کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
رها که اومد جا خورد، توقع جشن و این همه مهمون رو نداشت. حتی آیناز چندتا از همکارای رها رو هم دعوت کرده بود. بعد از اینکه از همه تشکر کرد همراه آیناز به اتاق رفتن تا آماده بشه.
کنار شاهان نشسته بودم و به جمعیتی که میرقصیدن نگاه می کردم و گاهی به مسخره بازیهای آراد میخندیدم.
شاهان دستش رو دور شونم انداخته بود و توی اون یکی دستش قوطی آب پرتقال.
با زنگ خوردن گوشیش دستش رو از دور گردنم برداشت و صاف نشست. نمیدونم کی بود که با اوقات تلخی جواب داد:
- بله؟... پشت دری؟! ...باشه.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت.
- کی بود؟
همونطور که بلند میشد گفت:
- مانلی.
شاهان به طرف در ورودی رفت و همون موقع رها و آیناز اومدن که دوباره صدای دست و جیغ بلند شد.
با لبخند به رها نگاه کردم، خوشگل شده بود! آیناز مشغول رقصیدن شد ولی رها به سمتم اومد. از جا بلند شدم و بغلش کردم:
- تولدت مبارک رها جونم.
گونم رو بوسید و گفت:
- قربونت برم، خیلی زحمت کشیدی.
با آیه و کوروش هم خوش و بش کرد و بعد رو بهم گفت:
- بیا بریم برقصیم.
- نه من نمیرقصم.
اخم کرد:
- غلط کردی!
با خنده گفتم:
- حالا تو برو، وقت هست.
با ورود مانلی و شاهان نگاه ازش گرفتم و به اونا نگاه کردم. رها رد نگاهم رو گرفت و بهشون نگاه کرد.
- افادهای خانم اومد. ببین بخاطر اینم شدهها، امشب گوشه نشین نمیشی!
سرم رو تکون دادم. رها اینبار دست آیه رو گرفت و مجبورش کرد تا بره و برقصه ولی کوروش سر جاش نشسته بود.
شاهان برگشت و دوباره کنارم نشست. باقی آب پرتقال رو سر کشید و گفت:
- روزه داری هانا؟
ابروهام رو بالا انداختم:
- نه.
- چرا چیزی نمیخوری پس؟
به ظرف میوهی روی میز اشاره کردم:
- همین الان میوه خوردم.
- بَه بَه هانا جون، سلام.
به طرف صدا برگشتم؛ مانلی بود. روی صندلی رو به رویی نشست.
- سلام مانلی جون.
- امشب خوشگل شدی، قرمز بهت میاد.
به جای من شاهان گفت:
- هانا خوشگل هست، امشب و پریشب نداره.
لبخند مصنوعی زد و سرش رو تکون داد:
- اوه بله.
به طرف کوروش برگشت:
- چطوری کوروش؟ آیه رو تنها فرستادی وسط؟
مشغول حرف زدن با کوروش شد و من با اکراه نگاهم رو ازش گرفتم.
- میتونیم یه جای دیگه بشینیم.
به شاهان نگاه کردم، شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
- نه چرا؟
- پس پاشو برقصیم، اگه نرقصی اونوقت مجبورم یه دختر دیگه رو انتخاب کنم.
اخم کردم و آروم به شونش زدم و گفتم:
- مگه حتما باید با دختر برقصی؟ با آراد برقص؛ تانگو که نیست.
- اهوم مانلی خیلی خوب میرقصه ولی!
پوکر فیس نگاهش میکردم که خندید و گفت:
- پاشو دیگه.
- ولی اصلا بهم نمیاین!
هر دو به مانلی نگاه کردیم. ابروهاش رو بالا انداخت و به شاهان اشاره کرد:
- تو اینطوری، هانا اونطوری.
شاهان سرش رو تکون داد و گفت:
- تازگیا خیلی توی همه چی دخالت میکنی.
خیره به چشمهام نگاه کرد و گفت:
- وقتی یکی خودشو بین من و دوست پسرم میندازه کسی که میشه مداخلهگر من نیستم.
پوزخندی زد و ادامه داد:
- یکی مثل من به درد شاهان میخوره نه تو!
دستم رو مشت کردم. شاهان نیم نگاهی به کوروش انداخت و بعد دوباره به مانلی نگاه کرد.
کوروش بدون توجه به ما از جا بلند شد و به سمت آیه رفت.
شاهان اینبار با خشم گفت:
- دوست پسرت؟ یادم نمیاد گفته باشم این رابطه ادامه داره. درضمن دفعهی آخرت باشه اینطوری حرف زدی.
پام رو عصبی تکون میدادم. این دختر بدون نیش زبون نمیتونه حرف بزنه انگار. کاش منم مثل اون دو متر زبون داشتم.
مانلی با اخم به شاهان نگاه کرد و گفت:
- ما حرف زده بودیم، وا دادی؟
شاهان پوفی کشید و بهم نگاه کرد. میخواستم از جا بلند شم و برم که شاهان گفت:
- نه بشین.
رو به مانلی گفت:
- پاشو بریم حرف بزنیم.
شوکه شده نگاهش کردم. میخواست بره با مانلی حرف بزنه؟
گونهم رو بوسید و کنار گوشم گفت:
- اونطور که تو فکر میکنی نیست. الان برمیگردم.
سرم رو تکون دادم و اون دوتا به سمت تراس رفتن.
عصبی پا روی پا انداختم و گوشهی لبم رو به دندون گرفتم.
آیناز همونطور که با دست خودش رو باد میزد اومد و کنارم نشست.
- هوف خسته شدما. چته اخم کردی؟
- مانلی اومد.
- آره دیگه دعوتش کرده بودم.
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
- الان با شاهان رفتن تو تراس، یکم چرت و پرت گفت شاهان رفته باهاش حرف بزنه.
- وا چه حرفی؟ اینا که کات کرده بودن.
شونههام رو بالا انداختم که آیناز گفت:
- خب پاشو برو ببین چی میگن.
ابروهام رو بالا انداختم:
- برم گوش وایستم؟
آیناز آروم به پیشونیم زد و گفت:
- من جای تو بودم یکی میزدم تو دهن مانلی تا انقدر دوست پسرم دوست پسرم نکنه بعد تو میگی برم گوش وایستم؟
انقدر آیناز گفت برو که آخر به سمت تراس رفتم. خدا رو شکر پرده کشیده شده بود و این طرف خونه معلوم نمیشد. در تراس باز بود، کمی دورتر از در ایستادم ولی صداشون میومد.
- چی توی اون دختره دیدی؟ لوندتر از من که نیست.
توی دیدم نبودن ولی معلوم بود که شاهان کلافهس.
- می دونی چیه مانلی؟ دختری که مثل خودم باشه رو نمیخوام.
مانلی به مسخرگی گفت:
- آها پس دنبال دخترای امل و بدریختی؟
شاهان عصبی خندید:
- حسود میشی خیلی ضایع حرف میزنی. هانا اصلا بدریخت نیست. درضمن منظورم دختری مثل توعه، دختری که با همه هست رو نمیخوام، دختری که مثل خودم اهل همه چی باشه رو نمیخوام.
- آها هانا خانم میدونه تو چقدر عو*ضی هستی؟ مثل خودمو نمیخوام! اونوقت چرا فکر میکنی اون همچین پسری رو میخواد؟
راست میگفت! من چرا شاهان رو میخواستم؟ دله دیگه!
- این دیگه به تو مربوط نیست. دور بر خودم نبینمت که دیگه داری حوصلم رو سر میبری.
مثل اینکه شاهان داشت میومد بیرون. برگشتم تا برم که با حرف مانلی سر جام ایستادم:
- عاشقش شدی؟
چشمهام رو بستم. خدا کنه اونطوری که میخوام جواب بده.
- آره، آره مانلی هانا رو میخوام. فکر کردم اولش برات تفهیم شد.
نفس راحتی کشیدم ولی با حرف بعدی مانلی اخم کردم.
- اگه بفهمه چی؟
بلند خندید و ادامه داد:
- وای خدا اون روز چه شود.
نمیدونم شاهان چیکار کرد که مانلی هینی کشید و بعد صدای عصبی شاهان بلند شد:
- مانلی! مانلی وای به حالت اگه اون چرت و پرتا رو تحویل هانا بدی اونوقت روزگارتو سیاه میکنم، میدونی که با کسی لج کنم بد سرش میارم.
صدای سرفههای مانلی بلند شد. صدای قدمهای شاهان رو شنیدم که هر لحظه نزدیک میشد. سریع از اونجا دور شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
***
با نوازش دست یکی روی موهام آروم چشمهام رو باز کردم. شاهان دست چپش رو زیر سرش گذاشته بود و با لبخند نگاهم میکرد.
- سلام.
خمیازهای کشیدم و توی جام نشستم:
- سلام، ساعت چنده؟
- ده صبح.
همونطور که از جا بلند میشدم گفتم:
- چه زود بیدار شدی.
دوباره دراز کشید و کلافه گفت:
- بقیه تو هال ولو شدن، مفت خورا نرفتن که.
با خنده همونطور که موهام رو میبستم گفتم:
- حالا چرا عصبی هستی؟
مثل بچههای لجباز گفت:
- چون قرار بود تنها باشیم.
با خنده بهش اخم کردم و همونطور که از اتاق میرفتم بیرون گفتم:
- پاشو انقدر غر نزن.
همین که وارد هال شدم تازه ریخت و پاش دیشب یادم اومد. سرامیکا کثیف و همه پر از ظرف یکبار مصرف و دستمال کاغذی و البته ریسههای رنگی.
بچهها هر کدوم یه جا ولو شده بودن. آراد روی میز ناهار خوری خوابیده بود.
با اخم به طرفش رفتم و محکم کنار گوشش دست زدم.
یهو از خواب پرید و با چشمهای درشت شده نگاهم میکرد.
- روی میز جای خوابیدنِ؟
اخم کرد و با اوقات تلخی گفت:
- دخترهی دیوونه، چه وضع بیدار کردنِ؟
شونههام رو بالا انداختم و با صدای بلند گفتم:
- بچهها ساعت نزدیک ۱۱ صبحه، بلند شین.
رها همونطور که خمیازه میکشید گفت:
- بترکی دختر، خب امروز جمعس.
شاهان از اتاق اومد بیرون و بیحرف به طرف آشپزخونه رفت. پشت سرش وارد آشپرخونه شدم، داشت چای ساز رو روشن میکرد. در یخچال رو باز کردم و گفتم:
- صبحونه چی میخوری؟
- هیچی.
به طرفش برگشتم، به کابینت تکیه داده بود و دستش رو به سرش گرفته بود.
- سردرد داری؟
- آره یه قرص بده.
بستهی تخم مرغ رو از یخچال بیرون آوردم و گفتم:
- شکم خالی که نمیشه. الان نیمرو درست میکنم.
- قربون دستت.
به طرف آراد برگشتم که داشت پشت میز مینشست.
- خیلی پرویی تو.
بقیه هم بیدار شدن و همگی با هم صبحونه رو خوردیم. میخواستم خونه رو جمع و جور کنم که شاهان گفت زنگ میزنه یکی بیاد تمیز کنه.
ناهار هم همونجا موندیم و دور هم خوردیم و بعد همراه رها به خونه برگشتیم.
***
- امشب دوست پسرت مهمونی آخر سال میگیره، فالوورهاش رو هم دعوت کرده.
شونههام رو بالا انداختم و بیتفاوت گفتم:
- خب چیکار کنم؟
سلوا ابروهاش رو بالا انداخت:
- نمیری؟
سرم رو به عنوان نه بالا انداختم و با هیجان گفت:
- چرا؟
- دو روز پیش با هم بحث کردیم و فعلا با هم حرف نمیزنیم.
دست به سینه نشست و به صندلی تکیه داد:
- اِ، نگفته بودی. چرا؟
کلافه موهام رو که از مقنعه اومده بود بیرون زدم زیر مقنعه و گفتم:
- شاهانه دیگه! اخلاقهای گذشتهش رو هنوز داره. با منه ولی گاهی با بقیه دخترها گرم میگیره. تولد یکی از دوستهاش رفتیم همهی دخترهای جمع رو که میشناخت هیچی با همشونم رقصید.
سلوا خندید و سرش رو به طرفین تکون:
- من که بهت گفتم این از اون پسرهای هوس بازه تو نمیفهمی! ولش کن بابا، یه عالمه پسر بهتر برای تو هست. ولی من میرم، ناراحت که نمیشی؟
- میری؟ تو که کسی رو نمیشناسی.
همونطور که زیپ کیفش رو میبست گفت:
- با یکی از بچههای دانشگاه میرم.
از جا بلند شد:
- میخوای تا غروب اینجا بشینی؟ پاشو بریم دیگه.
- مهمونی تا دیر وقته چطور میخوای برگردی خوابگاه؟
- با یکی جدیدا دوست شدم که تهرانیه، میرم پیش اون.
متعجب گفتم:
- پسره؟
کلافه پوفی کشید:
- نه بابا!
سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم و بعد از حساب کردن از فست فودی خارج شدیم. سلوا به سمت خوابگاه رفت و منم برگشتم خونه.
به خونه که رسیدم بیحوصله لباسهام رو عوض کردم و هر کدوم رو یه طرفی انداختم.
خودم رو روی تخت انداختم و چشمهام رو بستم. داشتم سعی میکردم بدون فکر کردن به مهمونی لعنتی بخوابم که گوشیم زنگ خورد.
بدون اینکه بلند شم دستم رو دراز کردم و گوشیم رو از کنار بالش برداشتم؛ شاهان بود. چه عجب!
جواب دادم:
- بله؟
- سلام غزل جون.
یکه خورده روی تخت نشستم و با جیغ گفتم:
- شاهان!
با خنده گفت:
- جون دلم؟
- غزل کیه؟
- غزل کیه؟ هانا دارم مسخره میکنم.
با دلخوری گفتم:
- بعد دو روز زنگ زدی مسخره کنی؟
- نه عزیزم زنگ زدم بگم آماده شو میخوام بیام دنبالت.
- برای چی؟ حوصله ندارم.
- استوریم رو ندیدی یا یادت رفته؟ امشب مهمونی دارم.
موهام رو پشت گوشم زدم و به تاج تخت تکیه دادم:
- نه یادم نرفته، نمیام.
میدونستم الان اخم داره و کمی سرش رو کج کرده!
- یعنی چی نمیام؟
همونطور که با انگشتم روی پتو میکشیدم گفتم:
- یعنی نمیام. دو روز از بحث کردنمون میگذره و الان زنگ زدی که برای مهمونی دعوتم کنی؟ من رو فقط برای دورهمی میخوای؟
شاهان پوفی کشید:
- باز شروع شد! بهونه میگیریا هانا.
با حرص گفتم:
- برو پیش همونایی که بهونه نمیگیرن.
قبل از اینکه شاهان چیزی بگه تماس رو قطع کردم. کلافه سرم رو بین دستهام گرفتم. بهونه میگرفتم؟ شاید درست میگفت، من که میدونم اون چه اخلاقهایی داره ولی سر چیزای الکی گیر میدادم. همش بخاطر حرفای سلوا بود، انقدر که گفت«اقعا مطمئنی که فقط با توعه؟ یکم عجیبه برام.»
صدای زنگ پیامک گوشی بلند شد. پیام داده بود، با فکر اینکه پیامِ معذرت خواهیِ سریع باز کردم.
« دلیل این گیر دادنها رو نمیفهمم. میخوای بیا؛ نیومدی هم به درک!»
با حرص گوشی رو پایین تخت پرت کردم و بلند گفتم:
- عو*ضی!
***
لیوان شیشهای توی دست راستش و به میز بار تکیه داده بود. نگاهی به اطراف انداخت، برای مهمونی اینجا رو رزور کرده بود. دور تا دور سالن پایین میز و صندلی بود و وسط هم خالی. کم کم داشت شلوغ میشد.
آراد کنار دیجی ایستاده بود و دم گوشش پچپچ میکرد. با باز شدن در سالن نگاهش به اون سمت کشیده شد، رها و صدف بودن. پوفی کشید و لیوان رو روی میز گذاشت و به طرفشون رفت. هانا لجباز شده بود! با حرص دکمهی بالای پیراهن سفیدش رو باز کرد.
- سلام.
رها و صدف به سمتش برگشتن و جوابش رو دادن.
با اخم روبه صدف گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
صدف با استرس به رها نگاه کرد و بعد دوباره به طرف شاهان برگشت:
- نباید میاومدم؟ خودت همه رو دعوت کردی.
- اینجا جای یه دختر شنوزده ساله نیست.
صدف با حرص گفت:
- الان صد تا دختر زیر هیجده سال میریزن اینجا.
شاهان خواست چیزی بگه که رها زودتر گفت:
- اِ، ول کن دیگه.
دست صدف رو گرفت:
- بیا بریم بالا.
- هانا کو؟
رها پشت چشمی نازک کرد:
- به نظر خودت هانا کو؟ نیومده دیگه؛ به درک!
کلافه دستی بین موهاش کشید و بدون حرفی ازشون فاصله گرفت.
دیجی کارش رو شروع کرد و صدای موزیک بلند شد. جمعیتی که حاضر بودن با صدا اومدن وسط و شروع کردن به رقصیدن.
دوباره به سمت بار رفت و اینبار یه آب معدنی برداشت. آراد همونطور که سرش رو تکون میداد کنارش ایستاد:
- آب میخوری؟
- هانا با رها نیومده، بهش گفتم به درک که نمیای!
آراد با هیجان به سمتش برگشت:
- اِ؛ داری تمومش میکنی؟
با اخم بهش نگاه کرد:
- واقعا خوشحال میشی بهش بگم که اول قصدم چی بوده؟ تو دیگه خیلی عو*ضی آراد!
- میخوای من بگم؟ اگه خسته شدی ازش.
در بطری رو بست و با همون توی سر آراد زد و گفت:
- خفه شو.
آراد خندهی مسخرهای کرد و گفت:
- اوکی فهمیدم، عاشقش شدی؟
جوابش رو نداد و کمی از مشروب الکی تو لیوان ریخت و سر کشید. صورتش رو از طعم تلخش جمع کرد.
***
لای پلکهاش رو باز و کوتاه به سقف سفید رنگ نگاه کرد. دستش رو روی سرش گذاشت و از درد وحشتناکش چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد. به سمت راستش برگشت و میخواست دوباره بخوابه که با دیدن دختری کنارش مثل برق گرفته از جا پرید. ابروهاش رو توهم کشید، چقدر قیافهی دختر براش آشنا بود.
عصبی از جا بلند شد و کنار تخت ایستاد و سرش رو بین دستهاش گرفت:
- وای وای این کیه دیگه؟
شلوارش رو از لبهی تخت برداشت و همونطور که خیره به دختر نگاه میکرد پوشید. دوباره لبهی تخت نشست و سعی کرد اول یادش بیاد که چه غلطی کرده بعد دختر رو از خواب بیدار کنه.
فقط میدونست م*س*ت بوده و تصاویر نامفهومی از یه دختر و رقصیدن باهاش توی سرش داشت و یادش نمیومد چطور اومده به این اتاق و حتی نمیدونست این همون دختره یا نه! برگشت و به دختر که خواب عمیقی هم داشت نگاه کرد، خیره نگاهش میکرد تا یادش بیاد که کیه!
- سل...سلوا!
شوکه شده از جا بلند شد و بلند داد زد:
- سلوا!
سلوا تکونی خورد و آروم چشمهاش رو باز کرد. قبل از اینکه بفهمه دور و برش چهخبره شاهان به سمتش یورش برد و شونههای لختش رو گرفت و محکم تکونش داد:
- تو دیشب اینجا چیکار میکردی؟ چطور منو کشوندی تا اینجا هان؟
سلوا با چشمهای درشت شده نگاهش میکرد.
شاهان با درموندگی عقب رفت و دستی بین موهاش کشید:
- لعنت بهت!
سلوا ابروهاش رو بالا انداخت و بلند خندید.
شاهان با عصبانیت به طرفش برگشت و گفت:
- به چی میخندی دخترهی آویزون؟
خندش رو خورد و اخم کرد:
- درست حرف بزنا، تو م*س*ت بودی خودت رو کنترل نکردی به من چه؟
شاهان روی تخت نشست و بازوش رو محکم گرفت و گفت:
- من م*س*ت بودم، چرا اومدی سمتم؟ الان یادم افتاد، چرا اون همه خودت رو میچسبوندی به من؟ من م*س*ت بودم تو چرا دور و بر من بودی؟
پوزخندی زد و بازوش رو ول کرد:
- یه رابطه میخواستی فقط؟ خب حالا پاشو گمشو برو.
سلوا خونسرد خم شد و شومیز دکمه دارش رو برداشت و همونطور که میپوشید با حرص گفت:
- دهنت رو ببند. برم؟ کجا برم؟
مکثی کرد و بعد با طعنه ادامه داد:
- آها هانا جان که دیشب نبودن برم مهمونی رو براش تعریف کنم.
شاهان با خشم به سمت دوید و قبل از اینکه سلوا کاری کنه محکم چونش رو توی دستش گرفت و کنار گوشش با حرص گفت:
- دهن کثیفت رو میبندی وگرنه کاری میکنم که دیگه نتونی پیش خانوادت برگردی. فکر نکن میتونی ازم باج گیری کنی، اینو از ذهنت بیرون کن.
محکم به عقب هولش داد که روی تخت پرت شد و با صدای بلند گفت:
- هیچ غلطی نمیتونی کنی پسر حاجی!
شاهان بقیه لباسهاش رو از روی زمین برداشت و توی صورتش پرت کرد و گفت:
- گمشو بیرون عقدهای.
سلوا با خشم نگاهش میکرد. شاهان انگشت اشارهاش رو به سمتش گرفت و دوباره گفت:
- دهنت رو برای هانا باز نمیکنی که نابودت میکنم.
سلوا بلند خندید و به مسخره گفت:
- اتفاقا میخواستم بگم هانا جون با دوست پسرت رابطه داشتم اوف چه شبی... .
- خفه شو!
سلوا پوزخند زد:
- باشه آقا پسر!
***
دستم رو دور بازوی سلوا انداختم و همونطور که به طرف در خروجی میرفتیم گفتم:
- مهمونی پریشب چطور بود؟ دیروز مامانم اومده بود نشد بهت زنگ بزنم.
شونههاش رو بالا انداخت:
- خوب بود.
- اوم...شاهان چیکار میکرد؟ ندیدی با کسی باشه؟
سلوا دوباره شونههاش رو بالا انداخت و بیتفاوت گفت:
- نمیدونم.
کلافه ایستادم و بیحوصله گفتم:
- اَه، چته؟
- چیه؟ مگه باهاش آشتی نکردی؟
- نه! اصلا آشتی هم کنم نمیرم ازش بپرسم که با کسی بودی یا نه.
- از منم نپرس.
چشمهام رو درشت کردم و یکه خورده گفتم:
- با کسی بود؟ دخترِ چجوری بود؟
- نمیدونم یادم نیست. حالا خودت حواست رو جمع کن یه وقت این پسر حاجی غالت نذاره. فعلا!
به راهش ادامه داد و من با نگرانی به رفتنش نگاه میکردم. خاک تو سرت هانا! اینم از این.
محکم پام رو به زمین کوبیدم و از دانشگاه خارج شدم. سرم پایین بود و از کنار خیابون راه میرفتم که ماشینی با سرعت آروم کنارم میومد. سرم رو بلند کردم که دیدم شاهانه. شیشه رو پایین داد و گفت:
- بیا سوار شو.
ابروهام رو توهم کشیدم و گفتم:
- نمیام.
- بچه شدی؟
با اخم به روبهرو نگاه میکردم:
- آره تو رو چه به بچهها؟
- بیا بشین ببینم چته.
- من حالم خوبه تو چته؟ مگه نگفتی به درک؟ دیگه حرفی نمیمونه.
یهو سر ماشین رو کج کرد و جلوتر ازم ایستاد. از ماشین پیاده شد و با عصبانیت به طرفم میومد که یکه خورده دو قدم به عقب رفتم. دستم رو گرفت و آروم ولی با حرص گفت:
- وسط خیابون شو راه ننداز.
دستم رو عقب کشیدم:
- بروبابا! ولم کن.
در ماشین رو باز کرد و مجبورم کرد بشینم. قبل از اینکه در ماشین رو ببنده خواستم پیاده بشم که با تحکم گفت:
- بشین هانا!
در رو بست و خودش هم سوار شد. دست به سینه شدم و به جلو زل زدم.
ماشین رو راه انداخت و شروع کرد:
- سه روزه چته تو؟ یهو جو گیر میشی! گفتم به درک چون اعصابم رو خورد کردی.
- خب اشتباهم نمیکردم؛ پریشب خوب جای منو خالی کردی.
گذرا نگاهم کرد و با تردید گفت:
- پریشب!؟ باز چی تو ذهنت بافتی؟
به طرفش برگشتم و با حرص گفتم:
- خیلی رو داری! سلوا بهم گفت با کسی بودی.
با عصبانیت و صدای بلند گفت:
- سلوا گ...ه خورد! چی تو این دخترهی دو رو دیدی که باهاش میگردی؟
- یعنی دروغ میگه؟ باشه!
یهو ماشین رو به کنار خیابون کشید و نگه داشت، چون کمربند نبسته بودم سرم به شیشه پنجره خورد.
- آخ چته؟
ماشین رو خاموش کرد و با نیشخند گفت:
- خب پس بگو این آتیشها از گور کی بلند میشه، سلوا خانم!
چیزی نگفتم و به طرف خیابون برگشتم و همونطور که لبم رو زیر دندون گرفته بودم به عابرین پیاده زل زدم.
- این دخترِ عفریتهس ولش کن.
- چون درمورد تو درست میگه، عفریتهس؟
صدایی ازش در نیومد. چشمهام رو روی هم گذاشتم و منتظر بودم یه چیزی بگه اما فقط ماشین رو روشن کرد و بعد راه افتاد. به سمتش برگشتم و زیر چشمی نگاهش کردم. حرف بدی زدم؟ ناراحت شد؟
- باشه من بد! ولی چشمهات رو باز کن؛ سلوا اونطور که تو فکر میکنی نیست. حسوده!
- نگه دار خودم میرم.
سرد گفت:
- حالا که سوار شدی، میرسونمت.
تا رسیدن به خونه نه من حرف زدم نه شاهان و همین که از ماشین پیاده شدم سریع رفت.
***
- خاک تو سرت هانا، به جای اون دوستت میومدی از من میپرسیدی. والا من ندیدم شاهان با کسی باشه. آره با دخترا میرقصید؛ خب این تو مهمونی طبیعیِ ولی چیز غیرعادی ندیدم.
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و ظرف چیپس رو کنار گذاشتم و گفتم:
- واقعا؟ پس چرا سلوا اونطوری گفت؟
رها همونطور که به تلوزیون زل زده بود گفت:
- خب شاید به تو حسودی میکنه یا شاید از شاهان خوشش میاد.
چشمهام رو درشت کردم و بلند گفتم:
- چی؟
به طرفم برگشت و همونطور که گازی به پفک توی دستش میزد گفت:
- شاید!
- دارم کلافه میشم، چرا سلوا باید درمورد شاهان بد بگه؟
- ول کن اینارو پاشو برو همین الان به شاهان زنگ بزن و بخاطر حرفی که بهش زدی معذرت خواهی کن.
صورتم رو توهم کردم و گفتم:
- برو بابا. اون مگه آدم حسابم کرد؟ نکرد دوباره زنگ بزنه بگه هانا جان ببخشید پاشو بیا مهمونی.
رها با چندش نگاهم کرد:
- خیلی پرویی، والا اون همه بهش گیر دادی هی گفتی تو با اینی تو با اونی بعد یه به درک بهت گفته که اونم حقت بود داری لوس بازی درمیاری؟ تازه همه گیراتم الکی بوده. کیه اصلا این دخترِ سلوا؟ شیطونه میگه برو یه کتک مفصل بزنش.
- هوف ول کن.
دوباره به طرف تلوزیون برگشت:
- کی میری همدان؟
- روز آخر. تو کجا میری؟ بچهها قراری چیزی نذاشتن؟
- نمیدونم فکر نکنم آخه امیرعلی و آیناز اردیبهشت عروسی میگیرن.
با هیجان گفتم:
- راست میگی؟ چه خوب!
خم شد و ظرف خوراکی رو روی میز گذاشت و با مشتش به رون پام زد و گفت:
- پاشو، پاشو برو به شاهان زنگ بزن.
- نچ نمیرم ول کنا.
سرش رو به طرفین تکون داد و از جا بلند شد:
- همون به درک! من میرم بخوابم.
- شب بخیر.
داشت به سمت اتاقش میرفت که یهو ایستاد و گفت:
- فردا کلاس نداری؟
- نه چطور؟
- فردا من دیر میام با یکی قرار دارم برم ببینم چطوریه جور میشیم با هم یا نه.
سرم رو تکون دادم و رها شب بخیری گفت و رفت.
****
تا غروب تو خونه بودم و الکی فقط تو شبکههای مجازی میچرخیدم. نه سلوا بهم زنگ زد نه من باهاش تماس گرفتم. رها هم که سرکار بود و شاهانم که کلا محو شده بود. لای کتاب رو باز کردم تا درس بخونم که اصلا نتونستم، همش شاهان میومد تو فکرم که نکنه دیگه باهام حرف نزنه، نکنه ولم کنه. برای اینکه این فکرها رو بذارم کنار به شیرین زنگ زدم و کمی با هم غیبت کردیم. مامان هم که گوشیش رو جواب نمیداد و در آخر بهم پیام داد که سرش شلوغِ و بعدا باهام تماس میگیره. انقدر حوصلم سر رفته بود که داشتم آماده میشدم برم خونهی دایی اینا و کمی سرگرم بشم که رها بهم پیام داد《هانا من به شاهان گفتم بیاد اونجا و با هم آشتی کنید. لوس بازی درنیاریها! خری اگه بخاطر حرفای دوستت شاهان رو بذاری کنار.》
گوشی روی میز توالت انداختم. به خودم توی آیینه نگاه کردم؛ صورتم خیلی بیحال بود و زیر چشمهام گود افتاده بود. دلم میخواست زنگ بزنم بهش فقط ناسزا بدم، دخترهی دیوونه همینطور یهویی برای خودش برنامه میریزه. ولی خوشحال بودم که قراره آشتی کنیم. حولم رو برداشتم و به سمت حموم راه افتادم، شاید حالم رو بهتر کنه.
از حموم که اومدم بدون اینکه موهام رو خشک کنم با یه گیره بستم. اول خواستم یه لباس خوب بپوشم ولی به نظرم خیلی ضایع نشون میداد که مشتاقم. یه تیشرت سفید با شلوار سادهی مشکی پوشیدم و بعد یکم آرایش کردم.
ساعت ۶ غروب بود، به آشپزخونه رفتم تا یه چیزی برای شام درست کنم. شاهان کباب تابهای خیلی دوست داشت. چاقوی آشپزخونه رو برداشتم و مشغول پوست کردن پیاز بودم که صدای زنگ آیفون و زنگ گوشیم هم زمان بلند شد. چاقو رو روی اپن گذاشتم و گوشیم رو برداشتم، رها بود.
- جانم؟
- پیامم رو خوندی؟
به طرف آیفون رفتم:
- آره خوندم چرا یهو برای خودت برنامه میریزی؟
با خنده گفت:
- یهویی خوبه دیگه بهت میگفتم باز غر میزدی.
با فکر اینکه شاهانِ در رو زدم:
- اومد، فعلا خداحافظ.
تماس رو قطع کردم و در خونه رو نیمِ باز گذاشتم و دوباره به آشپزخونه رفتم. پوست پیاز رو گرفت و داشتم رنده میکردم که صدای بسته شدن در خونه بلند شد. رنده رو توی بشقاب گذاشتم و داشتم چاقو و پوست پیازها رو به سمت ظرفشویی میبردم که با صدای فرد غریبه سرجام خشک شدم.
- سلام.
آب دهانم رو قورت دادم و آروم به طرفش برگشتم. رضایی بود! ترسیده بودم، احساس میکردم که رنگم پریده.
با لحن بدی گفت:
- هانا خانم شمایی؟ رها نیست خونه؟
آب دهانم رو دوباره قورت دادم و سعی کردم اخم کنم:
- چطور به خودتون اجازه دادید بدون اجازه وارد خونه بشید؟ بفرمائید...بفرمائید بیرون.
کت چرمش رو از تنش درآورد و گفت:
- خودت در رو باز کردی.
-من...من نمیدونستم شمایی، برید بیرون.
- میرم حالا دیر نمیشه.
پوست پیازها رو ریختم زمین اما چاقو رو محکم توی دستم نگه داشتم. با خشم و استرس چند قدم جلو رفتم و دم آشپزخونه ایستادم:
- آقای محترم بفرمائید بیرون.
- نرم؟
- جیغ و داد میکنم.
با چشمهاش داشت براندازم میکرد و حس مردن داشتم. بیاختیار دستم رو به موهام کشیدم و اینبار با صدایی که میلرزید گفتم:
- برو بیرون مرتیکه ی ناسزا.
وارد آشپزخونه شد و من با ترس چند قدم عقب رفتم. دستش رو به ته ریشش کشید و گفت:
- خوشگلی! نظرت درمورد یه رابطه چیه؟ رها که پا نداد البته اون چشم و دل سیره ولی تو از شهرستان اومدی نه؟ نترس خرج میکنم.
چاقو رو پشت نگه داشته بودم و انقدر دستم میلرزید و عرق کرده بود که میترسیدم بیوفته.
- برو عقب، برو بیرون. جیغ و داد میکنم همه بفهمن.
- جیغ و داد؟ خوبه! ولی کسی نمیفهمه عسلم.
جلوتر اومد و من عقب رفتم و خوردم به میز و چاقو از دستم افتاد. نگاهی گذرا به زمین انداخت و با خنده گفت:
- چاقو؟
جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد که چشمهام رو بستم بلند گفتم:
- دست بهم نزن.
خندید:
- چرا؟ پولت رو میدم خب.
با حرص هولش دادم و خواستم از آشپزخونه برم بیرون که از پشت گرفتم و بلند جیغ زدم که دستش رو روی دهنم گذاشت.
دست و پا زدم و باعث شد تعادلش رو از دست بده و با میز برخورد کنه و برای لحظهای دستش شل شد و خودم رو عقب کشید اما پاش رو جلو انداخت و محکم افتادم زمین و از پشت پام رو کشید. تنها کاری میتونستم انجام بدم جیغ کشیدن و گریه کردن بود.
- چقدر سلیطهای!
من رو به طرف خودش کشید و پاهام رو محکم نگه داشت و وقتی دید زیاد جیغ میکشم با دستش گردنم رو گرفت که با ترس به دستش چنگ زدم.
- تو...تورو...خدا ولم..کن.
دستش رفت سمت لباسم و اون یکی دستش
دور گردنم بود. سرم رو به سمت راست چرخوندم که چاقو رو روی زمین دیدم. دستم رو از روی دستش برداشتم تا بتونم چاقو رو بردارم، فاصلش زیاد نبود.
- دختر مثل کرم انقدر وول نخور، خوشگل نکبت!
حواسش نبود. دستش رو از روی گردنم برداشت و دستم رو دراز کردم تا چاقو رو بردارم اما لحظهای با کشیده شدن دستش رو بدنم دستم خشک شد و چشمهام رو محکم بستم. هانا انجامش بده، هانا زود باش.
به هق هق افتاده بودم، دستم رو بیشتر کشیدم به سمت چاقو و بالاخره تونستم با نوک انگشتام لمسش کنم و آخر برداشتمش؛ محکم و با حرص به پهلوش زدم.
صدای دادش بلندش و کمی ازم فاصله گرفت که اینبار به شکمش زدم و بلندتر داد زد و عقب رفت.
- دخترهی بدکارهی...
برای دفعهی سوم زدم، چهارم، پنجم و شش بار. همونطور که نفس نفس میزدم عقب کشیدم. دیگه ناسزا نمیداد و حرف نمیزد، ولی خس خس میکرد. به کابینت تکیه دادم و چاقو رو انداختم، به دستهای خونیم زل زدم. کشتمش؟ نکنه بمیره قاتل بشم؟
با صدای بلند زدم زیر گریه و پاهام رو توی شکمم جمع کردم. دیگه خس خس نمیکرد؛ همونطور دراز به دراز وسط آشپزخونه ولو شده بود و شلوارش تا نصفه پایین بود.
صدای زنگ آیفون بلند شد، با ترس به اون سمت نگاه کردم. بینیم رو بالا کشیدم و دستم رو به لبه ی کابینت گرفتم و بلند شدم و بدون توجه به شلوارم که گوشهی آشپزخونه بود سریع به سمت آیفون که دوباره داشت زنگ میخورد رفتم.
شاهان بود! نیمرخش از توی صفحه معلوم بود. پیشونیم رو به دیوار کنار آیفون چسبوندم و با گریه گفتم:
- کاش زودتر میومدی.
دوباره زنگ خورد؛ اینبار با انگشت خونیم دکمه رو فشردم و در باز شد. به طرف در چوبی خونه رفتم بهش تکیه دادم و زل زدم به مردی که تا چند دقیقه پیش شش بار بهش چاقو زدم.
موهام به صورتم چسبیده بودن با همون دستها موهام رو پشت گوشم زدم. مهم نبود دستهام از خون اون آشغال کثیفن. چند تقه به در خورد، آروم لای در رو باز کردم، اول سرم رو جلو بردم و بعد کامل در رو باز کردم.
دستش یه دسته گل رز بود که با دیدنم از دستش افتاد. یکه خورد با دهن باز نگاهم میکرد.
- ها...هانا؟
زدم زیر گریه و عقب رفتم. تند وارد خونه شد و در رو محکم بست، با حیرت و ترس نگاهم میکرد که یهو چشمش به آشپزخونه افتاد. تو صورتش تمام حالت های شوکه، ترس و استرس پیدا بود. همونجا روی زمین نشستم و صورتم رو با دستهام پوشوندم.
جلوم روی زانو نشست و گفت:
- هانا...هانا چیشده؟ اونطور که فکر میکنم نیست نه؟
دستش رو بالا آورد تا روی بازوم بذاره که خودم رو کنار کشیدم و گفتم:
- نه...نه.
دستش رو بالا آورد:
- باشه باشه. این کیه؟ چیشد؟
با انگشت به رضایی اشاره کردم:
- فک...فکر کنم...مرده.
- اونو ول کن، منو ببین. تو...تو خوبی؟ لباست کو؟
- تو آشپز...آشپزخونه.
- باشه، چرا اینطوری شد؟ جونم رو به لبم رسوندی. میخواست...میخواست..
سرم رو تند تند تکون دادم:
- میخواست بهم تجا...مزاحمت کنه.
وا رفته نشست و دستش رو به پیشونیش گرفت.
دوباره صدای هق هقم بلند شد که سریع بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت. نگاهی به رضایی که چشمهاش بسته بود انداخت و خم شد و سرش رو نزدیک دهانش گرفت، کمی مکث کرد و بعد با عصبانیت مشتی توی دهنش زد.
- مرتیکهی....
صاف ایستاد و نفسش رو با حرص بیرون داد.
- مر...مرده؟
به طرفم اومد و دوباره روبهروم نشست و گفت:
- هانا گریه نکن، بسه تموم شد. تنها نیستی خب؟ بلند شو.
بیشتر گریه کردم:
- حالا چیکار کنم؟
خواست بازوم رو بگیره که خودم رو عقب کشیدم. کلافه گفت:
- بلند شو از دم در.
از جا بلند شدم و با پشت دستم اشکم رو پاک کردم.
- برو صو...
نگاهش که روی گردنم که افتاد ساکت شد. با اخم دستش رو جلو آورد اما قبل از اینکه عکسالعمل نشون بدم سریع عقب کشید و چشمهاش رو روی هم فشرد.
- چی...چیشده؟
- هیچی عزیزم، فقط قرمز شده. بیا بشین.
روی مبل نشستم، هنوز بدنم میلرزید و نگاهم به رضایی بود.
شاهان به آشپزخونه رفت و در یخچال رو باز کرد و پاکت آبمیوه رو برداشت و همراه یه لیوان برگشت.
با فاصله کنارم نشست و آبمیوه توی لیوان میریخت که آروم گفتم:
- ببخشید.
پاکت رو کنار گذاشت و با تعجب نگاهم میکرد:
- چی؟
- بب...ببخشید. نباید اونطوری بهت میگفتم، این چند وقته شکاک شده بودم.
لیوان رو به طرفم گرفت و گفت:
- الان وقت این حرفا نیست، نیاز به معذرت خواهی هم نیست. بخور رنگت پریده.
لیوان رو ازش گرفتم و کمی خوردم.
- شلوارم رو میاری؟
سرش رو تکون داد و بلند شد؛ داشت به سمت آشپزخونه میرفت که سریع گفت:
- نه یه شلوار دیگه.
ایستاد و به طرفم برگشت:
- میری حموم؟ تمام دست و صورتت خونیِ.
نگاهی به آشپزخونه انداختم ولی رضایی از اینجا معلوم نبود، دوباره به شاهان نگاه کردم.
- هیچ ترسی وجود نداره هانا، من اینجام.
هنوز خیره نگاهش میکردم که دوباره گفت:
- در حموم رو از داخل قفل کن. هوم؟ دستهات رو ببین خون اون ناسزا روشونِ.
سرم رو تکون دادم و لیوان رو روی میز گذاشتم و به طرف اتاق رفتم و بعد از برداشتن حوله به طرف حموم رفتم.
- هانا ده دقیقه دیگه بیرون باشیا.
نگران بود. فکر میکرد خودکشی کنم؟ لبخند تلخی زدم و وارد حموم شدم.
گریم یه لحظه بند نمیومد و بدون اینکه صدام دربیاد گریه میکردم و با حرص بدنم رو میشستم، انقدر که دیگه پوستم سرخ شد.
چند تقه به در حموم خورد و صدای شاهان بلند شد:
- هانا؟ هانا خوبی؟
آب دهانم رو قورت دادم و همونطور که شیر آب رو میبستم گفتم:
- او...اومدم.
زبونم هنوزم میگرفت. حولم رو پوشیدم و گرهاش رو محکم کردم. در حموم رو باز کردم و قبل از اینکه برم بیرون گفتم:
- ش...شاهان؟
- بیا برو من تو آشپزخونم.
نفس عمیقی کشیدم و سریع از حموم خارج شدم و به طرف اتاقم رفتم.
اینبار لباس آستین بلند گشاد همراه شلوار دمپا گشاد برداشتم و تنم کردنم. چشمهام سرخ و متورم بودن و یه حلقهی کبودی دور گردنم رو گرفته بود. با بغض انگشتام رو روی گردنم کشیدم و چشمهام رو بستم.
هنوز هم دستهاش کثیفش رو روی شکم و پاهام حس میکردم.
با حرص شیشه عطرِ روی میز رو برداشتم و به آیینه کوبیدم.
- ناسزا!
در اتاق محکم باز شد و شاهان وارد اتاق شد:
- چیکار میکنی؟
- هنوز حسش میکنم! تمام تنم داره میسوزه.
جلو اومد و دستهاش رو بالا آورد:
- باشه باشه آروم باش. بیا بریم بیرون، اینجا برو شیشه خورده شده.
- چی..چیکارش کردی؟
- فقط روش یه چیزی کشیدم.
با بغض گفتم:
- الان من یه قاتلم؟
چشمهاش رو روی هم فشرد و کلافه گفت:
- نه هانا تو داشتی از خودت دفاع میکردی.
- من شش بار بهش چاقو زدم.
- باشه من درستش میکنم.
- نمیری؟ پیشم بمون.
- نه قربونت برم کجا برم؟ بیا بیرون.
از اتاق بیرون رفتیم و شاهان به سمت اتاق رها رفت و همراه یه پتو برگشت:
- بیا روی کاناپه دراز بکش.
دراز کشیدم و پتو رو روم انداخت و گفت:
- من همینجام.
***
روبهروش نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون میداد. یه ساعت زمان برد تا بخوابه، اگه نمیخوابید تا صبح گریه میکرد.
کلافه نگاهش رو از گردن کبود و صورت سرخش گرفت و نیم نگاهی به آشپزخونه انداخت. جنازه رو باید چیکار میکرد؟
با صدای ویبرهی گوشی هانا به سمت گوشی برگشت. مادرش بود که برای بار دوم زنگ میزد.
صدای باز شدن در خونه بلند شد؛ تماس قطع شد و دوباره گوشی رو روی میز گذاشت.
صدای رها بلند شد:
- دسته گل رو برای من گذاشتین دم در؟ وضعتون بد نیست که؟ اومد....
صدای رها قطع شد، شوکه شده بود و با چشمهای گرد به جنازهی غرق خون خیره بود.
صدای ضعیفش رو شاهان شنید:
- یا خدا!
از جا بلند شد و به طرفش رفت؛ رها با وحشت به آشپزخونه نگاه میکرد و با دیدن شاهان یکه خورده گفت:
- چی...چیشده؟
شاهان برگشت و گذرا به آشپزخونه نگاه کرد و دوباره به طرفش برگشت.
رها چند قدم جلو اومد:
- این کیه؟
شاهان سرش رو تکون داد و با صورت جمع شده گفت:
- صاحبخونهی احمقت، میخواست به هانا تج...
هنوز حرفش کامل نشده بود که رها با جیغ گفت:
- چی؟
با صداش هانا از خواب پرید. البته که نخوابیده بود فقط با چشمهای بسته عمیقا توی فکر بود.
شاهان اخم کرد:
- چرا جیغ میزنی؟
رها با بغض به هانا نگاه کرد و دوباره به سمت شاهان برگشت:
- کِی؟ تو بودی؟ تو کی اومدی؟
- وقتی اومدم وسط آشپزخونه ولو بود. هانا هم وضع خوبی نداشت.
رها به طرف هانا رفت و با گریه گفت:
- قربونت برم خوبی؟
تنها سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
شاهان نفسش رو به بیرون فوت کرد و روی مبل نشست.
- مرده؟
شاهان کلافه گفت:
- رها گیج میزنی چرا؟ نمیبینی روش رو پوشوندم.
- باید به پلیس بگیم.
هر دو به طرف هانا برگشتن و شاهان با اخم گفت:
- تو نظر نده.
هانا از جا بلند شد و با صدای دورگه گفت:
- چرا؟ من کشتمش باید بگیم، کارِ دیگهای نمیشه کرد.
- چرا میشه.
رها وا رفته روی مبل نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت.
دوباره گوشی هانا زنگ خورد و شاهان سریع گوشی رو از روی میز برداشت و به طرفش گرفت:
- مادرت داره زنگ میزنه.
هانا خودش رو عقب کشید:
- من نمی...تونم حرف بزنم.
شاهان کلافه گوشی رو به طرف رها گرفت:
- بیا تو حرف بزن بگو خوابه.
رها گوشی رو گرفت و با تردید به هانا نگاه کرد. هانا با چشمهای سرخ با سری کج شده نگاهش میکرد. نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- الو سلام.....بله رهام، خوبین شما؟.....هانا خوابیده گوشیش توی آشپزخونه بود دیدم شما دارین زنگ میزنین جواب دادم....آره میخواین برم بیدارش کنم؟...نه امروز با هم رفته بودیم خرید خسته شد زودتر خوابید....چشم خدانگهدار.
گوشی رو روی میز گذاشت:
- بهش حتما زنگ بزن.
شاهان با استرس به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
- رها چندتا ملافه بیار اینو بپیچیم نزدیکای صبح میذاریمش تو ماشینِ من میبرمش یه جایی.
رها از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
هانا با استرس گفت:
- کجا میبریش؟ من میگم باید به پلیس خبر بدیم.
- هانا! تو نگران نباش.
رها دوتا ملافه از اتاقش آورد و به دست شاهان داد. با ترس و استرس همراه شاهان رضایی رو بین ملافهها پیچید. حالش بد بود، از دیدن هانا و رضایی. جنازه رو به گوشهای کشیدن و بعد شروع کردن به تمیز کردن آشپزخونه. هانا تحمل نگاه کردن رو نداشت و اونجا رو ترک کرد.
شاهان گلیم آشپزخونه رو رول کرد و کناری گذاشت. رها با طی خونها رو از روی سرامیکها پاک میکرد که آخر هم حالت تهوع گرفت. طی رو انداخت و سریع به سمت توالت رفت.
شاهان سرش رو به طرفین تکون داد و طی رو برداشت. زیر لب به عالم و آدم بد و بیراه میگفت.
***
ساعت ۲ صبح بود که همراه رها از راه پله جنازه رو پایین بردن و شاهان بدون اینکه چراغهای ماشینش رو روشن کنه ماشین رو تا نصفه وارد پارکینگ کرد و همراه رها جنازه رو داخل صندوق عقب انداختن. تنها شانسشون این بود که ساختمون دوربین و نگهبان نداشت.
شاهان سوار ماشین شد و سریع از اونجا رفت. رها ریموت در رو زد و بعد از بسته شدن در پارکینگ به سمت ساختمون راه افتاد.