابل «پسر» بوده و تا جایی که به خاطر دارد علل برتری این موجود نَر، در درکش گنجایش نیافتند.

در واپسین لایه‌‌های مغزم تصویری از تصمیمی وجود ندارد که به انتخاب خودم بوده باشد و مورد رضایت قلبم. از کوچک‌‌ترین‌‌هایی که بی‌‌ارزش اما سازننده‌‌ی روحیات یک کودک به حساب می‌‌روند، مانند به دست گرفتن بلوز صورتی رنگ پشمی تا بزرگترین‌‌هایی که تعیین کننده‌‌ی مسیر آینده خواهند بود، چون فرایند پیچیده‌‌ی تحصیل.

بارها در کنار پذیرش خواسته‌‌های اجباریشان به همراه سکوتی که با سرنوشتم درهَم آمیخته بود، از درون خُرد و در آتشِ حسرت به خاکستری بدل شدم که به دست بادِ رویاها سپرده شد اما... اما این‌‌بار حقیقت ترسناک‌‌تر از همه‌‌ی فنا شده‌‌هایم است و آینده‌‌ی نه چندان دورم در حصار لباس سفیدرنگی قرار گرفته، در کنار مردی که چشمان سیاهش به رنگ بخت تیره‌‌ام، لرزه بر اندامم انداخته و بیزاری بی‌‌علتی را در قلبم رویانیده است. دردناکی سنگین این غم تا چه اندازه می‌‌تواند پیش‌‌روی کند و من چگونه می‌‌توانم پسری را که در نگاه کوتَهَم به سرنوشت، او را مردِ خود و تکیه‌‌‌گاه ابدی می‌‌پنداشتم به عقب برانم و او را اندرون خلسه‌‌ی غمِ نبودنم رها کنم؟ چگونه قول خود را زیر پا لِه کنم تا محرم شخص دیگری جز او شوم و دورادور به صدای هزار تکه شدنش گوش بسپارم. خدایا چگونه؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت دو


ندای ضعیفی وجودم را لرزانده و اندرون ذهنم تداعی گشت؛ بیان می‌‌داشت اینبار کوتاه نیایم، در برابر حق مسلّم خویش ایستاده و تن به خواسته‌‌های بی‌‌رحمانه‌‌شان ندهم؛ نگذارم غرورم را تسلیم دستان خشن زمانه کنند، اما... مگر از نیروی اندک و توان خدشه دار شده‌‌ام چه بر می‌‌‌آید؟ چگونه در برابرشان تاب آورده، مقاومت کنم؟ مگر می‌‌توانم؟ من، دختری از جنس هق زدن‌‌های شبانه و خُرد شدن‌‌های در آمیخته با سکوت، بی‌‌هیچ پشتوانه‌‌ای چه می‌‌توانم بکنم؟

تمامی این افکارِ سوزاننده موجب به خاطر آوردن بیانیه‌‌های پسری می‌‌شود که دلباخته‌‌اش بوده و هستم؛ پسری که اگر به سادگی و از روی ترس‌‌های عظیمِ خویش، کناره بگیرم تا اجبارهایشان را به عقب نرانم، بی‌‌شک سست خواهد شد و من نیز بایستی گوشه‌‌ای کز کرده و به صدای شکسته شدن‌‌های پی در پی غرورش گوش فرا دهم!

به یاد می‌‌آورم که ملتمسانه خواسته بود از خود مقاومت به خرج داده و به پایش بایستم، آن صدای لرزان که روح را از جسم نحیفم بیرون کشیده، زلالی‌‌اش دستانم را به کرخت شدن وا می‌‌داشت و چشمانم را به در آمیختن با بلورهای ریز اشک و حال اگر در برابر فشارهای وارده از سوی والدینم ایستادگی نکنم، در برابر نگاهش، خود را تسلیم شخصی دیگر خواهم ساخت!

سرم را با شدت به طرفین تکان می‌‌دهم که صدای سوتی درون گوشم می‌‌پیچد و خود را از در آغوش کشیدن تنهایی‌‌هایم رها می‌‌سازم؛ اشک‌‌ها را نیز پس زده و به سمت درب اتاق هجوم می‌‌برم، من به سادگی کوتاه نخواهم آمد. مگر تا چه اندازه می‌‌توانم از خود سنگدلی بروز دهم که این‌‌گونه او را در پشت سر خویش رها سازم؟!

پله‌‌ها را به مقصد طبقه‌‌ی پایین طی کرده و مقابلشان می‌‍‌ایستم، فریاد نمی‌‌زنم اما عربده‌‌های در پس همِ عجز و التماس‌‌هایم گوش‌‌هایشان را می‌‌آزارد و گلوله‌‌های منع کردن‌‌هایشان مرا در بر می‌‌گیرد؛ تهدیدهایشان مغز کوچکم را پُر می‌‌کند و وقتی چنین پافشاری از سویم به سویشان به پرواز در می‌‌‌‌آید، سیلی پدر روانه‌‌ی صورتم می‌‌گردد.

به محض نشستن چهار انگشت کشیده و توانمندش، اشک درون دیدگان تارم حلقه می‌‌زند و مادر به پشتیبانی از رفتار سر زده از سویش، چشم غره‌‌ای ترسناک حواله‌‌ام می‌‌کند و باز هم... همه‌‌ی آن اجبارها، همه‌‌ی آن حکم کردن‌‌ها و همه‌‌ی آن یک سویه به قضاوت رفتن‌‌ها!

پدر نیز تکراری ترین‌‌ها را عنوان می‌‌دارد؛ که او سبب تولدم گشته و تصمیم می‌‌گیرد آینده‌‌ام چگونه رقم بخورد، مادرم پای من را به دنیا باز کرده است و داوری خواهد کرد و من... همچنان مهره‌‌ای برای بازی‌‌هایشان هستم، جسمی برای تلافی کردن عقده‌‌های اولادِ پسر نداشتن‌‌شان.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت سه


***


دستان سرما زده‌‌ام جیب‌‌های پالتوی کهنه‌‌ام را می‌‌جویند تا پناه‌‌گاه گرمی در اختیار بگیرند و بغض سنگینی که در انتهای حنجره‌‌ام جای گرفته، به شدت مرا می‌‌آزارد. باور نمی‌‌کنم که هم‌‌اکنون چنین جایی ایستاده‌‌ام و انتظار موعودی را می‌‌کشم که تلخ ‌‌ترین صحنه‌‌‌ی چندین و چند سال زندگی‌‌ام را رقم خواهد زد؛ قتل احساساتش در کنار احساسات سرد شده‌‌ام توسط خنجر تیزی که خویش به دست گرفته‌‌ام و سختی کناره‌‌اش انگشتانم را می‌‌سوزاند!

هنوز هم به یاد نمی‌‌آورم چگونه پذیرفتم چنین سنگدلی ‌‌ای به خرج دهم تا بخواهم بیاید و شنونده‌‌ی دردناک ‌‌ترین حقایق زندگانی‌‌ مان باشد و او می‌‌آید با هزار و صد آرزو، بی‌‌آنکه حتی آگاهی اندکی داشته باشد؛ از نیش‌‌هایی که روانه‌‌ی نگاه گنگش خواهند شد.

با درک صدای لطیف و آرامش‌‌دهنده‌‌ی گام برداشتن‌‌های متوازنش، سر خویش را از حصار لبه‌‌های بلندِ یقه‌‌ی لباسم آزاد کرده، به سمت عقب چرخیدم که همراه شد با پیوند چشمانم به همان چشمان تیره‌‌اش.

به آرامی قدمی به عقب برداشتم و از روی استرسی که مسببش رو به رویم ایستاده بود، بیش از گذشته انگشتانم را اندرون جیب‌‌هایم به کف دستان فشردم؛ مدت طویلی از آشنایی‌مان می‌‌گذشت و بهتر از خویش مرا می‌‌شناخت، به راحتی می‌‌توانست تشخیص دهد؛ احوال ناخوشم را و تمام حرکات به مراتب نادرستم را!

لبخند کجی زده و پس از نوازش‌‌ وار به حرکت در آوردن انگشتان کشیده و مردانه ‌‌اش به روی گونه‌‌ هایم که به کمک کِرِم رد دست پدر را پوشانیده بود، جویای علل پریشانی ‌‌ام شد که بغض پنهان گشته اندرون وجودم، به شدت آزارم داده و بلورهای اشک را به زیر مژگان پرپشتم بالا کشانید.

نمی‌‌دانستم چگونه می‌‌توانم برایش شرح دهم؟ از کجا آغاز کنم و چگونه توجیهش کنم؟ مردی را که قلبش را روزگاری به زیر پاهایم رها کرد و اعتمادش را بخشید تا شکی به خود راه ندهد که روزگاری رهایش خواهم کرد؛ اما حال من مقابل دیدگان براق عسلی رنگش ایستاده بودم و خواستار به زبان راندن همان چیزی بودم که کابوس‌‌هایش به شمار می‌‌رفتند؛ بگویم که چنین زمان تهوع آور و چنین مکان ساده‌‌ای پایان راه باهم بودنمان را شکل می‌دهد... پایان زنده بودنمان را... پایان نفس کشیدن‌‌هایمان را...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت چهار


چشمان در آمیخته با اشکم را از روی ته ریشش به سمت بالا سوق داده و به روی گوی‌‌هایش دقیق شدم. حال و هوای همیشگی را داشت، همان صداقت و همان شیرینی از هوش بَرَنده.

تلاقی مردمک چشمش با خیسی گونه‌‌هایم، همراه شد با رنگ پریدگی پوست گندمی‌‌اش و محصور شدن دستانم توسط التهاب دستانش، صدا زدن‌‌های مداومش در پسِ تکرار کردن اسمم که با هر بار به زبان راندن، تکه ‌‌ای از روحم را جدا می‌‌نمود. خدایا، این بار یاری ‌ام برسان! این‌بار توانی عطا فرما تا بتوانم مقاومت کرده و بایستم، از پا نیفتم و پس از شنیدن صدای خُرد شدن احساساتش، دیدگانم را برهم نگذارم تا به سویت بشتابم! خدایا، می‌‌شنوی؟

لبان ترک گرفته‌‌ام را با زبان تَر کرده و به سختی حرف حقیقت را به بیرون از دهانم راندم؛ به سختی بیان داشتم قرار است در آغوش مرد دیگری جز او گم گشته و پاکی‌‌ام را تسلیمش کنم، قرار است طی چندین ساعت آینده به عنوان محرمش شناخته شوم و قرار است کودک او را به دنیا بیاورم.

با خروجِ هر کدام از حروفِ آغشته به زهر و آه، ترَک گرفتن‌‌ های بُعد روحانی و معصومش را به عینه دیدم و با به پایان رسیدن سخنانم، صدای نعره‌‌ی جانش گوش‌‌هایم را به سمت مرز کَر شدگی هدایت نمود، هرچند خودش سر جای خویش خشک گشته و لبانش را به روی یکدیگر قفل نموده بود. حتی ثانیه‌‌ها به طول انجامید تا پلک بزند و در آخر به روی زمین سخت و سردِ سنگی، به آغوش ناله‌‌هایش پناه ببرد؛ جسم بی‌‌جانش بر کف خیابان رها و ریتم نفس ‌‌هایش از هر لحظه‌‌ی دیگری آرام‌‌تر گشت، حتی فریاد نمی ‌‌زد و ناسزا نثارم نمی ‌‌کرد، فقط به پشت دراز کشیده و بارش تیز باران را پذیرا می‌‌شد، اما من...

کلاه یشمی خویش را پایین‌‌تر کشیده و با پنهان کردن صورت غرق در دریای بارش چشمانم در لبه‌‌های پالتو، قلب کوچکم را پشت سر جا گذاشته و با قرار دادن سنگی اندرون سینه‌‌ی گرفته‌‌ام، با بی‌‌رحمی و سنگدلی مرد خویش را بیرون رانده و آهسته فاصله گرفتم؛ گام برداشتم به سوی آینده‌‌ ای تیره و تار که انتظارم را با بی‌‌صبری‌‌ای لبریز شده، می‌‌کشید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت پنج


***


شروع مسیر دردناک زندگی‌‌ام از لحظه‌‌ای بود که بر روی آن مبل مخملی و فیلی رنگ، کنارش نشستم و در مقابل نگاه گرفته‌‌ام، مقابل اشک‌‌هایی که سرکوب‌شان می‌‌کردم و چشمانی گود رفته، صیغه‌‌ی محرمیتمان خوانده شد و پس از پوزخندی که بر گوشه‌‌ی لبانش نشاند، با خشونت و بی هیچ ملایمت و لطافتی، دست ظریفم را مابین انگشت‌‌های بی‌‌قواره‌‌اش گرفت و دردی را تا به استخوانم تزریق نمود.

از روی چنین درد فراگیری، لبم را گزیدم تا صدای «آخ» از وجود حقیرم بلند نشود که از چشمان تیزبینش دور نماند و عمق پوزخندش بیشتر گشت. هنوز به خاطر دارم که چگونه ضعیف بودنم را پیش از وارد کردن حلقه‌‌ی ساده‌‌ی نشان به انگشتم، بی‌‌آنکه کسی متوجه شود به سُخره گرفت. هنوز هم آن غرورهای به خاکستر بدل شده را با خود به هر سو می‌‌کشانم و هنوز همان نفرت عمیق از حضورش حس می‌‌شود.

به خاطر نمی‌‌آورم که فاصله‌‌ی زمانی میان چنین رخداد شوم، با برگزاری مراسم اصلی‌‌مان چگونه سپری شد و من با چه بی‌‌میلی‌‌ای راهی خریدهایی می‌شدم که اولین جسم قرار گرفته در مقابلم، انتخاب من تداعی میشد؛ رغبتی برای سبک و سنگین کردن سلایق در اختیار نداشتم و زمانی به خود آمدم که والدینم با بی‌‌رحمی، نگاهی خشک و جدی حواله‌‌ی صورتم کردند و همان‌‌جا، در آن لباس لعنتیِ بلند و سفید رنگ، در کنار مردی که خشونتش در میانه‌‌ی پیشانی‌‌اش جای گرفته بود و پس زدن ترس در مقابل دیدگان سیاهش غیر ممکن به نظر می‌‌رسید، رهایم کردند؛ دختر ضعیفشان را، از گوشت و خونشان را رها کرده و تا ابدیت سراغی از او نگرفتند! والدینی که مرا نمی‌‌خواستند و در پی انتقامی کُشنده که مشخص نبود باید از که گرفته شود، مرا، موجودی ضعیف و ناتوان را مجازات کردند، مجازاتی که مستحقش نبودم! مگر من جنسیت خویش را انتخاب نموده بودم؟!

خداوندگارم، تنها مرهم تنهایی‌‌هایم؛ مگر تو نبودی که تعیین نمودی چنین جنیستی حقیر داشته باشم؟ خدایا، مگر من چه کرده‌‌ام که اینگونه برایم قصاص بریده‌‌ای؟!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت شش


***


همه‌‌ی آن حقایق برایم مثل روز و بر ضد روزگار تیره‌‌ ام، روشن و واضح است؛ همه‌‌ی آن سلطه‌‌گری ‌‌ها و رفتارهای سرشار از خشونتش، اندرون خانه‌‌ای دگر و کنار شخصی متفاوت، اما همان سنگینی؛ سنگینی اجبارهای پی در پی‌‌ای که بر سرِ بی پناهم آوار می‌‌گردد.

از همان اولین لحظه‌‌‌ای که پا به درون خانه‌‌ی مجللش که مسبب جمع گشتن صورتم با حالتی از تنفر می‌شد، گذاشتم، تکلیفم را به سرسختانه‌‌ترین شکل ممکن تعیین کرد و حد و مرز بایدها و نبایدهایش را نشانم داد؛ برنامه‌‌ای که روزانه باید مطابق آن کار می‌‌کردم و هر خطا، تنبیه بدی به دنبال داشت.

از همان روز اول هم اکثر ساعات را بیرون از خانه می‌‌گذراند و اما امان از لحظه‌‌ی ورودش که مصادف با حلقه زدن اشک درون دیدگان تارم می‌‌گشت و دستانم را به لرزش وا می‌‌داشت. احمقانه‌‌ترین موارد اشتباه، توجهش را جلب کرده و صدای عربده‌‌اش دل مرا که هیچ، چهارستون خانه را نیز می‌‌لرزاند و من با صورتی اشک آلود و کبود از زور کمبود اکسیژن، نفس نفس زنان به سوی اتاق می‌‌دویدم تا پناهی بیابم که کشیده‌‌شدنِ باشدت گیسوان سیاه رنگم را به ارمغان می‌‌آورد و سیلی‌‌ای که وحشیانه حواله‌‌ی صورتم میشد؛ به گونه‌‌ای که تا مدت‌‌هایی طویل، رد چهار انگشتش به روی پوست رنگ پریده‌‌ام نقش بسته و باقی می‌‌ماند.

اگر در برابرش از خود مقاومتی بروز داده و دست بر صورت، سعی در پس زدنش می‌‌ داشتم، حرص به عمق لایه‌‌ های سخت وجودش نفوذ کرده و با بی‌‌ر حمی پنهان در واپسین لایه‌‌های کتک‌‌هایش، به جان جسم نحیفم می ‌‌افتاد و تا می ‌‌توانست مشت و لگد به خوردم می‌‌داد. امان از سرنوشت سیاهم، به رنگ ذغال‌‌های نیم‌‌ سوخته‌‌ای که گاه گداری گوشت تنم را سوزاننده و به استخوانم نزدیک می‌‌گشتند؛ به رنگ کمربند چرمی ‌‌اش که هر بار پس از عصبی شدن‌‌ هایش، حتی در پی شکست‌‌ های قردادِ کاری‌‌اش که من تقصیری در رخدادشان نداشتم، بر ساعد دستان کوچکی فرود می‌‌آمد که سعی در بازی نمودن نقش مدافع را داشت...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت هفت


تمامی آن خشونت‌‌ها را می‌‌بلعیدم و سکوت اختیار می‌‌کردم؛ تمامی آن رفتارهای سر باز زده از عقده‌‌هایش را که رو به روی نگاه‌‌های ملتمسم، احساساتم را به آتش می‌‌کشید و خاکسترهایش را به دست بادِ آرزوها می‌‌سپرد. هر بار دیده و روحم نام خدا را نعره می‌‌زد، التماسش را روانه می‌‌ساخت و به روزگار تیره‌‌تر از تاریکی شب‌‌نمای جسمی که اندرونش تعبیه گشته بود، در خلوت خویش می‌‌گریست.

اما منِ گم گشته، زمانی به انتهای خود رسیدم که در کنار به مِه بدل شدن‌‌های احساساتم، غرورِ غُبار مانندم درون مشت‌‌های محکم شده‌‌اش خُرد گشت. زمانی که در خانه را باز کرده و به همراه دختر جوان و زیبایی پا به داخل خانه گذاشت؛ شانه به شانه‌‌ی احمقی که خود را به ظواهر دوست‌‌داشتنی و ضعف دهنده‌‌اش باخته بود و من، واضحاً به یاد دارم مرا به چه عنوانی نامید و به معشوقه‌‌اش معرفی نمود؛ خدمتکار خانه‌‌ام!

خداوندگارم، مگر من چه می‌‌توانستم بگویم؟ مگر ترس از زور بازویش می‌‌گذاشت سیلی‌‌ای حواله‌‌ی رگ غیرتش کنم و در صورت کریه‌‌اش تف بیندازم؟ مگر توان داشتم آن احمقِ کودن را بیرون برانم و در پی شکایت بروم؟ خدایا، من نمی‌‌توانستم؛ هیچ کرده‌‌ای از دستان پینه بسته‌‌ام بر نمی‌‌آمد، هیچ قوتی حضور نداشت که مرا به جلو براند، هر چه بود مرا به سمت پُل‌‌های خراب گشته‌‌ی پشت سرم می‌‌کشاند تا از لبه‌‌ی پرتگاه به داخل رها سازد.

هنوز هم تصاویر آن رفتارهای زجردهنده‌‌اش را که چشمانم را خیس گردانید، به خاطر می‌‌آورم؛ که وادارم کرد برای معشوقه‌‌ی جوانش همه چیز فراهم کرده و کلفتی‌‌اش را کنم، به روی حرفش، حرف نیاورده و جز «چشم» بر زبان جاری نسازم. این چنین امر کردن‌‌هایش که مسبب لرزش بند بند وجودم گشت؛ مسبب خشکیده شدن چشمه‌‌ی خروشان قطرات بلورین اشک‌‌هایم و به زباله‌‌دانی روانه کردن غروری که هیچ از دست و پای شکسته‌‌اش باقی نمانده بود.

به یاد دارم به همراهش پا اندرون اتاقی گذاشت که نیمی‌‌اش به من تعلق داشته و به همراه زیراندازی سخت، در هال رهایم کرد و چه زجرآور بود با آغوش باز پذیرا شدن سرمای آزار دهنده‌‌ی سرامیک‌‌ها و گوش سپردن به صداهایی که از اتاقِ در بسته می‌‌آمد؛ همان‌‌هایی که مرا به مرز مرگ کشانیدند و به این دنیا بازگرداندند، همان‌‌هایی که هق‌‌هق‌‌هایی به مراتب بدتر را مهمان حنجره‌‌ام کردند و همان‌‌هایی که دلیلِ با عجز خواندن اسم خداوندگارم شدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت هشت


به یاد ندارم با او بودنم، آن ماه‌‌های سرشار از رنج و عذاب در پس بی‌‌رحمی ‌‌هایی پی در پی چگونه گذشتند. هر روز بدتر از دیروز و هر روز روتین‌‌تر از روزِ قبل از خویش؛ هر چه که بود، هر کابوسی که به شمار می ‌‌رفت گذشت و جدیدترهایی به مراتب سیاه‌‌تر پدید گشتند. تنها در خانه ماندنم کم نبود، وادار به کلفتی کردن برایش شدم، جسم تحلیل رفته ‌‌ام کفایت عقده ‌‌هایش را نکرد که معشوقه‌‌ های جوانش را به خانه راه داد و تمامی این ‌‌ها در نگاهش برای عذاب منِ درمانده کافی نبودند! به تمامی چنین خشونت‌‌هایی راضی نگشت و نتوانست خوی سرکش وجودش را رام بنماید؛ آشوبی آرامش دهنده به راه انداخت و امان از آن حال فنا شده‌‌ام در لحظه‌‌ای که جواب آن آزمایش کذایی را در دستم گذاشتند؛ خداوند لعنت کند آن را که اظهار داشت جنین معصومی در شکم دارم! همان کس که با زبان خویش آوارها بر سرم کوباند. لعنت به همه‌‌شان!

وضوح خاطرات پس از آن بیش از هر چیز دگر مرا می‌‌آزارد؛ آن هنگام که در پس وحشی شدن‌‌ هایش به کودک خویش رحم نکرده و ضرباتش را در پس یکدیگر بر شکم برجسته‌‌ام فرود می‌‌آورد و دستان ناتوانم تنها سلاح دفاعی در برابرش بودند.

خداوندگارم، تا چه اندازه باید تاب بیاورم تا بپذیری از امتحاناتت سربلند سر بر می‌‌آورم یا مگر در پی باز پس گرفتن کدامین گناهی؟! مگر من چه کردم که مستحق تمامی این ظلمات هستم؟! حق که را خورده‌‌‌ام یا چه کس را رنجانده‌‌‌ام؟! پس آنان که این بنده‌‌ی حقیرت را در پس تلخی‌‌هایی تاریک رها ساختند چه؟! آن‌‌ها را چه زمان مجازات خواهی نمود؟! سزای کار آنان را چه زمان نشانم خواهی داد؟! عدل و دادت در چه مکانی خویش را مخفی گردانده‌‌اند که نمی‌‌توانم ببینم‌شان؟! پس کجایند آن گفته‌‌هایی که از حکمرانی‌‌ات حکایت می‌‌کردند و... خداوندگارم، بگو که مرا می‌‌بینی یا ضجه‌‌هایم را می‌‌شنوی! خدایا... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا پایین