کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
بعد از این که قضیه رو برای رامین گفتم، گوشیم رو برداشتم و با رامین رفتیم بیرون. سریع به زهرا زنگ زدم و گذاشتم روی اسپیکر. بعد از دو بوق برداشت:
- الو؟
- سلام، روی گوشی خوابیده بودی؟
- علیک سلام، نه بابا حوصلم سر رفته بود داشتم با گوشیم بازی میکردم.
- آهان، چه خبر؟
- سلامتی، چی شده این وقت روز زنگ زدی؟
- هیچی، من هم حوصلم سر رفته بود.
خندید و گفت:
- تو حوصلت سر بره؟ تو که دیگه آقا رامین رو داری! میگم، خوب تورش کردی ها.
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
- تو دوباره شروع کردی؟ اینقدر چرت و پرت نگو!
- خب، مگه دروغ میگم؟
- وای زهرا بسه! آبروم رو بردی.
- وا! چرا؟
- هیچی، همینجوری.
نیما یه سقلمه زد به پهلوم و گفت:
- بگو دیگه.
به زهرا گفتم:
- زهرا، نظرت دربارهی نیما چیه؟
- نیما؟ نیما دیگه چه خریه؟
- بیشعور، داداشمه.
- داداش توعه. من در موردش نظر بدم؟
- زهرا، مسخره بازی در نیار! بگو.
- ای، بدک نیست هرچی باشه بهتر از توعه.
- خفه تا نیما رو بی زن نکردم.
زهرا مکثی کرد و جدی گفت:
- منظورت از این حرف چی بود؟
- ببین، غش نکنی.ها!
- چی شده؟
با ذوق گفتم:
- زهرا، خدا را شکر بعد صد سال یه خواستگار برات پیدا شده!
زهرا به جای اینکه جر و بحث کنه، جدی گفت:
- درست بگو ببینم!
- تو چقدر خنگی! بابا، داداش گل گلاب من از توی خل و چل خواستگاری کرده!
زهرا داد زد:
- چی؟
- چرا داد میزنی؟ گوشم کر شد.
- ببخشید! نفس شوخی که نمیکنی؟
- نه بابا، شوخیم کجا بود؟
- آخه من بیام بشم زن داداش تو؟
- دلت هم بخواد، خواهر شوهر به این خوبی داری!
- آره ولی بعد پدرم رو در میاری با این خواهر شوهر بازیهات.
- حالا تا اون وقت، تو حالا بگو نظرت چیه؟
- باید فکر کنم!
- تا فردا!
- نخیر، چی چی رو تا فردا. تو عاشق دلخستهی رامین بودی سریع بله رو گفتی من باید فکر کنم.
- زهرا خفه، اینقدر چرت و پرت نگو. حالا به موقعش خودت رو میبینم.
- ببین، من رو تهدید میکنه.کاری نداری؟
- نه، خداحافظ.
- خداحافظ.
و قطع کردم.تا سرم رو بالا آوردم، رامین با نیش باز داشت من رو نگاه میکرد.حالا من این رو چی کارش بکنم؟
گفتم: ببین، فکر نکنی این راست میگه ها، همه حرفهاش چرت و پرت بود. الکی صابون به شکمت نزنی ها .
- نفس! تو واقعا عاشق من بودی؟
وای، انگار نه انگار من سه ساعته دارم واسه این توضیح میدم.
- رامین، میفهمی چی میگم؟
- ها؟ چی میگی؟
- دارم میگم حرفهای این دختره همش چرت و پرته. فهمیدی؟
- آره.
- خب خداراشکر.
***
یک ساعت بعدش مامان و بابا اومدند و رامین هم بعد از خوردن شام از ما خداحافظی کرد و رفت. من و نیما هم به مامان و بابا شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاقهامون تا بخوابیم.
دو هفته از ماجرای زهرا و نیما میگذره، ولی هنوز زهرا هیچ جوابی نداده. دیگه این هم شورش رو در آورده.امروز باید بهش زنگ بزنم. توی این دو هفته هم رامین رو ندیدم. امشب هم قراره برم خونه عمه بخوابم. گوشیم رو برداشتم و به زهرا زنگ زدم . همون موقع گوشی رو جواب داد: الو؟
- الو؟ سلام. خوبی؟
- نفس، تویی؟
- آره، پس کیه؟
- هیچکس! چی شده بهم زنگ زدی؟
- میگم زهرا، این داداش من رو دق دادی، جوابت چیه؟
زهرا یکم منمن کرد و گفت:
- والا چی بگم؟
- عه، چقدر ناز میکنی خب بگو دیگه!
- من مشکلی ندارم، میتونید بیاید خواستگاری!
- ایول، پس بهت خبر میدم کی میایم! راستی نگفتی به نیما علاقه داری یا نه؟
- خانم دانشمند، اگه علاقه نداشتم که نمیگفتم بیاید خواستگاری!
- خیلی خب، کاری نداری؟
- نه، خداحافظ.
و قطع کرد.حالا که جوابش بله است باید به مامان بگم. سریع رفتم تو آشپزخونه و گفتم:
- مامان، یه خبر خوش!
- ها؟ چیه؟
- نیما عاشق شده!
- چی؟ عاشق شده؟ حالا عاشق کی؟
- حدس بزن!
- راضیه؟
- نه بابا.
مامان کلافه گفت:
- خودت بگو .
- زهرا دوستم. چطوره؟ خوبه؟
- آره دختر خیلی خوبیه. فعلا تو بهش بگو ببین نظر خودش چیه!
- اوه،کجایی مادر من؟ من بله رو هم ازش گرفتم. فقط مونده خواستگاری!
- خوبه دیگه، خودتون میبرید و میدوزید و تنمون میکنید، دیگه چه نیازی به ما دارید؟
- نه، شما برای خواستگاری لازمید.
مامانم عصبانی شد و دمپایی رو پرت کرد طرفم که جا خالی دادم و گفت:
- برو ببینم.
- عه، مامان خواستگاری چی میشه؟
- حالا بذار به بابات بگم!
- ایول، پس اوکیه.
- نفس، برو اینقدر رو اعصاب من راه نرو.
چون امروز پنجشنبه بود نه من دانشگاه کلاس داشتم و نه نیما. پس رفتم توی اتاقش که دیدم خوابیده روی تختش و پتو رو کشیده رو سرش. هی بسوزه پدر عاشقی. یعنی رامین هم برای من این کارها رو میکرده؟
نیما نگاهی به من کرد و گفت:
- چیه؟ کاری داشتی؟
- اول مژدگونی بده!
نیما پنجاه هزار تومن از توی جیبش در آورد و داد بهم و گفت:
- حالا میشه بگی؟
- زهرا جوابش رو داد.
سریع از روی تخت بلند شد و گفت:
- چیه؟
- جوابش بله است. به مامانم گفتم بریم خواستگاری گفت به بابات بگم، بابام که سریع قبول میکنه. پس حله آقا داماد.
ساعت سه بود که بابا اومد و ناهار خوردیم. بعد از ناهار، مامان به بابا قضیه رو گفت و بابا هم قبول کرد. من هم بعد از ناهار دو ساعت استراحت کردم، پاشدم و لباسهام رو پوشیدم و سریع وسایلم رو برداشتم و رفتم بیرون. همون موقع صدای زنگ در هم اومد. از مامان و بابا و نیما خداحافظی کردم و رفتم بیرون. سوار ماشین رامین شدم، بهش سلام کردم که گفت:
- سلام خانم.
- کم پیدایید آقا رامین!
- دیگه چیکار کنیم مشغول زندگیایم.تو خوبی؟
- خوبم، ممنون.
بعد از پنج، شش دقیقه رسیدیم خونه عمه و رفتیم تو. به همه سلام کردم که جوابم رو با خوشرویی دادند.
رو به عمه گفتم:
- عمه خوبید؟
- خوبم عزیزم، تو خوبی؟
- خوبم، ممنون.
عمه همش توی خودش بود و هیچی نمیگفت. یعنی چشه؟ پاشد و رفت توی آشپزخونه.
من هم رفتم دنبالش و گفتم:
- عمه، کمک نمیخواید؟
- چرا عزیزم، بیا این سالادها رو درست کن.
رفتم نشستم پشت میز و شروع کردم به سالاد درست کردن. چند دقیقه بعد رامین اومد تو آشپزخونه و گفت:
- به، نفس خانم اینجان.
- کاری باهام داشتی؟
- نه.
دستش رو کرد توی سالادها تا خیار برداره. زدم روی دستش و گفتم:
- ناخنک نزن.
- چشم.
به عمه نگاه کردم که سرش به کار خودش گرم بود. به رامین اشاره کردم که بشینه. نشست و گفت:
- چی شده؟
آروم بهش گفتم:
- تو میدونی عمه چشه؟
- نه، نمیدونم چشه.
رفت طرف عمه و گفت:
- مامان گلم چیزی شده؟
- نه عزیزم، چیزیم نیست. یهکم حالم خوش نیست.
- چرا؟ میخوای بریم دکتر؟
- نه، خوب میشم.
- هرجور راحتید!
و رفت بیرون. شام رو ساعت نه خوردیم. عمه اومد ظرفها رو بشوره که نذاشتم و خودم وایسادم به شستن. هنوز نصف ظرفها مونده بود که رامین اومد و گفت:
- تموم نشد؟! من خوابم میاد.
- خب تو برو بخواب.
- بدون تو که نمیشه. من میرم یه دوش میگیرم تا تو بیای!
- باشه.
و رفت. راضیه هم شب بخیر گفت و رفت خوابید. بعد از اینکه ظرفها تموم شد، عمه گفت:
- نفس جان، خسته شدی دیگه، برو بخواب.
- چشم.
آقا مهدی و عمه هنوز توی هال نشسته بودند. داشتم از پلهها بالا میرفتم که صدای عمه اومد:
- مهدی؟
کنجکاو شدم ببینم چی میگند برای همین یه گوشه که دید نداشت، وایسادم و گوش دادم.
آقا مهدی گفت:
- بله! چیزی شده؟ صبح تا حالا توی خودتی! چی شده؟
- پروانه دوباره پیداش شده!
- چی؟ چطوری؟
- چند سال پیش یادته وقتی از جواب ما و پدر و مادرش نا امید شد، ول کرد و رفت کانادا؟ حالا از کانادا اومده!
- اینها هرچه سریعتر باید عروسی کنند.
- آره، باید به نفس بگم یه کاری کنه که رامین بخواد سریع عروسی کنند.
دیگه موندن رو جایز ندونستم. هرچی رو باید میفهمیدم، فهمیدم. من باید رامین رو برای خودم نگه دارم، باید! سریع رفتم توی اتاق، خداراشکر رامین هنوز از حموم بیرون نیومده بود. سریع لباس خوابی که آورده بودم با لباسهام عوض کردم و موهام رو شونه کردم و ریختم دورم و خوابیدم روی تخت و پتو رو کشیدم روم و چشمام رو بستم. همون موقع رامین از حموم اومد بیرون و بعد از چند دقیقه حس کردم تخت تکون خورد. چون پشتم بهش بود، نمیتونستم ببینمش. دستاش از پشت اومد روی شکمم و با انگشتهاش شروع کرد به نوازش کردن شکمم. وای! من روی شکمم حساسم، نکن.
دم گوشم گفت:
- میدونم که خواب نیستی، روت رو به من بکن.
توجهی نکردم که گفت:
- حالا چرا تو این گرما پتو روت انداختی؟
و پتو رو پس کرد. وای، کاشکی این کار رو نمیکردم، ولی پروانه چی؟ نه، من باید خجالت رو کنار بذارم.
دم گوشم گفت:
- میخوای دیوونم کنی؟
با یه دستش سریع من رو به طرف خودش برگردوند که باعث شد موهام بخوره توی صورتش. چند تا نفس عمیق کشید و من هم چشمهام رو باز کردم که گفت:
- این کارها رو نکن، کار دست خودم و خودت میدم ها.
خندیدم و گفتم:
- میدونم خوددارتر از این حرفهایی!
- در مقابل تو، نه!
طره ای از موهام رو توی دستم گرفتم و توی صورت رامین میمالیدم و بازی میکردم که من رو گرفت توی بغلش و گفت:
- نکن بچه، بگیر بخواب، داری دیوونم میکنی.
خندیدم و چیزی نگفتم. اینقدر با پشت موهاش بازی کردم که تو همون حالت خوابم برد.
وقتی بیدار شدم یه نگاه به وضعیت خودم کردم. خاک تو سرم! آخه من اینقدر بیحیا بودم و نمیدونستم؟ لباسم از روی رونم بالا رفته بود و یکی از پاهام هم روی پای رامین بود. خودم رو جمعوجور کردم و لباسهام رو عوض کردم و بدون صدا زدن رامین رفتم پایین. فقط عمه و آقا مهدی بیدار بودند. فکر کنم آجی و داداش کلا خوابالواند. بهشون سلام کردم که جوابم رو دادند و عمه گفت:
- نفس جان، خوب خوابیدی؟
- بله عمه.
خودم رو زدم به اون در و گفتم:
- شما چی؟ انگار دیشب زیاد حالتون خوب نبود.
- نه، چیزی نبود یهکم ناخوش بودم، الان بهتر شدم.
- خب، خدا را شکر.
- بشین عزیزم، بشین صبحونه بخور.
- چشم.
نشستم و همون موقع راضیه اومد و گفت:
- سلام براهل خانواده.
رو کرد به من و گفت:
- سلام مخصوص تقدیم به زن داداش گلم .
- سلام بر خواهرشوهر نازم، بشین.
راضیه نشست و شروع کرد به صبحونه خوردن. همه بیدار شدند غیر از رامین. خدا به داد من برسه که بعدهها میخوام با این خوابالو زندگی کنم. بهبه چه حلالزادست!
رامین اومد توی آشپزخونه و گفت:
- سلام بر اهل خانه.
همگی گفتیم:
- سلام.
رامین اومد کنار من نشست و گفت:
- سلام علیکم. شما خوبید؟
فکر کنم هنوز قضیهی دیشب رو یادش بود چون یهجور خاصی حرف میزد.
- سلام خوبم، تو خوبی؟
- من هم خوبم.
رامین هنوز صبحونش رو شروع نکرده بود که به عمه گفت:
- مامان، من میخوام یه چیزی بگم!
عمه:
- حالا صبحونت رو بخور!
- نه، ضروریه!
- بگو .
- میگم، من و نفس قصد داریم زود عروسی کنیم.
تعجب کردم و گفتم:
- چی؟ من قصد دارم؟ چرا دروغ میگی؟
رامین مشکوک نگام کرد و گفت:
- یعنی تو قصد نداری؟
- نه، کی گفته؟
- باشه، من قصد دارم زود عروسی کنم.
عمه خوشحال شد و گفت:
- این عالیه! من هم مشکلی با این قضیه ندارم.
رو کرد به من و گفت:
- فقط... نفس تو جهیزیهات آمادست؟
- نمیدونم والا، باید از مامانم بپرسید.
- باشه ازش میپرسم! اشکالی که نداره ما امشب بیایم خونتون برای تعیین تاریخ عروسی؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- نه، مشکلی نیست. تشریف بیارید، قدمتون روی چشم!
دیگه هیچکس هیچ حرفی نزد و همه شروع کردند به صبحونه خوردن. بعد از اینکه صبحونم رو خوردم، وسایلم رو جمع کردم و از عمه و آقامهدی تشکر و خداحافظی کردم و با رامین سوار ماشین شدیم.
وسط راه رامین گفت:
- یعنی تو واقعا قصد عروسی نداشتی؟
- نه به این زودی!
- پس به مامان میگم عروسی رو زود نگیره.
یاد پروانه افتادم و سریع گفتم:
- نه، نه، نه بگو بگیره.
رامین خندید و گفت:
- تو که عجلهای نداشتی!
به منمن افتادم و گفتم:
- بذار عروسی کنیم راحت شیم، اینقدر خونه همدیگه نریم و بیایم! ها؟
- این رو نگی چی بگی.
در جوابش ساکت شدم و هیچی نگفتم. تا رسیدیم سریع پیاده شدم و گفتم:
- بیا تو.
- نه برم خونه، شب با مامان اینها میام.
- باشه به سلامت.
بعد از اینکه رامین رفت، من هم داخل خونه شدم و به مامان و نیما سلام کردم و گفتم:
- مامان، امشب عمه اینها میخواند بیاند خونمون.
- برای چی؟
- رامین خان گفتند عروسی زودتر برگزار شه اینها هم میخواند بیاند تاریخ عروسی رو معلوم کنند.
- چرا به این زودی؟
- نمیدونم، مامان، من جهازم آمادست؟
- آره آمادست!
نیما با تعجب گفت:
- چه خبره؟ چرا اینقدر رامین هوله؟
- چه میدونم.
و رفتم توی اتاقم و لباسهام رو عوض کردم و رفتم بیرون. بعد از اینکه بابا اومد ناهار رو خوردیم و من رفتم توی اتاقم تا یهکم استراحت کنم و بعد کمک مامان کنم.
بعد از دو ساعت خوابیدن بیدار شدم و شروع کردم به تمیز کردن خونه، کمک مامان.
بعد از اینکه کارهام تموم شد، مامان گفت:
- نفس تو برو کارهات رو بکن الان میاند.
- دیگه کاری ندارید؟
- نه، برو.
سریع رفتم و یه دوش ربع ساعتی گرفتم و اومدم بیرون. موهام رو شونه کردم و بالا بستم. موهام خیلی بلند بود طوری که وقتی میبستم تا توی کمرم میاومد. یه شلوار جین سفید با یه لباس آستین کوتاه قرمز که یقش کلوش بود رو پوشیدم. بعد از اون یه رژ قرمز زدم و یهکم ریمل و پنکیک هم زدم. دمپاییهای روفرشیم که سفید بود رو پوشیدم و رفتم بیرون. همون موقع صدای زنگ در اومد. بابا رفت و در رو باز کرد. آقا مهدی و عمه و رامین و راضیه اومدند تو و سلام کردند. رامین تا به من رسید،گفت:
- بهبه خانم خوشگل، سلام.
- سلام.
چون نیما کنارم وایساده بود گفت:
- هی آقا چشمهات رو درویش کن.
سه تائیمون خندیدیم و رفتیم توی پذیرایی. عمه رو به مامانم گفت:
- ببخشید مزاحم شدیمها!
- نه بابا خواهش میکنم، شما مراحمید.
من رفتم توی آشپزخونه و یه سینی چایی ریختم و بردم بیرون. جلوی آقامهدی گرفتم که گفت:
- دستت درد نکنه عروس گلم.
- خواهش میکنم .
بعد از اون جلوی عمه گرفتم و بعد جلوی رامین که گفت:
- دستت درد نکنه نفسم.
با تعجب سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. رامین اولین بار بود که میگفت نفسم. خندید و گفت:
- چیه تعجب کردی؟
- هیچی.
و سریع رد شدم. بعد از اینکه چایی رو جلوی همه گرفتم، عمه گفت:
- نفس جان، بشین .
اومدم بشینم کنار نیما که گفت:
- اونجا نه.
- پس کجا؟
- کنار رامین.
رامین پیروزمندانه بهم نگاه کرد و نیما گفت:
- هی روزگار حالا دیگه آبجی خودم هم حق نداره کنار داداشش بشینه.
همه خندیدند و عمه گفت:
- میشینه؛ ولی الان نه.
رفتم و کنار رامین نشستم و عمه گفت:
- داداش، تاریخ عروسی کی باشه؟
بابا: - نمیدونم والا! زود نیست؟
- نه دیگه، بذار اینها زود عروسی کنند، برند سر خونه و زندگیشون.
- نمیدونم. هرجور خودتون صلاح میدونید.
- من میگم ماه دیگه.
با تعجب گفتم:
- چی؟ ماه دیگه!
یه دفعه یاد پروانه افتادم، اگه اون پیداش بشه چی؟ اصلا اگه بخواد رامین رو از من بگیره چی؟ نه، نه من نمیذارم.
عمه: - چیه؟ زوده؟
- نه نمیدونم، اصلا هرچی خودتون صلاح میدونید .
عمه خندید و رو به بابا گفت:
- چطوره؟ خوبه؟
- باشه، خوبه!
رامین بیتوجه به این بحثها گفت:
- نفسم، امروز موهات خیلی خوشگل شده ها!
وای چرا این راه به راه میگه نفسم؟! اه.
- خوشگل بود.
همون موقع مامان صدام زد و گفت:
- نفس؛ مامان بیا.
سریع رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- چیه مامان.؟
- چه خبره؟ چرا اینها اینقدر هولاند؟
- چه میدونم. ول کن مامان بذار هرکار میخواند بکنند. راستی مامان، قضیه نیما چی شد؟
- بابات قبول کرد فقط شمارشون رو بده تا قرار خواستگاری بذارم.
- باشه.
- حالا هم بیا سفره رو پهن کن.
سفره رو پهن کردم و گفتم:
- بفرمایید سر سفره.
همه اومدند و نشستند. من هم نشستم سر سفره که رامین اومد کنارم نشست و دیس غذا رو گرفت جلوم و گفت:
- نفسم، بکش.
با حرص غذا رو کشیدم و شروع کردم به خوردن. اه، این هم شورش رو در آورد، همینجور راه میره میگه نفسم. میدونم میخواد حرص من رو در بیاره. بعد از اینکه شاممون رو خوردیم یه چایی ریختم و برای عمه اینها بردم. عمه چایی رو برداشت و گفت:
- نفس جان، فردا رامین میاد دنبالت که ایشالا برید لباس عروس بخرید!
- عمه جان زود نیست؟
- نه عزیزم اگه نخرید دیر میشه.
اه چرا اینها اینقدر عجله دارند؟ درسته که سروکلهی پروانه پیدا میشه؛ ولی دیگه نه اینقدر زود.
بعد از اینکه عمه چاییش رو خورد، آقامهدی گفت:
- خب ما دیگه زحمت رو کم میکنیم.
- حالا تشریف داشتید
- نه دیگه بریم.
روش رو کرد طرف من و گفت:
- پس نفس جان، فردا منتظر باش.
- باشه، چشم
- خداحافظ.
- خداحافظ.
رامین اومد کنارم و گفت:
- فردا میام دنبالت، خداحافظ نفسم.
با حرص گفتم:
- به سلامت.
بعد از اینکه عمه اینها رفتند، نیما گفت:
- واه اعصابم خرد شد.
- چرا؟
- چرا اینقدر عمه هوله؟
- چه میدونم والا، حالا از فردا کارهامون شروع مشه. من بدبخت رو بگو که یه خواب درست و حسابی نمیتونم برم. من برم بخوابم که صبح، زود باید بیدار شم. شب بخیر.
و رفتم توی اتاقم و بعد از عوض کردن لباسهام شیرجه زدم روی تخت.
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. رامین الهی خفه نشی که یه خواب درست و حسابی از دست کارهای تو ندارم. با غرغر از جام پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم توی آشپزخونه. به مامان و نیما سلام کردم.
مامان:
- علیک سلام. نفس سریع صبحونت رو بخور و لباسهات رو بپوش، الان رامین میاد دنبالت. راستی شماره دوستت هم بده.
- چشم.
نیما با فضولی گفت: میخوایند زنگ بزنید به زهرا؟
زهرا؟ چه زود پسرخاله شد.
با تعجب گفتم: بله؟ زهرا؟ چه زود چایی نخورده پسرخاله شدی!
- خب زنمه!
- هنوز که زنت نشده.
- میشه!
- حالا تا اونموقع.
سریع صبحونم رو خوردم و رفتم توی اتاقم و لباسهام رو عوض کردم و بعد از برداشتن وسایلم رفتم بیرون. به مامان شمارهی خونهی زهرا رو دادم و منتظر نشستم تا رامین بیاد. مامان هم گوشی رو برداشت و زنگ زد:
- الو؟ سلام. منزل آقای پارساپور؟
- ... .
- ببخشید، من مادر نفسم، دوست زهرا.
- ... .
- اگه اجازه بدید میخوایم برای پسرمون بیایم خواستگاری! حالا روزش رو خودتون معلوم کنید!
- ... .
- باشه، پس دوشنبه مزاحم میشیم.
- ... .
- خیلی ممنون، خداحافظ.
و گوشی رو قطع کرد. سریع گفتم: چی گفت؟
- گفت دوشنبه بیاید.
- امروز که جمعه است، یعنی سه روز دیگه؟
- آره.
نیما سریع پرید و مامان رو ماچ کرد و گفت: مامان، عاشقتم.
- داداشی، مبارک باشه.
- ممنون خواهری.
- بالاخره تو هم قاطی مرغها رفتی.
همون موقع صدای زنگ در بلند شد، از مامان و نیما خدافظی کردم و رفتم بیرون.
به رامین سلام کردم که گفت: به، سلام نفسم!
- رامین به خدا اگه بخوای از الان شروع کنی، نمیام.
- باشه ببخشید.
نشستم تو ماشین و رامین ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم به سمت پاساژ. بعد از دو، سه دقیقه رسیدیم و پیاده شدیم. رامین دستم رو گرفت و کنار هم شروع کردیم به راه رفتن. بعد از چند دقیقه گشتن توی مغازهها یه لباس عروس خوشگل انتخاب کردیم و من هم رفتم تا پررو کنم. تا پوشیدم تقهای به در خورد و صدای خانم فروشنده اومد: عزیزم در رو باز کن.
در رو باز کردم که اومد تو و گفت: محشر شدی، همین رو بر میداری؟
عجب فوضوله.
- باید با شوهرم مشورت کنم.
- باشه، الان صداش میکنم.
فروشنده رفت بیرون و صدای رامین اومد: نفس در رو باز کن.
در رو باز کردم و لباس رو توی تنم دید.
سوتی زد و گفت: عالیه.
بعد از اینکه لباسم رو کرایه کردیم رفتیم سراغ لباس رامین. بعد از خریدن لباس، با رامین رفتیم توی رستوران پاساژ تا ناهار بخوریم. بعد از اینکه غذا رو سفارش دادیم، رو به رامین گفتم:
- من میرم دستهام رو بشورم.
و رفتم. قبل از شستن دستهام، دستشویی هم رفتم و دستهام رو شستم و رفتم سر میز؛ ولی متاسفانه بشقاب خالی جلوم بود.
مشکوک به رامین نگاه کردم و گفتم:
- تو غذای من رو خوردی؟
سرش رو تکون داد و گفت: بله.
با حرص گفتم: حالا من چی بخورم؟
- گشنه پلو با خورشت دل ضعفه!
- بیمزه! چرا اینجوری کردی؟
خندید و گفت:
- شب عقد رو یادته؟ من هم تلافی کردم.
و بلند شد باهم رفتیم و سوار ماشین شدیم. بعد از چند دقیقه سکوت یهو رامین گفت:
- راستی نفس، یه اکیپ هست که توش بچههای باحالی هست. هر هفته هم باهم میرن گردش، بریم توی اکیپشون؟
- باشه، من مشکلی ندارم.
بعد از اینکه رسیدیم، از رامین خداحافظی کردم و رفتم تو. به مامان و نیما و بابا سلام کردم و بلافاصله گفتم:
- مامان از غذای ظهر چیزی مونده؟
- آره، مگه ناهار نخوردی؟
- نه، رفتم دستهام رو بشورم رامین همهی غذاها رو خورده بود.
نیما با خنده گفت:
- انگار راستی راستی این آقا رامین دیو تشریف دارند. خدا به دادت برسه.
- میبینی تو رو خدا ما گیر کیها افتادیم؟
مامان خندید و گفت:
- خیلی خب، برو غذا رو گرم کن، بخور.
بعد از اینکه غذام رو گرم کردم و خوردم، به طرف اتاقم رفتم تا یکم بخوابم.
امروز قرار بود برای خواستگاری بریم خونه زهرا اینها. نیما خیلی خوشحال بود .تا حالا این جوری ندیده بودمش. ببین عشق با آدم چیکار میکنه ها! یه همچین روزی من هم همین حال رو داشتم. صبح که رفتم دانشگاه، زهرا اعتراف کرد که اون هم نیما رو خیلی دوست داشته؛ ولی نشون نداده.
با صدای مامان به خودم اومدم:
- نفس، حاضر شدی؟ دیر شد!
- بله، الان میام.
وسایلم رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاق و گفتم: من حاضرم، بریم.
نیما نگاه عصبی به من کرد و گفت:
- عه؟ چه عجب، تشریف آوردین. قلب من داره میاد تو حلقم تو ریلکس داری کارهات رو میکنی؟
- من به موقعاش استرس داشتم.
بابا: خیلیخب، راه بیفتید بریم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه زهرا اینها. همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد. رامین بهم پیام داده بود. بازش کردم:
- سلام،خوبی نفسم؟ پنجشنبه ساعت هشت صبح آماده باش میام دنبالت با اکیپ خودمون بریم کوه.
وای!چرا ساعت هشت؟ ای خدا!
براش نوشتم:
- باشه؛ ولی چرا ساعت هشت؟
-هوا خنک باشه بهتره. اون هم کجا؟ کوه.
- باشه.
یه دفعه نیما سرش رو توی گوشیم کرد و گفت: چی بهم میگید؟
- با اکیپمون میخوایم بریم کوه، تو هم میای؟
- اگه زهرا بیاد من هم میام.
- ای زن ذلیل!
و به رامین پیام دادم:
- شاید نیما و زهرا هم بیاند!
- باشه، اشکالی نداره هر کسی رو خواستی میتونی بیاری.
- ممنون، دیگه کاری نداری؟
- نه بای بای!
- بای.
همون موقع رسیدیم و پیاده شدیم. بابا جلو رفت و زنگشون رو زد. صدای تیک در اومد و در باز شد. نیما سریع اومد بره تو که بابا جلوش رو گرفت و کشیدش عقب و گفت: اول بزرگتر.
همگی رفتیم تو و به همدیگه سلام کردیم. زهرا بغلم کرد و دم گوشم گفت:
- اعتراف من رو که به نیما نگفتی؟
خندیدم و گفتم: عه؟ حالا شد نیما؟ تا چند وقت پیش که نمیدونستی نیما کیه!
- خیلی خب حالا! گفتی؟
- نخیر، من مثل شما نیستم آبروی دوستم رو ببرم.
مامانم با شوخی گفت: چی به هم میگید شما دوتا؟
- هیچی، چیزخاصی نمیگفتیم.
مامان زهرا که اسمش زهره بود و من هم خیلی دوسش داشتم، گفت:
- دم در بده، بفرمایید تو خواهش میکنم.
رفتیم تو و من هم کنار نیما نشستم. بعد از کلی حرفهای متفرقه، بابا گفت:
- آقای پارساپور، خوب میدونید که ما برای امر خیر اینجا اومدیم.
- بله، میدونم.
- خیلیخب، نظرتون چیه؟
- من پسر شما رو خوب میشناسم و میدونم که پسر خوبیه؛ ولی در مورد ازدواج، دخترم باید نظر بده.
- خب اگه شما اجازه بدید این دوتا جوون برند و حرفهاشون رو بزنند.
قبل از اینکه نیما بلند شه و بره دم گوشش گفتم:
- نیما آروم باش، من هم یه بار این موقعیت رو تجربه کردم، فقط به خودت مسلط باش، باشه؟
نیما با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- باشه، ممنون از راهنماییت خواهری.
- خواهش داداشی.
نیما سریع از جاش بلند شد و با زهرا رفت طرف اتاق زهرا. بعد از سه ساعت بالاخره این دوتا جوون تشریف آوردند. آقای پارساپور به زهرا گفت: چیشد زهرا جان؟
زهرا سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت. به نیما نگاه کردم که سرش رو تکون داد و یه چشمک زد. یهو یاد روز خواستگاری افتادم، یعنی رامین هم همینجوری به بقیه فهمونده؟ همه براشون دست زدیم و اونها هم رفتند نشستند.
بابا گفت: خب دیگه، به سلامتی، این دوتا جوون هم مال هم شدند حالا اگه اشکالی نداره تاریخ عقد رو تعیین کنیم.
نیما و زهرا بهم نگاه کردند و لبخند زدند. یه سقلمه زدم به پهلوی نیما و گفتم:
- هی آقا، نیشت رو ببند حالا خوبه من هم غیرتی شم؟
- من فرق میکنم، من داداشم تو خواهر. خواهرها که نباید غیرتی بشند.
خندیدم و چیزی نگفتم. بعد از معلوم کردن تاریخ عقد و عروسی که توی یک روز بود خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم. وقتی رسیدیم خونه ساعت ده بود. به همه شب بخیر گفتم و توی اتاقم پریدم.
***
امروز پنجشنبه است و قراره با اکیپمون بریم کوه. نمیدونم کار درستی کردم که قبول کردم توی این اکیپ باشیم یا نه؛ ولی آخه رامین هم هست و مواظبمه. بی خیال، هرچی شد، شد. یه نگاه توی آینه به خودم کردم. موهای خیسم رو که تازه توی حموم شسته بودمشون رو بالا بستم و یه روسری زرشکی سرم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از اتاقم بیرون رفتم.
به مامان سلام کردم و گفتم: مامان، نیما حاضر شد؟
- نمیدونم، تو بیا صبحونت رو بخور تا اون هم بیاد.
- چشم.
لقمهی اول رو که گذاشتم دهنم، نیما هم از توی اتاقش بیرون اومد. بهش گفتم:
- به زهرا زنگ زدی؟
- علیک سلام، بله زنگ زدم. گفت آمادهی آماده است.
با نیما صبحونمون رو خوردیم و منتظر نشستیم تا رامین بیاد دنبالمون. بعد از نیم ساعت بالاخره رامینخان تشریف آوردند. از مامان خدافظی کردیم و رفتیم بیرون.
- سلام، چه عجب تشریف آوردید!
- سلام علیکم. ببخشید یهکم دیر شد.
من و نیما با هم گفتیم: فقط یهکم!
بعد از اینکه زهرا رو سوار کردیم راه افتادیم به سمت کوه صفه. توی راه اینقدر با زهرا حرف زدم که نفهميدم کی رسیدیم. رامین ماشین رو پارک کرد و به دوستش زنگ زد. بعد از چند دقیقه گوشی رو قطع کرد و گفت:
- بریم اونطرف.
راه افتادیم به سمت جایی که رامین گفت. چهار، پنج نفر اونجا وایساده بودند و به ما نگاه میکردند. رفتیم جلو و به همه سلام کردیم. احساس کردم رامین موقع سلام علیک کردن پکر شد. وا ! این چش شد؟ یکی از پسرا خیلی شوخ و بامزه بود.
گفت: خب معرفی میکنم خودم، آرمین.
یه پسری با چشم و ابروی مشکی و پوست سفید و موهای مشکی. بعد به یه پسر بیست و هفت، هشت ساله اشاره کرد و گفت:
- داداشم، آدرین .
این، برخلاف آرمین، چشمهای عسلی و موهای قهوهای خیلی تیره متمایل به مشکی و پوست سفیدی داشت. به چشم خواهر، برادری خیلی خوشگل بود. بعد از اون، به یه دختر سبزه با چشمهای مشکی اشاره کرد و گفت:
- صدف خانم، همدانشگاهیمون.
و بعد به یه دختری تقریباً مثل خودش، اشاره کرد و گفت:
- این هم دریا، خواهرش.
و در آخر به دختری با پوست سفید و چشم و ابروی کشیده و چشمهای آبی اشاره کرد و گفت: این هم پروانه .
با شنیدن اسم پروانه قلبم ریخت و دستهام یخ کرد. پس بهخاطر همین بود که رامین پکر شد. میدونستم! میدونستم اومدن توی این اکیپ دردسر داره.کاشکی لال میشدم و قبول نمیکردم. آرمین گفت:
- خب رامین خان، حالا تو معرفی کن.
رامین دستش رو انداخت گردن من و گفت: معرفی میکنم همسرم، نفس خانم.
و بعد به نیما اشاره کرد:
- این هم برادر نفس، نیما .
و بعد به زهرا اشاره کرد و گفت:
- دوست نفس و همسر نیما، زهرا خانم.
بعد از معارفه، همگی باهم به طرف بالای کوه حرکت کردیم.
رامین با دیدن قیافه پکر من دستم رو محکم گرفت و گفت:
- تو چرا دوباره یخ کردی؟
با صدای گرفته و بغض گفتم:
- هیچی، همینجوری.
دستم رو محکمتر فشار داد و در گوشم گفت:
- نگران نباش، من فراموشش کردم.
- ولی من... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- هیس.. هیچی نگو. این فکرها رو هم نکن، نفس من عاشق توام. من اصلا یه لحظه هم به اون فکر نمیکنم. دیگه هم نبینم این فکرها رو بکنی.
با این حرفش نفس راحتی کشیدم و اخمهام رو باز کردم. آرمین رو به من گفت:
- آبجی، چیه حرف نمیزنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- چی بگم مگه شما میذارید من حرف بزنم؟
با این حرفم آدرین خندید و پس گردن آرمین زد و گفت:
- چقدر بگم اینقدر حرف نزن؟
- کی؟! من؟ من کی حرف زدم؟
- کوچه علی چپ بنبسته.
- اصلا من دیگه هیچی نمیگم. اوم اوم.
خواستم ناز آرمين رو بکشم که رامین گفت:
- ولش کن، اگه دو دقیقه سکوت باشه خودش به حرف میاد.
- تو از کجا میدونی؟
- انگار همدانشگاهی هستیم ها.
- آهان.
همونطور که رامین میگفت بعد از دودقیقه سکوت، آرمین گفت:
- اه خسته شدم، یه چیزی بگید دیگه ، اصلا یه پیشنهاد دارم.
- چی؟
- بیاید مسابقه.
- چه مسابقه ای؟
- مسابقه دو در ربع ساعت. هر کسی بیشترین مسافت رو طی کرد برنده است و یک روز حق داره هر چی میگه بقیه عمل کنند؛ ولی اگر کسی کمترین مسافت رو طی کرد یک روز کامل همه خرجها گردن اونه. قبول؟
من توی دو مهارت زیادی دارم؛ ولی فکر کنم آرمین هم توی دو استاد باشه چون با اطمینان کامل این مسابقه رو به اجرا گذاشت.
اول از همه من گفتم: قبول
- پس بقیه چی؟ قبول میکنید؟
همه بعد از مکث طولانی قبول کردند.
آرمین به گوشیش نگاهی انداخت و گفت:
- از الان شروع میشه. یک! دو! سه!
شروع کردم به دویدن. در طول دویدن دو، سه بار نزدیک بود زمین بخورم، ولی حواسم رو بیشتر جمع کردم چون اگه ببازم، و شکست میشم.آ رمین خیلی سریع میدوید و جلوتر از همه بود. سعی کردم ازش جلو بزنم. به هر زحمتی بود از کنارش رد شدم و جلو افتادم. دو قدم دیگه مونده بود که بهم برسه، ولی زنگ اخطار گوشیش نشون میداد که وقت تموم شده. خوشحال پریدم بالا و گفتم:
- ایول من برنده شدم.
- اه، اگه دو دقیقه دیرتر زنگ میخورد من برنده بودم ها، ولی خدائيش دوی من و تو خیلی خوبه.
- آره، نفر آخر کیه؟
- نمیدونم، بیا بریم پیش بچهها.
بعد از چند دقیقه رسیدیم و فهمیدیم که نفر آخر پروانه است.آخی، حالش جا اومد.
آرمین گفت: خب آبجی از الان میتونی دستور بدی.
دستام رو مالیدم به هم و گفتم:
- خب من گشنمه، بریم رستوران.
آرمین رو کرد به پروانه و گفت:
- خب، پروانه خانم شما هم از الان خرج کردنت شروع شد .
همگی زدیم زیر خنده و پروانه مغرورانه گفت:
- باشه، من مشکلی ندارم.
خلاصه راه افتادیم به سمت رستورانی با غذاهای گران قیمت. برای همه نقشههایی داشتم مخصوصاٌ پروانه.
رامین گفت: خدا به داد پروانه برسه. تو هم که توی ولخرجی لنگه نداری.
- همینه که هست، میخواست زرنگی کنه، نفر آخر نشه.
رو کردم به نیما و گفتم:
- راستی نیما تو نفر چندم شدی؟
- نفر سوم.
- ایول!
- زهرا هم نفر سوم شد!
- چطوری؟
- ما کنار هم میدویدیم که اگه آخر هم شدیم، باهم بشیم.
خندیدم و گفتم: ای عاشقها.
رسیدیم و پیاده شدیم. فضای بیرون رستوران که خیلی قشنگ و خوب بود.خب رستوران گران قیمته دیگه. همگی رفتیم تو و سر یه میز نشستیم.گارسون اومد و منو رو جلومون گرفت. وای پروانه اگه من امروز جیب تو رو خالی نکنم، نفس نیستم. رو به گارسون گفتم:
- یادداشت کن، چهار پرس کباب سلطانی، سیب زمینی سرخ کرده، شش تا سالاد، شش تا نوشابه،سه تا دوغ، پنج پرس کباب برگ، دو پرس اکبر جوجه.
همگی داشتند از خنده میترکیدند. گارسون اومد بره که گفتم:
- کجا؟ هنوز اینها سفارش ندادند.
گارسون بدبخت با تعجب گفت:
- نکنه این همه غذا سفارش شماست؟
- بله.
بدبخت چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد. بچهها سفارششون رو دادند و غذا بعد از دو، سه دقیقه سر میز اومد. بچهها اومدند شروع کنند که گفتم:
- وایسید، نخورید، کار دارم.
آرمين گفت: دیگه چی میخوای آبجی؟
- پروانه خانم، شما بلند شید وایسید.
پروانه چشم و ابرویی اومد و با قروعشوه بلند شد و وایساد.در نوشابه رو باز کردم و به مانتوش ریختم.
عصبانی شد و گفت:
- چرا این کار رو کردی؟ میدونی این لباس چقدر برای من مهم بود؟
با گستاخی و لبخند ژکوندی گفتم:
- میخواستی نپوشیش.
- خفه شو دخترهی .....
و ساکت شد.خونم به جوش اومد. اون به چه حقی داره این اراجيف رو به من میگه؟ از جام پاشدم و گفتم:
- تو خفه شو، واقعا که! نمیدونستم اینقدر بی جنبهای که سر یه مانتو این اراجیف رو به من بگی.
قبل از اینکه پروانه حرفی بزنه،آرمین گفت:
- پروانه خانم بس کنید، یه شوخی بود ،همین! مگه چی شده؟ یه نوشابه به لباستون ریخته.
رو کرد به من و ادامه داد:
- آبجی تو هم با کسی که جنبه نداره، شوخی نکن.
خدا را شکر بحث همینجا تموم شد. انتظار داشتم رامین هم مثل آرمین ازم طرفداری کنه، ولی اون هیچی نگفت. فکر کنم پروانه عمداً این بحث رو درست کرده که ببینه رامین از من طرفداری میکنه یا نه. خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. غذا رو که خوردیم سوار ماشین هامون شدیم و راه افتادیم به سمت شهربازی. توی راه ساکت بودم و به بیرون نگاه میکردم. زهرا یه سقلمه بهم زد و در گوشم گفت:
- چته؟
- هیچی، چیزیم نیست.
- چرا، یه چیزیت هست!
- نه، هیچیم نیست.
رامین یهویی زد روی ترمز و پیاده شد. داشتم بهش نگاه میکردم که اومد طرف من و در رو باز کرد و گفت: پیاده شو.
-برای چی؟
- کارت دارم.
به حرفش گوش کردم و پیاده شدم. دستم رو گرفت و بردم دور از ماشین. یه دفعه ایستاد و گفت:
- چته؟! چرا هیچی نمیگی؟
دلخور گفتم: چیزیم نیست.
- چرا یه چیزیت هست.میدونی چرا ازت طرفداری نکردم؟ چون پروانه با طرفداری نکردن من فهمید که واقعا عاشقتم. تو رفتار اون رو نمیشناسی، رفتار من هم کامل نمیشناسی. من از کسی که واقعا عاشقشم طرفداری نمیکنم که خودش حقش رو بگیره.
- آخه چرا؟
رامین با خنده گفت:
- چون توی دعوا با من هم بتونه حقم رو کف دستم بذاره.
خندیدم و دوتایی رفتیم و سوار ماشین شدیم.
**
اون روز به خوبی گذشت و شب با نیما رفتیم خونه و یه راست رفتیم توی اتاقهامون و خوابیدیم.
یه ماه به زودی گذشت و روز عروسی فرا رسید. عمه و آقا مهدی باغ تالار کرایه کرده بودند و کلی مهمون دعوت کرده بودند. خلاصه که خیلی سنگ تموم گذاشتند. با صدای آرایشگر به خودم اومدم:
- عزیزم، تموم شد. مثل یه تیکه جواهر شدی.
خودم رو توی آینه نگاه کردم. چشمهای عسلی و بادامی شکل، موهای حالتدار و خرمایی ،ابروهای کمانی، بینی کشیده و سربالا و لبهای قرمز و قیطونی.
- نفس جون، شوهرت دم دره.
از فکر بیرون اومدم و از خانم آرایشگر تشکر کردم و بیرون رفتم. رامین با یه دسته گل رز قرمز جلوی در وایساده بود و با لبخند به من نگاه میکرد. جلو اومد و دستم رو گرفت و سوارم کرد. فیلمبردار از لحظه- لحظهی ما فیلمبرداری می کرد . رامین گفت:
- خانم خانمها خوشگل شدیها!
- تو هم همینطور.
لبخند عمیقی زد و به جلو چشم دوخت. بعد از چند دقیقه رسیدیم و وارد آتلیه شدیم. ژستهایی که عکاس میگفت واقعا خجالتآور بود.مثلا میگفت من به طرف عقب خم بشم و رامین هم روی من خم بشه و من رو ببوسه و هزار صحنه افتضاح دیگه. آبروم رفت. بعد از کلی ژست خاک برسری و سرخ شدن من، به سمت باغ تالار راه افتادیم. عروسی قاطیپاطی بود و من هم چون لباسم تقریبا پوشیده بود، شنل نداشت. بعد از اینکه رسیدیم، پیاده شدیم و دست توی دست هم به سمت جایگاه عروس و داماد راه افتادیم و نشستیم.نیما و زهرا سریع به طرفمون اومدند و تبریک گفتند.زهرا اومد جلو و دم گوشم گفت:
- نفس خانم، امشب مواظب خودتون باشید.
زدم به بازوش و گفتم:
- زهرا جان، خفه لطفا. فعلا تو باید مواظب خودت باشی من که دیگه عروسی کردم.
- نخیر، نیما خوددارتر از این حرفهاست.
- بالاخره من تجربم بیشتر از تواِ.
نیما نگاهی به ما کرد و گفت:
- چی میگید شما دوتا؟!
- خصوصیه.
- عه؟ باشه. زهرا بریم؟!
- بریم.
از کنار ما رد شدند و رفتند. یه نگاه توی جمع کردم. تقریبا همه اومده بودند، مخصوصاً اکیپ خودمون البته به جز پروانه، حتی آدرین هم اومده بود. رامین دم گوشم گفت:
- خانمی اینقدر دید نزن، پاشو بریم یهکم برقصیم.
چی؟! من توی این جمع قاطیپاطی برقصم؟!
- خجالت رو کنار بذار. هیچکس نگاهت نمیکنه. اصلا خوبه بهشون بگم چشمهاشون رو ببندند؟!
- بیمزه.
رامین بدون هیچ حرفی دستم رو کشید و برد اون وسط و خودش هم شروع کرد به رقصیدن. از درد مجبوری من هم باهاش رقصیدم. بعد از اینکه آهنگ تموم شد، اومدم برم بشینم که آهنگ تانگو انتخاب شد برای همین رامین دستم رو گرفت و گفت:
-کجا !؟ رقص تانگو بیشتر کیف میده.
همه زوجها ریختند وسط. حتی نیما و زهرا هم اومدند. رامین یه دستش رو پشت کمرم گذاشت و دست دیگش رو روی شونم گذاشت و دوتایی شروع کردیم به رقصیدن. زل زده بود توی چشمهام و به چشمهام چشم دوخته بود.خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم. سریع دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد و توی چشمهام نگاه کردو یه جور خاصی گفت:
- هیچوقت نگاهت رو ازم نگیر.
همون موقع آهنگ تموم شد و دوتایی رفتیم و نشستیم.
**
بعد از اینکه همه حسابی رقصیدند، شام رو آوردند. تا سینی غذا رو برای ما آوردند، اومدم شروع کنم به خوردن که فیلمبردار گفت:
- صبر کن عزیزم.
وای، یا خدا! امشب من نمیتونم یه غذای درست و حسابی بخورم.
فیلمبردار گفت:
- عزیزم قاشق غذات رو دهن شوهرت بذار.
و روش رو کرد طرف رامین و گفت:
- شما هم دهن خانومتون بذارید.
.بالاخره با کلی مکافات غذامون رو خوردیم و برای عروس کشون آماده شدیم. همگی سوار ماشینها شدیم و راه افتادیم توی خیابونها.نیما اومد نزدیک ماشین ما و گفت:
- رامین، برو توی یه پارک. وسایل آتش بازی داریم.
همون طوری که نیما گفت رفتیم توی پارکینگ پارک و از ماشینها پیاده شدیم. نیما هم وسایل آتش بازی رو روشن کرد. رامین هم سریع رفت توی ماشین و صدای ضبط رو زیاد کرد. همگی ریختند وسط و شروع کردند به رقصیدن. رامین هم دستم رو کشید و دوتایی وسط فشفشهها شروع به رقصیدن کردیم و فیلمبردار هم شروع کرد به فیلم گرفتن. اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت. بعد از کلی آتش بازی قرار شد بریم دم خونهی مامانم تا با مامان خداحافظی کنم. آخه رسم بود شب عروسی باید بریم دم خونهی مادر عروس برای خداحافظی. تا رسیدیم، سریع پیاده شدم تا با مامان و بابام خداحافظی کنم. مامانم رو بغل کردم و زدم زیر گریه. واقعا دلم برای خونهی بابام تنگ میشه.مامانم کمرم رو نوازش کرد و با صدای بغضآلود گفت:
- خوشبخت بشی دخترم.
- ممنون
از بغل مامان بیرون اومدم و بابام رو بغل کردم. بابام همیشه مثل کوه پشتم بوده. بعد از اینکه با اون خداحافظی کردم،بغل نیما پریدم و دوباره زدم زیر گریه. دلم خیلی براش تنگ میشه. مثل جونم نیما رو دوست دارم. دلم برای مسخره بازیهامون تنگ میشه. کمرم رو نوازش کرد و گفت:
- دلم برات تنگ میشه خواهری!
- من هم همینطور داداشی!
- یادت نره به ما سر بزنی ها.
- نه، اصلا یادم نمیره. دوستت دارم داداشی!
- من هم همینطور خواهری.
با همه خداحافظی کردیم و راهی کلبهی عشقمون یعنی خونمون شدیم. باورم نمیشه! دیگه رامین مال خودم شد! دیگه فکر از دست دادنش آزارم نمیده. خدایا شکرت! رامین دستم رو گرفت و گفت:
- امشب بهترین شب زندگیمه.
- من هم همینطور
- باورت میشه؟! دیگه مال هم شدیم. هیچکس نمیتونه بین ما جدایی بندازه. نفس، مطمئن باش.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
- امیدوارم همینطور باشه که تو میگی.
رسیدیم و پیاده شدیم. تا وارد خونه شدم، دهنم باز موند. روی زمین گل چیده شده بود و وسایلم قشنگ چیده شده بود.
رامین لبخندی به صورتم پاشید و گفت:
- خوشت میاد؟!
- عالیه!
همه جای خونه رو دیدم و وارد اتاق خواب شدم.