کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
خلاصه: پیوندی مُهر شده با عشق، متلاشی میشود. آن کس که گمان میرفت یار است؛ پیش از دیگران عهد میشکند. تاوان احساساش سنگین است و شانههای ظریف او بیرمق. در مقابل این بار سنگین تاوان چه باید بکند؟ خودش هم نمیداند و تنها مهر خاموشی را بر لباناش میزند و اجازه میدهد سرنوشت مهرهی این بازی را جابه جا کند...
"با سلام خدمت تمام کاربران عزیز رمان فور" ضمن تشکر از شما بابت ثبت نام در سایت (novelfor) باید چند نکته رو خدمتتون عارض شوم که نه برای رمان شما و نه سایت ما مشکلی ایجاد نشه. 1_ اگر عضو سایت نیستید لطفا اینجا کلیک کنید و ثبت نام کنید، حتی اگر تمایلی به نویسندگی نداشته باشید، نویسندگان ما نیاز...
forum.novelfor.ir
در صورتی که علاقه دارید رمان شما نقد شود به تاپیک زیر مراجعه، و با توجه به قوانین درخواست خویش را اعلام کنید:
« به نام آفریننده ی قلم » این تاپیک بر این اساس به وجود اومده که شما نویسنده های عزیز طبق خواستهی خودتون درخواست نقد اولیهی رمان بدین و توسط منتقدان رمانتون بررسی. ملاک ها: نام رمان خلاصه سازگاری ژانر با رمان و محتوا مقدمه شروع رمان سیر رمان زاویه ی دید لحن فضا شخصیت سازی توصیفات مکان زمان...
forum.novelfor.ir
نقد تخریب نیست، بلکه عیوب ریز و درشت را برایتان آشکار میسازد و راه را برایتان هموارتر میکند.
پس از ارسال پانزده پست از رمان خویش، میتوانید در تاپیک زیر درخواست تگ دهید تا سطح رمان شما توسط مدیران و منتقدان عزیز مشخص شود.
"با سلام خدمت تمام کاربران رمان فور" این تاپیک جهت سطح بندی رمان شما عزیزان هست. چند سطح داریم به عبارت: 1.متوسط به آثاری که سطح تازه کاری دارند، تعلق میگیرد. 2. درحال پیشرفت به آثاری که سطح قلم متوسط رو به بالایی دارند، تعلق میگیرد. 3. نیمه حرفهای به آثاری که سطح قلم خوبی دارند، تعلق...
forum.novelfor.ir
پس از گذشت ده پست از رمانتان میتوانید در تاپیک زیر درخواست جلد دهید.
~هوالحق~ سلام. نویسندگان عزیز توجه کنید که شما تنها بعد از گذاشتن ۲۰ پارت از رمان ۱۰ پارت از داستان کوتاه و نمایشنامه ۱۵ پارت از شعر یا دلنوشته بیش از ۵ پارت وان شات و فن فیکشن میتونید در این تایپیک، برای گرفتن جلد اثرتون اقدام کنید. در پست درخواستتون لطفا نام نویسنده و لینک تاپیک...
forum.novelfor.ir
همچنین در صورت داشتن هر گونه سوال به تاپیک زیر مراجعه فرمایید:
به نام داعیهی سر متنها درود و عرض ادب خدمت نویسندگان خوشقلم انجمن. این تاپیک جهت این زده شده که هرگاه سؤالی در خصوص قرار دادن رمان، تغییر نام رمان، تغییر جلد، نوع گرفتن تگ، اعتراض از عملکرد مدیران و ناظران و... داشتید اینجا ذکر کنید. توجه داشته باشید در این تاپیک فقط مدیران تالار کتاب حق...
forum.novelfor.ir
پس از اطمینان یافتن از اتمام رمانتان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
~هوالحق~ [تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان] *زمانی که تایپ رمانتان به اتمام رسید و دیگر قصد هیچ گونه ایجاد تغییری را در ان نداشتید، در این تاپیک اعلام کنید. *در پست اعلام پایان، نام رمان، نام نویسنده و لینک رمان را حتما قرار بدید. * بعد از اعلام پایان، رمان شما به تالار ویرایش منتقل میشود و...
forum.novelfor.ir
در آخر: نویسندهی گرامی، از کشش حروف و استفاده از الفاظ نادرست و غیراخلاقی در رمان خود اکیداً خود داری کرده و با ناظرتان همکاری لازم را داشته باشید.
چیزی که نمیتواند گفته شود نوشته میشود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است... اقدامی از سر تا دست! با آرزوی موفقیتهای روز افزون برای شما • کادر مدیریت تالار کتاب • 🌸
به نام خدا « یادمان باشد وقتی كسی را به خودمان وابسته كردیم، در برابرش مسئولیم، در برابر اشكهایش، شكستن غرورش، لحظههای شكستنش در تنهایی، و لحظههای بیقراریش، و اگر یادمان برود...
در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد!»
مقدمه: « خیره به افق می مانم و دستانِ سِر شده ام را در هم می فشارم.
چه کس بانی آن شد مجهول معادلاتمان جایی میان سطرهای زیستن گم شود؟
آن هنگام که مشت بر پیکر احساساتم فرود آوردی، سکوت کردم و سکوت... سکوتی که در آن فریادهایی خفته بود...و آن هنگام که با نفرت به من مینگریستی هیچ فکرش را میکردی که روزی چرخوفلک زندگی جایمان را عوض کند؟...
و شاید که این شب نیز دوام بیاورم و صبح فردایش، محبت شقایق ها حواله ام شود...»
با کرختی از روی تخت چوبیام بلند شدم و همزمان صدای قیژقیژ تخت هم بلند شد. حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم...مثل تمام این روزهای یکنواخت...درست بعد از رفتنش حسوحال خوبم رو از دست دادم. پر*ده آبیرنگ اتاقم رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم و به بیرون خیره شدم. باد موهای خرماییرنگم رو به بازی گرفت. به درختهایی که با وزش باد میرقصیدند، خیره شدم و به یاد گذشته افتادم. اونروزهایی که خوشبختی واقعی رو حس میکردم ولی این خوشبختی دوام زیادی نداشت و بعداز مدتکوتاهی چهره زندگیم رنگ غم گرفت...
***
همینجور که از در خونه بیرون میاومدم، به مامان گفتم:
- مامان! من ظهر یه کم دیر میام؛ ناهار میخوایم با بچهها بیرون بریم.
مامان با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت:
- باشه، برو، ولی زود برگرد، خانواده عمت میخوان بیان خونمون.
توی فکر فرو رفتم.امیدوارم بودم دلیل اومدنشون همونی باشه که من فکر میکنم با صدای مامان از فکر اومدم بیرون:
- نفس! کجایی؟ با تو دارم حرف میزنم ها!
- بله، فهمیدم. برای چی میخوان بیان؟
مامان لبخند مهربونی به صورت گیجم زد و گفت:
- عمت گفت برای امر خیر. حالا نمیدونم برای نیماست یا تو!
- آخه مادر من، حرفها میزنی ها. پسر میره خواستگاری دختر، نه دختر، خواستگاری پسر!
مامان اخمی کرد و گفت:
- خب که چی؟ مگه من گفتم میان خواستگاری؟
- نه، همین جوری گفتم.
مامان: نمیخواد همینجوری بگی، برو دانشگاهت دیر شد.
بعد از خداحافظی از مامان، از خونه بیرون اومدم و سوار ماشین خوشگلم شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم. تو راه خیلی فکرم درگیر رامین بود.پسرعمهای که چندوقتی بود حس میکردم عاشقش شدم.نمیدونم اون هم این حس رو به من داره یا نه؟ولی امیدوارم این عاشقی یکطرفه نباشه. تا به خودم اومدم، دیدم دم در دانشگاهم. روی نیمکتهای دانشگاه، منتظر زهرا(دوستم) نشستم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یکی از پشت سرم گفت:
- خانم نفس محمدی، فرزند ناصر، احیاناً شما دنبال یه خانم خوشگل و خوشتیپ به اسم زهرا پارساپور نمیگردید؟
با خوشحالی به سمتش برگشتم و بیمقدمه گفتم:
- زهرا! امشب عمم میاد خونمون.
زهرا مثل این گیج و منگها گفت:
- کدوم عمت؟
- وای زهرا، گیج میزنی ها! من از دار دنیا یه عمه مهشید بیشتر ندارم که.
- پسرش هم میاد؟
- آره، گفتن برای امر خیر میان.
زهرا بغلم کرد و اظهار خوشحالی کرد و کلی هم مسخرهبازی درآورد. بعد از کلی صحبت کردن، به سمت کلاس به راه افتادیم.
امروز با استاد زمانی کلاس داشتیم. من هم تا آخر وقت با دل و جون به درس گوش دادم. وقتی دانشگاه تموم شد، با زهرا و چند تا از بچههای دیگه، به سراغ پاتوق همیشگیمون، رستوران سیب، رفتیم. رستورانی با فضای بسته و شیک که همه دختر پسرهای جوون یا کسایی مثل ما اونجا جمع میشدند.
***
بعد از کلی خوشگذرونی به زور از بچهها دل کندم و به سمت خونه راه افتادم. ساعت چهار بود که رسیدم خونه. از بس خسته بودم همینجور که چشمهام بسته بود داشتم میرفتم سمت اتاقم که به یه چیز سفت برخورد کردم.
دماغم رو گرفتم و گفتم:
- چه خبرته؟ پوکوندیم.
نیما هم با گستاخی گفت:
- بفرما بیا تو حلق من!
- نه، همین جا جام خوبه!
- عجب پررو! همینه که برات شوهر پیدا نمیشه دیگه.
یهو از دهنم پرید و گفتم:
- خداراشکر امشب دارند میان خواستگاری.
تازه فهمیدم چی گفتم و جلوی دهنم رو گرفتم .
نیما موذیانه نگاهم کرد و گفت:
- چی گفتی؟
- هیچی، چیزی نگفتم.
- چرا، من یه چیزی شنیدم!
- نه، شما اشتباه شنیدی، من برم لباسهام رو عوض کنم.
و به سمت اتاقم دویدم. نیما دنبالم میدوید و میگفت:
- صبرکن. نفس وایسا. بهت میگم وایسا.
سریع پریدم تو اتاقم و در رو قفل کردم. محکم به در میکوبید و داد میزد. (اه وحشی غول بیابونی!) سریع لباسهام رو عوض کردم و زیر پتو خزیدم. (میدونستم که نیما هر جوری شده این در رو باز میکنه) درست حدس میزدم چون هنوز به دو دقیقه نکشیده بود که در چهارتاق باز شد و نیما دم در وایساده بود، میدونستم که نیما زیاد آدم غیرتی نیست و این کار ها رو هم برای دلقک بازی میکنه.
موذیانه توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
- از دستم فرار میکنی؟ ها؟ در رو، روی من قفل میکنی؟ ها؟
وای یا قمر بنی هاشم! حالا دوباره دست روی نقطه ضعفم میذاره. قبل از اینکه فرصت حرف زدن بهم بده، شروع کرد به قلقلک دادنم، جیغ میزدم و میخندیدم و بهش ناسزا میدادم. بعد از کلی قلقلک دادن، بالاخره ولم کرد.
همون موقع مامانم اومد تو اتاق و گفت:
- چه خبره؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون!
- چه عجب بعد سه ساعت اومدید. این نیمای بیشعور من رو به کشتن داد. فکر کنم من اگه تو این خونه بمیرم، شما بعد از سه روز میفهمید.
نیما خندید و مامان با حرص از اتاق بیرون رفت.
نیما:
- !give me five
- ها؟
نیما:
- اه، بی کلاس. می گم بزن قدش!
زدم رو دستش و گفتم:
- آقای استاد باکلاس برو بیرون میخوام کار هام رو بکنم تو که نذاشتی، حداقل نیم ساعت بخوابم، الان هم وقت ندارم میخوام حداقل یه حموم برم.
- خب، برو. من چی کار به تو دارم؟
- خب، برو بیرون.
- اه، رفتم بیرون. اینقدر برو برو نکن، یه ذره ادب از من یاد بگیر.
- هیش، آبرو ادب رو بردی. نیما برو دیر شد!
نیما:
- خیلی خب، صداش رو برای من بالا میبره!
و رفت بیرون. سریع لباسهای حمومم رو آماده کردم و توی حموم پریدم.
***
وقتی از حموم بیرون اومدم، ساعت پنج و نیم بود. مثل جت لباسهام رو پوشیدم، جلوی آینه وایسادم، موهام رو شونه کردم و بالا بستم. یه آرایش ملایم هم برای خوشگلی کردم (گرچه من، خدادادی خوشگلم) بعد از اینکه کارهام تموم شد، یه نگاه از توی آینه به خودم کردم. یه شلوار جین سفید تنگ با یه تونیک قرمز خیلی خوشگل و یه روسری سفید. موقعی که فامیلهای خودمون میاومدند خونمون، عادت نداشتم چادر سرم کنم؛ ولی برای غریبهها سرم میکردم. الان هم از روی عادت، بدون چادر بیرون رفتم.
نیما تا من رو دید، گفت:
- چه عجب، بالاخره عروس خانم تشریف آوردند. میگم تو اتاق نپوسیدی؟
- تا چشم شما در بیاد!
- اه، چه بی ادب! وقتی میگم ادب نداری، نگو دروغ میگی.
- وای! آبکش به کفگیر میگه تو چقدر سوراخ داری!
مامان:
- وای، بسه دیگه. چقدر جر و بحث میکنید، سرم رفت.
نیما:
- کجا رفت؟
مامان:
- چی؟
من منظور نیما رو فهمیدم و گفتم:
- وای گوله نمک، دریاچه ارومیه بذاره فرار کنه.
نیما حرصش گرفت و گفت:
- نفس، تو چته؟ از اون وقت تا حالا داری تیکه میپرونی!
- چیزیم نیست!
نیما:
- چرا، یه چیزیت هست!
- نه به خدا، هیچیم نیست.
نیما:
- تو حموم سرت به دوش یا در و دیوار نخورده؟
- نخیر، نیما دوباره بی مزه شدی ها.
نیما:
- من بی مزه نشدم، تو یه چیزیت شده.
مامان:
- وای، دوباره شروع کردید. نیما، برو توی حیاط ببینم. نفس، تو هم بیا توی آشپزخونه.
من و نیما با هم چشمی گفتیم و هر دو به طرف جایی که مامان گفته بود، رفتیم.
مامان کارد آشپزخونه رو دستم داد و گفت:
- بشین سالاد درست کن.
- مگه برای شام میمونند؟
مامان:
- آره.
چیزی نگفتم؛ ولی از ته دل خوشحال شدم. شروع به درست کردن سالاد کردم و مامان هم غذا رو درست میکرد. بعد از اینکه سالادها تموم شد، به مامان گفتم:
- مامان، حالا میشه برم توی حیاط؟
مامان:
- برو، ولی با نیما جر و بحث نکن.
- چشم.
و توی حیاط رفتم. نیما توی حیاط خلوت روی تاب نشسته بود و اصلا متوجه حضور من نشد. از پشت به طرفش رفتم و با قدرت تاب رو هل دادم.
یهو شوکه شد، به طرفم برگشت و گفت:
- مگه مرض داری؟ نمیبینی توی فکرم؟ مسخره!
و پاشد و توی خونه رفت. عه، چرا اینجوری کرد؟ بی ادب! اصلا لیاقت نداشت! خودم تنها روی تاب نشستم و به بدبختی خودم رو هل دادم. همینجوری داشتم تاب میخوردم که یکی از پشت سر هولم داد. اول فکر کردم نیماست، ولی وقتی برگشتم دیدم باباست. یه پلاستیک میوه و آجیل دستش بود. با ناراحتی بهش سلام کردم که گفت:
- سلام، دختر بابا چرا غمگینه؟
خودم رو بیشتر لوس کردم و گفتم:
- بابا، نیما با من قهره!
بابا:
- چرا؟
- نمی دونم، من فقط یه کمی سر به سرش گذاشتم.
بابا:
- ولش کن، خودش بعد باهات خوب میشه. حالا هم پاشو بریم تو الان مهمونها میاند.
با بابا رفتیم تو و من هم میوه ها رو شستم و توی جامیوهای چیدم. همگی منتظر مهمونها نشستیم. یهو صدای زنگ آیفون بلند شد. بابا رفت و در رو باز کرد و همگی برای استقبال مهمون ها دم در وایسادیم. هر چه میگذشت، من بیشتر استرس میگرفتم و قلبم تالاپ و تولوپ میزد. آقا مهدی، شوهر عمه مهشید، اومد تو و به همه سلام کرد و به من لبخند زد و گفت:
- خوبی نفس خانم؟!
در جوابش لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون، شما خوبید؟ خیلی خوش اومدید!
آقا مهدی:
- خیلی ممنون!
بعد از اون، عمه و راضیه اومدند تو. با هم دست و روبوسی کردیم و بعد از اون، رامین با یه تیپ دخترکش، با دسته گل و شیرینی اومد تو. تا چشمم بهش افتاد، دست و پام یخ کرد و عرق روی پیشونیم نشست. «وای نفس، چرا اینجوری شدی؟ آروم باش!» اون هم انگار دست و پاش رو گم کرده بود. سریع رفت و سرجاش نشست. رفتم توی آشپزخونه و تکیه دادم به اپن. چند نفس عمیق کشیدم. خداروشکر پذیرایی به آشپزخونه دید نداشت.
همون موقع راضیه اومد تو و گفت:
- عزیزم، کاری داری انجام بدم؟
- نه عزیزم، کاری نیست.
راضیه:
- باشه، چرا رنگ و روت پریده؟
- هیچی، چیزی نیست. برو بشین تا من میوه بیارم.
راضیه:
- باشه.
تا راضیه از آشپزخونه رفت بیرون، سریع یه آب به دست و صورتم زدم و میوه ها رو برای مهمون ها بردم. نیما هنوز ساکت بود و حرفی نمیزد. اه، این هم شورش رو در آورد دیگه. کینه شتری! میوهها رو، روی میز گذاشتم و اومدم برم که عمه گفت:
- نفس جان بشین، کجا میخوای بری؟
- برم چایی بریزم عمه!
عمه:
- بشین حالا، ما که فرار نمیکنیم، همه رو همین الان میخواین خوردمون بدید؟
خندیدم و گفتم:
- نه بابا، این چه حرفیه؟
آقا مهدی:
- بگذریم. آقا ناصر، خودت میدونی که ما برای خوردن میوه و شیرینی نیومدیم. در واقع ما برای پسرمون اومدیم خواستگاری، البته اگه اجازه بدید!
بابا نگاهی به من کرد و گفت:
- البته؛ اجازهی ما دست شماست؛ ولی نظر دخترم مهم تر از نظر منه!
آقا مهدی:
- خیلی خب، پس اجازه میدید این دوتا جوون برند توی اتاق حرف هاشون رو بزنند؟
بابا:
- بله حتما. نفس، آقا رامین رو راهنمایی کن!
- چشم.
رو کردم به رامین و گفتم:
- بفرمایید.
خودم جلو راه افتادم. نفسهای عمیق میکشیدم تا استرسم کم بشه. خدا، خدا میکردم که نفهمه وگرنه فکر میکنه عاشق دلخستشم، گرچه که هستم. بالاخره به اتاقم رسیدیم و رفتیم تو. من نشستم روی صندلی و اون هم روی تخت نشست. تا چند دقیقه سکوت بود و هیچ کس هیچ حرفی نمیزد. کلافه شدم و گفتم:
- نمی خواید چیزی بگید؟
رامین:
- والا چی بگم؟
- من باید بگم شما چی بگید؟
رامین:
- خیلی خب، انگار من مجبورم شروع کنم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- همونطور که میدونی ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و توی یه خانواده بودیم. نمیدونم از کی و کجا علاقم بهت شروع شد؛ ولی این رو میدونم که الان خیلی بهت علاقه دارم.
ساکت شد. یه سوال توی ذهنم بود و همینطور مغزم رو به کار گرفته بود. به زبون آوردم و گفتم:
- قضیهی پروانه چی بود؟
(پروانه دختری بود که رامین خیلی دوسش داشت و قصد ازدواج داشتند که مامان باباهاشون اجازه ندادند. )
رامین:
- میدونم که قضیهی اون رو کامل میدونی؛ ولی من یه زمانی بهش علاقه داشتم؛ ولي کم- کم علاقم از بین رفت. نگران اون هم نباش. حالا قبول میکنی زنم بشی؟
دستم عرق کرده بود و بدنم هم یخ کرده بود (من که دوسش دارم حاضرم جونم رو براش بدم پس این کارها چیه؟ )
رامین کلافه بهم نگاه کرد و گفت:
- چی شد؟ قبوله؟
- قبوله.
خندید و گفت:
- قول میدم خوشبختت کنم.
با این حرفش قند توی دلم آب شد و فکر اینکه ما یه روز قراره زیر یه سقف با هم زندگی کنیم، من رو بیشتر عاشق میکرد.
با هم رفتیم بیرون. عمه تا ما رو دید، گفت:
- چی شد؟
من سرم پایین بود که یهو صدای دست بلند شد. سریع سرم رو بالا آوردم و به رامین نگاه کردم. خندید و بهم چشمک زد. من هم بهش لبخند زدم و چیزی نگفتم؛ ولی خدائیيش چطوری به بقیه گفت که من نفهمیدم؟ بیخیال یه جوری گفته دیگه. نیما اخمهاش توی هم بود و هیچی نمیگفت. به مامان اشاره کردم که نیما چشه؟ ولی اون هم نمیدونست.
کلافه شدم و بهش گفتم:
- نیما، میشه یه لحظه بیای توی حیاط؟
و خودم رفتم توی حیاط خلوت و روی تاب نشستم. چند دقیقه بعد نیما هم اومد کنارم نشست و گفت:
- کاری با من داشتی؟
- نیما تو چته؟ همش توی فکری! با من هم ظهر تا حالا حرف نزدی. اگه من کاری کردم ببخشید. میشه دیگه بحث رو تمومش کنی؟
- من چیزیم نیست. سر قضیهی ظهر هم ناراحت نشدم؛ ولی نفس تو مطمئنی که میخوای با رامین ازدواج کنی؟
ها! پس بگو مشکلش سر اینه.
رو بهش گفتم:
- تو ظهر تا حالا به خاطر همین غمباد گرفته بودی؟ من رو بگو گفتم چی کار کردم که این، ناراحته!
- نفس، جواب من رو بده. تو مطمئنی؟
- آره، برای چی این رو میگی؟
- قضیه پروانه رو که یادته؟
- نگران نباش. رامین گفت فراموشش کرده.
نیما:
- باشه، من فقط گفتم که بدونی.
- نگران نباش داداش من، حالا دیگه ناراحت نیستی؟
نیما:
- نه، برای چی ناراحت باشم؟
- پس بخند!
نیما:
- ها؟
- گفتم بخند!
نیما:
- دوباره مسخره بازیت گل کرد؟
میدونستم نیما روی دلش حساسه و قلقلیش میشه.
برای همین گفتم:
- نمیخندی؟ ها؟
شروع کردم به قلقلک دادنش. میخندید و میگفت:
- وای نفس، ولم کن.
از بس تقلا کرده بودم روسریم از سرم افتاده بود و روی شونم بود. با صدای رامین صاف نشستم و هیچی نگفتم که نیما دستش رو بالا آورد و روسریم رو سرم کرد. (نه بابا، این هم غیرتیه!)
و رفت. من و نیما به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. گفتم:
- نیما، ببین چقدر ازت میترسه! از این نقطه ضعفی که به دست آوردی سوء استفاده نکنیها!
نیما:
- حالا تا ببینم چی میشه!
- دوباره ناز کرد. پاشو، پاشو تا بریم تا نفر بعدی نیومده صدامون کنه و مثل رامین بدبخت از ترس فرار کنه.
نیما خندید و دستم رو گرفت و با هم رفتیم تو. همه سر سفره نشسته بودند و به ما نگاه میکردند. یهو عمه با همون لحن شوخ همیشگیاش گفت:
- کجایید پس شما؟ مردیم از گشنگی! نگاه کن تو رو خدا، همچین دست توی دست هم گذاشتند انگار زن و شوهرند.
نیما زیر لبی طوری که من بشنوم گفت:
- خدا به دادت برسه با این مادر شوهر.
عمه:
- چی گفتی؟
نیما:
- هیچی عمه جان، داشتم تعریفتون رو میکردم.
عمه:
- بگو تا من هم بشنوم!
نیما ملتمسانه به من نگاه کرد و من هم سریع قضیه رو جمع کردم و گفتم:
- من مردم از گشنگی ها! شما تا صبح قصد دارید بحث کنید؟
همه با این حرف من موافقت کردند و شروع کردیم به غذا خوردن و خدا رو شکر قضیه هم جمع شد. بعد از خوردن شام، ظرفها رو جمع کردیم و شستیم. دور هم نشستیم و چایی خوردیم. همون موقع عمه گفت:
- خب ایشالا عقد کی باشه؟
بابا:
- هفتهی دیگه چطوره؟
یهو چایی پرید توی گلوم و به سرفه افتادم. نیما هول شد و پشت سرهم میزد پشتم. مامان یه لیوان آب داد دستم و رو به نیما گفت:
- کمرش رو شکستی! بسه!
سریع آب رو خوردم و گفتم:
- چی چی رو هفتهی دیگه؟ من هیچ کار نکردم!
عمه خندید و گفت:
- خیلی خب، لازم به این کارها نبود. دو هفته ی دیگه.
اومدم حرف بزنم که عمه گفت:
- دیگه نه نیار، بده عروس و داماد به هم محرم نباشند، اگه به هم محرم بشید خودتون هم راحتید.
خلاصه با هزار زور، عقد افتاد برای دو هفته ی دیگه. بعد از اینکه عمه این ها رفتند، من و نیما هم شب به خیر گفتیم و به طرف اتاق هامون رفتیم تا بخوابیم.
با صدای مامانم از خواب پریدم:
- نفس، نفس، پاشو، پاشو رامین میخواد بیاد دنبالت.
باصدای خواب آلود گفتم:
- برای چی؟
- انگار یادت رفته دو هفته دیگه عقدهها. میخوایند برید وسایل عقد رو بخرید و کارهاتون رو بکنید. پاشو!
با غرغر از جام پاشدم و دست و صورتم رو شستم و لباسهام رو پوشیدم و رفتم بیرون.
به مامان گفتم:
- مامان، نیما کجاست؟
- با بابات رفت شرکت. بیا صبحونت رو بخور تا رامین بیاد.
صبحونم که تموم شد، بلافاصله صدای زنگ در بلند شد. سریع از مامان خدافظی کردم و رفتم بیرون. رامین با یه ژست و تیپ خوشگلی به ماشینش تکیه داده بود. بهش سلام کردم که گفت:
- به، سلام خانم. میبینم که خوشگل کردی!
- و همچنین!
لبخندی زد و گفت:
- بشین تا بریم.
توی راه حرف نمیزدم و فقط به صدای آهنگ گوش میدادم. بالاخره ماشین توقف کرد و رامین گفت:
- پیاده شو.
من هم مثل بچه حرف گوش کنها بدون حرف از ماشین پیاده شدم. بعد از اینکه رامین ماشین رو پارک کرد، اومد و با هم رفتیم توی پاساژ. وقتی کنارش راه میرفتم از ته دل احساس آرامش میکردم. نمیدونستم اون هم حسش همینه یا نه! دلم میخواست ازش بپرسم؛ ولی از طرفی خجالت میکشیدم و از طرف دیگه هم غرورم نمیذاشت! با صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم و جواب دادم: الو؟
- سلام. خوبی؟
- زهرا، تویی؟
زهرا: پس میخوای کی باشه؟ خودمم دیگه!
- خوبی؟ چه خبر؟
زهرا: خبرها پیش تواِ. چی شد؟ اومدند خواستگاری؟
- آره!
زهرا: وای راست میگی؟ جوابت چی بود؟
- آخه دیگه پرسیدن داره؟
زهرا: میخوام بدونم. بگو.
- وای!، آره.
زهرا: چی آره؟
- جوابت دیگه!
زهرا: جواب من؟ جلل خالق! نفس، خل شدی رفتها.
داشتم بال بال میزدم که یه جوری حالی زهرا کنم که بفهمه رامین کنارمه و نمیتونم بهش بگم .رامین انگار فهمید.خندید و گفت:
- من توی اون مغازه میرم تا تو راحت باشی!
و رفت.تا رامین به اندازه کافی ازم دور شد، سریع به زهرا گفتم:
- خنگ، رامین کنارم بود نتونستم بگم! الان هم توی یه مغازه رفت تا من راحت باشم!
زهرا: عه! واقعا؟ پس چرا نگفتی؟
- چطوری میگفتم خانم دانشمند؟
زهرا: حالا این رو ول کن. شما برای چی با آقا رامین بازار اومدید؟
- خرید عقد اومدیم!
زهرا: دروغ! عقدتون کی هست؟
- دو هفتهی دیگه.
زهرا: چرا اینقدر زود؟
- نمیدونم بابا، اینها عجله دارند. چیکار کنم والا؟
زهرا: ایشالا خوشبخت بشی.
- ممنون؛ دعوتت میکنم باید بیای!
زهرا: اگه تونستم، حتما! عزیزم، کاری نداری؟ من باید برم.
- نه، سلام برسون. خداحافظ.
زهرا: خداحافظ.
گوشیم رو که قطع کردم، به سمت همون مغازهای که رامین توش بود، رفتم. بیچاره وایساده بود و فقط لباسها رو نگاه میکرد. فروشنده هم همش میگفت:
- آقا، مدل خاصی مد نظرتونه؟
رامین هم میگفت:
- حالا بذارید نگاه کنم.
توی مغازه رفتم و به فروشنده که یه خانم جوون بود و معلوم بود حسابی کلافه شده، سلام کردم. با بیحوصلگی جوابم رو داد. من هم با خنده پیش رامین رفتم و گفتم:
- این بد بخت رو خل کردی رفت!
رامین: خب چیکار میکردم؟ شما، خانم، سه ساعت داشتید با دوستتون حرف میزدید! خب من هم خسته شدم دیگه. اه.
همینجور یهریز غر میزد و فرصت حرف زدن به من هم نمیداد. همون موقع خانم فروشنده به طرفمون اومد و گفت:
- خانم، جا برای صحبت نیست اومدید توی مغازه حرف میزنید؟ این از شوهرتون که سه ساعت مثل مجسمه ابولهل وایساده اینجا و فقط به لباسها نگاه میکنه، این هم از شما که اومدید حرفهای عاشقانتون رو توی مغازه میزنید. بابا خسته شدم، اگه لباس میخوایند انتخاب کنید تا براتون بیارم، اگه هم اومدید وقت من رو بگیرید که با 110حلش کنم.
سریع گفتم:
- نه، نه خانم، اومدیم لباس بخریم.
و زیر لبی به رامین گفتم:
- هر جوری شده باید از اینجا یه لباس بخرم وگرنه سرمون بالای داره.
به اطراف مغازه نگاه کردم که دیدم به به. آقا رامین توی یه مغازهی لباس بچگونه فروشی رفته! حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟ الان اگه از مغازه بریم بیرون این دختره خفمون میکنه. پس حالا که رامین اینجوری کرد، من هم خرج اضافه میذارم روی دستش. وای آقا رامین، اگه من امروز جیب تو رو خالی نکردم نفس نیستم!
به فروشنده گفتم:
- خانم پنج دست بلیز و شلوار، شش دست بیلر،چهار دست سرهمی، شش تا کلاه بچگانه از اون جنس خوبها، حوله و پتو(دو دست ) و اوم... آهان، جوراب از این گرونها چی دارید؟
خانمه چند جفت جوراب خوشگل گذاشت جلوم و گفت:
- کدوم رو میخواید؟
- از هرکدومش سه جفت بدید.
خانمه با تعجب همهی وسایلی که گفته بودم رو آماده کرد و توی پلاستیک گذاشت و گفت:
- میشه سی صد هزار تومان!
رامین یه نگاه خشمگین به من انداخت و کارت رو داد دست فروشنده. بعد از اینکه پول وسایل رو حساب کردیم، ازمغازه بیرون اومدیم. اومدم برم که رامین دستم رو گرفت و گفت:
- وایسا ببینم.
وایسادم و بهش نگاه کردم و گفتم: چیه ؟
با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه، گفت:
- این چیزها چیه خریدی؟
- لباس.
رامین: کور که نیستم میدونم چیه! برای چی خریدی؟
- خب، لازم داشتم.
رامین: آخه تو به اینها چه نیازی داری؟
- برای بچمون میخوام!
رامین: الان بچه کو؟ ها؟
- سر کوه. نگران نباش، میادش.
نفس عمیقی کشید و دستش رو فرو کرد توی موهاش و گفت:
- من از دست تو چیکار کنم؟ ها؟ اخه چرا با من اینکارها رو میکنی؟
- چیه؟ چی شده؟ کم خریدم؟ میخوای برم بیشتر بخرم؟
اومدم برم توی مغازه که دستم رو گرفت و گفت:
- نخیر، نمیخواد بری. بیا بریم وسایل عقد رو بخریم، دیر شد!
بعد از خرید یه کت و شلوار شیک و خوشدوخت برای رامین و اجاره یه لباس عروس نباتی برای من، یه کم توی خیابونها گشت زدیم و بعد از خوردن یه بستنی خوشمزه، راهی خونه شدیم.
این دو هفته مثل برق و باد گذشت و روز عقد فرا رسید. عمه و مامان همه فامیل رو دعوت کرده بودند و من هم به زهرا گفتم که حتما با خانوادش بیاد. خودم هم از هفت صبح توی آرایشگاهم و آرایشگر داره خوشگلم میکنه. مامان و عمه هم قراره ساعت یک بیاند توی همین آرایشگاه تا آرایشگر برای بعدازظهر آمادشون کنه. با صدای آیفون از توی فکر بیرون اومدم. کارگر آرایشگاه رفت و در رو باز کرد و صدای مامانم اومد. اومد کنارم و گفت:
- به، سلام عروس خانم!
بعد از سلام و احوالپرسی، عمه و مامان روی صندلی نشستند و خودشون رو به دست آرایشگر سپردند.
***
با صدای آرزو خانم به خودم اومدم:
- خانم خوشگله، پاشو خودت رو توی آینه ببین.
خودم رو توی آینه نگاه کردم. وای، محشر شده بودم. به آرایشگر گفته بودم چون عقده زیاد آرایشم نکنه ولی نمیدونم چیکار کرده بود که اینقدر خوشگل شده بودم.
- چطوره عزیزم؟
- عالی آرزو خانم، مثل هميشه عالی.
- لطف داری عزیزم!
گوشیم رو برداشتم و به رامین زنگ زدم و گفتم که بیاد دنبالم. آرزو خانم هم کمکم کرد تا لباسم رو بپوشم و آماده بشم. همون موقع کارگر آرایشگاه گفت:
- نفس جون، شوهرت دم دره.
از آرزو خانم تشکر کردم و رفتم بیرون. رامین دم در وایساده بود و منتظر من بود.
بهش سلام کردم که گفت:
- به سلام عروس خانم، بفرمایید!
و در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم و یه راست رفتیم تالار. تا رسیدیم دم در، همه برامون دست زدند و کل کشیدند. رامین پیاده شد و در رو برای من باز کرد. من هم دستش رو گرفتم و پیاده شدم و با هم به سمت داخل تالار راه افتادیم. از اینکه دستم توی دستهاش بود، حس عجیبی بهم دست داد و دستهام سرد شد و عرق کرد.
دستم رو فشار داد و گفت: چرا یخ کردی؟
- ها؟
- میگم چرا دستهات یخ کرده؟
- نمیدونم، همینجوری.
رامین مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- همینجوری؟
از ترس رسوا شدنم سریع گفتم:
- عه، خب من چه میدونم!
خدا رو شکر به جایگاه رسیدیم و رامین هم دیگه حرفی نزد. همون موقع عاقد با نیما و بابا و آقامهدی اومد تو و اومدند نزدیک ما نشستند.
نیما که کنار من نشسته بود، چشمکی زد و آروم گفت:
- چطوری خواهری؟
- خوبم داداشی، تو خوبی؟
- خوبم.
عاقد نگاهی به ما کرد و گفت:
- حاضرید؟
رامین: بله.
- پس شروع می کنم .
عاقد بعد از مکثی گفت:
- دوشیزه مکرمه، خانم نفس محمدی، آیا بنده وکیلم که شما رو با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات و تعداد 110سکه طلا به عقد دائمی آقای رامین محمودی در بیاورم؟
همه با هم گفتند:
- عروس رفته برای آقا داماد گل بیاره.
وای خاک تو سرم اینها چی میخونند؟
عاقد خندید و دوباره حرفش رو تکرار کرد.
دوباره همه گفتند:
- عروس رفته برای مادرشوهرش گلاب کاشان بیاره!
رامین به من نگاه کرد و خندید و من هم در جوابش خندیدم.
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم. بنده وکیلم؟
اومدم جواب بدم که یهو زهرا از وسط جمع بلند شد و گفت:
- عروس که این همه چیز برای شوهرش و مادرشوهرش آورده زیر لفظی نمیخواد؟
خندیدم و حرفی نزدم که عمه یه جفت گوشواره دست رامین داد تا گوشم کنه و بعد از اون هم یه گردنبند داد. بعد از اینکه رامین گردنبند رو گردنم کرد، از عمه تشکر کردم و گفتم:
- با اجازه پدر و مادرم و برادرم و بزرگترها، بله.
همه دست زدند و کل کشیدند.رامین هم دستم رو گرفت و حلقه نامزدی رو دستم کرد. من هم حلقش رو دستش کردم که در همون حال دستم رو محکم گرفت و گفت:
- ممنون!
- برای چی؟
- واسه این که قبول کردی زنم بشی.
حالا دست های اون هم مثل من سرد بود. من هم مثل خودش گفتم:
- چرا یخ کردی؟
- ها؟
- میگم چرا دستهات یخ کرده؟
- هیچی همینجوری!
مثل خودش مشکوک نگاه کردم و گفتم:
- همینجوری؟
خندید و گفت:
- ای شیطون تلافی کردی؟
- آره دیگه، من تا تلافی نکنم خیالم راحت نمیشه.
دوتائیمون به هم نگاه کردیم و خندیدیم. نیما اومد جلو و اخم کرد و به رامین گفت:
- چیه انگار خیلی خوشحالی؟
رامین یه نگاه ملتمسانه به من انداخت و با تته پته به نیما گفت:
- خب خوشحالم دیگه.
نیما به من نگاه کرد و یه چشمک زد و دوتایی شروع کردیم به خندیدن ولی رامین مات و مبهوت به ما نگاه میکرد.
نیما: دیدی گفتم از من میترسه؟
- تو کی گفتی؟ خودم بهت گفتم، درضمن این هم گفتم که سوء استفاده نکنی!
- من هم گفتم تا ببینم چی میشه!
- خب، بالاخره.
- دیدی کم آوردی!
- نخیر، من کم نیاوردم.
- چرا، آوردی!
- نه!
- چرا!
- نه!
رامین کلافه شد و گفت:
- عه، بسه دیگه سرم رفت!
من و نیما با هم گفتیم:
- کجا رفت؟
خندیدم و به نیما گفتم:
- شوهر من خوشگلتره.
- نخیر، زن من خوشگلتره .
- حالا کو زنت؟
- بهت نشونش میدم.
با تعجب گفتم:
- چی؟
نیما به تته پته افتاد و گفت:
- عه راستی من اومدم تبریک بگم. مبارکتون باشه!
و سریع رفت. دنبالش رفتم و گفتم:
- نیما! وایسا ببینم!
یهو پام به یه چیزی گیر کرد و با سر داشتم میرفتم تو زمین که بین راه یکی گرفتم. تو گوشم گفت:
- خانمی مواضب باش.
با صدای آرومش فهمیدم که رامینه. سریع گفتم:
- رامین، به نظرت اون دختری که نیما گفت کی میتونه باشه؟
- نمیدونم والا! بیا بریم بشینیم بعد ازش میپرسم!
- نه، خودم میپرسم.
و دوتایی به طرف جایگاه رفتیم. بعد از اینکه همه اومدند و تبریک گفتند .زهرا اومد و گفت:
- مبارک باشه. خوشبخت بشین!
من و رامین:
- ممنون.
زهرا در گوشم گفت:
- آخ ، از امروز به بعد ديگه توی دانشگاه بحث آقا رامین رو نداریم.
زدم به بازوش و گفتم:
- خفه!
رو کردم به رامین و گفتم:
- معرفی میکنم، دوست خل و چلم زهرا. همون که اون روز توی پاساژ بهم زنگ زد و شما، آقا، توی مغازه لباس بچگونه فروشی رفتی!
- و شما خانم هم جیب بنده رو خالی کردید!
زهرا با تعجب گفت:
- چی ؟
ماجرا رو خلاصه براش تعریف کردم که دلش رو گرفته بود و میخندید. بعد از اینکه خندههاش تموم شد، گفت:
- چقدر باحال تعریف میکنی!
خلاصه بعد از کلی حرف زدن با زهرا، زهرا رفت و سرجاش نشست.
همون موقع عمه اومد و دست من و رامین رو کشید و برد وسط.
همه چی داره، همونی میشه که تو میخواستی، ازم همیشه، عشق و صداقت ترانه مونه، این رو همیشه یادت بمونه، خیلی عزیزی، اونقدر که میخوام مال تو باشه تموم دنیام، مال تو باشه عمرم و جونم، تا دنیا دنیاست پیشت میمونم، مال تو باشه تموم قلبم، همه چی با تو خوب میشه کم کم، خیلی عزیزی، عشقی، امیدی، به من همیشه دلخوشی میدی، خیلی عزیزی برام همیشه ،این روزای خوب بدون، تموم نمیشه، مال تو باشه عمرم و جونم، تا دنیا دنیاست پیشت میمونم، مال تو باشه تموم قلبم، همه چی با تو خوب میشه کم کم/ (آهنگ خیلی عزیزی)
بعد از یه رقص قشنگ با عشقم، رامین رفت قسمت مردونه و من هم بعد از یکم رقصیدن با زهرا، سمت جایگاه رفتم.
بالاخره موقع شام شد و همه رفتند قسمت غذاخوری و برای من و رامین هم همونجا غذا آوردند. اینقدر گشنم بود که حوصله این کارهای عشقولانه رو نداشتم. برای همین شروع کردم به غذا خوردن. بعد از اینکه غذام رو مثل دیو خوردم به رامین نگاه کردم که دیدم با تعجب داره بهم نگاه میکنه. گفتم:
- چیه؟
- سیر شدی؟
- آره، حسابی.
مظلوم بهم نگاه کرد و گفت:
- تو که برای من چیزی نذاشتی. از بس تند خوردی من فقط تونستم دو، سه تا قاشق بخورم .
- خب، می خواستی تو هم تند بخوری. چیکارت کنم؟
- باشه خانم، نوبت ما هم میرسه.
- خب برسه، هیش.
***
بعد از اینکه همه مهمونها خدافظی کردند و رفتند، ما هم راه افتادیم به سمت خونه هامون. قرار شد رامین امشب بیاد خونمون. از عمه و راضیه و آقا مهدی خدافظی کردم و سوار ماشین رامین شدم، اون هم سوار شد و راه افتادیم. تو راه به رامین گفتم:
- خوش گذشت امشب؟
- خیلی! به تو چی؟ خوش گذشت؟
- خیلی، مخصوصا اینکه با زهرا حرف زدم. دو، سه روز بود ندیده بودمش، دلم براش تنگ شده بود.
- اوه، همچین میگی، انگار یک ساله ندیدیش!
- آخه ما دوتا مثل خواهر میمونیم، یه روز همدیگه رو نبینیم دلمون برای هم تنگ میشه.
- آهان! از اون لحاظ!
بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه و رفتیم تو. رامین تا پاش رو توی خونه گذاشت،آروم دم گوشم طوری که کسی نشنوه گفت:
- میگم، توی یخچال غذا دارید؟
خندیدم و گفتم:
- چیه؟ گشنته؟
- بله، شما که نذاشتید ما غذا بخوریم.
- باشه، الان برات میارم.
و جلوی بقیه با صدای بلند به مامان گفتم:
- مامان، غذا توی یخچال هست؟
- آره، چطور مگه؟
- رامین گشنشه.
نیما رو به رامین گفت:
- مگه تو یکی، دو ساعت پیش شام نخوردی؟
رامین اومد جواب بده که گفتم:
- چرا مثل دیو خورده؛ ولی دوباره گشنشه.
نیما زد زیر خنده و مامان و بابا هم به نیما گفتند:
- نیما، زشته.
و سه تایی با هم رفتند بالا و من هم رفتم غذا رو گرم کنم. رامین چشم غرهای به من رفت و گفت:
- من مثل دیو غذا خوردم؟ یا جنابعالی؟
- کی؟ من؟ من اصلا نمیدونم دیو چیه!
- عه؟ حالا نشونت میدم!
و افتاد دنبالم. من رو روی مبل گیر آورد و شروع کرد به قلقلک دادنم. میخندیدم و التماس میکردم تا ولم کنه. یهو دوتا دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت:
- کیف داد؟ میخوای دوباره قلقلکت بدم؟
به طرف صدا برگشتم که دیدم نیما وایساده و داره ما رو نگاه میکنه. رامین سریع از روم بلند شد و سرش رو انداخت پایین. من هم از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- چیزه... همش تقصیر رامینه.
نیما سریع به رامین نگاه کرد و گفت:
- میشنوم.
رامین به من من افتاد و گفت:
- ام... چیزه .
- چی چیزه؟
- یعنی من فقط قلقلکش دادم کار خاصی نکردم.
- عه؟ تو شهر شما وقتی قلقلک میدند میافتند روی آدم و قلقلکش میدند؟
- نه خب... والا چی بگم؟
- بار آخرت باشه اگه دیگه تکرار شد... .
رامین پرید وسط حرف نیما و گفت:
- نه، نه دیگه تکرار نمیشه.
و رفت توی آشپزخونه. نیما یواشکی خندید و یه چشمک به من زد و رفت توی اتاقش. من هم رفتم و غذا رو برای رامین گرم کردم و بعد از اینکه رامین غذاش رو خورد، با هم رفتیم توی اتاقم و خوابیدیم. این خواب یه لذت خاصی داشت که هیچکدوم از خوابهام نداشت.
از خواب که بیدار شدم، رامین هنوز خواب بود. لباسهام رو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون. مامان و بابا و نیما بیدار بودن. به هرسه تاشون سلام کردم که جوابم رو با خوشرویی دادن.
نیما گفت:
- آقای دیو هنوز خوابه؟
مامان: عه نیما، زشته.
نیما خندید و چیزی نگفت. من هم رو به مامان گفتم:
- صبحونه خوردید؟
مامان: نه، منتظر شما بودیم!
- پس من میرم رامین رو صداش کنم.
رفتم توی اتاق و گفتم:
- رامین، رامین پاشو.
دیدم بیدار نشد، رفتم کنارش نشستم و یه نخ از ریشه ی فرش کندم و توی دماغش کردم. قلقلکش شد، ولی باز هم بیدار نشد. حالا من چطوری این رو بیدارش کنم؟ یه فکری به ذهنم رسید و سریع نیما رو صداش زدم.
اومد توی اتاق و گفت:
- چیه؟
- برو هدفون و لبتاپت رو بیار.
- برای چی میخوای؟
نقشه رو براش گفتم. اون هم رفت و بعد از دو دقیقه با هدفون و لبتاپش اومد.
بهش گفتم:
- آهنگ شاد داری؟
- آره!
- یه دونه از اون خوباش رو انتخاب کن.
یه دونه از آهنگ های شاد بندریش رو انتخاب کرد و هدفون رو به لبتاپ وصل کرد و صداش رو تا آخر زیاد کرد و روی گوش رامین گذاشت و پلی کرد. یهو دیدیم رامین مثل برق گرفتهها بلند شد و به دور و برش نگاه کرد. تا چشمش به ما افتاد هدفون رو از روی گوشش برداشت و با دمپایی دنبال ما افتاد. نیما جلوتر از من فرار کرد و من هم پشت سرش.
رامین داد میزد و میگفت:
- وایسید! وایسید ببینم.
یهو دمپایی رو پرت کرد و من هم جا خالی دادم و خورد توی سر نیما. نیما هم عصبانی شد و دمپایی رو برداشت و افتاد دنبال رامین و پشت سرهم دمپایی رو توی سرش میزد.
مامانم داد زد:
- بس کنید.
یهو همه ساکت شدن و با هم رفتیم توی آشپزخونه.
نیما گفت:
- نفس، تو دیشب قرصهای هاری این رو ندادی بخوره؟
- چرا والا، فکر کنم یه دونه، دیگه تاثیری نداشته باشه، باید شبی دو، سه تا بهش بدم بخوره.
رامین حرصش گرفت و گفت:
- نفس، به نظرت لباس من قرمزه؟
- نه!
- پس چرا این قرمز ندیده رم کرده؟
- نمیدونم والا، فکر کنم غیر از تو باید به این هم قرص هاری بدم.
ناگهان رامین و نیما به هم نگاه کردن و دنبال من افتادن .من هم دویدم بیرون و رفتم توی حیاط خلوت. این ها هم که من رو ول نمیکردن. نیما از پشت گرفتم و خوابوندم روی زمین و دوتایی افتادن روی سر من و شروع کردن به قلقلک دادنم. اه، یه نقطه ضعف دارم حالا این ها یاد گرفتن همینجور اذیتم میکنن. میخندیدم و بهشون ناسزا میگفتم. تازه تو این وضع سکسکه هم میکردم. یهو مامان اومد و داد زد:
- بس کنید دیگه.
وقتی از روی زمین بلند شدم به سر و وضعم نگاه کردم. روسریم از سرم افتاده بود و موهام باز شده بود. لباسهام هم خاکی شده بود. ای تو روحتون با این کارهاتون. بدون اینکه حرفی بهشون بزنم، یه راست توی اتاقم رفتم تا لباسهام رو عوض کنم. میدونستم الان رامین میاد دنبالم برای همین در اتاق رو قفل کردم و لباسم رو با یه ساپورت توپ توپی و لباس آستین کوتاه مثل خودش عوض کردم.
صدای رامین از پشت در اومد:
- نفس، در رو باز کن.
جدی گفتم:
- دارم لباس عوض میکنم.
- ناراحت شدی؟
- کم نه، برو دارم لباس عوض میکنم.
این دفعه رامین بدون هیچ بحثی رفت. آخی، بذار یکم جدی بازی در بیارم. از بس هیچی نگفتم این ها هم هی اذیتم میکنن. موهام رو شونه کردم و بالا بستم. روسری هم دیگه سرم نکردم چون همه بهم محرمان! در اتاق رو باز کردم و رفتم توی آشپزخونه! بابام مثل هميشه ازم طرفداری کرد و گفت:
- بیا بشین بابا. دیگه هرکی اذیتت کرد بهم میگی تا آدمش کنم!
- چشم بابای گلم.
رفتم سراغ کتری و یه چایی برای خودم ریختم و نشستم سر میز.
رامین مظلوم بهم نگاه کرد و گفت:
- برای من نمیریزی؟
- هرکی چایی میخواد میره خودش میریزه!
بابا: حتی من؟
- نه بابا، من این دوتا رو میگم.
و پاشدم و یه چایی برای بابا ریختم. بعد از اینکه صبحونم رو خوردم، مامان گفت:
- نفس، ما میخوایم بریم خرید، تو میای؟
- نه مامان، خودتون برید میخوام یکم درس بخونم، فردا میخوام برم دانشگاه!
رفتم و روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. دوتاییشون اومدند و کنار من نشستند. نیما گفت:
- خواهری با ما قهری؟
- بله!
- چرا؟
- چون که یه نقطه ضعف از من پیدا کردید، همینجور من رو اذیت میکنید.
دستش رو گذاشت پشت کمرم و گفت:
- خب حالا ببخشید دیگه!
- باشه بخشیدم، برو.
- بخند تا برم!
- چی؟
- بخند تا برم.
خندیدم و گفتم:
- برو بچه.
نیما خندید و رو به رامین گفت:
- با من که آشتی کرد، حالا ببینم تو چیکار میکنی!
- تو نمیخواد ببینی، برو تو اتاقت.
- چیه؟ میخوای کارهای عشقولانه بکنی؟
- تو چیکار داری؟ ما دیگه زن و شوهریم.
- باشه من رفتم.
تا نیما رفت، رامین من رو چرخوند سمت خودش و دوتا دستش رو قفل کرد پشت کمرم و گفت:
- خانم خوشگله با من قهره؟
یهکم خودم رو لوس کردم و گفتم:
- بله.
کمرم رو نوازش کرد و گفت:
- چرا؟
- چون انتظار داشتم تو حداقل با نیما همکاری نکنی!
- من هم انتظار داشتم تو هم من رو اینطوری بیدار نکنی!
- خب، چیکار کنم هرکاری کردم بیدار نشدی!
- خیلی خب، هردوتامون قبول کردیم اشتباه کردیم. من از تو معذرت میخوام!
- من هم از تو معذرت میخوام.
- خب حالا بخند تا بفهمم آشتی کردی!
- قبول نیست، این رمز بین من و نیماست.
رامین کمی فکر کرد و با لحن شیطونی گفت:
- خب، من رو بغل کن تا بفهمم آشتی کردی!
- چی؟
- چرا داد میزنی؟ مگه چیز خاصی گفتم؟
- نه، همون خنده بهتره!
- نخیر، باید من رو بغل کنی! زود باش.
من از خدام بود ولی خجالت میکشیدم و میترسیدم وابسته بشم. از درد مجبوری بغلش کردم. سرم رو گذاشتم روی شونش و یواشکی چندتا نفس عمیق کشیدم. دیگه دلم نمیخواست از تو بغلش بیرون بیام. نه به اون وقت که زوری بغلش میکردم و نه به الان که زوری میخوام از تو بغلش بیرون بیام.
- انگار آشتی کردن شما بیشتر لذت داره!
سرم رو به طرف نیما برگردوندم و گفتم:
- دوباره تو اومدی؟ اجل معلق! بیا اینجا ببینم!
- چیکار داری؟
- نترس، بیا، کاریت ندارم.
اومد جلو و گفت:
- بله؟!
- بشین.
نشست کنارم که گفتم:
- اون کسی که دوسش داری کیه؟
- نمیتونم بگم!
- چرا؟
به رامین نگاه کرد و چیزی نگفت. رامین فهمید و گفت:
- نفس، من میرم توی اتاقت!
- ممنون.
- برای چی؟
- همینجوری.
خندید و رفت. تا رامین رفت رو به نیما گفتم:
- حالا بگو!
- اگه بگم عصبانی نمیشی؟
- وا! نه!، برای چی عصبانی بشم؟ بگو ببینم!
من من کرد و بعد سریع گفت:
- زهرا.
- چی؟ آروم بگو ببینم .
- زهرا، دوستت.
با تعجب گفتم:
- تو عاشق اون خلوچل شدی؟
- عه، خلوچل چیه؟ از الان نخوای به زن من توهین کنی ها! گفته باشم!
- خفه. قبل از اینکه زن تو بشه دوست منه .
- به هر حال، نفس، یه کاری بگم میکنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- ها؟
- برو بهش زنگ بزن بهش بگو. بابا، من دیگه تحمل ندارم.
- بذار ببینم، تو از کی عاشقش شدی؟
- نمیدونم، ولی یه روز که اومد خونمون فهمیدم من خیلی وقته عاشق این دختر شر و شیطون شدم. حالا برو بهش زنگ بزن!
- الان که نمیشه!
- کار نشد نداره، برو.
- پس باید رامین هم بدونه.
با لحن حرصی گفت:
- اه، تو هم هر اتفاقی میفته میری به رامین میگی.
- همینه که هست، شوهرمه.
- باشه، برو بگو.
رفتم تو اتاق تا هم گوشیم رو بیارم و هم به رامین بگم.