• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا دستانش را توی بغلش جمع کرده بود و روی زمین و نزدیک به شومینه نشسته بود و به نقطه‌ای خیره بود. وقتی فهمید پوکر چیست و سیامک در گذشته با خلافکارها در ارتباط بوده است ساکت شده بود. کاملیا آن سوی اتاق قدم میزد و تلفنی با شیدا صحبت می‌کرد. ورق به نفع سیاوش و هیوا برگشته بود، سیاوش نزدیک به هیوا روی مبلی نشسته بود و سیگار می‌کشید. رضا هم روبه‌رویش روی مبلی نشسته بود و او هم سیگاری بین انگشتانش داشت. کاملیا وقتی تماسش را قطع کرد به آن‌ها نزدیک شد، کنار رضا نشست و گفت:
- داره میادش، تا یکی دو ساعت دیگه اینجاست.
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- نگفتید سیامک چطوری جونتون رو نجات داد؟
رضا جوابش را داد:
- ما قبلا واسه تینوش کار می‌کردیم. تینوش پوکرباز بود اما اهل خلافای دیگه هم بود. سر یه کاری قرار بود یه پولی به ما بده، پول گنده‌ای هم بود. ولی تینوش دبه کرد. کاملیا بهش گفت اگر پولمون ندی، هرچی ازت می‌دونیم برای پلیس می‌ریزیم روی دایره. اما مرتیکه نه تنها نترسید، می‌خواست ما رو بکشه. از دستش فرار کردیم. توی اون هول و ولا من گفتم بریم سراغ سیامک خان. خب همیشه رقیب تینوش بود. می‌گفتن آدم منصفیه، گفتیم می‌ریم می‌شیم آدم سیامک خان. با خودمون گفتیم اگر سیامک خان قبول کنه شر تینوش از سرمون کم میشه. رفتیم پیشش، حرفامون رو که شنید خدا رحمتش کنه حمایتمون کرد هیچ، پولمون هم از تینوش گرفت. تنها خلاف سیامک خان همون پوکر بازیش بود اما نمی‌دونم رو چه حسابی تینوش اونقدر ازش حساب می‌برد. بعدها فهمیدیم با آدم‌های گنده‌ی اقتصادی سر و کار داره. بعد یه مدت رفتیم پی کارمون دیگه سیامک خان رو ندیدیم. درسته خلافیم اما بی‌چشم و رو نیستیم.
قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند. در اتاقی باز شد و آن مرد جوان بیرون آمد. با دیدن سیاوش که راحت نشسته بود و سیگار می‌کشید ابروای در هم کشید و گفت:
- قصه چیه؟
رضا جوابش را داد:
- قصه‌ای نیست بنیامین. نشستیم داریم حرف می‌زنیم.
بنیامین نیشخندی زد:
- انگار که خیلی هم رفیق هستید.
- فکر کن که هستیم.
کاملیا هم در ادامه گفت:
- گفتم که برنامه عوض شده.
بنیامین جلوتر آمد و دست به ک*مر زد و گفت:
- پس اینطور که پیداست ترجیح دادید با این یارو ببندید، ببینم کاملیا چقدر مطمئنی که بعدش ما رو نفروشه؟
- فکر کن صددرصد.
رضا هم گفت:
- بیا بشین بنیامین، واسه تو توضیح میدم.
اما بنیامین شاکیانه گفت:
- من یه درصد هم اهل ریسک نیستم.
رضا از جا برخاست و به سوی بنیامین رفت. رضا، بنیامین را بیرون برد تا با او حرف بزند. بعد از رفتنشان، کاملیا گفت:
- را*بطه‌ی آشنایی ما با شیدا، بنیامین بود.
سیاوش گفت:
- یه خانم دیگه هم بود.
- اسمش سهیلاست، همسر بنیامین.
- از شیدا چقدر گرفتید؟
کاملیا مکثی کرد و گفت:
- گفت این زن رو بکشیم نفری صد میلیون بهمون میده. قرار بود جلو چشمش بکشیمش، الان هم داره میاد اینجا. بهش گفتیم شما رو آوردیم شاکی شد. بعد کوتاه اومد و گفت اینجوری بهتره جلوی چشم شما جون بده لذ*ت می‌بره. حسابی از دستتون شیکاره.
سیاوش نیشخندی زد و ته سیگارش را داخل زیر سیگاری خاموش کرد و نگاهش را به هیوا داد که سر به زانو گذاشته بود. آرام صدایش زد:
- هیوا، هیوا.
هیوا سربلند کرد، صورتش از اشک خیس بود. سیاوش از جا برخاست و مقابلش روی زانو نشست و آرام گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟ خوشحال نیستی از این موضوع؟
هیوا اشک‌هایش را گرفت و گفت:
- همیشه هوام رو داشت. هیچ‌وقت نذاشت ذره‌ای ناراحت بشم. الانم اونی که هوامو داره سیامک.
سیاوش سر به زیر انداخت و گفت:
- هیچ‌وقت درست و حسابی برادرم رو نشناختم.
کاملیا خطاب به هیوا گفت:
- شرمنده خانم کتکتون زدیم.
- چرا دنبال خلاف هستید؟
کاملیا لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت:
- با خلاف بزرگ شدیم. کار دیگه‌ای بلد نیستیم.
سیاوش برخاست، دستانش را به جیب‌های شلواری که هنوز هم نیمه خیس بود فرو برد و گفت:
- این بازی تموم بشه و شیدا دستگیر بشه ترتیبی میدم زندگی خوبی بسازید.
کاملیا لحظاتی بر و بر به سیاوش نگاه کرد و بعد گفت:
- انگاری همه‌چیز داره تکرار میشه، یه روز سیامک خان همینطوری جلومون واستاد، مثل شما دستاش رو برد توی جیب و گفت: اراده کنید خلاف بذارید کنار من ترتیبی میدم زندگی خوبی بسازید. اما من و رضا خرتر از این حرفها بودیم. حرفش رو گوش نکردیم.
سیاوش باز گفت:
- بازم می‌خواهید گوش ندید؟
سهیلا هم خواب‌آلود از اتاق بیرون آمد و گفت:
- چه خبر شده؟ نصف شبی جلسه گرفتید. دیروقته نمی‌خواهید بخوابید؟
کاملیا به سمت سهیلا رفت و گفت:
- نقشه عوض شده، بیا باید باهات حرف بزنم.
و بازوی سهیلا را گرفت و با هم به داخل همان اتاق برگشتند.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
ساعت از یک شب می‌گذشت که چند ماشین مدل بالا به پشت در باغ رسیدند. بنیامین در بزرگ باغ را برایشان باز کرد و ماشین‌ها تا مقابل ساختمان پیش آمدند. رضا که نزدیک پنجره ایستاده بود خطاب به کاملیا گفت:
- تنها نیومده، بازی سخت شد کاملیا.
سیاوش و هیوا هردو روی صندلی نشسته بودند و به ظاهر دستانش به طناب از پشت بسته شده بود.
کاملیا خشاب کلتش را چک کرد و گفت:
- چند نفرن؟
رضا به سمت کاملیا چرخید و گفت:
- با خودش سه نفر. دوتا مرد با خودش آورده.
سیاوش گفت:
- مطمئنید از پسشون برمیاید؟
سهیلا که نگران به اپن اشپزخانه تکیه زده بود گفت:
- حتما از پسشون برمیایم.
دقایقی بعد در باز شد و اول بنیامین و بعد از آن شیدا که لباس شیکی به تن داشت وارد شد و پشت سرش آن دو مردی قد بلند و چهارشانه که هردو کت و شلوار مشکی یک جور به تن داشتند وارد شدند، به محض ورودشان سیاوش طبق نقشه عصبانی به سوی او غرید:
- فکر نمی‌کردم تا این حد احمق باشی.
شیدا زهرخندی به ل*ب نشاند. نزدیکشان نشد. همانجا که ایستاده بود نگاهش می‌کرد. هیوا فقط نظاره‌گر بود و حرفی نمی‌زد. کاملیا با اسلحه در کنارشان ایستاده بود. شیدا نگاهش را به کاملیا داد و گفت:
- من خیلی وقت ندارم، نمایش رو شروع کنید باید برگردم.
کاملیا سری تکان داد و قدمی عقب رفت و سر اسلحه‌اش را روی سر هیوا گذاشت. سیاوش با اینکه می‌دانست نقشه است اما از این حرکت دل باخت و نگاهش را به کاملیا دوخت. نفس‌ها در سی*نه حبس شده بود. قبل از اینکه کاملیا سر اسلحه‌اش را به سوی شیدا بچرخاند شیدا تنها دستش را که در جیب مانتویش بود با اسلحه بیرون کشید و به سوی کاملیا نشانه رفت و گفت:
- معطل چی هستی پس چرا نمی‌زنی؟
کاملیا ماتش برد. مردانی هم که با شیدا بودند اسلحه کشیدند. یکی از آن‌ها رضا را نشانه رفت و دیگری سیاوش را. کاملیا اسلحه‌اش را پایین آورد و با توپ پر گفت:
- این مسخره بازیا واسه چیه؟
شیدا با تلخندی گفت:
- من رو دور می‌زنید، فکر کردید با یه احمق طرفید؟
و نگاهش را به سیاوش دوخت و خطاب به او گفت:
- اونی که پوکر باز بود برادرت بود. تو آشغال هیچی نیستی. تماشا کن مرگش رو.
و بلافاصله به سوی هیوا نشانه رفت و تا شلیک کرد، سیاوش که ظاهرا به صندلی بسته شده بود از جا پرید و خودش را به سمت هیوا کشید. هیوا با صندلیش به همراه سیاوش که گلوله به بازویش نشسته بود به عقب پرت شدند و روی زمین افتادند. کاملیا و رضا توسط بنیامین و سهیلا خلع سلاح شدند. موضوع این بود که بنیامین و همسرش سهیلا؛ آنها را فروخته بودند. سیاوش زخمی روی زمین افتاده بود و هیوا ترسیده در کنارش نشسته بود. هیچ‌چیز آنطور که برنامه ریزی کرده بودند پیش نرفته بود. شیدا جلوتر آمد و دوباره اسلحه را به سوی سیاوش که به او چشم دوخته بود با لبخند گفت:
- همیشه نقشه‌ها اونطوری که فکر می‌کنی پیش نمیره. به خیال خودت برای من کمین گذاشتی.
سیاوش به سختی گفت:
- من رو بکش اما با هیوا کاری نداشته باش. توروخدا.
شیدا مسرورانه لبخندی کنج لبش جا خوش کرد و بعد پیروزمندانه گفت:
- التماس دوست دارم، التماس کن بدبخت.
هیوا که صورتش از اشک خیس بود ملتمسانه گفت:
- توروخدا شیدا. توروخدا اینکار رو نکن.
شیدا با تنفر گفت:
- زندگیم رو تو نابودی کردی آشغال. التماس کن، التماس کن نکشمتون.
کاملیا و رضا گوشه‌ای از پذیرایی کنار هم ایستاده بودند و بنیامین و سهیلا با اسلحه آنها را تحت نظر داشتند. همه‌ی نگاه‌ها به سوی شیدا بود. حتی آن دو مرد هم که نزدیک شیدا ایستاده بودند منتظر به شیدا و واکنشش نگاه می‌کردند. شیدا به دنبال التیام بخشیدن عقده‌هایش بود برای همین می‌خواست که سیاوش و هیوا التماسش را بکنند. رضا آرام دست راستش را بالا آورد. بنیامین تمام حواسش به سوی شیدا بود. دستش را توی جیب برد و چاقوی ضامن دارش را بیرون کشید. کاملیا متوجه‌اش شد. رضا خیلی سریع باید اقدام می‌کرد. نگاهش به سوی شیدا چرخید. چشمکی به او زد و تا ضامن را زد و سر چاقو باز شد با یک دست سر اسلحه‌ی بنیامین را از خود دور کرد و با چاقو ضربه‌ی به شکم بنیامین زد. از آن‌طرف همزمان کاملیا دست سهیلا را که اسلحه در آن بود به سمت سقف برد و او با یک چرخش با آرنجش را به صورت سهیلا کوبید و همزمان او را چرخاند، یکی از آن دو مرد به سوی او شلیک کرد که گلوله بین دو کتف سهیلا نشست، از آن‌طرف رضا وقتی اسلحه را از دست بنیامین گرفت به سوی شیدا که سر اسلحه‌اش به سوی او بالا آمده بود شلیک کرد و بعد به سوی مرد دیگر شلیک کرد. چندین گلوله پی در پی شلیک شد. فضا که آرام گرفت همه روی زمین افتاده بودند. در این درگیری که بیشتر از چند ثانیه طول نکشیده بود هفت گلوله شلیک شده بود. هیوا به روی صورت سیاوش خم شده بود و سرش را میان دستانش گرفته بود. رضا که روی زمین خیمه زده بود آرام سر بلند کرد و بعد از جا برخاست. تنها فرد سالم در این درگیری گویا فقط او بود. با احتیاط به سوی بنیامین رفت. گلوله‌ای به صورتش خورده بود و در دم جان داده بود. سهیلا با روی روی زمین افتاده و خرخر می‌کرد. کاملیا آن سوتر افتاده بود. گلوله‌ای بازوی چپش را دریده بود. رضا با احتیاط این سوتر آمد. سه گلوله‌ی که او شلیک کرده بود دقیقا به هدف نشسته بود. شیدا و آن دومرد هم مرده بودند. وقتی از مردن آن‌ها مطمئن شد به سوی کاملیا دوید و او را از روی زمین بلند کرد و روی مبلی نشاند. بعد خودش را به کنار سهیلا رساند و او را چرخاند. دخترک بیچاره هنوز جان داشت. وحشت‌زده نگاهش می‌کرد. هیوا سرش را بلند کرد، ترسیده و گریان دور و برش را نگاه می‌کرد. رضا به سوی آنها آمد و در کنار سیاوش نشست. سیاوش با اینکه بازویش دریده بود اما به سختی نشست و گفت:
- رضا چی شد؟
رضا ترسیده و ناباور گفت:
- هیچ‌وقت آدم نکشته بودم.
نگاه سیاوش به سوی شیدا که درست پایین پایش افتاده بود و چشمان بازش به سوی او بود چرخید. گلوله درست وسط پیشانیش نشسته بود. دقیق‌ترین تیری که به هدف نشسته بود همین گلوله بود.
سیاوش نگاهش در نگاه ترسیده‌ی رضا برگشت و با دست سالمش اسلحه را از دست رضا گرفت و گفت:
- کاملیا حالش خوبه؟
رضا برگشت به کاملیا نگاه کرد، نیشخندی زد و گفت:
- می‌دونستید رضا یه زمانی قهرمان تیراندازی بوده.
کاملیا که دستش را روی زخم بازویش گذاشته بود از جا برخاست و نزدیکشان شد و گفت:
- نباید شرمنده‌ی سیامک خان می‌شدیم.
سیاوش باز نگاهش را به رضا داد و گفت:
- کاملیا رو بردار برو، برید یه جای امن، بیست روز دیگه بهم زنگ بزنید.
رضا ناباور گفت:
- پلیسا می‌فهمن.
- بفهمن. چشم‌های من و هیوا که بسته بود قیافه‌ی شما رو ندیدیم. سر قیمت با اینا به مشکل برخوردید تو روی هم دراومدید. اگر اثری از خودتون هست پاک کنید و زود اینجا رو ترک کنید.
رضا دستی به شانه‌اش زد و گفت:
- دمت‌گرم.
هیوا دستش را مقابل دهانش گذاشته بود تا هق‌هقش را خفه کند. سیاوش به سویش چرخید، نگاهش در نگاه هیوا نشست و بعد آرام هر چند بازویش زخمی بود اما هیوا را در آغو*ش کشید که بغض سنگین هیوا وقتی سرش روی شانه‌ی مردانه‌ی سیاوش بود شکسته شد و به گریه تبدیل شد. صدای گرم سیاوش زیر گوشش پیچید و کمی ارامش کرد:
- آروم باش، آروم باش عزیزم.
اما خودش هم نتوانست گریه‌اش را مهار کند و بغضش شکسته شد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سه ماه بعد
عاقد برای بار پنجم داشت خطبه را می‌خواند. سیاوش دست به سی*نه به خودش درون آینه‌ی بالای سفره زل زده بود و هیوا هم همانطور لجوجانه از توی آینه نگاهش می‌کرد. رستا و آرزو پارچه‌ی سفیدی را بالای سرشان گرفته بودند و رها قند می‌سابید. آرامش هم که لباس تور سفیدی پوشیده بود مابین سیامک و یاشار که هردو کت و شلوار شیکی به تن داشتند ایستاده بود و به آن‌ها چشم داشتند. همه منتظر یک بله‌ی هیوا بودند اما هیوا همچنان ساکت بود. عاقد باز پرسید:
- عروس خانم بنده وکیلم.
هیوا اما باز گفت:
- تا شرطم رو قبول نکنه نه.
هیچ‌کس نمی‌دانست هیوا برای سیاوش چه شرطی گذاشته بود اما سیاوش هم با آنگونه نشستنش قصد لجبازی داشت. یونس بالاخره از کوره در رفت و با تندی خطاب به سیاوش گفت:
- خب تن لش چرا قبول نمی‌کنی؟ یه شرطه دیگه قبول کن.
سیاوش ابرویش را بالا برد و گفت:
- آخه بابا شما که نمی‌دونید چه شرطی گذاشته.
- هر شرطی که گذاشته ارزشش رو داره، قبول کن.
عاقد هم گفت:
- آقای داماد، اگر شرطشان معقولانه‌ست قبول کنید. من باید به مراسم عقد دو عروس و داماد دیگه هم برسم.
سیاوش با حرص نگاهش را به هیوا داد و با نگاهی پر تهدید گفت:
- باشه قبول می‌کنم شرطتت رو.
هیوا با لبخند پیروزمندانه‌ای گفت:
- خوبه.
- بله بگو دیگه.
هیوا صاف نشست و عاقد دوباره خطبه را خواند و این‌دفعه هیوا بله را که گفت صدای کف و سوت و هلهله‌ی همه‌ی مهمان‌ها برخاست، اولین نفر جیران بود که هیوا را در آغو*ش گرفت و تبریک گفت و او را بوسید. نفر بعدی رها بود، تا هیوا را در آغو*ش گرفت آرام گفت:
- چه شرطی واسه‌ش گذاشتی هیوا؟
هیوا آرام زیر گوشش گفت:
- اسرار مگو عزیزم، یه چیزی بین خودمون دوتا.
بعد از رها با مریم و یونس روبوسی کرد و آن‌ها هم هدیه‌هایشان را دادند. بعد از آن‌ها یوسف جلو آمد و بعد از تبریک به سیاوش به سمت هیوا آمد، پیشانی‌اش را بوسید و گفت:
- خوشبخت باشی هیوا جان.
سیاوش بلافاصله گفت:
- معلومه که خوشبخته عمو جون، شوهر دسته گلی مثل من داره، نمی‌خواهی خوشبخت باشه.
هیوا چهره‌ای در هم کشید و گفت:
- هیش، یه نفر یه نوشابه هم واسه‌ش باز کنه.
سیاوش در جوابش گفت:
- من بدون نوشابه هم خوشمزه‌ام عزیزم.
- نه بابا، اشکنه از خودش تعریف نکنه کی تعریف کنه.
- آدم اشکنه باشه بهتره از اینه که کله پاچه‌ی یخ‌زده باشه.
هیوا شاکی به سویش برگشت و گفت:
- یه چیز بهت میگم هم آبت بشه هم نونت‌ها.
قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد آرامش خطاب به مادرش گفت:
- مامان، یه زن خوب اون زنیه که احترام شوهرش رو نگه داره.
تا آرامش این حرف را زد شلیک خنده‌های جمع به هوا برخاست و سیاوش با شیطنت دست به سی*نه زد و ابروای برای هیوا بالا انداخت. هیوا با حرص نگاهش را به سیاوش دوخت و گفت:
- دارم برات.
سیاوش مستانه خندید و سرش را نزدیک گوش هیوا برد و آرام گفت:
- عاشقتم هیوا. بریم که زندگی داره صدامون می‌زنه.


پایان
اول دی ماه 99
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین