• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Mr.sadr

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
91
پسندها
36
دست‌آوردها
18
وقتی که داشتم برگه های طلاق رو امضا می کردم
برگشتم بهش گفتم: انگار این صحنه رو قبلا هم دیده بودم! به این میگن دژاوو!
فکر می کنم این لحظه چند بار واسم اتفاق افتاده، ما از هم جدا میشیم و بعد بدون اینکه ما متوجه بشیم زمان به عقب بر می گرده،
و ما دوباره همدیگر رو می بینیم و بهم علاقه مند میشیم و پس از چند سال باز به مشکل بر می خوریم و از هم جدا میشیم، و بعد دوباره زمان به عقب بر می گرده...
فکر می کنم اگه الان هم دوباره به گذشته برگردم باز هم عاشقت بشم، من باور دارم که اشتباه خوبی بود،
چون حس هایی که تجربه کردم و چیزهایی که یاد گرفتم واسم خیلی ارزشمندن.
تنها خواسته ای هم که ازت دارم اینه که نذاری بمیرم،
به نظرم آدم ها وقتی از دنیا میرن نمی میرن، فقط واسه یه مدت طولانی نیستن،
وقتی می میرن که فراموش بشن، وقتی می میرن که هیچ حرفی ازشون زده نشه و کسی به یادشون نیفته،
پس فراموشم نکن، این تنها چیزیه که ازت می خوام...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Mr.sadr

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
91
پسندها
36
دست‌آوردها
18
توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن،
فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر،
دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود،
اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.
با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود
ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.
دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت
و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.
مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه،
فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه،
حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه،
صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟
تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست،
می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟
گفتم: چه بازی؟
گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟
گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم
که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین