• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
نام رمان: فریادهای در گلو مانده
نویسنده: م.صالحی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
هیوا دختری سرخورده از گذشته و وامانده از آینده، بی‌هیچ امیدی، فرزند طلاق و گذر کرده از یک زندگی متلاشی، در شرایطی که زندگیش معلق در فضای بلاتکلیفی است؛ یک بیماری او را به خانواده‌ی مادریش پیوند می‌دهد. عشقی شکل می‌گیرد و او را در کشاکش یک امید مبهم قرار می‌دهد.

e2q_negar_20201207_150817.png
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
به نام آفریننده‌ی قلم و قلم‌دار
هر کس می تواند قلمی را بین انگشتانش بفشارد و فرمانش دهد که بنگارد و هر آنچه را از مخیله صاحب انگشت تراوش می کند، بنویسد. قلم، تخریب می کند. می سازد. واقعیت‌ها را آشکار می‌کند. آشکارها را نهان می‌کند. به واقع قلم، معجزه‌ای جاودان است.
نویسنده‌ی عزیز از اینکه انجمن ناول فور را جهت نگاشتن آثار خویش انتخاب نموده و به ما اعتماد کردید سپاس گزاریم.

جهت اطلاع بیشتر از قوانین، به تاپیک زیر مراجعه فرمایید


در صورتی که علاقه دارید رمان شما نقد شود به تاپیک زیل مراجعه، و با توجه به قوانین درخواست خویش را اعلام کنید.
اطلاعیه - تاپیک جامع درخواست نقد ابتدایی رمان | انجمن رمان فور
نقد تخریب نیست، بلکه عیوب ریز و درشت را برایتان آشکار می‌سازد و راه را برایتان هموارتر می‌سازد.

پس از ارسال پانزده پست از رمان خویش، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ دهید تا سطح روند رمان شما توسط مدیران و منتقدان عزیز مشخص شود.

پس از گذشت ده پست از رمانتان می‌توانید در تاپیک زیل درخواست جلد دهید.

در صورت داشتن هر گونه سوال به تاپیک زیل مراجعه فرمایید:
پس از پایان یافتن رمانتان، در تاپیک زیر اعلام کنید

چیزی که نمی تواند گفته شود نوشته می شود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است...
اقدامی از سر تا دست!
با آرزوی موفقیت‌های روز افزون برای شما
• کادر مدیریت تالار کتاب •


 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
به نام خداوند عشق
من و دلتنگی و فریادهای در گلو مانده
کسی نمی‌پرسد حال دل درد آشنایم را؟
(انیس خلیلی)

کنار پنجره ایستاده بود و همانطور که به آبی بیکران دریا نگاه می‌کرد و همزمان به سیگارش پک می‌زد که با دیدن ماشین عمویش که وارد حیاط ویلا شد، سریع سیگارش را خاموش کرد. جرعه‌ای از آب میوه‌ا‌ی که روی میز بود نوشید و به استقبال عمویش رفت. یوسف خسته و کلافه از گرما تا وارد شد شروع کرد به باز کردن دکمه‌‌های لباسش، به سمت اتاقش می‌رفت که او از اتاق بیرون آمد و صدایش زد.
- سلام عمو، چی شد؟ پیداش کردید؟
یوسف همانطور که به سمت اتاقش می‌رفت جوابش را داد.
- یک ردی ازش پیدا کردم اما خیلی هم مطمئن نیستم. میرم دوش بگیرم، خیس عرقم.
این را گفت و وارد اتاق شد. بعد از یک دوش آب سرد، لباس راحتی پوشید و از اتاق بیرون آمد. سیاوش روی مبلی جلوی تلویزیون لمیده بود و یک شبکه‌ی عربی زبان را تماشا می‌کرد. یوسف وارد آشپزخانه شد و در حالی که چای برای خودش می‌ریخت خطاب به سیاوش گفت:
- من دارم میرم به اون آدرسی که پیدا کردم، تو هم میای؟
سیاوش به سمت او چرخید و گفت:
- پس پیداش کردید؟
- عمه‌ا‌ش این آدرس رو به من داد، گفت تا یک ماه قبل توی این آپارتمان زندگی می‌کرده.
و چایش را تا ته نوشید و گفت:
- اگر میای پاشو حاضر شو.
و خودش دوباره به اتاقش برگشت تا لباس بپوشد.
***
سیاوش که پشت رل نشسته بود آرام رانندگی می‌کرد و یوسف داشت آدرس را نگاه می‌کرد. وارد یکی از بدترین محله‌های شهر اهواز شده بودند، محله‌‌ای که از کوچه و خیابان و ساختمان‌هایش مشخص بود مردمش وضع مالی درستی ندارند یا در حد متوسط هستند. مقابل کوچه‌ی بن ‌بستی توقف کرد. یوسف نگاهش روی تابلو‌ی کوچه که نوشته‌هایش پاک شده بود زوم بود که سیاوش گفت:
- به گمونم همین باشه.
یوسف داخل کوچه را نگاه کرد، فقط یک ساختمان پنج طبقه داخل کوچه بود. ماشین را پارک کردند و با هم وارد کوچه شدند. از میان بچه‌‌هایی که سرخوش و بی‌خیال از روزگار بازی می‌کردند گذشتند و مقابل ساختمان ایستادند. یوسف باز آدرس توی دستش را نگاه کرد و گفت:
- طبقه‌ی چهارم، باید همین‌جا باشه.
و زنگ طبقه‌ی چهارم را فشرد که بعد از دقایقی صدای زن جوانی را شنید.
- کیه؟
- هیوا خانم؟
- شما؟
یوسف با لبخند پررضایتی گفت:
- نشناختی دختر؟ منم دیگه، دایی یوسفت.
هیوا با کنایه گفت:
- ببخشید تو رو خدا یوسف‌خان که به جا نیاوردم، آخه نه این‌که دم به دقیقه همدیگه رو می‌بینیم اینه که صداتون رو یادم میره.
این را گفت و در را زد. سیاوش با لبخندی گفت:
- عمو جون خوب حالتون رو گرفت.
یوسف در حالی که سعی می‌کرد در را که گیر داشت باز کند گفت:
- خب حق داره، از سه سال قبل که اومدم اهواز دیدنش، دیگه ندیدمش.
که باز هم صدای هیوا را از توی آیفون شنیدن که گفت:
- یوسف خان سه سال قبل هم برای دیدن من نیومده بودید برای ترخیص کالاهاتون که توی گمرک مونده بود اومده بودید.
سیاوش آرام خندید، یوسف با دلخوری گفت:
- تو هنوز آیفون رو نذاشتی؟ این در چرا باز نمی‌شه؟
- یکم در رو بگیر بالا و بعد هل بده، تلاش کنی می‌تونی.
جمله‌ی آخرش پر از کنایه بود، یوسف سری تکان داد و دستگیره‌ی سنگی و گرد کوچک روی در را گرفت و کمی به سمت بالا کشید که در باز شد. دست‌هایش را تکاند و با سیاوش وارد شدند. وضع ساختمان که به نظر قدیمی‌ساز می‌آمد چندان تعریفی نداشت، دیوارهای کنده و زخمی، پله‌های پر از خاک و چرکین و نرده‌های سفیدی که از چرک سیاه شده بود. همانطور که ساختمان را نگاه می‌کردند، خودشان را به طبقه‌ی چهارم رساندند.
یوسف به طرف دری که باز بود، رفت و چند تقه به در زد که صدای هیوا را از داخل شنید.
- در که بازه، بیاید تو!
یوسف به داخل رفت، سیاوش هم پشت سرش وارد شد. خانه‌ی کوچک و به شدت نامرتب، سه تا مبل تک نفره وسط هال بود و یک میز عسلی چوبی که روی آن پر از آت و آشغال بود، وسط قرار داشت. یک گوشه‌ا‌ی از پذیرایی هم یک فرش کوچک پهن بود، یوسف و سیاوش همانطور هاج و واج ایستاده بودند و به اوضاع درهم برهمی که مقابلشان بود زل زده بودند که هیوا از آشپزخانه بیرون آمد. نگاه هر دو به طرف او چرخید. دختری با قدی متوسط، پوستی سبزه و چشمان مشکی درشت و کشیده، شلوار جین آبی پوشیده بود و پیراهن مردانه‌ی سفید گشاد و کمی بلند تنش بود. یک شال سیاه هم روی سرش انداخته بود که گوشه‌هایش رها بود. یوسف و سیاوش همانطور نگاهش می‌کردند که هیوا گفت:
- باز هم جنس‌هاتون توی گمرک گیر کرده بود؟
یوسف با ابروی درهم کشیده گفت:
- علیک سلام.
هیوا با تلخ‌خندی گفت:
- خب سلام.
یوسف پیش رفت و حالش را پرسید:
- حالت خوبه؟
- می‌دونم برای احوالپرسی نیومدید، بفرمایین بنشینید، من می‌رم چای بیارم.
این را گفت و به آشپزخانه برگشت. یوسف سری از روی تاسف تکان داد و جلوتر رفت، روی یکی از مبل‌ها را تمیز کرد و نشست و به سیاوش که هنوز هاج و واج بود، گفت:
- سیاوش بیا بشین.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش هم جلوتر رفت و لباس مردانه‌ی را که روی یکی از مبل‌ها بود با دو تا انگشت برداشت و انداخت روی مبل دیگر و گفت:
- عمو اینجا کجاست ما رو آوردی؟
یوسف آرام بر سرش غر زد:
- من آوردمت یا خودت می‌خواستی بیای.
- هیوا که می‌گفتی همینه.
یوسف فقط سری تکان داد و سیاوش باز گفت:
- اصلاً شبیه عمه نیست.
یوسف با دیدن زیر سیگاری روی میز که پر از ته سیگار بود ابروی در هم کشید و گفت:
- دختره‌ی احمق معلوم نیست داره چه غلطی می‌کنه.
هیوا با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و وقتی سینی را مقابل یوسف گرفت، یوسف با ابروهای در هم گره کرده گفت:
- تو سیگار می‌کشی؟
هیوا با لبخندی جسورانه گفت:
- نه دایی جون، سیگار ما رو می‌کشه، بفرمایین چای.
یوسف چای را برداشت، هیوا سینی را مقابل سیاوش گرفت، سیاوش سر بلند کرد که نگاه سبزش با چشمان سیاه هیوا در هم آمیخت:
- ممنون، من چای نمی‌خورم.
- باشه نخور.
و روی تنها مبل خالی نشست، یوسف چای را بویید و گفت:
- نپرسیدی ایشون کیه که با منه؟
هیوا بی‌تفاوت گفت:
- خب کیه؟
یوسف با اخمی نگاهش کرد و گفت:
- قبلاً مودب‌تر بودی هیوا؟
هیوا سر به زیر انداخت.
- ببخشید، معذرت می‌خوام.
یوسف راضی سری تکانی داد و گفت:
- حالا این شد یه چیزی، ایشون سیاوش، پسر داییت.
هیوا متعجب سر بلند کرد و ناباور گفت:
- بابا باریک الله دایی، اصلاً بهت نمیاد پسر به این سن داشته باشی.
- نمکدون، سیاوش پسر دایی یونست.
- آهان نمی‌دونستم یه دایی دیگه هم دارم، خیلی خوش اومدی پسر دایی.
سیاوش یک لبخند کجی به لب زد و اصلاً به هیوا نگاه نکرد. هیوا هم با پوزخندی به یوسف چشم دوخت و گفت:
- خب دایی خان چیکارم داری که سه روزه وقت گذاشتی دنبال آدرس خونه‌م می‌گردی؟
یوسف و سیاوش نگاهی به هم انداختند و یوسف متعجب گفت:
- یعنی تو توی این سه روز می‌دونستی من دنبالت می‌گردم؟
هیوا با شیطنت لبخندی تحویلش داد و گفت:
- خب آره.
- پس چرا خودت رو نشون ندادی؟
- چیکارم دارید؟
یوسف پوفی کرد و گفت:
- چرا از شوهرت جدا شدی؟
هیوا پوفی کرد و گفت:
- یعنی این همه دنبالم گشتید این رو بپرسید، این‌قدر مهم بود؟
- مجید که پسر بدی نبود، پدرت می‌گفت بهونه آوردی که معتاده و ازش جدا شدی.
هیوا باز زهرخندی مهمان لبش کرد و گفت:
- البته فکر کنم منظورتون حمید.
- حالا هر چی؟ چرا از هم جدا شدید؟
- معتاد بود.
یوسف اخمی به پیشانی نشاند و گفت:
- هیوا به من دروغ تحویل نده، پدرت می‌گفت حمید می‌خواسته برای کار بره دبی تو نمی‌خواستی باهاش بری، سر لج و لجبازی از هم جدا شدید، آره؟
هیوا باز بی‌تفاوت گفت:
- آره .
یوسف سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- خیلی بچه‌ی هیوا، شوهر به اون خوبی رو از دست دادی، حالا هم اومدی چپیدی توی این آلونک و روزها سیگار دود می‌کنی، از کجا میاری خرج می‌کنی؟
- از جیب مردم.
یوسف با عصبانیت و صدای نسبتاً بلندی داد زد:
- هیوا!
هیوا پوزخندی زد و گفت:
- جونم دایی، چرا عصبانی می‌شید؟
یوسف نگاهی به دور و برش انداخت و همچنان برافروخته گفت:
- این‌جا چرا انقدر نامرتبه؟
هیوا خونسرد جوابش را داد:
- مدلشه دایی.
ابروان یوسف بیشتر در هم شد:
- این لباس‌های مردونه مال کیه؟
- مال خودمه، نمی‌بینید یکیش هم تنمه.
یوسف لحظاتی سکوت کرد و بعد آرام‌تر گفت:
- چند وقته از شوهرت جدا شدی؟
- دو سال، چطور؟
یوسف نیم نگاهی به سیاوش انداخت و سعی کرد آرام باشد، جرعه‌ای از چای را نوشید و بعد گفت:
- هیوا اگر من یه کار ازت بخوام واسه‌م انجام میدی؟
هیوا بعد از کمی سکوت گفت:
- چه کاری؟
- قول می‌دی قبول کنی؟
و هیوا خیلی رک جواب داد:
- نه، شاید دیدید قبول نکردم.
- اگر بدونی خواهرت به کمک تو احتیاج داره چی؟
هیوا متعجب گفت:
- خواهرم؟ کدوم خواهرم؟
- آرزو، دختر مادرت که خواهر تو هم می‌شه.
هیوا پوزخندی زد و گفت:
- دختر مادرم می‌شه خواهر من، چه جالب، نمی‌دونستم، خب حالا چی شده که به کمک من احتیاج داره؟
یوسف نگاهش را مستقیم به چشمان هیوا دوخت تا تاثیر کلامش را بیشتر کند:
- احتیاج به پیوند مغز استخوون داره.
- خب ؟
- متاسفانه کسی تا الان برای این پیوند واجد شرایط نبوده، دکترش می‌گه اگر برادر یا خواهری داشت احتمالاً می‌تونست به آرزو پیوند بده ولی آرزو هم به غیر از تو هیچ خواهر و برادری نداره.
هیوا نیش‌خندی تحویل یوسف داد:
- اما من خواهر اون نیستم.
یوسف مستاصل چنگی به موهایش زد و گفت:
- هیوا، آرزو فقط ده سالشه، اون طفل معصوم که گناهی نداره.
هیوا کمی کوتاه آمد و پرسید:
- خب من چطوری باید بهش پیوند مغز بدم؟
با این حرفش سیاوش زد زیر خنده که هیوا متعجب نگاهش کرد، یوسف هم با لبخند گفت:
- پیوند مغز نه، مغز استخوون.
- خب حالا هر چی، من نمیام.
یوسف باز سعی کرد احساسات هیوا را تحت تاثیر قرار دهد:
- هیوا اون بچه داره می‌میره.
- خب بمیره به من چه؟
- چطور می‌تونی انقدر بی‌رحم باشی؟
هیوا زهرخندی به لب نشاند زهرخندی که یوسف تلخی آن را به خوبی احساس کرد.
- بی‌رحم، بی‌رحم بودن رو از مادر همون بچه یاد گرفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یوسف که نمی‌خواست کوتاه بیاید باز گفت:
- می‌خوای تلافی کنی، اما این راهش نیست، هیوا پدر و مادر تو نمی‌تونستن با هم زندگی کنن و برای هم ساخته نشده بودن، پدرت دلش می‌خواست مادرت رو توی این شهر اسیر خودش و افکار و فرهنگش کنه و مادر تو هم نمی‌تونست این زندگی رو تحمل کنه و برای همین تصمیم گرفتن از هم جدا بشن.
هیوا تمام مدتی که یوسف حرف می‌زد دستش را تکیه گاه چانه‌اش کرده بود و بر و بر به یوسف نگاه می‌کرد که یوسف عصبی شد و گفت:
- هیوا چرا اینطوری زل زدی به من؟
- چه خوب سخنرانی می‌کنی دایی جون، حاضرم شرط ببندم قبل اومدنی کلی این حرفها رو تمرین کردید، نه؟
یوسف عصبی دستی تو موهایش کشید و گفت:
- خب چیکار می‌کنی؟ میای یا نه؟
- کجا؟
- تهران، برای انجام آزمایش، شایدم دیدی تو هم اصلاً واجد شرایط نبودی.
- اگر بودم چی ؟
یوسف ابرو در هم کشید و گفت:
- منظورت چیه؟
هیوا صاف نشست. نفس عمیقی کشید و گفت:
- باشه میام تهران آزمایش می‌دم.
یوسف و سیاوش نگاهی به هم انداختند، اصلاً فکر نمی‌کردند هیوا به این زودی راضی شود، یوسف با لبخندی گفت:
- می‌دونستم هیوا مهربون‌تر از این حرف‌هاست که فکر می‌کردم.
هیوا به تمسخر لبخندی کج بر ل*ب نشاند و گفت:
- چاییتون سرد نشه.
یوسف استکان چای را برداشت و گفت:
- این‌جا تنها زندگی می‌کنی؟
- نه، با دو تا از دوستام هستم.
- الان کجان؟
هیوا یکی از استکان‌های چای را برداشت و گفت:
- سر کارشون.
یک حبه قند به دهان گذاشت و تمام چای را نوشید و استکان دیگر که برای سیاوش آورده بود و او رد کرده بود برداشت و آن را هم یک نفس با یک حبه قند نوشید و بعد از جا برخواست و به آشپزخانه رفت، همان موقع بود که کسی به در کوبید و با صدای ناله مانند هیوا را صدا زد، هیوا سراسیمه از آشپزخانه بیرون دوید و خودش را به در ورودی رساند و تا در را باز کرد دختری خودش را داخل انداخت، دختری که بازوی راستش زخمی شده بود و از بین انگشتان دست دیگرش که به روی زخم گرفته بود خون می‌ریخت.
هیوا ترسیده و نگران گفت:
- چی شده رها؟ چیکار کردی با خودت؟
دختری که هیوا او را رها صدا میزد در میان گریه گفت:
- با چاقو زدنم، ‌لعنتی ها می‌خواستن که، ولی از دستشون فرار کردم، دنبالمن، هیوا باید بریم.
و دیگر نتوانست حرفی بزند و از حال رفت که هیوا به سختی گرفتش و آرام روی زمین خواباندش.
یوسف عصبی به طرفش آمد و گفت:
- چی شده هیوا؟ این کیه؟ چرا زخمی شده؟
- دوستمه.
هیوا سریع از جا برخواست در را بست و با عجله به داخل اتاقی رفت و با پارچه ی تمیزی برگشت و زخم بازوی رها را محکم بست.
یوسف عصبانی بر سرش غر زد:
- هیوا هیچ معلوم هست اینجا چه خبره؟
- نمی‌بینی دایی جون، دوستم رو با چاقو زدن و تا چند دقیقه‌ی دیگه یه عده آدم وحشی می‌ریزن این‌جا تا همین بلا رو سر منم بیارن.
- خب برای چی؟ چی داری می‌گی؟
هیوا به صورت رها می‌زد و سعی می‌کرد به هوشش بیارود ولی فایده‌ی نداشت، درمانده بود که چه کار باید بکند که سیاوش گفت:
- باید ببریدش بیمارستان.
هیوا با کنایه گفت:
- دو کلومم از مادر عروس، عقل کل دارم فکر می‌کنم چطوری ببرمش؟
یوسف باز عصبانی داد زد:
- برو حاضر شو، سیاوش تو هم برو ماشین رو بیار جلوی خونه، زود باشید دیگه .
هیوا لحظه‌ی بر و بر به یوسف نگاه کرد و بعد خیلی سریع از جا برخواست و به داخل یکی از اتاق‌ها دوید و وقتی برگشت اثری از رها و یوسف ندید، کوله پشتی را برداشت و از خانه بیرون زد، میانه پله‌ها به یوسف که رها را روی دست گرفته بود رسید، پشت سر یوسف می‌رفت و شاید توی دلش خوشحال بود که توی این شرایط یوسف بود.
همین‌که از خانه بیرون رفتند، سیاوش در عقب را باز کرد، یوسف، رها روی صندلی عقب خواباند و هیوا هم در کنارش نشست، تا یوسف صندلی جلو در کنار سیاوش نشست، سیاوش دنده عقب گرفت و از کوچه بیرون رفت و بعد همینطور که با سرعت بالای رانندگی می‌کرد از آینه نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- نزدیک‌ترین بیمارستان به این‌جا کجاست؟
هیوا: بیمارستان برای چی؟
یوسف با عصبانیت به طرفش برگشت و با داد گفت:
- برای این دختره‌ی آش و لاش .
هیوا لحظه‌ی بر و بر نگاهش کرد و بعد گفت:
- برید بیمارستان، پلیس رها رو می‌گیره، رها رو بگیرن سراغ من هم میان، من رو هم اگر بگیرن دیگه آرزو جونتون ممکنه خوب نشه.
یوسف با خشم فریاد زد:
- مگه تو چه غلطی کردی که پلیس دنبالته؟
هیوا هم فریاد زد:
- همون غلطی که امثال شماها مجبورم کردید انجامش بدم، دزدی.
یوسف دیگر حرفی نزد و فقط با نفرت به هیوا نگاه کرد، بعد نیم‌نگاهی به رها انداخت و به طرف جلو چرخید و گفت:
- سیاوش برو ویلا.
سیاوش هم سری تکان داد و به طرف ویلا تغییر مسیر داد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش با ماشین وارد حیاط ویلا شد و مقابل ساختمان ویلا نگه داشت، یوسف خیلی سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد و با تشر به هیوا گفت:
- بیا پایین ببینم.
هیوا از ماشین پیاده شد و به یوسف اجازه داد، رها را از ماشین بیرون بیارود. سیاوش جلوتر رفت و در را برای یوسف باز کرد و بعد در اتاقی را باز کرد که یوسف رها را به اتاق برد و روی تخت خواباندش و کنارش نشست و گفت:
- سیاوش ببین جعبه ی کمک‌های اولیه داریم یا نه؟
سیاوش از اتاق بیرون رفت، هیوا که همانطور دم در ایستاده بود جلوتر آمد و گفت:
-شما می‌تونید زخمش رو پانسمان کنید؟
یوسف جوابی به او نداد، سیاوش با جعبه‌ی سفید رنگی وارد اتاق شد و آن را به دست یوسف داد. یوسف نگاهی به داخل جعبه انداخت و گفت:
- یه قیچی هم به من بده.
سیاوش باز هم سریع بیرون رفت و با یک قیچی برگشت، هیوا همانطور یک گوشه ایستاده بود و نگاه می‌کرد، یوسف با دیدن زخم سری تکان داد و گفت:
- ببین چه به روزش آوردن.
هیوا: خوب می‌شه.
یوسف: تو خفه شو و از اتاق برو بیرون.
هیوا با لجبازی گفت:
- و اگه نرم؟
یوسف با خشم بلند شد و داد زد:
- برو بیرون هیوا تا نزدم له‌ت کنم.
سیاوش به طرف هیوا رفت و گفت:
- هیوا عمو یوسف یه پزشک، بذار کارش رو بکنه، بیا بریم بیرون.
هیوا باز به چشمان سبز سیاوش نگاهی انداخت و از اتاق بیرون رفت، سیاوش هم بیرون آمد و در را بست و گفت:
- برو بشین.
هیوا نگاهی به دور و برش انداخت و به طرف مبلی رفت و خودش را روی مبل رها کرد و گفت:
- ایول بابا، خونه‌ی قشنگی دارید.
سیاوش هم مقابلش نشست، هیوا از توی کوله پشتی‌اش پاکت سیگاری را بیرون آورد و یک نخ سیگار روی لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد و بعد از اینکه یک پک به سیگارش زد تازه متوجه نگاه و لبخند سیاوش شد.
- می‌کشی؟
- می‌کشم اما جلو عمو نه؟
- حالا کو عمو؟ عمو دکترت فعلاً تو اتاق عمل.
و خم شد و پاکت سیگار را به طرف سیاوش گرفت، سیاوش هم یک نخ برداشت و هیوا سیگارش را روشن کرد.
سیاوش پکی زد گفت:
- چرا دوستت رو با چاقو زدن؟
- برای اینکه دختر لجبازیه، حرف گوش نمی‌ده دختره‌ی خر.
سیاوش با لبخند گفت:
- به حرف کی گوش نکرده که اینجوری تنبیه‌اش کرده.
هیوا نگاه مشکی را تند به جان چشمان سبز سیاوش دوخت و گفت:
- به حرف یه آدم خرتر از خودش.
سیاوش اما این تیزی نگاه را به جان خرید و گفت:
- هیوا یعنی چی؟
هیوا متعجب گفت:
- بله؟
- پرسیدم هیوا چه معنی داره؟
- هیوا یعنی من.
سیاوش خندید و آرام گفت:
- چه اعتماد به نفسی.
هیوا نخواست کم بیاورد برای همین همان سوال را هم او پرسید:
- سیاوش یعنی چی؟
سیاوش هم مثل خودش جوابش را داد:
- سیاوشم یعنی من.
- تو و دایی همسن هستید، آره؟
- نه، عمو یوسف چهار سالی از من بزرگ‌تره.
- مگه مهندس نبود؟
- کی؟
- همین یوسف خان دیگه.
- نه، عمو متخصص و جراح قلب ، اما چند سالی هست که طبابت رو رها کرده و زده تو کار تجارت.
سیاوش از جا برخواست و سیگارش را خاموش کرد و به طرف آشپزخانه رفت و چند دقیقه‌ی بعد با دو تا فنجان قهوه به پذیرایی برگشت، سینی را مقابل هیوا گرفت و گفت:
- بفرمایین قهوه.
هیوا مستقیم به چشماش نگاه کرد و گفت:
- من قهوه نمی‌خورم.
سیاوش هم با لبخندی ابروی راستش را به زیبایی بالا انداخت و گفت:
- باشه نخور.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
و رفت دوباره مقابل هیوا نشست و فنجان قهوه‌اش را برداشت، همینطور که به هیوا نگاه می‌کرد گفت:
- اما بهتره بدونی قهوه هیچ تاثیری روی پوست نداره.
هیوا ابروی در هم کشید و گفت:
- منظور؟
سیاوش با شیطنت گفت:
- یعنی با خو*ردن قهوه سیاه‌تر از اینی که هستی نمی‌شی.
حسابی حرص هیوا را در آورده بود هیوا کمی سبزه بود اما زشت نبود، سیاوش همینطور با لبخند داشت به قیافه‌ی عصبی هیوا نگاه می‌کرد که هیوا گفت:
- اتفاقاً اشتباه شنیدی قهوه تاثیر مستقیمی روی پوست داره؟
سیاوش با همان لبخند شیطنت بارش گفت:
- منظور؟
تا این را گفت هیوا سریع فنجان قهوه را برداشت و توی صورت سیاوش پاشید، سیاوش که حسابی شوکه شده بود بعد از چند ثانیه فریاد زد:
- دیوانه!
و هیوا بلند و بی‌پروا می‌خندید. سیاوش همینطور که فریاد می‌زد به طرف آشپزخانه دوید، یوسف سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت:
- چی شده؟
هیوا در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند گفت:
- خسته نباشید آقای دکتر، عمل چطور بود؟
سیاوش از توی آشپزخونه داد زد:
- بخدا می‌کشمت دختره‌ی روانی.
یوسف با خشم به هیوا نگاهی انداخت و به آشپزخانه رفت، هیوا هم به اتاق رها رفت، پتو تا زیر چانه‌ی رها را پوشانده بود، چیزی زیر ل*ب با خود گفت.
و جلوتر رفت کنار رها نشست و نگاهی به زخم دست رها انداخت و با دیدن زخمش، چهره‌ی در هم کشید و گفت:
- آشغالا ببین چیکار کردن با دستش.
متوجه زخمی هم زیر گر*دن رها شد، کمی پتو را پایین آورد و به خراشی که از تیزی نوک چاقو ایجاد شده بود نگاهی انداخت و باز هم گفت:
- مگه اینکه نبینمت گودرز، زنده‌ت نمی‌ذارم بی‌پدر.
با آمدن یوسف به داخل اتاق، بالافاصله از جا برخواست، یوسف با عصبانیت گفت:
- دختره‌ی دیوونه، هیچ معلوم هست چیکار می‌کنی؟ زدی صورت سیاوش رو داغون کردی.
هیوا حق به جانبانه گفت:
- تقصیر خودش بود، بعدم من از کجا می‌دونستم اون قهوه کوفتی این‌قدر داغ.
یوسف با خشم نگاهش کرد و به طرف جعبه‌ی کمک‌های اولیه رفت، کمی وسایلش را زیر و رو کرد و بعد پمادی برداشت و داشت می‌رفت که نگاهش به رها افتاد، پتو را باز هم تا زیر چانه‌اش بالا کشید و از اتاق بیرون رفت، هیوا آرام گفت:
- چقدر این بی‌حیاست، خجالت هم نمی‌کشه.
و باز کنار رها نشست و دستی به موهای پریشانش کشید و آن‌ها را از روی صورتش کنار زد، چند دقیقه‌ی بعد دوباره یوسف به داخل اتاق برگشت، هیوا سریع برخواست، یوسف با ابروهای در هم گره کرده جلو آمد و گفت:
- برو کنار ببینم.
هیوا عقب‌تر ایستاد و یوسف باز هم کنار رها ل*ب تخت نشست و گفت:
- کی این بلا رو سر این دختره آورده؟
- یه عده آدم ناسزا که سردسته‌شون خریه به اسم گودرز.
یوسف کمی پتو را پایین داد و زخم زیر گلوی رها را نگاهی انداخت و گفت:
- این زخمش خیلی عمیق نیست، برای چی اینکار رو کردن؟
- نمی‌دونم.
یوسف با خشم نگاهش کرد و گفت:
- برو بیرون.
هیوا تا دم در رفت اما باز برگشت وگفت:
- خوب می‌شه؟
یوسف سری تکان داد که هیوا لبخندی بر ل*ب نشاند و گفت:
- ممنون دایی.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت، سیاوش که روی صورتش پماد زده بود روی مبلی نشسته بود، سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود، چشماش هم بسته بود و زیر ل*ب داشت به هیوا بد و بیراه می‌گفت، هیوا آرام روی مبلی مقابلش نشست و دست گذاشت زیر چانه‌اش و زل زد به سیاوش که از غر زدن‌هایش هیچی نمی‌فهمید تا بالاخره سیاوش چشماش را باز کرد و با دیدن هیوا مقابل خودش که قشنگ نشسته بود و داشت با لبخند نگاهش می کرد با حرص گفت:
- به چی زل زدی کلاغ؟
- به یه آدمی که اسمش سیاست و حالا سوخته و ترکیبش می‌شه سیا سوخته .
و خودش خندید، سیاوش با حرص گفت:
- به موقعش خوبش رو واسه‌ت دارم دختره‌ی دزد.
و قبل از اینکه هیوا حرفی بزند از جا برخواست و به اتاقش رفت، هیوا آهی از درد کشید و از جا برخواست و از سالن خارج شد.
***
آرام پلک زد و چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت، آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود ، تکانی آرام خورد، دردی توی بازویش احساس کرد ولی با این‌حال سعی کرد بنشیند که پتو از رویش کنار رفت و تازه متوجه شد که لباسی به بر ندارد، سریع پتو را مقابل خودش گرفت و از ترس آب دهانش را قورت داد و آرام هیوا را صدا زد:
- هیوا، هیوا.
ولی صدایی نشنید، حسابی ترسیده بود، کم کم اشک از چشمانش سرازیر شد و این دفعه با فریادی از درد هیوا را صدا زد.
در اتاق با شتاب باز شد و هیوا با ترس خودش را توی اتاق انداخت و گفت:
- چی شده؟ حالت خوبه رها؟
پشت سر هیوا، یوسف هم وارد اتاق شد، رها همینطور مات نگاه‌شان می‌کرد که هیوا کنارش ل*ب تخت نشست و گفت:
- حالت خوبه رها؟
رها با بغض گفت:
- اینجا کجاست؟
- اینجا خونه‌ی دایی منه، رها حالت خوبه؟
یوسف جلوتر آمد و گفت:
- حالتون خوبه؟
رها متعجب نگاهش کرد که هیوا گفت:
- ایشون همونه که جایی من رو بهش لو دادی.
رها باز نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- هیوا، ژاله ما رو فروخت.
هیوا سری تکان داد و گفت:
- می‌دونم، نگران نباش واسه اونم دارم.
- باید از این‌جا بریم، پیدامون می‌کنن .
- بخواب رها، این‌جا جامون امنه.
رها دوباره دراز کشید و چشمانش را بست، هیوا از جا برخواست که دید یوسف همینطور بر و بر به رها زل زده است، به طرفش رفت و رو در رویش ایستاد و گفت:
- هی دایی خان چشات رو درویش کن.
یوسف ابروی در هم کشید و گفت:
- کی دنبال شماست؟
هیوا لجوجانه جوابش را داد:
- گفتم که یه خری به اسم گودرز.
- برای چی دنبالتونه؟
لزومی نمی‌بینم برای شما توضیح بدم.
یوسف فقط با خشم نگاهش کرد و از اتاق بیرون رفت، هیوا در اتاق را بست و باز کنار رها نشست و صدایش زد، رها باز چشمانش را آرام باز کرد و گفت:
- خوبی هیوا؟
- آره من خوبم، تو چطوری؟
- خسته‌م هیوا، خسته، ما چطوری اومدیم اینجا؟
هیوا با لبخندی گفت:
- وقتی رسیدی خونه، داییم اونجا بود، وقتی هم از هوش رفتی بغلت کرد و آوردت اینجا بعدم خودش که یه دکتره زخمات رو پانسمان کرد.
رها متعجب گفت:
- چی ؟ یعنی اون ... .
هیوا خندید که رها با عصبانیت گفت:
- توی خر هم واستادی نگاه کردی.
هیوا با شیطنت گفت:
- نه، من رو از اتاق بیرون کرد تا مزاحم کارش نباشم.
رها چشمانش را بست و گفت:
- وای هیوا می‌کشمت.
و تا خواست هیوا را بزند هیوا از جا برخواست و عقب رفت و رها با تکان دادن دستش ناله‌ی زد و دوباره آرام گرفت.
هیوا داشت می‌خندید و رها با خشم نگاهش می‌کرد.
- لباسم رو بیار تنم کنم.
هیوا به طرف سطل کنار اتاق رفت و لباس پاره‌ی رها را برداشت نشانش داد و گفت:
- این رو می‌خوای بپوشی.
- حالا من چه گلی به سرم بگیرم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا همینطور که به سمت کمد می‌رفت گفت:
- نگران نباش الان یه چیز پیدا می‌کنم بپوشی.
و در کمد لباس‌های یوسف را باز کرد و گفت:
- وای ببین این‌جا چه خبره؟
رها کمی نگران گفت:
- هیوا دست نزن، اون لباس‌ها که مال ما نیست.
هیوا با چشمکی و لبخندی گفت:
- نگران نباش فکر نمی‌کنم داییم ناراحت بشه اگر یکی از لباساش رو قرض بگیریم.
- اینجا اتاق داییته؟
- به گمونم، چون دیشب تا صبح روی مبل خوابیده بود آخه تو جاش رو اشغال کرده بودی.
هیوا کمی بین لباس‌ها گشت و بعد یک تی لباس لیمویی بیرون آورد و گفت:
- این چطوره؟
رها با لبخند پر شیطنتی گفت:
- قشنگه اما ببین چیز دیگه‌ی پیدا می‌کنی؟
- اوکی.
و یک پیراهن صورتی خیلی کمرنگ مردانه بیرون آورد و گفت:
- این خوبه؟
رها تیزبینانه نگاهش کرد و گفت:
- نه از رنگش خوشم نمیاد.
- می‌شه خانم بفرمایین چه رنگی دوست دارن؟
- آبی یا سفید.
هیوا باز هم یک پیراهن سفید بیرون آورد و گفت:
- این خوبه؟
- آره قشنگه، هیمن خوبه.
- خب پس بیا کمکت کنم بپوشی.
هیوا همینطور که به رها کمک می کرد تا لباس را بپوشد گفت:
- چطوری از دستشون فرار کردی؟
- با کلی مکافات، بعداً واسه‌ت تعریف می‌کنم.
رها لباس را که پوشید هیوا عقب‌تر ایستاد و با دیدن رها توی آن لباس گشاد، زد زیر خنده و گفت:
- نه خداییش بهت میاد.
رها ناراضی گفت:
- زهرمار، به تنم زار می زنه، مطمئنی واسه داییته؟ داییت که انقدر چاق نیست.
هیوا چرخی به دورش زد و گفت:
- درسته دایی من چاق نیست تو خیلی لاغری.
- یه چیزی هم پیدا کن باهاش موهام رو ببندم.
- شرمنده دایی من گیره و کِش مو و این‌جور چیزها دیگه نداره، اما نه، صبر کن الان یه چیزی میارم.
و دوباره به طرف کمد رفت و یکی از کراوات‌های یوسف را برداشت و گفت:
- از این خوشت میاد؟
رها خندید و بعد گفت:
- نه ، از رنگش خوشم نمیاد.
- اوکی.
و دوباره از توی کمد یک کراوات راه راه سفید مشکی بیرون آورد و گفت:
- این یکی چطوره، به رنگ لباست هم میاد.
رها سری تکان داد و گفت:
- خوبه.
رها جلوی آینه نشست و هیوا موهای بلند و خرمایی رها را شانه زد و با کراوات موهایش را بست و گفت:
- خشکل شدی ها.
رها از توی آینه به هیوا که پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
- می‌گم هیوا، داییت ناراحت نشه.
- نه نمی‌شه، درثانی ناراحتم بشه چه اهمیتی داره، فعلاً که باید به ساز من برقصن.
- چطور؟
هیوا موضوع بیماری آرزو را برای رها گفت و بعد گفت:
- فکر می‌کنم بد موقعی سراغم نیومدن، ما که می‌خواستیم از این شهر بریم خب یک چند وقتی تهرون میریم.
رها سر به زیر انداخت و با تنفر گفت:
- ولی من از اون شهر متنفرم، قرار بودشیراز بریم.
- خب بعدش اگر جواب آزمایش مثبت نبود می‌ریم شیراز ولی اگر مثبت بود که برای همیشه اونور آب میریم.
رها برگشت به هیوا زل زد و گفت:
- منظورت چیه؟
هیوا بازوهای رها را گرفت و گفت:
- این‌طور که من شنیدم شوهر جیران خیلی ثروتمند فقط خدا کنه این آزمایش مثبت باشه اون‌وقت می‌تونم در قبالش هر چقدر که بخوام ازش بگیرم.
- و فکر می‌کنی اون می‌ده.
- اگر دخترش واسه‌ش مهم باشه می‌ده.
چند ضربه به در خورد که هیوا گفت:
- بفرمایین .
یوسف وارد اتاق شد که رها سریع از جا برخواست و گفت:
- سلام!
اما یوسف بعد از برانداز کردن رها توی لباس خودش گفت:
- بهتون میاد.
رها با لبخند گفت:
- من هر چی بپوشم بهم میاد.
یوسف ابروی در هم کشید و گفت:
- می‌بینم که شما هم مثل این دختره زبونتون درازه.
هیوا گوشه‌ی کراوات را گرفت به یوسف نشان داد و گفت:
- دایی بااجازه‌تون این رو هم برداشتیم شما که ناراحت نمی‌شید.
یوسف با تلخی گفت:
- بیاید صبحونه بخورید.
هیوا با ذوق گفت:
- آخ گفتی دایی جون نمی‌دونی چقدر گشنمون بود، رها بریم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا دست رها را گرفت و از کنار یوسف گذشتند و از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتنشان لبخندی روی ل*ب‌های یوسف نشست و دستی به موهایش کشید و با خودش گفت:
- عاقل شو یوسف، عاقل شو.
رها و هیوا سر میز کنار هم نشسته بودند، سیاوش هم رو به روی هیوا نشسته بود و همینطور که می‌خورد زیر چشمی و با خشم به هیوا نگاه می‌کرد، یوسف هم در کنار سیاوش نشست و گفت:
- خب پس منتظر چی هستید؟ بفرمایین، هیوا برای دوستت هم چای بریز.
هیوا همینطور که چای می‌ریخت متوجه اشاره‌ی رها شد که داشت می‌پرسید سیاوش کیه؟ که هیوا گفت:
- این رو می‌گی کیه؟ این پسر داییمه.
رها نگاهی به یوسف انداخت و گفت:
- پسر ایشونه؟
- آره، بهش نمیاد.
رها متعجب به هیوا نگاه کرد، هیوا گفت:
- تعجب نداره رها جون، دایی من خوب مونده بعد هم این پسره که سنی نداره هیکلش گنده شده وگرنه توی همون محدوده‌ی سنی هشت نه سالگیه.
سیاوش با خشم گفت:
- هی مراقب حرف زدنت باشی ها، من عمو نیستم ملاحظه‌ت رو بکنم پا می‌شم لهت می‌کنم .
یوسف با اخمی گفت:
- سیاوش!
سیاوش شاکی گفت:
- عمو بهتره به این دختره بگی پاش رو تو کفش من نکنه.
این را گفت و از جا برخواست و از سالن بیرون رفت، هیوا شکلکی پشت سرش در آورد و گفت:
- هیش چقدر بی‌جنبه‌ست.
یوسف با اخمی گفت :
- هیوا تو هم تمومش کن و صبحونه‌ت رو بخور.
- باشه.
یوسف جرعه‌ای از چایش را نوشید و گفت:
- می‌خوام برم بلیط بگیرم، تو که با ما تهران میای؟!
هیوا ابروی بالا برد و گفت:
- من میام اما تنها نه!
یوسف نگاهش روی او تیز شد و گفت:
- منظورت چیه؟
- یه بلیط هم برای رها بگیرید، هر جا من برم رها هم با من میاد .
یوسف مکثی کرد و گفت:
-باشه، برای همین امروز می‌خوام بلیط بگیرم تو که اینجا کاری نداری.
- نه، فقط باید بریم خونه چند دست لباس برای خودمون بیاریم اینجوری که نمی‌تونیم بیایم .
یوسف درحالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:
- فکر نمی‌کنم توی خونه‌تون هم لباس به درد بخوری پیدا بشه.
- خب شما می‌گید ما چیکار کنیم.
- وقتی برگشتم بهتون می‌گم، چند ساعت دیگه بر می‌گردم خواهشاً تا میام این سیاوش رو اذیت نکن.
هیوا خندید و گفت:
- باشه ولی اگر شیطونی کرد چی؟ دعواش کنم؟
بالاخره لبخندی روی ل*ب‌های یوسف نشست و ضمن وارد شدن به اتاقش با تحکم گفت:
- در ضمن دیگه خوش ندارم کسی توی این خونه سیگار بکشه، شیر فهم شد.
هیوا با لبخند پر شیطنتش گفت:
- آره شیر فهم شد.
یوسف به اتاقش رفت و چند دقیقه‌ی بعد در حالی که خیلی شیک لباس پوشیده بود از اتاق بیرون آمد که هیوا با دیدنش با دهان پر گفت:
- اِ، رها ببین این پیرهن رو ندیدیم این یکی خشکل‌تر بود ها، کجا قایم کرده بودی دایی که ما ندیدیمش.
یوسف با چشم غره‌ای رفت سوییچ ماشینش را برداشت و از سالن بیرون رفت، رها گفت:
- این داییت چرا انقدر بدعنقه؟
هیوا سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- این‌ها تمومش از عوارض پول وامونده‌ست، اخلاق آدم رو سگی می‌کنه.
- این پسره سیاوش که از داییت هم بدتره.
- تو به دل نگیر رها جون بچه‌ست دیگه.
و هر دو با هم خندیدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هردو کنار هم روی مبل نشسته بودند. فیلم کمدی نگاه می‌کردند و بلند بلند می‌خندیدند، یوسف با دستان پر وارد سالن شد و کیسه‌ها را روی مبل گذاشت و گفت:
- سیاوش کجاست؟
هیوا همانطور که نگاهش به تلویزیون بود گفت:
- نمی‌دونم.
یوسف به کیسه‌ها اشاره کرد و گفت:
- این‌ها مال شماست، امیدوارم اندازه‌تون باشه، من می‌رم ناهار بگیرم شما که کباب می‌خورید .
- نه، برای من پیتزا بگیرید رها هم پیتزا می‌خوره.
یوسف باشه ای گفت و دوباره از سالن بیرون رفت. به محض رفتنش، هیوا سراغ کیسه‌ها رفت و همه‌ی آنها را وارسی کرد. از داخل یکی از کیسه‌ها یک تی لباس سفید بیرون آورد و با ذوق گفت:
- وای این‌رو ببین رها .
- خوش سلیقه‌ست ها، اون مال من.
- بیا بریم توی اتاق بپوشیم ببینیم اندازه‌مون هست یا نه.
هردو به اتاق یوسف رفتند و تمام کیسه‌ها را روی تخت خالی کردند، هیوا با دیدن یک تاپ صورتی رنگ روی آن شیرجه زد و گفت:
- این رو ببین، چه نازه .
رها آخرین کیسه را که پر بود از وسایل آرایشی خالی کرد و گفت:
- عجب دایی داری، این‌ها رو ببین .
هیوا همانطور که روی تخت خوابیده بود، یکی از رژها را برداشت روی لبش کشید و گفت:
- چطور شدم؟
- قشنگه، بهت میاد .
هیوا با شوق گفت:
- بشین این‌ها رو با هم تقسیم کنیم.
رها یک بلوز سفید برداشت و گفت:
- این مال من.
هیوا هم یک بلوز دیگر که همان مدل اما قرمز بود برداشت و گفت:
- خب پس این هم مال من .
رها یک تاپ دیگر برداشت و گفت:
- ببین این تاپ هم مثل اون یکیه فقط رنگاش فرق داره، آبیش مال من.
- به گمونم از هر چیزی دوتا گرفته منتها با دو رنگ مختلف.
رها با تحسین گفت:
- حسابی خرج کرده‌ها، از بهترین مارکش هم خریده.
- بیا بپوشیم ببینیم اصلاً اندازه مون هست یا نه.
رها همان بلوز سفید را پوشید که اندازه بود، خودش را برانداز کرد و گفت:
- چطور شدم؟
- عالیه، بهت میاد، چه جیگری شدی، معلومه داییم خوب اندازه هات رو برداشته.
رها با حرص گفت:
- خفه شو.
هیوا خندید و گفت:
- خیلی هم دلت بخواد، خداییش جیگریه واسه خودش.
رها پوزخندی زد و گفت:
- تمومش کن هیوا.
هیوا هم آهی کشید و گفت:
- راست می‌گی اگر من و تو شانس داشتیم که حال و روزمون این نمی‌شد.
رها لبخندی زد و تا چشمش به یک گیره موی زیبا روی تخت افتاد، آن را برداشت گفت:
- این رو ببین، چه نازه .
و سریع کراوات را از موهایش باز کرد و گیره را به موهایش زد و گفت:
- چطور شد؟
- قشنگه، ببین دو تا هم مانتو و شلوار هم گرفته.
رها خندید و گفت:
- می‌گم هیوا این‌دفعه بخوایم داییت واسه‌مون اینجوری خرج کنه باید بریم سراغ لباس‌هاش.
- آره معلومه حسابی ترسیده، با خودش گفته اگر واسه‌شون لباس نگیرم لابد می‌رن شورتامم می پوشن.
رها با شیطنت گفت:
- نگرفته؟
هیوا متعجب گفت:
- چی؟
- لباس زیر دیگه.
هیوا بالش را به طرفش پرت کرد و گفت:
- داییم دیگه اونقدرا هم بی حیا نیست.
رها چشمش به جعبه‌ای افتاد که زیر یکی از پیراهن‌های روی تخت بود، جعبه را بیرون کشید و گفت:
- نخیر مثل اینکه داییت همچین ماخوذ به حیا هم نیست، بیا این رو دیگه برای تو گرفته.
هیوا با شیطنت گفت:
- مگه نمی‌بینی از هر چیزی دوتا گرفته، یکی هم واسه تو گرفته.
هیوا یک دست لباس از روی تخت برداشت و گفت:
- من می‌رم یه دوش بگیرم بعد این‌ها رو بپوشم.
رها با حرص گفت :
- اما من از لجش هم شده همین پیرهن خودش رو می‌پوشم.
و دوباره همان لباس یوسف را پوشید و موهایش را با کراوات بست و بعد لباس‌های روی تخت را جمع و جور کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین