• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
تا وارد خانه شد، آرامش را صدا زد، اما آرامش خانه نبود. دست سیامک را گرفت و او را به سوی آشپزخانه برد. صندلی را برایش عقب کشید و او را روی صندلی نشاند و گفت:
- خب پسر خوبم اول غذاش رو می‌خوره و بعد میره حموم می‌کنه.
سیامک فقط نگاهش می‌کرد و لبخندی روی لبش بود. هیوا سریع غذایی که از قبل داشتند را گرم کرد و برایش کشید. وقتی مقابل سیامک گذاشت. سیامک با ولع و هول‌هولکی شروع به خو*ردن کرد. اشک به چشمان هیوا نشست. رویش را برگرداند تا او اشکش را نبیند. لیوان آبی نوشید و مقابل سیامک نشست و گفت:
- خوشمزه‌ست؟
سیامک که سیاهی چشمانش به اشک نشسته بود سری تکان داد و گفت:
- دستتون درد نکنه خانوم.
از جا برخاست و بو*سه‌ای به سر سیامک زد و گفت:
- من برم دخترم رو صدا کنم بیاد، حتما از دیدنت خوشحال میشه.
و از جا برخاست و خانه را ترک کرد. زنگ خانه‌ی رها را که زد دقایقی بعد رها در را باز کرد و گفت:
- سلام، هیچ معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی هیوا؟
- مگه بهم زنگ زده بودی؟
رها مستاصل دست به سی*نه زد و گفت:
- خوبی؟
- آرامش اینجاست؟
- نه، یوسف می‌رفت برای خونه خرید کنه، آرامش و یاشار هم باهاش رفتن.
هیوا، رها را از سر راهش کنار زد و همینطور که به سمت اتاق یاشار می‌رفت گفت:
- می‌تونم یه دست از لباسای یاشار قرض بگیرم؟
رها به دنبالش به راه افتاد و گفت:
- لباس یاشار می‌خوای چیکار؟
هیوا در کمد لباس‌های یاشار را باز کرد و گفت:
- می‌خوام واسه سیامک.
رها متعجب گفت:
- هیوا حالت خوبه؟ سرت به جایی خورده؟
هیوا لباس‌های یاشار را نگاهی انداخت و در آخر بهترین و قشنگ‌ترین لباسش را برداشت و گفت:
- من این بلوز و شلوارش رو برمی‌دارم، فکر می‌کنم اندازه‌ش باشه.
- هیوا، نمی‌خواهی بگی چی شده؟
هیوا باز بی‌توجه به سوال رها از کنارش گذشت و از خانه بیرون رفت. اما این بار رها هم به دنبالش رفت. هیوا وارد خانه‌ی خودش شده بود اما در آستانه‌ی در آشپزخانه خشکش زده بود. سیامک غذایش را خورده بود و سرش را روی میز گذاشته بود و از خستگی زیاد خوابش برده بود. هیوا لباس‌ها را روی اپن گذاشت و تا به سمت سیامک رفت رها متعجب گفت:
- هیوا، این کیه؟
هیوا عصبی به سمتش برگشت و گفت:
- هیس، بیدار میشه.
و آرام، سیامک را از روی صندلی بلند کرد و او را به سمت اتاق آرامش برد. او را روی تخت خواباند و پتو را رویش کشید. وقتی از اتاق بیرون آمد، رها عصبی گفت:
- نمی‌خوای هیچی بگی؟ این بچه کیه؟
لبخند روی ل*ب هیوا نشست و گفت:
- پسرمه، اسمش سیامک.
رها گنگ و گیج نگاهش می‌کرد. تا خواست حرفی بزند آرامش به داخل خانه دوید و در را به هم کوبید، از آن‌طرف صدای جیغ یاشار و به در کوبیدنش را شنید. آرامش می‌خندید و یاشار جیغ می‌کشید و می‌گفت:
- آرامش می‌کشمت.
رها به سمتش رفت و گفت:
- باز چه آتیشی سوزوندی بلا به جون گرفته؟
آرامش خندید و به سمت مادرش دوید و پشت سرش پنهان شد و گفت:
- تقصیر خودشه بی‌عرضه‌ست.
و خواست به سمت اتاقش برود که هیوا دستش را گرفت و گفت:
- کجا میری؟ صبر کن ببینم. سیامک توی اتاقت خوابیده.
آرامش سر بلند کرد، مدتی به مادرش نگاه کرد و بعد خوشحال دستش را از دست مادرش بیرون کشید و فریاد زد:
- بابایی اومده.
و با فریاد بابا بابا به سمت اتاق خودش دوید و خودش را با شتاب داخل اتاق انداخت اما با دیدن سیامک روی تختش ماتش برد. سیامک به قدری عمیق خوابیده بود که این سر و صداها بیدارش نکرد. آرامش وا رفته وسط اتاقش ایستاده بود و به سیامک نگاه می‌کرد. هیوا وارد اتاق شد. نزدیکش نشست. بازوهای آرامش را گرفت و گفت:
- ایشون آقا سیامک، قراره از این به بعد با ما زندگی کنه.
چشمان گریان آرامش به سمت مادرش برگشت و گفت:
- فکر کردم بابا برگشته.
هیوا اشکش را گرفت و گفت:
- عزیزم بیا بریم بیرون همه‌چیز رو بهت میگم.
و دست دخترش را گرفت و از اتاق بیرونش برد. تمام مدت رها فقط آن‌ها را نگاه می‌کرد، به سوی پذیرایی می‌رفت که زنگ را زدند. رها در را برای یوسف و یاشار باز کرد. هیوا به یوسف سلامی داد و تعارف کرد بنشیند اما یاشار با ناراحتی سلامی داد و روی مبلی نشست.
هیوا با دیدنش گفت:
- اوهه، چته تو؟
یاشار شاکی گفت:
- از دخترتون بپرسید.
رها هم که هنوز ایستاده بود روی مبلی نشست و گفت:
- هیوا نمی‌خوای بگی این پسر کیه؟
یوسف پرسشگر گفت:
- کدوم پسر؟
هیوا همه‌چیز را که گفت، یوسف به جای هر حرفی از جا برخاست و به سمت اتاق آرامش رفت. در را باز کرد و با دیدن سیامک به سوی هیوا برگشت و گفت:
- تو عقل توی سرت نداری هیوا؟
هیوا با چشمان براق به سوی یوسف برگشت و گفت:
- هم عقل دارم هم وجدان. خدا خوش می‌اومد ولش می‌کردم به امون خدا؟
یوسف کلافه نشست و گفت:
- خوبی و محبت کردن اشتباه نیست. خوبه که یه بچه‌ی یتیم بگیری زیر پر و بالت، اما اینکه بیاریش توی خونه‌ی خودت فکر می‌کنی درسته؟
هیوا باز جسورانه گفت:
- چرا اشتباه باشه؟
- هیوا، تو یه زن تنهایی با یه بچه، اضافه کردن یه بچه‌ی دیگه به زندگیت اصلا عاقلانه نیست.
هیوا کلافه از جا برخاست و گفت:
- برای کسی غیر عاقلانه‌ست که بیکاره و دستش به دهنش نمی‌رسه.
در آستانه‌ی در آشپزخانه به سوی یوسف برگشت و گفت:
- من تصمیم گرفتم همونجوری که برای آرامش مادری می‌کنم برای سیامک هم مادری کنم. هیچ‌کسی هم نمی‌تونه من رو از تصمیمم منصرف کنه.
یوسف چنگی به موهایش زد و گفت:
- شاید کس و کاری داشته باشه.
هیوا که وارد آشپزخانه شده بود، درحال درست کردن چای گفت:
- اگر کس و کاری داشت یه بچه‌ی به این سن و سال وسط قبرستون و این سرما با یه پیرهن یه لایه دنبال یه لقمه خیرات نمی‌گشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یوسف از این همه خیره‌سری هیوا به ستوه آمده بود، پا روی پا چرخاند و نگاهش میخ شکلات‌خوری روی میز ماند. رها از جا برخاست و نزدیکش نشست و آرام گفت:
- یوسف چیکار باید بکنیم؟
یوسف نگاهش را به او داد اما تا خواست حرفی بزند صدای زنگ در خانه زده شد، هرکسی هم که بود عصبی‌گونه زنگ میزد چون یک بند و رگباری زنگ را می‌کوبید. هیوا از آشپزخانه بیرون آمد و خواست به سمت در برود اما یوسف زودتر خودش را به در رساند و به قصد توبیخ در را باز کرد، ولی با دیدن قیافه‌ی پریشان و کتک خورده‌ی سیاوش، عصبانیتش فروکش کرد و ناباور گفت:
- سیاوش چه بلایی سرت اومده؟
سیاوش که از عصبانیت نفس‌نفس میزد گفت:
- هیوا هست؟
- هیوا، چی شده؟
سیاوش عصبانی از سد یوسف گذشت و وارد خانه شد. جنگی به سوی هیوا آمد و گفت:
- به خداوندی خدا قسم، خواسته باشی با سعید ازدواج کنی، قبل از اینکه بله رو بگی عروسیت رو عزا می‌کنم.
هیوا عصبانی بر سرش فریاد کشید:
- انگاری خبر نداری که تو خیلی‌وقته زندگی من رو عزا کردی، حالا رگ گردن کلفت کردی واسه چی؟
سیاوش عصبی و با حرص خندید، دست به ک*مر زد و گفت:
- واسه تویی که نمی‌فهمی همه‌ی اینا که دور و برت می‌پلکن و دم از عشق و علاقه می‌زنن واسه ثروتت دندون تیز کردن، اگر این رو می‌فهمیدی دلم نمی‌سوخت.
هیوا با نیشخندی گفت:
- انگاری خودت دندون تیز نکردی، بعد از اون همه گندی که زدی و بدهی که بالا آوردی، چه کاری بهتر از کار سیامک و ثروتش. فکر کردی باورم شد دلسوزیت واسه برادرزاده‌ت... دایی این آدم خودخواه رو از خونه‌ی من بنداز بیرون وگرنه زنگ می‌زنم به پلیس.
سیاوش ناباور ایستاده بود و هیوا را نگاه می‌کرد. بقیه هم از وضعیت پیش آمده فقط در سکوت این چند جمله‌ای که رگباری و تند بین سیاوش و هیوا رد و بدل شد را نگاه می‌کردند. یوسف به سوی سیاوش آمد و بازویش را گرفت و گفت:
- بهتره بریم اون‌طرف سیاوش.
سیاوش بدون هیچ حرفی با یوسف آن‌جا را ترک کرد. بعد از بیرون رفتنشان، هیوا در خانه را به هم کوبید و آن را بست.
***
سیاوش خودش را روی مبلی رها کرد. پاکت سیگارش را از جیب ب*غل کتش بیرون کشید و یک نخ سیگار روی ل*ب گذاشت، اما هرچقدر جیب‌هایش را گشت فندکش را پیدا نکرد که سیگار را از روی لبش کشید و روی میز انداخت. یوسف با لیوان آبی به سویش آمد، لیوان آب را که به دستش داد، روبه‌رویش نشست و گفت:
- قضیه چیه؟
سیاوش تمام آب را یک نفس نوشید و با نیشخندی گفت:
- خانم ادعا داره قصد ازدواج نداره، هرروز که یه خواستگار داره، با سعید هم که کافی‌شاپ میره.
یوسف ابرویی درهم کشید و گفت:
- سعید کیه؟
- سعید پسرخاله مینو.
یوسف هم از شنیدنش ابرویش بالا رفت و متعجب و ناباور گفت:
- سعید با هیوا کافی‌شاپ میره؟
- خیلی بد شد مچشون رو گرفتم، با سعید دعوام شد. هیوا اصلا واینستاد کتک خوردنش رو ببینه.
یوسف با لبخند کم‌رنگی گفت:
- قیافه‌ت نشون میده توهم همچین بی‌نصیب نموندی.
سیاوش عصبانی بر سر یوسف غر زد:
- عمو وقت گیر آوردی؟
- می‌دونی رفته دست یه بچه‌ی بی‌کس و کار را گرفته آورده توی خونه‌ش، می‌خواد واسه‌ش مادری کنه.
سیاوش متعجب و ناباور گفت:
- چی؟
- یه پسریه همسن و سال یاشار، اسمش هم سیامک.
سیاوش گیج و ناباور یوسف را نگاه می‌کرد. موضوع برایش کمی غیرقابل باور بود، اما از هیوا هیچ‌چیزی بعید نبود. از جا برخاست که یوسف گفت:
- کجا؟
- نمی‌دونم، میرم یه کمی قدم بزنم.
و به سمت در رفت که یوسف بی‌مقدمه پرسید:
- سیاوش دوستش داری؟
سیاوش قدم‌هایش قفل شد و متوقف شد. هیوا را دوست داشت اما جرات به زبان آوردنش را نداشت، حتی وقتی مسئله‌ی ازدواجش با هیوا مطرح شد جرات نکرد به هیوا بگوید چقدر دوستش دارد. یوسف از جا برخاست و نزدیکش شد و گفت:
- این وضع آشفته و کبودی روی صورتت نشون میده دوستش داری که به خاطرش حتی با پسرخاله‌ت دست به یقه شدی.
سیاوش به سوی یوسف چرخید و گفت:
- علاقه هست اما حرف از علاقه بشه هیوا زمین و زمان رو می‌ریزه به هم، حق هم داره. بحث همین علاقه بود که سیامک، برادر جوونم رو گذاشت سی*نه‌ی قبرستون.
- ببین سیاوش، تا کی؟ تا کی باید خودت رو به خاطر موضوعی که مقصرش نبودی عذاب بدی؟ مرگ سیامک سخت بود. فراموش‌شدنی نیست ولی باید بپذیریم که زندگی جریان داره. هیوا باید این موضوع رو بپذیره. نه روش خوبی رو برای ادامه زندگیت انتخاب کردی نه هیوا. تو و هیوا هم به همون اندازه که سیامک عجولانه قضاوت کرد و عصبانی شد، دارید عجولانه تصمیم می‌گیرید و همدیگه رو قضاوت می‌کنید.
سیاوش آهی کشید، دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- حتی حاضر نیست بشینه چند کلام با هم حرف بزنیم. اون‌وقت توقع دارید قضاوتمون درست باشه؟
یوسف دست به شانه‌اش گذاشت و گفت:
- باهاش حرف می‌زنم. حتی اگر قراره بهت جواب منفی بده باید باهم حرف بزنید. سعی کن خوددار باشی، اون‌قدر زود از کوره در نری. فعلا باید ببینم تصمیمش در مورد این پسری که آورده خونه چیه.
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- پس بی‌زحمت بی‌خبرم نذارید، بااجازه.
سیاوش از یوسف خداحافظی کرد و خانه‌شان را ترک کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
برخلاف تصور هیوا، آرامش با سیامک برخورد خوبی از خود نشان داد و خیلی زود با او دوست شد. هرچند یونس با شنیدن این موضوع چندان استقبال خوبی نداشت و عقیده داشت هیوا نمی‌بایست برای چنین موضوع مهمی احساسی تصمیم بگیرد اما آرامش، سیامک را به عنوان برادر پذیرفته بود و دیگر نمی‌توانستند که سیامک را از او بگیرند. هیوا هم روحیه‌اش بهتر شده بود. سیامک و آرامش را برای خرید بیرون آورده بود. آرامش با شوق و ذوق برای سیامک لباس انتخاب می‌کرد و می‌خواست که مادرش حتما آن‌ها را بخرد. بعد از خرید چند دست لباس و کفش برای خرید تخت‌خوابی پسرانه وارد فروشگاه بزرگی شدند. آرامش بلافاصله دست سیامک را گرفت و برای انتخاب تختش به سویی دوید. هیوا ایستاده بود و با لبخندی نگاهشان می‌کرد که صدای آشنایی را از پشت سرش شنید.
- تو به فکر همه‌چیز هستی باید به فکر شناسنامه‌اش هم باشی؟
با اخم به سویش برگشت، سیاوش ابروی راستش را به زیبایی بالا برد و گفت:
- باز من رو دیدی و سگرمه‌هات رفت توهم؟
هیوا شاکی گفت:
- برای چی تعقیبم می‌کنی؟
سیاوش نگاهش را به آرامش و سیامک داد و گفت:
- نگرانتونم.
- لازم نکرده نگران ما باشی، ما می‌تونیم مراقب خودمون باشیم.
سیاوش نفس‌بلندی کشید، دستانش در پناه جیب‌های شلوارش جا خوش کرد و همینطور که نگاهش به دنبال بچه‌ها بود گفت:
- بابت اون روز توی کافی‌شاپ که سرت داد زدم و زود قضاوت کردم عذر می‌خوام.
هیوا نگاهش را از چهره‌ی غم زده‌ی سیاوش گرفت و گفت:
- مهم نیست.
همین جمله‌ی کوتاه را گفت و به سوی بچه‌ها رفت. آرامش روی تختی ایستاده بود و همینطور که بالا و پایین می‌پرید گفت:
- حرف من رو گوش بده داداشی، این تخت از همه‌ش بهتره.
هیوا به او رسید و با تشر گفت:
- آرامش این چه کاریه؟ بیا پایین.
آرامش نگاهش را به مادرش داد تا جوابش را بدهد اما با دیدن سیاوش با خوشحالی دستانش را به هم کوبید و با داد گفت:
- عمو جون.
و با عجله از تخت پایین آمد و به سوی سیاوش دوید و خودش را در آغوشش انداخت. سیاوش او را از روی زمین بلند کرد و محکم بوسیدش.
سیامک که مظلوم کنار تخت ایستاده بود، نگاهش را به آن‌ها داده بود و لبخندی روی لبش بود. سیاوش نزدیکش که رسید، آرامش را روی زمین گذاشت و دستی به موهای سیامک کشید و گفت:
- چطوری مرد کوچک؟
لبخند روی ل*ب سیامک جان تازه‌ای گرفت و گفت:
- خوبم عمو.
سیاوش به تخت نگاه کرد و گفت:
- این رو انتخاب کردی؟ سلیقه‌ت حرف نداره.
سیامک با جرات گفت:
- آرامش انتخاب کرده، خیلی قشنگه.
سیاوش با تحسین و نگاه خریدارانه‌ای گفت:
- خوبه، پس بریم بخریمش.
هرچند هیوا راضی نبود اما هزینه‌ی تخت و دیگر وسایلی را که گرفته بودند سیاوش حساب کرد و خواست که آن‌ها را به خانه‌ی هیوا بفرستند. وقتی از فروشگاه بیرون آمدند که ظهر شده بود و سیاوش بلافاصله پیشنهاد داد تا ناهار را مهمان او باشند. قبل از اینکه هیوا فرصت کند مخالفت کند آرامش و سیامک موافقت خودشان را اعلام کردند.
***
رستورانی که سیاوش انتخاب کرده بود و بچه‌ها هیوا را مجاب کردند که بپذیرد یک رستوران کوهستانی در مسیر دربند بود. در فضای باز و زیبای رستوران بر روی تختی جا گرفته بودند. سیاوش و سیامک و آرامش با هم بازی می‌کردند اما هیوا نگاهش جای دیگری سیر می‌کرد. سیاوش گاهی زیر چشمی او را می‌پاید که گاهی قطره اشکی از چشمانش سر می‌خورد و او سریع آن را می‌گرفت. بعد از ناهار، آرامش و سیامک به هوای بازی از آن‌ها جدا شدند و به کنار حوضچه‌ای بزرگی که پر از ماهی بود رفتند. وقت خوبی بود برای صحبت، با رفتن بچه‌ها هیوا گفت:
- بهتره بریم، ممکنه وسایل رو ببرن خونه، باید باشیم.
سیاوش نفس‌بلندی کشید و نگاهش به سوی او متمایل شد و گفت:
- گفت که بنده خدا ساعت هفت یا هشت شب میارن.
- خودم کلی کار دارم.
و برخاست که سیاوش گفت:
- بشین یه بار درست و حسابی با هم حرف بزنیم.
هیوا از تخت پایین آمد، همینطور که کفش‌هایش را می‌پوشید گفت:
- من حرفی با شما ندارم.
سیاوش خودش را به سوی او کشید و بند کیفش را گرفت و گفت:
- خواهش می‌کنم هیوا. توروخدا.
باز آن دو تیله‌ی سیاه چشمان هیوا، اسیر سبزه‌ چشمان سیاوش شده بود. از دست خودش شاکی بود که همیشه کم می‌آورد در مقابل آن چشم‌ها، مگر قرار نبود که با آن چشم‌ها دست و دلش نلرزد؟ از دست خودش بیشتر از هرکسی شاکی بود. مستاصل لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- حرف حسابت چیه؟
سیاوش بی‌پروا و رک گفت:
- حرف حسابم حرف دلمه، راه بیا باهاش.
ابروان هیوا درهم شد و با تلخی گفت:
- من جوابت رو قبلا دادم، ندادم؟
و باز خواست برود که این‌دفعه سیاوش بند کیفش را محکم‌تر کشید و هیوا شاکی‌تر به سمتش برگشت و گفت:
- تمومش کن این مسخره بازی رو.
- یه دقیقه بشین، توروخدا.
هیوا مستاصل لبه‌ی تخت نشست و گفت:
- بفرمایین.
سیاوش نگاه مستقیمش را به چشمان هیوا داد و گفت:
- هیوا عذاب‌وجدان مرگ سیامک تا ابد باهامه، و فقط این عذاب حق منه، نه تو.
- خوبه، عذاب می‌کشی و می‌خواهی جاش رو بگیری.
- نمی‌خوام جاش رو بگیرم، می‌خوام جای خودم رو داشته باشم. هیوا یه فرصت به من بده، خواهش می‌کنم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا نگاهش مات بچه‌ها مانده بود، سیامک یک‌لحظه هم از ذهنش دور نمی‌شد که او بتواند حتی برای لحظه‌ای کوتاه به سیاوش فکر کند. هنوز هم آزرده‌خاطر بود و نمی‌توانست تلخی مرگ سیامک را فراموش کند. سکوتش به قدری طولانی شد که سیاوش باز این سکوت را شکست و گفت:
- جوابت چیه؟
نگاه تند هیوا به سمتش برگشت و گفت:
- نه.
- هیوا.
- تمومش کن.
و به سوی بچه‌ها رفت، سیاوش هم چاره‌ای نداشت. باید صبر می‌کرد. هیوا و بچه‌ها توی ماشین منتظرش بودند که از رستوران خارج شد و صندلی جلو در کنار هیوا جا گرفت. هیوا بدون هیچ‌حرفی ماشین را از جا کند و حرکت کرد. سیامک و آرامش در کنار هم نشسته بودند و آرامش داشت عکس‌های پدرش را به او روی تبلتش به سیامک نشان می‌داد و با ذوق از خاطراتش تعریف می‌کرد. سیامک هم گاهی از پدر خودش می‌گفت که او هم چقدر پدرش را دوست داشته است. سیاوش نیم‌نگاهی به عقب انداخت و آرام خطاب به هیوا گفت:
- باید در مورد خانواده‌ش یه تحقیقی بکنیم.
هیوا نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
- به فکرش هستم.
سیاوش سری تکان داد و آرام گفت:
- می‌تونی روی کمک منم حساب کنی.
هیوا جوابی نداد و سیاوش باز گفت:
- اگر کس و کاری داشته باشه و مدعی بشن، ممکنه شکایت کنن.
هیوا از گوشه‌ی چشم نگاهی به او انداخت و گفت:
- نگران این موضوع نیستم، شما کجا تشریف می‌برید؟
سیاوش کمی به سمتش چرخید و گفت:
- میام خونه‌ی شما.
- فکر می‌کنم ماشینتون رو جلوی فروشگاه پارک کرده بودید.
سیاوش باز با شیطنت گفت:
- می‌دونی خیلی هو*س دستپخت تو رو کردم.
و هیوا با سکوتش اهمیتی به او نداد. سیاوش به سمت عقب چرخید و گفت:
- آرامش عمو؟
آرامش با شوق به سیاوش چشم دوخت و سیاوش با لبخند گفت:
- نظرت در مورد یه مسافرت باحال چطوره؟
آرامش با شوق، آخ‌جونی گفت و خودش را به سمت سیاوش کشید و لپش را بوسید و گفت:
- کجا بریم عمو؟
- می‌خواهیم همه با هم بریم شمال.
آرامش باز با ذوق آخ‌جونی گفت و نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- داداشی تا حالا دریا رفتی؟
سیامک سری تکان داد و گفت:
- نه.
و آرامش باز شروع کرد با شوق و ذوق از دریا حرف زدن. هیوا با دلخوری گفت:
- باز که بدون اجازه‌ی من قول سفر دادی به بچه‌هام.
سیاوش ابروی راستش را به زیبایی بالا برد و گفت:
- من قولی ندادم، برنامه‌ی سفر شمال رو بابا ریخته و فکر نمی‌کنم شما هم مخالفتی داشته باشی. در ضمن بقیه‌ی فامیل هم هستند.
- دایی یونس در این مورد به من چیزی نگفته بود.
سیاوش باز با شیطنت گفت:
- امشب میایم خونه‌ت، فکر کنم اون موقع بهت میگه.
هیوا خواست جوابی بدهد اما باز سکوت را بهتر دید و حرفی نزد. سیاوش هم سکوت کرد و نگاهش را به بیرون داد. این سکوت را فقط صدای آرامش که هنوز هم داشت با ذوق از خاطراتش برای سیامک حرف میزد می‌شکست. ماشین هیوا به صورت دوبل در کنار ماشین سیاوش توقف کرد و گفت:
- دوبل واستادم، بهتره سریع پیاده بشید.
سیاوش نگاهش را به او داد و گفت:
- سخت هست اما دوباره دلت رو به دست میارم. فعلاً.
از بچه‌ها هم خداحافظی کرد و پیاده شد. هیوا هم سریع ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
اتاقی که درست روبه‌روی اتاق آرامش بود برای سیامک در نظر گرفته بودند. تخت و کمدی که برای سیامک خریده بودند به اتاق اضافه شده بود و آرامش در چیدن وسایلش به او کمک می‌کرد و هیوا هم درحال مرتب کردن پذیرایی بود، گوشی تلفن را برداشت تا برای شام به رستورانشان سفارش شام بدهد که زنگ در خانه زده شد. گوشی به دست به سمت در رفت. از چشمی نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانمی که او را نمی‌شناخت در را باز کرد. به محض باز شدن در زن که گویا یکی از همسایه‌ها بود لبخندی به ل*ب نشاند و گفت:
- سلام هیوا خانم.
با اینکه او را به جا نیاورده بود اما لبخندی روی لبش نقش بست و جوابش را به گرمی داد که زن در ادامه گفت:
- من سهیلا هستم همسایه بالاییتون، الان رسیدم، توی پارکینگ ماشین شما رو دیدم که سانروفش باز بود، گفتم بهتون بگم.
هیوا از او تشکر کرد و از او خداحافظی کرد. گوشی تلفن را روی اپن قرار داد، مانتو جلوباز و شالی روی سر انداخت و با صدای بلند رفتنش را به پارکینگ به آرامش و سیامک گفت. سوییچ را برداشت و از خانه بیرون رفت. تا وارد آسانسور شد همان زنی که زنگ واحدش را زده بود از پله‌ها پایین آمد و همینطور که توسط پله‌ها پایین می‌رفت با موبایل خطاب به کسی گفت:
- داره میاد توی پارکینگ.
هیوا از پارکینگ خارج شد و به سمت ماشینش می‌رفت، بی‌خیال از اینکه برایش کمین گذاشته‌اند، به نزدیکی ماشینش که رسید با ریموت در را باز کرد. قبل از سوار شدن سقف را نگاه کرد. سانروف باز نبود. متعجب و آرام گفت:
- یعنی چی؟
این فکر از سرش گذشت که شاید ماشین یکی دیگر از اهالی ساختمان را با ماشین او اشتباه گرفته‌اند. بدون اینکه در ماشین را باز کند با ریموت دوباره قفل کرد. خواست برگردد که لوله‌ی اسلحه‌ای رو کمرش نشست و صدای زنی را شنید:
- سر و صدای اضافه راه بندازی کشتمت. قفل ماشین رو بزن.
زنی که در خانه‌اش را زده بود از سویی دیگر آمد و نزدیکش شد. بدون هیچ حرفی سوییچ را از دستش بیرون کشید و در را باز کرد. زنی که پشت سرش بود به سمت ماشین هلش داد و گفت:
- صندلی عقب بشین.
اما هیوا از حرکت کردن امتناع می‌کرد. به یک‌باره به سمت زنی که اسلحه داشت و پشت سرش بود چرخید و یقه‌ی زنی دیگر که سمت چپش ایستاده بود کشید و به سوی او هل داد اما آن‌ها زرنگ‌تر از او بودند، او را خفت کردند و به سوی ماشین بردند. همانی که اسلحه داشت او را به ماشین چسباند و یک‌بار با انتهای کلتش به سر هیوا کوبید و با فریادی که سعی می‌کرد خفه‌اش کند بر سرش غرید:
- فکر کردی خیلی زرنگی؟
در ماشین را باز کرد و هیوا را هل داد که سوار شود، همان‌موقع ماشینی وارد پارکینگ شد. هیوا به اجبار و تهدید اسلحه‌ی آن زن سوار شد و خودش هم در کنارش نشست. زن دیگر هم پشت ر*ل نشست. ماشین را روشن کرد و دنده عقب گرفت تا از بین دو ماشین پارک شده بیرون بیاید. ماشینی که وارد پارکینگ شده بود، ماشین سیاوش بود که مادر و پدرش هم با آن‌ها بودند. همان نزدیکی پارک کرده بودند. زنی که عقب نشسته بود سر هیوا را بین دو صندلی پایین برده بود و اسلحه را روی سرش گذاشته بود. سیاوش تا از ماشین پیاده شد متوجه ماشین هیوا شد. یونس هم متعجب گفت:
- ماشین هیوا بود؟
مریم که سرنشینان ماشین را دیده بود گفت:
- فکر نمی‌کنم، راننده‌ش یه زن دیگه بود.
سیاوش اما بدون معطلی به سمت ماشینش برگشت و درحالی که سوار میشد گفت:
- برید بالا ببینید هیوا خونه‌ست یا نه، ماشین، ماشین هیوا بود، میرم دنبالش.
با این حرکت سیاوش، نگرانی به جان یونس و مریم هم افتاد، اما فرصت عکس‌العملی را پیدا نکردند. سیاوش سریع دنده عقب گرفت و با سرعت از پارکینگ خارج شد. مریم دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- یونس، اتفاقی افتاده؟
یونس به سمت آسانسور دوید و گفت:
- ان‌شاءالله که چیزی نیست.
سیاوش تا از پارکینگ خارج شد به دنبال ماشین هیوا رفت. ماشین هیوا تا وارد خیابان شد سرعتش را بالا برد. سیاوش خیلی از او فاصله نداشت. درحال رانندگی موبایلش را از جیب بیرون آورد و شماره موبایل پدرش را گرفت. خیلی طول نکشید که پدرش جواب داد:
- الو سیاوش، هیوا خونه نیست. مریم با آرامش حرف می‌زنه، گویا به بچه‌ها گفته میره توی پارکینگ و زود برمی‌گرده.
سیاوش نگران گفت:
- خدا کنه بلایی سرش نیاورده باشن. زنگ بزنید به پلیس. من توی اتوبان دارم ماشینش رو تعقیب می‌کنم. فکر می‌کنم باز شیدا خواسته یه غلطی بکنه.
یونس نگران گفت:
- درگیرنشی ها! صبر کن تا پلیس‌ها برسن، فقط محتاطانه تعقیبشون کن.
- باشه خیالتون راحت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش موبایلش را روی صندلی کناری انداخت و تمام حواسش را به ماشین هیوا داد تا گمش نکند، اولین خروجی، از اتوبان خارج شدند و بعد از پیمودن مسیری باز به جاده‌ی فرعی زدند. زنی که پشت ر*ل نشسته بود از آینه به عقب نگاهی انداخت و گفت:
- این شاسی بلنده، داره ما رو تعقیب می‌کنه.
زنی که در کنار هیوا نشسته بود، به سمت عقب چرخید و نگاهی انداخت. هیوا گفت:
- شما رو شیدا اجیر کرده؟
زن باز با قنداق اسلحه به سرش زد و گفت:
- خفه.
و خطاب به زن راننده گفت:
- سهیلا زنگ بزن به بچه‌ها آماده باشن، بگو مهمون ناخونده هم داریم.
سهیلا سری تکان داد و موبایلش را از جیب مانتویش بیرون کشید و درحال رانندگی شماره‌ای را گرفت و مشغول صحبت شد. تقریباً چند دقیقه‌ی بعد به داخل یک جاده‌ی دیگر پیچید، در حاشیه‌ی این جاده پهلو به پهلو سیلوهای بزرگ انبار مانندی بود که آن ماشین وارد یکی از آن سیلوها شد اما در بسته نشد. سیاوش نزدیک به سیلو توقف کرد. موبایلش زنگ خورد، باز پدرش بود. سریع تماس را جواب داد و آدرس را داد و حتی لوکشین منطقه را فرستاد و بعد از ماشین پیاده شد. قفل فرمان را برداشت و با احتیاط به سوی سوله به راه افتاد، نباید بی‌گدار به آب میزد. سرکی داخل سوله کشید. سوله‌ای بزرگ اما خالی‌خالی، پشت سوله در دیگری بود که باز بود و سیاوش پاتک بدی خورده بود، چون ماشین هیوا از آن سوی سوله بیرون رفته بود. به خودش لعنتی فرستاد و خواست برگردد تا با ماشین سریع برود که ضربه‌ی محکمی به سرش خورد و با صورت زمین خورد. ناله‌کنان دستش را پشت سرش گذاشت. خون روی دستش نشست. دو مرد به سویش آمدند، خواست سر بلند کند که یکی از آن‌ها محکم با پا به پشت سرش کوبید تا صورتش محکم به زمین بخورد. همین ضربه باعث شد دماغش بشکند. از دهان و دماغش خون بیرون زد. صدای یکی از آن مردها را شنید که خطاب به دیگری گفت:
- سریع ببندیدش بندازیدش عقب ماشین، اینجا امن نیست باید سریع بریم. موبایلش هم بندازید همین دور و برا.
***
با اینکه ضربه‌ی محکمی به سر و صورتش خورده بود اما کاملاً هوشیار بود. دست و پا و چشم بسته عقب ونی افتاده بود. تا می‌خواست حرفی بزند لگدی می‌خورد و مجبور میشد سکوت کند. یک‌ساعتی گذشت تا بلاخره ون توقف کرد. دقایقی بعد در ون باز شد. مردی پایش را کشید به در ون و پاهایش را باز کرد. بعد از او خواست از ون پایین بیاید. بازوی راستش را گرفت و گفت:
- راه بیا ببینم.
سیاوش با او همراه شد و گفت:
- بهتره به شیدا بگی خیلی بد می‌بینه.
مرد با تشر گفت:
- زر اضافه موقوف.
صدای مرد دیگری را شنید که گفت:
- بندازش توی انبار این موش فضول رو.
یک ساختمان نیمه مخروبه و درب و داغان در یک باغ نه چندان آباد در حاشیه‌ی شهر تهران بود. جای دور افتاده و پرتی بود. ساختمان را دور زدند تا به یک منبع بزرگ آب که در زیر زمین ساخته شده بود رسیدند. دریچه‌ی فلزی مربع شکل بزرگی را برداشت و سیاوش را به سوی حفره هدایت کرد و به تمسخر گفت:
- ببخشید یکمی تهش آبه ولی اگر واستی خفه نمی‌شی.
- عو*ضی آشغال، اگر جرات داری دستم رو باز کن تا نشونت بدم.
مرد به سمت حفره هلش داد و گفت:
- اوهه بپا خیس نشی.
و سیاوش به داخل منبع آب سقوط کرد، چون دست‌هایش بسته بود نتوانست خودش را بگیرد و تمام بدنش زیر آب رفت. مرد خنده‌ی بلندی سر داد. سیاوش با پهلو زیر آب افتاده بود، با تقلای زیاد خودش را جمع و جور کرد و ایستاد و نفسی گرفت. مرد که خیالش از بابت سیاوش راحت شد در منبع را گذاشت و قفلش را بست. سیاوش با نفرت فریاد کشید:
- شیدا خودم این‌دفعه می‌کشمت؛ اشغال.
صدای آشنای هیوا را شنید:
- سیاوش، سیاوش.
هیوا هم که تا ک*مر توی آب بود سوی دیگری ایستاده بود. سیاوش با شنیدن صدای هیوا به سویش چرخید و صدایش زد:
- هیوا، هیوا حالت خوبه؟
هیوا خودش را کورمال‌کورمال به او رساند. دست‌ها و چشم‌های هیوا باز بود ولی تاریکی مطلق منبع آب باعث میشد جایی را نبیند. خودش را به سیاوش رساند و بازویش را گرفت و با ترس گفت:
- سیاوش... سیاوش این کابوس کی می‌خواد تموم بشه؟
- دستام رو باز کن هیوا.
و پشتش را به هیوا کرد. هیوا با لم*س کردن گره‌های روی طناب به سختی آن‌ها را باز کرد. سیاوش تا دستانش باز شد. چشم بندش را برداشت، اما تاریک بود و اوهم چیزی را نمی‌دید. هیوا آرام داشت گریه می‌کرد. سیاوش بازوهایش را گرفت و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟
هیوا همه‌ی ماجرا را تعریف کرد؛ سیاوش می‌دانست همه‌چیز زیر سر شیداست. از نردبام آهنی که به دریچه می‌رسید بالا رفت و سعی کرد دریچه را بردارد اما به سادگی نبود چون دریچه را قفل کرده بودند. هیوا نگران و ترسیده گفت:
- چه بلایی می‌خواد سرمون بیاره؟ من نگران بچه‌هام هستم.
- بچه‌ها پیش مادر و پدرم هستن، باید یه راهی برای فرار پیدا کنیم.
و با عجله جیب‌هایش را گشت تا بلاخره فندکش را پیدا کرد، با سه‌بار امتحان کردن بلاخره روشن شد. در زیر نور کم فندک، هیوا با دیدن صورت سیاوش؛ اشکش جاری شد و گفت:
- کتکت زدن؟
- خیلی مهم نیست. همینجا واستا من چرخی بزنم.
سیاوش زیر نور فندک چرخی در آن منبع بزرگ ذخیره آب زد، منبعی که تقریباً 12 در 6 متر بود و تا یک متری آن پر از آب بود و به غیر از آن دریچه ورودی دیگری نداشت. مخزن‌های تخیله‌ی آب هم که روی دیوار و چسبیده به کف بودند خیلی کوچک بودند. به سمت هیوا برگشت و آرام گفت:
- متأسفم هیوا، متأسفم. من رو ببخش.
- تو چرا عذرخواهی می‌کنی؟
- اگر الان توی این وضعیت هستیم همه‌ش به خاطر تصمیم‌های نابه‌جای من بود. من رو ببخش.
هیوا به نردبام فلزی تکیه زد و دستانش را توی ب*غل جمع کرد و گفت:
- اینکه شیدا ما رو نکشته میشه گفت به فکر اینه که پولی به جیب بزنه. باید امیدوار باشیم.
سیاوش رو در رویش قرار گرفت. فندک خاموش شد، خواست دوباره روشن کند که توی دستش سرید و داخل آب افتاد. با عصبانیت به خودش لعنتی فرستاد و خم شد تا با دست کشیدن کف منبع آن را پیدا کند ولی تلاشش فایده‌ای نداشت. برای همین دست کشید و دوباره سر پا ایستاد و گفت:
- نمی‌تونم پیداش کنم.
- بی‌خیالش.
سیاوش دستش را به میله‌ی نردبام گرفت و نزدیک‌تر به هیوا ایستاد و آرام گفت:
- معلومه این آب خیلی وقته اینجا مونده که بوی گند گرفته.
هیوا با کمی ترس اما آرام گفت:
- ممکنه بخوان اینجا زنده به گورمون کنن.
- گمون نمی‌کنم.
اینا را گفت اما خودش هم از همین موضوع واهمه داشت. شیدا قصدش انتقام بود و ابایی نداشت از اینکه آن‌ها را بکشد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
مدتی به سکوت گذشت و باز این سکوت را سیاوش شکست و آرام گفت:
- هیوا.
هیوا آرام جوابش را داد:
- بله.
- من رو می‌بخشی؟
- برای چی؟
شاید تلخ‌خندی روی لبش نشست و بعد گفت:
- برای همه‌ی کارهای بدم.
هیوا باز ساکت بود که دوباره سیاوش گفت:
- چرا جوابم رو نمی‌دی؟
- به بچه‌هام فکر می‌کنم.
- چی شد تصمیم گرفتی که اون پسر رو بیاری پیش خودت؟
هیوا با کمی تندی گفت:
- اون پسر اسم داره، اسمش هم سیامک.
- معذرت‌می‌خوام؛ به خاطر اسمش بود که این تصمیم رو گرفتی؟
و باز هیوا تند جوابش را داد:
- نخیر، به خاطر خودش بود. به من پناه آورده بود. نتونستم بی‌خیال از کنارش بگذرم.
- خب این سرشت تو، مهربونی و فداکاری.
هیوا نیشخندی تحویلش داد و سیاوش باز گفت:
- می‌دونی اولین‌بار که دیدمت، دلم لرزید اما... .
هیوا حرفش را برید و با تشر گفت:
- کافیه، خواهش می‌کنم.
- چرا نمی‌ذاری حرفم رو بزنم.
- قبلا حرفات رو زدی، همون روز که با سیامک اومده بودید دنبالم تا من رو ببرید با دایی یونس حرف بزنم، همون روز توی حیاط خونه‌تون، اون‌روز همه‌ی حرفات رو زدی.
- اون حرف‌ها، حرف‌های دلم نبود.
و هیوا باز بی‌رحمانه به روحش زخم زد:
- هرچیزی که بود از دهن تو خارج شد. تو اون‌روز به جای هردومون تصمیم گرفتی نه به جای هر سه‌مون تصیم گرفتی. تو حتی به جای برادرت هم تصمیم گرفتی و من هم مجبور کردی بپذیرم. پس دیگه حرفی نمی‌مونه.
سیاوش باز لحظه‌ای سکوت کرد و بعد آرام گفت:
- حق داری که ناراحت باشی. من نمی‌بایست اون تصمیم رو می‌گرفتم. وقتی متوجه این موضوع شدم که کار از کار گذشته بود. فقط خداخدا می‌کردم تو عاشق سیامک بشی و زندگی خوبی داشته باشی.
- شدم. من عاشق سیامک شدم. چون اونقدری عشق و محبت به پام ریخت که اون علاقه‌ای که فکر می‌کردم عشقه رو فراموش کردم. از دست دادن سیامک بزرگ‌ترین شکست زندگی من بود. حتی بزرگ‌تر از دست دادن کسی که فکر می‌کردم عاشقش بودم.
این حرف‌ها برای سیاوش سنگین بود اما جز یک آه حرف دیگری نزد، هیوا با شنیدن صدای آهش گفت:
- چیه؟ از اینکه عاشق سیامک شدم ناراحتی؟
سیاوش خندید و بعد گفت:
- نه خب، اما میگم حالا نمی‌شه باز عاشق منم بشی؟
هیوا با حرص زهرماری گفت، محکم پایش را توی آب کشید که محکم به ساق پای سیاوش برخورد و داد سیاوش درآمد و بعد گفت:
- چته زن؟ چرا می‌زنی؟
هیوا با حرص گفت:
- می‌خواستی انقدر نزدیک من وانستی.
- من اینجا واستادم که تو نترسی.
- نه بابا، بگو خودم از تاریکی می‌ترسم. من قبل از اینکه تو رو بیارن اینجا تنها بودم اصلا هم نمی‌ترسیدم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش این‌دفعه کمی بلندتر از قبل خندید و با شیطنت گفت:
- باشه بابا، من خیلی می‌ترسم. بیشتر از اینکه از تاریکی بترسم می‌دونی از چی می‌ترسم؟
- از چی می‌ترسی؟
- از دست دادن می‌ترسم. می‌ترسم بازم یکی دیگه بیاد تو رو از من بگیره، برای همینه که تا می‌فهمم یکی می‌خواد بیاد خواستگاریت مثل سگ هار میشم و پاچه‌ش رو می‌گیرم. یکی رو از شرکت اخراج می‌کنم و یکی هم کتک می‌زنم و اصلاً اهمیتی نمی‌دم که پسر خاله‌م باشه.
هیوا با نیشخند تلخی گفت:
- نه بابا، ولی قیافه‌ی داغونت نشون می‌داد که اونی که کتک خورده تو بودی. به سعید نمیاد کتک‌خور باشه.
سیاوش با حرص گفت:
- پس باید قیافه‌ش رو می‌‌دیدی؟
هیوا با بی‌پروایی گفت:
- ولی من ترجیح میدم اگر قراره ازدواج کنم با سعید ازدواج... .
و قبل از اینکه حرفش تمام شود سیاوش پر حرص بازویش را چنگ زد و بر سرش غرید:
- هیوا.
هیوا عصبانی جوابش را داد:
- چه مرگته؟ اصلا اینطور که شد، از لجت هم شده به خواستگاری سعید جواب مثبت میدم.
- حتما من اجازه میدم.
- به اجازه‌ی تو احتیاج ندارم.
سیاوش بازویش را محکم‌تر فشار داد و نزدیک‌ترش شد و از میان دندان‌های کلید شده‌اش غر زد:
- هیوا اون روی سگ من رو بالا نیاریا.
- اون روی سگت بالا بیاد ببینم.
تا سیاوش خواست حرفی بزند صدای یک مرد و یک زن را از بیرون شنیدند و هردو ساکت شدند. زن با اعتراض داشت خطاب به آن مرد می‌گفت:
- بیخود دبه کرده، من کم‌تر از اون چیزی که گفتم نمی‌گیرم. خواسته باشه خر بازی در بیاره این دوتا رو ول می‌کنم برن پی کارشون. آدم ربایی کم جرمی نیست.
مرد در جوابش گفت:
- خود دانی؛ ما تحت امر تو هستیم، هر کاری تو بگی می‌کنیم.
- در این‌جا را بردار.
مرد خم شد و دریچه را باز کرد. با باز شدن دریچه نور به داخل دریچه دوید. سیاوش و هیوا هردو بالا را نگاه می‌کردند. زنی چهارشانه و قد بلند که یک شلوار شش جیب و چکمه و مانتوی کوتاه اسپورتی بر تن داشت نگاهش را به آن‌ها داد و گفت:
- حالتون چطوره مهمون‌های عزیزم؟
سیاوش بلافاصله گفت:
- هرچقدر با شیدا قرار گذاشتید من سه برابرش رو بهتون میدم. اگر برای من کار کنی.
زن نیشخندی زد و گفت:
- شیدا کیه؟
- همون زنیکه‌ی عو*ضی که با شما سر یه قیمتی شرط بسته و حالا دبه کرده. دبه خصلت ذاتیشه. به خاطر همین کارش هم هیچ‌وقت توی زندگیش پیشرفت نمی‌کنه.
زن مکثی کرد و گفت:
- خب بگو ببینم تو چیکار کردی که اینقدر به خونت تشنه‌ست؟ البته به خون این زنه بیشتر تشنه‌ست تا تو. توهم توی برنامه‌ی ما نبودی. زبل‌بازی در آوردی که الان اینجا هستی؟
سیاوش مکثی کرد و گفت:
- به شرافتم قسم، اگر با من کنار بیای، بیشتر از این حرف‌ها سود می‌کنی. من می‌خوام خر شیدا بمونه توی گل، پس خوب خرج می‌کنم و به جون این زن که عزیز جونمه نمی‌ذارم پای پلیس وسط بیاد اگر با ما کنار بیای.
زن سر بلند کرد. نگاهی به آن مرد انداخت و دوباره نگاهش را به سیاوش انداخت و گفت:
- پای پلیس وسط اومده، یعنی تا دم اون سوله اومدن.
- تا دم اون سوله اومدن، مطمئن باش نمی‌ذارم جلوتر بیان. به حرفام فکر کن.
زن کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- شیدا می‌گفت شوهرش بودی اما بهش خیا*نت کردی. با زن برادرت یعنی این زنه ریختید روهم. سر برادرت هم زیر آب کردی.
سیاوش هم لحظه‌ای سکوت کرد و بعد گفت:
- یه آدم خائن عو*ضی قصه رو بهتر از این تعریف نمی‌‌کنه.
زن نیم‌نگاهی به آن مرد انداخت و گفت:
- بیاید بالا. اول اون زنه بیاد.
هیوا با اشاره‌ی سیاوش از پله‌های آهنی بالا رفت و بعد از او سیاوش بالا آمد. آن مرد و زن مسلح بودند که هردو با تهدید اسلحه‌های آن مرد و زن به سمت ساختمان به راه افتادند. سیاوش نگاهی به دور و برش انداخت. از کناره‌های دیوارهای کوتاه باغ کوهی را دید و تقریباً حدس زد باید کجا باشند. ساختمان قدیمی‌ساز را دور زدند. ساختمانی رو به باغ تقریباً خشک شده که تقریبا صدمتری بود. در آهنی و شیشه‌های بزرگش را که با روزنامه پوشانده شده بود را باز کردند و هردو وارد ساختمان شدند. ساختمان حسابی سرد بود. یک زن و یک مرد دیگر هم توی ساختمان بودند. سیاوش به خودش جراتی داد و باز گفت:
- می‌تونیم نزدیک شومینه بشینیم، لباسامون خیسه.
شومینه‌ی آجری و قدیمی روشن بود و شعله‌های بلندش سعی در گرم کردن ساختمان داشت. مرد دیگری که روی مبل لمیده بود، جوانی تقریباً سی‌ساله بود و زن هم یک زن تقریبا سی و دو سه ساله بود. همان که در خانه‌ی هیوا را زده بود و اسمش سهیلا بود. آن زنی که بر بقیه‌شان ارشد بود به آن‌ها تشر زد:
- برید نزدیک شومینه بشینید، فکر احمقانه‌ای هم به سرتون بزنه باز جاتون توی همون انبار آبه.
هردو تا نزدیکی شومینه رفتند و روی فرش نزدیک شومینه در کنار هم نشستند. آن مردی که آن‌ها را به داخل آورده بود روی مبلی نزدیک به آن‌ها نشست و کلتش را روی دسته‌ی مبل گذاشت. آن زن دیگر هم در سمت دیگرشان روی مبل نشست و گفت:
- خب بگو ببینم چیکار کردی که اون زنه یه دست به خونت تشنه‌ست؟
سیاوش نیم‌نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- می‌خواست روی صورت هیوا اسید بریزه اما از شانس بدش اسید برگشت روی دست خودش.
مردی که آن‌طرف‌تر روی مبل نشسته بود نیشخندی زد و گفت:
- برنامه این نبود کاملیا.
زنی که گویا نامش کاملیا بود گفت:
- برنامه عوض شده. باید چند روزی صبر کنیم.
سیاوش خطاب به او گفت:
- کاملیا خانم، به پیشنهاد من فکر کن. به خدا ضرر نمی‌کنی.
مردی که این‌طرف‌تر با اسلحه نشسته بود با تلخی گفت:
- چهار میلیارد.
نگاه سیاوش به سمتش برگشت و خیلی سریع گفت:
- قبوله، فقط به غیر از آزادی ما باید شیدا رو هم تحویل بدید.
نگاه‌هایی بین همه‌شون رد و بدل شد. شیدا گویا در انتخاب آدم‌هایش بی‌احتیاطی کرده بود. زن دیگر با دوتا لیوان بزرگ نو*شی*دنی داغ از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- داره بولوف می‌زنه، نباید بهشون اعتماد کنیم.
و تا نزدیکی کاملیا رفت و یکی از لیوان‌های نو*شی*دنی را به سمت او گرفت. کاملیا لیوان نو*شی*دنی را از دستش گرفت اما خطاب به سیاوش گفت:
- اینطور که پیداست خیلی مایه‌دار هستید، چهار میلیارد رو سریع قبول کردید.
سیاوش سریع جوابش را داد:
- برای نجات جونمون و به خاک مالیدن پوز شیدا این مبلغ زیادی نیست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
و باز سکوت حاکم شد. نگاه‌هایی بین آن چهار نفر رد و بدل شد و در آخر کاملیا از جا برخاست و به سوی سیاوش رفت، رو در رویش نظامی‌وار نشست و گفت:
- حسن نیتت رو نشون بده. پیش پرداخت بهمون بده.
سیاوش نگاهش را مستقیم به چشمان زیبای آن زن دوخت و گفت:
- اجازه بده به پدرم زنگ بزنم. یه شماره حساب بده تا دومیلیارد بیاد به حسابت.
کاملیا با تمسخر خندید و گفت:
- ما رو خر فرض کردی بچه؟ بگو سیصد تا سکه‌ی طلایی ناقابل رو تا فردا صبح جور کنه بریزه توی یه ساک و ببره به آدرسی که من میگم. اگر دیدیم مشکلی پیش نیومد می‌فهمم اهل معامله‌ای. کریم اون تلفن بی‌صاحاب رو بردار بیار.
و لیوان نو*شی*دنی‌اش را به سمت سیاوش گرفت و گفت:
- بخور گرم بشی.
سیاوش لیوان را گرفت و کاملیا از جا برخاست و به سوی آن دختر دیگر رفت. سیاوش بدون اینکه خودش بنوشد به سمت هیوا گرفت. هیوا آرام گفت:
- فکر می‌کنی میشه بهشون اعتماد کرد؟
سیاوش هم آرام در جوابش گفت:
- فکر می‌کنم بشه.
هیوا نگاهش را به کاملیا داد و خطاب به او گفت:
- شیدا ازتون چی خواسته بود؟
کاملیا با موبایلی که از دختر دیگر گرفته بود به سمتشان برگشت و گفت:
- خواسته بود داغ تو رو بذاریم تخت سی*نه‌ی این یارو.
و کاملیا باز همان‌طور مقابل سیاوش نشست و گفت:
- یه دور اون چیزی که باید به پدرت بگی رو باهم مرور می‌کنیم. تا پدرت جواب داد چی بهش میگی؟
- میگم تا فردا صبح سیصد تا سکه‌ی طلا رو تهیه کنن.
- نه، این رو میگی که اگر تا فردا صبح سیصد سکه‌ی طلا رو تمام عیار فراهم نکنه ما شما رو می‌کشیم. بعداً می‌گیم کی و کجا تحویل بده.
سیاوش سری تکان داد. سیاوش شماره را گفت و کاملیا گرفت و بعد موبایل را به دستش داد. بعد سومین زنگ بود که صدای پدرش را شنید.
- الو بفرمایین.
- سلام بابا منم سیاوش.
کاملیا مشت محکمی به کتف سیاوش کوبید تا سیاوش بلافاصله حرفش را بزند، وقتی سیاوش همان جمله‌ای که کاملیا خواسته بود را تکرار کرد کاملیا موبایل را از دستش بیرون کشید و قطع کرد. کاملیا همین‌طور که نگاهش در نگاه سیاوش می‌چرخید گفت:
- راستش از این دختره شیدا اصلا خوشم نیومد. می‌خوام ریسکش رو به جون بخرم و برای یک‌بار خلاف جهت آب شنا کنم. فقط خدا کنه تو زرد از آب در نیای وگرنه قبل مردنم حسابم رو باهات صاف می‌کنم.
سیاوش هم با اطمینان گفت:
- به شرافت قسم خوردم زن. مطمئن باش ضرر نمی‌کنی.
کاملیا آرام با پشت دست به کتفش زد و گفت:
- تا ببینم چقدر شریفی مرد.
و از مقابل سیاوش برخاست و خطاب به دوستانش گفت:
- خب نقشه عوض شده، انگاری این آقا خوش‌تیپ دست و دلبازتره.
آن مرد جوان که گویی خیلی از این موضوع ناراضی بود گفت:
- من فکر می‌کنم داری اشتباه می‌کنی، اعتماد بیجا باعث خسرانه.
کاملیا با تشر به او گفت:
- زر زیادی موقوف، هرکی ناراضیه هری خوش اومده.
مرد دیگر گفت:
- کریم، کاملیا توی شناخت آدما اشتباه نمی‌کنه. بهتره نگران نباشی.
لحظاتی به سکوت طی شد. سهیلا نزدیک کاملیا شد و آرام با او صحبت کرد که کاملیا به سوی سیاوش چرخید و گفت:
- می‌بخشید ولی باید بگم باید برید توی اون اتاق.
و با انگشت به اتاقی اشاره کرد و در ادامه گفت:
- درسته قراره با شما معامله کنیم ولی تا وقتی معامله تموم بشه شما باید توی اون اتاق باشید.
هیوا و سیاوش را به اتاقی انداختند و در را بستند. یک اتاق کاملا خالی‌خالی. سیاوش نگاهی در اتاق چرخاند. هیوا در کنار دیوار روی زمین نشست و گفت:
- فکر می‌کنی این‌ها اهل معامله هستن؟
سیاوش نزدیکش در کنار دیوار نشست و گفت:
- به گمونم هست. این زنه کاملیا دنبال پوله همش.
- یعنی می‌خواهی چهار میلیارد پول بهشون بدی؟
- حسن نیتش بهم ثابت بشه این پول رو بهشون میدم.
هیوا سرش را روی زانو گذاشت. سیاوش نگاهش را به سقف دوخت. مدتی به سکوت طی شد تا باز سیاوش از جا برخاست و به پشت در رفت. ضرباتی به در زد و وقتی در باز شد از آن‌ها درخواست پتو کرد. خیلی طول نکشید که یک پتو به آن‌ها دادند. سیاوش پتو را روی پاهای هیوا کشید و دوباره در کنارش نشست و گفت:
- به چی فکر می‌کنی؟
- به بچه‌هام.
و نگاهش به سوی سیاوش چرخید. سیاوش که سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود آرام گفت:
- به خاطر اتفاقی که برای سیامک افتاد هیچ‌وقت نمی‌تونم خودم رو ببخشم.
و چشمانش را بست و اشک روی صورتش دوید. هیوا پتو را که دو لا بود باز کرد و قسمتی از آن را روبه‌روی پاهای سیاوش کشید، سیاوش نگاهش به سوی هیوا کشیده شد. هیوا خودش را عقب کشید و گفت:
- می‌دونم هرچند خودش صبر نکرد تا حقیقت رو بفهمه اما روحش فهمیده.
سیاوش اشکش را گرفت و گفت:
- توی اون موقعیت به خیال خودم بهترین تصمیم رو گرفتم. سخت بود هیوا. نمی‌دونی چقدر سخته برادرت بیاد پیشت و با شوق و ذوق از عشقش حرف بزنه. تو بودی می‌تونستی ذوقش رو کور کنی و بهش بگی اون کسی که دوستش داری و فکر می‌کنی دوستت داره اصلا علاقه‌ای بهت نداره؟ خودت رو بذار به جای من.
هیوا رویش را به سمت دیگری برگرداند و گفت:
- وقتی عاشقش شدم همیشه با خودم فکر می‌کردم سیاوش تصمیم خوبی گرفت که برادرش رو انداخت توی زندگی من. اما مرگش خیلی شاکیم کرد.
سیاوش بغضش را فرو داد و گفت:
- تو من رو می‌بخشی؟
هیوا سری تکان داد و نگاهش میخ دیوار روبه‌رو مانده بود اما به خوبی سنگینی نگاه سیاوش را احساس می‌کرد که شاکی نگاهش به سمت سیاوش برگشت و دوباره سیاهی نگاهش در سبزی چشمان سیاوش اسیر شد، اما به خودش تشر زد و گفت:
- هان؟ چیه؟
لبخند روی ل*ب سیاوش جان گرفت و با شیطنت گفت:
- با من ازدواج می‌کنی؟
هیوا نگاهش را گرفت و زیر زبان فحشی به او داد که خنده‌ی بلند سیاوش را در آورد و گفت:
- بلند بگو فیض ببرم.
اما هیوا عصبانی گفت:
- سیاوش میشه دست برداری؟ انگار نه انگار که ما رو دزدیدن، تو دست از این مسخره‌بازیت برنمی‌داری؟
- مسخره بازی چیه؟ دارم خیلی رسمی ازت خواستگاری می‌کنم.
هیوا عصبانی بر سرش غر زد:
- من تو رو بخشیدم اما این به این معنی نیست که قصد دارم با تو ازدواج کنم، نخیر آقا سیاوش این فکر رو از کله‌ت بنداز بیرون که قبول کنم آقا بالا سرم بشی.
سیاوش با خنده‌ای گفت:
- می‌خوام تاج سرت بشم.
- هه تاج، یه کم خودت رو تحویل بگیر.
سیاوش ابروانش را بالا برد و باز به شوخی و شیطنت گفت:
- عزیز دل چطوره؟ می‌خوام عزیز دلت بشم.
- هه.
- یا مثلا می‌تونی بهم بگی آرام جان.
هیوا این‌بار گفت:
- تو فقط می‌تونی بلای جان باشی.
سیاوش باز خندید و هیوا عطسه‌ای کرد که سیاوش باز گفت:
- صبر کن اومد. می‌خواستی فحشم بدی؟
هیوا استغفرالله‌ای گفت و سکوت کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
کاملیا روی مبلی لمیده بود و همین‌طور که چایش را می‌نوشید نگاهش قفل شعله‌های رقصان شومینه بود. یکی از مردها روی مبلی خوابیده بود و از آن مرد و سهیلا هم خبری نبود، گویا برای خوابیدن به اتاق دیگری رفته بودند. مردی که خوابیده بود زیرچشمی نگاهی به کاملیا انداخت و از جا برخاست و نشست. نگاه کاملیا به سویش برگشت و گفت:
- رضا، نمی‌تونی بخوابی؟
آن مرد که نامش رضا بود سری تکان داد و گفت:
- ببینم کاملیا واقعا می‌خواهی به این مرده اعتماد کنی؟
کاملیا جرعه‌ای دیگر از چاییش را نوشید و گفت:
- آره، فکر می‌کنم بیشتر از اون زنه قابل‌اعتماده.
- رو چه حسابی؟ هر چی باشه ما این دوتا رو دزدیدیم، بیراه نیست که برای نجات جونشون بگن پول میدن.
کاملیا بقیه‌ی چایش را نوشید و گفت:
- اولش شک داشتم اما حالا مطمئنم.
- از چی؟
- این پسره برادر سیامک، اون زنه هم زنشه.
ابروان مرد درهم شد و ناباور گفت:
- سیامک؟ کدوم سیامک؟
کاملیا نگاه مستقیمش را به چشمان رضا داد و گفت:
- همون پوکر بازه، همون که هیچ‌کس رو دستش نبود. یادته هفت سال قبل. رقیب سرسخت تینوش.
مرد که انگار کسی را به خاطر آورده باشد ناباور گفت:
- نه، باورم نمی‌شه. مطمئنی؟
و از جا برخاست و ناباور موهایش را دو دستی چنگ زد و گفت:
- یاخدا، چه گوهی خوردیم ما. کاملیا بدبخت شدیم. بدبخت شدیم.
- سیامک مرده.
و همین دو کلمه چشمان رضا را از تعجب گشاد کرد و ناباور گفت:
- مرده؟ از کجا می‌دونی؟
- شیدا می‌گفت، یادت نیست؟ می‌گفت شوهر این زنه مرده، برای همین می‌خواد با برادرشوهرش ازدواج کنه.
رضا مدتی قدم زد و بعد برگشت مقابل کاملیا نشست و گفت:
- حالا چیکار می‌خواهی بکنی؟
کاملیا از جا برخاست و گفت:
- تو میگی چیکار کنیم؟
- نمی‌دونم.
کاملیا به سمت آشپزخانه به راه افتاد و گفت:
- می‌خوام بدونم چی شده که سیامک مرده.
***
برای شام چندتا تخم‌مرغ نیمرو کرد و سفره‌ای را نزدیک شومینه انداخت. رضا تمام مدت روی مبل نشسته بود و توی فکر بود. کاملیا سفره را که چید به سمت اتاقی که سیاوش و هیوا را زندانی کرده بودند رفت. در اتاق را که باز کرد نگاه هیوا و سیاوش به سمتش برگشت.
- شام می‌خورید؟
سیاوش سری تکان داد و به همراه هیوا از جا برخاستند و از اتاق بیرون آمدند. هردو باز پشت به شومینه در کنار سفره نشستند. رضا هم که روی مبلی نشسته بود مقابل سیاوش سر سفره نشست و بی‌مقدمه پرسید:
- تو برادر سیامکی؟
سیاوش متعجب نگاهی به هیوا انداخت و دوباره نگاهش را به رضا داد و گفت:
- هستم.
کاملیا هم در کنار رضا نشست و گفت:
- بذار بعد از شام حرف می‌زنیم.
رضا اما صبر نداشت، برای همین باز خطاب به سیاوش گفت:
- برادرت پوکرباز بود؟
سیاوش مشکوکانه نگاهی به آن دو انداخت، هیوا پرسشگر گفت:
- پوکر چیه؟ شما سیامک رو از کجا می‌شناسی؟
مدتی به سکوت طی شد که باز هیوا گفت:
- چرا جواب من رو نمی‌دید؟ سیاوش این‌ها در مورد چی صحبت می‌کنن؟
سیاوش همه‌چیز را در مورد سیامک می‌دانست، می‌دانست برادرش یه زمانی اهل پوکر بود و در این کار حرفه‌ای بود، اما نمی‌دانست این کسانی که مقابلش نشسته‌اند دوست سیامک هستند یا دشمنش.
کاملیا بهت این سکوت را شکست و گفت:
- من بهش مدیونم، یک‌بار جون من و رضا رو نجات داد.
این حرف آبی بود روی آتش، سیاوش نیم‌نگاهی به هیوا انداخت و گفت:
- سیامک از وقتی ازدواج کرد، پوکر رو گذاشت کنار.
رضا مکثی کرد و بعد گفت:
- آدم گنده‌ای بود. چی شد؟ مرد؟
سیاوش جوابش را داد:
- مرگ سیامک یه تصادف بود، اما اگر شیدا عصبانیش نمی‌کرد اون تصادف رخ نمی‌داد.
هیوا باز پرسید:
- سیاوش نمی‌خواهی بگی موضوع چیه؟
کاملیا خطاب به هیوا گفت:
- موضوع اینه که بلیطتتون برده.
سیاوش گفت:
- با برادرم رفاقت داشتید؟
رضا جوابش را داد:
- رفاقت که نه، اما بهش مدیون هستیم. یه بار جون من و کاملیا رو خرید.
کاملیا لقمه‌ای از تخم‌مرغ را گرفت و به سوی هیوا گرفت و گفت:
- شام بزنید بعدش مفصل حرف می‌زنیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین