کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
مادرجون از جا برخواست و با هیوا همراه شد تا اتاقش را نشانش بدهد، یوسف که کلافه و ناراحت به نظر میرسید دست از غذا کشید، بعد از نوشیدن جرعهای آب نگاهش را به رها دوخت، خواست حرفی بزند اما رها مشغول شام بود و حواسش به او نبود، باز محو تماشای او شده بود و او را غزاله میدید، لبخندی ناخودآگاه روی لبش جا خوش کرد. رها سر بلند کرد که نگاهش مات ماند روی نگاه یوسف، یوسف به خودش نهیبی زد و دوباره نگاهش را به بشقاب غذایش داد و گفت:
- من قصد دارم اجازه ندم هیوا همراه شما به دبی بیاد.
رها غذایش را قورت داد و او هم بعد از نوشیدن جرعهای آب گفت:
- هر طور راحتید؟ بالاخره هیوا خواهرزادهی شماست ولی فکر نمیکنم به حرف شما گوش بده.
یوسف دوباره سر بلند کرد و گفت:
- اگر من قول بدم کار خوب و یه خونهی مناسب در اختیارتون بذارم همینجا میمونید؟
رها نیم نگاهی به او انداخت و پرسید:
- چه کاری؟
- یه کار آبرومند و خوب که در آمد خوبی هم داشته باشه.
- نمیدونم هیوا قبول میکنه یا نه؟
- اگر شما قبول کنید هیوا هم قبول میکنه.
رها کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- باید در موردش فکر کنیم.
- من میخوام هیوا همینجا پیشمون بمونه، میدونم توی تمام این سالها یه کم نسبت به هیوا کم لطفی کردیم، کم سراغش میرفتیم و از اوضاع و احوالش بیخبر بودیم، ولی میخواهیم جبران کنیم، اینطور که من فهمیدم هیوا خیلی به شما وابستهست، اگر شما قبول کنید که بمونید هیوا هم حتماً میمونه. رها مکثی کرد و بعد گفت:
- با هیوا درموردش حرف میزنم.
- ممنون.
خانم جون به سر میز برگشت، وقتی شام تمام شد، هر سه با هم میز را جمع کردند و رها در شستن ظرفها به خانم جون کمک کرد و بعد به اتاق مشترکش با هیوا رفت، آرام وارد اتاق شد، یک اتاق ساده و معمولی با دو تخت یک نفره که در دو سوی اتاق رو به روی هم بود، بالای سرشان هم پنجرهی بود که به حیاط دید داشت، رها لبهی تخت دیگر نشست و گفت:
- هیوا بیداری؟ اگر حوصله داری باهات حرف دارم.
هیوا جوابی به او نداد گویا خواب بود، او را خوب میشناخت وقتی پتو را روی سرش میکشید یعنی اینکه خواب بود، رها بالشتش را مرتب کرد و خواست بخوابد که ضرباتی به در خورد.
- بفرمایین.
در اتاق توسط یوسف باز شد و وارد اتاق شد، کیسهای هم در دست داشت.
- باید پانسمان دستتون رو عوض کنید، هیوا خوابه؟
- آره، بذارید فردا صبح که هیوا بیدار شد میگم واسهم عوض کنه.
اما یوسف بی توجه به حرفش نزدیکش لب تخت نشست و گفت:
- ممکنه زخم عفونت کنه، آستین لباستون رو بالا بزنید.
رها که میخواست بیخیال عوض کردن پانسمان دستش شود گفت:
- آستین لباسم بالا نمیره.
یوسف همینطور که وسایل را از کیسه بیرون میآورد خیلی جدی گفت:
- خب میتونید لباستون رو ... .
که رها حرفش را برید و گفت:
- فکر میکنم اصلاً لازم نباشه، فردا صبح که هیوا بیدار شد میگم عوضش کنه.
یوسف نگاه پرخشمش را مستقیم به چشمان رها دوخت و خواست دستش را بگیرد که رها دستش را عقب کشید و گفت:
- خودم میتونم.
و آستینش را بالا زد و با سختی آستین را تا بالای پانسمان بالا برد، یوسف خیلی سریع پانسمان را باز کرد که رها با درد نالید:
- آخ چیکار میکنی؟
یوسف بر سرش غر زد:
- چه خبرته؟ نمیبینی این بچه خوابیده؟
- خب دردم گرفت.
یوسف بیرحمانه گفت:
- فکر میکنم دردش بدتر از اون موقعی نبود که چاقو را به بازوت کشید.
رها رویش را برگرداند و یوسف مشغول ضدعفونی کردن زخم شد. رها هر چند درد داشت اما چیزی نمیگفت و سعی میکرد تحمل کند، یوسف وقتی کارش تمام شد، میخواست آستین لباس رها را پایین بیاورد که رها با اخمی نگاهش کرد و گفت:
- خودم میتونم.
یوسف با پوزخندی گفت:
- چه خوب.
و وسایل پانسمان را توی کیسه ریخت و گفت:
- احتیاجی به تشکر هم نیست.
رها با حرص نگاهش کرد و گفت:
- میدونم ولی به هر حال ممنونم.
یوسف از جا برخواست و همینطور داشت به چشمان رها که براق شده بود و به او نگاه میکرد نگاه میکرد، گویی باز به یاد غزالهاش افتاده بود که رها گفت:
- شب بخیر .
یوسف با نیشخندی گفت:
- اصلاً شبیه غزاله نیستی، اصلاً.
رها مات شد به یوسف و یوسف از اتاق بیرون رفت، بعد از اینکه در اتاق بسته شد، هیوا سرش را از زیر پتو بیرون آورد و با لبخندی گفت:
- عجب صحنههای رمانتیکی.
رها با حرص نگاهش کرد و گفت:
- تو مگه خواب نبودی؟
هیوا با خنده گفت:
- نه، خوابم نمیبره.
رها شاکی گفت:
- پس مریض بودی خودت رو به خواب زدی، خب پا میشدی خودت این پانسمان رو عوض میکردی.
- لطفش به این بود دایی جان اینکار رو بکنه، الهی چقدرم با حساسیت اینکار رو میکنه.
- حساسیت تو سرش بخوره، داشت گوشت دستم رو میکند، مطمئنی این قبلاً دکتر بوده؟
-نمیدونم.
رها دراز کشید و گفت:
- مرده شور اون چشمهاش رو نبرن طوری به آدم چشم غره میره که آدم قالب تهی میکنه.
هیوا با ذوق به سمتش چرخید و دستش را تکیهگاه سرش کرد و گفت:
- الهی قربون اون قالب تهی کردنت برم، رها با همه بله با ما هم آره، نگو که ازش خوشت نیومده.
رها با اخمی نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- دیگه همچین حرفی رو نزن، فهمیدی؟
- چرا؟
- چون من اصلاً شبیه غزاله نیستم، اصلاً.
- خب یعنی چی؟
رها جوابی به هیوا نداد و پتو را روی سرش کشید.
با صدای رها بود که بیدار شد. به سختی چشمانش را باز کرد و خوابآلود گفت:
- رها اول صبحی چی میگی، بذار بخوابیم جون خودت.
- ساعت یازدهست، پاشو صبحونه بخور.
- هر وقت بیدار شدم میخورم.
و دوباره پتو را روی سرش کشید، رها شاکی گفت:
تقصیر من نیست داییت گفت بیام بیدارت کنم.
هیوا پتو را باز کنار زد و گفت:
- چه خوب به حرفاش گوش میدی.
رها از جا برخواست و گفت:
- حرف بیخود نزن، پاشو بیا مادرت هم اومده تو رو ببینه.
هیوا هیجان زده نشست و با شوق گفت:
- وای رها راست میگی، جیران اینجاست، خدا میدونه چقدر دلم واسهش تنگ شده بود.
رها متعجب نگاهش میکرد که هیوا باز پتو را روی صورتش کشید و گفت:
- همچین میگه مادرت اومده که انگاری خیلی دلخوشی ازش دارم.
رها برخواست و گفت:
- بالاخره که چی؟
هیوا جوابی نداد و رها اتاق را ترک کرد، وارد پذیرایی که شد یوسف طلبکارانه گفت:
- پس کو هیوا؟
رها که از برخورد یوسف اصلاً راضی نبود با کمی تندی گفت:
- میبخشید آقا یوسف من که نمیتونستم بغلش کنم بیارمش، صداش کردم اما هیوا گفت میخواد بخوابه.
یوسف که انتظار همچین جوابی را نداشت با اخمی از جا برخواست و گفت:
- خودم صداش میزنم.
که خواهرش جیران مانعش شد و گفت:
- نه داداش، بذار تا هروقت میخواد بخوابه.
مادرجون هم با نگاهش، یوسف را دعوت به آرامش کرد که آرام گرفت و دوباره نشست.
جیران مهربان خطاب به رها که هنوز ایستاده بود گفت:
- شما هم بفرمایین بنشینید.
رها جلوتر رفت و روی مبلی جای گرفت، جیران که داشت با نگاهش رها را برانداز میکرد خطاب به مادرش گفت:
- مادرجون به نظرتون رها جان شبیه غزالهی خدابیامرز نیست؟
همین پرسش باعث شد تا باز صحبتها راجع به رها که دخترخالهی غزالهست شروع شود، این موضوع برای جیران هم جالب بود و مرتب از رها سوال میپرسید و رها سوالهایشان را جواب میداد، مشغول صحبت بودند که هیوا با موهای بلند رها شده و کمی ژولیده و صورت خوابآلود وارد پذیرایی شد، جیران با دیدنش با شوق از جا برخواست و با گفتن "هیواجان، عزیزم" به سمتش رفت که هیوا به سمت دستشویی به راه افتاد و گفت:
- ناسزا بعد از خواب خیلی مهمه.
این را گفت و وارد دستشویی شد، یوسف با خشم دستانش را مشت کرده بود و جیران واخورده میان پذیرایی ایستاده بود.
هیوا با دست و صورت خیس از دستشویی بیرون آمد و داشت با آستینهایش صورتش را خشک میکرد که مادرجون گفت:
- دخترم صبر کن واسهت حوله بیارم.
هیوا که تقریباً صورتش را با آستین خشک کرده بود با لبخند پهنی گفت:
- چی شده یوسف خان، اول صبحی اوقاتت تلخه؟
یوسف که تمام مدت داشت با اخم نگاهش میکرد نیمنگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:
- الان اول صبحه؟!
هیوا هم نگاهش را به ساعت داد و گفت:
- قشنگه، همیشه از این مدل ساعتها دوست داشتم.
یوسف از شدت خشم دستانش را مشت کرد و گفت:
- نمیخوای به مادرت سلام بدی؟
هیوا نگاهی به یوسف انداخت و بعد نگاهش را به جیران داد، بدون هیچ حرفی جلو آمد و در کنار رها خودش را روی مبل رها کرد و بیمقدمه گفت:
- شنفتم دخترت سرطان داره.
یوسف عصبی بر سرش غرید:
- هیوا.
قبل از این که هیوا حرفی بزند، جیران گفت:
- داداش خواهش میکنم.
و به روی هیوا لبخندی نشاند و گفت:
- سرطان خون داره، تو خوبی عزیزم؟
هیوا با زهرخندی گفت:
- تا منظور شما از خوب چی باشه؟ اگر منظورت حال جسمیم هست، آره خوبم، هیچ نوع بیماری خاصی ندارم و اگر برای پیوند واجد شرایط باشم میتونم به دخترت پیوند بدم و هیچ مشکلی نیست.
جیران سر به زیر انداخت و اشک روی صورتش دوید و گفت:
- حق داری که از من دلخور باشی.
هیوا کمی به سمتش خم شد و گفت:
- هی به من نگاه کن.
جیران سر بلند کرد و نگاهش در نگاه دخترش نشست و هیوا گفت:
- کار از دلخوری گذشته من از شما متنفرم.
و باز یوسف عصبی گفت:
- هیوا میفهمی چی داری میگی؟
هیوا هم تند و برافروخته به یوسف چشم دوخت و گفت:
- میفهمم، خوب میفهمم، من نه تنها از این زن بلکه از همهی شماها متنفرم، از تو، از مادرت، از پدرت و از هر کسی که با این زن نسبتی داشته باشه، حتی از خودم.
و باز به عقب تکیه زد و پا روی پا چرخاند، موهایش را از دو طرف به پشت گوشهایش راند و گفت:
- فکر کردی از روی دلسوزی تهران اومدم، نخیر، هیچ مهربونی و دلسوزی در کار نیست، ببین جیران خانم، برای اینکه حتی بیام آزمایش بدم که ببینید واجد شرایط هستم یا نه؟ باید دست توی جیبت کنی، برای آزمایش اولیه ده میلیون میخوام، اگر واجد شرایط بودم که میریم پای قرارداد اصلی اگر نه که شما رو به خیر ما رو به سلامت.
یوسف با زهرخندی گفت:
- اینجور که زود راضی شدی، حدس میزدم نقشهای داری.
هیوا از جا برخواست و گفت:
- آفرین دایی باهوشم، به داشتن همچین دایی باهوشی افتخار میکنم، من میرم صبحونه بخورم، شما هم میتونید فکراتون رو بکنید.
این را گفت و به آشپزخانه رفت، مدتی به سکوت طی شد که رها این سکوت را شکست و گفت:
- از دست هیوا ناراحت نباشید، من راضیش میکنم، اونقدرا هم که فکر می کنید بیرحم نیست.
و خواست برخیزد که یوسف با تندی گفت:
- لازم نیست راضیش کنید، پولی که خواسته اونقدری زیاد نیست که نتونیم بدیم.
و همینطور که با خشم به چشمان رها چشم دوخته بود گفت:
- دیشب با رامین صحبت میکردم کاملاً روشنم کرد که شما کی هستید؟ رامین پسر خاله تون رو که میشناسید.
رها وا خورده و حیران مانده بود، یوسف که سالن را ترک کرد، رها همینطور سر به زیر داشت، بغض گلویش را میفشرد اما نمیخواست به اشکهایش اجازهی فرو ریختن را بدهد، مادر یوسف ناراحت گفت:
- معذرت میخوام دخترم، یوسف ... .
رها دستش را به علامت سکوت بالا آورد و با چشمان اشکی فقط نگاهش کرد، نگاهی که هزاران حرف داشت، بعد از جا برخواست و به آشپزخانه رفت، صندلی مقابل هیوا را عقب کشید و نشست.
هیوا هم مات مانده بود به صبحانهای که روی میز چیده شده بود، گویا یک لقمه هم نخورده بود.
خودش هم نمیدانست برای چه عصبانی است. از طرفی حرفی میزد و رها را ناراحت میکرد و از طرفی خودش هم ناراحت میشد، بیشتر از هر کسی از دست خودش عصبانی بود، لبهی پلکان نشسته بود و چشمان به خشم نشستهاش به تک درخت نارنج تنومند باغچه بود که با صدای مادرش به خودش آمد.
- نباید اون حرف رو بهش میزدی؟ این دختر مهمون ماست.
نگاهش به سمت مادرش برگشت و سری تکان داد، مادرش در کنارش نشست و گفت:
- خودت همیشه میگفتی رامین دروغ زیاد میگه ولی به خاطر غزاله احترامش رو نگه میدارم، چی شد حالا تا یک حرفی زد باورت شد.
شرمزده گفت:
- معذرت میخوام .
- از من نباید معذرت بخواهی، از اون دختر باید معذرت بخوای.
- از دست هیوا ناراحت بودم، نفهمیدم به دوستش بد گفتم.
مادرجون نفس عمیقی کشید و گفت:
- به هیوا هم باید حق بدیم، توی همهی این سالهایی که مادر میخواست، مادر نداشت، حالا هم که به خاطر آرزو رفتیم سراغش باید حق بدیم بهش که از ما متنفر باشه.
- ولی جیران مقصر نیست، همهی این سالها میخواست بره سراغ دخترش ولی شوهرش اجازه نداد.
- خب پسرم، هیوا که این موضوع رو نمیدونه، جیران هم اقبالی نداشت از دست پدر هیوا رها شد گیر بدتر از پدر هیوا افتاد، ناچار بود که باهاش بسازه.
مدتی با مادرش صحبت کرد و بعد با هم به داخل برگشتند، رها توی پذیرایی با جیران نشسته بود و صحبت میکردند، یوسف هم تا نشست گفت:
- هیوا کجاست؟
هر چند نگاهش به رها بود و سوالش را از او پرسید اما جیران جوابش را داد:
- رفت لباس بپوشه تا برای آزمایش بریم.
یوسف ابروی راستش را به زیبایی بالا انداخت و گفت:
- چه خوب، من هم میرم حاضر بشم.
یوسف این را گفت و به اتاقش رفت، بعد از رفتنش جیران گفت:
- زبونش تلخ هست اما قلب مهربونی داره.
رها با تلخندی گفت:
- این موضوع رو قبلاً ناهید خانم گفتن، میبخشید من هم برم حاضر بشم.
رها هم که رفت بعد از مدتی ناهید خانم از آشپزخانه بیرون آمد و نزدیک دخترش نشست و آرام گفت:
- میگم جیران نظرت در مورد رها چیه؟
جیران پرسشگرانه گفت:
- از چه لحاظ؟
ناهید خانم ریز خندید و گفت:
- میتونه جای خالی غزاله رو برای یوسف پر کنه؟
- اینجوری که آقا پسرتون باهاش حرف میزنه، گمون نمیکنم.
ناهید باز با لبخندی دست دخترش را گرفت و گفت:
- ولی من فکر میکنم میتونه، یوسف فقط یه کم زبونش تلخ، ولی اگر مهر دختری به دلش بیفته دست از این تلخی بر میداره.
- یعنی فکر میکنید مهرش به دل یوسف افتاده.
- نمیدونم، ولی حواسم بهش بود، خیلی حواسش جمع این دختره، دیروز هم به رها میگفت یک کار و خونهی مناسب در اختیارتون میذارم با هیوا بمونید.
- چی بگم والا مادر.
با باز شدن در اتاق هیوا و بیرون آمدنش از اتاق صحبتهایشان را تمام کردند، پشت سرش رها هم از اتاق بیرون آمد و با ملحق شدن یوسف به آنها از ناهید خانم خداحافظی کردند و راهی بیمارستان شدند.
یوسف رانندگی میکرد و جیران خواهرش صندلی جلو در کنارش نشسته بود، نیمنگاهی از آینه به عقب انداخت، هیوا و رها جدا از هم در کنار دو در نشسته بودند و نگاهایشان خیابان را میکاوید، یکی نصیبش پیاده رو و مغازهها بود و دیگری لاین دیگر خیابان و با ماشینهای که سپر به سپر حرکت میکردند و صدای بوقشان گوش فلک را کر کرده بود، درون یک ترافیک سنگین و اعصاب خورد کن گرفتار شده بودند که گویی فقط یوسف را عصبانی کرده بود، جیران هم نگاهش به بیرون بود اما او داشت تصویر هیوا را از داخل آینه ب*غل ماشین نگاه میکرد، هیوا درست پشت صندلی او نشسته بود و سرش را روی دستش که لبهی پنجرهی ماشین گذاشته بود تکیه داده بود و متفکر به خیابان خیره بود، گاهی قطره اشکی از چشمان جیران روی صورتش سُر میخورد و او سریع میگرفت تا کسی متوجه نشود اما یوسف به خوبی متوجه آن شده بود.
این جو سنگین ماشین را یوسف شکست و گفت:
- هیوا جان!
نگاه هیوا بدون اینکه به سمتش برود، گفت:
- جانش زیادیه، فقط هیوا.
و بعد نگاهش را به یوسف داد و گفت:
- امرتون یوسف خان؟
یوسف هم در جوابش مانند خودش گفت:
- خانش زیادیه، فقط دایی، شیر فهم شد؟
هیوا خندهی کوتاهی زد و گفت:
- تا حالا بیست و یکی عابر رو رد کردید.
- که چی؟
جیران وارد صحبتشان شد و گفت:
- عابر بعدی رو نگه دار داداش.
یوسف نیمنگاهی به جیران انداخت و گفت:
- واسه چی؟
به جای جیران، هیوا گفت:
- میخواد ثابت کنه چقدر دخترش رو دوست داره.
جیران با بغضی که در گلو داشت گفت:
- من تو رو همونقدری دوست دارم که آرزو رو دوست دارم.
هیوا زهرخندی به لبش نشست و جوابی به او نداد، رها خودش را به کنار هیوا کشاند و دستش را گرفت، نگاه هیوا که در چشمانش نشست آرام گفت:
- دختر غُد بازی در نیار.
هیوا فقط سری تکان داد و دوباره نگاهش را به بیرون داد، یوسف آنها را کاملاً زیر نظر داشت و از آینه آنها را میپایید که از جلوی رویش غافل شد و با فریاد مواظب باش جیران به خودش آمد اما این فریاد دیر به کمکش آمد تا بخواهد کاری کند، دیر شد و ماشینش با ماشین جلویی برخورد کرد و صدای خورد شدن چراغهای هر دو ماشین، خندهی بلند هیوا را درآورد و شادمان گفت:
- جفت چراغات ترکید دایی.
یوسف عصبی روی فرمان کوبید و گفت:
- لعنت به این ترافیک.
این را گفت و عصبانی از ماشین پیاده شد، هیوا به شانهی مادرش زد و گفت:
- خانوم یک عابر اون سمت خیابون هست، تا آق داداشتون خسارت میده شما هم میتونی بری وجه اولیه رو کارت به کارت بزنی.
و کارت عابر خودش را از ورای شانهی جیران به سمت جلو گرفت و گفت:
- بزن به این شماره کارت، فیشش هم بیار چون پیامک حسابم غیر فعاله، اس ام اس واریزیش واسهم نمیاد.
جیران کارت را گرفت و از ماشین پیاده شد.
هیوا نگاهش را به مسیر رفتن مادرش داده بود و باز داشت توی افکارش غوطه میخورد که رها دست به شانهاش گذاشت و گفت:
- به نظر من مادرت مقصر نیست، نباید باهاش اینطور رفتار کنی.
هیوا با تلخی دست رها را از روی شانهاش کنار زد و از ماشین پیاده شد، یوسف در حال صحبت با رانندهی ماشینی بود که با او تصادف کرده بود، موضوع بحثشان خسارتی بود که یوسف باید پرداخت میکرد، مرد هر دقیقه مبلغی میگفت و یوسف فقط میخواست زودتر از شرش رها شود برای همین زیاد با او چانه نمیزد، هیوا هم داشت کارشناسانه ماشین را نگاه میکرد که یوسف متوجه او شد تا خواست با هیوا حرف بزند با صدای آن مرد متوجه او شد.
- حول و حوش هشتصد نهصد خرج ماشینم میشه.
باز تا یوسف خواست به این مبلغ معترض شود، هیوا گفت:
- بیشتر از اینها میشه آقا، کم کمش یک و نیم دستتون رو میگیره.
یوسف با چشم غرهی گفت:
- شما نمیخواد کارشناسی کنی، بشین تو ماشین.
صدای بوق ماشینها درآمده بود و بعضیها داشتند ناسزا میدادند که چرا حرکت نمیکنند، مرد راننده ماشین مدارک یوسف را گرفت و خواست قبل از هر حرفی ماشینشان را کنار بکشند، ماشینها که به حاشیهی خیابان کشیده شدند، مرد راننده باز داشت برآورد خسارت میکرد و همین موضوع یوسف را حسابی عصبی کرده و فقط سعی میکرد از کوره در نرود، رها و هیوا آهسته با هم چیزی را گفتند و بعد به سمت پیاده رو به راه افتادند، گویا میخواستند برای کمی خرید به مغازهی بروند که یوسف متوجهشان شد و عصبانی به دنبالشان به راه افتاد و تا به آنها رسید، بازوی هیوا را گرفت و بر سرش فریاد زد:
- کجا داری میری؟
هیوا که از برخوردش جا خورده بود لحظاتی بر و بر نگاهش کرد و بعد عصبانی بازویش را از دستش بیرون کشید و فریاد زد:
- به خودم مربوطه که کجا میرم.
قبل از اینکه یوسف حرف دیگری بزند، رها گفت:
- گفتیم تا کارتون تموم میشه دو تا جوراب از اون مغازه بخریم.
یوسف متوجه شد که تند رفته است، فقط سری تکان داد و گفت:
- زود برگردید.
هیوا با غرلندی راهش را کشید و رفت، یوسف رفتن هیوا را نگاه میکرد و رها هم او را، نگاه یوسف به سمت او برگشت و در نگاهش نشست، رها تند و سریع گفت:
- زود برمیگردیم.
و برای فرار از نگاه یوسف سریع رفت، با اینکه یوسف عصبانی بود اما خودش هم نفهمید چرا این حرکت رها لبخند را مهمان لبش کرد و با خودش گفت:
- غزاله!
***
هیوا بیتوجه به اینکه یوسف و مادرش منتظر آنها هستند، بین رگال لباسهای توی مغازه میچرخید و گاهی لباسی را از رگال بیرون میکشید و نظر رها را میپرسید، رها که نزدیک خروجی مغازه ایستاده بود، گاهی نگران بیرون را نگاه میکرد، هیوا باز تاپ زیبای زنانهای را از رگال چرخان بیرون کشید و گفت:
- این چطوره رها؟
رها عصبی گفت:
- هیوا بیا بریم الان میاد یک چیزی بهمون میگهها.
هیوا خندهای زد و باز همینطور که لباسها را نگاه میکرد گفت:
- خودمونیم رها خیلی خوب ازش حساب میبری ها، نترس بابا این دایی من هارت و پورت داره ولی هیچی تو دلش نیست.
و تا به سمت رها برگشت که بقیهی حرفش را بزند با دیدن یوسف که با ابروان گره کرده در کنار رها ایستاده است و او را نگاه میکرد، آب دهانش را با ترس قورت داد و با اینکه حساب کار دستش آمده بود ولی جسورانه گفت:
- دلم خواست واسه خودم لباس بخرم.
یوسف به سمت رگالها رفت تند تند تیلباسها و پیراهنهای دخترانه را نگاهی انداخت و چندتایی را برداشت و به سمت فروشنده رفت و همهی آنها را حساب کرد، کیسههای خرید را که تحویل گرفت به سمت هیوا که سر جایش خشکش زده بود برگشت، دستش را گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش میبرد، گفت:
- از این بچه بازیها خوشم نمیاد.
در ماشین را که برایش باز کرد، دستش را رها کرد و ایندفعه مستقیم به چشمان هیوا که برای دیدن او سرش را بالا گرفته بود چشم دوخت و گفت:
- دختری اعصاب خوردکنتر از تو ندیدم، اگر میخواستی همهی اون مغازه رو هم بخری احتیاج به اینهمه زمان نداشتی، سوار شو.
و رفت سوار ماشین شد، جیران نزدیک هیوا شد و آرام گفت:
- به دل نگیر دخترم، داییت توی ترافیک که بمونه بیاعصاب میشه، دلیلش رو اگر بدونی شاید تو هم بهش حق بدی.
و فیشی را به سمتش گرفت و گفت:
- بیشتر از سه میلیون نمیتونستم کارت به کارت کنم، به هوشنگ زنگ زدم شماره کارتت رو بهش دادم، میره بانک میریزه به حسابت، تا عصری پول توی حسابت.
هیوا بدون اینکه فیش را بگیرد یا حرفی بزند داخل ماشین نشست، رها هم در کنارش نشست، یوسف به سمت عقب چرخید و کیسهی خریدها را به سمتش گرفت و با لحن آرامتری گفت:
- متأسفم سرت داد زدم، بد سلیقه نیستم امیدوارم سلیقهی من رو دوست داشته باشی.
هیوا با چشمان از خشم دریده ناراحتیش را به جان یوسف ریخت و بعد کیسه را از دستش کشید و از پنجره بیرون انداخت و گفت:
- ممکنه دیر بشه، راه بیفت یوسف خان.
یوسف به سمت جلو چرخید و عصبانیتش را با فشردن فرمان اتومبیل سعی کرد مهار کند، لحظاتی بعد وقتی جیران خواست پیاده شود که کیسه را بردارد ماشین را از جا کند و حرکت کرد که همین حرکت ناگهانی جیغ و داد جیران را درآورد.
- چه خبرته یوسف؟
مسیر رسیدن به بیمارستان به سکوت طی شد، یوسف با ماشین وارد پارکینگ بیمارستان شد و همگی به سمت ساختمان اصلی بیمارستان به راه افتادند، تا وارد بیمارستان شدند هر کدام از پرسنل که یوسف را میدیدند با احترام و دکتر دکتر گفتن به او ابراز ارادت میکردند و یوسف با بعضیها دست میداد و با بعضی دیگر با سلامی کوتاه از کنارشان رد میشد، وارد بخش آزمایشگاهی بیمارستان شدند و یوسف و جیران به سمت ایستگاه پذیرش رفتند، پرستار با دیدن یوسف سریع برخواست و با یوسف مشغول صحبت شد، هیوا خسته روی صندلی کنار کریدور دورتر از آنها نشست، رها هم در کنارش نشست و گفت:
- میگم هیوا دیدی چقدر داییت رو تحویل میگرفتن و بهش احترام میذاشتن.
هیوا بی تفاوت نگاهش کرد و گفت:
- حالا تو چرا ذوق کردی؟
رها با تلخندی گفت:
- کی گفته من ذوق کردم؟ چرا حرف الکی میزنی؟
و نگاهش را به طرف دیگری داد، لبخندی مهمان ل*ب هیوا شد و دستش را گرفت و گفت:
- خیلی خب، معذرت میخوام.
رها ناراحت نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- من منظوری نداشتم.
هیوا بیشتر از قبل به سمتش چرخید و انگشت اشارهاش را به قلب رها زد و گفت:
- سرکوبش نکن اجازه بده عاشق بشه.
رها با زهرخندی گفت:
- ولم کن هیوا، دلت خوشه. نبودی ببینی چطور جلوی مادرش و مادرت خوردم کرد.
هیوا با ابروهای گره کرده گفت:
- غلط کرد به خودم میگفتی حسابش رو برسم.
- تو لازم نکرده حسابش رو برسی، اخم که میکنه از ترس میشاشی به خودت.
با این حرف رها خندهی بلند و شاد هردویشان به هوا برخواست و این خنده شروعی بود برای بگو و بخندهایشان که یوسف و جیران به سمتشان آمدند و یوسف باز اخمی به جان هردویشان ریخت و با تلخی گفت:
- چه خبره؟ خندههاتون کل بیمارستان رو برداشته.
هیوا اخمش را با اخم جواب داد اما رها فقط با ترس نگاهش میکرد، جیران باز برادرش را به آرامش دعوت کرد و از هیوا خواست تا برای انجام آزمایش با او برود، هیوا با مادرش همراه شد و بعد از رفتنش یوسف به جای او نشست، درست در کنار رها، رها داشت یوسف را نگاه میکرد که یوسف نگاه پر خشمش را به جان او ریخت و گفت:
- با هیوا صحبت کردید؟
رها آب دهانش را قورت داد و گفت:
- در مورد چی؟
- اینکه بمونید.
- ببخشید فراموش کردم یعنی وقت نشد.
یوسف باز با تلخی با خودش گفت:
- لعنت به تو.
اما این حرفش را رها شنید. با چشمانی که اشک به آن نشست و صدای که میلرزید گفت:
- چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
یوسف این جمله را به خودش گفته بود و رها گمان کرد به او گفته است، یوسف متعجب نگاهش کرد و خواست حرفی بزند که با دیدن چشمان به اشک نشستهی رها زبانش قفل شد، رها نگاهش را گرفت و گفت:
- هیوا رو راضی میکنم که بمونه، خودمم میرم گورم رو گم میکنم.
این را گفت و برخواست. با عجله بخش را ترک کرد اما یوسف حیران مانده بود و رفتنش را نگاه میکرد و بعد از مدتی برخواست و همینطور که به دنبالش میرفت با خودش گفت:
- چه مرگت شده یوسف، به خودت بیا این دختر غزاله نیست.
هیوا روی صندلی مخصوص خوندهی نشست و آستین لباسش را بالا زد، همیشه از آمپول و خون ترس داشت پرستار بالای دستش را بست تا رگش را بهتر ببیند، هیوا تا سرنگ را دید چشمانش را بست و رویش را برگرداند، جیران درست در کنار صندلی ایستاده بود، وقتی هیوا با ترس رویش را برگرداند آرام دستش را روی دست دیگر هیوا گذاشت، پرستار با لبخندی گفت:
- تموم شد.
هیوا نفس راحتی کشید و دستش را از زیر دست جیران بیرون کشید و پنبه را روی زخم فشرد و گفت:
- دیگه با من کاری ندارید؟
پرستار با گفتن نه از اتاق بیرون رفت، هیوا هم برخواست که درست رو به روی جیران قرار گرفت که با چشمان اشکآلود نگاهش میکرد، جلو رفت و خواست هیوا را در آغو*ش بگیرد که هیوا دستش را دراز کرد و مانعش شد و گفت:
- حوصلهی این کارها رو ندارم، ببین جیران خانم را*بطهی من و شما را*بطهی فروشنده و خریدار، من یه ج*ن*س*ی دارم که اگر مقبول بیفته میخوام بفروشم و شما خریداری، والسلام.
جیران اشکش را گرفت و گفت:
- بهت حق میدم من اونقدری مادر خوبی نبودم که به خاطر بچهم فداکاری کنم، بمونم و دخترم رو تنها نذارم.
- خب پس دیگه این کاراتون واسه چیه؟ شما بیست و پنج سال قبل من رو گذاشتید و رفتید دنبال زندگیتون، الان دیگه این کاراتون واسه چیه؟
- درسته مادر لایقی نبودم اما دوسِت که دارم.
- دوسِت دارم واسه من زندگی نشد، ببین خانم اعصاب من به اندازهی کافی داغون هست با این تیاتر بازی کردنها داغونترش نکن لطفاً.
و از کنارش گذشت و از اتاق بیرون زد.
***
یوسف که وارد حیاط بیمارستان شد با نگاهش به دنبال رها گشت اما او را پیدا نکرد و همین موضوع کلافهاش کرده بود، کمی توی حیاط چرخید تا بالاخره رها را دید که کنار درختی روی چمنهای فضای سبز نشسته بود و سر به زانو گذاشته بود، آرام به او نزدیک شد، رها بی وقفه جملهی "من بیگناهم" را با خودش تکرار میکرد و اشک میریخت.
یوسف کلافه چنگی به موهایش زد و رو به رویش روی چمن زانو زد و آرام صدایش زد:
- رها خانوم.
رها ترسیده سر بلند کرد، صورتش از اشک خیس بود و چشمانش به خاطر گریه قرمز شده بود، با دیدن یوسف، سریع اشکهایش را گرفت اما حرفی نزد، یوسف هم ماتش برده بود و فقط نگاهش میکرد که با صدای زنگ موبایلش به خودش آمد، موبایلش را از جیب بیرون کشید و با دیدن شمارهی جیران رد داد و دوباره نگاهش را به رها داد و گفت:
- اون جمله رو من به خودم گفتم، من گاهی با خودم حرف میزنم، به خودم ناسزا میدم، خودم رو مواخذه میکنم، به خدا راست میگم، به شما نگفتم.
رها آرام برخواست، یوسف هم همراه او برخواست، رها به درخت چسبیده بود و فقط به چشمان یوسف که در فاصلهی یک قدمیاش بود نگاه میکرد باز این یوسف بود که این سکوت را شکست و گفت:
- باور نکردید اون جمله رو به خودم گفتم؟
رها نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- باور کردم.
و خواست برود که یوسف لبهی آستینش را گرفت که نگاه رها به عقب برگشت و متعجب به آستینش که در دست یوسف بود دوخته شد و دوباره نگاهش در نگاه یوسف نشست، یوسف بعد از لحظاتی مردد گفت:
- میتونی شبیه غزاله بشی؟
نگاه رها رنگ تعجب گرفت، مدتی باز در نگاه هم غوطه خوردند که موبایل یوسف زنگ خورد، یوسف آرام دست رها را رها کرد و گفت:
- بهتره بریم، جیران و هیوا منتظرمون هستن.
و سریع از کنار رها گذشت و رفت درحالی که سوالی را به جان رها انداخته بود که رها معنایش را نمیفهمید.