• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

داستان کوتاه خانه ی قدیمی | حوریا کاربر انجمن ناول فور

چطور بود؟

  • بد نبود..

    رای: 0 0.0%
  • خوب بود

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

Barana🌛

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر ویژه
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
246
پسندها
324
دست‌آوردها
63
نام اثر
خانه ی قدیمی
نام پدید آورنده
@Barana (حوریا)
ژانر
  1. ترسناک
خانه ی قدیمی:

من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.

من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟ . درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم.

همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد...

کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Barana🌛

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر ویژه
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
246
پسندها
324
دست‌آوردها
63
داستان ترسناک/ پرستار بچه




دختری جوان بود که به شغل نیاز داشت ، توانست در یک خانه بزرگ و دور و قدیمی ، به عنوان پرستار بچه کار پیدا کند. پدر و مادر بچه ها آن شب برای دیدن فیلمی به بیرون رفتند و بچه ها را به پرستار خود سپردند.



پرستار وقتی دیروقت شد بچه ها را به رختخواب برد و خواباند و بعد از آن برای تماشای تلویزیون به طبقه پایین رفت. که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنید، وقتی جواب تلفن را داد ، تمام آنچه که شنید نفس نفس زدن سنگین بود و صدای مردی که از او پرسید: "آیا به بچه ها سرزده ای؟"



با ترس ، تلفن را سر جایش گذاشت و سعی كرد خودش را متقاعد كند كه این فقط كسی است كه با او شوخی می كند. او دوباره به تماشای تلویزیون برگشت اما حدود 15 دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت و آن طرف خط صدای خنده وحشتناکی شنید. سپس همان صدا پرسید: "چرا بچه ها را چک نکردی؟"



پرستار تلفن را محکم سرجایش کوبید. دختر بیچاره ترسیده بود و بلافاصله با پلیس تماس گرفت. اپراتور ایستگاه پلیس به پرستار گفت که اگر مرد دوباره زنگ بزند ، باید سعی کند تا صحبت را طولانی کند. این به پلیس زمان می دهد تا تماس را ردیابی کند.



چند دقیقه بعد ، تلفن برای سومین بار زنگ زد و وقتی پرستار به آن پاسخ داد ، دوباره صدای نفس سنگین را شنید. صدا در آن طرف خط گفت: " تو باید بچه ها را بررسی کنی." پرستار به مدت طولانی به او می خندید و صحبت کرد تا تلفن را طولانی کند. او دوباره تلفن را قطع کرد و تقریباً بلافاصله ، دوباره زنگ خورد.



این بار اپراتور ایستگاه پلیس فریاد زد: "همین حالا از خانه بیرون برو! تماس ها از طبقه بالا است! "

پرستار از ترس تلفن را به زمین انداخت و ناگهان صدای پایی را شنید که از پله ها پایین می رفت. بدون مکث و به سرعتی باورنکردنی، از خانه فرار کرد. درست در حالی که در را پشت سر خود بست ، دست یک مرد در مقابل شیشه دید. او فریاد زد و دقیقاً همان لحظه یک ماشین پلیس را دید و به سمت خیابان فرار کرد.



پلیس خانه را جستجو کرد و دو کودک را در طبقه بالا پیدا کرد که در یک کمد مخفی شدند و گریه می کردند و در اتاق خواب والدین ، یک تبر خونین پیدا کردند که روی زمین کنار تلفن طبقه بالا قرار داشت. پنجره باز بود و پرده ها در نسیم تکان می خوردند. هیچ نشانی از دیوانه ای که تلفن کرده بود ، وجود نداشت. او شب هنگام رسیدن پلیس فرار کرده بود و موفق نشده بود طرح هولناکش برای کشتن دو کودک و پرستار بیچاره انجام دهد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین