• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
توی حیاط لبه‌ی پلکان نشسته بود که یوسف با ماشین قشنگش وارد ویلا شد، رها از جا برخواست و چند پله‌ای پایین رفت، یوسف از ماشین پیاده شد و نگاهی به رها انداخت، در عقب را باز کرد و چهار تا پیتزا و یک کیسه برداشت، رها جلوتر رفت و گفت:
- کمک می‌خواهید؟
یوسف اخمش را روی صورت حفظ کرد و خشک گفت:
- یه کیسه دیگه تو ماشین هست، اون رو بیارید.
رها به طرف ماشین رفت و کیسه‌ای را که داخلش باند و دارو و وسایل پانسمان بود برداشت و در ماشین را بست و با یوسف همراه شد.
- از لباس‌های که گرفته بودم خوشتون نیومد یا اندازه‌تون نبود؟
رها از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت و با شیطنت گفت:
- هیچ کدوم، من توی لباس‌های خودم راحت‌ترم.
یوسف متعجب ایستاد نگاهش کرد و گفت:
- لباس‌های خودتون؟
-آره.
لبخندی به لب‌های یوسف نشست و گفت:
- خوبه.
- چی خوبه؟
- هیچی.
و به طرف داخل رفت، رها خودش را به یوسف رساند و گفت:
- ببخشید آقای دکتر حسابی شما رو توی زحمت انداختیم، ان‌شالله یه روز جبران کنیم.
یوسف نیم نگاهی به او انداخت و تلخ گفت:
- شما دردسر درست نکنید جبران کردن پیش کشتون.
با هم وارد شدند، یوسف پیتزاها را روی میز گذاشت و گفت:
- سیاوش و هیوا کجا هستن؟
- هیوا خوابیده، از آقا سیاوش هم خبری ندارم.
یوسف موبایلش را از جیب بیرون آورد و گفت:
- تا من زنگ می‌زنم سیاوش رو پیدا کنم شما هم هیوا رو صدا کنید بیاد ناهار بخوره، دو ساعت دیگه باید فرودگاه باشیم.
- آقای دکتر؟
- بله؟
رها بعد از لحظه‌ای سکوت گفت:
- از اینکه من اینجام ناراحتید؟
یوسف پوزخندی زد و همینطور که شماره را می‌گرفت، گفت:
- ناراحت هم باشم چاره‌ای ندارم باید تحمل کنم.
چهره‌ی رها رنگ غم گرفت و آرام گفت:
- با هیوا صحبت می‌کنم فقط خودش با شما بیاد.
یوسف سر بلند کرد که نگاهش به نگاه غم‌زده‌ی رها نشست از حرفی که زده بود پشیمان شد و تا خواست حرفی بزند، رها به طرف اتاق رفت، با عصبانیت گوشی را روی میز انداخت و کلافه دستی به موهایش کشید و با خودش گفت:
- یوسف، لعنت به تو.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
بیست دقیقه‌ی بعد سر و کله‌ی سیاوش هم پیدا شد. یوسف که عصبی روی مبل نشسته بود گفت:
- هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا موبایلت رو جواب نمی‌دی؟
سیاوش از لحن یوسف جا خورده بود لحظاتی فقط نگاهش کرد و بعد گفت:
-رفته بودم بازار یه کم خرید کنم، موبایلم سایلنت بود نشنیدم.
- اون دو تا رو صدا کن بیان ناهار بخورن باید فرودگاه بریم.
- چشم عمو.
سیاوش به طرف اتاق رفت، چند ضربه به در زد و گفت:
- هی خانم مارپل بیاید ناهار حاضره.
هیوا با شتاب در را باز کرد و گفت:
- هان چی می‌گی بازرس پوآرو؟
سیاوش ابرویی در هم کشید و گفت:
- عمو می‌گه بیاید ناهار بخورید باید بریم.
هیوا دست به سینه زد و گفت:
- این رو می‌تونستی مثل آدم هم بگی ها.
- آدمی نمی‌بینم که مثل آدم باهاش حرف بزنم.
- هی پسره‌ی پررو با من درست صحبت کن می زنم دهنت رو آسفالت می کنم ها.
سیاوش دست به ک*مر زد و گفت:
- بیا آسفالت کن ببینم چه جوری می‌خواهی آسفالت کنی.
تا هیوا دستش را بلند کرد تا به سیاوش سیلی بزند سیاوش مچ دستش را گرفت و هیوا دست دیگرش را بالا آورد که سیاوش آن دستش هم گرفت و با شیطنت ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- همه‌ی زورت همین بود.
هیوا با حرص سرش را به عقب برد تا صورت سیاوش بکوبد که یوسف از جا برخواست و با فریاد زد:
- تمومش کنید.
سیاوش دستان هیوا را رها کرد و به طرف میز رفت، یوسف هم با تشر به هیوا گفت:
- دوستت رو صدا کن بیاید ناهار بخورید.
رها که لباس‌هایش را عوض کرده بود از اتاق بیرون آمد و به همراه هیوا سر میز نشستند، یوسف هم در کنار سیاوش و باز هم رو به روی رها نشست و مقابل هر کدام یک پیتزا گذاشت و گفت:
- خب دیگه منتظر چی هستید؟
سیاوش در جعبه را باز کرد و گفت:
- اینکه سرد شده.
یوسف چشم غره‌ای به او رفت و گفت:
- زودتر تشریف می‌آوردی که سرد نشه.
همگی در سکوت مشغول خو*ردن شدند، اما یوسف گاهی زیر چشمی به رها نگاه می‌کرد که هنوز هم ناراحت بود، لباسی که پوشیده بود فوق العاده زیبا بود و به او می‌آمد، موهایش را با گیره مو بالای سرش بسته بود، چند تار مو هم که روی صورتش ریخته بود قشنگترش کرده بود، لبخندی بی‌اختیار روی لب‌های یوسف نشست، لبخندی که از نگاه هیوا دور نماند و گفت:
- دایی.
نگاه یوسف به طرف هیوا چرخید و گفت:
- چیه؟
هیوا با لبخند گفت:
- دستت درد نکنه.
یوسف پرسشگر نگاهش کرد:
- بابت؟
- لباس‌هایی که واسه‌مون گرفتی.
سیاوش پوزخندی زد و گفت:
- نه بابا تو تشکر کردن هم بلدی؟
هیوا با حرص نگاهش کرد و بعد صدایی از زیر میز آمد و صدای آخ سیاوش بلند شد و با فریاد گفت:
- دیوانه‌ی روانی چرا لگد می‌زنی؟
هیوا خندید و گفت:
- مودب باش بچه.
سیاوش عصبانی شد و تا خواست برخیزد، یوسف دستش را گرفت و نشاندش و گفت:
- تا خودم پا نشدم هر دو تاتون رو ادب کنم بشینید مثل بچه‌ی آدم ناهارتون رو بخورید.
هیوا ریز خندید و یک گاز بزرگ به پیتزایش زد و ابروی راستش را به زیبایی برای سیاوش بالا انداخت و به تقلید از یوسف خطاب به سیاوش گفت:
- شیر فهم شد؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
رها و هیوا نیم ساعت بود که رفته بودند توی اتاق تا حاضر شوند. یوسف و سیاوش هم حاضر توی پذیرایی منتظرشان نشسته بودند سیاوش کلافه گفت:
- مثل اینکه قصد اومدن ندارن.
یوسف همینطور که با موبایلش ور می رفت گفت:
- نگران نباش وقت داریم.
سیاوش شاکی گفت:
- مگه نگفتید ساعت سه باید فرودگاه باشیم؟
- پروازمون برای شش و نیم.
- عمو.
یوسف سر از روی موبایلش بلند کرد و گفت:
- زهرمار و عمو، این‌جوری نمی‌گفتم که جنابعالی تا خود فردا صبح توی بازار داشتی واسه نامزد جونت سوغاتی می‌خریدی.
سیاوش با لبخند گفت:
- بده مگه، نامزدم رو دوست دارم.
- نه خیلی هم خوبه.
هیوا به حالت جنگی از اتاق بیرون آمد و رو به روی یوسف روی مبل نشست و با اخم گفت:
- من نمیام.
یوسف ابروی در هم کشید و گفت:
- بله؟
هیوا بی توجه به اخم او گفت:
- گفتم من نمیام، پشیمون شدم.
- چرا؟
- رها می‌گه نمیاد پس من هم نمیام.
یوسف تا این را شنید از جا برخاست و به اتاق رفت، رها که لبه‌ی پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد با ورود ناگهانی یوسف از جا برخاست، یوسف در را به هم کوبید و گفت:
- من به اندازه‌ی کافی برای پیدا کردن هیوا معطل شدم دیگه نمی‌تونم این لوس‌بازیاتون رو تحمل کنم، تا ده دقیقه‌ی دیگه حاضر و آماده بیرون باشید، شیر فهم شد؟
رها با جسارت گفت:
- شما گفتید دارید به اجبار وجود من رو تحمل می‌کنید خب من هم دیگه نمی‌خوام بیام تهران که شما مجبور نباشید ما رو تحمل کنید.
یوسف به تمسخر خندید و گفت:
- شما خودتون خوب می‌دونید که اگر نیاید هیوا هم نمیاد.
رها شانه ای بالا انداخت.
- این دیگه مشکل من نیست.
یوسف که حسابی عصبانی شده بود به طرف رها رفت و همینطور که به حالت تهدید انگشت اشاره‌اش را به طرف رها گرفته بود گفت:
- ببین خانم من اصلاً حوصله‌ی کل کل کردن ندارم یک حرف رو هم یک بار می‌زنم، تا ده دقیقه‌ی دیگه حاضر و آماده بیرون منتظرتون هستیم، شیر فهم شد؟
رها که این‌دفعه واقعاً از عصبانیت یوسف ترسیده بود با ترس آب دهانش را قورت داد و آرام گفت:
- چشم.
- خوبه.
و از اتاق بیرون رفت و باز هم در را محکم به هم کوبید و خطاب به هیوا گفت:
- فقط ده دقیقه وقت داری آماده بشی، شیر فهم شد؟
هیوا هم سری تکان داد و با شیطنت خودش گفت:
- شیر فهم شد.
یوسف نگاه عصبانی‌اش را به جانش ریخت و از سالن بیرون زد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
یوسف داشت کلید ویلا و سوییچ ماشینی که این مدت کرایه کرده بودند‌ را به مرد بنگاه‌دار تحویل می‌داد و با او تسویه می‌کرد، که بالاخره هیوا و رها هم از خانه بیرون آمدند. وقتی کار یوسف تمام شد و با مرد بنگاه‌دار خداحافظی کرد رو کرد به آنها و گفت:
- همینطوری می‌خواهید اون‌جا واستید، برید سوار بشید دیگه.
هردو نفر به طرف تاکسی رفتند. سیاوش با اخمی کنار تاکسی ایستاده بود و هیوا را نگاه می‌کرد. رها و هیوا صندلی عقب نشستند. یوسف هم به طرف تاکسی آمد و گفت:
- سیاوش پس چرا واستادی؟
- عمو می‌شه من جلو بشینم.
یوسف هم ابرویی در هم کشید و در جلو را باز کرد و نشست. سیاوش هم ناچاراً صندلی عقب در کنار هیوا نشست و گفت:
- هوی خودت رو به من نچسبونی ها.
- خیالت راحت چون هیچ کس دوست نداره خودش رو به یه جلبک دریایی بچسبونه.
سیاوش با حرص نگاهش کرد و گفت:
- به من می‌گی جلبک دریایی، خاله سوسکه.
- اره ماهی.
- خرچنگ.
- تو چی هستی؟ به اختاپوس گفتی برو تعطیلات من خودم هستم، چندش!
- من اگر اختاپوس باشم بهتر از اینه که یک خرچنگ سیاه باشم.
سیاوش و هیوا رگباری به هم این چیزها را می گفتند و راننده تاکسی متعجب از آینه نگاهشان می کرد. تا هیوا خواست حرفی بزند یوسف به طرفشان چرخید و چشم غره‌ای را به هردویشان تحویل داد. هیوا یک سقلمه به سیاوش زد و رویش را برگرداند. سیاوش هم پوزخندی زد و به بیرون چشم دوخت، یوسف به طرف جلو چرخید و گفت:
- آقا راه بیفت، فرودگاه می‌ریم.
تقریباً تا وقتی تاکسی جلوی در ورودی فرودگاه ایستاد هیچ کدومشان حرفی نزدند، موقعی که تاکسی ایستاد و سیاوش در را باز کرد تا پیاده شود، هیوا پایش را توی پای سیاوش گیر انداخت که سیاوش تعادلش را از دست داد و بیرون افتاد، یوسف با خنده گفت:
- سیاوش چیکار می‌کنی؟
و زیر بازوی سیاوش را گرفت و به او کمک کرد، سیاوش با خشم به هیوا نگاه کرد و هیوا با شیطنت چشمکی به سیاوش زد و گفت:
- خوبید شما؟
سیاوش تا خواست حرفی بزند، یوسف گفت:
- سیاوش؟
- عمو من که هنوز چیزی نگفتم.
همه با هم وارد فرودگاه شدند، سیاوش بی‌توجه به بقیه روی صندلی نشست، یوسف سری تکان داد و گفت:
- از دست شما دوتا سالم برسیم تهران، خوبه.
- آره دایی جون، واقعاً پسر تخسیه.
یوسف چپ چپ نگاهش کرد و رفت کنار سیاوش نشست، رها و هیوا هم جای دیگر در کنار هم نشستند.
سیاوش همینطور که با حرص هیوا را نگاه می‌کرد گفت:
- امیدوارم هر چه زودتر برسیم تهران از دست این افریته راحت بشم.
یوسف با لبخند گفت:
- این‌قدر حرص نزن کچل می‌شی.
- عمو!!!
یوسف با لبخندی در جوابش گفت:
- چیه؟ فکر نمی‌کردی یکی پیدا بشه بزنه تو پرت، نه؟
سیاوش با نیشخندی جواب داد:
- مال این حرف‌ها نیست، من فقط به خاطر عمه جیران دارم این دختره رو تحمل می‌کنم وگرنه می‌دیدید چه جوری حالش رو می‌گرفتم.
- در ضمن سیاوش نمی‌خوام کسی در مورد این اتفاقاتی که افتاد چیزی بدونه.
- چرا؟
- دلیلی نداره فقط نمی‌خوام کسی بدونه.
کلام سیاوش رنگ شیطنت به خود گرفت و گفت:
- باشه عمو، اما شما همچین مشکوک می‌زنی ها.
- منظور؟
- فکر نکنید نفهمیدم همچین رفتید تو نخ این دختره.
یوسف ابروی در هم کشید و گفت:
- سیاوش باز بهت رو دادم پر رو شدی.
سیاوش با لبخند گفت:
- جون من، عمو خدایش از این دختره خوشت نیومده؟
یوسف دستی به موهاش کشید و گفت: خب ... .
- خب چی ؟
یوسف آهی کشید و گفت:
- پاشو بریم، دارن شماره پروازمون رو اعلام می‌کنن.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
هر چهار نفر با هم وارد سالن انتظار فرودگاه شدند، سیاوش ایستاده بود و با نگاهش به دنبال کسی می‌گشت که یوسف گفت:
- کسی قراره بیاد؟
- آره ، شیدا قرار بود بیاد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای دختری را شنید که گفت:
- که خیلی وقته اومده و منتظرتونه.
شیدا دختری زیبا و شیک پوش بود که به آنها نزدیک شد وگفت:
-سلام یوسف خان، اهواز خوش گذشت؟
- سلام شیدا خانم، خوب بود جای شما خالی.
شیدا نگاهش را به سیاوش داد و گفت:
- خوبی سیاوش؟
سیاوش بی پروا شیدا را در آغوش کشید و گفت:
- عالیم عزیزم.
نگاه شیدا به طرف رها و هیوا چرخید و با دیدن‌آنها به طرفشان رفت و دستش را به علامت دست دادن به طرف رها جلو برد و گفت:
- سلام من شیدا هستم نامزد سیاوش، شما هم باید هیوا خانم باشید؟
هیوا و رها نیم‌نگاهی به هم انداختند و رها ضمن دست دادن گفت:
- من رهام، هیوا ایشونه.
و با سر به هیوا اشاره کرد، شیدا با لبخندی گفت:
- از آشنایتون خوشوقتم.
و دستش را به طرف هیوا گرفت و گفت:
- از آشنایی شما هم همینطور.
هیوا بعد از مکثی طولانی با شیدا دست داد اما حرفی نزد.
از فرودگاه خارج شدند و شیدا سوییچ ماشینش را به سیاوش داد و همگی سوار ماشین زیبا و آخرین مدل شیدا شدند، خانم‌ها صندلی عقب نشسته بودند و آقایون جلو بودند.
سیاوش همینطور که رانندگی می‌کرد از توی آینه نگاهی به شیدا انداخت و گفت:
- شهریار اومده؟
- آره دیشب اومد.
- خیلی دلم واسه‌ش تنگ شده، اگر بعضی‌ها زودتر پیدا می‌شدن، لحظه‌ی اومدن شهریار رو از دست نمی‌دادم.
هیوا با تندی جوابش را داد:
- کسی واسه‌تون دعوتنامه نفرستاده بود بیاید من رو پیدا کنید جناب بازرس پوآرو.
با این حرف هیوا فقط یوسف بود که آرام خندید، سیاوش نیم‌نگاهی به یوسف انداخت و ساکت شد و تا وقتی که ماشین را جلوی خانه‌ای نگه داشت حرفی بینشان رد و بدل نشد.
یوسف خطاب سیاوش گفت:
- شما نمیاید داخل؟
- مرسی عمو جون، به مادرجون هم سلام برسونید.
هیوا و رها و یوسف پیاده شدند و سیاوش و شیدا خداحافظی کردند و رفتند.
یوسف به طرف خانه‌ای که نه خیلی بزرگ بود و نه خیلی کوچک و نمای زیبای هم داشت رفت و کلید زنگ را فشرد، بعد از دقایقی صدای زنی در آیفون پیچید:
- سلام یوسف جان، اومدی مادر؟
سلام مامان جون، تنها نیستم، مهمون دارم.
- الهی قربونش برم، هیواجان که مهمون نیست صاحبخونه‌ست، بفرمایین داخل، خوش اومدی دخترم.
هیوا پوزخندی زد و گفت:
- وای که چقدر این آرزو عزیزه، به خاطرش به من می‌گن هیوا جان.
یوسف با اخم نگاهش کرد و گفت:
- مادرجون با همه فرق داره، اصلاً خوش ندارم این نیش و کنایه‌هات رو توی این خونه بشنوم، شیر فهم شد؟
- آره دایی خان، شیر فهم شد.
هر سه نفر وارد شدند، مادر یوسف که پیرزن مهربانی بود و همه او را مادرجون صدا می‌کردند برای استقبال از پسر و نوه‌اش به حیاط آمد، یوسف به دست بوسی مادرش جلو رفت و بعد از این‌که مادر و پسر کمی با هم خوش و بش کردند، یوسف به هیوا اشاره کرد و گفت:
- مادرجون این هم از هیوا خانم، ببین چه خانمی شده واسه خودش.
مادرجون با چشم‌های به اشک نشسته جلو آمد و در مقابل سردی هیوا باز هم او را در آغو*ش گرفت و گفت:
- الهی قربونت برم عزیزم، چه ماه شدی، خوش اومدی دخترم.
هیوا زهر خندی بر لب نشاند و گفت:
- ممنون.
نگاه مادرجون به طرف رها چرخید که یوسف گفت:
- ایشون هم رها خانم هستن دوست هیوا.
مادرجون به رها هم خوش آمد گفت و رها جلوتر آمد و گفت:
- سلام خانم، ببخشید که مزاحم شدیم، هیوا اصرار داشت من هم باهاش بیام.
- خوب کردی دخترم، خیلی خوش اومدی، بفرمایین عزیزم، بفرما گلم.
و با تعارفات مادرجون همگی به داخل رفتند .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا و رها توی پذیرایی نشسته بودند و در و دیوار خانه را دید می‌زدند که مادرجون با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد، به دخترها تعارف کرد و بعد روی مبلی مقابلشان نشست و گفت:
- دستت درد نکنه دخترم که قبول کردی و برای کمک به خواهرت اومدی.
هیوا لبخندی ظاهری بر ل*ب نشاند و گفت:
- من که هنوز کاری نکردم، انشالله خدا بخواد جواب آزمایش مثبت باشه، من بتونم به اون طفل معصوم کمک کنم. خانم بزرگ با لبخند رضایتمندی جوابش را داد:
- انشالله، خب عزیزم از خودت بگو، چیکار می‌کنی؟
هیوا همینطور که نگاهش دور سالن می‌چرخید گفت:
- می‌گذرونیم و زندگی می‌کنیم.
- شوهرت خوبه؟
هیوا نگاهی به رها انداخت و گفت:
- خیلی وقته که ازش جدا شدم.
مادرجون لحظاتی فقط نگاهش کرد و بعد گفت:
- چرا؟
هیوا حاضرجوابانه جوابش را داد:
- دختر شما چرا از شوهرش جدا شد؟
مادرجون باز لحظاتی سکوت کرد و نگاهش خیره ماند به عسلی مقابلش، رها برای دلجویی گفت:
- حمید واقعاً لیاقت هیوا رو نداشت، این اواخر زندگیشون هم معتاد شده بود و خیلی هیوا رو اذیت می‌کرد.
مادرجون نگاهش را به رها داد و گفت:
- می‌بخشید می‌رم میوه بیارم.
و به آشپزخانه رفت. هیوا با زهرخندی گفت:
- از این خونه و از این آدم‌ها بدم میاد.
که صدای یوسف را شنید:
- از این خونه دیگه چرا؟
یوسف که برای تعویض لباسش به اتاقش رفته بود وارد پذیرایی شد و روی مبلی نشست و گفت:
- خب، بگو برای چی از این خونه متنفری؟
هیوا از جا برخاست و همینطور که به طرف قاب عکس پدر بزرگش که روی دیوار بود می‌رفت گفت:
- کی مرد؟
یوسف با اخمی گفت:
- پدر سه سال قبل فوت کرد.
هیوا با تلخ‌خندی گفت:
- خدا بیامرزتش دست سنگینی داشت.
ابروان یوسف در هم گره شد:
- منظورت چیه؟
- بچه‌های خودش هم کتک می‌زد؟
یوسف با تحکم گفت:
- پدرجون هیچ‌وقت دست بزن نداشت، چرا داری چرت می‌گی؟
هیوا با زهر خندی نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- آره به گمونم دارم چرت می‌گم.
و برگشت کنار رها نشست. مادرجون هم با ظرف میوه به جمعشان برگشت و تا نشست گفت:
- یوسف جان آب و هوای جنوب چطور بود؟
- خوب خوب، جای شما خالی.
مادرجون نگاهش را به رها داد و گفت:
- ماشالله، دخترم شما خیلی قشنگی.
رها با لبخند مهربانی گفت:
- چشماتون قشنگ می‌بینه.
- بهت نمیاد اهل جنوب باشی؟
- نه، اصالتاً تهرونی هستم ولی جنوب زندگی می‌کنم.
- ازدواج کردی دخترم؟
- نه.
- برای چی رفتید جنوب؟
رها نیم‌نگاهی به هیوا انداخت و جوابش را داد:
- به خاطر شغل پدرم، پدرم توی شرکت نفت کار می‌کرد.
خانم‌بزرگ سوال‌هایش تمامی نداشت.
- یعنی الان بازنشست شدن؟
- بله، بازنشست شدن.
خانم بزرگ برای پرسیدن سوال بعدیش نگاهی به یوسف انداخت و بعد گفت:
- راستش چهره‌ت خیلی من رو یاد عروس گلم می‌ندازه. رها جان خیلی شبیه غزاله‌ست، مگه نه یوسف؟
یوسف سری تکان داد و گفت:
- آره.
هیوا با ذوق گفت:
- خب مبارک باشه دایی یوسف، نگفته بودید ازدواج کردید؟ پس شیرینیش کو؟
خانم بزرگ با لبخند تلخی گفت:
- دخترم به شیرینی خو*ردن نرسید. غزاله جان بیماری قلبی داشت که موقع عمل تموم کرد.
هیوا ناراحت گفت:
- آخی، خدا رحمتش کنه.
رها نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- از خانواده‌ی غزاله خبر دارید؟
یوسف متعجب گفت:
- خانواده‌ش؟
رها نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- آخه غزاله دختر خاله‌ی من بود، غزاله نیایش، درسته؟
یوسف متعجب‌تر گفت:
- چی؟ شما دخترخاله‌ی غزاله هستی؟
- من شما رو قبلاً دیده بودم، یک بار اومده بودم بیمارستان عیادت غزاله، شما رو توی بیمارستان دیده بودم.
یوسف مکثی کرد و گفت:
- آهان، حالا یادم اومد کجا دیدمتون.
هیوا هم که متعجب شده بود گفت:
- رها نگفته بودی؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
رها نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- مطمئن نبودم، الان اسم غزاله رو شنیدم فهمیدم که آقا یوسف همون نامزد غزاله‌ست.
خانم جون سری تکان داد و گفت:
- پس این همه شباهت بی‌جهت نیست، دختر خاله‌ی غزاله هستی، ولی ما شما رو توی جشن نامزدی بچه‌ها ندیدیم.
- رابطه‌ی خانواده‌ی ما با خانواده‌ی غزاله زیاد خوب نبود، یعنی پدرامون با هم اختلافاتی داشتن، به همین خاطر بود که اصلاً ما رو دعوت نکردن.
یوسف مکثی کرد و بعد گفت:
- غزاله در مورد یکی از خاله‌هاش که جنوب زندگی می‌کنن با من حرف زده بود، پس منظورش مادر شما بوده.
- آره، غزاله دختر خوبی بود، من و غزاله همسن هستیم، حتی توی یه روز هم به دنیا اومدیم برای همین از بچگی با هم هم‌بازی بودیم، تا ده یازده سالگی با هم بودیم بعد که ما رفتیم جنوب به کل از هم دور موندیم، وقتی فهمیدم بیمار شده خیلی ناراحت شدم، بیماری قلبیش مادرزادی چون همیشه خاله خیلی مراقبش بود، زمانی که برای عمل جراحی پیوند توی بیمارستان بستری شده بود فقط یک بار تونستم به ملاقاتش بیام، قول داده بود برای عروسیش دعوتم می‌کنه؛ اما وقتی شنیدم بدنش پیوند قلب رو پس زده و فوت کرده خیلی ناراحت شدم، توی شرایطی نبودم که بتونم برای مراسم خاکسپاریش بیام.
یوسف که حالش متلاطم شده بود ببخشیدی گفت و سالن را ترک کرد و به حیاط رفت، بعد از رفتنش خانم جون گفت:
- یوسف خیلی غزاله رو دوست داشت، وقتی نتونست برای غزاله کاری انجام بده، پزشکی رو برای همیشه رها کرد.
هیوا با تاسف گفت:
- آخی، طفلی.
خانم جون با مهربانی گفت:
- هر کسی قسمتی داره، من برم شام رو حاضر کنم ببخشید که تنهاتون میذارم.
رها برای کمک به خانم جون با او به آشپزخانه رفت و هیوا یک سیب برداشت و مشغول قدم‌زنی توی پذیرای شد و در آخر مقابل تلویزیون بزرگ روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد، شبکه‌ها را مرتب عوض کرد تا بالاخره روی یک شبکه‌ی عرب زبان که در حال پخش یک سریال بود نگه داشت و توجه‌اش را به فیلم داد، یوسف بعد از مدتی به داخل برگشت و با دیدن هیوا جلوی تلویزیون به کنارش رفت و گفت:
- عربی بلدی؟
هیوا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- اوهوم بلدم.
یوسف در کنارش نشست و گفت:
- باریکلا، زبان سختیه، کلاسش رو رفتی؟
هیوا باز نیم‌نگاهی به یوسف انداخت و گفت:
- توی جنوب خیلی‌ها عربی بلدن.
یوسف نفس بلندی کشید:
- آهان حواسم نبود، مردم عرب زبان هم داریم، دوستت کجا رفت؟
- رفته به مادرت توی آشپزی کمک کنه.
نگاهش را به هیوا دوخت و گفت:
- هنوز هم نمی‌خوای بگی چه اتفاقی واسه‌تون افتاده بود؟ این یارو که می‌گفتید اسمش چی بود؟ آهان گودرز، این کیه؟ برای چی رها رو زخمی کرده بودن؟ اون حرفی که توی ماشین زدی حقیقت داشت؟
- کدوم حرف؟
- همین که گفتی دزدی کردید، این موضوع که حقیقت نداشت؟
هیوا لحظه ای نگاهش را از تلویزیون گرفت و دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:
- نه حقیقت نداشت.
- پس برای چی ترسیدی که بریم بیمارستان؟
- حوصله‌ی پلیس بازی نداشتم، رها چاقو خورده بود به محض اینکه می‌رفتیم بیمارستان، پلیس رو خبر می‌کردن، شما حوصله‌ی پلیس داشتی؟
- نگفتی این گودرز کیه؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا گاز بزرگی به سیب توی دستش زد و با دهان پر گفت:
- نمی‌دونم.
یوسف ابروی در هم کشید و گفت:
- باز داری جواب سر بالا به من می‌دی؟ درست حرف بزن ببینم، این دختر این جوری که حرف می‌زنه باید خانواده‌ی خوبی داشته باشه، پس برای چی اومده با تو زندگی می‌کنه؟
هیوا نگاهش را به یوسف داد، فکش قفل شده بود و سیب توی دهانش را نمی‌جوید، بعد دوباره نگاهش را به تلویزیون داد و به سختی سیب را قورت داد و گفت:
- مگه زندگی کردن با من جرم؟ یا مثلاً من خلافکارم که زندگی کردن با من عیب باشه؟
یوسف که متوجه شد سوالش را بد مطرح کرده با شرمندگی گفت:
- متاسفم، منظوری نداشتم، منظورم این بود چرا با خانواده‌ی خودش زندگی نمی‌کنه؟
- من از کجا بدونم، برید از خودش بپرسید. یوسف عصبی گفت:
- هیوا خواهش می‌کنم درست جواب من رو بده.
هیوا مکثی کرد، فکر می کرد برای اینکه در مورد دوستش اطلاعاتی به داییش بدهد خیلی زود است برای همین گفت:
- من چیز زیادی نمی‌دونم، فقط می‌دونم مادر رها مرده، پدرش هم برای کاری رفته دبی و برنگشته، برادرش هم ازدواج کرده و زندگی خودش رو داره، برای همین رها با من زندگی می‌کرد.
- خب حالا بگو ببینم گودرز کیه؟
- قصه‌ش مفصله.
یوسف دست به سینه زد و گفت:
- خب من گوش می‌دم تعریف کن.
- اما من حوصله ندارم تعریف کنم، می‌خوام برم بخوابم.
و خواست برخیزد که یوسف دستش را گرفت و باز او را نشاند و گفت:
- اول تعریف کن بعد هم شام بخور بعد برو بخواب، زود باش ببینم.
هیوا مستأصل به یوسف نگاه کرد و گفت:
- مگه زوره؟
یوسف کمی به سمتش خم شد و با تحکم گفت:
- آره زوره، بگو ببینم.
هیوا عصبی جواب یوسف را داد:
- گودرز اولش خواستگار من بود ولی بعدش که رها رو دید عاشق رها شد، رها هم یه دختره‌ی خیره سر لجوج بود قبول نمی‌کرد زنش بشه، گودرز هم از اون گردن کلفت‌ها بود که یه عده آدم دور و بر خودش داشت، این رهای خیره سر و لجوج با گودرز راه نیومد برای همین زخمیش کرده بودند.
یوسف هر چند از حرف‌های هیوا راضی نشده بود اما بحث را ادامه نداد و گفت:
- رها هم مطلقه‌ست؟
هیوا مدتی سکوت کرد و بعد گفت:
- نه.
- که اینطور، خب پس با اومدن به تهرون می‌تونید از شر این گودرز در امان باشید.
هیوا همینطور که نگاهش به تلویزیون بود گفت:
- ولی ما تهران نمی‌مونیم، کارمون این‌جا تموم شد می‌ریم.
- کجا؟
- دبی.
- دبی برای چی؟
- برای زندگی.
- مگه این جا نمی‌شه زندگی کرد.
- نه ، دلمون می‌خواد بریم اون‌جا زندگی کنیم، اعتراضی هست؟
- کاش این‌قدر غد و یه دنده و لجباز نبودی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
تلفن خانه به صدا در آمد و یوسف برای جواب دادنش از جا برخواست و به کنار تلفن رفت، لحظاتی که تلفنی با کسی که تماس گرفته بود صحبت کرد، هیوا را صدا زد.
- هیوا، هیوا.
- چیه؟
- بیا این‌جا.
هیوا بدون اینکه از جایش تکانی بخورد گفت:
- بیام اونجا چیکار؟
یوسف دستش را جلوی تلفن گرفت و گفت:
- مادرت پشت خط، می‌خواد باهات حرف بزنه.
هیوا بی خیال جوابش را داد:
- اما من نمی‌خوام باهاش حرف بزنم.
یوسف با کمی عصبانیت گفت:
- دختره‌ی مغرور.
این را گفت و کمی با خواهرش صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و به آشپزخانه رفت، رها و مادرجون مشغول درست کردن سالاد بودند که یوسف هم یک صندلی عقب کشید و نشست و گفت:
- شام حاضره؟
مادرجون با لبخندی ظرف را مقابلش گذاشت و گفت:
- اگر توی درست کردن سالاد به رهاجان کمک کنی، زود حاضر می‌شه.
و برای سر زدن به غذایش از جا برخواست، یوسف چاقو را برداشت و همینطور که خیاری را پوست می‌گرفت خطاب به رها گفت:
- شما شوهر هیوا رو دیده بودید؟
رها نیم نگاهی به او اندخت و گفت:
- آره، شما مگه شوهرش رو ندیده بودید؟
- نه، هیچ‌وقت ندیده بودمش، چه جور آدمی بود؟
رها خیلی رک گفت:
- یک آدم کلاش کلاهبردار، این اواخر هم که با هم زندگی می‌کردند معتاد هم شده بود.
یوسف در جوابش گفت:
- پدرش که می‌گفت آدم خوبی بوده.
رها نگاه مستقیمش را به یوسف داد و گفت:
- ببخشید ولی مثل اینکه حرف‌های پدر هیوا رو خیلی قبول دارید، چقدر پدر هیوا رو می‌شناسید؟
- پدرش آدم بدی نیست.
رها با زهرخندی گفت:
- اگر خوب بود که خواهر شما ازش جدا نمی‌شد.
مادرجون هم در تایید حرف رها گفت:
- حق با رها جان، کامران خیلی مغرور و خودخواه بود، قبل از اینکه با جیران ازدواج کنه همه‌ی شرایط جیران رو پذیرفته بود و قرار بود بیان تهران زندگی کنن اما همین ‌که با هم عقد کردند شروع کرد به ساز مخالف زدن، جیران هم حاضر نبود خواسته‌هاش رو قبول کنه برای همین از هم جدا شدند.
رها سری تکان داد و گفت:
- هیوا از اولش هم به اجبار پدر و مادربزرگش با حمید ازدواج کرد، هیچ‌وقت هیچ علاقه‌ی به شوهرش نداشت.
یوسف خیاری را که پوست گرفته بود به سمت رها گرفت و گفت:
- هیوا می‌گفت بعد از این عمل می‌خواهید برید دبی برای زندگی؟
- بله، می‌خواهیم بریم.
مادرجون با نگرانی گفت:
- برای چی دبی؟
- دلیل خاصی نداره اما می‌گن وضعیت کار اون‌جا بهتره، مشکل زبان هم نداریم.
یوسف زیر چشمی نگاهی به او انداخت و گفت:
- پس برای کار می‌خواهید برید دبی؟
رها سری به علامت مثبت تکان داد و یوسف سوال بعدی را پرسید:
- چه کاری؟
- هر کاری که باشه.
و دستش را برای گرفتن خیاری که یوسف پوست گرفته بود جلو برد اما یوسف با زهرخندی گازی به خیارش زد و گفت:
- هرکاری، هه!
و آشپزخانه را ترک کرد.
رها مات به صندلی خالی یوسف زل زده بود که مادرجون گفت:
- یوسف منظوری نداشت عزیزم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
نگاه رها به سمت مادرجون چرخید، مادرجون با لبخندی باز گفت:
- زبونش تلخ اما توی دلش هیچی نیست، این تلخی زبونش هم بذارید به حساب تلخ بودن زمونه باهاش، یوسف جونش رو واسه غزاله می‌داد از وقتی هم غزاله فوت کرده دیگه هیچ وقت رنگ شادی به زندگیش نیومد، شاید بگه و بخنده اما می‌دونم ته دلش هنوز ناراحته.
رها لبخند تصنعی به ل*ب نشاند و گفت:
- مرگ غزاله درد کمی نبود، حق دارن، من ناراحت نشدم.
***
یوسف توی اتاقش، پشت میز تحریرش نشسته بود و به تصویر غزاله که روی صفحه‌ی لپ تاپش نقش بسته بود، چشم دوخته بود و با او حرف می‌زد.
- غزاله جان می‌دونی کی این‌جاست؟ دختر خاله‌ت، همون که می‌گفتی خیلی با هم رفیق بودید همون که خیلی دوستش داشتی، می‌گفتی شبیه تو، آره یه کم شبیه تو اما اصلاً مثل تو نیست.
چشمانش را بست و آهی کشید و باز با خودش گفت:
- درد کمی نبود رفتنت، نگفتی بدون تو من باید چیکار کنم؟ بی‌معرفت قول داده بودی به قلبت اجازه ندی واسته، پس چی شد که واستاد و زندگی من رو سیاه کرد.
قطرات اشک آرام روی صورتش سُر خورد، سرش را به پشتی صندلی بلندش تکیه داده بود و توی حال و هوای خودش بود که ضرباتی به در خورد، سریع صاف نشست و اشک‌هایش را گرفت و گفت:
- بفرمایین .
در اتاق توسط هیوا باز شد و به داخل سرک کشید.
- بیام تو؟
- بله.
هیوا وارد اتاق شد و با دیدن اتاق بزرگ و پر از کتاب یوسف سوتی زد و گفت:
- بابا کتاب خوون، همه‌ی این کتاب‌ها رو خوندید؟
یوسف باز اخم کرد و گفت:
- آره، چیکارم داشتی؟
- ننه‌ت گفت بیام صدات کنم بیای شووم بخوری.
باز ابروان یوسف در هم شد و گفت:
- این مدل حرف زدنت رو اصلاً دوست ندارم هیوا.
شانه ی بالا انداخت و گفت:
- به من چه که دوست ندارید.
هیوا نزدیک‌تر آمد و دستانش را لبه‌ی میز گذاشت و خم شد از بالای لپ تاپ نگاهی به صفحه‌اش انداخت و گفت:
- چی نگاه می‌کنی دایی جون؟
که با دیدن تصویر غزاله از بالای لپ تاپ گفت:
- این‌که رهاست.
یوسف کمی لپ تاپ را چرخاند و گفت:
- درست نگاه کن.
هیوا با لبخند پهنی گفت:
- غزاله‌ست، واقعنی دخترخاله‌ها کپ هم بودن، ولی یه نمور بفهمی نفهمی رها پوستش سفیدتره، بینیش هم قلمی‌تر و خوشگل‌تره.
یوسف ضمن بستن لپ تاپ گفت:
- بیا بریم شام بخوریم.
و دست هیوا را گرفت و از اتاق بیرون رفتند، رها و مادرجون سر میز بودند که آن‌ها هم به جمع‌شان پیوستند و هیوا تا نشست گفت:
- چشم‌های رها درشت‌تر و قشنگ‌تره.
مادرجون با لبخندی گفت:
- موضوع چیه؟
- عکس غزاله رو دیدم توی اتاق دایی، می‌گم رها واقعنی شبیه دخترخاله‌ت هستی ها، ولی یه نمور تو خشکل‌تری.
یوسف با کمی تندی گفت:
- بسه دیگه، چقدر حرف می‌زنی.
هیوا با دلخوری سر به زیر انداخت و آرام با خودش گفت:
- بد اخلاق.
یوسف برای همه کشید و در آخر برای خودش کمی پلو ریخت و گفت:
- غذات رو بخور.
هیوا با لجاجت گفت:
- هر وقت دلم خواست می‌خورم.
یوسف یه چشم غره‌‌ای بهش رفت و گفت:
- من به وقتش زبونت رو قیچی می‌کنم.
هیوا ادای در آورد و گفت:
- آخ آخ نگو ترسیدم دایی.
رها با خنده گفت:
- اگر یه کم می‌ترسیدی که این همه بلا سرت نمی‌اومد، هر چی کشیدی از نترسیدنت بوده.
مادرجون نگران گفت:
- چه بلایی؟ مگه اتفاقی برای هیوا جان افتاده؟
- چی بگم والا؟ یه بار با حمید توی خیابان بحثشون شد، می‌دونست حمید دیوانه‌ست ممکنه دست به کار احمقانه‌ای بزنه، اما هیوا کوتاه نمی‌اومد تا این که حمید، هیوا رو هل داد توی خیابون که همون موقع ماشینی با سرعت هیوا رو زیر گرفت.
مادرجون و یوسف خشکشان زده بود و به هیوا نگاه می‌کردند، اشک مادرجون در آمد و گفت:
- خدا من رو مرگ بده، طوریت هم شد؟
اما هیوا اصلاً به آنها نگاه نمی‌کرد سر به زیر داشت و غذا می‌خورد رها به جای هیوا گفت:
- دو هفته توی ای سی یو بستری بود، یه دست و یه پاش هم شکست، بعد از اون ماجرا از حمید جدا شد.
مادرجون نیم نگاهی به رها انداخت و دوباره به هیوا نگاه کرد که بی‌خیال حرف‌های رها داشت غذایش را می‌خورد، یوسف قاشقش را زمین گذاشت و گفت:
- ما نمی‌دونستیم وگرنه می‌اومدیم بهت سر می‌زدیم.
اما هیوا باز هم اهمیتی نداد انگار که صدای یوسف را نشنیده باشد مشغول غذا خو*ردن بود، زودتر از همه غذایش را تمام کرد و از جا برخواست و گفت:
- من خوابم میاد، کجا می‌تونم بخوابم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین