-
- ارسالات
- 181
-
- پسندها
- 639
-
- دستآوردها
- 93
-
- مدالها
- 1
چند دقیقه بعد،آدرین هم اومد و بلیطها رو بهمون داد و همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا وسط برج رفتیم. از نمایشگاه اونجا دیدن کردیم و چندتا عکس سلفی با هم گرفتیم. بعد از اون،دوباره سوار آسانسور شدیم و تا آخر برج بالا رفتیم. خدائيش جای قشنگی بود و من از نمایشگاهها و موزههاش لذت بردم. ساعت چهار بود که از برج میلاد بیرون اومدیم و به سمت کاخ نیاوران رفتیم. کاخ نیاوران تو محلههای زعفرانیه و اینجور جاها بود که پولدارها اونجا زندگی میکردند. تا رسیدیم،سریع پیاده شدم و گفتم:
- خب،پول اینجا رو کی حساب کنه؟!
آرمین با خنده گفت:
- آبجی،حالت بد نشه؟!
- نه،کاملاً خوبم. پول اینجا رو داداش گلم حساب کنه.
آرمین لبخندی زد و گفت:
- آخ جون، نیما جون دستت رو بکن توی جیبت.
نیما عصبی گفت:
- نفس،از کیسه خلیفه میبخشی؟!
- ولی من که منظورم تو نبودی. منظورم داداش گلم،آرمین بود.
ایندفعه نیما به آرمین لبخند زد و گفت:
- آرمین جون،دستت رو بکن تو جیبت.
- چرا من؟!من که شپش توی جیبم داره کاخ میسازه.
- من نمیدونم،یالا ببینم.
خلاصه بعد از کلی جروبحث،آرمین پول بلیطها رو حساب کرد و رفتیم تو. اونجا هم خیلی جالب و تاریخی بود. آرمین با دیدن کاخ سوتی زد و گفت:
- بهبه،خداوکیلی ببین شاه کجا زندگی میکرده ها.کیف میکرده تو این خونه به این بزرگی.
- بسه،حالا خونهاش رو چشم میزنی، همین فردا با خاک یکسان میشه.
- وا! من چشمهام شوره؟!! من اگه چشمهام شور بود که الان آدرین این قیافه رو نداشت. از بس بهش میگم، بترکی با اون خوشگلیت، دیگه خودم خسته شدم ولی لامصب چشم نمیخوره که.
آدرین اخمی کرد و گفت:
- بیشعور،بگو ماشاالله، چشم نداری ببینی؟!
- نه والا.***
خلاصه تا ساعت ده تو خیابونها گشتیم و رفتیم پارک چیتگر برای خوابیدن. چادرهامون رو پهن کردیم و من هم بعد از گفتن شب بخیر رفتم توی چادر نیما اینا و مانتو و شالم رو درآوردم و کنار زهرا دراز کشیدم. زهرا پشتش به من بود و روش به نیما. نفسهای منظمش نشون میداد که خوابه. نیما هم زهرا رو بغل کرده بود و خوابیده بود. دستم رو آروم روی شکم زهرا گذاشتم و گفتم:
- تو مثل مامانت خوابالو نشی ها...آفرین..شببخیر عمهجان.
و چشمهام رو بستم و کمکم خوابم برد.***
صبح ساعت نه از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحونه،به سمت اصفهان راه افتادیم.***
تقریبا ساعت سه و نیم بود که رسیدیم اصفهان و دم جادهای که از هم جدا میشدیم،نگه داشتیم و همگی باهم خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه مامان. تا رسیدیم،یهکم با مامان و بابا حرف زدم و توی اتاقم رفتم و نیما و زهرا هم رفتند خونشون. من هم بعد از عوض کردن لباسهام، روی تخت دراز کشیدم. اینقدر خسته بودم که به سه ثانیه نکشیده،خوابم برد.
***
- خب،پول اینجا رو کی حساب کنه؟!
آرمین با خنده گفت:
- آبجی،حالت بد نشه؟!
- نه،کاملاً خوبم. پول اینجا رو داداش گلم حساب کنه.
آرمین لبخندی زد و گفت:
- آخ جون، نیما جون دستت رو بکن توی جیبت.
نیما عصبی گفت:
- نفس،از کیسه خلیفه میبخشی؟!
- ولی من که منظورم تو نبودی. منظورم داداش گلم،آرمین بود.
ایندفعه نیما به آرمین لبخند زد و گفت:
- آرمین جون،دستت رو بکن تو جیبت.
- چرا من؟!من که شپش توی جیبم داره کاخ میسازه.
- من نمیدونم،یالا ببینم.
خلاصه بعد از کلی جروبحث،آرمین پول بلیطها رو حساب کرد و رفتیم تو. اونجا هم خیلی جالب و تاریخی بود. آرمین با دیدن کاخ سوتی زد و گفت:
- بهبه،خداوکیلی ببین شاه کجا زندگی میکرده ها.کیف میکرده تو این خونه به این بزرگی.
- بسه،حالا خونهاش رو چشم میزنی، همین فردا با خاک یکسان میشه.
- وا! من چشمهام شوره؟!! من اگه چشمهام شور بود که الان آدرین این قیافه رو نداشت. از بس بهش میگم، بترکی با اون خوشگلیت، دیگه خودم خسته شدم ولی لامصب چشم نمیخوره که.
آدرین اخمی کرد و گفت:
- بیشعور،بگو ماشاالله، چشم نداری ببینی؟!
- نه والا.***
خلاصه تا ساعت ده تو خیابونها گشتیم و رفتیم پارک چیتگر برای خوابیدن. چادرهامون رو پهن کردیم و من هم بعد از گفتن شب بخیر رفتم توی چادر نیما اینا و مانتو و شالم رو درآوردم و کنار زهرا دراز کشیدم. زهرا پشتش به من بود و روش به نیما. نفسهای منظمش نشون میداد که خوابه. نیما هم زهرا رو بغل کرده بود و خوابیده بود. دستم رو آروم روی شکم زهرا گذاشتم و گفتم:
- تو مثل مامانت خوابالو نشی ها...آفرین..شببخیر عمهجان.
و چشمهام رو بستم و کمکم خوابم برد.***
صبح ساعت نه از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحونه،به سمت اصفهان راه افتادیم.***
تقریبا ساعت سه و نیم بود که رسیدیم اصفهان و دم جادهای که از هم جدا میشدیم،نگه داشتیم و همگی باهم خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه مامان. تا رسیدیم،یهکم با مامان و بابا حرف زدم و توی اتاقم رفتم و نیما و زهرا هم رفتند خونشون. من هم بعد از عوض کردن لباسهام، روی تخت دراز کشیدم. اینقدر خسته بودم که به سه ثانیه نکشیده،خوابم برد.
***