کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
***
- رابطتون خوبه با هم؟
گازی به ساندویچم زدم، سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره.
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- نچ نچ نه به اون موقع که نمیخواستی حتی اینستاگرامش رو فالو کنی نه به الان که تو بغلشی.
ابروهام رو تو هم گره کردم و گفتم:
- تو بغلشم؟
سلوا با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و گفت:
- چیه نگفتم تو تختشی که که اونطوری اخم میکنی.... .
زیر لب ادامه داد:
- حالا اونم میری.
از زیر میز با پا به ساق پاش زدم و گفتم:
- سلوا چرت نگو خب؟
- وحشی شدیا، شوخی کردم. اصلا مگه چشه؟ آدم وقتی یکی رو دوست داشته باشه طرفم دوستش داشته باشه که دیگه مهم نیست.
چشم غرهای بهش رفتم و با پوزخند گفت:
- استوری هم که برات گذاشته بود حتما میخوادت دیگه.
- حالا چرا پوزخند میزنی؟
به صندلی تکیه داد و دست به سینه شد و گفت:
- آب نمیدیدی وگرنه شناگر خوبی هستی، والا ملت شانس دارن.
کلافه ساندویچی که حالا نصف شده بود رو توی ظرف انداختم و گفتم:
- الان داری تیکه میندازی دیگه! دوستمی مثلا.
صاف نشست و گفت:
- نه فقط میگم که خوب تیکهای هست. خوشگل، خوشتیپ و پولدار! حالا درسته در حدش نیستیم ولی بگو تو اینستا ما رو هم فالو کنه.
- سلوا! برم بگم سلوا رو فالو کن؟
نفسم رو به بیرون فوت کردم و به صندلی تکیه زدم. سلوا شونههاش رو بالا انداخت و همونطور که نگاهم میکرد به ساندویچش گازی زد.
***
با صدای کوبیده شدن در خونه، از ترس توی جا پریدم. خودکار رو لای جزوم گذاشتم و سریع از اتاق خارج شدم. صدای تق و توق از آشپزخونه میاومد.
رها الکی در کابینتها رو باز میکرد و میبست. کنار اپن ایستادم و گفتم:
- رها؟
برگشت و نگاهم کرد، چیزی نگفت و یه لیوان آب پر کرد و خورد.
- چیکار میکنی؟ چیشده؟
پشت میز ناهار خوری نشست و گفت:
- شیطونه میگه پاشو همین الان وسایلا رو جمع برو دنبال یه خونهی دیگه.
رو به روش نشستم:
- باز چخبر شده؟
- مرتیکهی هیز نفهم، مثلا متاهله گیر داده به من.
- کی؟
- صاحب خونهی لعنتی.
- چرا زودتر بلند نشدی؟ الان که بهمن ماهیم وسط زمستون کجا بریم؟
- سر سال دنبال خونه میگردم. حواست باشه ها یه وقت تنها خونهای اومد در رو باز نکنیا.
- باشه. فامیلیِ نکبتش چی بود؟ یادم رفته.
- رضایی.
سرم رو تکون دادم و از جا بلند شدم و دوباره گفت:
- امشب میذیم خونهی شاهان.
- آره گفت بهم.
- خب ساعت شش غروبه! کی میخواستی بری؟
چشمهام رو چرخوندم و گفتم:
- داشتم درس میخوندم بعدشم منتظر تو بودم.
- خب برو آماده شو بریم.
لباس سادهای پوشیدم و زود آماده شدم از بس که رها هول بود.
سر خیابون خونهی شاهان نگه داشت و به سوپر مارکت رفت تا خوراکی بگیره.
زیرلب با اهنگ میخوندم و سرم رو آروم تکون دادم و نگاهم به گربهای بود که کنار خیابون نشسته و دستش رو لیس میزد که یهو ماشین مدل بالایی از کنار ماشین رها رد شد و من با دیدن مانلی چشمهام گرد شد. نکنه داره میره خونهی شاهان؟ با شاهان چیکار داره؟ نکنه هنوز...
رها در ماشین رو باز کرد و کیسه ی خرید رو روی پام گذاشت و من بلافاصله پرسیدم:
- فکر کنم مانلی رو دیدم.
ماشین رو روشن کرد و با تعجب گفت:
- مانلی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ماشینش چیه؟
- سانتافهی نوک مدادی.
- آره همون بود.
کمی عقب تر از برج پارک کرد و بعد هر دو پیاده شدیم.
- رها اینجا چیکار میکنه؟
رها زنگ خونه رو زد و گفت:
- ول کن بابا تو هم، چیکار میخواد بکنه؟ آویزونه دیگه.
در باز شد و وارد شدیم، به نگهبان سلام کردیم و وارد آسانسور شدیم. از استرس حضور مانلی لب پایینم رو به دندون گرفته بودم و پوستش رو میکندم.
رها به بازوم زد و گفت:
- مشکل داریا! مانلیه دیگه چته تو؟
- مگه مانلی قبلا دوست دختر شاهان نبوده؟
رها با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و بعد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- پس تو عاشقی! عاشق شاهان شدی؟
هیچی نگفتم و محکمتر به بازوم زد و گفت:
- واقعا؟ عجب!
چشم غرهای بهش رفتم و در کمال ناباوری گفت:
- نباید میشدی.
یکه خورده نگاهش کردم و همون موقع آسانسور ایستاد و در باز شد.
- دیدم شاهان باهات خوبه و هواتو داره ها ولی تو حواست رو جمع کن.
پشت سرش از آسانسور خارج شدم و قبل از اینکه زنگ در رو بزنه برگشت سمتم و گفت:
- نمیگم شاهان بده، اصلا اگه عاشقت باشه که عالیه یعنی من از خدامه ولی باز تو....
بیحوصله حرفش رو تکرار کردم:
- حواست رو جمع کن!
زنگ در رو زد و مانلی خانم در رو باز کرد و با صدای نازکش گفت:
- وای سلام عشقا.
لبخند مصنوعی زدم و جوابش رو دادم. اول رها رفت تو و بعد من، میدونستم که با کفش برم تو مشکلی نداره ولی کفشهام رو درآوردم و بدون اینکه به مانلی نگاه کنم خودم خم شد و از جا کفشی صندلهای سفید رنگی که خودم آورده بودم اینجا برداشتم و جلوی پام انداختم.
- اِ؛ زیاد میای اینجا؟
صندلها رو پوشیدم و بهش نگاه کردم:
- چطور؟
- جای همه چی رو بلدی، این صندلها هم قبلا نبودن اینجا.
الان داشت حرص من رو درمیآورد با جملهی دومش؟ یعنی قبلا من بودم و الان تویی.
- عزیزم من از جا کفشی فقط صندل برداشتم این ربطی نداره به این که همه جا رو بلد باشم.
شاهان به سمت راهرو اومد و گفت:
- استخاره میکنین یا وراجی؟ بیاین تو دیگه.
با لبخند بهش سلام دادم که جلوی مانلی خم شد و گونم رو بوسید.
مانلی پوزخندی زد و جلوتر از ما رفت. شاهان کمی سرش رو پایین آورد و آروم گفت:
- چرت گفت باز؟
سرم رو به عنوان نه تکون دادم و گفتم:
- نه چیزی نگفت، تو دعوتش کردی؟
صاف ایستاد و یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- من! نه بابا این آراد خنگ از دهنش پریده گفته امشب میریم خونه شاهان اینم خودش رو دعوت کرد.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:
- حسادت نداره که.
تنها با حرص نگاهش کردم و چیزی نگفتم. مگه میشه حسادت رو از خانمها جدا کرد؟ وارد پذیرایی شدیم و با بقیه سلام و احوال پرسی کردم. بعد به سمت اتاق شاهان رفتم و تنها پالتوم رو درآوردم و روی تخت انداختم. اتاق افتضاح شلوغ بود و حتی دستمالی هم روی آیینه میز توالت نکشیده و کمی کدر بود.
جلوی آیینه ایستادم و شالم رو درست کردم، یه تونیک سادهی مشکی از جنس لمه پوشیده بودم و با دیدن مانلی تمام اعتماد به نفسی که داشتم دود شد رفت هوا. آیناز هم همیشه شیک بود اما رقیب که نبود. رقیب؟ یعنی برای شاهان مهمم و به طور اساسی جایی تو زندگیش دارم که مانلی رو رقیب بدونم؟
با اوقات تلخی کمی رژ لبم رو پر رنگ کردم و از اتاق خارج شدم. رها؛ پالتو، شال و کیفش رو همینطوری روی میز ناهار خوری گذاشته بود و صداش از داخل آشپزخونه مییومد که با آیناز حرف میزد.
وارد آشپزخونه شدم و گفتم:
- رها لباسات رو روی میز گذاشتی.
رها بستهی چیپس خالی شده رو توی سینک انداخت و گفت:
- نچ ول کن اینجا خودش بهم ریخته هست.
چشم غرهای بهش رفتم و بستهی چیپس رو از تو ظرفشویی برداشتم و گفتم:
- تو بدترش میکنی.
آیناز یدونه پفک داخل دهانش گذاشت و گفت:
- دوست دختراش فقط میان حال میکنن و می....
حرفش رو خورد و با لبی که زیر دندون گرفته بود بهم نگاه کرد.
- دوست دختراش؟
رها هم دست به سینه به آیناز نگاه میکرد. آیناز گلوش رو صاف کرد و گفت:
- به رسم عادت گفتم، والا من که از هیچ چیز شاهان خبر ندارم. بعدشم مگه تو دوست دخترش نیستی؟
همینطوری نگاهش میکردم که ادامه داد:
- هستی دیگه، آدم که بیست نفر دور خودش جمع نمیکنه! میخواستم بگم به خونهش یه دستی بکش.
بعد ظرف شیشهای پفک و چیپس رو برداشت و همونطور که از آشپزخونه بیرون میرفت گفت:
- بیاین دیگه.
سرم رو به طرفین تکون دادم و رها با خنده بقیه خوراکیها رو برداشت و گفت:
- چای بریز بیار، بیا بشین یکم مانلی رو هم حرص بده.
از دفعهی اولی که اتفاقی با سلوا شاهان رو توی خیابون دیدیم و بعد من همراهش به خونش اومدم، فقط دو سری دیگه اومدم اینجا و کمی تمیز کاری کردم.
سینی چای رو برداشتم و به هال رفتم. امیرعلی، شاهان، آیناز و آراد مشغول بازی کردن پاسور بودن.
چای رو روی زمین نزدیک بچهها گذاشتم و خودم کنار شاهان نشستم.
- قهوه یا نسکافه میآوردی.
به مانلی که روی مبل نشسته بود و من رو خطاب کرده بود نگاه کردم و گفتم:
- تو خونه شاهان هیچوقت قهوه پیدا نمیشه.
مانلی به شاهان که با دقت مشغول بازی بود نگاه کرد و گفت:
- آره شاهان؟
شاهان بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
- آره...!
دنبالهی حرفش رو گرفتم:
- چون خودش خیلی دوست نداره.
مانلی چیزی نگفت و کمی سرم رو نزدیک گوش شاهان بردم و گفتم:
- صدف نیست؟
بی بی پیک رو انداخت وسط و بعد از اینکه مطمئن شد این دست رو بردن برگشت نگاهم کرد و با تعجب گفت:
- صدف؟ نه نگفتم بهش.
- چرا؟ دلم براش تنگ شده.
دوباره به ترتیب برگهها رو انداختن وسط و شاهان گفت:
- تو همش دو بار صدف رو دیدی! اونم خیلی دوستانه برخورد نکرده، چی شده یهو دلت تنگ شد؟
قبل از اینکه جواب بدم ادامه داد:
- آها یادم نبود تو خیلی مهربونی.
با انگشت اشارهش روی نوک بینیم زد.
- خب میگفتی بیاد.
- زیاد نمیگم بیاد تو جمع ما، شنوزده سالشه بچهس.
- من فکر میکردم هیجده ساله باشه. حالا بگو بیاد دور همیم.
نگاهم به ورقی که میخواست بندازه افتاد و بی اختیار گفتم:
- نه.
به ورق دیگهای اشاره کردم و گفتم:
- برگهی امیرعلی سره، در هر صورت دست مالِ اوناست.
برگه رو انداخت و گفت:
- آره حواسم نبود.
آراد چشمکی زد و گفت:
- حاج خانم شما هم بلدین؟ کجا یاد گرفتید، قمارخونه؟
مانلی خندید و من چشم غرهای به آراد رفتم. شاهان گفت:
- آره قمارخونهی بابات.
- جون بابام چه قمار خونهای داره.
شاهان جعبهی مشکی رنگ پاسور ها رو به سمت پرت کرد و گفت:
- زر نزن بازیتو بکن، آراد ببازیم پارت میکنم.
آراد چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
- داداش به من چه، هر چی دست بیاد.
امیرعلی با اخم گفت:
- بابا دو ساعته ورق رو انداختم وسط، بندازید دیگه.
- من با شاهان حال نمیکنم دست بعدی هانا جون میاد بازی میکنه.
- شرطیش کن آراد.
به مانلی که اینو گفت نگاه کردم و در کمال پرویی گفت:
- آها حواسم نبود حرومه.
- خب خیلی وراجی کردی دیگه مانلی فعلا تا کپن بعدی سکوت کن.
شاهان خطاب به مانلی گفت. مانلی از جا بلند شد و همونطور که سمت باندهای کنار تلوزیون میرفت گفت:
- چرا سکوت کنم؟ دور هم جمع شدیم حال کنیم. چیه داریم در و دیوار نگاه میکنیم.
- والا ما که بازی میکنیم، تو که حوصلهت با این مهمونیا سر میره نمیاومدی.
این رو آراد گفت و مانلی با اخم بدون اینکه جواب حرفش رو بده رو به شاهان گفت:
- کنترل باند کو؟
- تو کشوی میز تلوزیون.
رها اومد کنارمون نشست و فنجون چاییش رو برداشت و گفت:
- زیادش نکنیا سرم درد میکنه.
مانلی آهنگ آرومی گذاشت و دوباره برگشت سر جاش نشست و بیحوصله به بازی بچهها نگاه می کرد.
دور اول بازی که تموم شد شاهان بلند شد تا به صدف زنگ بزنه و من به جاش نشستم و شدم یار آراد.
- ببین با شاهان که باختیم اگه بلد نیستی پاشو.
- باشه اگه باختیم....
بین حرفم پرید و گفت:
- اونوقت برامون میرقصی.
چشمهام رو درشت کردم و گفتم:
- چی میگی برای خودت؟
آیناز با خنده روی پام زد و گفت:
- خوبه دیگه.
با اخم به آراد نگاه کردم:
- نخیر قبول نیست.
آراد ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- خب پس مطمئنی که میبازیم.
- خب...احتماله دیگه.
امیرعلی کارتها رو بر زد و گفت:
- آیناز حکم رو میگه.
شاهان به سمتمون اومد و کنارم نشست و رو به رها گفت:
- رها ظرف تخمه رو میدی؟
رها روی مبل ولو شده بود و بیحوصله گفت:
- دستم نمیرسه ول کن.
آیناز خندید و همینطور که خم میشد از روی میز تخمه رو برداره گفت:
- زاییدی رها؟
- آره دوتا.
شاهان ظرف رو گرفت و گفتم:
- چیشد؟
- گفت نمیام.
آراد با تعجب گفت:
- کی نمیاد؟
نگاهی به کارتهای انداخته شده انداختم و بعد کارت خودم رو انداختم و دست برای ما شد.
- صدف.
آراد فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. با شوخیهای آراد و تیکه انداختنهای شاهان به مانلی بازی تموم شد. در آخر ما بردیم و من از رقصیدن نجات پیدا کردم.
شاهان از رستوران غذا سفارش داد و بعد از صرف شام هر کسی یه جا نشسته بود.
من مشغول مرتب کردن آشپزخونه بودم و ظرفهای شسته شده رو سر جاش میذاشتم که یهو دستهای گرمی رو دوتا بازومهام نشست و هول زده سرم رو چرخوندم که خورد به سینهی شاهان.
سرش رو کنار گوشم خم کرد و گفت:
- کی گفته هر وقت تو میای اینجا باید کلی کار کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- تقصیر توعه دیگه از بس شلختهای.
گونم رو بوسید و گفت:
- منِ شلخته رو عفو بفرمائید.
بشقابی که دستم بود رو روی کابینت گذاشتم و به طرفش برگشتم و گفتم:
- از مانلی خوشم نمیاد.
خندید، بلند! که آراد با صدای بلند گفت:
- میگم اگه ما رو یادتون رفته، هنوز نرفتیم.
آروم به سینش زدم و گفتم:
- حالا ما رو مضحکهی آراد کن.
چون قدش بلند بود با خنده سرش رو خم کرد و رو به روی صورتم قرار گرفت و گفت:
- والا منم از مانلی خوشم نمیاد، خوب شد؟
لبههای شالم رو درست کرد و گفت:
- بیا بریم.
با هم از آشپزخونه خارج شدیم و آراد رو بهم گفت:
- بَلا یدونه بطری بیار.
- چلاقی؟
این رو شاهان بهش گفت و من به سمت آشپزخونه رفتم تا بطری بیارم.
- میخوایم جرئت و حقیقت بازی کنیم.
بطری کوچیک نوشابه رو به آراد دادم و کنار رها روی مبل نشستم.
آراد روی زمین نشست و نگاهی به جمع کرد و گفت:
- بیاین دیگه.
مانلی از جا بلند شد و کنارش نشست و گفت:
- این بازی حداقل هیجان داره.
پاشدیم و دور هم نشستیم. کنار رها نشسته بود که شاهان به کنار خودش اشاره کرد و گفت:
- بیا اینور.
از جا بلند شدم و جام رو با امیرعلی عوض کردم. آراد بطری رو وسط گذاشت و گفت:
- وا دادیا!
همه گیج از حرفش بهش نگاه میکردیم که گفت:
- با شما نبودم.
رها بطری رو چرخوند و گفت:
- اسکل شدی؟ با کی بودی پس؟
- خودش فهمید با کی بودم.
بطری به سمت آراد و آیناز افتاد.
آراد دستهاش رو بهم زد و گفت:
- خب آیناز خانم جرئت یا حقیقت.
- سوالای خرکی نپرسیا، حقیقت.
آراد چشم.هاش رو ریز کرد و گفت:
- آخرین دوست پسرت کی بود؟
رها و شاهان خندیدن و آیناز با اخم فحشی به آراد داد.
آراد با خنده گفت:
- بگو دیگه معطلیم.
آیناز به امیرعلی نگاه کرد و گفت:
- امیرعلی.
آراد قیافهی متفکر به خودش گرفت و گفت:
- نه امیرعلی نبود که.
آیناز با حرص گفت:
- ببینم میتونی امشب اینو بندازی به جون من یا نه.
امیرعلی سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- بچرخون بطری رو.
رها دوباره بطری رو چرخوند و اینبار به سمت رها و مانلی افتاد.
مانلی موهای خوش رنگش رو پشت گوشش زد و رو به رها گفت:
- جرئت یا حقیقت؟
- جرئت.
مانلی ابروهاش رو بالا انداخت و نگاهی به اطراف خونه انداخت و گفت:
- همسایه رو به رویی شاهان یه پسر جوونه برو مخش رو بزن.
آراد گفت:
- مخشو برای تو بزنه؟
شاهان اخم کرد و گفت:
- خوب همسایههای من رو میشناسی.
- وا شناختن چیه؟ چند دفعه گذرا فقط دیدمش.
شاهان اخمش رو غلیظتر کرد و گفت:
- نمیخواد خطرناکه.
- بازیه دیگه رهام گفت جرئت باید انجامش بده.
شاهان خیره نگاهش کرد و گفت:
- میتونستی یه چیز دیگه بخوای.
مانلی خواست چیزی بگه که رها گفت:
- نچ حالا دعوا نکنید. خطرناک چیه دیگه؟ میرم بابا.
از جا بلند شد و ما هم همه باهاش بلند شدیم. خندید و گفت:
- خدا شما رو از من نگیره.
شاهان کلافه گفت:
- بری چیکار کنی مثلا؟ دم در که نمیتونی وایستی میکشونتت تو خونه.
امیرعلی گفت:
- ول کن رها بشین سرجات.
مانلی دست به کمر شد و گفت:
- نچ بابا پایه باشید.
آراد گفت:
- عزیزم خیلی مشتاقی به جای رها برو.
رها داشت میرفت که شاهان دستش رو کشید و گفت:
- کجا؟ بشین ببینم.
دوباره همه نشستیم و مانلی گفت:
- پس الکی نگید جرئت جرئت.
کسی جوابش رو نداد و اینبار شاهان بطری رو چرخوند و به سمت خودش و امیرعلی افتاد.
قبلا از اینکه امیرعلی چیزی بپرسه آراد گفت:
- جرئت بگیا.
امیرعلی پرسید و شاهان جرئت رو انتخاب کرد و آراد با مسخرگی گفت:
- شاهان طبقهی بالاییتون یه دختر جوون زندگی میکنه برو برای من مخش کن.
همه خندیدیم و مانلی پشت چشمی نازک کرد و تنها لبخند کمرنگی زد.
- چندتا از لباسات رو بده به من، با انتخاب خودم.
شاهان خیلی روی لباسهاش حساس بود و حتی اگه کسی یکی از تیشرتهاش رو میپوشید دیگه اون لباس رو کنار میذاشت.
دستی بین موهاش کشید و با قیافهی توهم خیره به امیرعلی نگاه کرد.
همه خندیدن و امیرعلی از جا بلند شد و گفت:
- داداش بازیه دیگه.
شاهان بلند شد و همراه امیرعلی به سمت اتاقش رفت. ما هم پشت سرشون رفتیم و دم در ایستادیم.
امیرعلی در کمد رو باز کرد و مشغول نگاه کردن به پیراهنها و کتها شد. همه بین رنگهای طوسی، مشکی و سفید بودن.
شاهان روی تخت نشسته بود و تنها نگاهش میکرد.
امیرعلی یکی از کتهای کتان طوسی رنگش رو برداشت و به سمت آیناز پرت کرد و آیناز کت رو گرفت و گفت:
- عشقم سلیقت خیلی خوبه.
شاهان سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- ببند دیگه در کمد رو.
همه خندیدیم و امیرعلی در کشو رو باز کرد و شاهان تند گفت:
- فقط دوتای دیگه.
امیرعلی به آراد نگاه کرد و آراد با خنده گفت:
- گناه داره، سه تا کافیه .
امیرعلی دوتا تیشرت برداشت، یکی سفید و یکی مشکی.
- همش سه چهار تا رنگ تو لباسات پیدا میشه؛ خسته نمیشی از این رنگ ها؟
شاهان سرش رو به عنوان نه تکون داد و از جا بلند شد و گفت:
- بریم دیگه.
امیرعلی دوباره به سمت کمد برگشت و گفت:
- آخ شلوار جینا رو ندیدم.
شاهان سریع به طرفش رفت و بازوش رو گرفت و گفت:
- غلط کردی! دست به شلوارام نزن.
دوباره به پذیرایی برگشتیم و نشستیم، بازی داشت جالب میشد.
اینبار آیناز چرخوند که به سمت من و مانلی افتاد. مانلی با یه لبخند فاتحانه نگاهم میکرد.
صاف نشستم و گفتم:
- بپرس.
شاهان انگشت اشارش رو به سمت مانلی گرفت و گفت:
- چرت بگی من میدونم و تو.
مانلی شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- جرئت یا حقیقت؟
- حقیقت.
یه تای ابروهاش رو ماهرانه بالا انداخت و گفت:
- شاهان کجای بدنش خال کوبی داره؟
شاهان تند گفت:
- الان این حقیقتی داره که بگه؟ قبول نیست، سوال مربوط به خودش بپرس.
مانلی ابروهاش رو بالا انداخت و همونطور که سرش رو تکون میداد گفت:
- چه ربطی داره؟
به بچهها نگاه کردم که همه بهم نگاه میکردن. دلم میخواست صندلم رو دربیارم و بزنم تو دهنش. چی رو میخواست ثابت کنه؟ دخترهی نکبت.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نمیدونم.
آراد دست به سینه شد و ابروهاش رو بالا انداخت و رو به مانلی گفت:
- خب الان چیشد مثلا؟
مانلی پوزخندی زد و گفت:
- اوکی بریم بعدی.
شاهان بلند شد و روی کاناپه نشست و گفت:
- بسه دیگه.
رها هم بلند شد:
- خاک تو سرتون با این سوالاتون.
مانلی چشمهاش رو درشت کرد و بلند گفت:
- وا چتونه؟
امیرعلی با خنده گفت:
- عقدهای شدی مانلی.
آیناز خندید و گفت:
- رها تو میدونی شاهان کجاش خال کوبی داره؟
رها با خنده گفت:
- نه والا.
مانلی با ناز موهاش رو از روی شونههاش به عقب فرستاد و گفت:
- باز من یه سوال پرسیدم شما مسخره کردین؟
پوفی کشیدم و از جا بلند شدم و میخواستم ظرف های پوست تخمهها رو بردارم که شاهان با تحکم گفت:
- بیا بشین.
دستم نرسیده به ظرف خشک شد و با تعجب به طرفش برگشتم. بیحرف کنار رها نشستم و رها گفت:
- از مانلی شاکیه ها.
- میخواست منو ضایع کنه دیگه.
- ضایع؟ همه میدونن تو مثل اون نیستی.
- دیر وقته دیگه بریم؟
به امیرعلی نگاه کردیم که داشت کاپشنش رو میپوشید.
همه باهاش موافقت کردن و رها بلند شد تا لباسش رو بپوشه، با هم به اتاق شاهان رفتیم.
مشغول پوشیدن پالتوم بودم که در اتاق باز شد و شاهان بین چارچوب در قرار گرفت و گفت:
- هانا تو بمون.
رها که داشت شالش رو سر میکرد، دستش رو هوا خشک شد و با تعجب به شاهان نگاه کرد و گفت:
- بمونه؟
شاهان سرش رو تکون داد و رها گفت:
- میخوای خال کوبیات رو نشون بدی؟
شاهان اخم پر رنگی کرد که رها گفت:
- هان؟
- اگه قرار بود کاری کنم خیلی وقت پیش انجامش میدادم، هانا بچه نیست که، بیا برو خونتون.
رها بهم نگاه کرد که بلاتکلیف شونههام رو بالا انداختم. رها با حرص ادام رو درآورد و گفت:
- این یعنی چی؟ میای یا میمونی؟
به شاهان نگاه کردم و اون سرش رو به عنوان تائید تکون داد. دلم میخواست بمونم!
- میمونم.
صدای امیرعلی بلند شد:
- شاهان ما رفتیم.
شاهان قبل از اینکه بره گفت:
- رها وایستا آخر برو.
از اتاق خارج شد و در رو بست. رها دست به کمر به طرفم برگشت و گفت:
- خیلی پرو شدی.
خندیدم و چیزی نگفتم و دوباره گفت:
- فردا پا نشی بیای گریه زاری کنیا!
نفهمیدم منظورش چی بود و گیج نگاهش میکردم که گفت:
- هیچی تو کلا پَرتی.
رها هم رفت و باز من به آشپزخونه رفتم تا بقیه ظرفها رو جمع کنم.
- تو که باز اینجایی، بیا بریم بابا ساعت نزدیک ۲ صبحه.
دستهام رو خشک کردم و با خنده گفتم:
- کجا بریم؟
دستهاش رو داخل جیب شلوار راحتیش کرد و گفت:
- بخوابیم.
- تو برو بخواب.
به طرفم اومد و دستم رو کشید و گفت:
- بیا بریم ببینم، فکر کردی تو رو برای چی نگه داشتم؟
نه استرس داشتم نه ترس! از شاهان مطمئن بودم و از خودم هم همینطور.
چندتا از لباسهای خودش که روی تخت بود رو طرفی انداخت و گفت:
- فردا زنگ میزنم یکی بیاد اینجا رو تمیز کنه.
در کمد رو باز کردم و شال و پالتوم رو آویزون کردم. با فکر اینکه مامان اگه میفهمید چیکار میکرد، لبم رو گزیدم و آروم خندیدم.
صدایی توی سرم میگفت:
- آفرین هانا خانم.
در کمد رو بستم و بهش تکیه دادم. دوست داشتم بدونم خال کوبیش چیه؟ مانلی کنجکاوم کرده بود.
- میخوام خال کوبیت رو ببینم.
داشت دراز میکشید که یهو ایستاد و نگاهم کرد. شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
- هوم؟
بدون حرف تیشرتش رو درآوردم و پشت بهم ایستاد. آب دهانم رو قورت دادم و تکیهام رو از کمد گرفتم.
کمی پایینتر از گردن، بین دوتا کتفش یه عقاب با بالهای باز تتو کرده بود.
برگشت طرفم و همونطور که تیشرتش رو می پوشید گفت:
- کنجکاویت بر طرف شد؟
لبهام رو داخل دهانم جمع کردم و سرم رو تکون دادم. اولین بار بود بدون لباس میدیدمش.
به سمت راست بدنش بین زیر شکم و رونش اشاره کرد و گفت:
- یدونم اینجاست.
با ابروهای بالا رفته نگاهش میکردم که خندید و گفت:
- اونجا رو که نمیخوای ببینی؟
لبم رو گزیدم که دوباره خندید و بعد گفت:
- فردا تو دانشگاه داری منم باید برم شرکت، نظرت چیه بخوابیم؟
سرم رو تکون دادم و به سمت چپ تخت رفتم و دراز کشیدم.
کنارم خوابید و گفت:
- میخوای بهت لباس بدم؟ با این تونیک راحتی؟
- آره خوبه.
این رو لباسهاش حساسه، لباس چی میخواد بده به من؟ لابد لباس زنونه هم داره.
بازوش رو دراز کرد و گفت:
- انقدر دور که نمیذارم بخوابی.
دودل به دستش نگاه میکردم که کشیدم سمت خودش و گفت:
- فکر میکنی؟
دست آزادش رو دورم انداخت و سرم روی سینش قرار گرفت. سرم رو بلند کردم تا چیزی بگم که دیدم چشمهاش بستس ولی گفت:
- شبت بخیر!
«موج را، اغوش سنگ آرام میسازد»
***
لیوان آب رو کنار گذاشت و به تاج تخت تکیه داد. موهام رو پشت گوش زدم، کنارش نشستم و گفتم:
- خواب چی میدیدی؟ عرق کردی.
- مادرم.
تو سکوت نگاهش میکردم که به طرفم برگشت و برای لحظهای نگاهم کرد و بعد دوباره به جلو خیره شد و گفت:
- همیشه میبینم، ولی امشب یجور دیگه بود. ناراحت و عصبی بود انگار! یه صدایی هم بود که هی میگفت اشتباه نکن!
- چی شد که فوت کرد؟
- کشته شد!
یکه خورده گفتم:
- کشته شده؟ کی این کار رو کرد؟
با تلخی گفت:
- بابام، داستان داره.
سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
- متاسفم.
- همیشه با هم بحث داشتن سر چیزهای مختلف. یه شب بحث خیلی بالا گرفت، سر یه چیز مهمی بود چون مادرم تا حالا انقدر عصبی و ناراحت نشده بود. من اون موقع پنوزده سالم بود. از اتاق اومده بودن بیرون و توی راهروی طبقهی بالا داد و بیداد میکردن. مادرم هی میگفت:« میرم اون مجوزهای غیر قانونی اون پولا و ملکایی که رشوه گرفتی رو لو میدم. خستم کردی با کارات رشید.» همین حرفها بابام رو عصبی کرد و محکم هولش داد و مادرم از... از پلهها افتاد.( کوتاه خندید و ادامه داد) پله که میگم نه پنج_شیش تا پله ها! پلهها زیاد بودن و مادرم وقتی کف زمین پخش شد تمام سر و صورتش خونی بود... .
سرم رو بلند کردم و با تاسف نگاهش کردم، نگاهم کرد و گفت:
- تمام اون شب تو بیمارستان بود ولی اخرش فوت کرد. آخه مشکل قلبی داشت و دکتر میگفت سکته کرده. من بچه ننه بودم واقعا! خیلی وابسته به مادرم بودم و از اون شب از پدرم متنفر شدم ولی به کیان نگفتم. اون شب خونه نبود.
دوتا دستهاش رو به صورتش کشید و نفسش رو آه مانند بیرون داد.
- حالت خوبه؟ میخوای سیگارت رو بهت بدم؟
خندید و همونطور که دراز میکشید گفت:
- نه دختر بگیر بخواب. تو رو بیخواب کردم، زیاد حرف زدم.
کنارش خوابیدم و دستش رو دور شونم حلقه کرد و ادامه داد:
- عوضش خوب شد. خیلی وقت بود انقدر حرف نزده بودم.
- به کسی نگفته بودی تا حالا؟
- چرا به رها.
- اگه یازده_دوازده ساله مادرت فوت کرده پس صدف...
بین حرفم پرید و گفت:
- خواهر ناتنیمه. بابام وقتی مادرم زنده بود معشوقه داشت، سیمین! بعد از چهلم مادرم سیمین و صدف رو آورد خونه، فکر کنم صدف پنج_شیش سالش بود.
واگویه گفتم:
- چه وحیقانه!
مثل اینکه نشنید و پرسید:
- چی؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- هیچی. چرا همهی اینها رو برام تعریف کردی؟
موهای کوتاهم رو که روی صورتم ریخته بود رو کنار زد و گفت:
- دلم میخواست تعریف کنم.
توقع داشتم یه چیز دیگه بگه. بگه چون به تو اعتماد دارم، چون دوستت دارم. شاید دوست داشتم بشنوم بگه:«چون قراره حالا حالا ها باهات زندگی کنم. تو هم جزو خانوادمی.»
گفت جز رها کسی نمیدونه. ولی الان به من گفت. لبخند روی لبهام نشست و پیشونیم رو به بازوش تکیه دادم و چشمهام روبستم.
«میدانی بهشت کجاست؟
یک فضای یک وجب، در چند وجب
میان بازوهای کسی که دوستش داری!»
***
پک آخر رو به سیگار زد، دودش رو بیرون داد و سیگار رو جلوی پاش انداخت و با نوک کفشش لهش کرد.
با لبخند به سمتش میاومد و دستی براش تکون داد. دستش رو تا نیمه بالا برد و دوباره پایین آورد.
نگاهش به دختری که کنار هانا بود افتاد. ابروهاش رو توهم کرد تا اسمش رو بخاطر بیاره. یادش اومد، سلوا. همونی که همیشه به استوریهای اینستاگرامش واکنش نشون میداد و از هر طریقی میخواست باهاش چند کلمه چت کنه.
قبل از اینکه بهش برسن هانا گونش رو بوسید و سلوا راهش رو کج کرد و رفت.
هانا بهش رسید و همونطور که سلام میداد با هم دست دادن.
- سلام عزیزم، بشین بریم.
همونطور که ماشین رو روشن می کرد گفت:
- اون سلوا بود؟
هانا کمربندش رو بست و گفت:
- آره؛ چطور؟
شاهان ماشین رو راه انداخت و همونطور که از آیینه بغل به ماشین پشتی نگاه میکرد گفت:
- در مورد من حرف میزنی باهاش؟
هانا با خنده گفت:
- این کار رو که همه دخترا می کنن.
شاهان خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
- چی میگه در مورد من؟
هانا شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- هیچی، کلا زیاد از تو خوشش نمیاد.
شاهان با ابروهای بالا رفته نگاهی گذرا بهش انداخت. هانا کمی به طرفش چرخید و گفت:
- امشب چیکارهای؟
شاهان لبخند زد و گفت:
- در خدمت تو.
هانا دستهاش رو بهم زد و گفت:
- خب شام بریم بیرون، فردا کلاس ندارم.
- فردا کلاس نداری یعنی میایی خونهی من؟
هانا خندید و خم شد و آروم گوشش رو کشید. همون موقع گوشیش زنگ خورد. زیپ جلوی کولش رو کشید و گوشی رو برداشت. شاهان نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- کیه؟
دستی به چتریهاش کشید و گفت:
- صدای ضبط رو قطع کن مامانمه.
دست برد سمت ضبط و صداش رو تا آخر کم کرد و هانا جواب داد:
- جانم؟...سلام خوبم شما چطورین؟....کجا؟!
با چشمهای گرد شده به شاهان نگاه کرد و اون سرش رو به معنای چیشده تکون داد.
- الان پشت درین؟....خب من تازه کلاسم تموم شده یکمی طول میکشه تا برسم...نه نه کجا بیای این همه راه! تو راهم دیگه....باشه خداحافظ.
با حرص گوشی رو داخل کولش انداخت و گفت:
- مامانم اومده تهران الانم جلو ساختمون منتظره.
شاهان دوباره صدای ضبط رو زیاد کرد و گفت:
- خب حالا که چیزی نشده.
کلافه گفت:
- انقدر بدم میاد یهو بیموقع میاد تهران، حالا خوبه زنگ زد. الان میرفتیم با هم میدیدمون دیگه هیچی!
- بهتر! بهم معرفی میشدیم.
هانا یکه خورده نگاهش کرد و گفت:
- شوخی میکنی دیگه؟
خونسرد شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- نه!
هانا دست به سینه نشست و گفت:
- باشه. حالا یکم جلوتر نگه دار خودم میرم.
- کجا بری؟ از این سر شهر به اون سر شهر میخوای با تاکسی بری؟ بشین سر جات.
- اگه مامانم....
شاهان بین حرفش پرید و گفت:
- وای هانا، نمیبینه نگران نباش.
سر خیابون نگه داشت. هانا کمربندش رو باز کرد و گفت:
- مرسی عشقم بعدا میبینمت.
داشت پیاده میشد که دستش رو کشید و گفت:
- همینطوری میری؟
هانا با استرس به خیابون نگاه کرد و بعد سریع خم شد و گونش رو بوسید.
خندید و دستش رو ول کرد و گفت:
- اینو قبول نمیکنم حالا بعدا که استرس نداشتی.
هانا چشم غرهای بهش رفت و با یه خداحافظ از ماشین پیدا شد.
قبل از اینکه حرکت کنه صدای زنگ پیامک گوشیش بلند شد، به جلو خم شد و گوشی رو برداشت، سیمین بود. پیام رو باز کرد:
- تو می دونی صدف با یه پسری در ارتباطه؟
ابروهاش رو توهم کرد و بدون اینکه جواب پیامکش رو بده باهاش تماس گرفت. ماشین رو خاموش کرد و به صندلی تکیه داد.
بعد از چندثانیه سیمین جواب داد:
- الو، سلام.
- سلام. چی میگی؟
- گفتم شاید تو بدونی به من که چیزی نمیگه.
- من از کجا باید بدونم؟ اگه نمیدونی پس این پیام چیه؟
- صداش رو شنیدم با یه پسری حرف میزد و از بین حرفاش اسم آراد رو شنیدم، عصبی بود. شاهان نگرانشم.
صاف نشست و با تعجب گفت:
- مطمئنی گفت آراد؟
- آره میشناسی؟
ماشین رو روشن کرد و گفت:
- نمیدونم، حالا بهت خبر میدم.
- نیایی اینجا با دعوا بخوای ازش چیزی بپرسیا.
اخم کرد و کلافه گفت:
- با دعوا ازش بپرسم دوست پسر داری؟ سیمین من مالِ دهه پنجاه نیستم. خداحافظ.
بدون اینکه منتظر حرفی از طرف اون باشه قطع کرد.
****
بند کولهام رو توی مشتم گرفتم و ابروهام رو توهم کشیدم. به طرف ماشین شاسی بلندی که مامان توش نشسته بود رفتم و همون موقع مامان و اون مردِ جهان، که کنارش نشسته بود از ماشین پیاده شدن.
گرهی ابروهام رو بیشتر کردم و نگاه ازشون گرفتم و سلام آرومی دادم. مامان گونم رو بوسید و اظهار دل تنگی کرد.
جهان با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
- سلام هانا جان.
نگاهش کردم و بعد سوالی به طرف مامان برگشتم که گفت:
- بیا بریم بالا حرف میزنیم. رها خونهس؟
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:
- نه؛ غروب میاد. ایشون با شما چیکار میکنن اونم اینجا؟
به جای مامان جهان به خیابون نگاه کرد و گفت:
- بهتره بریم بالا و حرف بزنیم.
همونطور که بهش نگاه میکردم به طرف در رفتم و کلید انداختم.
توی آسانسور هم خیره نگاهش میکردم و اون به در و دیوار نگاه میکرد، معذب بود. یه مرد جا افتاده، که موها و ریشش سیاه سفید بودن ولی کمتر از ۵۰ سال بهش میخورد. نگاهم کرد و لبخند زد، ولی من هنوز اخمم سر جاش بود.
وارد خونه شدیم و اول به آشپزخونه رفتم و مامان هم بلافاصله دنبالم اومد. همونطور که کتری رو آب میکردم گفتم:
- این اینجا چیکار داره مامان؟
- چایی نمیخواد، بیا بریم حرف بزنیم.
- نچ حرف چی؟ یه کلمه بگو دیگه! ( ابروهام رو بالا انداختم) با یه مرد غریبه اومدی تهران؟ یه مرد نامحرم!
کتری رو توی ظرفشویی انداختم و با تردید گفتم:
- مامان؟ نکنه... .
مامان چادرش رو از سرش درآورد و با استرس گفت:
- هانا... !
با حرص شیر آب رو بستم و گفتم:
- جواب بله رو دادی؟ یعنی چی مامان؟
مامان دستش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
- ساکت! اومدیم که حرف بزنیم نه دعوا و بحث کنیم.
پوزخندی زدم و از کنارش گذاشتم و به هال رفتم. جهان نشسته بود و با دیدنم از جا بلند شد.
- اومدین مادرم رو از من خواستگاری کنین؟
به مامان که پشت سرم بود نگاهی کردم که لبش رو گزید. دوباره به طرف جهان برگشتم و گفتم:
- آها حواسم نبود از مرحلهی خواستگاری گذشته.
مامان بازوم رو گرفت و گفت:
- هانا!
جهان لبش رو تر کرد و در کمال آرامش گفت:
- هانا جان بشین.
با حرص بازوم رو از بین دست مامان کشیدم و گفتم:
- بشینم چی بشنوم؟ تاریخ عقد؟
به طرف مامان برگشتم و گفتم:
- اصلا چرا من این آقا رو راه دادم بیاد بالا؟
- ما فردا عقد میکنیم.
با حیرت به طرف جهان برگشتم و گفتم:
- چ... چی؟
مامان دوباره بازوم رو گرفت و با نگرانی گفت:
- هانا من... !
با خشم به طرفش برگشتم و گفتم:
- تو؟ داری عقد میکنی و الان به من میگی؟ به این آقا جواب مثبت دادی؟
ازشون فاصله گرفتم و به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- وای مامان، وای! تازه سه سال میشه که بابا رفته... .
بغضی توی گلوم نشست:
- نکنه از قبل نقشهش رو کشیده بودی؟
مامان یکه خورده هینی کشید و داشت به طرفم میاومد که جهان بازوش رو گرفت و رو بهم گفت:
- هانا جان این چه حرفیه میزنی؟ زشته بخدا.
آب دهنم رو قورت دادم و با تلخی گفتم:
- باشه شنیدم بهتره برید دیگه.
مامان که صداش بخاطر بغض تغییر کرده بود گفت:
- من نقشه کشیدم بعد بابات، ازدواج کنم؟ برای جهان خواب دیده بودم؟ آفرین...آفرین.
جهان نفسش رو فوت کرد و گفت:
- من و مادرت قرار بود زودتر بهت بگیم ولی خالهت و مادربزرگت گفتن تو مخالفی و... .
نیشخندی زدم:
- آره من مخالفم و بذارید دقیقه نود بهم بگید.
جهان خواست چیزی بگه که مامان آروم گفت:
- تو نخوای، نمیکنم.
جهان با حیرت نگاهش کرد، انگار توقع این حرف رو نداشت.
تکیهام رو از دیوار گرفتم و گفتم:
- من؟ من چیکارم؟ مثل همون روز که تو خونه مامانی گفتی به تو ربطی نداره، الانم به من ربطی نداره. شنیدم که قراره عقد کنین، برین که به عقدتون برسین.
جهان چند قدم به سمتم اومد و گفت:
- مشکلی توی من میبینی؟ منم بچههام بزرگن، تو هم که اینجایی و پس فردا عروسی میکنی. مادرت قراره تا آخر عمر تنها باشه؟
مامان دستش رو به پیشونیش گرفت و نشست. نگاه از مامان گرفتم و به جهان نگاه کردم:
- من نگفتم تنها باشه، فقط چرا من باید آخرین نفر بفهمم؟ چرا... چرا انقدر زود؟
دوباره به مامان نگاه کردم:
- آذر ماه سه سال شد دیگه، آره؟
مامان غم زده گفت:
- داری بهم عذاب وجدان میدی؟
جهان کلافه گفت:
- عذاب وجدان چیه نسرین جان؟
این مرد عادت داشت آخر اسم همه، «جان» بیاره؟ یا فقط مامان و من رو اینطور صدا میکنه؟
- هانا جان مادرت حق زندگی داره.
با بغض به مامان نگاه میکردم. زور میگفتم و میدونستم نیاز به اجازهی من نداره و همین که بهم میگه یعنی براش نظرم مهمه، لج میکردم. سخت بود!
- باشه مامان، فقط ازم نخواه بیام عقدت رو ببینم.
به سمت اتاق رفتم و در رو بستم. به در تکیه دادم و نا خودآگاه بغضم ترکید و دستم رو جلو دهنم گرفتم.
مامان چند تقه به در زد و دردمند گفت:
- هانا تو نخوای من ازدواج نمیکنم، هانا میشنوی؟
- برو مامان... آقا جهان راست می... میگه.
- تو ناراحتی! نمیتونم تو رو اینطوری ببینم.
خودخواهی بود اگه میگفتم آره ناراحتم، آره عصبیم، آره ازت انتظار نداشتم به جهان جواب مثبت بدی به این زودی؟
بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- مامان... مشکلی نیست فقط... کاش قبلا بهم میگفتی. بابت حرفهام معذرت میخوام.
***
زنگ کنار در رو فشرد و کمی بعد سیمین با لبخند در رو باز کرد و گفت:
- سلام خوش اومدی.
سرش رو تکون داد و از کنارش گذشت و سیمین دوباره گفت:
- کیان اینا اومدن.
دوباره سرش رو تکون داد و همونطور که به طرف راه پله میرفت گفت:
- الان میام.
- سلام شاهان خان.
پاش روی اولین پله نرفته بود که با صدای کیان ایستاد. نگاهی به طبقهی بالا انداخت و بعد به سالن پذیرایی رفت. با کیان و گلنوش دست داد و نگاهی گذرا به جعبهی شیرینی روی میز انداخت و گفت:
- سلام، چخبر؟
کیان با لبخند گفت:
- دوتا خبر دارم.
روی مبل نشست و گفت:
- خوبه رو بگو.
- دوتاش خوبه، اول اینکه یه قرار داد عالی بستم برای تبلیغ کالاهای شرکت(....).
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- ایول مبارکه! ( رو به سیمین که شیرینی میخورد ادامه داد) صدف خونهس؟
سیمین پیش دستیِ توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
- آره تو اتاقشه.
- چی شده مگه؟
به طرف کیان برگشت و گفت:
- هیچی، شیرینی برای چیه؟
کیان با لبخند به گلنوش نگاه کرد و قبل از اینکه چیزی بگه سیمین با ذوق گفت:
- شدی عمو شاهان. گلنوش جون بارداره.
با ابروهای بالا پریده به گلنوش و کیان نگاه کرد و گلنوش با خنده تائید کرد و گفت:
- آره دیگه، امیدوارم مثل عموش خوشگل و خوش تیپ بشه.
شاهان با لبخند گفت:
- مبارکه، پسره مگه؟
گلنوش خندید و گفت:
- هنوز که معلوم نیست، خب اگه دختر باشه نمیشه که به تو بره؟
شاهان سرش رو تکون داد و گفت:
- چرا میشه! خداکنه دختر باشه.
سیمین با لبخند حرفش رو تائید کرد و کیان گفت:
- ولی من میگم خداکنه پسر بشه.
گلنوش شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- هر چی باشه، فقط سالم باشه.
سیمین یه شیرینی توی پیش دستی گذاشت و به طرف شاهان گرفت و گفت:
- حالا که خبرو شنیدی شیرینیشم باید بخوری.
- آره این شیرینی خوردن داره.
بعد از کمی حرف زدن با کیان از جا بلند شد و به طبقهی بالا رفت. در اتاق صدف نیمباز بود، دو تقه به در زد و بعد در رو هول داد و بین چارچوب ایستاد.
صدف روی تخت نشسته بود و مشغول فیلم دیدن بود. نگاهش رو از لپتاپ گرفت و سوالی به شاهان نگاه کرد.
شاهان وارد اتاق شد و در رو بست، صندلی میز تحریر رو جلوی تخت کشید و نشست.
صدف کلافه در لپتاپ رو بست و اون رو کنارش گذاشت. گفت:
- باز چخبره؟
شاهان دست به سینه شد و گفت:
- اونو که تو باید بگی.
- هر چی میخوای بگی، بگو و برو! کار دارم.
- تو و آراد سر و سری دارین باهم؟
صدف یکه خورده صاف نشست و با چشمهای گرد شده گفت:
- آراد؟ کدوم آراد؟
شاهان ابروهاش رو بالا انداخت، نیشخندی زد و گفت:
- مگه چند تا آراد میشناسی؟
صدف یهو اخم کرد و گفت:
- منو چه به رفیق تو؟
شاهان شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم، تو بگو!
صدف ترسیده بود ولی همچنان اخم داشت. شاهان به جلو خم شد و گفت:
- صدف خودت بگی بهتره، خودم بفهمم یجور دیگه برخورد میکنم.
صدف آب دهنش رو قورت داد و نگاه ازش گرفت. شاهان با حرص گفت:
- صدف!
صدف ترسیده نگاهش کرد، بعد از مکث کوتاهی آروم گفت:
- فقط دوست بودیم.
- دروغ میگی!
صدف چشمهاش رو درشت کرد و با استرس گفت:
- نه! چرا دروغ بگم؟ میگم فقط یه مدت دوست بودیم... بیرون هم چند بار رفتیم؛ همین!
- با آراد باشی، فقط برای حرف زدن و بیرون رفتن؟
صدف با بغض نگاهش میکرد. عصبی از جا بلند شد و گفت:
- اصلا کی به تو گفت میتونی با آراد دوست بشی؟ آراد! آراد آخه؟
صدف با صدایی که بخاطر بغض خش دار شده بود گفت:
- گفتم دیگه؛ همین بود بخدا، برو.
شاهان انگشت اشارهش رو به طرفش گرفت و گفت:
- آخر تو خودت رو به باد میدی، یه گندی میزنی صدف با این بیعقلیت.
همونطور که به طرف در میرفت زیرلب گفت:
- آراد، آراد!