کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
سعید خواست از کنار ماشین رد شود و بگذرد اما سیاوش که به سوی ماشینش پیش میآمد آنها را دید و سعید سری تکان داد و بعد از ماشین او توقف کرد. هیوا کیفش را داخل ماشین گذاشت و خودش پیاده شد. سعید هم ناچاراً پیاده شد. سیامک با حال پریشان و چشمانی که از گریهی زیاد ورم کرده بود نزدیک ماشینش ایستاده بود و با نگاهش منتظر آنها بود، اما حالت نگاهش طوری بود که از وجود سعید چندان راضی نبود. هیوا بیتوجه به سیاوش به سمت قبرها رفت تا خودش را به سیامک برساند. اما سعید به سمت سیاوش پیش آمد و ضمن سلام دستش را به سوی سیاوش گرفت، سیاوش دستش را فشرد و سلامش را جواب داد و گفت:
- فکر میکردم آتششناسی پسرخاله، اما انگاری تازگیها به عنوان راننده شخصی هم کار میکنی.
سعید از این نیش زدنش راضی نبود و اخمی به پیشانیاش نشست و گفت:
- قبل از هر فکری، سوال کن. از جواب قانع نشدی ایندفعه برو سروقت هر فکری که میخواهی.
سیاوش دستانش را در پناه جیبهایش فرو برد و گفت:
- خب میشنوم.
سعید نگاهی به هیوا که به سوی قبر شوهرش میرفت انداخت و دوباره نگاه قهوهایش را به چشمان سبز سیاوش دوخت و گفت:
- توی تاکسی دیدمش، حالش چندان خوب نبود. منم داشتم میرفتم سمت خونه، صحبت کردم کجا میری، گفت میرم خونه ماشین رو بردارم و برم بهشت زهرا. دیدم با این وضعیت دستش و حال داغونش و خلوتی وسط هفته به صلاح نیست تنها بیاد بهشت زهرا. خواستم اگه میخواد بیاد اینجا با یه نفری بره. اصرار داشت که تنهایی میتونه. با لجاجت به خرج دادن راضیش کردم که همراهیش کنم.
سیاوش گویا قانع شده اما باز هم حضور سعید را نمیتوانست تحمل کند ولی حرفی هم برای گفتن نداشت. نگاهش به دنبال هیوا رفت که کنار قبر نشسته بود و گریه میکرد. نگاهش به سوی او بود که سعید گفت:
- تماس گرفتی اونقدری بلند داد میزدی که صدات شنیده میشد.
نگاه تند و کوبندهی سیاوش به یکباره به سوی سعید برگشت اما سعید هم کسی نبود که از این نگاه بترسد و پس بنشیند. لبخندی کمرنگ گوشهی لبش نشست و گفت:
- هرچند به من مربوط نیست ولی نباید اینطوری سر یه زنی که داغدار شوهرش هست حرف بزنی. حالا هرکسی که میخواهی باش.
سیاوش خون خودش را میخورد، اما داشت سعی میکرد خودش را کنترل کند.
- فکر کن این چیزها موضوعات خانوادگیه که به خودمون مربوطه.
سعید نیشخندی زد و به ماشین سیاوش تکیه زد. نگاهش را به هیوا دوخت و گفت:
- حق با توهه، به من مربوط نیست. ولی اینطور که پیداست هیوا خانم اعتقاد دارن به توهم مربوط نیست.
این کلام رک و تند سعید، سیاوش را عصبی کرد. اما حرفی نزد. مدت تقریباً طولانی به سکوت گذشت که سعید باز این سکوت را شکست و گفت:
- تا حالا زنی به عاشقی ایشون ندیدم. انگاری سیامک میپرستید.
و سیاوش بازهم جوابی به او نداد. در کنار سعید به ماشین تکیه زده بود و نگاهش به دنبال هیوا بود. دقایقی بعد سعید تکیهاش را از ماشین کند و خواست به سوی مزار سیامک برود که سیاوش گفت:
- کجا؟ بهتره خلوتشون رو به هم نزنی.
سعید نگاهش به سمت سیاوش برگشت و گفت:
- نمیرم خلوتش رو به هم بزنم، میرم تا اجازه ندم دیگران خلوتش رو به هم بزنن. اون زنه، زن تو نیست.
و با سر به زنی اشاره کرد که عقبتر میآمد و بطری دستش بود. سیاوش ترسیده جلوتر آمد و نگاهش روی او قفل مانده بود و بعد وحشتزده گفت:
- یاخدا، چه گوهی میخواد بخوره؟ سعید اون چیه دستش؟
- چه میدونم.
سیاوش لحظهای صبر نکرد، درحالی که به آنسو میدوید فریاد میکشید و شیدا را صدا میزد و از هیوا میخواست از آنجا دور شود. شیدا که متوجه او شده بود، عقب گرد کرد و پا به فرار گذاشت. سعید اما از سوی دیگری رفت. شیدا که درحال دویدن و فرار کردن در بطری را باز میکرد به یکباره ایستاد و به سوی سیاوش برگشت. در میان گورستان سرد و خلوت هردو مقابل هم بودند. سیاوش از چیزی که در دست داشت ترسیده بود که عقب ایستاده بود. شیدا عینک بزرگ آفتابی به صورت داشت، کلاه هودیش را روی سر کشیده بود و بطری نوشابهای کوچکی که درون مایع دیگری بود را به سمت سیاوش گرفت و با تهدید گفت:
- بیا جلو دیگه، مگه نمیخوای انتقام بگیری، اصلا برای چی انتقام؟ مگه تو همین رو نمیخواستی که برادرت بمیره و تو به هیوا جونت برسی؟
شیدا از کنار شانهی سیاوش هیوا را دید که میدود و به سوی آنها میآید، زهرخندی به لبش نشست و در ادامه گفت:
- داره میاد.
سیاوش عصبی غرید:
- خفهشو آشغال، خفهشو.
هیوا به آنها رسید و همزمان که داد میزد میکشمت عو*ضی از کنار سیاوش گذشت تا خود را به شیدا برساند، اما سیاوش کمرش را گرفت و او را عقب کشید و همان لحظه شیدا خواست اسید را به سوی آنها بریزد. سیاوش چرخید و خودش را سپر هیوا کرد اما به جای اینکه اسید روی او بریزد صدای فریاد درد و سوختمسوختم خود شیدا به هوا برخاست، چون سعید که از سمت دیگری آمده بود با پا زیر زانویش را کشیده بود و شیدا محکم با زانو زمین خورده بود و کمی از محتویات قوطی روی دست و ساعدش ریخته بود و قوطی از دستش رها شده بود و آنطرف روی زمین سرازیر شده بود. شیدا از سوختن دستش به خود میپیچید و فریاد میکشید. سیاوش، هیوا را از آنجا دور کرده و ترسیده و وحشتزده به شیدا که روی زمین نشسته بود و فریاد میکشید نگاه میکرد، اما سعید ریلکستر درحال تماس گرفتن با اورژانس بود.
عدهای دیگر هم جمع شده بودند اما هیچکس به شیدا که کنار درختی بیحال افتاده و از درد فریاد میکشید نزدیک نمیشد. اورژانس و پلیس تقریباً همزمان رسیدند. شیدا را که از درد تقریباً بیهوش شده بود سریع بردند و پلیس نیز بعد از گرفتن گزارش از آنجا رفتند. سعید بعد از آمدن پلیس و شنیدن صحبتهای سیاوش تقریباً متوجه شده بود جریان از چه قرار است و دلیل این دشمنی و نفرت هیوا از سیاوش برای چیست. بعد از رفتن پلیس؛ مردمی هم که جمع شده بودند کمکم پراکنده شدند. هیوا غمزده لبهی جدول نشسته بود. سیاوش و سعید به او نزدیک شدند و سیاوش صدایش زد:
- هیوا پاشو بریم.
هیوا سر بلند کرد و بعد ایستاد اما خطاب به سعید گفت:
- ممنونم آقا سعید، امروز جون سالمم رو مدیون شمام.
- خواهش میکنم، البته کاش میشد یه طور دیگه جمعش کرد که شیدا خانوم آسیب نبینه.
هیوا با تلخخندی گفت:
- بدتر از این حقش بود.
سیاوش از صحبت سعید و هیوا اصلاً راضی نبود. هیوا گویا اصلا او را نمیدید. به سمت سعید چرخید و گفت:
- امروز خیلی بهت زحمت دادیم، شما با ماشین هیوا برو خونه، من خودم هیوا رو میرسونم.
اما هیوا با تلخخندی گفت:
- آقای یاوری ترجیح میدم با آقا سعید برم.
و این جمله تیر خلاص دیگری بود به جان سیاوش. به سمت ماشین خودش به راه افتاد. سعید مکثی کرد و بعد گفت:
- میرسونمشون خونهی خاله. بااجازه.
سعید پشت ر*ل ماشین هیوا نشست و خیلی زود حرکت کرد. هیوا شاید از عمد اینبار صندلی جلو در کنار سعید نشسته بود. سیاوش با چشمان پر حرص و البته پر از غم دور شدن ماشین هیوا را نگاه میکرد.
هیوا سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و با چشمان بسته به اتفاقاتی که افتاده بود، فکر میکرد. به خاطر فشاری که روی گچ دستش موقعی که سیاوش او را گرفت و عقب کشید، آمده بود درد داشت؛ اما سعی میکرد که بروز ندهد. سعید نیمنگاهی به او انداخت و گفت:
- هیوا خانم حالتون خوبه؟
- خوبم، طوریم نیست.
سعید باز مسرانه گفت:
- ولی انگاری درد دارید.
هیوا کمی صافتر نشست و سری تکان داد و گفت:
- چیز مهمی نیست، فقط یه کم دستم درد میکنه. رسیدم خونه چندتا مسکن میخورم خوب میشه.
- اونجوری که سیاوش شما رو عقب کشید شاید روی شکستگی دستتون فشاری اومده باشه، میخواهید بریم بیمارستان؟
هیوا لجوجانه گفت:
- نه آقا سعید، به اندازهی کافی به شما زحمت دادیم و الکیالکی پای شما رو به دعواهای خانوادگیمون باز کردم که بابتش باید برید ادارهی آگاهی و جواب پس بدید.
- نگران این موضوع نباشید. اون افسر پلیس فقط گفت برای شکایت و اعلام جرم بریم، قرار نیست من رو بازدداشت کنن.
اشک باز مهمان چشمان هیوا شد و روی صورتش سر خورد و گفت:
- به هرحال واقعا متأسفم.
- نظر من اینه بریم بیمارستان، شاید لازم باشه از دستتون عکس بگیرن.
اما هیوا به هیچوجه قبول نکرد و سعید مجبور شد او را به خانهی یونس برساند. وقتی مقابل خانه توقف کرد، هر دو پیاده شدند و هیوا گفت:
- ممنونم، شما با ماشین من برید. من بهش احتیاجی ندارم، فعلا.
اما سعید به سمتش آمد و سوییچش را به سوی هیوا گرفت و گفت:
- ممنون، با تاکسی میرم.
همانموقع سیاوش هم رسید و پشت ماشین هیوا توقف کرد و از ماشین پیاده شد. هیوا باز خطاب به سعید گفت:
- گفتم که، به ماشینم احتیاجی ندارم، با ماشین برید لطفاً.
سیاوش نزدیکشان شد و گفت:
- من سعید رو میرسونم.
سعید که هنوز سوییچ توی دستش بود دستش را جمع کرد و گفت:
- ممنون سیاوش جان، شما هم خستهای، من با ماشین هیوا خانم میرم. فردا ماشین رو میارم.
این کارش فقط برای این بود که لج سیاوش را در بیاورد. هیوا هم راضی لبخندی به ل*ب داشت. سعید خداحافظی کرد و از آنجا که رفت هیوا هم به سمت خانه به راه افتاد و زنگ در را فشرد؛ اما سیاوش واخورده و عصبی نگاهشان میکرد. بودن ماشین یوسف توی حیاط نشان میداد آنجا حضور دارند. وارد سالن که شد رها سراسیمه خودش را به او رساند و در آغو*ش گرفت که باز به گچ دستش فشار آمد و صدایش را در آورد:
- چیکار میکنی رها؟
رها خودش را نگران عقب کشید و گفت:
- ببخشید، خوبی؟ دختر چرا تلفنت رو خاموش کردی؟
هیوا دستش را روی گچ دستش گذاشت و گفت:
- میشه چندتا مسکن واسم بیاری؟ خیلی درد دارم.
و با هم به سوی جمع رفتند. هیوا سلامی به همه داد و تا نشست آرامش خودش را به او رساند. هیوا با احتیاط و آرام او را ب*غل گرفت و بوسیدش. یوسف با اخمی گفت:
- خاموش کردن گوشی اصلاً کار خوبی نیست.
هیوا هم تند در جوابش گفت:
- مزاحم داشتم خاموش کردم.
یونس ناراحت گفت:
- مزاحم؟ کیه؟ چی میگه؟ شمارهاش رو بده بدم حسابش رو برسن.
هیوا با تلخخندی گفت:
- چند دقیقه دیگه میاد، میبینیدش دایی؛ اونوقت حسابش رو برسید.
با این حرفش یونس و البته بقیه متوجه شدند منظورش سیاوش است. نگاهی ناراحت بین همه ردوبدل شد و سکوت جمع را گرفت. هیوا از درد چهرهای درهم کشید و آخی گفت، یوسف پرسید:
- درد داری؟
- آره، یه کمی.
مریم نگران گفت:
- اتفاقی افتاده هیوا جان؟
هیوا نگاهش را به مریم داد و گفت:
- بله، عروس دسته گلتون، شیدا خانم، میخواست اسید بریزه روی صورتم.
تا این را گفت همه شوکه شدن و یونس ناباور گفت:
- چی؟ کجا؟ کجا بود؟
- بهشت زهرا. البته آقا سعید به موقع جنبید، اسید برگشت روی دست خودش. تا الان هم گرفتار پلیس و شکایت بودیم.
یوسف که ترسیده بود و نگران گفت:
- سعید کیه؟
- سعید، پسرخاله مینو.
با ورود سیاوش به سالن، همهی نگاهها به سوی او کشیده شد. سیاوش هم سلامی به همه داد و تا نشست، یونس گفت:
- هیوا چی میگه؟ شیدا میخواسته اسید بریزه روش؟!
سیاوش سری تکان داد و چشمانش را بست که قطرات اشک روی صورتش غلطید. مدتی بعد سیاوش همهچیز را تعریف کرد. همه از شنیدن این موضوع عصبانی بودند و یونس عصبانیتر از همه، اولین کاری که کرد با پدر شیدا تماس گرفت و فقط با داد زدن به او بد و بیراه میگفت. هیچکسی هم مانعش نمیشد. هیوا چندتا مسکنی که رها برایش آورده بود را خورد و خواست به اتاقش برود که یوسف گفت:
- بهتره بریم بیمارستان، باید از دستت عکس بگیرن. اینجوری که میگی ممکنه دستت آسیب دیده باشه.
- اگه دیدم دردم بهتر نشد، میرم. الان فقط میخوام دراز بکشم.
به سمت اتاق خودش رفت. آرامش گوشهای روی مبل بغض کرده بود و مادرش را نگاه میکرد. بعد به یکباره برخاست، به دنبال مادرش دوید و صدایش زد. هیوا به سویش برگشت، دستش را گرفت و او را با خود به اتاق برد.
یونس که هنوز عصبانی بود و قدم میزد، به سمت جمع برگشت و ضمن نشستن گفت:
- این زنیکه واقعا دیوانه هست، باید یه کاری کنیم.
یوسف چنگی به موهایش زد و گفت:
- فعلاً شکایت بهترین کاره، اگه جرمش محرز بشه، چندین سال زندانی داره.
یونس با حرص غرید:
- زندان نه، برای این کثا*فت باید زندان ببرن.
و به سمت سیاوش چرخید و گفت:
- سعید اونجا چیکار میکرد؟
سیاوش هنوز در این را*بطه حرفی نزده بود که با این سوال پدرش همهچیز را گفت و بعد از جا برخاست و گفت:
- میبخشید من میرم یه کم دراز بکشم.
مریم صدایش زد:
- سیاوش ناهار نخوردی که؟
- اشتها ندارم. البته هیوا هم نخورده؛ یه چیزی واسهش ببرید.
و به سمت پلهها رفت و خودش را به اتاقش رساند.
***
شیدا به خاطر شدت جراحت و سوختگی دستش را از دست داده بود و مجبور شدند تا بالای آرنج قطع کنند. با وکیلی که گرفت از سیاوش و هیوا شکایت کرد و به کل منکر این شده بود که او اسید با خودش داشته است و عنوان کرد سیاوش و هیوا قصد کشتنش را داشتند و سعید قصد داشته مانعشان شود.
با انکار شیدا، عملاً سیاوش و هیوا درگیر در ماجرا و شکایتی شدند که اصلا تصورش را نمیکردند. سیاوش و هیوا بازدداشت شدند اما یونس بلافاصله با گرو گذاشتن سند آنها را آزاد کرد. حتی شهادت سعید هم نتوانست پلیس را قانع کند که شیدا با خودش اسید داشته است. شاهد دیگری هم در محل این موضوع را ندیده بود که شهادت بدهد شیدا اولینبار با اسید آنها را تهدید کرده است.
یکهفته از آن ماجرا گذشته بود. یونس عصبانی و ناراحت بود. سه وکیل خبره را به کار گرفته بود تا دشمنی شیدا را با خانوادهاش مسجل کند اما شیدا با مدارکی که داشت، موضوع را*بطهی سیاوش با هیوا را به دادگاه کشاند و اینگونه عنوان کرد که به این علت که او از ماجرای را*بطهی سیاوش با هیوا خبر داشته است و موضوع را با سیامک در میان گذاشته است از دست او عصبانی بوده و قصد انتقامجویی داشته است. پلیس با ورود به این ماجرا حتی به موضوع تصادف سیامک مشکوک شده بود و با بازجوییهای مداوم حسابی هیوا را به هم ریخته بود. هرچند تمامی خانوادهی سیاوش به دروغ بودن ماجرا و عنوان کردنش توسط شیدا شهادت میدادند اما شیدا خودش را قربانی نشان میداد و تقصیر را به گردن سیاوش و هیوا میانداخت.
هیوا به شدت دلزده و ناراحت بود. در تاریکی اتاقش در خانهی خودش روی تخت دراز کشیده بود. از وقتی این موضوعات پیش آمده بود حتی حال و حوصلهی خودش را نداشت چه برسد به آرامش، برای همین رها سعی میکرد تمام مدت از او نگهداری کند. توی حال و هوای خودش بود و اشک پهنای صورتش را پر کرده بود که صدای زنگ آپارتمانش او را به خودش آورد.
خسته و رنجور به سختی از روی تخت برخاست و به سوی در خانه رفت. از چشمی نگاه کرد و با دیدن رها در را باز کرد.
- رها نگفتم میخوام تنها باشم؟
- بیا ناهار بخور، بعد برگرد توی تنهایی خودت.
همین مدت کم حسابی از پا افتاده بود و لاغر شده بود. میدانست اگر بخواهد بهانه بیاورد رها دست از سرش برنمیدارد. کلید را برداشت و از خانه بیرون رفت. یاشار و آرامش در صلح و آرامش مشغول بازی بودند و یوسف داشت میز ناهار را میچید. با ورود هیوا به سمتش آمد و گفت:
- بهتری هیوا؟
هیوا فقط سری تکان داد، یوسف صندلی را برایش عقب کشید. با نشستن هیوا، یوسف از بچهها هم خواست سر میز بیایند. همگی نشستند. یوسف اول برای هیوا و بعد برای بچهها و رها و در آخر برای خودش کشید و گفت:
- خب بسمالله، شروع کن هیوا.
هیوا قاشق را برداشت و گفت:
- این مدت همش ناهار و شام و صبحونهمون اینجا بودیم.
یوسف ظرف خورشت را نزدیکش گذاشت و گفت:
- بخور ببین دستپخت شاگردت چطوره؟ البته من نظرم اینه که هنوز باید بیشتر تلاش کنه.
رها با لبخند گفت:
- میبینی هیوا هنوزم ناراضیه.
هیوا با لبخند تلخی قاشقی از غذا را خورد و بعد گفت:
- خیلیخوبه، دایی داری بهونه میگیری ها!
یوسف با لبخند غذایش را قورت داد و گفت:
- دلم لکزده واسه دستپخت تو.
آرامش هم گفت:
- من هم میخوام.
یوسف نگاهش را به آرامش داد و گفت:
- بذار مامانی گچ دستش رو باز کنه، بازم واسهمون غذا درست میکنه.
یاشار هم با لبخند و مهربان گفت:
- خاله هیوا، واسهمون استیک درست کن شما خیلی خوب و خوشمزه درست میکنی.
رها با اخم مهربانی در جوابش گفت:
- یعنی من خوب درست نمیکنم؟
یاشار سر به زیر انداخت و خیلی مودب گفت:
- معذرت میخوام مامانی، شما خوب و خوشمزه درست میکنی اما خاله هیوا هم خوشمزهتر درست میکنه.
با حرفش یوسف خندید و آرامش گفت:
- اگه اون ماشین شارژیت رو به من بدی اجازه میدم مامانم واسهت استیک درست کنه.
و باز یوسف بلند و بیپروا خندید، یاشار با ناراحتی گفت:
- آرامش.
هیوا با اخمی گفت:
- دختر، مادرت باج بگیر بوده یا بابات؟ این چه حرفیه میزنی آرامش؟
اخم و ناراحتی هیوا، آرامش را ساکت کرد. یوسف گفت:
- اِه هیوا، بچهست دیگه. با هم کلکل دارن.
اما هیوا تندتر از قبل گفت:
- غلط کرده که بچهست، ببین آرامش یکبار دیگه از یاشار باج بگیری من میدونم و تو، فهمیدی چی گفتم؟
آرامش سر به زیر انداخت و ناگهان بغضش ترکید و گفت:
- من میرم بمیرم، برم پیش بابایی.
و با عجله از سر میز برخاست و به سمت در خانه دوید. یوسف هم سریع برخاست و به دنبالش رفت. آرامش گریه میکرد و میخواست از خانه بیرون برود اما یوسف سعی میکرد آرامش کند و مانعش شود. در آخر مجبور شد با او بیرون برود. یاشار هم سر به زیر ساکت بود و اشک درون چشمانش نشست. دقایقی بعد نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- خاله، من رو ببخش.
- تقصیر تو نیست عزیزم، تقصیر آرامش که بیادب بار اومده.
یاشار با بغض گفت:
- آرامش خیلی هم خوبه، اصلا هم بیادب نیست.
و او هم با گریه به اتاقش رفت. رها و هیوا هردو سر میز بودند و بهتزده به غذا نگاه میکردند. هیوا قاشق را توی بشقاب انداخت و باز اشک روی صورتش دوید.
رها آرام گفت:
- هیوا همهچیز درست میشه قربونت برم.
هیوا اما عصبانی گفت:
- همهچیز از وقتی سیامک مرد خر*اب شد دیگه هم درست نمیشه.
و کلید خانهاش را برداشت و او هم به آپارتمان خودش برگشت. تا در را پشت سرش بست. گریهاش به هوا برخاست. فریاد میزد و سیامک را صدا میزد. آنقدر او را صدا زد که حنجرهاش درد گرفت و آرام گرفت. پشت در خانه به قدری گریه کرد و فریاد کشید تا از حال رفت.
***
با عجله وارد بیمارستان شد و خودش را به بخش سیسییو رساند. مریم پشت در اتاق روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد و یونس آنطرف داشت با دکتر صحبت میکرد. یوسف هم خودشان را به آنها رساند. سلامی به دکتر داد و گفت:
- چی شده یونس؟ حالش چطوره؟
یونس خطاب به دکتر گفت:
- ایشون برادرم هستن؛ دکتر یاوری، متخصص و جراح قلب.
دکتر با یوسف دست داد و بعد یوسف پرسید:
- وضعیتش چطوره دکتر؟
- فعلا وضعیت قلب تحت کنترل، ولی باید خیلی مراعات کنن. فشار عصبی زیاد و استرس باعث این اتفاق شده که پیشنهاد من اینه که از فشار کاریشون کم کنن، البته آقای یاوری گفتن مشکلاتی این اواخر داشتن که باعث این اتفاق شده. سیگار هم دیگه نباید استفاده کنن. فعلا یه سری دارو واسهشون تجویز کردم، مراعات بکنن و آرامش خودشون رو حفظ کنن انشاءالله وضعیت قلبشون وخیمتر نمیشه.
- الان میتونم برم پیشش؟
دکتر سری تکان داد و گفت:
- بله به هوش بودن.
دکتر که رفت. یونس و یوسف به سمت مریم برگشتند. مریم از جا برخاست و گفت:
- حالش چطوره؟ میتونم برم پیشش؟
یونس با اینکه خودش حسابی افسرده و ناراحت بود اما سعی میکرد سرپا باشد. همسرش را آرام کرد و بعد اجازه داد وارد اتاق شود. یوسف و یونس در کنار هم نشستند. یونس آرنج را روی زانو گذاشت و پیشانی را به دست تکیه داد. یوسف نفسعمیقی کشید و گفت:
- نگران نباش داداش درست میشه. ماه که پشت ابر نمیمونه. خدا خودش میدونه بچهها بیگناه هستن.
یونس سر بلند کرد و گفت:
- کسی بدهکار ماجرا بود حالا شده طلبکار. بمیرم سیاوشم حق نیست این همه درد و غم.
- خودم باهاش صحبت میکنم.
یونس اشکش را گرفت و گفت:
- کاش حداقل هیوا کوتاه میاومد. توقع نداشتم ازش. راهبهراه داره به این پسر زخم زبون میزنه.
- خودش هم حالش خوب نیست دایی، اومدنی اونقدری توی خونهش گریه کرد و فریاد زد که از نفس افتاده بود.
یونس سری تکان داد و گفت:
- میدونم چقدر سخته واسهش، ولی تو باهاش حرف بزن بگو انقدر با سیاوش تلخ نباشه.
- باشه.
هردو برخاستند و به داخل اتاق رفتند. سیاوش ماسک اکسیژن را از روی صورت برداشته بود و با مادرش حرف میزد، با دیدن یونس و یوسف سعی کرد کمی صافتر بنشیند که یوسف دست به شانهاش گذاشت و گفت:
- بگیر بخواب، نمیخواد باادب بشی.
سیاوش با لبخندی گفت:
- خوبی عمو؟
- این همه خودت رو عذاب میدی مشکلی حل میشه؟
سیاوش نگاهش را به سقف داد و گفت:
- خیلی گردنم کلفته که تا الان زنده موندم.
این را که گفت بغض مریم شکسته شد و با گریه گفت:
- مرگ سیامکم بستم نیست که توهم از مردن حرف میزنی؟
سیاوش با ناراحتی گفت:
- مامان جان.
یونس با تندی گفت:
- مامان جان و زهرمار، سیاوش فکر نمیکردم انقدر ضعیف و بیخود باشی.
سیاوش با خنده گفت:
- بابا.
- ببند نیشت رو. عوض اینکه با قدرت همهی این مشکلات رو حل کنه، تن لشش رو انداخته رو تخت بیمارستان.
- معذرت میخوام.
یونس باز به جانش تشر زد:
- معذرتخواهیت رو نمیخوام سیاوش، میخوام قوی باشی. میخوام وقتی میریم دادگاه شیدا با دیدنت بترسه.
مریم اشکش را گرفت و گفت:
- خدا لعنتش کنه، آخه یه آدم چقدر میتونه بدجنس و بدذات باشه.
یونس نفسعمیقی کشید و از کنار تخت سیاوش دور شد. یوسف نزدیکتر شد و روی صورت سیاوش خم شد و آرام گفت:
- سعی کن به خاطر پدر و مادرت هم شده دیگه از این حرفها نزنی.
سیاوش پلک زد و بعد گفت:
- جلسهی بعدی دادگاه کیه؟
یوسف صاف ایستاد و گفت:
- دو روز بعد از چهلم سیامک. تا اون موقع فقط به خودت استراحت بده و به هیچی فکر نکن.
سیاوش سری تکان داد و خواست کمی تختش را صاف کنند.
***
چهل روز سخت گذشت و مراسم چهلمین روز درگذشت سیامک خوب و شلوغ برگزار شد. ساعت از پنج عصر میگذشت که اقوام و آشنایان که برای عرض تسلیت به خانهی یونس آمده بودند آنجا را ترک کردند، اما خاله مینو و پسرش سعید و جیران و دخترش آرزو هم هنوز حضور داشتند. زنها مشغول کمک کردن و جمعوجور کردن بودند، هرچند دو خدمتکاری که مریم آورده بود همهی کارها را خودشان انجام میدادند اما باز هم خانمها همکاری میکردند در کمک کردن. اما آقایان در سالن پذیرایی نشسته بودند و بحثشان در را*بطه با اولین جلسهی دادگاه بود. آرامش و یاشار را آرزو توی حیاط به بازی گرفته بود تا سرگرم باشند. هیوا نزدیک پنجره ایستاده بود و حیاط را نگاه میکرد. فکرش درگیر فتنهای بود که شیدا برایش به پا کرده بود و اویی که باید مدعی باشد حالا محکوم بود. سیامک اگر بود هیچکس نمیتوانست به او تهمت بزند اما در نبودنش چه راحت حیثیتش را به بازی گرفته بودند. با صدای یونس به خودش آمد:
- هیوا، هیوا جان.
نگاهش به سوی یونس چرخید. در این مدت این مرد هم شکستهتر و لاغرتر شده بود درست مثل بقیهی اعضای خانواده. نزدیک جمعشان شد و روی مبلی نشست. هنوز دستش درون گچ بود و همین موضوع کلافهاش کرده بود. تا نشست یوسف گفت:
- یه ده روز دیگه تحمل کن گچش رو باز میکنن.
هیوا فقط سری تکان داد. کم حرفتر شده بود. سیاوش زیر چشمی نگاهی به او انداخت و دوباره نگاهش را به فنجان چای توی دستش داد. یونس این سکوت را شکست و گفت:
- سیاوش با آقای حسنی تماس گرفتی؟
سیاوش سر بلند کرد و گفت:
- بله، گفت مشکلی نیست.
- یعنی چی مشکلی نیست، یعنی رای دادگاه رو میتونه جلب کنه؟
- گفت دستم پره برای دفاع.
یونس نگاهش را به سعید انداخت و گفت:
- آقا سعید، این مدت شما رو هم به زحمت انداختیم. گرفتار مشکلات ما شدید.
سعید که سر به زیر داشت، نگاهش را به یونس داد:
- اختیار دارید، خوشحالم که اونروز اتفاق ناگواری نیفتاد.
- خب شما به موقع جنبیدید. دستتون درد نکنه.
مینو و مریم هم به جمعشان اضافه شدند. مینو تا نشست گفت:
- آقا یونس، شیدا که نمیتونه دردسری برای بچهم درست کنه.
- نه مینو خانم، دست وکیلمون پره، خوب دفاع میکنه. فوقش دیه میبرن که اونم من پرداخت میکنم، هرچند حقش نیست ولی برای اینکه شرش کنده بشه اینکارو میکنم.
مینو نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خداروشکر، ترسیدم یه وقت زندونی چیزی داشته باشه.
سعید با اخم ملایمی خطاب به مادرش گفت:
- ما قصدمون دفاع بود. اون بطری اسید هم خودش آورده بود. اگر جرمی هم باشه اون مرتکب شده.
- خب همهچیز رو انکار کرده، گفته سیاوش با خودش اسید داشته.
سیاوش سر بلند کرد و گفت:
- باید مدرک داشته باشه که نداره. درثانی برای بودنش اونجا توجیهی نداره.
مینو مکثی کرد و گفت:
- امیدوارم به خیر و خوشی تموم بشه.
در سالن باز شد و آرامش با دو خودش را به یونس رساند و گفت:
- بابا جونی، باباجونی.
یونس دستش را گرفت و گفت:
- جون باباجونی.
آرامش با ذوق خندید و گفت:
- یه چیزی بگم.
یونس با لبخندی که روی لبش بود موهای پریشان آرامش را عقب زد و گفت:
- بگو عزیزم.
و آرامش با ذوق گفت:
- یاشار رو انداختم توی استخر داره خفه میشه.
تا این را گفت یوسف یا خدایی گفت و به سمت بیرون دوید. بقیه هم نگران به سمت بیرون دویدند. آرزو که سرتا پا خیس بود دست یاشار هم که او هم خیس بود و گریه میکرد را گرفته بود و به سمت ساختمان میآمدند. یونس اولین کسی بود که با دیدن آنها خندهی بلندش برخاست. رها خودش را به پسرش رساند. آرامش با دیدن خندههای یونس داشت میخندید که هیوا عصبانی و برافروخته گوشش را کشید و بر سرش فریاد زد:
- دخترهی وحشی دیوونه، این چه کاری بود؟
آرامش که گوشش کشیده شده بود خندهاش به گریه تبدل شد. یونس مداخله کرد و بر سر هیوا داد زد:
- هیوا چیکار میکنی؟
هیوا گوش آرامش را رها کرد و گفت:
- تنبیهش میکنم، کاری که لازمه، اگه بلایی سر یاشار اومده بود کی میخواست جواب بده؟
یونس مقابل آرامش نشسته بود و او را در آغو*ش گرفت. رها، پسرش را به داخل برد تا لباسش را عوض کند. همه ساکت بودند. یونس داشت سعی میکرد آرامش را آرام کند اما آرامش در میان گریه گفت:
- باباجونی من بابام رو میخوام. من از یاشار بدم میاد اون بابا داره.
حرفهای آرامش باز چشمان همه را پر از اشک کرده بود. یونس او را در آغو*ش گرفت و با چشم غرهای که به جان هیوا ریخت به داخل بردش. هیوا هم از جمع فاصله گرفت و به کنار استخر رفت.
نزدیک استخر روی نیمکت چوبی و زیبایی نشست. دقایقی بعد جیران نزدیکش و در کنارش نشست. هیوا همینطور که نگاهش روی آب استخر بود گفت:
- نداشتن خیلی سخته، اونم نداشتن پدر و مادر. من داشتم و نداشتمشون. حال و روزم همیشه داغون بود، بچهم چی میشه؟
جیران سر به زیر انداخت. اشک روی گونهاش دوید و گفت:
- حق داری، من واسهت مادری نکردم. پدرت هم پدری نکرد. دلت خوش بود به سیامک. اونم از دست دادی. تو دختری بودی که به من مادر ثابت کردی پر طاقتتر و قویتر هستی. اگه من زندگی توی اهواز و دور از خانوادهم رو تحمل کرده بودم نه تو تنها میموندی و نه من بعداً پشیمون میشدم.
هیوا اشکش را گرفت و گفت:
- ببخشید، شما رو ناراحت کردم.
جیران دست سالم هیوا را گرفت و گفت:
- کاش میتونستم کاری بکنم واست؛ کاش میتونستم کاری بکنم حالت بهتر بشه.
هیوا به سمت مادرش چرخید و گفت:
- میخوام با بچهم برم اهواز زندگی کنم، توروخدا شما حمایتم کنید. دایی یونس اجازه نمیده. نمیتونم اینجا باشم و این همه حرف بشنوم. همه میگن به سال سیامک نرسیده من با سیاوش ازدواج میکنم. تحمل این حرف رو ندارم مامان. دارم خورد میشم.
و باز اشک از چشمانش جوشید. جیران اشکش را گرفت و آرام گفت:
- هیوا چی بگم، با یونس حرف میزنم اما میدونی که یونس حرف حرف خودشه.
- کاش مقابلش قدرت داشتم حرفی بزنم.
***
جلسات دادگاه یکی پس از دیگر برگزار شد و قاضی بعد سه ماه و در جلسهی سوم رسیدگی بعد از شنیدن اظهارات وکیل هردو طرف و صحبتهای صورت گرفته، رای را صادر کرد. فقط سیاوش محکوم به پرداخت دیه دست از دست رفتهی شیدا شد. هرچند شیدا به شدت به این حکم اعتراض داشت اما نتوانست به حربهی تهمت زدن به هیوا و دروغهایش حکم سنگینتری برای سیاوش و هیوا از دادگاه بگیرد. هرچند همه از حکم راضی بودند و یونس خودش پرداخت دیه را تقبل کرد اما هیوا خوشحال نبود. تا از دادگاه بیرون آمد سوییچ ماشینش را از کیف بیرون کشید و به سوی ماشینش رفت. سیاوش به دنبالش دوید و صدایش زد:
- هیوا... هیوا.
هیوا برافروخته به سویش چرخید اما حرفی نزد. سیاوش با آن صورت اصلاح شده و موهای کوتاه، باز هم جذابیت سابقش را به دست آورده بود، با اینکه کمی لاغرتر شده بود اما هنوز هم یک مرد جذاب و ایدهآل بود. به او که رسید مظلومانه گفت:
- من ماشین ندارم، نمیخواهی من رو ببری؟
هیوا با اخم گفت:
- چطوری اومدی؟
- با آقای حسنی اومدم.
- خب حالا هم با آقای حسنی برگرد.
و خواست برود که باز سیاوش بند کیفش را گرفت و گفت:
- حسنی جلسه دادگاه داره، میمونه اینجا.
هیوا بدون اینکه به سمتش برگردد کیفش را از دستش کشید و در ماشینش را باز کرد و گفت:
- با سعید برو.
و به سعید که دورتر ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد اشاره کرد. سیاوش به سوی او نگاهی انداخت و دوباره نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- خب سعید اصلا مسیرش به خونهی ما نمیخوره، تو که داری میری آرامش رو از خونهی ما برداری، خب منم برسون.
هیوا توی ماشینش نشست. سیاوش به سمت دیگر دوید تا سوار شود اما هیوا قفل مرکزی را زد و درها را قفل کرد و بعد کمی شیشهی آنسو را پایین داد و به سیاوش که خم شده بود تا او را ببیند گفت:
- با تاکسی برو.
سیاوش گردن کج کرد و گفت:
- هیوا.
هیوا فریاد زد:
- هیوا خانم.
سیاوش پر حرص گفت:
- خانم جورابان خیلی بیشعوری.
هیوا شیشه را بالا داد و ماشین را از جا کند و حرکت کرد. سیاوش ایستاده بود و دور شدن ماشین را نگاه میکرد که سعید نزدیکش شد و گفت:
- میخوای برسونمت سیاوش؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- نه خودم میرم، بهت زحمت نمیدم.
سعید هم بیشتر از این اصرار نکرد و گفت:
- باشه، پس خداحافظ.
سیاوش متعجب رفتنش را نگاه کرد و با خودش گفت:
- یکی از یکی بیشعورتر، خب الاغ یه کم بیشتر تعارف میزدی.
همینطور ایستاده بود که ماشین دیگری مقابل پایش ترمز کرد. شیدا در کنار وکیلش صندلی جلو نشسته بود. شیشه را پایین داد. چهرهاش پر از نفرت و خشم بود. عینک آفتابیش را از چشم کشید. سیاوش قدمی عقبتر ایستاد و فقط نگاهش میکرد. خودش هم نفهمید چرا به یاد اولین روز آشناییش با او افتاد. وقتی دلبرانه توی مهمانی که دوستش شهریار ترتیب داده بود میخندید عاشقش شد. اما بعد چقدر زود از او متنفر شد.
شیدا نگاهش به جانب او چرخید و گفت:
- بالاخره به آرزوت رسیدی؟
سیاوش خواست برود که شیدا گفت:
- سیاوش میخوام یه چیزی رو بدونی.
سیاوش ایستاد و به سویش چرخید و گفت:
- من دیگه نمیخوام هیچی از تو بشنوم.
شیدا سر بلند کرد و گفت:
- بازی اینجا تموم نمیشه. این شیدا زهریتر از همیشهست. پس منتظر برگشتنم باش.
و قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند به وکیلش اشاره کرد که برود.
وقتی رسید که هیوا با آرامش از خانهشان بیرون آمده بود و به سمت ماشینش میرفت. سریع از تاکسی پیاده شد و خودش را به آنها رساند.
- آرامش، عمو به مادرت بگو خیلی بیمعرفته.
آرامش با ذوق خندید و همانلحظه همان را به مادرش گفت، هیوا چشم غرهای به جان آرامش زد و دوباره تند به سیاوش نگاه کرد و به سمت ماشینش رفت. در عقب را برای آرامش باز کرد و سوارش کرد و بعد خواست در جلو را باز کند که سیاوش دست روی در گذاشت و گفت:
- فردا باید بریم دفتر آقای حسنی.
ابروان هیوا در هم شد و گفت:
- دیگه برای چی؟
- برای تکلیف اموال سیامک.
- فکر نمیکنم وجود من لزومی داشته باشه. قیم آرامش درحال حاضر دایی یونس که خودشون اختیار تام دارن برای هرکاری. نه به من مربوطه نه به شما.
و دوباره خواست در را باز کند اما دست سیاوش پر قدرت روی در ماشین بود و نگاهش در نگاه هیوا میچرخید. هیوا این سکوت چند ثانیهای پر حرف را شکست و گفت:
- حرف دیگهای مونده؟
- یه روز بیا بشینیم در مورد همهچیز با هم حرف بزنیم.
تلخخندی که پر زهر بود به ل*ب هیوا نشست و گفت:
- من یه روزی همهی حرفام رو با تو زدم و تموم شد. دیگه هم حرفی با تو ندارم.
و در را محکم کشید که باز شد. سیاوش عقب ایستاد و تا مدتی رفتن ماشین را نگاه کرد و بعد به سمت خانه رفت.
***
هیوا با اینکه نتوانست موافقت یونس را برای رفتن به اهواز جلب کند اما سعی کرد تا جایی که امکان داشته باشد با سیاوش روبهرو نشود، اما باز هم گاهی پیش میآمد وقتی به خانهی یونس میرفت او را میدید اما با کممحلی و بیتفاوتی از کنارش میگذشت. یکسال و سه ماه از مرگ سیامک گذشته بود. سیاوش در این مدت کاملاً به کارهای شرکت تسلط پیدا کرده بود و خودش را کارمندی معمولی میدانست که در خدمت اموال برادرزادهاش بود و سود حاصل از شرکت به حساب آرامش واریز میشد. داخل شرکتش درون دفترش روی صندلی که یک روزی متعلق به برادرش بود نشسته بود و نگاهش به ساعت روی دیوار بود. افکارش جای دیگری سیر میکرد. از خودش ناراحت بود، از اینکه نتوانسته بود در این مدت دل هیوا را نسبت به خودش نرم کند و هیوا هنوز نسبت به او با تنفر رفتار میکرد، اما سیاوش همهجا مراقبشان بود چون هنوز هم از شیدا میترسید. دو مراقب برای هیوا و ارامش در نظر گرفته بود تا هرروز و هر ساعتی که بیرون از خانه هستند دوراً مراقبشان باشد. نگاهش روی ساعت میچرخید که موبایلش زنگ خورد. با دیدن شمارهی خانهی هیوا لبخندی روی لبش نشست. به گمان اینکه ارامش است گوشی را با شوق جواب داد:
- چی میگی آتیش پاره؟
اما به جای صدای آرامش، صدای هیوا را شنید. با همان لحن خشک و سرد.
- هیوا هستم.
بعد از یک سال و خوردهای که از مرگ سیامک میگذشت این اولینبار بود که هیوا با او تماس میگرفت.
- سلام، خوبی؟
- سلام، تماس گرفتم سوال کنم، کسی به اسم رحمانی میشناسید؟ نیما رحمانی؟
چنین کسی را میشناخت، رییس امور حسابداری شرکتشان بود. ابروانش در هم شد و گفت:
- بله، رییس امور حسابداری شرکت، چطور؟
- هیچی، همینطوری سوال کردم. خداحافظ.
اما سیاوش بین حرفش پرید و گفت:
- همینطوری نبود. الکیالکی که زنگ نمیزنی بپرسی نیما رحمانی رو میشناسم یا نه. موضوع چیه؟
مدتی به سکوت گذشت که هیوا گفت:
- موضوعی بود که خودم حلش کردم.
این را گفت و تلفن را قطع کرد. سیاوش خونش به مواد مخدر افتاده بود و دستانش از حرص میلرزید. اینکه نمیدانست موضوع چیست و برای چه این وقت صبح هیوا که باید در رستوران باشد در خانه است و زنگ زده است از او در مورد نیما رحمانی سوال میکند. گوشی را محکم روی تلفن کوبید. مدتی فکر کرد و بعد دوباره شمارهی خانهشان را گرفت. این بار اما صدای شاد آرامش را شنید:
- الو، بفرمایین.
- سلام آرامش عمو، چطوری عزیزم؟
آرامش با شنیدن صدای سیاوش با ذوق گفت:
- خوبم عمو، دلم خیلی واسهت تنگ شده، عمو امروز به حساب یاشار رسیدم. بگو چیکار کردم؟
و با ذوق خندید. با خندههای آرامش، سیاوش هم خندید و گفت:
- باز اذیتش کردی دختر.
آرامش با شوق و ذوق مشغول تعریف کردن شد و با عمویش هردو میخندیدن که صدای هیوا را شنید:
- با کی داری حرف میزنی آرامش؟
- با عمو سیاوش.
سیاوش خطاب به آرامش گفت:
- آرامش جان گوشی رو میدی به مامانت؟
دقایقی بعد صدای هیوا را شنید:
- میشه انقدر از این کارها به بچهی من یاد ندی؟
سیاوش اما سوال خودش را پرسید:
- نگفتی برای چی سراغ نیما رحمانی رو گرفتی.
- گفتم که، موضوعی بود که خودم حلش کردم.
سیاوش خودخواهانه باز گفت:
- منم گفتم میخوام بدونم اون موضوع چی بود. تو نگی میرم از خودش میپرسم.
هیوا هم مانند خودش جوابش را داد:
- من رو تهدید نکن آقای یاوری، برو بپرس.
و گوشی را روی تلفن کوبید و قطع کرد.
***
کنار تلفن نشسته بود و حسابی توی فکر بود که صدای زنگ موبایلش او را به خودش آورد. از جا برخاست و به اتاق خوابش رفت. موبایل روی میز کنار تخت بود. با دیدن شمارهی ناشناس ابرویی درهم کشید و لبهی تخت نشست و تماس را وصل کرد.
- الو بفرمایین.
صدای مرد جوانی درون گوشی پیچید:
- سلام خانم یاوری، خوب هستین؟
- سلام، میبخشید شما؟
مرد با کمی تردید و بعد از مکثی گفت:
- رحمانی هستم. ببخشید که جسارت کردم خودم باز تماس گرفتم. مامان تماس گرفته بودن که... .
هیوا کلامش را برید و گفت:
- بله تماس گرفته بودن. من هم گفتم قصد ازدواج ندارم. ببخشید آقای رحمانی میتونم بپرسم شماره خونه و موبایل من رو از کجا آوردید؟
- شماره منزلتون رو از قبل داشتم. سابقاً چندینبار آقا سیامک خدا بیامرز از منزل با من تماس گرفته بودن، برای همین شماره منزل شما رو داشتم، اما شماره موبایلتون رو از یکی از همکاران خانم شرکت گرفتم. خانم نعیمی، البته جسارت کردم اما باید خودم باهاتون صحبت میکردم.
- چه صحبتی؟
رحمانی مشخص بود که از تندی کلام هیوا وا خورده بود برای همین کمی دست و پایش را گم کرده بود.
مدتی سکوت کرد تا به خودش مسلط شد و گفت:
- خانم یاوری، میبخشید البته به فامیلی آقا سیامک صداتون میزنم، میتونم هیوا خانم صداتون کنم؟
اما هیوا باز تند گفت:
- با همین خانم یاوری خیلی راحتم.
اما رحمانی برخلاف حرفش گفت:
- هیوا خانم، بحث علاقهست. درست نیست که... .
- بهتره هرچی که هست فراموشش کنید آقای رحمانی، جواب من همونه که به مادرتون گفتم. در ثانی اصلا نمیفهمم چرا یه مرد جوون مجرد قصد کرده با یه زن بیوهای که یه بچه هم داره ازدواج کنه.
رحمانی نفسی گرفت و گفت:
- من اینجوری نیستم که اینجور تفکرات قدیمی داشته باشم. در هرحال میخوام بدونید که حاضرم خودم رو بهتون ثابت کنم.
هیوا نیشخندی زد و گفت:
- بهتره زحمتش رو به خودتون ندید چون نظر من قرار نیست عوض بشه، خداحافظ.
و سریع تلفن را قطع کرد. نگاهش به سمت تصویر سیامک چرخید و گفت:
- هرچند لحظهی آخر زندگیت به عشق من شک کردی اما من به عشقت وفادار میمونم.
و از جا برخاست و نزدیک تابلوی بزرگ روی دیوار شد. رو به تابلو ایستاد و نگاهش را به نگاه شاد سیامک درون تصویر دوخت و گفت:
- این یه سال و سه ماه خیلی سخت گذشت. خیلی. بعد از این هم سخت میگذره.
با جیغ آرامش سریع از اتاق بیرون دوید. صدا از بیرون میآمد. یاشار و آرامش بیرون از خانه باهم دعوایشان شده بود. رها داشت یاشار را دعوا میکرد. آرامش هم خیس از آب ایستاده بود و فقط جیغ میکشید. هیوا با دادی که زد، آرامش را ساکت کرد. یاشار حسابی او را خیس کرده بود. رها دعوایش کرده بود و او هم گریه میکرد. بعد از مدتی رها گفت:
- شما دوتا گویا نمیخواهید صلح کنید؟
یاشار در میان گریه گفت:
- من میخوام، آرامش نمیخواد. فقط من رو اذیت میکنه.
تا این را گفت آرامش به سویش حملهور شد و گفت:
- چشات رو در میارم.
اما هیوا دستش را گرفت و گفت:
- چه غلطا. بیا بریم لباسات رو عوض کنم سرما میخوری.
و او را که تقلا میکرد به سمت یاشار برگردد به داخل خانه برد. رها، یاشار را توی خانه فرستاد و خودش به دنبال هیوا رفت. هیوا، آرامش را به اتاقش برد و داشت لباسهایش را از تنش بیرون میکشید که رها در آستانهی در اتاق ظاهر شد و گفت:
- هیوا.
- بله.
- نمیخوای به پیشنهاد آقا یونس بیشتر فکر کنی؟
تا این را گفت هیوا عصبانی از جا برخاست و تقریباً فریاد زد:
- نه، نمیخوام فکر کنم. توهم دیگه زیر گوشم از این موضوع حرف نزن.
رها دستانش را به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
- خیلی خب عصبانیت نداره که.
و به سمت کمد رفت، یک تیلباس آرامش را برداشت و به سوی دخترش برگشت و همینطور که لباس را به تن آرامش میکرد گفت:
- قبلاً هم گفتم دوتا کار رو دیگه هیچوقت انجام نمیدم، یکیش آشپزیه، یکیش ازدواج.
- آخه این چه قانونیه؟ تو که تا این حد بیمنطق نبودی.
هیوا به سمت رها آمد رو در رویش قرار گرفت و با چشمان به اشک نشسته گفت:
- سیاوش به قدری پررو بود که به خودش جرات داده همچین پیشنهادی بده. من اگر بودم از خجالت اینکه باعثوبانی مرگ برادرم بودم تا آخر عمر سرم رو بلند نمیکردم اونوقت این مردک احمق گفته میخوام برای بچهی برادرم پدری کنم. بیخود کرد که خواست پدری کنه. اون نمیبایست پدر این بچه رو ازش میگرفت. پدری کردنش پیشکش.
رها مستاصل نیمنگاهی به آرامش انداخت و گفت:
- هیوا.
- هیوا و درد، برو راحتم بذار رها.
رها مکثی کرد و بعد خانهاش را ترک کرد.
***
سیاوش نشسته بود و به این موضوع جدیدی که پیش آمده بود فکر میکرد. درست یک هفتهی قبل بود که پدرش موضوع ازدواجش با هیوا را با او مطرح کرد. هیوا عشق پنهان او بود. با همهی وجودش میخواستش اما عذابوجدان مرگ سیامک و نفرتی که هیوا از او داشت او را ترساند. با پدرش صحبت کرد که زمان بیشتری به او بدهد، اما باز یونس یکنفره تصمیم گرفته بود و میخواست این موضوع عملی شود. گمان میکرد هیوا مثل همیشه که مقابلش نه نمیگوید اینبار هم از او جواب مثبت میگیرد اما هیوا دیگر آن هیوای سابق نبود، نه شاد بود نه بذله گو، نه دیگر حاضر بود به خاطر دیگران کوتاه بیاید، نه تنها خیلی محکم و تند جواب منفیاش را به یونس اعلام کرد، بلکه از نفرتش از سیاوش هم حرف زد. نفرتی که یونس از شنیدن آن جا خورده بود، چون او هم تصورش را نمیکرد که هیوا تا این حد از سیاوش متنفر باشد.
فردای آن شب هم سیاوش به رستوران رفت تا خودش با هیوا صحبت کند اما بعد از همهی حرفهایش هیوا بدون هیچ جوابی از جا برخاست و در اتاقش را برایش باز کرد تا برود. هرچقدر با خودش کلنجار رفت که هیوا را فراموش کند نتوانست. هرچند تلخی مرگ سیامک زندگیش را زهر کرده بود اما نمیتوانست بیخیال هیوا شود. شاید بیشتر از سابق دوستش داشت و دلش او را میخواست. هرچند هیوا او را نامرد و قاتل خطاب کرده بود. هرچند هیوا به او گفته بود از او متنفر است. اما او یکبار هیوا را از دست داده بود و نمیخواست دوباره ازدستش بدهد، برای همین از نیما رحمانی عصبانی بود. هیوا حرفی نزده بود اما او تا ته ماجرا را خوانده بود. رحمانی را خوب میشناخت. مرد زندگی و عاشقی نبود. هیوا را صرفاً یک موقعیت پر و پیمان پولی میدانست. یک رستوران پرآوازه و پردرآمد داشت و شرکتی که متعلق به ارامش بود. هدف خوبی بود برای مرد هو*سباز و پولپرستی مثل نیما رحمانی.
با شتاب خودش را از روی صندلی کند و از اتاقش بیرون زد. یکی از کارمندان در کنار میز منشی ایستاده بود و مشغول بگو بخند بودند که با خروج ناگهانی سیاوش از دفتر، هردو جا خوردند. منشی سریع ایستاد و آن کارمند هم با دیدن اخمی که سیاوش به جانش ریخت ببخشیدی گفت و به سوی اتاق رحمانی رفت.
رحمانی روی صندلیش پشت میز لمیده بود و نگاهش مات صفحهی کامپیوترش بود و موبایلش را توی دستش میفشرد. گویا به حرفهای هیوا فکر میکرد که با ورود ناگهانی سیاوش جا خورد. سیاوش در را پشت سرش بست و جلو رفت. نزدیک میز که رسید ایستاد. فقط با نگاه بازجویانهاش او را نگاه میکرد. رحمانی با ترس برخاست. فکر کرد سیاوش همهچیز را میداند، اما سیاوش میدانست این حربه جواب خواهد داد. ترکیبی از سکوت و اخم به جانش ریخته بود تا خودش حرف بزند. رحمانی بعد از سکوتی گفت:
- فکر نمیکنم کار خلاف شرعی کرده باشم.
تیرش به هدف خورد، حدسش درست بود. نیما رحمانی از هیوا خواستگاری کرده بود. نیشخندی به لبش نشست و گفت:
- لقمهی گندهتر از دهنت برداشتی، به خیال خودت زن داداشم بیکس و کاره، ثروتمند هم که هست. پس کیس مناسبیه.
رحمانی به انکار گفت:
- آقای یاوری چرا اینجوری فکر میکنید؟ من فقط از سر علاقهست... .
سیاوش با تندی و تلخ حرفش را برید و گفت:
- خفهشو مردک، من توی این یه سال به خوبی همهی کارمندای این شرکت رو شناختم، من جمله شما رو.
رحمانی به خودش جراتی داد و گفت:
- آقای یاوری فکر نمیکنید دارید تند میرید؟ من کار خلافی نکردم.
کارش خلاف بود. حداقل از دید سیاوش خلاف بود. میز را دور زد و به سمتش رفت، نزدیکش؛ سی*نه به سی*نهاش قرار گرفت. چشمانش را با خشم در چشمان رحمانی چرخاند و از میان دندانهایی که از غیض به هم کلید شده بود بر سرش غرید:
- خلاف کردی، خلاف سنگینی هم مرتکب شدی. تا آخر هفته کارات رو انجام بده. بعد استعفات رو بنویس.
این را گفت و به سمت در اتاق برگشت که رحمانی گفت:
- هیئت مدیره باید در مورد اخراج من تصمیم بگیره.
به سمتش برگشت و فقط نیشخندی تحویلش داد و از اتاق بیرون زد. رحمانی خودش هم میدانست سیاوش مثل آب خو*ردن میتواند اخراجش کند. از اتاق که بیرون زد مدتی بیهدف و متحیر ایستاد و خیره ماند به سنگفرشهای زیبای کف؛ با صدای زنگ تلفن روی میز منشی به خودش آمد و سر بلند کرد. نگاه خیرهی منشی روی او بود که با دیدن نگاه سیاوش سریع گوشی را برداشت و جوابش را داد.
توصیههایش را تاکید و کمی تهدیدگونه به دخترش آرامش یادآوری کرد و بعد از اینکه لباس شیک و زیبایی پوشید، سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه بیرون زد. وقتی با ماشین از پارکینگ خارج شد، سیاوش هم که از دور میآمد با دیدن ماشین او به جای توقف به دنبالش رفت. آمده بود تا با هیوا صحبت کند اما وقتی دید هیوا از خانه بیرون رفت ترجیح داد به دنبالش برود تا در رستوران با او صحبت کند، اما وقتی هیوا در خیابان پیچید و مسیری را طی کرد متوجه شد که مسیرش رستوران نیست. شاید برای خرید بیرون میرفت، اما توقفش نزدیک به کافیشاپ ابروانش را درهم کرد. هیوا دوستی به غیر از رها نداشت و تنهایی هم اهل کافیشاپ آمدن نبود. عقبتر از او توقف کرد. حس کنجکاویش تحریک شده بود و دلش میخواست از کارهای او بیشتر سر دربیاورد. بعد از مدتی از ماشین پیاده شد و به سمت کافیشاپ رفت. وارد که شد عینک آفتابیش را از چشم کشید و نگاهش درون کافیشاپ چرخید. با دیدن چهرهی آشنایی که سر میزی روبهروی هیوا نشسته بود، اخمهایش بیشتر درهم شد. بودن سعید را آنجا درک نمیکرد. خونش به غلیان افتاد و بدون ذرهای فکر به سمت میزشان رفت. نزدیکشان که میشد سعید متوجه او شد و نگاهش روی او ثابت ماند. تا به آنها رسید سعید ایستاد. نگاهش پرسشگر در چشمان سعید چرخید و بعد به سوی هیوا برگشت، اما هیوا بیتوجه به او جرعهای از قهوهاش را نوشید و گفت:
- چیه مثل میرغضب نگاه میکنی؟ آقا سعید بفرمایین بشینید، این آقا هم تشریفشون رو میبرن.
سیاوش عصبی به سویش خم شد و چشم در چشمش چرخاند و بر سرش فریاد زد:
- حداقلش اونقدر زنیت داشته باش و نگو به خاطر عشقم به سیامک نمیخوام باهات ازدواج کنم. بگو قصد ازدواج دارم اما با تو نمیخوام ازدواج کنم.
فریاد سیاوش نگاه همه را به سوی آنها کشیده بود. این رفتار واقعاً از سیاوش بعید بود. سعید سعی کرد آرامش کند.
- سیاوش صدات رو بیار پایین همه دارن نگامون میکنن.
سیاوش عصبانی به سویش برگشت و یقهاش را چنگ زد و گفت:
- چیه؟ به خیال خودت لقمه چرب و چیلی گیر آوردی؟ توهم دم از عشق و علاقه میزنی مثل اون رحمانی یلاقبا، خب همهتون بگید عشق و علاقه بهانهست. هیوا یه وسیلهست برای رسیدن به یه ثروت گنده.
سعید عصبانی دست سیاوش را از یقهاش کشید و گفت:
- خفهشو، کافر همه را به کیش خویش پندارد. اگه اینطوره، دلسوزی تو هم برای آرامش بیدلیل نیست. چنگ انداختی روی مال و اموال پدرش.
سعید که این را گفت، خون سیاوش به جوش آمد و با مشتی جوابش را داد و هیوا لحظهای صبر نکرد تا شاهد دعوای آن دو نفر باشد.
***
تا کنار قبر سیامک نشست بغضش شکسته شد. سرش را روی قبر گذاشت و هقهق گریهاش فضای ساکت آنجا را شکست. فقط گریه میکرد بدون هیچ حرفی، دلش پر بود از قضاوتهای بیجا و سیاوشی که نمیخواست بفهمد دیگر او را دوست ندارد. دلش پر بود از اینکه دایی یونسش باز میخواست برایش تصمیم بگیرد و او را وادار میکردند که بپذیرد. دلش پر بود از اینکه هیچ زمان به میل خودش تصمیم نگرفته بود. حتی دلش از سیامک هم پر بود که لحظهی آخر زندگیش با او اینگونه تا کرد و صبر نکرد تا برایش بگوید چقدر دوستش دارد و نمیتواند بدون او زندگی کند.
کمی که آرامتر شد، صاف نشست اما نگاه بهتزدهاش خیره مانده بود به اسم سیامک روی سنگ سیاه و سرد. درحال و هوای دلش بود که صدای پسر بچهای او را به خودش آورد.
- سلام خانم، گشنمه.
نگاهش به جانب او برگشت. پسرکی هم سن و سال آرامش. لباس کهنه و تکه و پارهای به تن داشت و صورتی که حسابی کثیف بود. دستانش زخمی بود و از سرما داشت میلرزید. دلش از جا کنده شد. سریع پالتویش را از تن کند و روی دوش پسرک انداخت و او را در آغو*ش گرفت. بغض پسرک به گریه نشست. هیوا اشکهایش را گرفت و گفت:
- خانوادهت کجان عزیزم؟
پسرک سر به زیر انداخت و باز اشک از چشمانش جوشید و گفت:
- پدرم دیروز مرد. اونجا خاکش کردن.
و با انگشت مسیری را نشان داد.
و هیوا باز پرسید:
- مادرت کجاست؟
پسرک معصومانه شانهای بالا انداخت و آرام گفت:
- نمیدونم.
- اسمت چیه؟
پسرک با پشت دست روی صورتش کشید و گفت:
- سیامک.
دلش بیشتر از قبل فرو ریخت و دوباره او را در آغو*ش کشید. این چه تقدیری بود که داشت برای او رقم میخورد؟ باید چه میکرد با این پسری که به او پناه آورده بود؟ او را از آغوشش جدا کرد و گفت:
- هیچکسی رو نداری؟
سیامک سری تکان داد و گفت:
- شبا پیش آقا محب میخوابم. روز که میشه میگه خودت برو برای خودت خیرات پیدا کن بخور.
هر کلمهای که میگفت بیشتر به جانش آتش کشیده میشد. دست یخ زدهی پسرک را میان دستانش گرفت و گفت:
- میخوای بیای خونهی من؟ میخوای من مامانت بشم؟
نمیدانست چه میگوید، اما آنچه میگفت از عمق جانش بود. دلش میخواست کاری کند. دلش نمیخواست رهایش کند به حال خودش. برق امیدی به چشمان سیامک نشست و دوباره خودش را به آغو*ش هیوا انداخت.