• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده دلنوشته اجباری به ابد | «Ara» کاربر رمان فور

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت نُه


مگر می‌‌شود آن حجم از بی‌‌رحمی‌‌ها را از ذهن بیرون کرده و دگر به خاطر نیاورم؟ آن هم در قبال فرزند خونی خودش، فرزندی از گوشت و استخوان خودش! مگر چه کرده بودم؟ فرزندمان چه تقصیری داشت که اینگونه مورد زجر واقع شد؟ جز این نبود که از زور ناتوانی، چشمانم حتی کورسویی نیز در اختیار نداشتند و دستانم بیش از حد به نمک کشیده شدند، غذایی اندک شور؛ چه بود که باید آن گونه مورد تنبیه قرار می‌‌گرفتم؟! اشتباهی کوچک زجری عظیم در پی داشت و باز هم نیز آن توانای بالایی، منِ خار شده و کوچک را ندید؛ حال و احوال ناخوشم را ندید و آن حجمِ به دور از توصیفِ حقوقِ نادیده گرفته شده را، ندید. ندید تا تلافی‌‌اش را بر سر تقصیر کاران نازل گرداند، ندید تا یاری‌‌ام برساند؛ تا شاید اندک مهری در سنگ تعبیه شده اندرون سینه‌‌ی مرد خشنی که خودِ خداوند به مخلوقْ بدلش ساخته بود، قرار دهد تا شاید دلِ نداشته‌‌اش به حال زنِ پا به ماهش نه، به حال کودکِ پا به دنیا نگذاشته‌‌اش بسوزد.

به یاد دارم به محض بر دهان قرار دادن نخستین مقدار از آن غذای کذایی و نشستن طعمش بر روی زبانش، همچون ببری گرسنه و تشنه به خون که جز به دنبال بهانه‌‌ی بی‌‌ارزشی نمی‌‌گردد، از جای برخاست و عربده زد، بد و بیراه حواله‌‌ام کرد و به راحتی با پیچاندن موهایِ منی که به دنبال وزن بالایم توان دویدن نداشتم، به دور دستان مردانه‌‌اش، به عقب کشانیدم و با وارد آوردن ضربه‌‌ای شدید به پهلویم، مرا بر روی سرامیک‌‌ها افکند که از برخورد محکم خویش به سردی و سختی زمین، درد وحشتناکی وجودم را در بر گرفت، اما هنوز حتی ناله‌‌ی پیچیده در دهانم را هم به بیرون نرانده بودم که سیل ضربات پر قدرت کمربند مشکی رنگ و چرمی‌‌اش به سمتِ منِ بی‌‌جان سرازیر گشت و از وجود ناتوانم، جز فغان و فریادهایی که دیواره‌‌های خانه را می‌‌لرزاند و التماس‌‌های پی در پی‌‌ای که حضور فرزندش را یادآور می‌شد، هیچ باقی نماند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت ده


تمام تلاش خویش را در عین به عقب راندن ضرباتش و محافظت از کودکم در ازای به جان خریدن رد کمربندش بر انگشتان ظریفم، به کار بردم تا خود را به سمت درب خروجی، عقب بکشانم و از چنین طریقی فرار کرده و جان کودکم را بخرم که او نیز از فرط عصبانیت شدیدی که چشمانش را کور گردانیده بود، به مقاصدم پی نبرده و توانستم از خانه‌‌اش به درون راهروی تنگِ قرار گرفته در بیرون بگریزم که همراه شد با سقوط از روی شش پله‌‌ی مرتفع، به سوی پاگرد؛ سقوطی که دردی وحشتناک به جانم افکند و خود، احساس حضور حقیقتی شوم را درک نمودم؛ اما او که از بالای پله‌‌ها نظاره‌‌گر بود، جز پوزخندی تمسخرآمیز هیچ حواله‌‌ام نکرد و حتی برای نجات جان کودکش که ایستاده بر لب مرزِ مرگ بود، سعی‌‌اش را به کار نبرد. تنها مسیرِ صرف نیرویش بازگشت به درون خانه و بستن درب بود و من ماندم، تنها و بی‌‌کس با قلبی آکنده از درد و هنگامی عمق چنین زجری عمیق‌‌تر گشت که در پی ناله‌‌هایم، سایرین به کمکم شتافتند و قوایشان را به کار گرفتند تا یاری‌ام برسانند؛ که کودکم را نجات دهند بی‌‌آنکه نسبت خویشاوندی و یا دِینی به گردنشان داشته باشم، اما همسرم... .

خدا می‌‌داند تا به انتهای تولد نوزادم برسم، چه کشیدم چه افکاری در پساپیش ذهنم به بالا و پایین حرکت نمودند؛ خودش می‌‌داند و به خوبی در جریان است که با چه عجزی مورد خطاب قرارش دادم و التماس‌‌گونه، از اندرون وجودم صدایش زدم؛ صدا زدن‌‌هایی که اینبار خواهش‌‌هایی برای نجات خویش به حساب نمی‌‌رفتند در آن لحظه جز سلامت نوزاد بی‌‌جانم هیچ نمی‌‌خواستم؛ جز به سزای اعمال رسیدن مردی که با مخلوق ضعیف خداوندگار این چنین کرده بود.

پروردگارم، تو به خوبی از نعره‌‌های جانم آگاهی؛ از تیزی خنجری که دستان خشن روزگارت بر قلبم وارد آورده است! اگر وجود شکسته‌‌ام را می‌‌بینی، اگر صدای ضعیف بنده‌‌ی در رکابت را می‌‌شنوی، جز سلامت کودکم هیچ نمی‌‌خواهم. او را به این مادر دلشکسته باز گردان و سزای اعمال پدر بی‌‌رحمش را بر سرنوشتش چیره گردان.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت یازده


***


درد شدیدی در تمامی قسمت‌‌های وجودم حس می‌‌شد؛ علی‌‌رغم تمامی آن ضربات روحی که از سوی مردی که همسرم نامیده می‌‌شد بر من وارد گشته بود، هم اکنون دردی جسمانی نیز مرا درگیر نموده بود؛ دردی که پا به چنین دنیای حقیری گذاشتنِ کودکی مظلوم و معصوم را در پی داشت؛ کودکی که هنوز، صدقه سر منع کردن‌‌های پدرش و بنا بر گفته‌‌های بی‌‌رحمانه‌‌اش حاکی از خرج اضافی برای من نکردنش، حتی نمی‌‌دانستم پسر است یا دختر! نمی‌‌دانستم سالم است یا قرار است با نقص عضو از وجودش مواجه شوم... یا حتی تعدادی دست و پای اضافی!

حتی پیچیدن و غوطه‌‌ور گشتن چنین افکاری نیز در آبِ شورِ در آمیخته با ترسِ دریایِ رنج‌‌هایم، به شدت مرا مورد آزار قرار می‌‌داد و وادارم می‌‌نمود برای منحرف نمودن ذهن وحشت‌‌زده‌‌ام، رو تختی سفیدرنگ را چنگ زده و از بین بد و بدتر، بد را انتخاب کنم؛ تمرکز بر روی دردِ ناشی از متولد گشتن نوزادم.

این‌بار افکارم به سوی هر آن کسانی کشیده گردید که به بیرون از اتاقِ بی‌‌روحی که درونش بر روی تخت دراز کش بودم، انتظار حال بهترم را می‌‌کشیدند؛ همان‌‌هایی که جز تعدادی «انسان» تلقی نمی‌‌شدند؛ فقط «انسان» بودند و همین کوچک کلمه چه معانی عظیمی را در خود جای می‌‌دهد. همان‎‌‌‌هایی که از خودگذشتگی به خرج داده، مرا به بیمارستان رساندند؛ جان کودک من برای پدرِ حقیرش بی‌‌ارزش بوده و این چنین برخوردهایی دلسوزانه از سوی همسایگانی که نمی‌‌شناختمشان بروز یافته بود!

با گشوده گشتن درب و ایجاد صدای «غیژ غیژ» آزار دهنده‌‌ای، به خود آمدم، به آرامی به سمتِ مخالف چرخیدم و با پرستار جوانی مواجه شدم؛ فرد سفید پوشی که نوزادی پیچیده گشته اندرون پتویی صورتی رنگ را در آغوش گرفته بود. عجیب احساس لرزش خوشایندی وجودم را غرق گردانیده بود!

پرستار پس از حواله‌‌ی نیم‌‌نگاهی به حال آشوبم، لبخند گرمی زده و کودک را پس از به سختی نشستنم، در کنج آرنج جمع شده‌‌ام قرار داد و نوزاد نیز بلافاصله دستش را بالا آورده، پتو را از روی صورتش به کناری راند. دخترکی زیبا و بی‌‌شباهت به من و یا حتی پدرِ بی‌‌ارزشش! ظاهری متفاوت و معصومیتی بی‌‌غایت و هنگامی که دستانم را به سختی بالا آوردم تا بر پیشانی‌‌اش بوسه بنشانم، بویی خوشایند مشامم را غرق ساخت؛ بویی که بی‌‌شک متعلق به کودک نبود و من به شدت با آن آشنایی داشتم؛ آشنایی‌‌ای که مرا تنها به یاد مرد رویاهایم، همان که به سادگی رهایش نموده بودم می‌‌انداخت و جز از پتوی صورتی رنگ ساطع نمی‌‌گشت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت دوازده


به آرامی پرستار را که اکنون کنار درب قرار گرفته بود و قصد خروج داشت، مورد خطاب قرار دادم؛ خواستم توضیح دهد پتوی صورتی رنگ از کجا آمده است و پاسخش جز کلماتی کوتاه نبودند؛ جز آنکه اذعان داشت مرد جوانی با بی‌‌تابی پیگیر احوالم بوده و تمامی مایحتاج اولیه‌‌ی کودکم را تامین نموده و... و حتی هزینه‌‌ی زایمانم را! دگر هیچ نگفت و مرا با سیل انبوهی از افکار متناقض تنها گذاشت.

با صدای آرام و شیرینی که نوزادِ اندرون آغوشم از خود در آورد، توجهم به سویش کشیده شد و با مهری مادرانه به چشمانِ طوسی رنگش خیره گشتم؛ او بی‌‌شک می‌‌توانست تنها محرک برای قلبِ خاکستر گشته‌‌ام باشد تا جا نزده و در مقابلِ خشونت‌‌های زمانه تاب آورم؛ که ادامه دهم و برایِ کودکم مادری نمایم؛ برای دخترک شیرینم!

غرق در نگاه‌‌های دوست‌‌داشتنی و سرشار از آرامشش بودم که دستان ملتهب شخصی مجهول بر روی شانه‌‌ام قرار گرفته، مرا به خود آورد و با «هین» خفه‌‌ای به سمت عقب چرخیدم و... باز هم آن نگاه عسلی درخشانی که دریایی تلقی می‌‌گشت؛ همان دیدگان مدهوش کننده. خودش بود و پس از ماه‌‌ها دیدنش، احوالم در هم کشانیده بود. همان نگاه‌های سابق را حواله‌‌ی صورتم می‌‌نمود که تنها مجرای شناختش بود؛ چرا که دگر به مانند سابق آن ظاهر خندان را به خود نداشت و چهره‌‌ی چروکیده‌‌اش از سال‌‌ها عذاب حکایت می‌‌کرد! چشمان گود رفته‌‌اش و... حقیقتاً مسبب همه‌‌شان من بوده‌‌ام! با آنطور به ناگاه رها ساختنش، بدون توضیحاتی منطقی و کامل او را در هم شکسته، از رویش عبور نمودم. اما بی‌‌شک خودش می‌‌داند تا به لبِ تیغه‌‌ی مرگ دوستش دارم! می‌‌‌دانست و این همان تنها دلیلِ آرام بودنش بوده است؛ که مرا بخشیده بود و آثار دلخوری در پیچ و واپیچ‌‌های پوست در هم تابیده‌‌ی صورتش مشخص نبوده است؛ او از من کینه‌‌ای بر دلِ پاک و معصومش ندارد و چنین حقیقتی برای آن که پلک‌‌‌‌هایم یکدیگر را بجویند و قطرات اشک از کناره‌‌هایشان بر روی گونه‌‌هایم جاری گردند، کافی بوده است.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت سیزده


هنگامی که نگاهش رد اشک‌‌های جاری بر روی صورتم را مورد تشخیص قرار داد، گرفته شده و با حالتی مغموم دستانش را دو سوی صورتم قاب نموده، اشک‌‌ها را با کمک انگشتِ شست دو دستش به کنار راند و امان از آن زمزمه‌‌هایی که وجودم را به آتش می‌‌کشید و روزگاری لالایی شب‌‌هایم، آواز لحظات شادی‌‌ام و مرهمِ دردهایم بودند... .

وقتی کودکم را که به طرزی مشهود از جو خفقان‌‌آورِ ایجاد شده‌‌ی بِینمان آگاه گشته بود و با صدایی آرام می‌‌گریست، از آغوشم بیرون کشیده و به پرستار بازگرداند، من ماندم و خودش؛ ما ماندیم با حجمِ عظیم خاطراتی که صف را به هم زده بودند و بی‌‌نوبت به پساپیشِ ذهنمان هجوم می‌‌آوردند؛ از همان هجوم آوردن‌‌هایی که من از نگاهش می‌‌خواندم و او از انعکاسِ پیچیده اندرونِ قطرات بلورین اشک‌‌هایم.

او هرآنچه را که در مدتِ طویل دوریمان متحمل گشته بود بیان نمود و من بر خود برای ترکش لعنت فرستادم و او تنها گفت. گفتن‌‌هایی که مرا سوزاند و خاکسترم را در هوای رویایی‌‌اش به پرواز در آورد و سکوتِ پس از بیانیه‌‌هایش، آنچنان محکم و سنگین می‌‌نمود که صدای آهسته‌‌ی تپیدنِ قلبش را شنیده و عمق علاقه‌‌اش را که همچنان کورسویی از امید در دلش روشن نگاه داشته بود، مورد درک قرار دادم.

نهایتاً و مجدد، سنگینی سکوت موجود حس شد و سرمایی را در قلبِ بی‌‌تابم ایجاد کرده، آن را تا انتهای لایه‌‌های عمیق وجودم پیش راند و من نیز لب گشودم تا بگویم در نبودش چه کشیده‌‌ام. اما خروج نخستین کلمه با نشستن انگشت اشاره‌‌اش بر کناره‌‌ی بینی‌‌اش همراه شد تا مرا ساکت نگاه دارد و... نمی‌‌توانستم بپذیرم در تمامی مدت زمان گذشته از جداییِ سخت و دردناکمان، حواسش را بر روی من متمرکز کرده و نقش محافظی در سایه را ایفا نموده بود؛ او از هرآنچه که به رخداد بدل گشته بود، با وضوح بیشتری نسبت به من اطلاع داشته است! پس اجازه‌‌ای به ادامه یافتن سخنانم نداد تا نه خویش و نه مرا آزار ندهد، نهایتاً نیز در کمال فروتنی و پاکیِ قلبی بی‌‌آلایشش، بی‌‌رحمی مردی را که پدر کودکم به شمار می‌‌رفت در خود حبس نمود و من جسم ناپاک شوهرم را نفرین نمودم که غیرتش را در پی قیمتی اندک بر حراجی فروخته بود تا اکنون مردی غریبه همسرش را مورد ترخیص قرار دهد و به خانه‌‌ای که ظاهراً قتلگاه نامیده می‌‌شد، برگرداند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت چهارده


*پنج سال بعد:



آن هنگام که نگاهم معطوف ساعت گشت و درک نمودم چیزی به ساعت بازگشتش به خانه باقی نمانده است، استرسی که همراه همیشگی من به شمار می‌‌رفت و نبودش نوید دهنده‌‌ی روزی غیرعادی می‌‌‌بود، به جانم افتاد و وادارم نمود تمامی گوشه و کنار خانه را از نظر بگذرانم؛ باز می‌‌آمد و کوچکترین اشتباهات مورد بهانه‌‌اش واقع می‌‌گشتند و امان از آن لحظه که احوالش ناخوش باشد که یعنی آوار شدن تمامی دق و دلی‌‌ هایش بر سرم؛ یعنی فرود ضربات پی در پی همان کمربند سیاه ‌‌رنگ معروف که در کابوس‌‌هایم مرگم را در پس ضرباتش دیده بودم؛ یعنی محرومیت از آرامشی اندک و یعنی دختر کوچکم که بی‌‌دلیل مورد مجازاتش قرار خواهد گرفت.

با چنین تصوری، لبم را گزیدم و وسواس گونه چیدمان خانه را از آنچه که می‌‌ بایست باشد، بهتر آراستم و به سوی اتاق کوچک تنها فرزندم گام برداشتم؛ همان اتاقی که کم از دخمه نداشت و تمامی وسایل قرار گرفته اندرونش را شخصی تهیه نموده بود که پدرش نبود؛ تنها عاشق و خاطرخواه سابق مادرش به شمار می‌‌ رفته است؛ نه آن پدرِ بی‌‌ غیرتش که هم خون خود را پس زده و به کناری انداخته بود.

در حال عبور از مقابل آیینه‌‌ ایستاده‌‌ ی واقع در کنار ورودی آشپزخانه، نگاهم میخکوب بر اندامم گشت و تزئینات قاب آیینه بر حالم گریستند؛ چشمانی گود رفته، دستانی پینه بسته و اندامی آب رفته تا به جایی که کوچکترین سایز لباس‌‌هایم در تنم زار زده و گشاد می‌‌ نمودند. حقیقتاً من دگر آن دختری نبودم که پا به این خانه نهاده بود و... لعنت بر تقدیرم!

به آرامی پا به درون اتاق دخترکم گذاشتم و اوضاع بازوی ضرب دیده‌‌ اش را که به زیر کتک ‌‌های آن ملعون به سوی کبودی ‌‌ای گسترده پیش می‌‌ر فت، مورد بررسی قرار دادم و بوسه ‌‌ای بر پیشانی ‌‌اش نشاندم که برخلاف تصورم، به آرامی چشم گشود و نگاه مظلومش را به من دوخت؛ از تیله‌‌ های طوسی رنگش بر می‌‌آمد فهمیده ‌‌تر از سنش باشد و بود! آموخته بود زمانی که پدرش در خانه ‌‌است، در اتاقش بماند و تا آنجا که می ‌‌توانست به دنبال همدردی به روان در هم شکسته ‌‌ام باشد؛ او فرشته‌‌ی نجات من در سیاه چاله‌‌ ی روزگار بوده است، اما... دردم از آن است که او نیز تحت شعاع عذاب‌‌ های وارده از سوی آن مرد قرار دارد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت پانزده


با نعره‌‌ای که از سوی هال برخاست، خون در رگ‌‌هایم خشک گشته، حلقه زدن اشک را در چشمان کودکم دیدم و سراسیمه به هال هجوم بردم که با کشیده شدن موهایم از سویش همراه گشت و مشت محکمش که حواله‌‌‌ی گونه‌‌ام شد و نعره بر آوردنش؛ گویا حکایت داشت از آن که اسباب بازی کودکم که او همواره اینگونه خطابش می‌‌کرد و او را فرزند خود نمی‌‌انگاشت، به زیر پایش رفته!

تنها همین مورد کوچک کفایتِ آن را می‌‌کرد که شعله‌‌های خشم در وجودش زبانه کشیده، وادارش سازد مرا به زیر ضربات کوبنده‌‌اش بگیرد و آن هنگام که از بی‌‌جان شدنم مطلع شد، به سمت اتاق فرزندم یورش برد و قلب منِ مادر در سینه فرو ریخت؛ حاضر بوده‌‌ام جان دهم، اما کتک‌‌هایش دخترکم را هدف نگیرد و همان ترس از کبودی تنش نیرویی محرک در وجودم ایجاد نمود تا تلاش نمایم سر پا بایستم؛ دست بر کناره‌‌ی دیوار قرار دادم و به سختی حس لامسه‌‌ی پاهای بی‌‌جانم را باز یافتم، قدم‌‌های لرزانم را به سمت اتاق هدایت نمودم و در مقابل تلو تلو خوردن‌‌هایم ایستادگی کردم تا دستانِ ناتوانم نهایتاً درب چوبی را یافتند و به داخلش قدم نهادم؛ او دخترک مرا به زیر کتک‌‌هایش گرفته بود و بلافاصله پرده‌‌ی گوشم از صدای فریادِ عجز و در آمیخته با دردش پاره گشت. وجودم درهم شکسته و روح آسیب دیده‌‌ام بدنم را وداع گفت؛ لعنت به... .

باقی مانده قوایم را جمع نمودم و به سمتش یورش بردم تا عقب برانمش که ضربه‌‌اش گیج‌‌گاهم را هدف قرار داد و آخرین تلاشم جز سپر قرار دادنم بین کودکم و خوی وحشی شوهرم نبود.

***

با چشمانی ترسان و گریان به درب آهنیِ مقابلم که بسته گشته بود، خیره بودم و از سوی دیگر دست بر سر و روی کودک وحشت‌‌زده‌‌ام می‌‌کشیدم که خودش را در آغوشم مچاله نموده بود؛ او... او من و فرزندمان را از خانه‌‌ای که آن را جزو دارایی‌‌های خویش می‌‌دانست و گویا ما آن را اشغال نموده بودیم، بیرون رانده بود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت شانزده


با پیچیدن سرمای گزنده اندرون اندام‌‌هایم، شال نازک و سبزی را که رنگ و رویی نداشت، بیشتر بر دور بازوانم پیچاندم و کودکم را بر زیر پالتوی نخ‌‌نمایم بردم. حال باید چه می‌‌کردم؟ چه از وجود حقیر و ناتوانم بر می‌‌آمد؟! کجا بروم و چگونه از سرمایی که با گذشت هر لحظه بیش از قبل در جسمم رسوخ می‌‌نماید، در امان بمانم؟! فرزند گرسنه‌‌ام را که از دنیای وحشیِ اطرافش هیچ نمی‌‌داند، چه کنم؟!

قطرات بلورینی را که بر روی گونه‌‌هایم روان گشته بودند، عقب راندم و از ساختمان مرتفعی که به خوبی می‌‌دانستم امیدی به بازگشت به درونش وجود ندارد، فاصله گرفتم؛ درست است که دخمه‌‌ی عذابم بوده، اما سرپناهِ مستحکمی نیز محسوب شده و حداقل در آنجا اندک امیدی به زنده ماندن کودکم در پس خشونت‌‌هایش حس می‌شد.

چندین پیچ را دور زدم و برای پنهان ساختنم از نگاه‌‌های خیره و یا دستان سوز آلودِ بادِ در جریان، به کوچه و پس کوچه‌‌ها پناه بردم؛ اما مگر تا چه زمان این روش می‌‌توانست کارساز باشد و نهایتاً صدای گریه‌‌ی آرامِ دخترکم برخاست و ناله‌‌هایش از زور سرما و گرسنگی‌‌ای که بی‌‌شک زمین‌‌گیرمان می‌‌ساخت، وجودم را به چالش کشانید. خداوندم، بگو حال چگونه با سختی‌‌هایم کنار آیم؟! این‌بار چه مسیرِ پر مشقتی برای رهایی از چنگال پنجه‌‌های سهمگین تقدیر وجود دارد؟! خدایا، مرا می‌‌بینی؟! آیا بنده‌‌ی محتاجت را می‌‌بینی و عدالتت را از رویش می‌‌پوشانی؟! خداوندگارم... .

با دستانی لرزان و چشمانی گریان، پاهایی سست و وجودی در هم فرو خورده پیش می‌‌روم تا آنجا که در پسِ زمین خوردن به دنبال قرار گیری تکه سنگی بر مقابل پایم، صدای شکستنم را نیز می‌‌شنوم و گریه‌‌ی کودکم با صدای هق هق‌‌هایی عجز آمیز، عجین می‌‌شود و قلب کوچکم را می‌‌خشکاند؛ خداوندم، چه کنم؟! چه؟!

با به یاد آوردن والدینِ سست عنصرم، همان سنگدل‌‌هایی که امید نداشتم حتی مرا به یاد بیاورند، برخود لرزیده و در پی دشواری، از روی زمین سخت و سنگی برخاستم، فرزندم را محکم‌‌تر از قبل در آغوشم فشردم و اینبار استوارتر وامیدوارتر از چند ثانیه‌‌ی گذشته، به سوی مقصدم گام برداشتم، هرچند که از نخستین لحظه هم واهی می‌‌نمود... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_Ara.h_

نویسنده‌ی ادبی
نویسنده ادبی
سطح
4
 
ارسالات
576
پسندها
1,185
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
3
سن
19
محل سکونت
هپروت 😷
#پارت هفده


***


مگر می‌‌توانستم جلوی ریزش قطرات اشکم را بگیرم؟! از من سیه بخت‌‌تر در جهانی که در آن به زیستن مشغولم، زیستنی که بوی مرگ می‌‌دهد، وجود دارد؟! خانواده‌‌ای وجود دارد که اینگونه با فرزند بی‌‌سرپناهش رفتار کند؟! آری خداوندم؟!

نفسم را با فشار به بیرون می‌‌فرستم؛ خدایا، تو نیز مدت‌‌هاست گویا صدای بنده‌‌ات را نمی‌‌شنوی! گویا مرا نمی‌‌بینی که بی‌‌ذره‌‌ای توجه در میان گرگ‌‌هایی که خود خلق نموده‌‌ای، رها کرده‌‌ای! اگر هم من خطایی کرده باشم که مستحق چنین عذابی هستم، حداقل به کودک پنج ساله‌‌ام رحم کن! او در این سرمای کشنده که جسم را از روح جدا کرده و حس لامسه را می‌‌گیرد، خواهد مُرد!

و باز هم پاسخی از جانبش نمی‌‌شنوم، کودکِ مظلومم را که در آغوشم به خواب رفته است، اما لبانی کبود از زور سرما دارد، مادرانه‌‌تر به خود می‌‌‌‌فشارم تا شاید اندکی از مِهرِ درون سینه‌‌ام که از قلبِ در هم پیچیده‌‌ام و ضربانات پی در پی اما ضعیفش ساطع می‌‌گردد، گرم شود و همان کیف کوچک و ساییده شده‌‌ام را که جز دفترچه خاطراتی کهنه و مدادی تا نیمه تراشیده هیچ دگر در خود ندارد، بر شانه‌‌ام جا به جا می‌‌کنم و بلافاصله بند کناری‌‌اش پاره می‌‌شود.

آهی سوزناک به بیرون می‌‌فرستم و پس از تلاش‌‌هایی بی‌‌ثمر در گرم نمودن دستان یخ کرده‌‌ام توسط هوای گرم نفس‌‌هایم، بر می‌‌خیزم و هرچند دستانم دیگر توان آن را ندارند وزن دختر کوچکم را بر خود تحمل نمایند، دم نمی‌‌‌زنم و مسیری بی‌‌غایت و مقصد در پیش می‌‌گیرم؛ تنها تصویری که از چند ساعت آینده در ذهنم جریان دارد، مرگی آرام و بی‌‌صدا در میان زباله‌‌های شهرِ پر آشوب است... .

هنوز تعداد محدودی از قدم‌‌هایم نمی‌‌گذرد که از پشت اندرون آغوشی گرم و آشنا کشیده می‌‌شوم؛ آغوشی که گویا جانی دوباره به من داده، قلبم تپیدن‌‌های منظمش را از سر می‌‌گیرد؛ او خودش بود و همان بوی آشنا! نیازی به آن نداشتم که بازگردم تا با چشم گرداندن بر چهره‌‌اش شناسایی‌‌اش نمایم؛ خودش بود و تردید بر جای نمی‌‌گذاشت! صدای آرامش، همان که روزگاری قلبم را به مرز سوختگی‌‌ای خوشایند کشانیده بود، مُهر تاییدی به شمار می‌‌رفت. خداوندگارم، منِ شرمسار را ببخش!

آری پروردگار توانا و دانایم؛ بزرگِ مقتدرم! مرا ببخش و در آغوش خود پنهان ساز! می‌‌دانم قضاوت‌‌های عجولانه‌‌ام مقابل تدبیرهایت اشتباه بوده‌‌اند؛ مرا ببخش و یاریم رسان تا دیگر به ایمانم شک راه ندهم. مرا مورد لطفت قرار ده، از سر تقصیراتم بگذر و سپاس گویی‌‌ام را در پی فرستاده‌‌ات، همان که دل بی‌‌تابم اکنون به شوق حضورش می‌‌تپد، بپذیر و سایه‌‌ی نگهبانی‌‌ات را بر سر بندگان حقیرت حفظ بنما... .



«پایان»

ویراستار: @مهدیه

99/3/28
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا پایین