• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
با نوازش دستی لای موهام بیدار شدم. چشم‌هام را که باز کردم با دو تا چشم عسلی مواجه شدم. گفت:
- نمی‌خوای بلند شی؟! الان مامان این‌ها میاند.
بی‌حال گفتم: برای چی؟!
- مگه یادت نیست رسمه که روز بعد از عروسی، مامان عروس صبحونه بیاره؟
- باشه، الان بلند میشم.
با نگرانی و پشیمونی گفت: خوبی؟!
- ای، بد نیستم.
از جام پاشدم که دست و صورتم رو بشورم، یهو زیر دلم تیر کشید. خم شدم و محکم دلم رو گرفتم . رامین سریع از جاش بلند شد و به طرفم اومد و گفت:
- چی شد؟!
- درد دارم. خیلی هم درد دارم.
- بشین تا برات یه مسکن بیارم.
و مثل جت پرید بیرون و دو دقیقه بعد با یه لیوان آب و یه قرص و یه بشقاب که نمی‌دونم توش چی بود، اومد توی اتاق. قاشق رو توی بشقاب کرد و دهنم گذاشت. وای! مثل زهرمار بود. قاشق دومی رو اومد دهنم بذاره که سرم رو به اون طرف برگردوندم. به زور سرم رو چرخوند و گفت:
- باید بخوری.
به زور دو سه تا قاشق خوردم و قرص هم روش خوردم و پاشدم و توی حموم رفتم. بعد از اینکه سر و بدنم رو شستم، غسل هم کردم و بیرون اومدم. رامین روی تخت نشسته بود و به من نگاه می‌کرد. بهش گفتم:
- میشه بری بیرون؟!
- نه!
- وا! چرا؟!
- دیشب مرز بینمون برداشته شد ولی باز هم تو خجالت می‌کشی؟!
بدون حرف پشتم رو بهش کردم که لباسم رو بپوشم، اومد جلو و حوله رو از روی شونم برداشت و من رو به طرف خودش چرخوند و گفت:
- نفس چرا این‌جوری می‌کنی؟! ما دیگه به هم محرمیم. نباید از هم خجالت بکشیم. یکم این خجالتت رو کنار بذار.
گفتم بعد از این حرفش می‌ایسته و میگه همین‌جا جلوی من لباس‌هات رو بپوش ولی برعکس فکرم، بعد از این حرفش از اتاق بیرون رفت. سریع لباس‌هام رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم و بالا بستم. یه نگاه توی آینه به خودم کردم. یه شلوارک لی با یه لباس آستین کوتاه سفید. یکم آرایش کردم و از اتاق بیرون اومدم و منتظر نشستم تا مامان این‌ها بیاند. سکوت سنگینی بود. دلم می‌خواست اون سکوت رو از بین ببرم.گفتم:
- ببین رامین، من مثل تو نمی‌تونم راحت باشم. برام سخته. یه‌ کم به من مهلت بده تا این خجالت رو از بین ببرم.
رامین اومد نزدیکم و روش رو کرد طرفم و گفت:
- ببین عزیزم، من به خاطر خودت میگم. اگه بخوای اینقدر خجالتی باشی، فردا، پس فردا هزار تا مشکل پیدا می‌کنیم.
- آخه تو یه روزی پسر عمه‌ی من بودی. خیلی سخته قبول کنم که پسر عمه‌م شده شوهرم و نباید جلوش خجالت بکشم. یه‌کم به من مهلت بده.
- باشه عزیزم.
همون موقع صدای زنگ در بلند شد. اومدم پاشم در رو باز کنم که دوباره زیر دلم تیر کشید. اخم‌هام رو از درد جمع کردم و گفتم: آخ!
رامین سریع گفت:
- دوباره دردت گرفت؟!
میون درد خندیدم و گفتم:
- چرا این‌جوری میگی؟! کسی ندونه فکر می‌کنه درد زایمانه.
رامین لبخند عمیقی زد و گفت:
- ایشالا
- چی ایشاالله؟!
- ایشاالله درد زایمانت.
- بسه بسه، حرف زیادی نزن برو در رو باز کن.
رامین رفت و در رو باز کرد و مامان این‌ها بعد از دو،سه دقیقه اومدند تو. بهشون سلام کردم و اون‌ها هم جوابم رو دادند.
مامانم جلو اومد و دم گوشم گفت:
- چرا اینقدر رنگت پریده؟!
- من؟! من کجا رنگم پریده؟! سرخ و سفید جلوتون وایسادم.
مامان بدون حرف دیگه، اومد تو و سریع سفره رو پهن کرد و وسایل صبحونه رو چید. دلم می‌خواست کمکش کنم ولی دلم خیلی درد می‌کرد . اصلا نمی‌تونستم صاف بشینم، همش به خودم می‌پیچیدم. سفره رو که مامان پهن کرد، با رامین نشستیم سر سفره و شروع کردیم به خوردن. از بس درد داشتم نمی‌تونستم تحمل کنم، پاشدم و رفتم توی اتاق. بسته قرص رو برداشتم و قرص‌ها رو با آبی که کنار تختم بود، خوردم. همون موقع رامین اومد توی اتاق. از درد به خودم می‌پیچیدم.سریع اومد کنارم نشست و گفت:
- چی‌کار کنم؟! ببرمت دکتر؟!
- نه! برو بیرون زشته جلوی مامانت و مامانم اومدی توی اتاق.
پاشد و رفت بیرون. من هم بعد از چنددیقه رفتم بیرون.عمه گفت:
- ما دیگه رفع زحمت کنیم.
- کجا؟! مگه من می‌ذارم برید؟!
مامان نگاهی به من کرد و گفت:
- نه دیگه، ما بریم بهتره.
و خدافظی کردند و رفتند.
رامین گفت:
- بپوش بریم!
- کجا؟!
- دکتر!
- نه، من حالم خوبه.
- بپوش بریم.
بدون بحثی سریع لباس‌هام رو پوشیدم و رفتیم مطب دکتر. دکتر برام چند تا مسکن نوشت و گفت که استراحت کنم تا دردم تموم بشه.گفت این دردها طبیعیه.. بعد از اینکه از مطب دکتر بیرون اومدیم، یه راست رفتیم خونه و من هم بعد از خوردن قرص مسکن، خوابیدم.
****
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
وقتی بیدار شدم ساعت هشت شب بود. وای! من چقدر خوابیدم. اومدم پاشم ولی چون دست‌های رامین دورم حلقه شده بود، نتونستم. روم رو به طرفش برگردوندم. چشم‌هاش رو بسته بود و خواب بود. دستم رو توی موهاش کردم و شروع کردم به بازی کردن با موهاش. چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- بیدار شدی؟!
- آره.
- بهتری؟!
- بد نیستم. راستی تو از فردا سرکار میری؟!
- نه، دو سه روز پیشت می‌مونم.
- برای چی؟! من که حالم خوبه!
- حالا بده شوهرت پیشت باشه؟!
- نه.
دیگه حرفی نزدیم که یهو صدای قار و قور شکمم سکوت بینمون رو شکست. رامین پاشد و گفت:
- پاشو لباس‌هات رو بپوش بریم بیرون.
- ول کن، شام یه چیزی درست می‌کنم.
- نه، پاشو!
بدون هیچ حرفی لباس‌هام رو پوشیدم و راه افتادیم به سمت رستوران. سرم رو چسبوندم به صندلی و چشم‌هام رو بستم. تا چشم‌هام رو باز کردم دم یه رستوران بودیم. پیاده شدیم و با هم رفتیم تو و سر یه میز نشستیم. سرم رو به اطراف چرخوندم که یهو چشمم به زهرا افتاد. رو به روش یه پسری نشسته بود، خوب که دقت کردم دیدم نیماست. نیما با عشق توی چشم‌های زهرا زل زده بود و یه چیزی می‌گفت که باعث شد زهرا لبخند بزنه. سریع گوشیم رو در آوردم. وای نیما اگه من لحظات عاشقونت رو به هم نزنم، نفس نیستم.
رامین با تعجب گفت:
- به کی زنگ می‌زنی؟!
- اون طرف رو نگاه کن. می‌خوام لحظات عاشقونشون رو به هم بزنم.
- بی‌خیال. تو خودت خوشت میاد که یکی لحظات عاشقونه‌ی من و تو رو به هم بزنه؟!
- غلط می‌کنه هرکی بخواد این کار رو بکنه. ولی این یکی فرق می‌کنه. این‌ها هنوز عروسی نکردند.
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به رامین بدم، به گوشی زهرا زنگ زدم. نیما سرش رو تکون داد و دستش رو فرو کرد توی موهاش.
- الو؟!
- سلام زهرا خانوم، خوبی؟!
- سلام، خوبم ممنون، کاری داشتی زنگ زدی؟!
- مگه باید کاری داشته باشم زنگ بزنم؟! زنگ زدم حالت رو بپرسم.
- خوبم ممنون.
نیما هی داشت اشاره می‌کرد که گوشی رو قطع کنه. یهو گوشی رو از زهرا گرفت و قطع کرد. بی‌شعور! از جام پاشدم و به طرف میزشون رفتم. رفتم پشت نیما و دستم رو گذاشتم روی چشم‌هاش و به زهرا اشاره کردم که هیچی نگه. صدام رو عوض کردم و با لحن لوسی گفتم:
- سلام عزیزم، خوبی؟!
- ببخشید، فکر کنم اشتباه گرفتید. لطفا دستتون رو از روی چشم‌هام بردارید.
- نه عزیزم اشتباه نگرفتم، مگه تو نیما نیستی؟!
زهرا هم با من هم کاری کرد و گفت:
- نیما این کیه که اسم تو رو می‌دونه؟!
قبل از اینکه نیما چیزی بگه، گفتم:
- من رو نمی‌شناسی؟! بذار خودم رو معرفی کنم. من همسر نیما محمدی هستم.
زهرا با صدای گریه کنون گفت:
- نیما خیلی پستی، نمی‌دونستم که همچین آدمی هستی.
و اومد به طرف من و شروع کرد به ریز ریز خندیدن.
- زهرا، زهرا، وایسا برات توضیح بدم.
دستم رو از روی چشم‌هاش برداشتم و با زهرا شروع کردم به خندیدن. سرش رو برگردوند و تا چشمش به من افتاد از روی صندلی پاشد و دوید دنبالم. من هم شروع کردم به دویدن. وسط راه یهو زیر دلم شدید تیر کشید به طوری که اصلا نمی‌تونستم راه برم. دلم رو گرفتم و نشستم روی زمین. نیما اومد کنارم و گفت:
- چی شد؟!
همون موقع رامین رسید و اومد کنارم و گفت:
- درد داری؟!
از زور درد نمی‌تونستم حرف بزنم. اینقدر دردم شدید بود که شروع کردم به گریه کردن. رامین سریع دوید به طرف ماشین و چند دقیقه بعد با یه بسته قرص و یه بطری آب اومد و دستم داد. سریع قرص رو انداختم بالا و آب رو سرکشیدم. یه نگاه به دور و برم کردم. توی یه پارک بودیم. خدا را شکر خلوت بود. رامین با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
- خوبی؟!
- بهترم.
نیما داشت با شرمندگی نگاهم می‌کرد. گفتم:
- اشکالی نداره داداشی.
رامین پاشد و گفت:
- من میرم غذا رو بگیرم توی پارک بخوریم.
- باشه عزیزم.
از حرفی که زدم خودم تعجب کردم. من تا حالا به رامین نگفته بودم عزیزم. رامین هم مثل من انگار برق سه‌فاز بهش وصل کرده بودند. بعد از چند دقیقه چشم‌هاش برق زد و با خوشحالی راه افتاد به طرف رستوران که نیما هم دنبالش رفت. زهرا نشست کنارم و با خنده گفت:
- دیشب کاری کردید؟!
با تعجب بهش نگاه کردم. چقدر این بشر پرروِ ها!
- یه‌کم زیادی روت زیاد نیست؟!
خندید و گفت:
- ببخشید.
دیگه چیزی نگفت و من هم رفتم تو فکر. تصمیم گرفتم از امروز به بعد بیش تر به رامین محبت کنم. من که براش می‌میرم، پس بذار خودش هم بفهمه، ولی آخه یکم خجالت می‌کشم. سریع به خودم تشر زدم: بسه ديگه،یعنی چه خجالت می‌کشم، این دیگه شوهرته.
همون موقع رامین و نیما غذا به دست اومدند. یه جای دنج و باحال نشستیم و باهم شام خوردیم. بعد از اینکه شاممون تموم شد، به نیما و زهرا گفتم:
- بفرمایید خونه.
- نه دیگه بریم.
- باشه، پس خداحافظ.
از هم خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم .
رامین با عشق توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- ازت ممنونم.
من هم تمام عشقم رو توی چشم‌هام ریختم و گفتم:
- من بیش‌تر.
سریع ماشین رو روشن کرد و راه افتاد به سمت خونه. تا رسیدیم سریع رفتم تو اتاق تا لباس‌هام رو عوض کنم که رامین هم اومد دنبالم. توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- عاشقتم.
رامین هم بعد از عوض کردن لباس‌هاش اومد و کنارم خوابید. امشب دوست داشتم یکم شیطونی کنم. رامین همیشه موقع خواب عادت داشت بالا تنش رو برهنه بذاره. سرم رو گذاشتم روی سینش و موهام رو روی سینش مالیدم. اون هم یه دستش رو گذاشت پشت کمرم و جلوتر کشیدم و دست دیگش رو کشید توی موهام و گفت:
- نکن بچه. داری دیوونم می‌کنی‌ها.
سرمستانه شروع کردم به خندیدن که یهو زیر دلم تیر کشید. خندم قطع شد و پاهام رو جمع توی شکمم جمع کردم و دست‌هام رو محکم مشت کردم که اشکم در نیاد. رامین دستم رو گرفت و انگشت‌هام رو از هم باز کرد و با دستش شروع کرد به ماساژ دادن دلم. با این کارش یکم دردم آروم تر شد تا این‌که خوابم برد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
صبح که بیدارشدم سرم رو سینه‌ی رامین بود. رو سینش رو ماچ کردم و دست‌هام رو انداختم دور کمرش و محکم بغلش کردم. تمام زندگی و عشقم رامینه. اینقدر دوسش دارم که حاضرم جونم رو براش بدم. با زمزمه گفتم:
- آخه تو چی داری که من برات می‌میرم، یه لحظه نمی‌تونم ازت دل بکنم؟! کاشکی اینقدری که دوستت دارم دوستم داشته باشی.
دستاش محکم تر دورم حلقه شد و گفت:
- بیش‌تر از اینکه فکرش رو بکنی دوستت دارم. من عاشقت نیستم؛ دیوونتم!
هین بلندی کشیدم و از بغلش بیرون اومدم. با لبخند داشت نگاهم می‌کرد که گفتم:
- چقدر از حرف‌هام رو فهمیدی؟!
لبخندش عمیق شد وگفت:
- همش رو. چیه؟! چرا می‌ترسی که اعتراف کنی دوسم داری؟!
واقعا خودم هم نمی‌دونستم چرا؟ سرم رو توی سینش پنهون کردم و چیزی نگفتم. دستش رو گذاشت زیر چونم و بالا آورد و گفت:
- مطمئن باش از این آدم‌های بی چشم‌ و رو نیستم که عشقت رو به پام بریزی و ترکت کنم. من این‌جوری نیستم چون خودم هم اسیرتم.
و از جاش بلند شد و بعد از برداشتن حولش توی حموم رفت. من هم از جام پاشدم و رفتم صبحونه آماده کنم. تو تموم مدت داشتم به حرف‌هاش فکر می‌کردم. یعنی ناراحتش کردم؟! حالا ازش معذرت‌خواهی می‌کنم ولی با دلبری مخصوص خودم. سریع دویدم توی اتاق و یه دامن مشکی که تا بالای زانوم بود، پوشیدم و یه تاپ بندی سفید هم پوشیدم. موهام رو هم شونه کردم و دورم ریختم و سریع دویدم توی آشپزخونه و وسایل صبحونه رو آماده کردم و روی میز چیدم و رفتم سراغ کتری تا چای بریزم. چایی رو ریختم که دیدم رامین نشسته روی صندلی. عه! پس آقا رامین قهر کردند. رفتم و روی پاش نشستم و گفتم:
- آقا رامین قهر کردند؟!
دیدم جواب نداد. دوباره گفتم:
- می‌خوای منت کشی کنم؟ باشه، می‌کنم.
دستم رو انداختم دور گردنش و این‌دفعه خودم پیش‌قدم شدم. بعد از چند دقیقه اون هم با من همراهی کرد. بعد که ازش جدا شدم، زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم:
- من عاشق این آقای قهروام.
اومدم از روی پاهاش بلند شم که دستم رو گرفت و گفت:
- کجا؟! همین‌جا جات خوبه.
- مگه نمی‌خوای صبحونه بخوری؟!
- مگه این‌جوری نمی‌شه خورد؟!
- خب....چرا.
دستش رو توی موهام کرد و شروع کرد به نوازششون. همون موقع گوشیِ رامین زنگ خورد. گفتم:
- گوشیت داره زنگ می‌خوره.
- به جهنم.
چند دقیقه زنگ خورد و بعد قطع شد. گونش رو بوسیدم و گفتم:
- ممنون که پیشم هستی. بابت رفتار امروزم ازت معذرت می‌خوام. من هنوز یه ‌کمی خجالت می‌کشم ولی سعی می‌کنم خجالتم رو کنار بذارم.
گونم رو بوسید و گفت:
- نیاز به معذرت‌خواهی نیست، من باید به تو فرصت بدم.
با لبخند از روی پاش بلند شدم و گوشیش رو براش آوردم. آرمین بهش زنگ زده بود. بهش زنگ زد و باهاش حرف زد. بعد از اینکه قطع کرد،گفت:
- پس‌فردا با اکیپ می‌خوایم بریم شهربازی. تو مشکلی نداری؟!
اول می‌خواستم بگم نمیام چون پروانه هست ولی بعد گفتم باید باهاش روبه رو بشم و نذارم رامین رو به طرف خودش بکشه. به رامین گفتم:
- نه مشکلی ندارم، می‌ریم. به نیما و زهرا هم میگم.
- باشه عزیزدلم.
لبخند زدم و با هم شروع کردیم به صبحونه خوردن. بعد ازاینکه صبحونه رو خوردیم؛ ظرف‌هاش رو جمع کردم و اومدم بشورم که تلفن زنگ خورد. رامین گفت:
- تو برو تلفن رو جواب بده.
عمه بود. گوشی رو جواب دادم:
- الو؟!
- سلام عروس گلم، خوبی؟!
- سلام خوبم. شما خوبید؟ آقامهدی و راضیه خوبن؟
- همه خوبن، سلام می‌رسونند. عروس گلم می‌خواستم دعوتتون کنم برای ناهار امروز بیاید خونمون.
- دستتون درد نکنه، راضی به زحمت نیستیم.
- چه زحمتی عزیزم.
- حالا با رامین صحبت کنم.
- گوشی رو بده بهش خودم بهش بگم.
- چشم با من کاری ندارید؟!
- نه عزیزم خداحافظ.
گوشی رو به رامین دادم که حرف بزنه. روی صندلی کنار تلفن نشست و شروع کرد به حرف زدن. من هم نشستم روی پاش و با موهاش بازی کردم. اون هم دستش رو گذاشته بود پشت کمرم و نوازش می‌کرد. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد،گفت:
- از دست تو، اصلا نفهمیدم چی بهش گفتم.
خندیدم و دویدم به طرف اتاق و گفتم:
- من میرم یه دوش بگیرم.
یه نفس عمیق کشید وگفت:
- از دست تو.
سریع حولم رو برداشتم و توی حموم رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
یه دوش ربع ساعتی گرفتم و بیرون اومدم. تا رفتم توی اتاق چشمم به رامین افتاد که نشسته بود روی تخت و دست به سینه داشت نگاهم می‌کرد. لبخندی بهش زدم و رفتم طرف کمدم تا لباسم رو بپوشم. اون هم برگشت به طرف من و دوباره بهم زل زد.
رو بهش گفتم:
- چرا این‌جا نشستی؟ مگه نمی‌خوایم بریم خونه عمه؟
- می‌خوام موهات رو خودم شونه بکنم. اشکالی داره؟
- نه، چه اشکالی؟!
- پس یالا، بشین این‌جا.
- وایسا لباسم رو بپوشم.
سریع شلوار جین مشکیم رو پوشیدم و یه تاپ بندی سفید که تور بود رو هم پوشیدم و روی صندلی میز توالتم نشستم. رامین هم شونم رو برداشت و موهام رو آروم‌آروم شونه می‌کرد و دست می‌کشید توش. یه لحظه سرش رو آورد نزدیک موهام و بو کشید و ماچ کرد و دوباره به کارش ادامه داد. بعد ازاینکه کارش تموم شد، موهام رو بالا بستم و مانتو سفیدم رو پوشیدم. نشستم جلوی آینه و شروع کردم به آرایش کردن. اول خط چشمم رو کشیدم و ریمل زدم و بعد از زدن پنکیک یه رژلب قرمز زدم. رامین تموم مدت وایساده بود و نگاهم می‌کرد. رفتم جلوش و گفتم:
- رامین جان، مگه نمی‌خوایم بریم خونه عمه؟ پس چرا همین‌جوری این‌جا وایسادی؟!
سری تکون داد و رفت لباس‌هاش رو عوض کنه. من هم روسری سفیدم رو سرم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از اتاق بیرون رفتم و روی کاناپه منتظر رامین نشستم. بعد از چند دقیقه با یه تیپ نفس کش(یعنی من رو داشت می‌کشت) از اتاق بیرون اومد. بهش زل زده بودم و چشم ازش بر نمی‌داشتم که یه چرخ زد و گفت:
- چطورم؟!
- عالی، مثل همیشه.
یه لبخند قشنگ زد و باهم از خونه بیرون رفتیم و سوارماشین شدیم و به سمت خونه عمه راه افتادیم. بعد از ده دقیقه رسیدیم و زنگ در خونه رو زدم. در با صدای تیکی باز شد. رفتم تو و رامین هم پشت سرم اومد. عمه و آقامهدی و راضیه به استقبالمون اومدند. بعد از سلام و علیک با هم رفتیم تو و من هم رفتم توی آشپزخونه تا کمک عمه بکنم. مثل هميشه نشستم پشت میز برای درست کردن سالاد. راضیه هم اومد کمکم. رو به راضیه گفتم:
- چه خبر از دانشگاه؟
- سلامتی. وای نفس یه چیزی بگم؟
- ها؛ چی شده؟
- تازگی‌ها یه پسری تو دانشگاه بهم ابراز علاقه کرده. البته پسره از این مغرورهاست که جلو کسی وا نمیده ها. خیلی هم خوشگله.
- پس دل خواهرشوهر ما رو برده! نه؟
راضیه لبخند زد و سرش رو انداخت پایین. خندیدم و گفتم:
- ای کلک، پس تو هم بالاخره عاشق شدی. حالا ببینم به مامان و بابات گفتی؟
- نه هنوز. البته آرمان می‌خواست شماره بگیره زنگ بزنه، من گفتم فعلا نه.
- پس اسمش هم آرمانه.
- آره.
همون موقع رامین اومد توی آشپزخونه و گوشیم رو داد دستم و گفت:
- گوشیت زنگ خورد تا اومدم بهت بدم قطع شد.
- کی بود؟
- زهرا.
همون موقع زنگ زد و من هم جوابش رو دادم:
- الو؟
- سلام بی‌معرفت! یه خبری از ما نگیری ها.
- سلام چطوری؟ ببخشید، دیگه وقت نمی‌کنم.
- بله نباید هم وقت داشته باشی. چه خبر؟
خوشم می‌اومد زهرا اول گله‌اش را می‌کرد و بعد هم سریع قضیه رو جمع می‌کرد.
- سلامتی، میگم پس فردا با اکیپ می‌خوایم بریم شهربازی. تو و نیما هم میاید؟
- آره، ما همیشه پای ثابت اکیپ‌ایم. یادت باشه.
- اوکی.
- الان کجایی؟
- خونه عمم!
- بهت خوش می‌گذره؟
- جای شما خالی.
- دوستان جای ما. خب برو خوش باش. زنگ زدم فقط حالت رو بپرسم. سلام به رامین برسون.
- ممنون، تو هم سلام به مامان و بابات و نیما برسون، خداحافظ.
و گوشی رو قطع کردم. با کمک راضیه سفره رو پهن کردم و ناهار رو دور هم خوردیم و به اصرار عمه تا شب اونجا بودیم و ساعت یازده عمه اجازه داد بریم خونمون. تا رسیدم سریع لباسم رو عوض کردم و توی بغل رامین که دیگه بهش عادت کرده بودم،خوابم برد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
امروز قرار بود با اکیپ خودمون بریم شهربازی. رامین برای ساعت دو ظهر قرار گذاشته بود که ناهار رو با هم بخوریم و بعدازظهر بریم شهربازی. از صبح که بیدار شدم یه‌کم دلشوره داشتم. حالا که دیگه رامین مال خودم بود و فهمیده بود که دوسش دارم، دیگه نمی‌خواستم پروانه زندگیمون رو بهم بریزه. با صدای رامین به خودم اومدم:
- هنوز آماده نشدی؟!
- نه، الان آماده میشم.
سریع لباس‌هام رو پوشیدم و یه‌کم آرایش کردم ولی از بس دستم می‌لرزید فقط تونستم یه رژلب بزنم. بعد از برداشتن وسایل از اتاقم بیرون رفتم و با رامین به سمت رستورانی که آرمین گفته بود، راه افتادیم. تو راه حرفی نمی‌زدم و فقط ناخن‌هام رو می‌جویدم. اولین باری بود که ناخن‌هام رو می‌خوردم. رامین دستش رو جلو آورد و دو دستم رو با یه دستش گرفت و گفت:
- نکن، نگران پروانه هم نباش. من اینقدر دوست دارم که نذارم پروانه من و تو رو از هم جدا کنه.
با این حرفش آروم‌تر شدم ولی هنوز یه‌کم دلشوره داشتم. بعد از چند دقیقه دم همون رستورانی که آرمین گفته بود، رسیدیم. پیاده شدیم و شونه‌ به‌ شونه رامین راه افتادم و رامین هم دستش رو پشت کمرم گذاشته بود و زیر لب بهم دل‌داری می‌داد. تا وارد رستوران شدم، آرمین رو دیدم که وایساد و برامون دست تکون داد. با رامین به طرفشون رفتیم و سلام کردیم. همه اومده بودند حتی نیما و زهرا. رامین یه صندلی برای من عقب کشید وگفت:
- بشین نفسم.
نشستم و خودش هم کنارم نشست. گارسون اومد و من کباب سلطانی سفارش دادم که رامین هم به پیروی از من همون رو سفارش داد. قبل از اینکه غذا رو بیارند، رو به رامین گفتم:
- من میرم دست‌هام رو بشورم.
- باشه، عزیزم.
و به سمت دستشویی راه افتادم. توی آیینه به خودم نگاه کردم. اینقدر استرس داشتم که از چشم‌هام داد می‌زد. یه آبی به صورتم زدم و رژلبم رو دوباره کشیدم و اومدم برم بیرون که یهو چشمم به پروانه افتاد. جلوی دهنم رو گرفتم و هین بلندی کشیدم. اومد جلو و شونم رو گرفت و من رو محکم به دیوار چسبوند. اینقدر محکم به دیوار کوبوندم که کمرم درد گرفت. با چشم‌های وحشیش توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- کاری باهات می‌کنم که بیای به پاهام بیفتی و التماس کنی. رامین رو ازت می‌گیرم.

تا اسم رامین اومد نتونستم تحمل کنم و گفتم:
- تو غلط می‌کنی دختره‌ی .... .
صورتش از عصبانیت سرخ شد. دستش رو بالا آورد و من هم چشم‌هام رو بستم. هر لحظه منتظر بودم دستش روی صورتم بشینه ولی خبری نشد. چشم‌هام رو باز کردم که دیدم رامین، دست پروانه رو توی هوا گرفته و داره با خشم نگاهش می‌کنه. چشم‌هام رو بستم و یه قطره اشک از چشمم چکید. تمام بدنم داشت می‌لرزید. می‌دونستم امروز روز خوبی نیست. خدایا چی‌کار کنم؟! اگه رامین رو ازم بگیره، چی؟! من می‌میرم. تو همین فکرها بودم که حس کردم توی یه جای گرم قرار گرفتم. یه جای آشنا، یه جایی که بهش عادت کرده بودم. یه جایی که معلوم نبود کی از دستش میدم. دلم خون بود. دلم می‌خواست زار بزنم. لبم رو گزیدم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم که یه وقت اشک نریزم. رامین چونم رو گرفت و بالا آورد و با صدای آرامش بخشش که چنگ به دلم می‌انداخت گفت:
- نفس، چشم‌هات رو باز کن.
نمی‌تونستم. اگه باز می‌کردم به هق‌هق می‌افتادم. دوباره گفت:
- نفس، چشم‌هات رو باز کن.
دیگه نتونستم تحمل کنم و چشم‌هام رو باز کردم و چشمم تو چشم‌های قشنگش افتاد. این چشم‌ها دنیای من بودند. با فکر اینکه قراره یه روزی ازم بگیرنش، بغض کردم. سرم رو پایین انداختم و به هق‌هق افتادم. رامین محکم بغلم کرد و با صدای آرومش در گوشم گفت:
- نفسم، چرا گریه می‌کنی؟!
گریم شدید تر شد و چیزی نگفتم. فقط تونستم بگم:
- چیزی نیست، برو من هم صورتم رو بشورم و بیام.
خیلی اصرار کرد که بهش بگم چی شده ولی نمی خواستم بدونه. بعد از اینکه صورتم رو شستم، یکم آرایش کردم که صورتم بهتر بشه و نفهمند که گریه کردم. برگشتم سر میز. غذا رو آورده بودند ولی هیچ کس نخورده بود غیر از پروانه.
آرمین با لحن شوخش گفت:
- آبجی، این غذا ها فریز شد.
با صدایی که از ته چاه میومد بالا گفتم:
- ببخشید که دیر اومدم.
همه با تعجب داشتند نگاهم می کردند. تحمل نگاه بقیه رو نداشتم. سعی کردم خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم و شروع کردم به غذاخوردن. رامین در تمام مدت با نگرانی بهم نگاه می کرد و تمام حواسش به من بود. اینقدر حواسش پرت بود که نفهمید پروانه بهش گفت:
- رامین، اون دوغ رو به من بده.
پروانه از اینکه رامین بهش توجه نکرد، حرصش گرفت و خودش دوغ رو برداشت. بعد از اینکه ناهار رو خوردیم، همه با ماشین هاشون راه افتادند به سمت شهربازی. وسط های راه، رامین کنار جاده نگه داشت و برگشت طرف من.
با نگرانی توی چشم هام زل زد و گفت:
- نفس، چی شده؟!
دوباره بدنم به لرزه افتاد و شروع به لرزیدن کردم. دستم رو توی دست هاش گرفت ولی از سردی دست هام تعجب کرد. به سردی دست‌هام عادت داشت ولی این دفعه دست‌هام اینقدر سرد بود که مثل مرده شده بودم.
سرم داد زد:
- آخه چی شده؛ اون دختره‌ی ناسزا چی بهت گفت که اینجوری شدی؛ د چی شده لعنتی؟
با صدای بلندش به هق هق افتادم ولی جلوی دهنم رو گرفتم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. توی راه به آرمین زنگ زد و گفت:
- آرمین، ما نمی‌یایم شهربازی، شما خودتون برید.
نمی.دونم آرمین چی گفت که یهو داد زد:
- گفتم نمی‌یایم.
و گوشی رو قطع کرد. مثل این دیوونه‌ها شده بود. هنوز داشتم گریه می‌کردم که بازم سرم داد زد:
- گریه نکن لعنتی، گریه نکن!
جلوی دهنم رو گرفتم و سعی کردم گریه نکنم.
***
وقتی به خودم اومدم دیدم دم خونه‌ایم. سریع پیاده شد که من هم پیاده شدم و دویدم توی خونه. تا رفتم توی اتاق اون هم اومد تو. داشتم لباس‌هام رو عوض می‌کردم که دستم رو کشید. اینقدر بدنم بی حال بود که افتادم توی بغلش.
محکم بغلم کرد و گفت:
- نفس؛ تو رو به جون رامین قسمت میدم بگو چی شده؟
به گریه افتادم و میون گریه گفتم:
- رامین، من نمیپخوام از دستت بدم!
محکم‌تر بغلم کرد و گفت:
- کی گفته تو من رو از دست میدی؟
_پروانه... !
با شنیدن اسم پروانه سرخ شد و گفت:
- اون دختره غلط کرده. نفس قسم می‌خورم نمی‌ذارم تو رو از من بگیره. اصلا نگران نباش.
یکمی خیالم راحت شد که با کمی مکث گفت:
- زنگ بزنم آرمین بگم می‌ریم شهربازی؟!
_من... نگرانم رامین.
- نترس، یه لحظه هم ازت جدا نمیشم. خوبه؟
لبخند کم رنگی زدم وگفتم:
- خوبه.
- پس بریم.
_ بریم.
رامین بعد از اینکه به آرمین زنگ زد، راه افتاد به سمت شهربازی. بعداز چند دقیقه رسیدیم و بچه ها رو پیدا کردیم. نیما سریع اومد پیشم و گفت:
- چیزی شده خواهری؟!
_نه داداشی، خیالت راحت.
نفس عمیقی کشید و رفت پیش زهرا. تو تموم مدت پروانه داشت دلبری‌هاش رو می‌کرد و به دل من چنگ می‌انداخت ولی وقتی به قیافه ریلکس رامین نگاه می‌کردم، خیالم راحت میشد.
آرمين رو به بچه ها گفت:
- بچه ها؛ بریم کشتی صبا؟
همه موافقت کردیم. نشستیم توی کشتی و رامین دستم رو محکم گرفت. پروانه اومد و کنار رامین نشست. قبل از اینکه به رامین چیزی بگم، خودش گفت:
- نفسم، جات رو با من عوض کن.
بهش لبخند قدردانی زدم و جام رو باهاش عوض کردم و کشتی صبا راه افتاد. رامین دستش رو انداخت دور گردنم و من رو به خودش نزدیک کرد. قشنگ می‌تونستم بفهمم که پروانه درحال آتیش گرفتنه. بعداز چند دقیقه کشتی صبا ایستاد و ما پیاده شدیم. تا آخر شب کلی بازی کردیم و رامین هم همین طور که بهم گفته بود، بهم چسبیده بود و هیچ جا ولم نمی کرد. ساعت11 از شهربازی اومدیم بیرون و باهم خدافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه هامون. بعد از اینکه رسیدیم خونه، سریع لباس هام رو عوض کردم و پریدم روی تخت. رامین محکم بغلم کرد .
در گوشش گفتم:
- ازت ممنونم.
- برای چی؟!
_برای اینکه همیشه کنارمی.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
امروز عروسی نیما و زهراست. تقریبا هفت ماه از اون روزی می‌گذره که پروانه تهدیدم کرد ولی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و رامین روز به روز بیشتر عاشقم میشه و تازگی‌ها هم پیله کرده که من بچه می‌خوام و من عاشق بچم و ما باید هرچه زودتر بچه‌دار شیم و از این حرف‌ها و فکر کنم برای امشب هم برنامه‌هایی داره. با صدای زهرا به خودم اومدم:
- نفس، به نظرت سایم رو چه رنگی بزنه؟!
- نمی‌دونم والا. یه جوری که به صورتت بیاد.
امروز من و زهرا با هم اومدیم آرایشگاه ولی من کم ‌کم کارم داره تموم میشه و باید برم. به آرزو خانم گفتم:
- آرزوخانم، کار من تموم شد؟!
- آره عزیزم، می‌تونی زنگ بزنی به شوهرت.
شماره رامین رو گرفتم که بلافاصله جواب داد:
- جانم؟!
- سلام، میگم رامین می‌تونی بیای دنبالم؟!
- آره عزیزم ده دقیقه دیگه اونجام.
همین‌جور که گفته بود، سرده دقیقه اونجا بود. به آرزو خانم گفتم:
- آرزو جون،کار این زن داداش ما کی تموم میشه؟!
- حدودا یه ساعت دیگه.
- آهان، خیلی ممنون خداحافظ.
بعد از اینکه با زهرا خداحافظی کردم، رفتم بیرون. سوار ماشین شدم و به رامین سلام کردم که با خوش‌رویی جوابم رو داد و گفت:
- ماه شدی.
لبخند زدم و گفتم:
- تو هم همین‌طور.
بی حرف به سمت باغ تالار راه افتاد. عروسی قاطی پاتی بود و من هم لباسم رو تقریبا پوشیده گرفته بودم. بعد از چند دقیقه رسیدیم دم تالار. رامین ماشین رو پارک کرد و باهم پیاده شدیم. رامین هم دستش رو گذاشت پشت کمرم و راه افتادیم. رفتیم و سر میز عمه و مامانم نشستیم. سلام کردیم که جوابمون رو با خوشرویی دادند. نگاهی به دور و بر انداختم که یهو چشمم به پروانه افتاد که با غر و قمزه داشت به طرف ما می‌اومد. وقتی به ما رسید، بدون اینکه حتی نگاهی به من بندازه، به عمه و رامین و آقامهدی و راضیه سلام کرد ولی همه یه سلام زیر لبی نثارش کردند. یه نگاه به سر و وضعش کردم. یه لباس مجلسی دکلته قرمز جیغ که بلندیش تا بالای رونش بود و یقه‌اش هم خیلی باز بود. مامانم تموم مدت با گیجی داشت نگاهش می‌کرد. آخه بیچاره نمی‌دونست این رقیب زندگی منه. بعد از اینکه پروانه رفت، مامانم دم گوشم گفت:
- این کی بود؟!
پوزخندی زدم و با صدایی که از ته چاه می‌اومد، گفتم:
- رقیب زندگیم، پروانه.
با دیدن حال بدم دیگه چیزی نگفت و ساکت نشست. پروانه دوباره اومد و در گوش رامین چسبید و گفت:
- رامین جان، می‌تونم چند دقیقه با شما تنها باشم؟!
- نه، نمی‌تونید.
- کار مهمی باهات دارم.
رامین یه نگاهی به من کرد که سرم رو تکون دادم. اون هم پاشد و همراه پروانه به راه افتاد. یه‌کمی که دور شدند، بین جمعیت پشت سرشون رفتم. بین درخت‌ها وایسادند و پروانه شونه رامین رو گرفت و چسبوندش به درخت و محکم بغلش کرد و دستش رو توی موهاش کرد و نوازشش می‌کرد. دیگه منتظر عکس‌العمل رامین نشدم. نمی‌تونستم تحمل کنم. نمی‌تونستم نفس بکشم، دهنم رو باز کردم و سعی کردم با دهن نفس بکشم ولی راه گلوم بسته بود. اشک‌هام روی گونه‌هام راه افتاد. اومدم از در تالار بیرون برم که همون موقع عروس و داماد اومدند توی باغ. زهرا توی اون لباس عروس مثل فرشته‌ها شده بود. و نیما.... نیما داداش گلم...هیچی کم نداشت. دلم آغوش پر محبتش رو خواست. گریه‌ام بیشتر شد، طوری که به هق‌هق افتادم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به طرف ته باغ دویدم. هیچ‌کس اون‌جا نبود. نشستم روی زمین و به درخت تکیه دادم. صورتم رو با دست‌هام پوشوندم و زدم زیر گریه. خدایا آخه چرا؟! چرا سرنوشت من باید این‌جوری بشه؟! یعنی رامین دیگه من رو دوست نداره؟! یعنی پروانه کار خودش رو کرد؟! صدای زنگ گوشیم بلند شد. یه نگاه بهش کردم که دیدم رامینه. با دیدن اسمش دوباره به گریه افتادم. رامین...رامین لعنتی...اصلا کاشکی قبول نمی‌کردم بره.. هه... ولی اون چی‌کار به حرف من داشت؟...می‌خواست بره، خودش می‌رفت، کاری هم به حرف من نداشت. یه لحظه حس کردم تمام محتویات معدم داره میاد بالا. به سمت دستشویی دویدم و همش رو بالا آوردم. وای...نکنه حاملم؟! فردا حتما باید برم آزمایش بدم. دست و صورتم رو شستم. آرایشم چون ضدآب بود، پاک نشد. یه‌کم که حالم جا اومد، به سمت خونوادم راه افتادم. یه نگاه به جایگاه عروس کردم که دیدم اکیپمون دارن میرن تبریک بگن. سریع خودم رو رسوندم بالا و بعد از اینکه اونا تبریک گفتند، رفتم جلو و نیما و زهرا رو بوسیدم و بهشون تبریک گفتم. نیما مثل هميشه فهمید یه اتفاقی افتاده و گفت:
- چیزی شده؟!
نمی‌خواستم مهم‌ ترین شب زندگیش رو خراب کنم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- نه، نگران نباش.
و رو به زهرا گفتم:
- زهرا، خیلی خوشگل شدی. امشب مراقب خودت باش.
زد به بازوم و گفت:
- کوفت.
و نیما هم سرمستانه خندید. از خوشبختی‌شون خوشحال بودم. می‌دونستم که خوشبخت‌اند، چون رقیب ندارند. یه تبریک دیگه بهشون گفتم و رفتم پایین. اومدم برم سمت خونوادم که یکی دستم رو کشید و بردم ته باغ. برگشتم که بهش چیزی بگم که دیدم رامینه. سرم داد زد:
- کجا بودی تو؟! چرا گوشیت رو جواب ندادی؟ ها؟!
عصبانی شدم. من باید سرش داد می‌زدم ولی حالا برعکسه.
پوزخندی زدم و با طعنه گفتم:
- چیه؟! فکر کردی رفتم با یکی عشق‌بازی کردم؟!
- منظورت چیه؟!
- خودتون بهتر می‌دونید.
و اومدم برم که با تحکم گفت:
- وایسا.
وایسادم و بهش نگاه کردم. کلافه اومد جلو و گفت:
- اگه منظورت پروانه ست، من اون رو نبوسیدم. به والله نبوسیدمش. بعدم هلش دادم و بهش سیلی زدم. نفس، به خدا اگه من دوسش داشته باشم. به خدا...اصلا به جون تو.
سرش داد زدم:
- جون من رو به خاطر اون دختره ناسزا قسم نخور.
اینقدر عصبی بودم که بدنم داشت می‌لرزید. اومد جلوتر و گفت:
- باشه، ببخشید. نفس باور کن، تو رو خدا باورم کن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم که بوی عطر خوبش توی مشامم پیچید. بی‌اختیار سست شدم و در مقابلش کوتاه اومدم ولی نمی‌خواستم این رو بدونه پس بدون حرف راه افتادم. نمی‌دونستم کجا برم و چیکار کنم. خیرسرم یعنی امشب عروسی بهترین کسمه. یه صندلی همراه کنار عروس و دوماد بود. رفتم بالا و کنار نیما نشستم. داشت با زهرا حرف می‌زد ولی تا من رو دید به طرفم برگشت و گفت:
- خواهری، امشب برای ما نرقصیدی ها.
- ببخشید داداشی، من هم برای تو خواهر نشدم.
و چند قطره اشک از چشمم چکید. نیما با لحن مهربونش گفت:
- باز هم نمی‌خوای بگی چی شده؟!
- نمی‌خوام مهم‌ترین شب زندگیت خراب بشه.
تموم این مدت زهرا داشت به حرف‌های ما دوتا گوش می‌داد. با لحن شوخی گفتم:
- نترس، حرف عاشقانه نمی‌زنیم.
زهرا هم برای اینکه من رو از این حال در بیاره با پررویی گفت:
- نه توروخدا بیا و بزن، اگه باز هم کمت بود می‌خوای یه کارهایی هم بکن.
- بی‌شعور.تو هنوز شعور پیدا نکردی؟!
- نه، هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
اینقدر لحنش بامزه بود که سه تاییمون زدیم زیر خنده. یه لحظه از تموم دنیا جدا شدم و با تموم وجود خندیدم. از جام پاشدم و گفتم:
- با اجازه.
نیما نگاهی به من کرد و گفت:
- کجا؟!
با لحن شیطونی گفتم:
- پیست رقص.
رفتم پائین و بین جمعیت شروع کردم به رقصیدن. سعی کردم امشب رو خوش بگذرونم و به اون قضيه فکر نکنم؛ ولی مگه می‌شد؟! عشقم توی بغل یکی دیگه بوده. یکی دیگه عشقم رو می‌بوسید. واقعا سخته! بهش که فکر می‌کنم قلبم از جا کنده میشه. آهنگ تموم شد و من هم رفتم بالا و به نیما گفتم:
- حالا شاباش رو رد کن بیاد.
لبخند زد و دستش رو توی جیبش کرد و یه تراول در آورد و بهم داد. با تعجب داشتم نگاهش می‌کردم که گفت:
- این به ‌خاطر اینکه رقصت خیلی قشنگ بود.
زهرا بهش چپ‌چپ نگاه کرد که ادامه داد:
- ولی نه قشنگ‌تر از رقص خانمم.
و روش رو کرد طرف زهرا و گفت:
- حالا پاشو بریم وسط.
با این حرفش دست زهرا رو گرفت و برد وسط و من هم رفتم و کنار مامانم که تازه اومده بود بشینه، نشستم. همه پیست رقص رو خالی کردند و عروس و داماد شروع کردند به رقصیدن. یاد عروسیم افتادم و اشکم سرازیر شد. نمی‌خواستم رامین اشکم رو ببینه. با دستمال اشک‌هام رو پاک کردم و سعی کردم خودم رو نگه دارم. بعد از اینکه آهنگ تموم شد، عروس و داماد رفتند بشینند که آهنگ تانگو انتخاب شد. از رفتن منصرف شدند و شروع کردند به رقصیدن. همه زوج‌ها رفتند وسط. رامین دم گوشم با صدای آرومش گفت:
- افتخار میدی؟!
می‌خواستم بگم نه که همون موقع پروانه اومد جلو و به رامین گفت:
- افتخار میدی عزیزم؟!
رامین اخماش رو توی هم کشید و گفت:
- نه، من می‌خوام با عشقم برقصم.
و بعد به من نگاه کرد. از این رفتارش خوشحال شدم و بهش لبخند زدم و دستش که دراز شده بود به طرفم رو گرفتم و با هم رفتیم وسط. دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به خودش چسبوند و شروع کردیم به رقصیدن. سرم رو پایین انداختم. نمی‌خواستم توی چشم‌هاش نگاه کنم. ازش دلخور بودم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد. به یقه لباسش نگاه کردم که گفت:
- نفس، نفسم.
قلبم بی‌قرار شد. داشت از سینم بیرون می‌زد.
دوباره گفت:
- نفسم، نمی‌خوای به من نگاه کنی؟
با لحن مهربونش چشم‌هام اشکی شد و سرم رو بالا آوردم.
- چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟! به خدا دوستت دارم. عاشقتم.
بالاخره به حرف اومدم:
- رامین.
- جانم؟
- یه قولی بهم بده.
- هرچی باشه قبول می‌کنم.
- هیچ‌وقت بهم خیانت نکن.
و گریه افتادم. محکم به خودش چسبوندم و گفت:
- چشم عزیزم. قول قول میدم.
بعد از چند دقیقه ولم کرد و همزمان آهنگ هم تموم شد و چراغ‌ها روشن شد. دستم رو گرفت و با هم رفتیم و نشستیم. دیگه ازش دلخور نبودم. آدم اگه عاشق باشه منتظر یه بهونه‌ست که عشقش رو ببخشه.
**
بعد از کلی رقصیدن موقع شام رسید. شام رو کنار رامین خوردم و بعد از شام، با همه فامیل راه افتادیم برای عروس کشون. بوق می‌زدیم و هوهو می‌کردیم. نیما هم خودش کل می‌کشید. اینقدر از این کارش خندیدم که اشک از چشم‌هام راه افتاده بود. توی یه پارک وایسادیم و وسایل آتش‌بازی رو راه انداختیم. بعد از اینکه زهرا و نیما وسط آتیش رقصیدند و فیلم ‌بردار فیلم گرفت، من هم رفتم جلو و با نیما شروع به رقصیدن کردم. بعد از رقص همدیگه رو بغل کردیم و بهش گفتم:
- داداشی، دلم برای خل وچل بازی‌هات تنگ میشه.
این‌دفعه برخلاف تصورم خندید و ازم جدا شد. مامانم حسابی گریه کرد. الهی بمیرم خونشون امشب چقدر سوت ‌و کور میشه. زهرا رو بغل کردم و گفتم:
- امشب مواظب خودت باش. اینقدر که تو خوشگل شدی من هم بودم امشب نابود می‌شدم.
زهرا با خنده به بازوم زد و چیزی نگفت. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه. رامین گفت:
- نفس، از دستم ناراحت نیستی؟!
نمی‌دونستم چی بگم. با کمی مکث گفتم:
- نه...
- باور کن من....
- نمی‌خواد چیزی بگی.
نمی‌خواستم چیزی بشنوم. حالم بدتر می‌شد، پس بهتر بود بی‌خیال رفتار کنم. وقتی رسیدیم خونه، سریع لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت پریدم و پشتم رو به رامین کردم. اومد جلو و محکم بغلم کرد و در گوشم نجواگونه گفت:
- عاشقتم نفس.
چیزی جوابش ندادم و چشم‌هام رو بستم و اینقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
یه هفت، هشت ماهی از عروسی نیما و زهرا می‌گذشت و یه سال‌ و نیم یا دوسال از زندگی ما می‌گذره ولی من هنوز باردار نشدم و خبری از بچه تو زندگیمون نیست. نگرانم...نکنه من مشکلی دارم؟! رامین هر بچه ای رو که می‌بینه بهش وابسته میشه و خیلی بچه دوست داره. اونقدر که گاهی وقت‌ها سر بچه با من دعوا می‌کنه. امروز قراره با رامین بریم آزمایش بدیم و مشکلمون رو بفهمیم. خدا خدا می‌کنم مشکلی نداشته باشیم. ساعت دو رامین به گوشیم زنگ زد و گفت:
- بیا پایین، منتظرم.
- بیا تو یکم استراحت کن.
- نه، بریم آزمایش بدیم.
- باشه، اومدم.
و گوشیم رو قطع کردم. بعد از برداشتن وسایلم از خونه بیرون رفتم و سوار ماشین شدم و سلام کردم.
- سلام. بریم؟
- بریم.
به سمت آزمایشگاه نوبل که معروف ترین آزمایشگاه بود، راه افتادیم. وقتی رسیدیم، رامین قسمت مردها رفت و من هم قسمت زن‌ها. یه خانم جوونی اومد و گفت:
- عزیزم، آستینت رو بالا بده.
به حرفش گوش کردم که گفت:
- چند ساله ازدواج کردید؟!
- تقریبا دو سال.
- انشاالله که مشکلی نیست.
- انشاالله.
بعد از گرفتن آزمایش به خانمِ گفتم:
- ببخشید، جواب کی آماده است؟!
- فردا ظهر، حدوداً ساعت یک.
- آهان، خیلی ممنون.
از اتاق بیرون اومدم و با رامین رفتیم و سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم. توی راه هیچ‌کدوممون حرف نمی‌زدیم. انگار دوتاییمون نگران جواب آزمایش بودیم. صدای زنگ گوشیم من رو از فکر و خیال بیرون کشید. روی اسمش نگاه کردم: مامان گلم. بی‌معطلی جوابش رو دادم:
- الو؟
- الو، سلام نفس. خوبی عزیزم؟
- سلام مامان، خوبم شما خوبید؟! بابا خوبه؟
- ما هم بد نیستیم. با تنهایی می‌سازیم.
- الهی قربونت برم من، چرا تنهایی؟ مگه من مردم؟!
- خدانکنه. تو هم مگه چقدر میای خونمون؟! آهان، زنگ زدم بگم امشب بیاید خونمون. نیما و زهرا رو هم دعوت کردم.
- مامان راضی به زحمت نبودیم.
- لفظ قلم صحبت می‌کنی. تو خونه بابات که مثل این لات‌های میدون کهنه حرف می‌زدی.
خندیدم و گفتم:
- دیگه دیگه.
- خیلی‌خب، پس بیاید. کاری نداری؟!
- چشم مزاحم میشیم. نه قربونت خداحافظ.
و گوشیم رو قطع کردم و به رامین گفتم:
- رامین، امشب مامانم دعوتمون کرده، میریم؟!
- آره.
رسیدیم خونه و پیاده شدیم. سریع رفتم تو خونه و لباس‌هام رو عوض کردم و زیر پتو خزیدم و گوشیم رو برای ساعت پنج کوک کردم و چشمام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
***
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. از جام بلند شدم. یه نگاه به رامین کردم که دیدم خوابه. سریع وسایل حمومم رو برداشتم و توی حموم رفتم. یه دوش نیم‌ ساعتی گرفتم و بیرون اومدم. رامین هنوز خوابیده بود. رفتم جلو و صداش زدم:
- رامین، رامین‌جان.
چشماش رو بازکرد و سلام کرد.
- علیک سلام، خسته نشدی؟ چقدر می‌خوابی؟ پاشو آماده شو بریم خونه مامانم.
از جاش بلند شد و توی حموم رفت. من هم در کمدم رو باز کردم و یه شلوار و روسری قهوه ای و مانتوی کرمی در آوردم و پوشیدم. موهام رو شونه کردم و بالا بستم و شروع کردم به آرایش کردن. اول یکم ریمل و رژگونه زدم و بعد یه رژلب قرمز روی لبام کشیدم. همون موقع رامین از حموم بیرون اومد و لباس‌هاش رو پوشید. سرش به کار خودش گرم بود و هیچ حرفی نمی‌زد. نزدیکش رفتم و گفتم:
- چیزی شده؟!
- نه، فقط یکم نگران جواب آزمایشم.
- نگران نباش. انشاالله که مشکلی نیست.
- انشاالله.
دیگه حرفی نزدم و وسایلم رو برداشتم و با رامین از خونه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه مامان راه افتادیم. وقتی رسیدیم، آزرای نیما دم در بود. از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم تا رامین ماشین رو پارک کنه. وقتی از ماشینش پیاده شد، زنگ در رو زدم. در با صدای تیکی باز شد و من هم با رامین رفتم تو. بابا به استقبالمون اومد. با بابا سلام علیک کردم و رفتم تو. نیما با دیدنم گفت:
- به، آبجی خودم! می‌خواستی یکم دیرتر بیای.
- سلام علیکم.
- اوا ببخشید، اینقدر دلم برات تنگ شده بود اصلا یادم رفت سلام کنم، سلام.
- علیک سلام، خوبی؟ با زن‌داری چی‌کار می‌کنی؟!
نیما قیافه پشیمون به خودش گرفت و گفت:
- هی چیکار کنیم دیگه، الکی‌ الکی خودش رو بهم انداخت.
زهرا با حرص یه مشت زد تو بازوی نیما و گفت:
- مرض!
نیما خنده‌ای مرموزانه کرد و گفت:
- ببین دستش هم روم بلند شده.
خندیدم و به زهرا گفتم:
- خوبی تو؟! دلم خیلی برات تنگ شده بود.
با دل‌خوری نگاهم کرد و گفت:
- آره معلومه!
و یه اشاره به من و نیما کرد.خنده‌ای مرموزانه کردم و گفتم:
- ول کن بابا، نیما حالش همینه همش می‌خواد زیرآب یکی رو بزنه.
نیما و زهرا به هم نگاه کردند و گفتند:
- آدم فروش.
و به دنبالم افتادند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سریع از پذیرایی بیرون دویدم و توی حیاط رفتم. دور حیاط می‌دویدم و داد می‌زدم:
- بدو بدو، نیما بدو! .بدو بدو، زهرا بدو!
همین‌جوری که داشتم می‌دویدم، یهو حس کردم سرم خیس شد. فکر کردم بارون میاد؛ ولی...بارون؟! اون هم تو این موقع از سال؟! برگشتم و دیدم نیما با شلنگ آب که به طرفم گرفته، داره می‌خنده. اینقدر ازش دور شدم و اون هم دنبالم اومد که شلنگ آب از شیر در اومد. سریع دور حیاط دویدم. باید یه جوری این کارش رو تلافی می‌کردم. سرم رو چرخوندم و چشمم بهش افتاد.آره! همینه. رفتم جلوی صندوق گوجه‌ها و چندتاش رو توی دستم گرفتم. تا نیما و زهرا روشون رو به طرفم کردند، گوجه‌ها رو وسط صورتشون پرت کردم. بهشون مهلت نمی‌دادم کاری بکنند. پشت سر هم گوجه‌ها رو به طرفشون پرت می‌کردم که یهو صدای مامان اومد:
- اوا خاک تو سرم! ببین با گوجه‌های من چی‌کار کردند. خیر سرم این‌ها رو برای رب‌گوجه می‌خواستم.
با نیش باز مامان رو نگاه کردم که داد زد:
- نفس، نیما، بدو خونه!
مثل بچه‌های پنج ساله بودیم که یه خراب‌کاری می‌کردند و مامانشون بهشون این رو می‌گفت و اون‌ها هم سریع می‌دویدند تو خونه. سریع پریدیم توی خونه که بابام با دیدن ما دهنش باز موند. همون موقع مامانم اومد و گفت:
- باز که شماها این‌جا وایسادید، توی حموم، بدوید.
خونمون دوتا حموم داشت، یکی توی اتاق من و یکی هم توی سالن ولی قسمت مخفی. سریع توی حموم اتاقم پریدم و نیما هم توی اون یکی حموم. من کثیف نشده بودم ولی نیما گوجه‌ای شده بود. زهرا هم همین‌طور. نمی‌دونم چرا مامان به اون چیزی نگفت. نه پس، بیاد و سر اون هم داد بزنه. عمراً اگه مامانم سر عروس گلش داد بزنه. از حموم بیرون اومدم و یکی از لباس‌هایی که توی کمدم بود، پوشیدم. هیچ‌کدوم از لباس‌های توی کمدم رو خونه رامین نبردم. می‌خواستم همین‌جا بمونه. موهام رو شونه کردم و بالا بستم و بدون هیچ آرایشی بیرون از اتاقم رفتم. نگاهم به نیما افتاد. یه شلوار ورزشی مشکی که کنارش راه‌ راه سفید بود و یه تیشرت راه‌ راه سفید و مشکی پوشیده بود. رفتم جلوتر و گفتم:
- چطوری گورخر؟
و به لباسش اشاره کردم. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- خوبم گوجه!
چون لباسم قرمز بود، بهم می‌گفت گوجه. خندیدم و گفتم:
- حرف از گوجه نزن که تو دیگه سر تا پات پر گوجه شد. شدی رب‌گوجه.
حرصش در اومد و روش رو اون‌طرف کرد. یهو دلم براش ضعف رفت و دستم رو دور گردنش انداختم و گونش رو بوسیدم و گفتم:
- خب حالا قهر نکن داداشی. زهرا کوش؟!
لبخندی زد و گفت:
- رفت دوش بگیره. تو که برای ما قیافه تمیز باقی نذاشتی.
خندیدم و گفتم:
- لباس نمی‌خواد؟!
- نمی‌دونم، فکر کنم بخواد.
رفتم دم حموم و گفتم:
- زهرا، لباس نمی‌خوای؟
سریع گفت:
- چرا چرا می‌خوام! دم حموم وایسا الان میام بیرون.
- باشه.
چند دقیقه‌ای وایسادم که زهرا اومد بیرون. حوله نیما رو پوشیده بود. با هم رفتیم توی اتاقم.
یکی از شلوار جین‌های مشکیم رو در آوردم و با یه تونیک بلند سفید بهش دادم. یه روسری سفید هم بهش دادم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهم به رامین افتاد. به فرش خیره شده بود و توی فکر بود. امروز اصلا حرف نزد. رفتم کنارش نشستم. کسی توی پذیرایی نبود، همه توی آشپزخونه بودند. آروم گفتم:
- رامین.
پرید بالا و بهم نگاه کرد. گفتم:
- چرا امروز حرف نمی‌زنی؟
- نگران آزمایشم.
- توروخدا نذار مامان این‌ها بفهمند. شاید اصلا مشکلی نداشتیم. خواهش می‌کنم. بخند، شوخی کن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه.
گونش رو بوسیدم و گفتم:
- ممنون.
رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
- شما چرا این‌جا نشستید؟
مامان نگاه چپ‌چپی نثار من کرد و گفت:
- کی گفت گوجه‌های من رو حروم کنی؟!
یه نگاه به نیما کردم که با نیش باز داشت نگاهم می‌کرد. با حرص بهش گفتم:
- زهرمار، رو آب بخندی! تو حتما باید زیرآب من رو بزنی؟!
- بزنم یا نزنم مامان دور از جونش خر که نیست. تو کنار سبد گوجه‌ها وایساده بودی، چند تا گوجه هم دستت بود، تازه فقط من و زهرا سرتاپامون پر از گوجه شده بود.
یه نگاه مظلوم به مامان کردم و با لحن لوسی گفتم:
- ببخشید، دیگه تکرار نمی‌شه.
مامان خندش گرفت و یه لبخند بهم زد. نیما هم دلش برام ضعف رفت و محکم بغلم کرد و چلوندم بهم و گفت:
- الهی من قربون اون ببخشید گفتنت بشم.
همون موقع زهرا اومد و با لحن شوخی گفت:
- به‌به! چشم ما روشن. شما قربون کی رفتی؟!
- قربون آبجی لوس خودم.
زهرا آه مصلحتی کشید و گفت:
- هی، خدا شانس بده. کاشکی ما هم یه داداش بزرگ‌تر داشتیم بهمون این‌ها رو می‌گفت.
نیما من رو از بغلش بیرون کشید و رو به زهرا لبخند زد و گفت:
- خودم بهت این‌ها رو میگم. مگه من مردم؟!
همین‌جور که نیما داشت قربون‌صدقه زهرا می‌رفت و زهرا هم سرخ‌ و سفید می‌شد، از تو آشپزخونه یه نگاه به رامین کردم. نگاهش به نیما و زهرا بود.تا دید نگاهش کردم، نگاهم کرد و لبخند زد و بلند شد و توی آشپزخونه اومد و گفت:
- به‌ به، می‌بینم جمعتون جمعه فقط گلتون کمه.
نیما خندید و با لحن شوخی گفت:
- اون هم چه گلی! گل میمون شاید هم خرزهره.
رامین هم خندید و با لحن شوخی جوابش رو داد:
- باز خوبه من گلم. تو چی گورخر؟!
سریع گفتم:
- هی هی...اصطلاح من رو به کار نبر. یه چیز دیگه بگو!
رامین با لحن متفکر گفت:
- چیزی به ذهنم نمیرسه فعلا.
- خب پس ولش کن.
نیما خندید و گفت:
- هه، کم آوردید؟!
- کی؟ ما در مقابل تو کم بیاریم؟! عمراً.
همون موقع مامان گفت:
- نفس، پاشو سفره رو پهن کن.
- چشم.
با کمک زهرا سفره رو پهن کردم و شروع کردیم به غذا خوردن. شام رو با کلی شوخی و مسخره‌ بازی نیما و من خوردیم و بعد از خوردن چایی، راهی خونه شدیم. وقتی رسیدیم خونه لباس‌هام رو با یه لباس‌ خواب صورتی عوض کردم و روی تخت پریدم. رامین محکم بغلم کرد و چشم‌هاش رو بست. اما من خوابم نمی‌برد. همش نگران جواب آزمایش بودم. یعنی اگه من مشکلی داشته باشم، رامین ترکم می‌کنه؟! ولی اگه اون مشکل داشته باشه چی؟! نه، نه. انشاالله که مشکلی نیست. اینقدر فکر و خیال کردم که خوابم برد.
***
رامین و پروانه توی بغل هم خوابیده بودند و داشتند قهقهه می‌زدند. رفتم جلو و گفتم:
- رامین این کار رو با من نکن.
داشتم گریه می‌کردم. پروانه گفت:
- دیدی گفتم رامین رو ازت می‌گیرم.
و قهقهه زد.**
از خواب پریدم. خیلی خواب بدی بود. خیس عرق بودم و هق‌هق می‌کردم.رامین بغلم کرد و گفت:
- خواب دیدی؟!
سرم رو تکون دادم و به گریه‌ام ادامه دادم. رامین بلند شد و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با یه لیوان آب برگشت. آب رو خوردم و کمی آروم‌تر شدم. رامین بغلم کرد و گفت:
- حالا بخواب اصلا هم به اون خواب فکر نکن.
- نمی‌خوای بدونی چه خوابی دیدم؟!
- نه، مطمئناً چیزی خوبی نبوده و من نمی‌خوام دوباره یادت بندازم.
چقدر ازش ممنون بودم که درکم می‌کنه. چشم‌هام رو بستم و کم‌کم خوابم برد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
صبح که بیدار شدم، رامین رفته بود سرکار. یه نگاه به ساعت کردم. ساعت ده بود. توی آشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم. بعد از اینکه صبحونم رو خوردم، لباس‌هام رو پوشیدم و سوئیچ ماشینم رو که رامین برام خریده بود، برداشتم و به سمت آزمایشگاه راه افتادم. خیلی استرس داشتم. بعد از چند دقیقه رسیدم و سریع پیاده شدم و رفتم تو. به خانم جوونی که پشت میز نشسته بود، برگه جواب رو دادم که جواب آزمایش دوتامون رو داد. ازش تشکر کردم و راه افتادم به سمت مطب دکتر رضوی.
**
به طرف منشیش رفتم و گفتم:
- ببخشید خانم، من مریض دکتر رضوی ام. می‌خوام یه جواب آزمایش نشونشون بدم. میشه من رو سریع داخل بفرستید؟!
- بشینید تا صداتون کنم.
روی صندلی نشستم و منتظر شدم. خیلی استرس داشتم. بعد از نیم‌ ساعت که برای من یه روز طول کشید، اسمم رو صدا زد و رفتم تو. به خانم دکتر سلام کردم که جوابم رو با خوشرویی داد. جلو رفتم و گفتم:
- خانم دکتر، من و شوهرم بچه‌دار نمی‌شدیم، رفتیم آزمایش ببینیم مشکلمون چیه.
یه نگاهی به دوتا آزمایش کرد و گفت:
- شوهرت چند سالشه؟
- بیست و هفت سال.
بعد از مکثی گفت:
- ببین عزیزم، شوهرت مشکل داره و نمی‌تونه بچه دار بشه و متاسفانه این مشکلشون درمانی نداره...
دیگه چیزی نمی‌شنیدم. به خانم دکتر گفتم:
- خانم دکتر، من مشکلی ندارم؟!
- نه عزیزم، متاسفانه شوهرت مشکل داره و تا آخر عمر نمی‌تونه بچه‌دار بشه.
- خیلی ممنون، خداحافظ.
از مطب دکتر بیرون اومدم و نفهمیدم چطوری خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم. سرم رو روی فرمون گذاشتم و زیر گریه زدم. خدایا، آخه چرا رامین؟! چرا زندگی من باید این سرنوشت رو داشته باشه؟! نباید بذارم رامین بفهمه وگرنه خودش رو سرزنش می‌کنه یا به من میگه ازدواج کنم! آخرش که چی؟ الان که اومد خونه ازم می‌پرسه! نه، باید بگم مشکل از منه. مطمئناً این‌قدر دوستم داره که بی‌خیال بچه بشه.آره، باید بگم مشکل از منه وگرنه نابود میشه! سریع ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه راه افتادم. پام رو که توی خونه گذاشتم، گوشیم زنگ خورد. روی اسمش نگاه کردم:عشقم.
وای، حالا چی بهش بگم؟! با کمی مکث کلید وصل تماس رو زدم:
- الو؟
- الو؟ سلام، نفس جواب آزمایش رو گرفتی؟!
با کمی مکث گفتم:
- نه، هنوز نگرفتم. زنگ زدم گفتند فردا آماده ‌است.
به وضوح می‌شد فهمید که عصبانی شده. تقریبا داد زد:
- یعنی چی که فردا آماده است؟! مگه می‌خواند چی‌کار کنند؟! یه آزمایشه دیگه.
- چرا داد می‌زنی عزیزم؟ آروم باش! فردا میرم جواب رو می‌گیرم.کاری نداری؟ فقط رامین زود بیا خونه.
- باشه، خداحافظ
- خداحافظ.
گوشیم رو قطع کردم و رفتم توی اتاق. خدایا چی‌کار کنم؟! امروز دروغ گفتم، فردا بهش چی بگم؟! فردا باید پیش چند تا دکتر دیگه برم. باید مطمئن بشم. لباسم رو عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه تا ناهار درست کنم. می‌خواستم امروز غذای موردعلاقه رامین رو درست کنم. عاشق قورمه سبزیه. ماهواره رو روشن کردم و آهنگ گذاشتم و شروع کردم به درست کردن غذا. بعد از اینکه غذام آماده شد، حولم رو برداشتم و توی حموم رفتم. یه دوش ده دقیقه‌ای گرفتم و بیرون اومدم. رامین هنوز نیومده بود. یه دامن ساتن مشکی چسبون که تا بالای رونم بود رو پوشیدم با یه تاپ سفید که پشتش تور بود. موهام رو شونه کردم و دورم ریختم. ریمل و رژگونه هم زدم و یه رژلب قرمز روی لب‌هام کشیدم. توی آینه به خودم نگاه کردم. دیوونه‌کننده شده بودم. پام رو که از در اتاق بیرون گذاشتم، در پذیرایی باز شد و رامین اومد تو. با دیدن قیافم چند لحظه بهم خیره شد. بهش سلام کردم که جوابم رو داد ولی مثل همیشه نه. صداش گرفته بود. یعنی اینقدر بچه دوست داره؟! سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- برو دست‌هات رو بشور، غذا آماده است.
و بدون اینکه منتظر جوابش بشم، رفتم توی آشپزخونه. داشتم وسایل ناهار رو آماده می‌کردم ولی فکرم یه جای دیگه بود. یه چیزی مثل خوره داشت مغزم رو می‌خورد. اگه به رامین گفتم مشکل از منه، نکنه ترکم کنه و بره با پروانه ازدواج کنه؟ اصلاً فکرش هم چنگ به قلبم می‌زنه. با دیدن رامین تو چهارچوب آشپزخونه، از فکر بیرون اومدم وگفتم:
- بشین. غذای مورد علاقه‌ات رو درست کردم.
صدام بغض داشت. به زور حرف می‌زدم. رامین نشست و من هم رو به روش نشستم و شروع کردیم به غذا خوردن. اما دریغ از خوردن یه لقمه. اون نگران جواب آزمایش بود و من نگران این‌که با گفتن جواب، ترکم بکنه. یهو رامین از جاش پاشد و سراغ تلفن رفت. سریع رفتم جلوش و گفتم:
- رامین چی‌کار می‌خوای بکنی؟!
- می‌خوام به آزمایشگاه زنگ بزنم. نفس، من دیگه تحمل ندارم.
- باشه عزیزم، فقط همین امشب رو تحمل کن. به خاطر من.
چیزی نگفت و رفت توی اتاق. رفتم توی آشپزخونه و میز رو جمع کردم اما فکری که توی ذهنم بود، یه لحظه هم ولم نمی‌کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین