#پارت نُه
مگر میشود آن حجم از بیرحمیها را از ذهن بیرون کرده و دگر به خاطر نیاورم؟ آن هم در قبال فرزند خونی خودش، فرزندی از گوشت و استخوان خودش! مگر چه کرده بودم؟ فرزندمان چه تقصیری داشت که اینگونه مورد زجر واقع شد؟ جز این نبود که از زور ناتوانی، چشمانم حتی کورسویی نیز در اختیار نداشتند و دستانم بیش از حد به نمک کشیده شدند، غذایی اندک شور؛ چه بود که باید آن گونه مورد تنبیه قرار میگرفتم؟! اشتباهی کوچک زجری عظیم در پی داشت و باز هم نیز آن توانای بالایی، منِ خار شده و کوچک را ندید؛ حال و احوال ناخوشم را ندید و آن حجمِ به دور از توصیفِ حقوقِ نادیده گرفته شده را، ندید. ندید تا تلافیاش را بر سر تقصیر کاران نازل گرداند، ندید تا یاریام برساند؛ تا شاید اندک مهری در سنگ تعبیه شده اندرون سینهی مرد خشنی که خودِ خداوند به مخلوقْ بدلش ساخته بود، قرار دهد تا شاید دلِ نداشتهاش به حال زنِ پا به ماهش نه، به حال کودکِ پا به دنیا نگذاشتهاش بسوزد.
به یاد دارم به محض بر دهان قرار دادن نخستین مقدار از آن غذای کذایی و نشستن طعمش بر روی زبانش، همچون ببری گرسنه و تشنه به خون که جز به دنبال بهانهی بیارزشی نمیگردد، از جای برخاست و عربده زد، بد و بیراه حوالهام کرد و به راحتی با پیچاندن موهایِ منی که به دنبال وزن بالایم توان دویدن نداشتم، به دور دستان مردانهاش، به عقب کشانیدم و با وارد آوردن ضربهای شدید به پهلویم، مرا بر روی سرامیکها افکند که از برخورد محکم خویش به سردی و سختی زمین، درد وحشتناکی وجودم را در بر گرفت، اما هنوز حتی نالهی پیچیده در دهانم را هم به بیرون نرانده بودم که سیل ضربات پر قدرت کمربند مشکی رنگ و چرمیاش به سمتِ منِ بیجان سرازیر گشت و از وجود ناتوانم، جز فغان و فریادهایی که دیوارههای خانه را میلرزاند و التماسهای پی در پیای که حضور فرزندش را یادآور میشد، هیچ باقی نماند.
مگر میشود آن حجم از بیرحمیها را از ذهن بیرون کرده و دگر به خاطر نیاورم؟ آن هم در قبال فرزند خونی خودش، فرزندی از گوشت و استخوان خودش! مگر چه کرده بودم؟ فرزندمان چه تقصیری داشت که اینگونه مورد زجر واقع شد؟ جز این نبود که از زور ناتوانی، چشمانم حتی کورسویی نیز در اختیار نداشتند و دستانم بیش از حد به نمک کشیده شدند، غذایی اندک شور؛ چه بود که باید آن گونه مورد تنبیه قرار میگرفتم؟! اشتباهی کوچک زجری عظیم در پی داشت و باز هم نیز آن توانای بالایی، منِ خار شده و کوچک را ندید؛ حال و احوال ناخوشم را ندید و آن حجمِ به دور از توصیفِ حقوقِ نادیده گرفته شده را، ندید. ندید تا تلافیاش را بر سر تقصیر کاران نازل گرداند، ندید تا یاریام برساند؛ تا شاید اندک مهری در سنگ تعبیه شده اندرون سینهی مرد خشنی که خودِ خداوند به مخلوقْ بدلش ساخته بود، قرار دهد تا شاید دلِ نداشتهاش به حال زنِ پا به ماهش نه، به حال کودکِ پا به دنیا نگذاشتهاش بسوزد.
به یاد دارم به محض بر دهان قرار دادن نخستین مقدار از آن غذای کذایی و نشستن طعمش بر روی زبانش، همچون ببری گرسنه و تشنه به خون که جز به دنبال بهانهی بیارزشی نمیگردد، از جای برخاست و عربده زد، بد و بیراه حوالهام کرد و به راحتی با پیچاندن موهایِ منی که به دنبال وزن بالایم توان دویدن نداشتم، به دور دستان مردانهاش، به عقب کشانیدم و با وارد آوردن ضربهای شدید به پهلویم، مرا بر روی سرامیکها افکند که از برخورد محکم خویش به سردی و سختی زمین، درد وحشتناکی وجودم را در بر گرفت، اما هنوز حتی نالهی پیچیده در دهانم را هم به بیرون نرانده بودم که سیل ضربات پر قدرت کمربند مشکی رنگ و چرمیاش به سمتِ منِ بیجان سرازیر گشت و از وجود ناتوانم، جز فغان و فریادهایی که دیوارههای خانه را میلرزاند و التماسهای پی در پیای که حضور فرزندش را یادآور میشد، هیچ باقی نماند.