کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
سوار ماشینش شد و شمارهی آراد رو گرفت و بعد از چند بوق جواب داد:
- هوم؟
- خبر مرگت خوابی؟
- آره بابا. چیه خروس بیمحل؟
- دارم میام پیشت.
- اِ، خب پس سرِ راه یه باکس آبجو بگیر تموم شده.
- باشه دوتا باکس میگیرم.
آراد خندید و گفت:
- ناسزا مسخره می کنی؟ اصلا چرا داری میای خونمون؟
- کارت دارم، فعلا.
***
کمی بعد به خونهی آراد اینا رسید. آراد همراه پدر و مادرش زندگی میکرد و دوتا خواهر داشت که هر دو، ازدواج کرده بودن. یه خونه جدا داشت ولی کسی از خانوادهش نمیدونست جز پدرش، مادرش اگه میفهمید؛ نمیذاشت.
زنگ خونه رو فشرد و امیدوار بود مادرش خونه نباشه. کمی بعد صدای خوابآلود آراد بلند شد:
- بیا تو.
در آهنی مشکی رنگ رو هول داد و وارد حیاط شد. پلهها رو دوتا یکی کرد و رو به روی در چوبی خونه قرار گرفت، در نیم باز بود هولش داد و وارد خونه شد.
صدای تق و توق از داخل آشپزخونه میاومد و به اون سمت رفت. آراد سرش رو توی کابینت کرده بود و دنبال چیزی می گشت.
- سلام.
آراد جعبهی شکلات رو بیرون آورد و به طرفش برگشت:
- علیک سلام، عجب آدمی هستی آبجو نگرفتی؟
به یکی از کابینتها تکیه داد و گفت:
- مسئول خرید خونهی شمام؟
به میز ناهار خوری چهار نفره داخل آشپزخونه اشاره کرد و ادامه داد:
- بشین کارت دارم.
آراد جعبهی شکلات رو روی کابینت گذاشت و گفت:
- اِ، موضوع جدیه؟
شاهان سرش رو تکون داد و آراد گفت:
- من به درد موضوعهای جدی نمیخورم داداش. اصلا نمیفهمم چی به چیه.
شاهان شاکی نگاهش کرد و گفت:
- حتی منم یه وقتایی آدمم، بشین میگم.
آراد بیتوجه به کابینت تکیه داد و دست به سینه گفت:
- باشه آدم بگو میشنوم.
شاهان پوفی کشید و همونطور که مینشست بیمقدمه گفت:
- تو با صدف بودی؟
آراد هم مثل صدف جا خورد. تکیهاش رو گرفت و صاف ایستاد:
- بودم؟ نه نبودم... .
آراد مکث کرد. شاهان با چشمهای ریز شده نگاهش میکرد و گفت:
- چیشد؟
دستی توی موهاش کشید. رفیقش از کجا فهمیده بود؟ مهم نبود! الان مهم این بود که چی باید جواب میداد. کلافه گفت:
- دوست بودیم... خب... .
شاهان جدی و بدون حرف نگاهش میکرد و آراد بعد از مکث کوتاهی تند گفت:
- گ*ه خوردم.
اینبار با عصبانیت از جا بلند شد و یهویی مشتی توی صورتش زد و آراد به عقب متمایل شد. همونطور که دستش رو به بینیش گرفته بود داد زد:
- بابا چخبرته؟ بذار توضیح بدم.
شاهان یقهش رو گرفت و گفت:
- توضیح بده ببینم. خجالت نمیکشی واقعا؟ با خواهر من ریختی رو هم؟ ناسزا!
آراد دستهاش رو روی دستهای مشت شدهی شاهان گذاشت و گفت:
- داداش فقط دوستی ساده بود، چیزی نشده که! بابا غلط کردم. وحشی میشی چرا؟
به نفع هر دوشون بود که راستش رو نگن؛ اونوقت شاهان دیگه رفیقی به اسم آراد نمیشناخت. شاهان دستهاش رو پایین آورد و گفت:
- یعنی اگه بعدا چیز جدید بشنوم آراد، میکشمت.
آراد دستی به بینی که کمی ازش خون اومده بود کشید و گفت:
- روانی چرا زدی تو دماغم؟ اصلا مگه من چمه؟
- هیچی تو هم یکی مثل من، خودمو میشناسم پس تو رو هم میشناسم، دور و بر صدف نبینمت.
- باز من همه دخترا برام یکین، نکه فقط خواهرم مهم باشه و نکنه گیر یکی عین خودم بیوفته و بقیه دخترا ک...ن لقشون.
- خفه شو.
- باشه خفه میشم.
شاهان عصبی و کلافه روی صندلی نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت. متوجهی تیکهی آراد شد.
آراد از آشپزخونه بیرون رفت تا صورتش رو بشوره. بعد از چند دقیقه همراه دوتا ماگ کنار شاهان نشست.
- تقصیر تو هم هست، از اول نباید شروعش میکردیم.
آراد یکی از ماگها رو جلوش گذاشت و گفت:
- تمومش کن خب.
- نمیتونم.
آراد با شیطنت گفت:
- ازش خوشت اومده؟
تلخ نگاهش کرد و گفت:
- نمیتونم چون بهم دل بسته.
- همین قرار بود بشه. ولی خب راست میگی کاشکی اصلا بهش نزدیک نمیشدی، خوشم میاد ازش.
تند نگاهش کرد که آراد با خنده گفت:
- نه به اون چشم، کلا دختر خوبیه.
نفسش رو با صدا فوت کرد و نگاه ازش گرفت. انگشتهاش رو دور ماگ حلقه کرد و از پاکت سیگاری که آراد به طرفش گرفته بود یه نخ برداشت. سوال آراد توی سرش هی تکرار میشد. « ازش خوشت اومده؟»
***
گوشه تخت نشسته بودم و پاهام رو تو شکمم جمع کرده و به عکسهای بابا که توی گوشیم داشتم نگاه میکردم.
رها پشت در اتاقم ایستاده بود و با تلفن صحبت میکرد:
- نمیدونم من، فکر کردم تو کاری کردی که اینطوری شده.... نه من اومدم رفته بودن... چه میدونم چه سوالایی میپرسیا... خب پاشو بیا... خداحافظ!
حتما شاهان بوده. در اتاق باز شد و رها وارد اتاق شد، خواست برق رو روشن کنه که گفتم:
- نه، نکن! چشمم رو میزنه.
نزدیکتر اومد و گفت:
- بایدم بزنه، دو سه ساعته داری گریه میکنی. نمی گی چیشده؟
نگاه از صفحهی گوشی گرفتم و گفتم:
- به شاهان چرا زنگ زدی؟
لبه تخت نشست و با خنده گفت:
- میخواستم دعواش کنم دیدم اصلا خبر نداره.
خودش رو بالا کشید و کنارم نشست و ادامه داد:
- نگران شدما، چیشده خب؟ مشکل خانوادگیه؟
بینیم رو بالا کشیدم و سرم رو تکون دادم. نگاهش به صفحهی گوشیم افتاد و از دستم گرفت:
- باباته؟
سرم رو تکون دادم و گفت:
- خدا رحمتش کنه. البته نیاز به دعای ما نداره؛ ولی خب.
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-مامانم اومده بود خبر ازدواجش رو بده.
رها چیزی نگفت و ادامه دادم:
- فکر کن، خیلی وقته این یارو خواستگارشه همه می.دونستن الا من. اومده میگه فردا عقدمه.
_ میفهمم منم وقتی بابام ازدواج کرد همین قدر ناراحت شدم. ولی باز مامان تو مثل بابای من نیست، بابای من که نوبره. اما مامانت هم... .
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- آره حق زندگی داره. ولی اینطوری؟ من نباید میدونستم؟ مگه غریبم؟ اومده یکاره میگن ما فردا قراره عقد کنیم.
رها سرش رو تکون داد و با تردید گفت:
- میخوای بری؟
موهام رو پشت گوشم زدم و سرم رو بالا انداختم و گفتم:
- معلومه که نه!
رها همونطور که از تخت میرفت پایین گفت:
- خودت رو خیلی درگیر نکن! اونطوری جز حرص و ناراحتی چیزی برات نداره. راستی شام میخوری برات بیارم؟ من که سیرم!
گوشیم رو برداشتم و همونطور که از گالری خارج میشدم گفتم:
- نه دستت درد نکنه.
با صدای زنگ آیفون، رها از اتاق خارج شد. پیامی به واتساپم اومد، مامان بود. پیامش رو باز کردم:
«فردا میای؟»
سریع تایپ کردم: «نه.»
بلافاصله پی ام خونده شد و جواب داد: «جهان مرد خوبیه، اگه بهت نگفتم چون مطمئن نبودم از واکنشت؛ میترسیدم.»
جوابی ندادم و صفحهی گوشی رو خاموش کردم. همون موقع صدای سلام کردن رها بلند شد. شاهان اومده بود. وضع خوبی نداشتم، صورتم بخاطر گریه قرمز شده بود و چشمام پف داشت.
چند تقه به در خورد و بعد باز شد. تا خواستم بگم برق رو روشن نکن، برق روشن شد.
دستم رو جلوی چشمم گرفتم و گفتم:
- نچ، روشن نکن.
_ علیک سلام!
چشمهام رو مالیدم و گفتم:
- سلام. تو چرا اومدی؟
اومد تو و در اتاق رو بست. روی صندلی نشست و گفت:
- رها گفت خوب نیستی. اومدم ببینم چرا خوب نیستی! دستت رو بردار از رو صورتت.
دستم رو برداشتم و گفتم
- نور چشمم رو میزد.
- اوه اوه، گریه کردی؟ چرا؟
دستم رو زیر چشمهام کشیدم و با خنده گفتم:
- زشت شدم؟
- نه عشقم فقط قرمز شدی.
خندیدم و از جا بلند شدم. دست به سینه نشسته بود و با لبخند نگاهم میکرد.
_ الان میام.
از اتاق خارج شدم و به سمت توالت رفتم. آبی به صورتم زدم و موهام رو با کش بستم و دوباره برگشتم تو اتاق.
یکی از کتابام دستش بود و ورق میزد. کتاب رو روی میز گذاشت و گفت:
- خب؟
وسط اتاق ایستادم و گفتم:
- چی خب؟
- نمیخوای بگی چیشده؟ چی انقدر بهمت ریخته؟
لبخند تلخی زدم و روی تخت نشستم و گفتم:
- مشکل خانوادگی.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- یعنی تو فضولی نکن؟!
کوتاه خندیدم و گفتم:
- نه... !
مکث کردم. مامان فردا روز خوش خوشونشه و من نباید بشینم تو خونه مثل ماتم زدهها! میتونم فردا کله روز رو با شاهان باشم.
شاهان ابروهاش رو توهم کرد و به معنای چیه سرش رو تکون داد.
لبم رو تر کردم و گفتم:
- بریم لواسون؟
متعجب ابروهاش رو بالا انداخت و کوتاه خندید:
- چی؟
- فردا من بیکارم حوصله اینجا رو ندارم. رها هم نیست، بریم لواسون؟
از جا بلند شد و رو به روم روی زانو نشست و گفت:
- چی خیلی ناراحتت کرده؟
سرم رو بین دستهام گرفتم و پوفی کشیدم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد.
چشمهام رو بستم و آروم گفتم:
- فردا مامانم داره عقد میکنه، بشینم خونه نمیتونم بهش فکر نکنم.
دستم رو بین موهاش بردم و صورتم رو کج کردم:
- دوست دارم با تو برم، هر جا که شد.
لبخندی زد و گفت:
- باشه می ریم.
«شورِ شیرین مَنِما تا نکنی فرهادم...»
***
جلوی آیینه ایستاده بودم و به مژههام ریمل میزدم که دوتا پیام برای گوشیم اومد.
در ریمل رو بستم و روی میز انداختم. رها جلوی در اتاق اومد و گفت:
- هانا من دارم میرم سرکار تو امروز خو...
وقتی دید دارم حاضر میشم، تعجب کرد:
- کجا میری؟ همدان؟
گوشیم رو برداشتم و به طرفش برگشتم:
- نه با شاهان میرم بیرون.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اِ؛ باشه خداحافظ.
سرم رو تکون دادم و خداحافظ آرومی گفتم. پیامی که از شاهان داشتم رو باز کردم:
- تا نیم ساعت دیگه میام.
پیام بعدی از زندایی بود:
- سلام هانا جان ما میریم همدان، میای باهامون؟
براش تایپ کردم:
- سلام، نه .
پیام رو فرستادم و دوباره جلوی آیینه ایستادم. رژلب صورتی رنگ رو روی لبهام کشیدم. موهام رو تا اونجایی که از زیر کش در نمیرفت بستم و چتریهام رو مرتب کردم.
شال مشکی روی سرم انداختم و کاپشنم رو همراه کوله پشتی برداشتم و از اتاق خارج شدم.
رها صبحونه رو از روی میز جمع نکرده بود. سریع دوتا لقمهی نون پنیر و گردو گرفتم و توی نایلکس گذاشتم.
سفره رو جمع کردم و ظرفها رو توی ظرفشویی گذاشتم.
با بلند شدن صدای آیفون سریع کاپشنم رو پوشیدم و به طرفش رفتم و گوشی رو برداشتم تا بگم « الان میام» که دیدم یه مرد غریبهس.
ابروهام رو توهم کشیدم و گفتم:
- بله بفرمایید؟
- شما؟
- من باید بپرسم شما؟
- آها خانم محمدی؟ هانا خانم.
- امرتون؟
- من رضاییم دیگه صاحبخونه، با رها کار داشتم... رها خانم.
بدون هیچ حسی و تلخ گفتم:
- نیستن.
گوشی رو گذاشتم که دوباره زنگ زد. پوفی کشیدم و گوشی رو برداشتم که گفت:
- خوبه صاحبخونم!
- آقای محترم گفتم نیستن دیگه من کار دارم، میگم کارش داشتید.
از تو آیفون دیدم که ماشین شاهان پشت سر رضایی پارک شد. همون موقع گوشیم زنگ خورد.
بی توجه به رضایی گوشی رو گذاشتم و قبل از اینکه تماس قطع بشه جواب دادم:
- سلام اومدم.
- باشه.
قطع کردم و کوله رو روی دوشم انداختم و دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد. توجه نکردم و پوتینهام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
همین که در ساختمون رو باز کردم با رضایی روبهرو شدم.
از کنارش رد شدم که گفت:
- هانا خانم؟
چشمهام رو با حرص بستم و به طرفش برگشتم و کشیده گفتم:
- بله؟
- مزاحمم؟
نیم نگاهی به شاهان که داشت نگاهم میکرد انداختم و گفتم:
- بله خدانگهدار.
مرتیکهی هیز! به طرف ماشین رفتم و در رو باز کردم و نشستم.
شاهان کمی به جلو خم شد و نگاهی به رضایی انداخت و گفت:
- کیه این؟
-صاحبخونه!
شاهان ماشین رو راه انداخت و گفت:
- چیکار داشت؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم با رها کار داشت، در هر صورت زر میزد مرتیکه.
یکی از لقمهها رو بیرون آوردم و طرفش گرفتم:
- میدونم صبحونه نخوردی.
لقمه رو گرفت و گفت:
- معمولا نمیخوردم ولی چون تو درست کردی، میخوردم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. شاهان گازی به لقمه زد و گفت:
- به رها گفتی میریم لواسون؟
- نه میگم حالا.
خندید و گفت:
- منم به کسی نگفتم، حالا یه چیزی بشه یه جا گیر کنیم، هیچکی پیدامون نکنه!
- نچ؛ خدانکنه الان بهش پیام میدم.
به رها پیام دادم و میخواستم گوشی رو داخل کولم بندازم که مامان زنگ زد. همینطوری به صفحهی گوشی نگاه میکردم که شاهان گفت:
- کیه؟ جواب بده خب.
سرم رو تکون دادم، تماس رو رد کردم و بعد گوشی رو خاموش کردم و داخل کوله پرت کردم.
کوله رو روی صندلیهای عقب پرت کردم و شاهان دوباره گفت:
- کی بود؟
- مامانم.
دستم رو سمت ضبط بردم و صدای آهنگ رو زیاد کردم و گفتم:
- ولش کن.
به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم و زیرلب آهنگ رو زمزمه میکردم.
« غرقم، تو دریای تو من غرقم...
به موج موی تو گیرو... بذار تا نشده
دیرو... موهاتو بدی ببندم..."
شاهان نیم نگاهی بهم انداخت و با لبخند ادامه آهنگ رو خوند:
- ماهی، یه صیادم تو ماهی...
دستم رو سمت سرش بردم و انگشتهام رو بین موهای موج دارش کشیدم و گفتم:
- قبول نیست.
خندید و گفت:
- چی؟
- تو پسری چرا انقدر موهات خوشگله؟
دستم رو گرفت و آروم بوسید و بعد گفت:
- تو چرا انقدر مهربونی؟
لبخند پهنی زدم و صاف نشستم. دستم رو روی رون پاش گذاشت و گفت:
- یه راست بریم ویلا یا ناهار بریم بیرون؟
- بریم ویلا.
***
ساعت ۱۲ بود که رسیدیم. شاهان عینک آفتابیش رو روی موهاش زد و از ماشین پیاده شد. پشت سرش پیاده شدم و در عقب رو باز کردم و کولم رو همراه یکی از کیسههای خرید برداشتم.
شاهان بقیه کیسهها رو برداشت و گفت:
- نچ برای یه روز زیاد خرید کردم.
- عیبی نداره میبریم با خودمون.
دسته کلیدش رو سمتم گرفت و گفت:
- بیا در رو باز کن.
به طرف ویلا رفتیم و کلید انداختم و در رو باز کردم. شاهان سریع به طرف آشپزخونه رفت و کیسههای خرید رو روی میز گذاشت.
با تعجب به طرفش رفتم و گفتم:
- چه عجب همه جا تمیزه.
عینک و مدارکش رو روی اپن انداخت و گفت:
- آره دیگه گفتم تمیز کنن.
- مگه سرایدار دارین؟
- آره تو روستا میشینه گاهی میاد سر میزنه.
همونطور که کاپشنش رو در میآورد گفت:
- خب هانا خانم ناهار چی داریم؟
- تخم مرغ خریدی؟
خندید و سرش رو تکون داد. کاپشنم رو درآوردم و روی ارنجم انداختم و گفتم:
- خب سوسیس تخم مرغ میخوریم.
- باشه خوبه.
شال و کاپشن خودم و کاپشن شاهان رو آویزون کردم و دوباره وارد اشپزخونه شدم.
مشغول جا به جا کردن خوراکیها و مواد غذایی بود. سوسیس و تخم مرغ کنار گذاشته بود.
دستهام رو شستم و مشغول درست کردن ناهار شدم. تا حاضر شدن ناهار روی اپن نشسته بود و نگاهم میکرد، انگار توی فکر بود.
هر طرف که میرفتم نگاهش باهام کش میومد. کنار گاز ایستادم و دستم رو به کمرم گرفتم و گفتم:
- شاهان کلافم کردیا.
اخم کرد و گیج گفت:
- ها؟
ابروهام رو بالا انداختم و به طرفش رفتم:
- به چی فکر میکنی؟
نفسش رو با صدا فوت کرد و گفت:
- به هیچی.
موهام رو پشت گوشم زد و با شستش روی گونم کشید:
- اگه یه وقت یه چیز بدی در موردم بشنوی چیکار میکنی؟
- چه چیز بدی؟
شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم، هر چی.
لبم رو تر کردم و گفتم:
- اگه دروغی گفته باشی بهم که بعد گندش دربیاد... ناراحت میشم، خیلی!
همونطور جدی نگاهم میکرد و چیزی نمی گفت. یهو به پشت سرم نگاه کرد و آروم گفت:
- فکر کنم غذا سوخت.
هینی کشیدم و به طرف گاز برگشتم و سریع زیرش رو خاموش کردم.
شاهان از روی اپن اومد پایین. با قیافهی توهم به سوسیس تخم مرغ سوخته نگاه میکردم که دستش هاش رو دور کمرم حلقه و سرش رو خم کرد و همونطور که گونم میبوسید گفت:
- فدا سرت. عوضش معلوم شد آشپز خوبی نمیشی.
با دهن باز نگاهش کردم که خندید. با اخم هولش دادم و گفتم:
- تو حواسم رو پرت کردی. اصلا گشنگی بکش من دیگه درست نمیکنم.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- باشه ولی من دستپختم خوبه بشین تا برات یه املت خوشمزه درست کنم.
ناهار املت شاهان رو خوردیم و بعد قرار شد بریم یه دور تو روستا بزنیم.
از ویلا اومدیم بیرون و به سمت روستا راه افتادیم. قرار بود پیاده بریم، هوا سرد و ابری بود.
شاهان هندزفری رو به گوشیش زد و بعد یکیشو به طرفم گرفت. دستم رو دور بازوش حلقه کردم و هندزفری رو توی گوشم گذاشتم.
- خجالت میکشم.
با تعجب ابروهاش رو تو هم کشید:
- چی؟
- از بابام! همه این کارا اشتباهه، تو اشتباهی.
ایستاد! جدی و دست به جیب نگاهم میکرد. هندزفری رو از گوشش درآورد و از گوش من هم افتاد.
یه طرف لبش کج شد:
- من اشتباهم؟ پس تو اینجا چیکار میکنی؟
نفس عمیقی کشیدم و همونطور که نوک پوتیم رو روی زمین میکشیدم گفتم:
- دوست دارم.
چشمهاش رو بست و نفسش رو به بیرون فوت کرد. دستم رو گرفت و همونطور که میکشید گفت:
- بیا بریم.
- نگفتی؟ در موردت اشتباه میکنم یا نه؟
- نمیکنی.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. دلم می خواست بگه منم دوست دارم.
***
وقتی از روستا برمیگشتیم بارون شروع شد و تا برسیم به ویلا خیس آب شدیم.
من از خیس شدن زیر بارون عشق میکردم و شاهان مدام غر میزد. من گاهی بین راه میایستادم و سرم رو روبه آسمون میگرفتم و شاهان با حرص دستم رو میکشید و میگفت:
- دختر سرما میخوری!
من میخندیدم و اون غر میزد و از خیسی لباساش مینالید.
هوا کم کم داشت تاریک میشد. شاهان کلید انداخت و در ویلا رو باز کرد.
همین که وارد خونه شدیم به طرف حموم رفت. وارد اتاق شدم و لباسهام رو عوض کردم و یه حولهی تمیز از داخل کمد دیواری برداشتم و روی موهام انداختم.
کمی درجهی پکیجها رو زیاد کردم. بعد از اینکه چای دم کردم به هال رفتم. روی کاناپه نشستم و پتوی بافت رو روی پاهام انداختم و بالاخره گوشیم رو روشن کردم.
چندتا پیام و تماس از رها و مامان داشتم. وارد واتساپ شدم و جواب رها رو دادم و به قسمت استوریها رفتم که دیدم زن دایی چیزی گذاشته، بازش کردم. عکس مامان و جهان رو گذاشته و تبریک گفته بود. چشم از جهان که لبخند به لب داشت گرفتم و به مامان که چادر سفید سرش بود خیره شدم، لبخند کمرنگی داشت، به پهنی لبخند جهان نبود.
با حرص صفحهی گوشی رو خاموش کردم و روی میز انداختم.
به تلوزیون زل زدم. گوشه لبم رو به دندون گرفتم و شروع کردم به کندن پوست لبم.
- نکن.
به طرفش برگشتم. با حوله موهاش رو خشک میکرد.
کنارم نشست و گفت:
- باز چیشده؟
- میخوای موهات رو سشوار بکشم؟
حوله رو روی شونه هاش انداخت و گفت:
- نه عادت ندارم.
از جا بلند شدم:
- الان چای میارم.
دستم رو گرفت و گفت:
- نمیخواد بشین.
نشستم. حوله رو دستم داد و گفت:
- خوشم میاد دستت رو بین موهام میکشی.
خندیدم و حوله رو گرفتم و روی زانوهام ایستادم مشغول خشک کردن موهاش شدم.
چشمهاش رو بسته بود. دوباره لبم رو زیر دندون گرفتم و پوستش رو کندم. میگن وقتی دو نفر تنهان نفر سوم شیطونه. نکنه شیطون خود منم؟ چرا شاهان راحته و من انقدر استرس دارم؟
از مامان حرص داشتم و دلم میخواست جایی خالیش کنم. کاری کنم که مامان بدش میاد، کاری که ازش وحشت داره، کاری که مامان رو میترسونه... !
دستش رو بلند کرد و روی دستم گذاشت. دستم از حرکت ایستاد، به طرفم برگشت و گفت:
- موهام رو خشک میکنی یا ناز؟
خندیدم و حوله رو کنار گذاشتم. به طرفم خم شد که ناخوداگاه عقب رفتم و شاهان دستش رو زیر کمرم گذاشت که باعث شد بخوابم.
سرش رو کنار گوشم آورد و گفت:
- خودت یه کاری میکنی جذبت شم.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- شاهان؟
- جانم؟
- من رو دوست داری؟
سرش رو بلند کرد و ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- میگم تو یه چیزیت شده.
- جواب سر بالا میدی چرا؟
چتریهام رو کنار زد که دوباره روی پیشونیم اومدن:
- دارم.
- من میترسم که تو...
انگشتش رو روی لبم گذاشت و گفت:
- هانا دوست دارم، فکرت رو مشغول نکن. من جایی نمیرم.
سرم رو تکون دادم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم. کوتاه خندید و همونطور که خم می شد تا ببوستم گفت:
- شیطون بودی و رو نمیکردی.
شاد بودن از اون مقوله هاییه که تنهایی نمیشه از پسش براومد. باید کسی باشه تا از فکر بیرونت بکشه و تو رو تو دنیای دیگهای پرت کنه، کسی که حس دوست داشتن رو بهت منتقل کنه. کسی که جسمت رو در آغوش بگیره و با حرفاش دونهی عشق رو توی قلبت بکاره و عاشقت کنه.
«جانها همه پا کوبند آن لحظه که دل کوبی!»
***
پشت به شاهان جنین وار دراز کشیده بودم و دستش دور کمرم بود. یه ساعتی بود که بیدار بودم و انقدر پوست لبم رو کندم که آخر خون اومد.
بغض داشتم ولی گریه نمیکردم. به در اتاق زل زده بودم و عصبی پام رو تکون میدادم.
عصبی بودم و ناراحت، حرص داشتم و بغض! نمی دونم چرا؟ فقط حالم داشت از خودم بهم میخورد.
تخت تکون آرومی خورد، دست شاهان دور کمرم محکمتر شد و گرمای لبش شونهی سردم رو سوزوند.
- بیداری؟
بدون اینکه به طرفش برگردم سرم رو تکون دادم. خم شد توی صورتم و گفت:
- هانا؟
نگاه از در قهوهای اتاق گرفتم و نگاهش کردم.
- خوبی؟ حالت بده؟
کامل به طرفش برگشتم و آروم گفتم:
- نه.
انگشتش رو روی زخم لبم کشید و گفت:
- پس ناراحتی! الان ازم متنفری؟
چیزی نگفتم. متنفر نبودم، شاید عصبی! دوباره ادامه داد:
- من گفتم فردا که بیدار شی ازم بدت میاد تازه میفهمی که چیکار کردیم ولی تو خودت... .
- آره میدونم.
بلند شد و لب تخت نشست، سرش رو بین دستهاش گرفت و من زل زدم به عقابی که روی کمرش تتو کرده بود.
- معذرت میخوام.
لبخندی روی لبم نشست. کی بعد از رابطه از طرف مقابل معذرت خواهی میکرد؟ تقصیر اون نبود، خودمم مقصر بودم ولی داشت معذرت خواهی میکرد و این یعنی من براش مهمم.
خودم رو بالا کشیدم و نشستم و به تاج تخت تکیه دادم:
- الان میتونم به مانلی بگم خالکوبیتو دیدم.
خندید و از جا بلند شد، تیشرتش رو از روی زمین برداشت همونطور که میپوشید گفت:
- گور بابای مانلی.
موهام رو پشت گوشم زدم و از زیر ملحفه دستم رو روی دلم گذاشتم. نگاهی به دیوارهای اتاق انداختم، دنبال ساعت میگشتم.
- ساعت چنده؟
گوشیش رو از روی میز توالت برداشت و گفت:
- یازده صبح.
مثل برق گرفتهها صاف نشستم و گفتم:
- واقعا؟ کلاس داشتم امروز.
- درد داری؟
لبم رو گزیدم و آروم سرم رو به عنوان نه تکون دادم که گفت:
- خب بلند شو دیگه، باید صبحونه بخوری و بعدم راه بیوفتیم.
- باشه تو برو الان میام.
همونطور که از اتاق می رفت بیرون با خنده گفت:
- هر وقت رسیدیم میتونی بری حموم.
باشهای گفتم و از جا بلند شدم. ملافه رو دور خودم پیچیدم و جلوی آینه ایستادم. اوضاع سر و صورتم خوب بود.
فقط ته دلم گواه خوبی نمیداد. استرس داشتم و نگران بودم. میترسیدم مامان بفهمه، خانوادم بفهمن اونوقت... .
فکر اینکه اگه شاهان یهو بره چی میشه، اگه منم مثل بقیه دوست دختراش باشم چی؟
الان بابا داشت نگاهم میکرد؟ با خشم دختر گناهکارشو نگاه میکنه؟ دیگه حتی نمیتونم به عکسهاش نگاه کنم. من با یه نامحرم اومدم سفر یه روزه، من با یه نامحرم رابطه داشتم.
زیر لب زمزمه کردم:
- هانا... کی فکرش رو میکرد!
کلافه سرم رو بین دستهام گرفتم و آهی کشیدم. بغض چند دقیقه پیش دوباره توی گلوم نشست.
صدای شاهان دوباره بلند شد:
- هانا؟ چیشدی؟
در اتاق باز شد و بین چارچوب در قرار گرفت. یکه خورده به سمتم اومد و گفت:
- خوبی؟ رنگت پریده.
دست آزادم رو توی دستش گرفت و گفت: - یخ زدی، فکر کنم فشارت افتاده.
دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون و زدم زیر گریه. پایین میز توالت نشستم و پاهام رو جمع کردم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
کنارم روی زانو نشست و گفت:
- اگه غیر این بود که تعجب می کردم هانا باشی.
سرم رو توی بغلش گرفت و گفت:
- از چی نگرانی؟
- از... غلطی که کر... دم.
سرم رو بلند کرد و انگشتهاش رو زیر چشمهام کشید و گفت:
- نگران نباش، من باهاتم. دیشبم گفتی نگرانم منم گفتم نباش من کنارت میمونم، الانم میگم.
«تنها دعام اینه که بمونی برام... »
***
هنوز شاهان داخل خیابون نرفته بود که ماشین دایی رو جلوی ساختمون دیدم.
با ترس دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
- وای نگهدار.
شاهان با تعجب همون سر خیابون نگه داشت و گفت:
- چیشد؟
کلافه به ساختمون اشاره کردم و گفتم:
- اون پژو سفیده رو میبینی؟ ماشین داییمه.
شاهان ماشین رو همونجا پارک کرد و گفت:
- چقدر یهویی میان بهت سر میزنن. پدربزرگت، مامانت و حالام داییت.
با اوقات تلخی گفتم:
- آره هر وقتم با تو هستم اینطوری میشه.
در ماشین رو باز کردم تا برم که گفت:
- من همینجا میمونم تا بره.
مکث کردم و به طرفش برگشتم:
- چرا بمونی؟ برو به کارت برس.
- حالا میام تا بالا و....
- شاهان! برو خداحافظ.
از ماشین اومدم پایین و در رو بستم. شیشه رو داد پایین و گفت:
- مطمئنی خوبی؟ میخوای تا رها بیاد بمونم پیشت.
کولم رو روی دوشم انداختم و گفتم:
- نه عزیزم خوبم.
- باشه... مراقب باش.
با استرس به طرف ساختمون راه افتادم. نگاهی به ساعت مچیم انداختم، ساعت سه بعد از ظهر بود.
برگشتم و نگاهی به ماشین شاهان انداختم، نگاهم میکرد.
دایی توی ماشین نشسته و سرش توی گوشی بود. نزدیک ماشینش رفتم و دو تقه به پنجره زدم که سرش رو بلند کرد.
عقب رفتم و از ماشین پیاده شد و گفتم:
- سلام دایی.
باهاش دست دادم و گفت:
- علیک سلام، گوشیت چرا خاموشه؟ کجا بودی؟
کلافه پیشونیم رو خاروندم و گفتم:
- کلاس داشتم، حوصله تماسای مامان رو نداشتم و خاموش کردم.
- نگرانته یه زنگ بهش بزن، خودش میخواست بیاد که گفتم من میرم بهش سر میزنم. حالت خوبه؟ یه جوری هستی انگار.
- نه خوبم، باشه زنگ میزنم. به شما دیروز خوش گذشت؟
ابروهاش رو بالا انداخت:
- برو تیکه ننداز.
همونطور که به طرف در آهنی ساختمون میرفتم گفتم:
- شما نمیاین بالا؟
- نه، میخوای بیا بریم خونهی ما.
- نه فردا امتحان دارم بهتره بشینم بخونم، یه وقت دیگه مزاحم میشم.
- باشه خداحافظ مراقب خودت باش.
سرم رو تکون دادم و خداحافظ آرومی گفتم. سریع کلید انداختم و رفتم تو.
***
حولهی تنپوشم رو پوشیدم و همونطور که با کلاهش موهام رو خشک میکردم وارد آشپرخونه شدم و زیر کتری رو روشن کردم.
گوشیم رو روشن کردم ولی به مامان زنگ نزدم، بالاخره خودش زنگ میزد.
آب که جوش اومد یه ماگ برداشتم و کمی آب جوش ریختم و یه چای کیسه ای توش انداختم.
گوشیم رو از روی اپن برداشتم و به سمت هال رفتم. روی کاناپه ولو شدم که همون موقع گوشیم زنگ خورد، مامان بود.
پوفی کشیدم و جواب دادم:
- بله؟
- سلام، دختر جون به لبم کردی. گوشیت چرا خاموش بود؟
- سلام.
- لج کردی با من؟ خوشت میاد نگرانم کنی؟
- لج نکردم فقط ناراحت بودم.
- اگه قراره تو تا آخر همینطوری کنی من همین فردا میرم از جهان طلاق میگیرم.
همونطور که انگشتم رو لبه ی لیوان میکشیدم گفتم:
- مامان بس کن، من خوبم الان ناراحت نیستم. نگران نباش.
- تو که ناراحتی من دلم بهم میپیچه نمیتونم غم تو رو ببینم، بهم عذاب وجدان میدی هانا.
چشمهام رو بستم و آهی کشیدم:
- مامان خوب کاری کردی که ازدواج کردی، من اینورم تو اونور مجبور نیستی دیگه تنها باشی، من خوبم... ازت عصبی نیستم دیگه.
- من تا نبینمت دلم آروم نمیشه، نمیای اینجا؟
- نه! مامان منو دو روز پیش دیدی.
- آخر هفته بیا.
- باشه اگه تونستم فعلا خداحافظ، سلام برسونین.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی میز انداختم. چای که حالا از داغی افتاده بود رو خوردم و روی همون کاناپه دراز کشیدم. انگار یکی تمام بدنم رو له کرده، احساس خستگی و سنگینی میکردم و خیلی زود همونجا خوابم برد.
- هانا! هانا؟
آروم پلکام رو باز کردم که قیافهی رها رو جلوی چشمهام دیدم.
- چه عجب، بلند شو ساعت ۷:۳۰ شبه.
خمیازهای کشیدم و همین که نشستم درد رو توی کتف و گردنم حس کردم. قیافم از درد توهم شد و گفتم:
- آخ گردنم، چقدر خوابیدم.
رها همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
- من ساعت ۵:۳۰ اومدم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم، حالا چرا با حوله خوابیدی؟ حتما بدنت گرفته.
به زور از جا بلند شدم، سرم سنگین بود. دستی بین موهای نم دارم کشیدم و با صدایی که بخاطر خواب دو رگه شده بود گفتم:
- آره بد جورم گرفته، فکر کنم سرما خوردم!
- لباست رو بپوش بیا شام بخوریم. غذایی که دوست داری رو درست کردم.
باشهای گفتم و به سمت اتاق رفتم، لباس گرمی پوشیدم و بعد از اتاق خارج شدم. قبل از اینکه به آشپزخونه برم آبی به دست و صورتم زدم.
دستم رو به شونم گرفتم و همونطور که ماساژ میدادم وارد آشپزخونه شدم.
رها نوشابه رو هم سر میز گذاشت و نشست. رو به روش نشستم و گفتم:
- وای ببین رها چه کرده. دستت درد نکنه.
- نوش جونت، راستی گوشیت بیصداس؟ مثل اینکه شاهان کارت داشت برنداشتی به من زنگ زد گفتم خوابی.
موهام رو پشت گوشم زدم و یدونه سیب زمینی سرخ کرده داخل دهانم انداختم و گفتم:
- آره میخواستم بخوابم بی صدا کردم.
یه لقمه برای خودش گرفت اما قبل اینکه داخل دهانش بذاره گفت:
- خب توضیح بده.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- چی رو؟
- اینکه یهو پا شدی با شاهان رفتی لواسونو.
سرم رو تکون دادم و یه تیکه از کتلت و سیب زمینی روی نون سنگک گذاشتم و گفتم:
- از مامانم عصبی بودم گفتم برای اینکه آروم بشم با شاهان برم یه دور لواسون. اونم قبول کرد و اومد.
با دهن پر گفت:
- همین؟
روی کتلت سبزی گذاشتم و بعد گازی بهش زدم و سرم رو تکون دادم.
نیشخندی زد و گفت:
- تو با شاهان پاشی بری لواسون و بیای، همین! من احمقم؟
چشمهام رو بستم و نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- آها تو یه غلطی کردی.
با قیافهی زار بهش زل زده بودم که با جیغ گفت:
- نگو باهاش رابطه داشتی.
لبم رو گزیدم و سرم رو تکون دادم. رها سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- به من ربطی نداره ها، ولی خاک تو سرت. زده به سرت هانا؟
با چشمهایی که هر لحظه پر میشد نگاهش میکردم که دوباره گفت:
- تو که اهل این کارا نبودی، چیشد یهو اینطوری شدی؟
بغضم شکست. دستام رو روی صورتم گذاشتم و شروع کردم گریه کردن.
- نچ؛ ببخشید بد حرف زدم. حالا گریه نکن هانا، بگو ببینم چیشد؟
بینیم رو بالا کشیدم. با آستین لباسم زیر پلکام رو پاک کردم و با صدای خشدار گفتم:
- چیشد؟ چیشد که اینطوری شدم؟ رها من عاشق شدم.
بیحرف دستمال کاغذی به طرفم گرفت و بینیم رو پاک کردم.
- خودم خواستم، از مامانم ناراحت و عصبی بودم... تقصیر خودم بود.
دستم رو گرفت و گفت:
- هانا من نگران توام، تو دختر ظریفی هستی. شاهان... شاهان چی گفت؟
- گفت دوستم داره، گفت نمیره.
رها چیزی نگفت، عقب کشید و صاف نشست.
****
یه هفتهای از روزی که رفته بودیم لواسون میگذشت. رابطم با شاهان خیلی محکمتر شده بود، همه جا هوامو داشت و گاهی اوقات شب پیشم میموند. تا الان که نتونستم به عکس بابا نگاه کنم، ازش خجالت میکشیدم. رفتارم با مامان داشت به روال عادی برمیگشت و مامان هر روز بهم زنگ میزد. هنوز هر وقت باهاش حرف میزدم اون حس عذاب وجدان مسخره به سراغم میومد. امروز هم بیست و هشت بهمن تولد رها بود.
شاهان پیشنهاد داد که خونه ی اون جشن بگیریم، البته که رها قرار نبود خبر داشته باشه.
بعد از کلاس به خونه شاهان رفتم ولی خونه نبود و من همون پشت در معطل شدم تا بیاد.
توی هر طبقه دوتا واحد وجود داشت و خداروشکر خلوت بود.
روی پله آخر راه پله نشستم و کولم رو روی پاهام گذاشتم.
یه سری وسایل تزئینی و خوراکی خریده بودم ولی بقیش رو قرار شد خوده شاهان بخره.
زیرلب شعری رو زمزمه میکردم و آروم پام رو تکون میدادم که در آسانسور باز و شاهان با عجله اومد بیرون.
از جا بلند شدم:
- سلام.
به طرفم اومد و همونطور که خم میشد تا گونم رو ببوسه:
- سلام، ببخشید معطل شدی.
- نه خیلیم طول نکشید.
در خونه رو باز کرد و کنار ایستاد تا برم داخل. وارد خونه شدیم و همونطور که به طرف آشپزخونه میرفت گفت:
- وسایلا رو بذار همونجا بیا ناهار بخوریم تا سرد نشده.
نگاهی به دور تا دور خونه انداختم، تمیز و مرتب! پالتوم رو درآوردم و روی مبل انداختم و به طرف دست شویی رفتم و دستهام رو شستم.
همونطور که دستهام رو با دستمال کاغذی خشک میکردم به طرف آشپزخونه رفتم.
داشت دستهاش رو توی ظرف شویی میشست. نزدیکش رفتم و همونطور که دستمال رو توی سطل زباله مینداختم گفتم:
- اینجا جای دست شستنه؟
شونههاش رو بالا انداختم و گفت:
- آره، چه فرقی داره؟
دستم رو به کمرم زدم و با خنده گفتم:
- شاهان خیلی شلخته.ای.
دستهاش رو خشک کرد بعد به دستش رو دور کمرم انداخت و همونطور که سرش رو خم میکرد گفت:
- بابا یه چیز دیگه بگو.
گونهم رو کوتاه بوسید و گفت:
- من که الان تو رو میخوام نه غذا.
به عقب هولش دادم و از کابینت فاصله گرفتم و گفتم:
- ولی من دلم غذا میخواد.
پشت میز نشستم، رو به روم نشست و گفت:
- باشه بعد از غذا هم وقت هست.
- نه کار داریم.
کوتاه خندید و یه تیکه از پیتزاش رو برداشت و گفت:
- اومدی نسازیا.
گازی به تیکه ی پیتزام زدم و گفتم:
- بچهها کی میان؟
قبل از اینکه جواب بده صدای زنگ آیفون بلند شد. خندید و گفت:
- خدا کنه اونا نباشن.
با خنده گفتم:
- چرا؟
همونطور که بلند میشد گفت:
- بابا مهمونی ساعت شیش غروبه، الان ساعت دو بعد از ظهره. تازه من با تو کار دارم.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
- پرو!
بعد از باز کردن در دوباره وارد آشپزخونه شد و گفت:
- آراد و آینازن.
سرم رو تکون دادم. کمی بعد بچه اومدن بالا. آراد چند نوع نوشیدنی الکلی و غیر الکلی آورده بود و آیناز هم زحمت کشیده بود برای رها لباس آورده بود. چون رها قراره بعد از سرکار بیاد اینجا و خبر نداره که جشنه.
آراد پشت میز نشست و یه تیکه پیتزا برداشت و گفت:
- چخبر هانا خوشگله؟
- سلامتی خبری نیست.
شاهان جعبه ی پیتزاش رو کنار کشید و گفت:
- تو مگه ناهار نخوردی؟
آیناز یه بطری آبی از داخل یخچال برداشت و گفت:
- خرید رفتی شاهان؟
شاهان بی خیال سرش رو بالا انداخت و گفت:
- نه هنوز.
آیناز به کابینت تکیه داد و گفت:
- وا؟ نیم ساعت دیگه سه میشه. پاشو بریم دیگه.
رو به آیناز گفتم:
- فینگر فود و غذا سفارش دادی؟
- فقط فینگر فود رو سفارش دادم که تا ساعت پنج میاره.
از پشت میز بلند شدم و گفتم:
- خب پس بیا من و تو بریم خرید، الویه و کشک بادمجون هم درست کنیم فینگر فود فکر نکنم کافی باشه.
آراد جعبهی پیتزام رو به طرف خودش کشید و گفت:
- هانا من بقیه پیتزات رو خوردم. این مرتیکه خسیس که نمیده.
شاهان از داخل جیب شلوارش کیف پولش رو درآورد و گفت:
- آره خودتون برید، بیا هانا.
به کیف پولش نگاه کردم و گفتم:
- لازم نیست، خودم دارم.
بیتفاوت کیف رو به طرف آیناز گرفت و اونم کیف رو ازش گرفت.
با تعجب به آیناز نگاه کردم که شونههاش رو بالا انداخت و شاهان گفت:
- آینازم پول داره ولی پول مردا رو خرج کردن یه چیز دیگس.
خندیدم و گفتم:
- باشه بریم آیناز.
***
وقتی همراه آیناز از خرید برگشتیم، آراد و شاهان مشغول بازی کردن با Xbox بودن.
آیناز با کیسههای خریدی که دستش بود جلوی تلوزیون ایستاد و گفت:
- واقعا که مردا بیخیالن، ساعت چهار شد. پاشین یه کمک کنین.
خریدها رو به آشپز خونه بردم و مشغول جا به جا کردنشون شدم.
- بابا یه دقیقه بیا کنار آخراشه.
آراد غر میزد ولی شاهان بیتفاوت از جا بلند شد و خریدها رو از آیناز گرفت و گفت:
- بیا عزیزم، بیا من بهت کمک میکنم.
وارد آشپزخونه شدن و رو به شاهان گفتم:
- شاهان کیک چی؟
شاهان خریدا رو روی میز گذاشت و گفت:
- همه چی یهوییهها، مگه قرار نبود برنامه ریزی کنید؟
آیناز بادمجونها رو توی ظرف شویی ریخت و گفت:
- من و امیرعلی دیروز رفتیم سفارش دادیم.
- اِ، دستت درد نکنه.
شاهان در جعبهی شیرینی ماکارونها رو باز کرد و گفت:
- من چیکار کنم الان؟
جعبه رو کنار کشیدم و گفتم:
- دست نزن.
آیناز به بادکنکهای هلیومی و عدد های دو و شیش اشاره کرد و گفت:
- شاهان اون مبل سه نفره رو بکش کنار عددا رو روی دیوار بزن و بادکنکها رو هم دو طرف بذار. بعد بیاین با آراد میز ناهار خوری رو بردارین بذارین اون وسط، برای روش سفره مخصوص خریدم.
شاهان دست به سینه نگاهش میکرد. خندیدم و با بستهی سلفونی که توی دستم بود به سرش زدم و گفتم:
- چرا اینطوری نگاه میکنی؟
همونطور که از آشپزخونه میرفت بیرون گفت:
- واقعا تولد بزرگ لازم بود؟ مثل هانا سوپرایزش میکردیم دیگه.
آیناز سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- فقط غر میزنن.
***
تا ساعت پنج و نیم همه چی آماده شد و چندتا از مهمونا اومده بودن. من و آیناز تازه داشتیم آماده میشدیم. آیناز دوتا پیراهن عروسکی جلوم گرفت، یکی مشکی و یکی صورت و گفت:
- کدومو بپوشم هانا؟
- صورتیه نازتره.
سرش رو تکون داد و لباس رو روی تخت انداخت. رژ لب رو روی لبم کشیدم و چتریهام رو مرتب کردم و شال حریر قرمز رنگ رو روی موهام انداختم.
اینبار کت کمری قرمز رنگ همراه شلوار پارچهای دمپا گشاد مشکی پوشیده بودم، آرایش ملایمی داشتم.
- هانا جون زیپ اینو میبندی؟
چشم از آیینه گرفتم و به طرفش برگشتم، زیپ لباسش رو بالا کشیدم و گفتم:
- خوشگل شدی!
- قربونت برم، تو که خوشگلتر شدی.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی، فقط امیرعلی کِی میاد؟
- زنگ زدم بهش تازه از آزمایشگاه اومده بود بیرون، کیک رو میگیره و میاد. قبل رها می رسه.
دو تقه به در خورد و بعد باز شد. شاهان بین چارچوب در ایستاد و گفت:
- چه زیبا شدین!
آیناز با لبخند تشکر کرد و رو بهم گفت:
- من برم ببینم کیا اومدن.
سرم رو تکون دادم و آیناز رفت. شاهان اومد داخل و در رو بست.
دوباره رو به روی آیینه ایستادم و مشغول مرتب کردن شالم شدم. پشت سرم ایستاد و سرش رو تا شونم خم کرد و از روی شال گردنم رو بوسید.
چشمهام رو بستم. سرش رو بلند و دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد:
- خوشگل شدی!
دستهام رو روی دستهاش گذاشتم و با لبخند گفتم:
- توام خوشتیپ شدی ولی چرا همیشه مشکی میپوشی؟
- چون رنگش رو دوست دارم.
- بهت میاد.
من رو سمت خودش چرخوند و با خنده گفت:
- اصلا حوصلهی جشنو ندارم، بیا تو همین اتاق بمونیم.
- دیگه چی؟
- شب اینجا بمون... البته اگه خواستی.
دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
- تو قشنگترین گناه منی.
سرش رو خم کرد، آروم و طولانی گونهم رو بوسید. چند تقه به در خورد که سریع ازش فاصله گرفتم. پوفی کشید و کشدار گفت:
- بله؟
صدای آراد بلند شد:
- درد! تقریبا همه اومدن بعد شما اون تو چیکار میکنین؟ رها الانا میرسه.
- باشه.
به طرف آینه برگشتم و با دستمال مرطوب دور لبم کشیدم و دوباره رژم رو تمدید کردم. شاهان دست به جیب نگاهم می کرد.
شالم رو مرتب کردم و گفتم:
- بریم.