هیوا دستانش را توی بغلش جمع کرده بود و روی زمین و نزدیک به شومینه نشسته بود و به نقطهای خیره بود. وقتی فهمید پوکر چیست و سیامک در گذشته با خلافکارها در ارتباط بوده است ساکت شده بود. کاملیا آن سوی اتاق قدم میزد و تلفنی با شیدا صحبت میکرد. ورق به نفع سیاوش و هیوا برگشته بود، سیاوش نزدیک به هیوا روی مبلی نشسته بود و سیگار میکشید. رضا هم روبهرویش روی مبلی نشسته بود و او هم سیگاری بین انگشتانش داشت. کاملیا وقتی تماسش را قطع کرد به آنها نزدیک شد، کنار رضا نشست و گفت:
- داره میادش، تا یکی دو ساعت دیگه اینجاست.
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- نگفتید سیامک چطوری جونتون رو نجات داد؟
رضا جوابش را داد:
- ما قبلا واسه تینوش کار میکردیم. تینوش پوکرباز بود اما اهل خلافای دیگه هم بود. سر یه کاری قرار بود یه پولی به ما بده، پول گندهای هم بود. ولی تینوش دبه کرد. کاملیا بهش گفت اگر پولمون ندی، هرچی ازت میدونیم برای پلیس میریزیم روی دایره. اما مرتیکه نه تنها نترسید، میخواست ما رو بکشه. از دستش فرار کردیم. توی اون هول و ولا من گفتم بریم سراغ سیامک خان. خب همیشه رقیب تینوش بود. میگفتن آدم منصفیه، گفتیم میریم میشیم آدم سیامک خان. با خودمون گفتیم اگر سیامک خان قبول کنه شر تینوش از سرمون کم میشه. رفتیم پیشش، حرفامون رو که شنید خدا رحمتش کنه حمایتمون کرد هیچ، پولمون هم از تینوش گرفت. تنها خلاف سیامک خان همون پوکر بازیش بود اما نمیدونم رو چه حسابی تینوش اونقدر ازش حساب میبرد. بعدها فهمیدیم با آدمهای گندهی اقتصادی سر و کار داره. بعد یه مدت رفتیم پی کارمون دیگه سیامک خان رو ندیدیم. درسته خلافیم اما بیچشم و رو نیستیم.
قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند. در اتاقی باز شد و آن مرد جوان بیرون آمد. با دیدن سیاوش که راحت نشسته بود و سیگار میکشید ابروای در هم کشید و گفت:
- قصه چیه؟
رضا جوابش را داد:
- قصهای نیست بنیامین. نشستیم داریم حرف میزنیم.
بنیامین نیشخندی زد:
- انگار که خیلی هم رفیق هستید.
- فکر کن که هستیم.
کاملیا هم در ادامه گفت:
- گفتم که برنامه عوض شده.
بنیامین جلوتر آمد و دست به ک*مر زد و گفت:
- پس اینطور که پیداست ترجیح دادید با این یارو ببندید، ببینم کاملیا چقدر مطمئنی که بعدش ما رو نفروشه؟
- فکر کن صددرصد.
رضا هم گفت:
- بیا بشین بنیامین، واسه تو توضیح میدم.
اما بنیامین شاکیانه گفت:
- من یه درصد هم اهل ریسک نیستم.
رضا از جا برخاست و به سوی بنیامین رفت. رضا، بنیامین را بیرون برد تا با او حرف بزند. بعد از رفتنشان، کاملیا گفت:
- را*بطهی آشنایی ما با شیدا، بنیامین بود.
سیاوش گفت:
- یه خانم دیگه هم بود.
- اسمش سهیلاست، همسر بنیامین.
- از شیدا چقدر گرفتید؟
کاملیا مکثی کرد و گفت:
- گفت این زن رو بکشیم نفری صد میلیون بهمون میده. قرار بود جلو چشمش بکشیمش، الان هم داره میاد اینجا. بهش گفتیم شما رو آوردیم شاکی شد. بعد کوتاه اومد و گفت اینجوری بهتره جلوی چشم شما جون بده لذ*ت میبره. حسابی از دستتون شیکاره.
سیاوش نیشخندی زد و ته سیگارش را داخل زیر سیگاری خاموش کرد و نگاهش را به هیوا داد که سر به زانو گذاشته بود. آرام صدایش زد:
- هیوا، هیوا.
هیوا سربلند کرد، صورتش از اشک خیس بود. سیاوش از جا برخاست و مقابلش روی زانو نشست و آرام گفت:
- چرا گریه میکنی؟ خوشحال نیستی از این موضوع؟
هیوا اشکهایش را گرفت و گفت:
- همیشه هوام رو داشت. هیچوقت نذاشت ذرهای ناراحت بشم. الانم اونی که هوامو داره سیامک.
سیاوش سر به زیر انداخت و گفت:
- هیچوقت درست و حسابی برادرم رو نشناختم.
کاملیا خطاب به هیوا گفت:
- شرمنده خانم کتکتون زدیم.
- چرا دنبال خلاف هستید؟
کاملیا لحظهای سکوت کرد و بعد گفت:
- با خلاف بزرگ شدیم. کار دیگهای بلد نیستیم.
سیاوش برخاست، دستانش را به جیبهای شلواری که هنوز هم نیمه خیس بود فرو برد و گفت:
- این بازی تموم بشه و شیدا دستگیر بشه ترتیبی میدم زندگی خوبی بسازید.
کاملیا لحظاتی بر و بر به سیاوش نگاه کرد و بعد گفت:
- انگاری همهچیز داره تکرار میشه، یه روز سیامک خان همینطوری جلومون واستاد، مثل شما دستاش رو برد توی جیب و گفت: اراده کنید خلاف بذارید کنار من ترتیبی میدم زندگی خوبی بسازید. اما من و رضا خرتر از این حرفها بودیم. حرفش رو گوش نکردیم.
سیاوش باز گفت:
- بازم میخواهید گوش ندید؟
سهیلا هم خوابآلود از اتاق بیرون آمد و گفت:
- چه خبر شده؟ نصف شبی جلسه گرفتید. دیروقته نمیخواهید بخوابید؟
کاملیا به سمت سهیلا رفت و گفت:
- نقشه عوض شده، بیا باید باهات حرف بزنم.
و بازوی سهیلا را گرفت و با هم به داخل همان اتاق برگشتند.
***
- داره میادش، تا یکی دو ساعت دیگه اینجاست.
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- نگفتید سیامک چطوری جونتون رو نجات داد؟
رضا جوابش را داد:
- ما قبلا واسه تینوش کار میکردیم. تینوش پوکرباز بود اما اهل خلافای دیگه هم بود. سر یه کاری قرار بود یه پولی به ما بده، پول گندهای هم بود. ولی تینوش دبه کرد. کاملیا بهش گفت اگر پولمون ندی، هرچی ازت میدونیم برای پلیس میریزیم روی دایره. اما مرتیکه نه تنها نترسید، میخواست ما رو بکشه. از دستش فرار کردیم. توی اون هول و ولا من گفتم بریم سراغ سیامک خان. خب همیشه رقیب تینوش بود. میگفتن آدم منصفیه، گفتیم میریم میشیم آدم سیامک خان. با خودمون گفتیم اگر سیامک خان قبول کنه شر تینوش از سرمون کم میشه. رفتیم پیشش، حرفامون رو که شنید خدا رحمتش کنه حمایتمون کرد هیچ، پولمون هم از تینوش گرفت. تنها خلاف سیامک خان همون پوکر بازیش بود اما نمیدونم رو چه حسابی تینوش اونقدر ازش حساب میبرد. بعدها فهمیدیم با آدمهای گندهی اقتصادی سر و کار داره. بعد یه مدت رفتیم پی کارمون دیگه سیامک خان رو ندیدیم. درسته خلافیم اما بیچشم و رو نیستیم.
قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند. در اتاقی باز شد و آن مرد جوان بیرون آمد. با دیدن سیاوش که راحت نشسته بود و سیگار میکشید ابروای در هم کشید و گفت:
- قصه چیه؟
رضا جوابش را داد:
- قصهای نیست بنیامین. نشستیم داریم حرف میزنیم.
بنیامین نیشخندی زد:
- انگار که خیلی هم رفیق هستید.
- فکر کن که هستیم.
کاملیا هم در ادامه گفت:
- گفتم که برنامه عوض شده.
بنیامین جلوتر آمد و دست به ک*مر زد و گفت:
- پس اینطور که پیداست ترجیح دادید با این یارو ببندید، ببینم کاملیا چقدر مطمئنی که بعدش ما رو نفروشه؟
- فکر کن صددرصد.
رضا هم گفت:
- بیا بشین بنیامین، واسه تو توضیح میدم.
اما بنیامین شاکیانه گفت:
- من یه درصد هم اهل ریسک نیستم.
رضا از جا برخاست و به سوی بنیامین رفت. رضا، بنیامین را بیرون برد تا با او حرف بزند. بعد از رفتنشان، کاملیا گفت:
- را*بطهی آشنایی ما با شیدا، بنیامین بود.
سیاوش گفت:
- یه خانم دیگه هم بود.
- اسمش سهیلاست، همسر بنیامین.
- از شیدا چقدر گرفتید؟
کاملیا مکثی کرد و گفت:
- گفت این زن رو بکشیم نفری صد میلیون بهمون میده. قرار بود جلو چشمش بکشیمش، الان هم داره میاد اینجا. بهش گفتیم شما رو آوردیم شاکی شد. بعد کوتاه اومد و گفت اینجوری بهتره جلوی چشم شما جون بده لذ*ت میبره. حسابی از دستتون شیکاره.
سیاوش نیشخندی زد و ته سیگارش را داخل زیر سیگاری خاموش کرد و نگاهش را به هیوا داد که سر به زانو گذاشته بود. آرام صدایش زد:
- هیوا، هیوا.
هیوا سربلند کرد، صورتش از اشک خیس بود. سیاوش از جا برخاست و مقابلش روی زانو نشست و آرام گفت:
- چرا گریه میکنی؟ خوشحال نیستی از این موضوع؟
هیوا اشکهایش را گرفت و گفت:
- همیشه هوام رو داشت. هیچوقت نذاشت ذرهای ناراحت بشم. الانم اونی که هوامو داره سیامک.
سیاوش سر به زیر انداخت و گفت:
- هیچوقت درست و حسابی برادرم رو نشناختم.
کاملیا خطاب به هیوا گفت:
- شرمنده خانم کتکتون زدیم.
- چرا دنبال خلاف هستید؟
کاملیا لحظهای سکوت کرد و بعد گفت:
- با خلاف بزرگ شدیم. کار دیگهای بلد نیستیم.
سیاوش برخاست، دستانش را به جیبهای شلواری که هنوز هم نیمه خیس بود فرو برد و گفت:
- این بازی تموم بشه و شیدا دستگیر بشه ترتیبی میدم زندگی خوبی بسازید.
کاملیا لحظاتی بر و بر به سیاوش نگاه کرد و بعد گفت:
- انگاری همهچیز داره تکرار میشه، یه روز سیامک خان همینطوری جلومون واستاد، مثل شما دستاش رو برد توی جیب و گفت: اراده کنید خلاف بذارید کنار من ترتیبی میدم زندگی خوبی بسازید. اما من و رضا خرتر از این حرفها بودیم. حرفش رو گوش نکردیم.
سیاوش باز گفت:
- بازم میخواهید گوش ندید؟
سهیلا هم خوابآلود از اتاق بیرون آمد و گفت:
- چه خبر شده؟ نصف شبی جلسه گرفتید. دیروقته نمیخواهید بخوابید؟
کاملیا به سمت سهیلا رفت و گفت:
- نقشه عوض شده، بیا باید باهات حرف بزنم.
و بازوی سهیلا را گرفت و با هم به داخل همان اتاق برگشتند.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: