-
- ارسالات
- 181
-
- پسندها
- 639
-
- دستآوردها
- 93
-
- مدالها
- 1
همینجوری داشتم با صدای بلند با خدا دردودل میکردم و گریه میکردم که زهرا اومد. سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ببخشید، تقصیر من بود.
- چرا تقصیر تو؟! تو هیچ تقصیری نداری. تقصیر منه. نیما راست میگه، من نباید تو زندگیتون دخالت کنم. ببخشید.
به خاطر کاری معذرت میخواستم که انجام نداده بودم.
- نفس، نیما منظوری نداشت! فقط عصبانی بود و از روی عصبانیت این حرف رو زده. تو به دل نگیر. - - نه، به دل نمیگیرم.
ولی ناراحت شده بودم و نمیتونستم از دلم بیرون کنم. تصمیم هم گرفتم که دیگه توی هیچ کارشون دخالت نکنم. راه افتادم و داخل خونه رفتم و بدون توجه به شوخیهای نیما و زهرا و خنده مامان توی اتاقم رفتم. دیگه نمیخواستم تو جمع شادشون حضور داشته باشم و ناراحتشون کنم. گوشیم داشت زنگ میخورد، سریع رفتم و جواب دادم:
- الو؟!
- الو سلام آبجی، خوبی؟!
- عه؟! آرمین تویی؟!
- نه پس عمم؟
- چطوری خوبی؟! شماره من رو از کجا گیر آوردی؟!
- از صدف خانم.
- خب،حالا شماره اون رو از کجا داشتی؟!
- ای بابا، رودررو شمارهات رو ازش گرفتم.
- آهان،خب حالا کاری داشتی؟!
- آبجی،پنجشنبه این هفته یعنی پنجروز دیگه تولد آدرینه و ما براش تولد گرفتیم. خودش نمیدونه ها. پنجشنبه ساعت هفت بیا خونه مجردی آدرین. آدرس رو هم برات اساماس میکنم.
- خیلی ممنون که دعوت کردی.چشم حتماً میام.راستی، رها خوبه؟!
- اون هم خوبه، سلام میرسونه.
- بهش سلام برسون.کاری نداری؟!
- نه، خداحافظ.
- خداحافظ
خب،حالا براش چی بخرم؟! اوم...ساعت؟!عطر و ادکلن؟ پیرهن؟! شلوار؟ کفش؟ چی بخرم؟ حالا پنجروز وقت دارم. درموردش فکر میکنم. وای!خودم چی بپوشم؟! اون هم در موردش فکر میکنم. ازجام پاشدم و بیرون از اتاق رفتم. بابا اومده بود. بهش سلام کردم که گفت:
- علیک سلام دختر بابا خوبی؟!
- خوبم ممنون بابا. شما خوبید؟!
- هعی...الحمدلله، نفسی میاد و میره.
- خب خداروشکر. راستی بابا پنجشنبه تولد یکی از اعضای اکیپمونه. میذاری برم دیگه؟مگه نه؟!
- آره بابا، برو.
یهو نیما گفت:
- تولد کیه؟!
همینجوری که داخل آشپزخونه میرفتم بدون نگاه کردنش بهش و با صدای جدی گفتم:
- تولد آدرینه.
مامان خورشت قیمه پخته بود. میز رو آماده کردم و گفتم:
- مامان غذا رو بکشم؟!
- آره مامان، قربون دستت.
برنج رو توی دیس کشیدم و سر میز گذاشتم و خورشت رو هم توی ظرف کشیدم. نیما اومد توی آشپزخونه و گفت:
- بهبه،چه غذایی، دست گلت درد نکنه مامان!
و روبه من گفت:
- خواهری با من قهری؟!
- نه.
- چرا! قهری.
- گفتم نه.
بابا اومد تو آشپزخونه و گفت:
- چیه خروس جنگیها؟! دعواتون شده؟!
دوتائیمون با هم گفتیم! نیما:
- آره.
من:
- نه.
یهو بابام زد زیر خنده و گفت:
- نره؟!یعنی چه؟!
- نه پدر من،دعوامون نشده.شما بشینید غذاتون رو بخورید.
- ببخشید، تقصیر من بود.
- چرا تقصیر تو؟! تو هیچ تقصیری نداری. تقصیر منه. نیما راست میگه، من نباید تو زندگیتون دخالت کنم. ببخشید.
به خاطر کاری معذرت میخواستم که انجام نداده بودم.
- نفس، نیما منظوری نداشت! فقط عصبانی بود و از روی عصبانیت این حرف رو زده. تو به دل نگیر. - - نه، به دل نمیگیرم.
ولی ناراحت شده بودم و نمیتونستم از دلم بیرون کنم. تصمیم هم گرفتم که دیگه توی هیچ کارشون دخالت نکنم. راه افتادم و داخل خونه رفتم و بدون توجه به شوخیهای نیما و زهرا و خنده مامان توی اتاقم رفتم. دیگه نمیخواستم تو جمع شادشون حضور داشته باشم و ناراحتشون کنم. گوشیم داشت زنگ میخورد، سریع رفتم و جواب دادم:
- الو؟!
- الو سلام آبجی، خوبی؟!
- عه؟! آرمین تویی؟!
- نه پس عمم؟
- چطوری خوبی؟! شماره من رو از کجا گیر آوردی؟!
- از صدف خانم.
- خب،حالا شماره اون رو از کجا داشتی؟!
- ای بابا، رودررو شمارهات رو ازش گرفتم.
- آهان،خب حالا کاری داشتی؟!
- آبجی،پنجشنبه این هفته یعنی پنجروز دیگه تولد آدرینه و ما براش تولد گرفتیم. خودش نمیدونه ها. پنجشنبه ساعت هفت بیا خونه مجردی آدرین. آدرس رو هم برات اساماس میکنم.
- خیلی ممنون که دعوت کردی.چشم حتماً میام.راستی، رها خوبه؟!
- اون هم خوبه، سلام میرسونه.
- بهش سلام برسون.کاری نداری؟!
- نه، خداحافظ.
- خداحافظ
خب،حالا براش چی بخرم؟! اوم...ساعت؟!عطر و ادکلن؟ پیرهن؟! شلوار؟ کفش؟ چی بخرم؟ حالا پنجروز وقت دارم. درموردش فکر میکنم. وای!خودم چی بپوشم؟! اون هم در موردش فکر میکنم. ازجام پاشدم و بیرون از اتاق رفتم. بابا اومده بود. بهش سلام کردم که گفت:
- علیک سلام دختر بابا خوبی؟!
- خوبم ممنون بابا. شما خوبید؟!
- هعی...الحمدلله، نفسی میاد و میره.
- خب خداروشکر. راستی بابا پنجشنبه تولد یکی از اعضای اکیپمونه. میذاری برم دیگه؟مگه نه؟!
- آره بابا، برو.
یهو نیما گفت:
- تولد کیه؟!
همینجوری که داخل آشپزخونه میرفتم بدون نگاه کردنش بهش و با صدای جدی گفتم:
- تولد آدرینه.
مامان خورشت قیمه پخته بود. میز رو آماده کردم و گفتم:
- مامان غذا رو بکشم؟!
- آره مامان، قربون دستت.
برنج رو توی دیس کشیدم و سر میز گذاشتم و خورشت رو هم توی ظرف کشیدم. نیما اومد توی آشپزخونه و گفت:
- بهبه،چه غذایی، دست گلت درد نکنه مامان!
و روبه من گفت:
- خواهری با من قهری؟!
- نه.
- چرا! قهری.
- گفتم نه.
بابا اومد تو آشپزخونه و گفت:
- چیه خروس جنگیها؟! دعواتون شده؟!
دوتائیمون با هم گفتیم! نیما:
- آره.
من:
- نه.
یهو بابام زد زیر خنده و گفت:
- نره؟!یعنی چه؟!
- نه پدر من،دعوامون نشده.شما بشینید غذاتون رو بخورید.