• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
چند دقیقه بعد،آدرین هم اومد و بلیط‌ها رو بهمون داد و همگی با هم سوار آسانسور شدیم و تا وسط برج رفتیم. از نمایشگاه اونجا دیدن کردیم و چندتا عکس سلفی با هم گرفتیم. بعد از اون،دوباره سوار آسانسور شدیم و تا آخر برج بالا رفتیم. خدائيش جای قشنگی بود و من از نمایشگاه‌ها و موزه‌هاش لذت بردم. ساعت چهار بود که از برج میلاد بیرون اومدیم و به سمت کاخ نیاوران رفتیم. کاخ نیاوران تو محله‌های زعفرانیه و اینجور جاها بود که پولدارها اونجا زندگی می‌کردند. تا رسیدیم،سریع پیاده شدم و گفتم:
- خب،پول اینجا رو کی حساب کنه؟!
آرمین با خنده گفت:
- آبجی،حالت بد نشه؟!
- نه،کاملاً خوبم. پول اینجا رو داداش گلم حساب کنه.
آرمین لبخندی زد و گفت:
- آخ جون، نیما جون دستت رو بکن توی جیبت.
نیما عصبی گفت:
- نفس،از کیسه خلیفه می‌بخشی؟!
- ولی من که منظورم تو نبودی. منظورم داداش گلم،آرمین بود.
این‌دفعه نیما به آرمین لبخند زد و گفت:
- آرمین جون،دستت رو بکن تو جیبت.
- چرا من؟!من که شپش توی جیبم داره کاخ می‌سازه.
- من نمی‌دونم،یالا ببینم.
خلاصه بعد از کلی جروبحث،آرمین پول بلیط‌ها رو حساب کرد و رفتیم تو. اونجا هم خیلی جالب و تاریخی بود. آرمین با دیدن کاخ سوتی زد و گفت:
- به‌به،خداوکیلی ببین شاه کجا زندگی می‌کرده ها.کیف می‌کرده تو این خونه به این بزرگی.
- بسه،حالا خونه‌اش رو چشم می‌زنی، همین فردا با خاک یکسان میشه.
- وا! من چشم‌هام شوره؟!! من اگه چشم‌هام شور بود که الان آدرین این قیافه رو نداشت. از بس بهش میگم، بترکی با اون خوشگلیت، دیگه خودم خسته شدم ولی لامصب چشم نمی‌خوره که.
آدرین اخمی کرد و گفت:
- بی‌شعور،بگو ماشاالله، چشم نداری ببینی؟!
- نه والا.***
خلاصه تا ساعت ده تو خیابون‌ها گشتیم و رفتیم پارک چیتگر برای خوابیدن. چادرهامون رو پهن کردیم و من هم بعد از گفتن شب بخیر رفتم توی چادر نیما اینا و مانتو و شالم رو درآوردم و کنار زهرا دراز کشیدم. زهرا پشتش به من بود و روش به نیما. نفس‌های منظمش نشون می‌داد که خوابه. نیما هم زهرا رو بغل کرده بود و خوابیده بود. دستم رو آروم روی شکم زهرا گذاشتم و گفتم:
- تو مثل مامانت خوابالو نشی ها...آفرین..شب‌بخیر عمه‌جان.
و چشم‌هام رو بستم و کم‌کم خوابم برد.***
صبح ساعت نه از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحونه،به سمت اصفهان راه افتادیم.***
تقریبا ساعت سه و نیم بود که رسیدیم اصفهان و دم جاده‌ای که از هم جدا می‌شدیم،نگه داشتیم و همگی باهم خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت خونه مامان. تا رسیدیم،یه‌کم با مامان و بابا حرف زدم و توی اتاقم رفتم و نیما و زهرا هم رفتند خونشون. من هم بعد از عوض کردن لباس‌هام، روی تخت دراز کشیدم. اینقدر خسته بودم که به سه ثانیه نکشیده،خوابم برد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
دو هفته بعد
یه هفته دیگه سالگرد ازدواج نیما و زهراست و من هنوز هیچی براشون نخریدم. داشتم فکر می‌کردم چی براشون بخرم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. صدف بود. با خوشحالی جوابش رو دادم:
- الو؟
- الو سلام نفس جون، خوبی؟!
- سلام عزیزم، خوبم ممنون. تو خوبی؟ شوهرت خوبه؟! دریا چطور؟!
- همه خوبند، سلام می‌رسونند. میگم، تو برای آقا نیما و زهرا چیزی خریدی؟!
- نه متاسفانه، همین الان داشتم فکر می‌کردم چی بخرم.
- ببین عزیزم، امروز همه اکیپ می‌خوایم بریم بازار براشون کادو بخریم. تو هم میای؟!
- آره چرا که نه؟! حتما میام.فقط ساعت چند؟!
- ساعت چهاربیا دم پاساژ سپاهان.
- باشه گلم، ممنون که خبر دادی. کاری نداری؟!
- نه عزیزم، سلام برسون. خداحافظ.
- تو هم سلام برسون. بای.
و گوشیم رو قطع کردم و یه نگاه به ساعت کردم. ساعت دوازده بود. خب حالا وقت دارم. سریع از اتاقم بیرون رفتم و سفره رو کمک مامان پهن کردم و منتظر شدم بابا بیاد. همون موقع در باز شد و اومد تو. من و مامان بهش سلام کردیم که جوابمون رو با خوش‌رویی داد و بعد از عوض کردن لباس‌هاش اومد و سر سفره نشست و شروع کردیم به غذا خوردن. به مامانم گفتم:
- مامان، شما برای سالگرد ازدواج نیما و زهرا چیزی خریدید؟!
- آره، چندوقت پيش رفتم، خریدم.
- آهان، من هم امروز با اکیپمون میرم، می‌خرم.
- باشه.
بعد از اینکه غذام رو خوردم، ظرف‌ها رو شستم و رفتم توی اتاق و گوشیم رو برای ساعت دو تنظیم کردم و خوابیدم.
***
با صدای آلارم گوشیم، از جام پاشدم و توی حموم پریدم. بعد از یه ساعت، از حموم بیرون اومدم و یه شلوار سفید و مانتو آبی نفتی پوشیدم و موهام رو شونه کردم و بستم و یه آرایش خیلی ساده کردم و روسری سفید و آبیم رو سرم کردم و بعد از برداشتن وسایلم، بیرون رفتم و سوئیچ ماشینم رو که چندوقت بود سوارش نشده بودم رو برداشتم و راه افتادم.
***
بعد از ده دقیقه دم پاساژ سپاهان بودم. گوشیم رو درآوردم و زنگ زدم به صدف:
- الو؟!
- الو، سلام صدف جان، شما کجائید؟!
- بیا تو پاساژ.
سریع رفتم توی پاساژ که دم یه مغازه دیدمشون. جلو رفتم و به همگی سلام کردم و راه افتادیم. یکی‌یکی مغازه‌ها رو نگاه می‌کردیم بلکه یه چیزی پیدا بشه. دم یه مغازه مجسمه فروشی، دوتا مجسمه دیدم که خیلی خوشگل بودند، ولی جداجدا بودند. یکیشون یه آدم بود و یه قلب توی دستش بود که تو قلبِ N نوشته بود و اون مجسمه هم شکل همین بود ولی تو قلب به جای N نوشته بود Z. رو به بچه ها کردم و گفتم:
- بچه‌ها، من این‌ها رو می‌خرم.
آرمین گفت:
- عه آبجی، زرنگی کردی و زودتر از ما این رو برداشتی؟!
- خب چیکار کنم؟! شما هم زرنگی کنید و یه چیزی بردارید.
و رفتم توی مغازه و دوتا مجسمه رو خریدم. یه‌کم دیگه تو بازار گشتیم و من به جز مجسمه، چندتا لباس هم برای خودم خریدم. دیگه هیچی تو جیبم نبود، از بس پول‌هام رو خرج کردم. بچه‌ها جلوتر راه می‌رفتند و من هم پشت سرشون ویترین‌ها رو نگاه می‌کردم. همین‌جور که داشتم به ویترین‌ها نگاه می‌کردم، چشمم به یه لباس سفید خیلی خوشگل افتاد. لباسه دکلته بود ولی دامنش پف‌پفی بود و عقب لباس تا کمر بند می‌خورد. دلم می‌خواست اون لباس رو بخرم، ولی پول نداشتم. همین‌جور که به لباس خیره شده بودم، آدرین گفت:
- برو توی مغازه.
- وا! برای چی؟!
- برو پروش کن.
- نه، نمی‌خوام.
- همین‌جوری برو توی تنت ببین.
- آخه مگه دیوونم الکی‌الکی برم لباس مردم رو بپوشم؟
- این لباس رو برای قشنگی که اینجا آویزون نکردند، گذاشتند هرکی خوشش اومد بره و پروش کنه و بخره.
خلاصه با هزار زور و اصرار رفتم توی مغازه و لباس رو پرو کردم. یه نگاه از توی آینه به خودم انداختم. وای! محشر شدم. حیف که پول ندارم وگرنه می‌خریدمش. از پرو اومدم و یه نگاه به دور و برم کردم. ولی آدرین نبود. لباس رو گذاشتم روی میز و گفتم:
- خیلی ممنون، از مدلش خوشم نیومد.
فروشنده با تعجب گفت:
- یعنی نمی‌خریدش؟! (نه دیگه خنگول. خدایا ببین ما را با کی‌ها کردی 7میلیون نفرها).
- نه، برنمی‌دارم.
- ولی این برای شما حساب شده.
- چی؟!
- اون آقا حساب کردند.
پوفی کردم و گفتم:
- باشه پس برام بذارید توی پلاستیک.
از مغازه بیرون اومدم و خودم رو به بچه‌ها رسوندم. رفتم کنار آدرین و آروم گفتم:
- خیلی ممنون بابت لباس، ولی چرا حساب کردید؟!
- جواب جمله اولت، خواهش می‌کنم و جواب سوالت، چون دوست داشتم.
این رو گفت و از کنارم رد شد. اه! چقدر این فرد خودخواهه! خب دوست داشته باشی، باید برای من بخری؟! از حرصم پام رو روی زمین زدم. ولی ته دلم واقعاً ازش ممنون بودم که اون لباس رو برام خرید چون واقعاً دوسش داشتم. تا ساعت هشت توی بازار گشتیم تا اینکه بالاخره همه کادوهاشون رو خریدند و تصمیم بر این شد که شام رو باهم بریم رستوران بخوریم. گوشه رستوران یه میز با ده تا صندلی پیدا کردیم و نشستیم و همگی منوها رو برداشتیم. همون‌موقع گارسون اومد و دوباره آرمین مسخره‌بازیش گل کرد.
- ببخشید، میگوی دریایی و خاویار ندارید؟!
گارسون هول کرد و گفت:
- نه متاسفانه،چیز دیگه‌ای میل ندارید؟!
آرمین قیافه ناراحتی به خودش گرفت و گفت:
- حیف شد. من این‌ها رو می‌خواستم. حالا عیبی نداره، میرم رستوران روبه‌روئیتون.
گارسون که معلوم بود روی رستوران روبه‌رویی حساسه، گفت:
- نه، نه، بشینید، الان براتون میارم.
و سریع رفت. به رفتنش نگاه کردم. همین‌جوری که می‌رفت، با خودش حرف میزد و توی سرش میزد. همگی زدیم زیر خنده و من گفتم:
- آخه مگه کرم داری که اینقدر مردم‌آزاری می‌کنی؟!
- آره، آسکاریس دارم.
خندیدم و گفتم:
- خیلی مسخره‌ای.
- لطف دارید آبجی گلم.
بعد از چند دقیقه یه مرده اومد و به آرمین گفت:
- خیلی معذرت می‌خوام آقا، ما خاویار و میگوی دریایی نداریم. میشه چیز دیگه‌ای سفارش بدید؟!
- نه،من همین رو می‌خوام.
با حرص گفتم:
- عه آرمین، حالا کوتاه بیا.
آرمین پوفی کرد و گفت:
- باشه، به‌خاطر آبجی گلم کوتاه میام. جوجه‌کباب که دیگه دارید؟!
اون آقا سریع گفت:
- بله بله، الان براتون میارم.
و سریع رفت. همگی زدیم زیر خنده. یعد از چند دقیقه، غذاهامون رو آوردند و شروع به خوردن کردیم.
**
ساعت یازده برگشتم خونه و بعد از عوض کردن لباس‌هام، روی تخت پریدم و به‌شمار سه خوابم برد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
یه هفته بعد
از صبح تا حالا دارم مثل خر، بلا نسبت شما کار می‌کنم. مامان هزار بار از صبح تا حالا گفته:
- نفس جون، مادر برو لباس‌های من رو اتو کن... نفس جان، مادر بیا این هدیه‌ای رو که خریدم کادو کن.
خلاصه که دیوونه شدم از دستورهای مامان. ساعت پنج بود که از حموم بیرون اومدم و شروع کردم به آرایش کردن. من مثل بعضی دخترها، خودم رو توی آرایش غرق نمی‌کردم. یه ذره ریمل و پنکیک و رژلب می‌زدم و تمام. پس طبق معمول یه رژلب قرمز و ریمل و پنکیک هم زدم و یه سایه یاقوتی هم کم‌رنگ پشت چشم‌هام کشیدم، چون لباسم یاقوتی رنگ بود. لباسم رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم و خیلی ساده بالا بستم و روسری حریرم رو روی سرم انداختم. یه نگاه از توی آینه به خودم کردم. وای! ماه شدم. یه لباس ماکسی بلند و آستین‌دار یاقوتی که روی سینه‌اش سنگ‌دوزی شده بود و یه شال حریر یاقوتی، رنگ لباسم. وسایلم رو جمع کردم و توی کیفم گذاشتم و یه‌کم لوازم آرایش هم با خودم برداشتم که یهو یادم افتاد کادوم رو برنداشتم. از توی کشوی میزم برش داشتم و توی یه پلاستیک گذاشتمش و از اتاقم بیرون رفتم. مامان و بابا هم تقریبا آماده بودند.
***
خلاصه ساعت شش بود که از خونه بیرون رفتیم و به سمت خونه نیما راه افتادیم. چون خونش بزرگ بود، مراسم رو اونجا برگزار کرده بود. بعد از ده دقیقه رسیدیم و رفتیم تو. تقریباً همه اومده بودند. همگی با مامان و بابای زهرا سلام علیک کردیم. همین‌جور که مشغول احوال‌پرسی بودم، چشمم به یه دختری افتاد با چشم‌های سبز، ابروهای کلفت، دماغ معمولی و لب و دهن باریک. قیافش بد نبود. فقط چشم‌های سبزش به چهرش زیبایی می‌داد وگرنه چیز جذابی توی صورتش نداشت. از آنالیز کردنش دست برداشتم و رفتم نشستم. چند دقیقه بعد بالاخره زهرا خانم پیداشون شد و اومد و سلام احوال‌پرسی کرد. با چشم و ابرو به اون دختره اشاره کردم و گفتم:
- زهرا، اون کیه؟!!
زهرا نگاهی بهش کرد و گفت:
- سپیده رو میگی؟ اون دخترعمومه.
- آهان.
زهرا سقلمه‌ای بهم زد و گفت:
- ورپریده چقدر تو خوشگل شدی!
- خیلی ممنون از ابراز محبتتون.
- خواهش می‌کنم!
صدای زنگ در مانع از ادامه حرفمون شد. نیما رفت و در رو باز کرد. چند دقیقه بعد اکیپمون اومدند تو. رفتم جلو و به همشون سلام کردم که چشمم به دختری افتاد که کنار آرمین وایساده بود. آرمین دستش رو به طرف دختره نشونه گرفت و گفت:
- معرفی می‌کنم، شریک زندگیم، رها خانم.
یه دختری با پوست سفید، چشم‌های خاکستری، ابروهای کمونی، دماغ قلمی و سربالا و لب‌های قلوه‌ای. در کل دختر خیلی زیبایی بود و به آرمین می‌خورد. باهاش دست دادم و گفتم:
- از آشنائیتون خوشبختم، فکر نمی‌کردم آرمین یه همچین دختر خوبی رو انتخاب کرده باشه.
رها لبخندی زد و گفت:
- خیلی ممنون، شما لطف دارید.
یهو آرمین وسط حرف ما پرید و گفت:
- اوه، چه با ادب. آبجی، تو و با ادبی؟! محاله! شما دوتا کلمه متضاد هستید.
- دیگه داداشم روم اثر گذاشته.
نیما معترضانه گفت:
- تو دوباره پای من رو کشیدی وسط؟!
- عه، مگه من هرموقع میگم داداش، منظورم تویی؟! منظورم آرمینه.
- خب اسم ببر.
زهرا کلافه گفت:
- ای بابا بسه، بفرمایید تو بقیه بحثتون رو بکنید.
خوب که دقت کردم دیدم رامین و پروانه نیستند! وا! چرا نیومدند؟ اصلا به من چه ربطی داره؟! من قراره دیگه به اون‌ها فکر نکنم. اکیپمون رفتند و با همه سلام‌علیک کردند. حس کردم نگاه سپیده به آدرین یه جور خاصیه. انگار خودش رو می‌خواست بچسبونه به آدرین. بچه‌ها رفتند نشستند. همون موقع سپیده اومد و کنار آدرین نشست. از اینکه یه دختری به آدرین چسبیده بود، اصلا حس خوبی نداشتم. نمی‌دونم چم بود ولی یه جورایی عصبی بودم. آدرین همش سعی داشت ازش جدا بشه ولی اون بیشتر بهش می‌چسبید. داشتم به این دوتا نگاه می‌کردم که کیک رو آوردند و نیما و زهرا کنار هم نشستند. یه شمع روش بود که عدد یک رو نشون می‌داد. دوتایی اومدند فوت کنند که سریع گفتم:
- وایسید، وایسید.
نیما و زهرا گفتند:
- چیه؟
- پس آرزو چی میشه؟ اول آرزو کنید.
نیما و زهرا با لبخند به هم نگاه کردند و چشم‌هاشون رو بستند و باز کردند و شمع رو فوت کردند. همگی براشون دست زدیم. یه لحظه به زهرا حسودیم شد. به اینکه چه زندگی خوب و آرومی داره. نیما و زهرا چاقو رو توی دستشون گرفتند و باهم کیک رو بریدند. کیک رو توی آشپزخونه بردند تا تقسیمش کنند. ازجام پاشدم و دنبالشون رفتم تا کمکشون کنم. دوتا ظرف گرفتم و برای آدرین و سپیده بردم. آدرین ظرفش رو ازم گرفت و با لبخند تشکر کرد. همون موقع سپیده گفت:
- آدرین‌جان، میشه از منم بهم بدی؟!
بله؟! آدرین جان؟! بعضی‌ها چه زود چای نخورده پسرخاله می‌شند.
آدرین بدون نگاه کردن بهش گفت:
- خدا دست رو برای استفاده آفریده، نه به عنوان دکور.
و ازجاش بلند شد و از اونجا دور شد. سپیده هم عصبی ظرف رو ازم گرفت و شروع به خوردن کرد. بعد از اینکه همه کیک‌هاشون رو خوردند نوبت به کادوها رسید. نیما و زهرا جای مخصوصشون نشستند که آرمین گفت:
- نیما جان، اکیپ ما رو آخر باز کن.
- باشه.
و شروع کردند به باز کردن کادوها. بعد از اینکه کادوی خانواده‌ها تموم شد، نوبت رسید به کادوی اکیپ ما. اولین کادو از صدف و سامیار بود که یه ساعت بود. یهو آرمین خوند:
- هرکی کادو گذاشته، با رقص روش گذاشته.
همگی زدیم زیر خنده و آدرین گفت:
- آرمین... زشته!
- خب راست میگم، هرکس کادو می‌ذاره شوهرش باید برقصه.
- آخه این چه رسمیه؟!
- من نمی‌دونم، باید برقصید.
خلاصه سامیار مجبور شد برقصه. بعد از اون، کادوی آرمین و رها بود که آرمین سریع رفت وسط و شروع به رقصیدن کرد. وای! من که از خنده پکیدم از بس این مرد دلقک بود. بعد از اون، سامان شوهر دریا رقصید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
نیما کادوی بعدی رو برداشت و گفت:
- هدیه‌ای ناقابل از طرف نفس به عروس و داماد. سالگرد ازدواجتان مبارک.
یهو آرمین گفت:
- خب نفس‌خانم شوهرت رو بفرست وسط.
- وا! من گورم کجا بود که کفنم باشه.
- من نمی‌دونم، یکی رو باید بفرستی وسط وگرنه باید خودت برقصی.
- حالا نمیشه بی‌خیال‌شی؟!!
- نخیر.
ای بابا! حالا چه خاکی بر سرم بریزم؟ انگار مجبورم خودم برقصم ولی من رو بکشند هم جلوی این جمع نمی‌رقصم. همین‌جور که داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم، یهو یکی گفت:
- من به جاش می‌رقصم.
به طرف صدا برگشتم که دیدم آدرینه. با این حرف آدرین، همگی هوو کشیدند و آدرین رفت وسط. اون برعکس آرمین، خیلی مردونه و قشنگ می‌رقصید. یه نگاه به سپیده کردم که دیدم داره آتیش می‌گیره. بعد از اینکه آدرین رقصید، همه دست زدند و آرمین گفت:
- مبارکه. انشاالله یه عروسی افتادیم.
منظورش رو نفهمیدم و گفتم:
- ها؟!
ولی آدرین به آرمین اخم کرد و گفت:
- آرمین... .
آرمین لبخندی زد و دستاش رو بالا برد و گفت:
- باشه بابا، چرا می‌زنی؟ من تسلیم... .
آخرش هم هیچی از حرف‌هاشون متوجه نشدم! ساعت ده بود که میز رو همراه با بقیه چیدیم. به همه تعارف کردم که بشینند و غذا رو نوش‌جان کنند. همه نشستند ولی آدرین نبود. در همین افکار بودم که ببینم آدرین کجاست که یهو از دستشویی اومد بیرون. آهان، پس رفته بود دستاش رو بشوره. نزدیک میز اومد و داشت آنالیز می‌کرد که جای خالی کجا هست که سپیده گفت:
- آدرین‌خان، بیاین کنار من جاتون میشه.
به سپیده نگاه کردم اما هیچ جای خالی کنارش نبود. نکنه می‌خواد آدرین تو دلش بشینه؟ به خداوندی خدا سپیده له میشه! آدرین با صورت سرخ از خنده گفت:
- نه، خیلی ممنون، اینجا می‌شینم.
و نشست روبه‌روی من. سپیده خانم خوردی؟ حالا هستش رو تف کن. اومدم دستم رو ببرم سمت کفگیر تا برنج بکشم اما آدرین زودتر اون رو برداشت و گفت:
- بده من برات بکشم.
بشقابم رو بدون هیچ‌حرفی بهش دادم و یه لبخند ملیح زدم. بشقاب رو دستم داد و گفتم:
- خیلی ممنون.
- قابل شما رو نداشت.
چیزی نگفتم و شروع به خوردن کردم.
***
ساعت دوازده همه رفتن حتی سپیده خانوم! و فقط اکیپ خودمون موندند. زهرا نشست روی مبل کناری من و نیما هم کنارش. رو بهشون گفتم:
- حالا که اینقدر اصرار کردید ما بمونیم، چیکار کنیم؟!
زهرا گفت:
- بیا لباس‌های بچه من رو بدوز.
آرمین با مسخره‌بازی گفت:
- بده ما هم کمک کنیم.
- وایسا الان برات میارم.
و زهرا راه افتاد به سمت اتاق خودشون و نیما هم دنبالش. آرمین تعجب زده گفت:
- واقعا رفت؟!
آدرین خندید و گفت:
- نه پس، واقعا اومد! وقتی حرف می‌زنی پاش وایسا.
نیما یه چرخ خیاطی جلوی آرمین گذاشت و زهرا هم یه پارچه و نخ و سوزن و قیچی رو جلوش گذاشت. زهرا دست به کمر ایستاد و گفت:
- بدوز!
آرمین چشم‌هاش چهارتا شد و گفت:
- چی؟! چی‌چی رو بدوزم؟!
همگی داشتیم از دست این دوتا می‌مردیم از خنده.
- لباس‌های بچه من رو دیگه.
- شوخی جالبی بود.
- ولی من اصلاً شوخی نکردم.
آرمین داشت با چشم‌های از حدقه دراومده و دهن باز به زهرا نگاه می‌کرد. آدرین یکی زد تو دهن آرمین و گفت:
- ببند، مگس رفت توش.
آرمین به خودش اومد و گفت:
- فکر می‌کردم من زرنگ‌ترین آدم دنیام ولی... نه!
رها گفت:
- ولی چی؟!
- ولی این آبجی زهرا دست من هم از پشت بسته.
با خنده گفتم:
- آره پس چی فکر کردی؟ تازه نبودی ببینی وقتی پسرای دانشگاه... .
اومدم ادامه بدم که زهرا جلوی دهنم رو گرفت. وای حواسم نبود که نیما یه نمه غیرتی تشریف داره! همه خندشون گرفته بود... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
زهرا دستش رو برداشت و نیما با شک و تردید گفت:
- خب بعدش؟!
- هیچی، هر پسری به زهرا شماره می‌داد اون هم حسابش رو می‌رسید. روش شیرموز خالی می‌کرد.
همه زدند زیر خنده و نیما هم خندید و گفت:
- very good.
زهرا با تعجب گفت:
- oh,my God!
- what happened?!(چه اتفاقی افتاده؟)
- هیچی، شوهرم دعوام نکرد.
- your husband is kind.he is very kind. (شوهر تو مهربونه. خیلی مهربونه)
- No,he is cruel. (نه، اون ظالمه)
و با معصومیت به چشم‌های نیما خیره شد.
آرمین روی گونش زد و گفت:
- نچ‌نچ‌نچ‌نچ، خاک تو سرم. Is he cruel?
زهرا با محبت به نیما نگاه کرد و گفت:
- No,he is very kind.
نیما هم گفت:
- Thank youuu.♡♡
آرمین وسط حرفشون پرید و گفت:
- your welcome!
- کی با تو بود؟!
- عه! با من نبودید؟ پس اشتباه شده.
و همه خندیدیم. زهرا به آرمین گفت:
- فکر نکن نفهمیدم آرمین‌خان که بحث رو پیچوندی!
- به خدا بلد نیستم بدوزم.
نیما بهش گفت:
- پس فردا بچت به دنیا میاد باید بشینی رخت بشوری، آشپزی کنی، شیر خشک درست کنی، لباس بدوزی، شب‌ها لالایی بگی براش... اووف هزار تا کار دیگه که فعلاً دارم من دوره می‌بینم.
زهرا زد به بازوی نیما و گفت:
- تو کی دوره دیدی؟!
نیما به حالت گریه گفت:
- به خدا این‌قدری که این زن از من کار می‌کشه بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اون شوهر منه!
زهرا با حرص گفت:
- نیما می‌کشمت.
- وای، حالا می‌خواد با پاشنه‌های کفش کبودم کنه.
آرمین گفت:
- به خدا این گناه داره، این‌جوری نکن باهاش.
- من که کاریش ندارم، وا!
آرمین به نیما گفت:
- نیما، بیا بریم امشب خونه ما بخوابیم، به خدا قول میدم خیلی اذیتت نکنم.
- پاشو تا بریم.
نیما با عشوه بلند شد و صداش رو زنونه کرد و گفت:
- بیا آرمین جونم، بیا تا بریم.
- اومدم خل من!
و دست نیما رو گرفت و داشتند می‌رفتند به سمت در خروجی.
آدرین خندید و گفت:
- چشم رهاخانوم رو دور دیده.
(بیچاره این رها خیلی آروم و متینه. چه‌جوری قراره با آرمین زندگی کنه؟!) زهرا یکی از لنگه کفش‌هاش رو درآورد و به سمت آرمین پرتاب کرد و قشنگ تو کمرش خورد.
- داداشم ناقص شد.
آرمین کمرش رو گرفت و گفت:
- آی، پوکیدم... .
زهرا هم گفت:
- حقته!
رو بهش گفتم:
- دلقک بازی درنیار خواهرم.
- تو هم کفش می‌خوای احیاناً؟!
دست‌هام رو بالا بردم و گفتم:
- نه،غلط کردم.
***
به مامان زنگ زدم که شب رو خونه نیما می‌خوابم. وقتی همه اکیپ رفتند، شالم رو از سرم کشیدم و روی کاناپه ولو شدم.
زهرا گفت:
- نفس چرا اینجا خوابیدی، بلند شو روی تخت بخواب.
- آخه... لباس راحتی ندارم!
- خب خواهرم زودتر بگو تا برات یه دست لباس بیارم.
و رفت و یه بلیز و شلوار راحتی برام آورد و من با لباس‌های مهمونیم عوض کردم و نرسیده به پشتی خوابم برد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
با صدای داد و بی‌داد چشم‌هام رو باز کردم. اولش فکر کردم صدای تلویزیونه، ولی یه‌کم که دقت کردم فهمیدم صدای نیما و زهراست. بدوبدو از اتاق بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم... وای، نکنه اول صبحی از هم طلاق بگیرند. وای، نفس تو چقدر خنگی. آخه کی با یه دعوا طلاق گرفته؟! رو به نیما گفتم:
- نیما چه خبرته، خونه رو گذاشتی روی سرت.
نیما با داد گفت:
- از خواب که بیدار شدم دیدم خانم محترم... .
و به زهرا اشاره کرد و ادامه داد:
- همه ظرف‌های دیشب رو شسته.
چنگی به گونم زدم و گفتم:
- زهرا!
زهرا فقط بهم نگاه کرد و هیچی نگفت. نیما به سرعت از کنارم رد شد و از خونه بیرون رفت و یه جوری در رو بست که گوش‌هام کر شد! زهرا به سمتم اومد و یهو زد زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. با تعجب گفتم:
- خوبی خواهرم؟!
وسط خنده گفت:
- آره، چرا بد باشم؟!
- زهرا، نخند ببینم چی میگی؟!
سرفه‌ای کرد و گفت:
- آخه من ظرف‌ها رو نشسته بودم که!
- پس کی شسته بود؟!
- بشین سر میز تا چایی برات بریزم، اون موقع میگم.
روی صندلی نشستم و درهمون حالتی که داشت چایی می‌ریخت، گفت:
- هر هفته یکی میاد این‌جا رو تمیز می‌کنه، امروز صبح هم خیلی زود اومد و کارها رو انجام داد و رفت و وقتی که این آقای غرغرو بیدار شد، فکر کرد من شستم. واسه همین هم این‌قدر داد زد، اصلاً مهلت هم نداد که من هیچ حرفی بزنم! بعد هم که تو بیدار شدی!
یهو زدم زیر خنده و گفتم:
- خدا شانس بده.
چای رو جلوم گذاشت و گفت:
- آهان، شانس بده که داد بزنه سرت؟!
نون و پنیر رو هم گذاشت جلوم و شروع کرد به لقمه گرفتن.
- نه خب، خیلی خوبه که یکی برات غیرتی بشه!
- ایش، چیش خوبه؟!
- نمی‌دونم، فقط حس خوبیه.
زهرا لب‌هاش رو جمع کرد و گفت:
- نفس چرت نگو، می‌زنم تو سرت ها!
- باشه عامو... .
لقمه‌ای که گرفته بود رو دستم داد و گفت:
- بخور خواهرم، تقویت‌شی!
با تعجب خندیدم و گفتم:
- شبیه این مامان‌ها شدی که واسه بچه‌هاشون لقمه می‌گیرن.
- حالا بگیر دستم افتاد.
از دستش گرفتم و یه گاز بزرگ زدم. اوم، خیلی خوشمزه بود.
- زهرا، این خیلی خوشمزه‌اس! چی توش ریختی؟!
- نترس، زهرمار نریختم.
- عه، بگو مسخره!
- هیچی، فقط نون و پنیره با گردو و خیار و نمک هم بهش زدم تا خوشمزه بشه.
- آهان، پس بگو چرا نیما هرروز داره تپل‌تر میشه!
- وا، بدبخت کجاش داره تپل میشه؟!
- حالا الکی مثلاً نیما روزی سی کیلو وزن داره اضافه می‌کنه.
- اون گودزیلاعه عشقم، نه نیما.
لقمم تموم شد و گفتم:
- زهرا یکی دیگه می‌خوام، برام می‌گیری عشقم؟!
سرم رو هم کج کردم و چشم‌هام رو مثل این گربه‌ها لوس کردم. خندید و گفت:
- چرا خودت رو لوس می‌کنی؟! خب بگو برات می‌گیرم.
و شروع کرد به گرفتن یه لقمه جدید و گفت:
- اما نفس دیگه این کار رو نکن، چون خیلی چشم‌هات قشنگ میشن.
- راس میگی؟
- آره بابا، دروغم چیه.
- ایول، نمردیم و تو یه بار از من تعریف کردی!
لقمه رو دستم داد و من هم تا آخرش رو با چای خوردم. عجب صبحونه‌ای بود. خیلی بهم چسبید.
***
ناهار رو با شوخی و خنده درست کردیم تا این‌که ساعت یک بود که صدای زنگ خونه اومد. با تعجب گفتم:
- کیه؟!
زهرا اخمی کرد و گفت:
- آقای نیما محمدی!
- قهری باهاش؟!
- په‌نه‌په، الان میرم براش در رو باز می‌کنم. میشه بری در رو باز کنی؟!
- باش، میرم.
رفتم و در رو باز کردم و با یه دسته گل مواجه شدم. نیما گفت:
- اِه، نفس تویی؟!
- نه پس، بچتم و خودم رو شبیه عمم کردم.
- نمک نریز بچه!
- چشم بابایی!
- این ایال ما کجاست؟!
- ایالتون باهاتون قهره!
- که این‌طور، حالا نمیری کنار، بابای گلت بیاد تو؟!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- بفرمایید داخل پدرم.
و از جلوی در کنار رفتم و در رو بستم. نیما با صدای آرومی گفت:
- چرا با من قهره بابایی؟!
- اولاً زهرمار و بابایی، دوماً خب اون همه سرش داد زدی، ناراحت نباشه؟!
- خب نمی‌دونستم.
- آهان، حالا فهمیدی؟!
- آره، به شوکت‌خانم زنگ زدم و ازش ماجرا رو پرسیدم.
- شوکت خانم؟!
- همون خدمتکاره!
- اوهو! چه اسمی هم داره!
- به تو چه، چی‌کار به مردم داری؟!
- نمی‌دونم والا، مرض گرفتم.
- اون که صددرصد. بیا تا بریم از دل زهرا در بیاریم.
- بزن تا بریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
نیما با خوش‌حالی وارد آشپزخونه شد و گفت:
- سلام بر اهل خانه.
زهرا با بی‌تفاوتی فقط براش سر تکون داد، حتی نگاهی هم بهش نکرد. نیما اومد بره کنار زهرا که زهرا سریع گفت:
- نیما پاهات بو میده، سریع برو بشور!
نیما که حسابی جا خورده بود، مثل بادکنک بادش خالی شد و گفت:
- چشم، اهل خانه.
و رفت به سمت WC تا پاهاش رو بشوره؛ ولی به نظر من اصلاً پاهاش بو نمی‌داد.
- زهرا، راست میگن که زن‌های باردار بوها رو خوب تشخیص میدن؟!
- آره ولی اصلاً بویی نمیاد.
با تعجب گفتم:
- پس چرا به نیما گفتی؟!
- چون فقط یه بهانه بود.
چشمکی زدم و گفتم:
- آها، ok!
نیما برگشت به آشپزخونه و یکی از صندلی‌های میز رو عقب کشید و روبه‌روی زهرا نشست و دقیقاً بهش زل زد. زهرا هم که داشت سالاد درست می‌کرد، انگار نه انگار که نیمایی هم این وسط هست. نیما اومد یکی از خیارهای سالاد رو برداره که زهرا روی دستش زد و گفت:
- ناخنک نزن.
- پس چی‌کار کنم؟!
- به جای اینکه به من زل بزنی، برو لباس‌هات رو عوض کن.
- چشم.
و دوباره از آشپزخونه بیرون رفت. رفتم جای نیما نشستم و گفتم:
- گناه داره طفلک.
- من گناه نداشتم؟ درسته که سوءتفاهم بود ولی واقعاً ناراحت شدم.
- نمیشه حالا عفو بفرمایید؟!
- فکرهام رو می‌کنم! راستی، به نظرم غذا رو بکش چون سالاد تموم شد.
- باشه.
از جام بلند شدم و رفتم ماکارونی رو توی یه دیس کشیدم و روی میز گذاشتم. زهرا هم سالاد و بشقاب‌ها و قاشق وچنگال گذاشت. همون موقع نیما از اتاق بیرون اومد و دست زهرا رو کشید و بردش توی اتاق. از فضولی داشتم می‌مردم. برای همین رفتم و پشت در وایسادم و خودم رو به در چسبوندم تا بشنوم چی میگند.صدای نیما اومد:
- خانمم آشتی کن دیگه، اصلاً من غلط کردم.
(جملاتش رو می‌کشید. وا! چرا اینجوری حرف میزنه؟!) تو همین فکرها بودم که یهو در با شدت باز شد و من با سر تو بغل نیما رفتم. سریع از توی بغلش بیرون اومدم که نیما گفت:
- فالگوش وایساده بودی؟! نه؟! می‌دونی فالگوش وایسادن چه مجازاتی داره؟!
- چیزه... نه... من که فالگوش واینستادم. داشتم از اینجا رد می‌شدم.
- اِه؟! اینجا مگه چهارباغه؟! که هرکی دوست داشت از اینجا رد بشه.
- نه... یعنی... چیزه... حالا بیایند ناهارتون رو بخورید از دهن افتاد.
و شروع کردم به دویدن که نیما هم دنبالم می‌دوید و می‌گفت:
- اگه من دستم به تو نرسه.
همین‌جوری که می‌دویدم، یهو پشت لباسم کشیده شد و روی زمین افتادم. نیما هم شروع کرد به قلقلک دادنم. اینقدر قلقلکم داد که خسته شد و ولم کرد. رفتیم توی آشپزخونه و شروع کردیم به غذا خوردن. یهو زهرا رو به نیما گفت:
- نیما، امروز بریم بازار؟!
- چشم، هرچی شما امر بفرمایید.
آهی کشیدم و گفتم:
- خدا شانس بده. حالا برای چی می‌خوایم بریم بازار؟!
زهرا گفت:
- می‌خوام برای تولد صدف و دریا لباس بخرم.‌ اگه چیز قشنگی هم اونجا بود، برای تولدشون بخرم.
- پس من هم میام.
- باشه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
ناهار رو دور هم خوردیم و تا ساعت سه استراحت کردیم و آماده شدیم و به سمت پاساژ راه افتادیم. ده‌دقیقه بعد رسیدیم و پیاده شدیم. نیما دست زهرا رو گرفت و با هم رفتند توی پاساژ. همین‌جور وایسادم و دست به سینه بهشون نگاه کردم که یهو نیما برگشت و خندید و گفت:
- چیه؟! خب زنم رو دوست دارم دیگه... .
با حرص گفتم:
- یه وقت ندزدنش.
اخمی کرد و گفت:
- غلط می‌کنن.
- هیش، تو هم با این زنت من رو کشتی. مال خودت، هیچ‌کس محتاج داشتنش نیست.
زهرا توی سرم زد و گفت:
- کوفت، تو دوباره میمون شدی؟!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
- خواهرم این حرف‌ها رو نزن، بچه‌ات یاد می‌گیره، مثل خودت بی‌ادب میشه، اون‌وقت بیا و درستش کن.
زهرا اومد جواب بده که نیما دستش رو کشید و برد دم یه مغازه و گفت:
- اون لباسه خوبه؟!
به لباس نگاه کردم. خیلی قشنگ بود. یک لباس دکلته مشکی که زیادم باز نبود و برای مجلس‌های قاطی‌پاطی مناسب بود. زهرا پرید بالا و با ذوق گفت:
- وای نیما عالیه! الهی قربونت برم با این سلیقت.
چپ‌چپی نثار زهرا کردم که خندید. با اخم گفتم:
- زهرمار، تو هنوز بزرگ نشدی؟! مثل بچه دوساله‌ها رفتار می‌کنی. داری ننه میشی ولی خودت هنوز بچه‌ای.
- عه، خب بابا. stop کن تا من هم بتونم حرف بزنم. خب لباسه خیلی قشنگه.
و رفت توی مغازه و لباس رو پرو کرد. بعد از اینکه زهرا لباس رو خرید، از مغازه بیرون اومدیم و راه افتادیم به سمت بقیه مغازه‌ها. با دیدن لباس زرشکی رنگی توی مغازه، دست زهرا رو کشیدم و گفتم:
- این لباس رو نگاه کن. برای من خوبه، نه؟!
- اوهوم، برو پروش کن.
- کوفت، این نهایت ذوقته؟!
زهرا عصبی شد و گفت:
- پس چی‌کار کنم؟! بپرم بالا و پایین، میگی کارهات بچگونه‌اس، بزرگونه رفتار می‌کنم میگی ذوق نداری. میشه بگی به کدوم سازت باید برقصم؟!
- خیلی خب بابا، چرا می‌زنی؟ رفتم پروش کنم.
و رفتم توی مغازه و لباس رو پوشیدم. لباس توی تنم خوب بود و پوشیده بود. فقط تنها مشکلش این بود که قسمت جلوش یه‌کم باز بود. بی‌خیال، یه شال می‌اندازم درست میشه! اصلاً کی میاد من رو نگاه کنه؟ از پرو بیرون اومدم و اومدم پول لباس رو حساب کنم که فروشنده گفت:
- حساب شده.
- چی؟! کی حساب کرد؟!
- یه آقایی.
- آهان، ممنون.
لباس رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون و به نیما گفتم:
- ممنون، خودم حساب می‌کردم.
- من اینجا بوقم که تو دست توی جیبت کنی؟!
- نه شیپوری!
- بی‌تربیت.
خندیدم و گفتم:
- خب مگه دروغ میگم؟!
- ببخشید یادم نبود شما چوپان راستگویید.
- تو هم گوسفندمی.
و به زهرا که جلوتر از ما راه می‌رفت، اشاره کردم و ادامه دادم:
- که اون گرگه خوردت.
نیما زد تو سرم و گفت:
- بی‌تربیت. پشت سر زن من این‌طوری حرف نزن.
خندیدم و چیزی نگفتم.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
بعد از اینکه کادوی صدف و دریا رو خریدیم، رفتیم رستوران شام بخوریم. این رستورانی که رفتیم همون رستورانی بود که روز بعد از عروسی با رامین اومدیم و نیما و زهرا رو دیدیم. سرم رو برگردوندم و دنبال میزی گشتم که اون‌روز من و رامین پشتش نشستیم. یه دختر و پسر جوون اون‌جا نشسته بودند و عاشقانه به هم زل زده بودن. آهی کشیدم و سرجام نشستم. نیما بهم نگاه کرد و گفت:
- نفس، این رستوران رو یادته؟!
فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم. غذاهامون رو سفارش دادیم و منتظر شدیم تا بیارن.
نیما رو به زهرا گفت:
- زهرا!
زهرا هم با همون لحن گفت:
- جانم.
- فهمیدی نفس پشت سرت چی گفت؟!
زهرا نگاهی به من کرد و گفت:
- چی گفت؟!
نیما اومد بگه که سریع جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
- هیچی عزیزم، چیزی نگفتم. گفتم قدر زنت رو بدون، یه تیکه جواهره.
- اِه؟! تو چیزی رو سر من می‌بینی؟!
با گیجی نگاش کردم و گفتم:
- نه، مثلاً چی؟!
- مثلاً دوتا گوش دراز و پشمالو!
با حالت متفکر نگاهش کردم و گفتم:
- خوب که دقت می‌کنم می‌بینم، چرا دوتا چیز دراز و پشمالو اون بالا می‌بینم.
- آیا دلت پاشنه کفش می‌خواد؟!
- خیر.
- پس زر نزن.
همون‌موقع غذامون رو آوردند و شروع کردیم به خوردن. بعد از اون، نیما من رو دم خونمون پیاده کرد و با زهرا رفتند. من هم رفتم تو و به مامان و بابا سلام کردم. مامان با مهربونی گفت:
- خوش گذشت؟!
- yes ,It is very good. (بله. خیلی خوب بود.)
- خوش به حالت. چیکار کردی؟!
- اوم، I go shopping and buy a beautiful dress. (من خرید رفتم و یه لباس خوشگل خریدم.)
مامانم خندید و گفت:
- برو بخواب، از وقت خوابت گذشته، سیم‌هات قاطی کرده.
خندیدم و بعد از گفتن شب‌بخیر رفتم به اتاقم و خوابیدم.
***
دوماه بعد
امروز تولد صدف و دریاست و قراره نیما و زهرا بیان دنبالم و باهم بریم اونجا. یه آرایش ساده کردم و لباسی که اون‌روز با زهرا و نیما خریدم، رو پوشیدم و بعد از برداشتن وسایل و کادوم، از اتاق بیرون رفتم و منتظر نیما نشستم. چند دقیقه بعد نیما یه تک به گوشیم زد و من هم از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون. سریع سوار ماشین شدم و گفتم:
- به! سلام بر داداش و زن داداش خلم!
نیما خندید و گفت:
- سلام دیوونه، چطوری؟!
- دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
- یعنی من دیوونم؟!
- اوهوم.
زهرا به طرف عقب برگشت و زد تو سرم و گفت:
- میمون، به شوهر من توهین نکن.
- هیش، کشتین من رو با این عشق بازی‌هاتون.
- چیه؟ حسودیت میشه؟!
- کی؟! من به شما حسودیم بشه؟! عمراً!
- وا! مگه ما چمونه؟!
- هیچی، دوتا دلقکید که فردا پس فردا که بچتون به دنیا اومد، فکر می‌کنه رفته سیرک.
همون موقع رسیدیم و زهرا نتونست جواب بده. از ماشین که پیاده شدم، چشمم به یه خونه نقلی افتاد و گفتم:
- ای! اینجا تولده؟!
یهو نیما زد پشتم و گفت:
- خانم پروفسور، پشتته.
- کی؟!
- کی نه، چی! خونه موردنظر پشتته.
برگشتم که چشمم به یه خونه ویلایی بزرگ افتاد. سوتی زدم و گفتم:
- عجب خونه‌ای! فکر کنم همه اعضای اکیپ خر پولند، فقط این وسط منم که تو جیبم شپش قلعه می‌سازه.
زهرا خندید و گفت:
- انشاالله یه شوهر خرپول گیرت میاد.
- من که چشمم آب نمی‌خوره.
و زنگ رو زدم. چند دقیقه بعد در با صدای تیکی باز شد و همگی رفتیم تو. همه اعضای اکیپ بودند و فقط ما نبودیم. به صدف و دریا تبریک گفتم و رفتم طبقه بالا تا مانتوم رو در بیارم. زهرا هم دنبالم راه افتاد. مانتوم رو درآوردم و شال حریرم رو روی شونم انداختم و یه رژلب کمرنگ کشیدم و رفتم پایین. صدف تا من رو دید، گفت:
- oh my God.You are beautiful. (اوه. تو خیلی زیبایی.)
لبخندی زدم و گفتم:
- فکر می‌کردم فقط من و زهرا این‌جوریم نگو تو هم رفتی توی انگلیسی.
- از شما یاد گرفتم. حالا دور از شوخی خیلی خوشگلی.
- Thank You very much. لطف داری.
رفتم توی آشپزخونه تا یه‌کم آب بخورم که چشمم به آدرین افتاد که دست به سینه به اپن تکیه داده بود و به من زل زده بود. تا نگاه من رو دید، سریع روش رو برگردوند. بعد از این‌که آب خوردم، رفتم و کنار نیما نشستم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
نیما همین‌جور پشت سرهم سرفه می‌کرد. رو بهش گفتم:
- خوبی؟!
بین سرفه‌هاش سرش رو تکون داد. دستمالی جلوش گرفتم و گفتم:
- این رو بگیر جلوی دهنت، برای رسم ادب.
دستمال رو ازم گرفت و جلوی دهنش گرفت و سرفه محکمی کرد. نگاهم به دستمال افتاد. پر از خون بود. جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
- خون.
اشک‌هام بی‌اختیار روی گونه‌هام سرازیر شد. نیما رو خیلی دوست داشتم و اگه مشکلی براش به وجود می‌اومد، من می‌مردم.
نیما شونه‌هام رو تکون داد و گفت:
- نفس، من رو نگاه کن. به خدا چیزیم نیست. ببین، سرفم قطع شد.
با چشم‌های گریون بهش زل زدم و گفتم:
- نیما.
- جانم.
- من بدون تو می‌میرم.
و پریدم بغلش و محکم به خودم می‌فشردمش. نیما فشارم داد و دم گوشم گفت:
- خیلی لوسی، آدم به‌خاطر چندتا سرفه این کارها رو نمی‌کنه.
از توی بغلش بیرون اومدم و با اخم گفتم:
- فقط چندتا سرفه؟!
- بی‌خیال، نمی‌خوام زهرا رو الکی نگران کنم. استرس اصلاً براش خوب نیست. درضمن من چیزیم نیست.
بعد رو کرد به طرف بچه‌ها که دورش جمع شده بودند، و گفت:
- لطفاً این قضیه بین خودمون بمونه. نمی‌خوام زهرا بفهمه.
همون‌موقع زهرا از پله‌ها پایین اومد و گفت:
- تولد نیماست یا این دوتا؟!
و به صدف و دریا اشاره کرد. اصلاً حواسم به حرف‌های زهرا نبود و تو فکر بودم. همش با خودم می‌گفتم نکنه نیما مشکلی داشته باشه، من بدون اون می‌میرم. با این فکر، بغض گلوم رو فشرد و چشم‌هام پر از اشک شد. نمی‌خواستم زهرا چیزی بفهمه. پس جلوی دهنم رو گرفتم و به طرف دستشویی دویدم. توی آینه به خودم نگاه کردم و زدم زیر گریه. خدایا، رامین رو ازم گرفتی، نیما رو دیگه نگیر. با صدای در، اشک‌هام رو پاک کردم و صورتم رو شستم و در رو باز کردم که چشمم به نیما افتاد. سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم تا اشک‌هام نریزه. نیما با دستش سرم رو بالا آورد و گفت:
- ازت خواهش می‌کنم دیگه بهش فکر نکن. باشه؟! به خاطر من. باشه؟!
- باشه.
- آفرین دختر خوب. بیا بریم.
دستم رو گرفت و به طرف بچه‌ها برد. بین بچه‌ها یهو چشمم به پسری حدوداً بیست وشش، هفت ساله خورد. وقتی که من اومدم این نبود. پس حتماً الان اومده. یه پسر با موهای قهوه‌ای و چشم‌های آبی ولی لاغر. کلاً خوب بود ولی نگاهش به من یه جور بدی بود. دریا رو به من گفت:
- معرفی می‌کنم، پسرعموم دانیال.
و به طرف من اشاره کرد و گفت:
- این هم دوستم، نفس.
دانیال دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
- خوش‌بختم.
با اخم کم‌رنگی به دستش نگاه کردم و گفتم:
- من هم همین‌طور.
بی‌چاره با قیافه پنچر شده دستش رو جمع کرد. همگی رفتیم و نشستیم و صدف و دریا کیکشون رو آوردند و روی میز گذاشتند. کیکشون شکل گیتار بود. یهو آرمین گفت:
- به‌به! آدرین خان، بلند شو برش دار، بزن.
- چی رو بردارم؟!
- گیتارشون رو.
همگی زدیم زیر خنده. صدف و دریا هم پشت میز نشستند و آماده فوت کردن شدند که گفتم:
- اول آرزو کنید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
  • باریکلا
واکنش‌ها[ی پسندها]: RoZhaN☂
بالا پایین