• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سریع چشم‌هاشون رو بستند و آرزو کردند. شمع رو فوت کردند و همه براشون دست زدیم. به آدرین نگاه کردم که با اخم بهم خیره شده بود. وای! خیلی ترسناک شده بود. مثل اژدهای دوسر شده بود. لبخندم جمع شد. نگاهش بین صورتم و بدنم در حرکت بود. یه نگاه به خودم کردم که دیدم روسریم کنار رفته. با نگاه خیره کسی سرم رو بالا آوردم و نگاش کردم. دانیال بهم خیره شده بود. سریع روسریم رو جلوم انداختم و اخم غلیظی بهش کردم که حساب کار دستش بیاد. بعد از اینکه کیک رو خوردیم، نوبت به کادوها رسید. آرمین نگاهی بهم کرد و گفت:
- دوباره شرط بذارم؟!
- نه توروخدا، همون یه بار برای هفتاد و هفت پشتم بس بود.
آرمین خندید و چیزی نگفت. صدف و دریا کادو رو برداشتند و خوندند:
- تولدتان مبارک، از طرف نفس به دوستان گلم.
همگی بهم نگاه کردند و دست زدند و آرمین خوند:
- هرکی این رو گذاشته با رقص روش گذاشته.
یهو آدرین گفت:
- آرمین...بسه.
وا! این امروز چرا مثل برج زهرمار می‌مونه؟! آرمین هم دیگه حرفی نزد. بعد از اینکه کادوها رو یکی‌یکی باز کردند، صدف و دریا رفتند و آهنگ تانگو رو انتخاب کردند و همه چراغ‌ها رو به جز چراغ‌های کم‌نورسالن، خاموش کردند. همگی زوج‌زوج وسط رفتند و فقط من موندم و آدرین و دانیال. من و آدرین کنار هم نشسته بودیم و به جمعیت نگاه می‌کردیم. با سنگینی نگاه کسی روم رو برگردوندم و چشمم به دانیال افتاد که کنارم نشسته بود و بهم زل زده بود. یهو آدرین خم شد و با اخم نگاهش کرد و گفت:
- چشم‌هات مشکلی داره؟
دانیال با گیجی نگاهش کرد و گفت:
- نه، چطور مگه؟!
- گفتم شاید مشکل چشم داری که همش به یکی زل می‌زنی.
دانیال با پررویی تمام خندید و گفت:
- نه، مشکلی ندارم. من اصولاً به کسایی که خوشم میاد، زل می‌زنم.
- نفس، جات رو با من عوض کن.
اینقدر لحنش عصبی بود که سریع به حرفش گوش کردم و جام رو عوض کردم. بعد از اینکه آهنگ تموم شد، همه رفتند نشستند و دریا گفت:
- داداش آدرین، برامون گیتار می‌زنی؟!
- من؟! آخه... .
- آخه ماخه نداریم، برو گیتارت رو از توی ماشینت بیار.
آدرین رفت و چند دقیقه بعد با گیتارش برگشت و سرجاش نشست که آرمین گفت:
- به افتخار آدرین گیتارزن، دست.
همه براش دست زدیم و اون هم شروع کرد به زدن و خوندن:
" از کدوم اتفاق ترسیدی، از کدوم حادثه پشیمونی؟ چی شده که به من نمیشه بگی؟ چی شد که خودت هم نمی‌دونی؟ به سکوتم مدام مشکوکی، از سکوتت مدام داغونم، تو چرا از نگام می‌ترسی؟ من که چیزی ازت نمی‌دونم، پر دلشوره‌ای حواست نیست، چی شدی؟ چی چشمات رو ترسونده؟ اگه از من دلت گرفته بگو، اگه فکر می‌کنی دلی مونده، واسه هر اشتباه راهی هست، اگه می‌دونی اشتباه کردی، من هنوزم کنارتم با عشق، کمک می‌کنم که برگردی.(اشتباه_مهدی یراحی) "/
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
تمام مدتی که داشت می‌خوند به من زل زده بود. از نگاه داغ و سوزنده‌اش یه جوری شدم و صورتم داغ شد. سریع از جام پاشدم و دویدم بیرون. داشتم آتش می‌گرفتم. نمی‌دونم چم بود. به طرف حیاط پشتی رفتم. وسط حیاط یه حوض بزرگ بود و اون طرف‌تر یه نیمکت بود و کنارش پر از گل‌های یاس و مریم و رز بود. نشستم روی نیمکت و سرم رو بین دست‌هام فشردم. چرا یهو این‌جوری شدم؟ چرا به من نگاه می‌کرد و می‌خوند؟ نکنه از خوندن این شعر منظوری داشته؟! نمی‌دونم خدایا، گیج شدم، خودت کمکم کن. همون موقع زهرا با دو اومد توی حیاط و رفت کنار باغچه و بالا آورد. سریع رفتم کنارش و گفتم:
- زهرا خوبی؟!
سرش رو تکون داد و زد زیر گریه. دستم رو روی شونش گذاشتم و با نگرانی گفتم:
- زهرا چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
- اه، خسته شدم از بس حالم بهم می‌خوره.
خندیدم و گفتم:
- دیوونه، فکر کردم چی شده! ول کن، فکرش رو نکن، بیا بریم تو.
دستش رو گرفتم و باهم رفتیم تو. نیما با دیدن ما گفت:
- خوب جفت‌جفت باهم می‌رید گردش.
- چیه؟ زورت میاره؟! چشم نداری ببینی؟!
- نه ندارم، چون زن من رو دزدیدی.
- وا! بیا، ارزونی خودت.
نیما سریع دست زهرا روکشید و گفت:
- بیا اینجا خانومم.
سعی می‌کردم به آدرین نگاه نکنم و اون هم دیگه بهم نگاه نکرد. صدف و دریا داشتند میز رو برای شام می‌چیدند. رفتم
به طرفشون و گفتم:
- خانم‌ها شما برید بشینید، خودم می‌چینم.
- نه بابا، من که نمی‌ذارم.
- تعارف نکنید، شما امروز تولدتونه، نباید کار کنید.
خلاصه با کلی اصرار، خودم میز رو چیدم و تزئین کردم. بعد از اینکه کلی سفره رو تزئین کردم، رو به بچه‌ها گفتم:
- خانم‌ها آقایون، بفرمائيد شام.
همه اومدند سر میز به جز نیما. روبه زهرا گفتم:
- پس نیما کوش؟!
زهرا با بی‌حوصلگی گفت:
- میگه میل ندارم.
- بی‌خود کرده، خودم به میلش میارم.
و به طرف سالن پذیرایی رفتم. نیما روی مبل نشسته بود و سرفه می‌کرد. رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- نیما حالت خوبه؟!
سریع بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:
- آره آره خوبم، اصلاً نگران نباش، عالی عالیم.
با ناراحتی بهش نگاه کردم و زیرلب گفتم:
- باشه، پس اگه خوبی پاشو بیا شام بخور.
و دیگه منتظر جوابش نشدم و رفتم توی سالن غذاخوری.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
کنار زهرا نشستم که گفت:
- چی شد؟!
- هیچی، یا میاد می‌خوره یا نمیاد.
- وا! یعنی چه؟! دعواتون شد؟!
- نه بابا، غذات رو بخور، وسط غذا نباید حرف بزنی ها، شیطون میره تو حلقت.
همگی زدند زیر خنده به جز زهرا که با حرص به من خیره شده بود. بی‌توجه به اون شروع کردم به خوردن. با حرص گفت:
- یه وقت از رو نری ها. به سنگ پای قزوین گفتی زکی.
- عزیزم پیش شما درس پس می‌دیم. حالا انصافاً دیگه حرف نزن، شامت رو بخور. این بچه گشنشه، تو هم همین‌جور حرف می‌زنی، یه‌کم تقویتش کن.
زهرا روش رو به حالت قهر برگردوند و حرفی نزد و شروع کرد به خوردن غذا.
***
بعد از اینکه غذامون رو خوردیم، ظرف‌ها رو جمع کردیم. اومدم ظرف‌ها رو بشورم که دریا اومد و گفت:
- ولش کن، می‌ذارم توی ماشین ظرفشویی.
من هم از خدا خواسته رفتم و توی سالن نشستم. نیما به من گفت:
- به زن من چی گفتی که ازت دلخوره؟!
با تعجب به زهرا نگاه کردم. انصافاً از شبکه BBC هم زودتر خبر می‌رسونه. با چشم‌هایی که داشت از حدقه می‌زد بیرون، به نیما گفتم:
- چی گفتم مگه؟!
نیما از حالت چشم‌هام خندش گرفت و زد زیر خنده. زهرا مشتی به بازوی نیما زد و گفت:
- من به تو گله می‌کنم که حساب این رو برسی، تازه تو می‌شینی بهش می‌خندی؟!
نیما بین خنده‌هاش گفت:
- آخه چشم‌هاش رو نگاه کن، خیلی باحاله.
- مسخره.
همون موقع آرمین با یه سینی چایی توی سالن اومد و چایی رو جلوی من گرفت و گفت:
- خوبه والا، پنج تا زن گنده اینجا نشستند من باید چایی بیارم.
و رو به من گفت:
- سرورم بفرمایید لطفاً.
با ناز چایی رو برداشتم و گفتم:
- می‌تونی مرخص شی، کاری باهات ندارم.
- اِه ! مردم عجب پررو تشریف دارند!
- مردم لطف دارند.
و با ناز شروع به خوردن چایی کردم.
***
ساعت یازده بود که بالاخره عزم رفتن کردیم. از همه خداحافظی کردم و سوار ماشین نیما شدم. توی راه فقط صدای سرفه‌های نیما بود که سکوت رو می‌شکست. بعد از چند دقیقه رسیدیم و موقع پیاده شدن نیما رو بغل کردم و دم گوشش آروم گفتم:
- فردا ساعت دو بیا دنبالم، بریم دکتر.
و منتظر حرفی از جانبش نشدم و از بغلش بیرون اومدم و با زهرا هم خداحافظی کردم و رفتم توی خونه. به مامان و بابا سلام کردم و سریع دویدم توی اتاقم. لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت پریدم. اینقدر به نیما فکر کردم که خوابم برد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
ساعت دو وربع بود ولی هنوز نیما نیومده بود دنبالم. من هم حاضر و آماده توی سالن نشسته بودم. رفتم توی اتاق و شماره نیما رو گرفتم. بعد از چند دقیقه جواب داد:
- الو؟!
- الو و زهرمار، کجایی؟!
- علیک سلام، من خوبم شما خوبید؟!
- همه خوبند، کجایی؟!
- خونه.
تقریباً داد زدم:
- چی؟! خونه!
- چه خبرته گوشم کر شد! خب مگه قراره کجا باشم؟!
- مگه قرار نشد بیای دنبال من، بریم دکتر؟
نیما پوفی کرد و گفت:
- نمی‌شه بی‌خیال شی؟!
- نخیر، همین الان راه می‌افتی. حرف هم نباشه.
و گوشی رو قطع کردم. بعد از ده دقیقه اومد و از مامان خدافظی کردم و رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و سلام کردم که گفت:
- ببین توروخدا چی‌کار باهام می‌کنی ها!
- وا! مگه چی‌کارت کردم؟ بده به فکرتم؟ اصلاً حیف من.
- خیلی خب بابا، غلط کردم.
چند دقیقه بعد رسیدیم دم مطب و پیاده شدیم و باهم رفتیم تو. به خانم جوونی که خودش رو پکونده بود از بس آرایش کرده بود، گفتم:
- ببخشید خانم.
جوابم رو نداد و داشت یه جای دیگه رو نگاه می‌کرد. مسیر نگاهش رو گرفتم و به نیما رسیدم. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- خانم، صاحب داره.
- ها؟! چی؟!
- میگم اینی که بهش زل زدی، صاحب داره.
بعد هم با لحن طلبکارانه‌ای گفتم:
- زنگ زدم نوبت گرفتم، دکتر هست؟!
با قیافه پنچر شده‌ای گفت:
- فامیلتون؟!
- محمدی.
نگاهی روی دفترش کرد و گفت:
- بله، بفرمایید تو.
رفتم به طرف نیما که دم در وایساده بود و دستش رو گرفتم و داخل اتاق دکتر بردمش. دکتر معاینه‌اش کرد و آزمایش نوشت و گفت که بعد از گرفتن جواب حتماً پیشش بریم. بعد از اینکه از مطب دکتر بیرون اومدیم، به طرف آزمایشگاهی که نزدیکش بود، رفتیم و نیما آزمایش داد. توی راه نیما گفت:
- نفس!
- ها؟!
- زهرا دیروز رفت دکتر، بهش گفت باید استراحت کنی.یعنی مشکلی برای زن و بچه‌ام پیش نیاد؟!
خیلی نگران و مضطرب بود. با لحن مهربونی گفتم:
- نه نگران نباش، درضمن یه روز باید بیاد خونه ما، یه روز خونه مامانش.
- نه، گفته میرم خونه مامانم.
- نخیر، یه روز در میون. بالاخره مامان، مادرشوهر شده برای چی؟! برای همین کارها دیگه.
نیما خندید و گفت:
- زبون‌دراز مامان که هنوز خبر نداره.
- خب بهش میگم، صددرصد قبول می‌کنه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
بالاخره قرار شد زهرا یه روز بیاد خونه ما و یه روز خونه مامانش. بعد از اینکه نیما من رو دم خونه پیاده کرد ،بهش گفتم:
- همین الان برو زهرا رو بیار.
- آخه... .
- آخه ماخه نداریم، برو ببینم.
و رفتم تو و همه قضیه رو برای مامان تعریف کردم و مامان هم خوشحال شد و رفت تا برای عروس گلش شام درست کنه. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. مامانم سریع به سمت آیفون رفت و با خوشحالی گفت:
- آخ جون، عروس گلم اومد.
با تعجب به مامان گفتم:
- خداوکیلی رئیس‌جمهور می‌اومد خونمون اینقدر از اومدنش خوشحال نمی‌شدی که حالا از اومدن زهرا خوشحال شدی!
زهرا اومد تو و به ما سلام کرد. مامان محکم بغلش کرد و گفت:
- خوش اومدی عروس گلم.
مامانم رو عقب کشیدم و گفتم:
- آب بچه رو گرفتی.
مامانم خندید و چیزی نگفت. زهرا لبخندی به مامان زد و گفت:
- ببخشید مامان، مزاحمتون شدم.
- مزاحم چیه عروس گلم، تو همیشه برای من مراحمی.
با حرص گفتم:
- تعارف تیکه پاره کردن بسه، بفرمایید تو.
اومدند تو و نشستند. من هم رفتم کنار زهرا نشستم و گفتم:
- چه خبر؟!
- سلامتی، تو چه خبر؟!
اومدم قضیه منشی رو براش بگم که منصرف شدم. زهرا نباید می‌فهمید ما امروز رفتیم دکتر. لبخندی بهش زدم و گفتم:
- سلامتی! این گل من چی‌کار می‌کنه اون تو؟!
و به شکمش اشاره کردم. خندید و گفت:
- فعلاً که داره پدر من رو در میاره.
- الهی قربونش برم من.
زهرا اخمی کرد و گفت:
- برای اینکه پدر من رو درمیاره قربونش میری؟!
- آره دیگه! حال می‌کنم یکی اذیتت می‌کنه.
زهرا اومد جواب بده که مامانم از توی آشپزخونه داد زد:
- نفس بیا میز رو آماده کن.
لبخند شیطونی به زهرا زدم و رفتم و میز رو آماده کردم و بقیه رو صدا زدم. شام رو با شوخی و خنده خوردیم و ساعت یازده بود که از کنار زهرا و نیما بلند شدم و گفتم:
- من دیگه دارم غش می‌کنم، برم بخوابم، شب بخیر.
و رفتم توی اتاقم. لباسم رو دادم بالا که درش بیارم، همون‌موقع در باز شد. سریع لباسم رو پایین دام و با عصبانیت به نیما گفتم:
- کری یا خودت رو میزنی به کری؟! صدبار تا حالا نگفتم هرموقع خواستی بیای توی اتاقم در بزن؟!
نیما لبخندی زد و گفت:
- ببخشید.
و بعد با صدای آرومی گفت:
- توروخدا قضیه دکتر، پیش خودمون بمونه.
- خیالت راحت، حالا اگه اجازه بدی می‌خوام بکپم.
- خب بکپ.شب بخیر.
و رفت بیرون و در رو بست. من هم بعد از عوض کردن لباس‌هام خوابیدم.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • هـو هـا هـا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
امروز قراره با نیما بریم و جواب آزمایش رو بگیریم. از صبح تا حالا از استرس دارم می‌میرم. از اتاقم بیرون رفتم. نیما و زهرا توی آشپزخونه نشسته بودند و داشتند حرف می‌زدند. رفتم جلو و دم گوش نیما گفتم:
- نیما، بریم؟!
نیما هم دم گوشم گفت:
- آره فقط یه چند دقیقه صبر کن که زهرا شک نکنه.
زهرا گفت:
- چی میگید شما دوتا در گوش هم؟!
- عزیزم اگه به تو مربوط بود، می‌گفتیم.
- نیما، تو که چیزی رو از من پنهون نمی‌کنی؟ مگه نه؟!
نیما لبخندی زد و گفت:
- نه عزیزم، مطمئن باش. به موقعش بهت میگم.
- باشه.
و از جاش بلند شد و رفت پیش مامان که پای تلویزیون نشسته بود. نیما آروم به من گفت:
- برو لباس‌هات رو بپوش.
سریع آماده شدم و اومدم بیرون و باهم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.***
با صدای منشی به خودم اومدم:
- آقای محمدی بفرمائید داخل.
با نیما رفتم داخل و روی صندلی نشستیم. دکتر آزمایش رو دید و بعد از چند دقیقه رو به من گفت:
- شما با این آقا چه نسبتی دارید؟!
- خواهرشم، میشه بگید چی شده؟
- باید باهاتون خصوصی حرف بزنم.
نیما نگاهی به دکتر کرد و گفت:
- آقای دکتر، جلوی خودم بگید، تحملش رو دارم.
دکتر بعد از کمی مکث گفت:
- باشه. متاسفانه باید بگم که آقای محمدی سرطان ریه دارند. روزی که اومدید پیشم،علائمش مشخص بود ولی برای مطمئن شدن گفتم آزمایش بدید. هرچه سریع تر باید اقدام به شیمی درمانی کنید.
دیگه چیزی از حرف‌های دکتر نمی‌فهمیدم. هنگ کرده بودم. دهنم باز مونده بود و به دکتر نگاه می‌کردم. کم‌کم گونه‌هام خیس شد. دستم رو روی گونه‌هام کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. باورم نمی‌شد. نیما؟! داداش من سرطان گرفته؟!... کسی که اندازه دنیا برام ارزش داره، حالا سرطان گرفته؟! خدایا بهت التماس می‌کنم نیما رو دیگه ازم نگیر..تمام زندگیم رو بگیر ولی خونوادم رو نگه دار. من بدون اون‌ها می‌میرم. از مطب دکتر بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم. نیما سعی داشت آرومم کنه ولی به هیچ‌وجه آروم نمی‌شدم. دم خونه که رسیدیم، نیما به طرفم برگشت و گفت:
- نفس، توروخدا قسمت میدم نذار زهرا چیزی بفهمه.
سرم رو تکون دادم و پیاده شدم و داخل خونه رفتم. دلم نمی‌خواست برم تو. پس رفتم توی حیاط خلوت و روی تاب نشستم. دلم گرفته بود. خسته بودم از دنیا. بی‌اختیار زیر گریه زدم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم. آخه خدایا چه گناهی مرتکب شدم که این‌جوری داری من رو امتحان می‌کنی؟! با شنیدن صدای پا سرم رو بالا آوردم. نیما جلوم وایساده بود و دوتا دستش رو توی جیبش کرده بود. کلافه گفت:
- من که چیزیم نیست. این دکتره چرت‌وپرت گفته،حرفش رو باور نکن...اصلا تو چرا هی اشک تمساح می‌ریزی؟!
با گریه و بی‌حوصلگی گفتم:
- این اشک تمساحه؟! خیلی بی‌خیالی نیما! من می‌میرم اگه یه تار مو از سرت کم بشه.
نیما خندید و گفت:
- پس آماده مردن باش چون برای شیمی‌درمانی یه تار مو که هیچی، همه موهام بر باد فنا میره.
- خیلی مسخره‌ای، اصلا عین خیالت نیست سرطان گرفتی. می‌فهمی؟! سرطان گرفتی، سرطان چیز کمی نیست ها.
نیما با حالت عصبی و آروم گفت:
- اینقدر سرطان سرطان نکن،یه وقت کسی می‌شنوه....
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- نکنه می‌خوای هیچ‌کس نفهمه؟!حتی مامان و بابا؟!
سرش رو تکون داد که گفتم:
- نیما، این غیرممکنه. من بهشون میگم. من نمی‌ذارم همین‌جوری با بیماریت سر کنی، باید یه درمان جدی شروع کنیم.
- اگه مامان و بابا بفهمند، زهرا هم می‌فهمه.
- یعنی چه؟! خب بفهمه. تو که نباید به‌خاطر زهرا جون خودت رو درخطر بندازی!
نیما نگاه جدی و دلخوری بهم انداخت و گفت:
- من حاضرم به‌خاطر زهرا همه کار بکنم، چه تو اجازه بدی، چه ندی.
و رفت. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. وای خدایا! من دارم می‌میرم، اون‌وقت این میگه به‌خاطر زهرا به هیچ‌کس هیچی نگو! آخه مگه میشه؟! من میگم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
صورتم رو شستم و رفتم تو. نیما جدی شده بود و حرفی باهام نمی‌زد. خاک بر سرمن که نگران حال اینم! به من چه! اصلا برو با زنت حال کن. من هم دیگه تو کارتون دخالتی نمی‌کنم. رفتم توی اتاقم و لباسم رو عوض کردم و بعد رفتم توی آشپزخونه و سفره رو کمک مامان پهن کردم. سر سفره نشستیم و زهرا رفت لباسش رو عوض کنه. رو به مامان و بابا گفتم:
- مامان، بابا یه دقیقه به حرف من گوش کنید،کار مهمی باهاتون دارم.
مامان گفت:
- حالا می‌ذاشتی بعد از ناهار.
- نه خیلی مهمه.مامان، نیما...
اومدم بقیه حرفم رو بگم که نیما شروع کرد به سرفه کردن. مامان سریع یه لیوان آب بهش داد و گفت:
- خوبی؟!
داشت با نیما حرف می‌زد که کلافه گفتم:
- داشتم حرف می‌زدم.نیما...
نیما کلافه گفت:
- نفس، اون دوغ رو به من بده.
نوچی کردم و دوغ رو بهش دادم و گفتم:
- مامان، نیما..
- نفس،پاشو یه کاسه ماست برای من بیار، من سالاد نمی‌خورم.
با حرص به نیما نگاه کردم و گفتم:
- همیشه که می‌خوردی، حالا همین‌الان که من اومدم حرف بزنم،نمی‌خوری؟!
مامان اخمی کرد و گفت:
- اِه، نفس حرف داداش بزرگترت رو گوش کن.
سریع بلند شدم و ماست براش آوردم و گفتم:
- مامان، نیما...
که همون موقع زهرا از اتاق اومد بیرون. با مشت زدم رو میز و گفتم:
- اه، هی میام زر بزنم یکی یه چیزی میگه.
زهرا دستش رو روی قلبش گذاشت وگفت:
- چته وحشی؟! سکته کردم، بچم هم که سنکوب کرد.
با حالت عصبی و چشم‌های پر از اشک به زهرا گفتم:
- اگه تو هم جای من بودی، وحشی می‌شدی.
و از جام پاشدم و رفتم توی اتاقم و محکم در رو به هم کوبیدم. خودم رو روی تخت پرت کردم و زدم زیر گریه. با صدای در بلند شدم و روی تخت نشستم و اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- بفرمائید.
در باز شد و زهرا اومد تو. نشست کنارم و گفت:
- چه مرگته تو؟! چرا گریه کردی؟!
- زهرا، داغونم.
و با گریه پریدم بغلش.
- آخه چته؟! بهم بگو.
- نمی‌تونم.
- بگو، قول می‌دم به هیچ‌کس نگم.
- باشه میگم ولی قول بده نترسی! زهرا...!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
همون موقع در با شدت باز شد و نیما اومد توی اتاق و داد زد:
- نگو، نگو بی‌شعور.
زهرا دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- نیما، چته تو؟! من رو ترسوندی.
نیما با رنگ پریده،لبخندی زد و گفت:
- ببخشید خانومم. برو تو آشپزخونه، مامان کارت داره.
زهرا رفت. نیما سریع در رو بست و داد زد:
- نمی‌فهمی نباید چیزی بهش بگی احمق؟! ها؟! نمی‌فهمی حالش بد میشه؟!
سرم رو پایین انداختم و دوباره اشک‌هام روی گونه‌هام راه افتاد.با صدای بغض‌دار گفتم:
- ببخشید نمی‌خواستم این‌جوری بشه. دیگه توی کارهات دخالت نمی‌کنم. منِ احمق نباید به داداشم وابسته باشم، نباید اندازه دنیا دوسش داشته باشم، نباید برام اهمیت داشته باشه.
کم‌کم صدام اوج گرفته بود و داد می‌زدم. این رو گفتم و دویدم بیرون و رفتم توی حیاط. نیما هم دنبالم می‌دوید و می‌گفت:
- نفس، وایسا.
وسط راه یهو برگشتم و گفتم:
- چیه؟! دیگه چی می‌خوای بهم بگی؟! می‌خوای بهم بگی به مامان و بابا نگو؟! نترس،دیگه هیچی بهشون نمیگم...!
داشتم ادامه می‌دادم که یهو نیما بغلم کرد و دم گوشم گفت:
- بسه، خواهش می‌کنم تمومش کن. من اشتباه کردم. ببخشید. نفس، من زهرا رو دوست دارم، عاشقشم. هم عاشق اون و هم عاشق بچم. نمی‌خوام براش اتفاقی بیفته، پس خواهش می‌کنم بهش نگو.
آهی کشیدم. خوش‌به‌حال زهرا که اینقدر نیما دوسش داره.کاشکی کسی هم پیدا می‌شد که من رو دوست داشته باشه.گفتم:
- باشه.
- ممنون.خواهری دوستت دارم.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
تقریبا یه هفته از اون روز لعنتی می‌گذره و من با شنیدن صدای سرفه‌های نیما داغون‌تر میشم. امروز قرار بود زهرا و نیما برن دکتر و من هم تصمیم خودم رو گرفته بودم. می‌خوام هرجوری شده امروز قضیه‌رو به مامان بگم تا درمان رو شروع کنیم. ده دقیقه‌ای از رفتن زهرا و نیما می‌گذشت. از اتاقم بیرون رفتم. مامان توی آشپزخونه مشغول ناهار درست کردن بود. رفتم جلو و دستم رو دور گردنش انداختم و گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
- مامان، یه دقیقه بیا بشین کارت دارم.
- چیه؟! باز چی‌کار داری که این‌کارها‌رو می‌کنی؟! -- هیچی، بیا بشین.
اومد و روی صندلی میز ناهارخوری نشست. روبه روش نشستم و دستم رو زیر چونه‌ام زدم و بهش زل زدم. بعد از قضیه جدایی من و رامین شکسته‌تر شده بود ولی به روی ما نمی‌آورد که چقدر داغون شده.
با صداش به خودم اومدم:
- گفتی بیا بشین تا این‌جوری بهم زل بزنی! دهتر، زود بگو کار و زندگی دارم.
- باشه.
نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. بعد از مکثی گفتم:
- مامان، تو می‌دونی دلیل سرفه‌های نیما چیه؟!
- نمی‌دونم، شاید سرما خورده. تو به من گفتی بیا بشین که این چرت‌وپرت‌ها رو بگی؟!
- نه مامان! چرت‌وپرت نیست. راستش...اون‌روزی که با نیما رفتیم بیرون یادته؟!
- آره،چطور؟!
- اون‌روز ما نرفتیم بازار. رفتیم دکتر. دکتر هم آزمایش نوشت. بعد که جواب رو گرفتیم،نیما...!
بغض گلوم رو گرفت و نتونستم بقیه‌اش رو بگم. اشک‌هام روی گونه‌هام راه افتاد و مامان نگران گفت:
- نفس، نیما چی شده؟!
هیچی نگفتم که تکون شدیدی بهم داد و داد زد:
- بهت میگم نیما چی شده؟!
- نیما...سرطان ریه داره.
و گریه‌ام شدیدتر شد. با صدای در اشک‌هام رو پاک کردم و روم رو برگردوندم. زهرا توی چهارچوب در وایساده بود و چشم‌هاش پر از اشک بود. محکم روی گونه‌ام زدم و گفتم:
- خاک بر سرم. حالا نیما من رو می‌کشه.
به دیوار تکیه داد و سر خورد پائین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
سریع رفتم کنارش و گفتم:
- زهرا، همه حرف‌هامون رو شنیدی؟!
زهرا سرش رو تکون داد و زد زیر گریه. سرش رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
- زهرا آروم باش.نیما خوب میشه!
توی این وضعیت گریه‌ها و شیون‌های مامان هم بهش اضافه شد. روی گونه‌اش می‌زد و داد می‌زد:
- نیما، الهی مادرت بمیره!
اعصابم خرد شد و سرش داد زدم:
- بسه مامان، خیلی وضعیت خوبه، تو هم اضافه شدی؟! بسه، تو باید به زهرا کمک کنی. زهرا نباید بهش استرس وارد بشه وگرنه مشکلی برای بچه‌اش پیش میاد.
مامان با این حرفم کمی آروم شد و اومد جلو و زهرا رو بغل کرد و گفت:
- الهی برات بمیرم. گریه نکن مادر، نیما خوب میشه. شیمی‌درمانی می‌کنه خوب میشه.
- مامان دیدی بدبخت شدم. یه وقت بچه‌ام یتیم نشه.
سرش داد زدم:
- زهرا، بسه. زبونت رو گاز بگیر. نیما هم خوب میشه. اینقدر امید داره که امیدش بر بیماریش غلبه می‌کنه؛ بهت قول میدم!
زهرا آروم‌تر شد و از جاش بلند شد و رفت توی اتاق. رو به مامان گفتم:
- مامان، توروخدا نیما که اومد به روش نیاری ها.
سریع سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه، باشه.
همون‌موقع نیما اومد تو و گفت:
- سلام بر اهل خانه.
مامان دوباره زد زیر گریه و پرید بغل نیما و گفت:
- الهی مادرت برات بمیره و این روزهات رو نبینه. الهی بی‌مادر شی.
پوفی کردم و با صدای بلند گفتم:
- این بود قولتون مامان؟!
نیما چپ‌چپی نصار من کرد و گفت:
- تو بهش گفتی؟!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- بهشون گفتم!
سریع و با قدم‌های بلند به سمتم اومد و گفت:
- دیگه به کی گفتی؟!
با صدای آرومی گفتم:
- زهرا.
با شنیدن اسمش، صداش رو بالا برد و داد زد:
- مگه بهت نگفتم نگو، می‌خوای من رو به کشتن بدی؟من اصلا نمی‌خوام درمان بشم، توفضولی؟چرا گیر دادی به من؟ تو زندگی من دخالت نکن. فهمیدی؟!
از حرف‌هاش بغضم گرفت. من کی تو زندگی این‌ها دخالت کردم که حالا بار دومم باشه؟ من که کاری به کارشون ندارم. سرم رو پایین انداختم و به سمت حیاط خلوت راه افتادم. هرموقع دلم می‌گرفت می‌رفتم اونجا و خودم رو خالی می‌کردم. گریه می‌کردم و به خدا گله می‌کردم. روی تاب نشستم و سرم رو رو به آسمون گرفتم وگفتم:
- خدایا حق من اینه؟ چرا همه با من این‌جوری می‌کنند؟چرا رامین با این همه عشق و محبتی که به پاش ریختم، ترکم کرد؟چرا حالا که نگران نیمام و نمی‌خوام طوریش بشه، این‌جوری باهام رفتار کرد؟خدایا چرا من اینقدر تنهام؟چرا من کسی رو ندارم؟خدایا،خستم،از دنیا و بنده‌هات.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین