• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
باز هم دور بودی از من، در تمام مدتی که سیاه پوشیده بودی، تو غم داشتی و من هم تمنای تو را در چشم‌هایم مرور می‌کردم.
نگاهت لحظه‌ای به سمت آسمان نگاهم نیامد اما من مدام به تو خیره بودم.
تمام لحظات دیدنت را در تمامی حالات در ذهنم ثبت کردم، می‌دانم که باز هم می‌روی و من می‌مانم و تمنای تو که گلویم را می‌فشارد، این خاطره‌های را نگه داشتم که گاهی دستان حسرتت را دور نفس‌هایم شل کنم. آخر هنوز هم به آمدنت امید دارم...!
چقدر چشم‌هایت آرام شده بود و دریایش چنگ می‌زد به دلم، قطره‌ای نیامد؛ امّا من دیدم که عوض چشم‌های قرمز شده‌ات چقدر قلبت هق‌هق کرد، صدایش را فقط من می‌شنیدم و می‌دانم که فهمیدی. همان لحظه‌ی کوتاهی که قدم‌هایم خیلی اتفاقی پشت کفش‌هایت ماند و تو صورتم را در چشمانت قاب گرفتی و چقدر درد داشت رفتنم، باید خیلی عادی از کنارت می‌گذشتم. صدای عذرخواهی‌ات به دلم نشست و من بی اختیار اشک ریختم.
چرا دلم برایت تنگ می‌شود؟ سایز قلبم چرا با دیدن تو تغییر می‌کند و طوری می‌تپد که دیگر در من جا نمی‌شود؟!
کاش باز هم بودی، کاش باز هم بیایی، تو باشی من تمام خود را در جاده می‌گذارم و از لحظه‌ی آمدنت تا رفتن دوباره‌ای را ثبت می‌کنم ذخیره برای روز مباداهایم.
اسمش را نمی‌گویم ولی تو بدان که خود آنی که در وجود منی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
خارهای زیادی را پشت لبخند‌هایم پنهان کرده‌ام. صدایم را آرام زمزمه می‌کنم که درد حنجره‌ام را از چشیدن آن خارهای مزاحم حس نکنی.
نه اینکه نخواهم نگرانت کنم؛ نه!
می‌ترسم، می‌ترسم که نگرانم نشوی و من باز هم روزنه‌ی امیدهای کوچکم را از دست بدهم.
نمی‌دانم چرا زیر آفتاب داغ، کنار اعتراض همه از نبود یک نسیم... نمی‌دانم چرا من یخ بسته بودم؟! چرا باید دست‌هایم را گره می‌کردم و آه به تنشان می‌ریختم؟ چرا باید در وجودم زمستان داشته باشم؟
جواب همه را می‌دانم؛ اما نمی‌خواهم به زبان بیاورم، من باز هم به آمدنت امید دارم. من باز هم تو را مخاطب مهرهایم می‌خوانم و در تمام من فقط از تو رد و نشان است...!
صدای سازت را هنوز هم دارم و دلم که برایت تنگ می‌شود، من و دلم به شنیدنش می‌نشینیم و خدا می‌داند که صدای خنده‌ات در انتهایش چقدر برایم دوستداشتنی‌ست.
ماندن پای چشمان تو سخت‌ترین و قشنگ‌ترین رویای محال تمام من است! آنِ دلبرم تا بحال گفته‌ام که تو آن قطره‌ی آبی رنگی در دریاچه‌ی قلبم که تمامش را به رنگ خودت گرفتار کرده‌ای؟
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
نمی‌دانم کدام دادگاه بود و کدام قاضی که حکم جدایی از تو برایم بریدند و حتی نمی‌دانم به چه جرمی؟!
من تبعید به جزیره‌ی هولناکی شده‌ام که آدم‌هایش صدای بلند اشک‌هایم را می‌شنوند؛ امّا با لبخند از من می‌خواهند فراموشت کنم، فراموشی؟ آن هم فراموشی تو؟ آیا آدمی هست که نفس نکشد و زنده بماند؟ نه نیست! پس چرا چنین خواسته‌ای از من دارند؟ شاید مغزشان نه در اینجا بلکه ساکن فضاست که حرف‌هایم را نمی‌فهمند، شاید هم قلب ندارند و آن تکه گوشت تپنده درون بدنشان تقلبی‌ست!
مهم نیست، هیچ وقت هم مهم نیست، حرف‌هایشان از در گوش‌هایم می‌آیند و از دروازه‌ی قلبم به بیرون پرتاب می‌شوند. طناب بین ما ناگسستنی‌تر از آن است که این کلمات آن را نخ‌نما کنند.
تنها وسیله‌ای که این ارتباط را تمام می‌کند، تو که نه، منم! منه محتاج به تو... آتش اخم‌هایت، زهر زبانت، نگاه‌هایی که به غیر من می‌دوزی و... تمام این‌ها می‌تواند مرا بسوزاند و آن لحظه‌ است که فقط قلبم نه، تمام من شکسته می‌شود =)
بی‌رحم ِمن، دیوانه‌وار هنوز هم تو را می‌خواهم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
از رفتن خسته نشدی؟ من از ندیدنت خستم! از دیدن خودم بدون تو، از دست‌های خالی‌ام، از جمله‌های کوتاهت، نگاه غریبه‌ات، اخم‌های غمگینت!
نمی‌دانم چطور شد که امروز سهم من شدی؛ من با تمام وجود به تماشایت نشستم؛ امّا تو نگاهمم نکردی، نگاه فراری‌ات هم دلبری کرد. =)
آنِ نیکوی من؟ چشم‌هایم چشمه باز کردند به روی دست‌هایت و چقدر آرامش داشت بند بند وجودم در آغوش نگرانی‌ات! شاید من تنها کسی هستم که از آسیب دیدن در آن جایی که تو باشی لذت می‌برد. به من حق بده، تحمل آن درد‌ها زمانی که تو درمانش می‌شوی، چقدر دوست‌داشتنی‌ست.
کاش می‌شد بمیرم و تو را ببینم که اینبار دیگر نه که فرار کنی؛ نه! مشتاقانه و عاشقانه نگاهم می‌کنی و تمام مرا ثبت در خودت کرده و چشم‌هایت برای من دریایی می‌شود؛ چون دیگر نیستم...!
چه باشکوه‌ست حسرت خوردن تو و لبخند خداحافظی من. =)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
رودی کوچک و قرمز رنگ از میان انگشتانم راه باز کرد و من دیدم که چگونه گام‌هایت به سوی من دویدند. آن نگاه جنگلی مرا به درون خود کشید و من آرام به شانه‌ات تکیه زدم.
کاش زمان می‌ایستاد، کاش هیچ ثانیه‌ای رقبت نمی‌کرد که تکان بخورد و من می‌مانم و تو و بغض سنگ شده‌ی صدایت! =)
تو هم می‌ترسی، توهم از نداشتنم می‌ترسی؛ نه؟ =)
من می‌دیدم که چطور سایه‌ام شده بودی و مدام نامم را می‌گفتی و من هربار بیشتر از قبل عاشق حرف به حرف اسمم می‌شدم که چه شیرین از میان لب‌هایت به دلم می‌نشستند.
و امان از آن لحظه‌ای که صورتت را درون نگاهم جا کرده و گفتی: « مگه قرار نبود همیشه مراقب خودت باشی، ماهی؟» سکوت کردم و می‌دانم از نگاهم خواندی : « ما قرارهای زیادی داشتیم!» که نگاهت سر خورد و به روی سرامیک‌ها افتاد.
دلم را بگو، دیوانه شده و جایش را گم کرده بود و در دهانم می‌زد... و عقلم وسوسه‌‌ام می‌کرد که باز هم دست‌هایم را نشانت بدهم و تو نگرانم شوی، عقل و قلبم عجیب باهم هم‌دستی مکارانه‌ای داشتند.
و من نفس نکشیدم، بلکه جان گرفتم و آماده‌ی راند بعدی شدم. می‌خوام بی رقیب از تمام روزهای داشتنت خاطره بسازم. =)
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
قرار نبود که دستانم اسیر شود و تو سکوت کنی، قرار نبود که شکلات تلخ بچشم و تو چشم ببندي، قرار نبود چشم‌هایم بغض کنند و تو بروی.
آه که چه کشید درونم از نداشتنت؛ چه سوخت تمام من در آتش نخواستنت و چه دردی داشت، مُردن در کنار سنگ!
بچه که بودیم، تمام خیال‌هایم را با هم بازی می‌کردیم. یادت هست؟ من شنل می‌پوشیدم و به خواب مرگ می‌رفتم و تو رابین هود! فراموش کرده دست‌هایت که چقدر پانسمانش می‌کردم تا راحت‌تر به آن سنگ مشت بزنی؟ چرا آن زمان شجاع و الان.... .
چه چیزی عوض شده؟ کاش می‌گفتی، نمی‌دانم صدایت و اخم‌هایت را باور کنم یا چشم‌ها و گرمی دستانت؟ کدام یکی تویی؟
دلم برای گذشته تنگ شده، کاش میشد به عقب برگشت و در آن لنگر انداخت و دیگر به دریای زمان نرفت! کاش میشد در جاده‌ی زمان خانه ساخت و ساکن شد! راحت‌تر بگویم، کاش میشد تو را داشته باشم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
استخوان‌های گردنم زیر فشار غدد سرطانی بغض هایم درد می‌کشند و من خرد شدنشان را حس می‌کنم.
کاش حداقل در چشمانم می‌ماندی، دیگر برای کِه من چشم باز کنم؟ چگونه ساعت‌های نبودنت را بگذرانم؟ هنوز هم به نداشتنت عادت نکرده‌ام!
کاش میشد قلمی جادویی داشتم و در تمامی صفحات زندگی‌ام از تو می‌نوشتم و برای همیشه تو را کنارم حبس می‌کردم!
فکر می‌کردم بیشتر بمانی؛ امّا حقیقت قوی‌تر از خیال‌هایم بود و زانوانم را با بردنت خم کرد و من دنیا پیش چشمانم چرخ می‌زند و بی‌تاب به زمین پناه می‌برم و چشم می‌بندم که رفتنت را نبینم.
چرا حتی یک بار هم به عقب برنگشتی و نه به من، به هر که دوستش داری نگاه نکردی؟ من حتی نگاهی سهم من نباشد را هم می‌خواهم. خودم را در مسیر چشمانت می‌اندازم و مشتاقانه می‌بینمت و می‌دانم که اخم‌هایت تقلبی‌ست! لبخند پشت چشمانت را می‌شناسم.
تو رفتی، باز هم رفتی و من آه بدرقه‌ی مسیرت کردم؛ امّا زمین گیرت نکرد! انگار بی اثر و محو شده تمام من برای همه، شاید چون تو را دیگر ندارم!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
چه رنگ جذابی داشت وقتی تو بودی و چه هولناک شده این درد حالا که از من فرار می‌کنی، خون در رگ‌هایم ایستاد و نقش زمین شدم با شنیدن خبر تمام شدن روز‌های بودنت.
از خنده‌های جلاد و زنگ منحوسش که در تن گوش‌هایم می‌نشیند، متنفرم! کاش به جای او تو بودی؛ حتی اگر یه کلمه تکراری و معمولی را در گوشم نوازش می‌کردی.
چرا کسی باور نمی‌کند که من نه به او، من به تو نیاز دارم؟ چرا من برای آن‌ها مقابل تو کوچکم؟ چرا باور ندارن که تمام حال خوبم را تو در درون دستانت داری و به غیر تو فقط لبخندی مصنوعی به روی لب‌هایم می‌نشاند تا عادی به نظر برسم و حالم را نپرسن؟
از سوال‌هایشان، از گوش ندادن‌هایشان، از منطق‌های بی احساسشان، از جمله‌های بزرگ و بی رحمشان و از همه‌ی آنها که تیغ‌های زهرشان را به تنم می‌زنند، آزرده‌ام!
کاش کنارم نبود و دستانم را با قدم اولم به سوی تو اسیر نمی‌کرد تا منم چون تو فرار کنم؛ امّا نگاهش سنگی بود و من چون برده‌ای برای او، حتی نیش اشک‌هایم هم نرم نکرد این سنگ را، با قدرت دستانم را فشرد و پرتحکم لب‌هايش بی صدا در گوش‌هایم زمزمه کرد: «تکون نخور، تو هيج جا نمیری، فقط اینجا، تو دستای من! »
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
نگاهم را می‌بندم تا نبینمت که بی تفاوت نگاهم می‌کنی، ندیدنت بهتر از دیدن نگاهی‌ست که من در آن دیگر نیستم!
در دورترین نقطه به صدایت نشستم که نشنوم نجوای لب‌هایت کنار گوش دیگری بود و لبخند‌هایش که برای تو ستاره میشد و در چشمانت می‌رقصید.
تمام وجودم را سرمایی سخت احاطه کرده، شاید رفتار یخی‌ات به سرم آوار شده که من می‌لرزم، با اینکه به شومینه تکیه زده‌ام!
نگاهت برای لحظه‌ای شکار نگاه خیره‌ام می‌شود و من غم را ديدم! غم؟ پس چرا دوری از من؟ چرا سهم دیگری؟ شاید هم غم نگاهت مال من نیست، مال من بود که رو برنمی‌گرداندی!
آری، من تنهایی را در وجودم صدا زدم و نقابی تلخ روی صورتم گذاشته و دست‌هایم را به سنگ بند می‌کنم تا بایستم؛ امّا اخم نگاهت که به دستانم دوخته می‌شود، سست می‌شوم و باز هم فرار می‌کنم.
ما چند خط موازی هستیم که رسیدنمان به هم فقط با قطع یک‌دیگر ممکن می‌شود!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب

RoZhaN☂

کاربر خاص
کاربر رمان فور
سطح
3
 
ارسالات
1,409
پسندها
3,048
دست‌آوردها
163
مدال‌ها
5
سن
23
محل سکونت
Autumn
چشم بستم و تکیه دادم به درخت قدیمی و صورتم را به رقص موهایم با باد سپرده‌ام و گوش‌هایم فقط صدای گنجشک‌ها را می‌شنود که مرتباً باهم حرف می‌زنند، کاش توهم بودی تا منم کسی را برای شنیدن حرف‌های ناگفته در پس سکوت‌هایم داشته باشم؛ امّا مثل همیشه تنها مخاطب من جاندارانی هستند که هیچ کس حرف‌هایشان را نمی‌شنود یا اگر بشنود متوجه نمی‌شود، چه شباهت عجیبی داریم؛ نه؟و چقدر دردآور است این اشتراک در عین انسان بودن!
من و تو و قلبم، درون من هستیم و ما فقط خودمان را داریم و تنها دلمان به هم خوش است و من می‌دانم که این اجتماع تنهایی‌هاست!
اینجا خبری از درد نیست، اینجا خوابی شیرین و رویایی محال است که هیچ کس نمی‌تواند مرا از داشتنش محروم کند.
انگشتانم را بر تن سبزه‌های کنارم می‌کشم و مرور می‌کنم تمام خاطرات قدم‌هایمان بر رویشان؛ می‌بینی؟ حتی اینان هم تورا به یاد دارند!
تا وقتی که این جعبه‌ی خاطره‌ها و این محمل محبت‌هایت باشد، تو هستی؛ حتی در پنهانی‌ترین ثانیه‌های زندگی‌ام!
می‌بینی؟ هنوز هم دارمت، فقط برای خودم... .
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
بالا پایین