کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
کمی از نسکافهای که درست کرده بود خوردم و بعد بلند شدم و پشت سرش از آشپزخونه خارج شدم.
روی کاناپه ولو شد و به لباسم اشاره کرد و گفت:
- راحت باش!
به سمت کیفم رفتم و گوشیم رو برداشتم تا به رها پیام بدم برام لباس بیاره.
به رها که پیام دادم گوشی رو روی میز جلوی کاناپه گذاشتم و گفتم:
- جارو برقی دارین؟
نگاهش رو از تلوزیون گرفت و گفت:
- دختر بشین سر جات.
- خب این خونه کلافم میکنه.
به طرف پنجره بزرگی که با پردهی زخیم و تیره پوشیده شده بود برگشتم و گفتم:
- پنجره به این قشنگی چرا این پرده رو بهش زدی؟
«نچ» بلندی گفت و من بی توجه به طرف پنجره رفتم و پرده رو کشیدم.
- الان که هوا داره تاریک میشه پرده رو چرا میکشی؟
چیزی نگفتم و ملافه و متکاهای اضافی که روی مبلها بود رو برداشتم و گفتم:
- اینا رو کجا بذارم؟
پوفی کشید، صاف نشست و گفت:
- اومدی که نسازی با خونهی من.
با خنده شونهای بالا انداختم و گفتم:
- یکم وسواس دارم.
از جا بلند شد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
- بده من اونا رو.
ملافه و دوتا متکا رو بهش دادم و اونم به سمت اتاقها رفت و در یکیشون رو باز و اونا رو داخل اتاق پرت کرد و بعد در رو بست.
با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم که انگشت اشارش رو به طرفم گرفت و گفت:
- هیچی نگو!
دوباره روی کاناپه ولو شد:
- اونا یه هفتس اینجا ولو بودن و من خیلی زحمت کشیدم تا اتاق بردم.
- کی اینجا رو تمیز میکنه؟
- یه خانمِ ماهی یبار میاد.
کلافه از گرما به طرف پنجره رفتم تا بازش کنم که گفت:
- هوا به این سردی باز نکنیا!
- یکم گرمم شد.
دست به سینه شد و مثل تخسها گفت:
- خب بارونیت رو دربیار.
- لباسی که زیرش پوشیدم مناسب نیست، گفتم رها برام لباس بیاره.
- خب پس بِپز از گرما.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- باشه.
راهم رو کج کردم تا به آشپزخونه برم و اونجا رو مرتب کنم، نمیدونم چجوری تحمل میکرد این همه شلوغی رو. در یکی دو تا از کابینتها نیم باز و روی اپن پر از بستههای بیسکوئیت و پاکتهای نسکافه و شکلات داغ و خوراکیهای دیگه بود. ظرف کثیف توی ظرفشویی نبود ولی کنار کابینت سینک یه ماشین ظرف شویی بود و وقتی درش رو باز کردم پر از ظرف نشسته داخلش چیده شده بود.
- نچ نچ شلختهی کثیف.
- با منی؟
هینی کشیدم و به طرفش برگشتم که دیدم دست به سینه داره نگاهم میکنه.
- بب... ببخشید.
وارد آشپزخونه شد و همونطور که پاکتهای خالی نسکافه رو از روی میز جمع میکرد، گفت:
- تمیز کن، خیلیم تمیز کن چون در عین حال که شلختم وقتی قرارِ تمیز بشه باید خیلی مرتب باشه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه جاروبرقی هم بیار.
***
تمام مدت که مشغول تمیز کردن خونش بودم روی کاناپه ولو شده بود و همونطور که فیلم نگاه میکرد تخم میشکست و پوستش رو به جای اینکه داخل پیش دستی بندازه اطرافش پرت میکرد.
انقدر که گرمم شده بود دکمههای بارونیم رو باز کرده بودم. کار آشپزخونه تموم شده بود و هال رو هم گرد گیری کرده بودم و میخواستم جارو بکشم.
دست به کمر ایستاده و نگاهش میکردم که گفت:
- بله؟
کلافه گفتم:
- گفته بودم خیلی پروئین؟
- گفته بودم خونم رو تمیز کن؟ خودت هی اصرار داشتی.
- باشه خب حداقل اون پوست تخمهها رو بریزین توی پیش دستی.
خم شد و همونطور که پوست تخمهها رو از روی میز شیشهای جمع میکرد، گفت:
- اوکی.
بعد از اینکه هال رو جارو کردم خسته روی کاناپه نشستم و گفتم:
- آخیش!
- دستت درد نکنه کوزت.
چشم غرهای رفتم و گفتم:
- اسم جدیده؟
سرش رو تکون داد و گفت: آره.
بعد از جا بلند شد و گفت:
- من میرم یه دوش بگیرم، فکر کنم کم کم بچهها بیان دیگه.
سرم رو تکون دادم و بعد از اینکه رفت زیر لب گفتم:
- نکه خیلی کار کردی!
به آشپزخونهی تمیز و مرتب رفتم و چای ساز رو روشن کردم.
در کابینتها رو یکی یکی باز کردم تا بلکه ظرف مناسبی برای شیرینی و بیسکوئیتها پیدا کنم.
مشغول چیدن بیسکوئیت توی ظرف بودم که صدای زنگ آیفون بلند شد؛ با عجله به سمتش رفتم. با دیدن بینی یه نفر که نزدیک لنز دوربین بود بیاختیار خندیدم و گوشی رو برداشتم و گفتم:
- بله؟
با شنیدن صدام سریع عقب رفت که فهمیدم آرادِ. با تعجب گفت:
- شاهان خونس؟
- بله، بیاین بالا.
دوباره با تعجب گفت:
- شما؟
- نشناختی؟ هانام.
در رو زدم و قبل از اینکه چیزی بگه گوشی رو گذاشتم. همون موقع شاهان از اتاق خارج شد. سر تا پاش رو نگاه کردم، باز هم تیشرت مشکی پوشیده بود با این تفاوت که این یکی روش نوشتههای سفید فارسی داشت. شلوارک پاش کرده و موهاش هم خیس بودن.
- کی بود؟
- آراد.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. با صدای زنگ در میخواستم برم در رو باز کنم که گفت:
- میرم خودم.
روی کاناپه نشستم و با استرس با ریشههای شالم بازی میکردم. الان بیاد حتما میخواد بهم تیکه بندازه که تو چرا انقدر زود اومدی خونهی شاهان.
آراد با سر و صدا وارد خونه شد و وقتی چشمش بهم افتاد گفت:
- به به هانا خانم علیک سلام.
بلند شدم و با لبخند گفتم:
- سلام.
مشمبایی که دستش بود رو به شاهان داد و روی کاناپه نشست و گفت:
- شاهان اینجا چه تمیزِ امروز.
شاهان همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت:
- هانا زودتر اومد که زحمت اینجا رو بکشه.
آراد ابروهاش رو بالا انداخت و بعد چشمکی زد و گفت:
- نه بابا خونهی شاهان رو تمیز کردی! خبریه؟
شاهان از آشپزخونه داد زد:
- زر نزن آراد.
مصنوعی خندیدم و گفتم:
- چه...خبری؟
آراد شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم چه خبری.
تا وقتی که رها بیاد جون من بالا اومد. آراد بیپروا حرف میزد و شاهان هم که همینطوری خود به خود جلوش آب میشدم.
از استرس گر گرفته بودم و لباسمَم که گرم بود بیشتر عرق کردم.
اولین بار بود که توی یه خونه با دو تا پسر تنها بودم و احساس ناخوشایندی داشتم.
با صدای زنگ آیفون سریع از جا پریدم و به سمت آیفون رفتم، بقیه بچهها بودن.
همونطور که به سمت در واحد میرفتم بلند گفتم:
- بچهها اومدن.
در رو نیم باز گذاشتم و همونجا منتظر موندم تا بیان بالا. با صدای در آسانسور در رو کامل باز کردم و با لبخند گفتم:
- سلام.
رها و امیرعلی با تعجب جوابم رو دادن ولی آیناز با خنده. بعد از اینکه وارد خونه شدن؛ سریع دست رها رو کشیدم و به سمت یکی از اتاقها رفتیم.
رها با حرص دستش رو از دستم بیرون کشید، دست به سینه ایستاد و گفت:
- هانا خانم با دست پس میزنی با پا پیش میکشی؟
با خنده لباسی که برام آورده بود رو از داخل کیسه پلاستیکی بیرون آوردم و گفتم:
- چی چرت میگی برای خودت؟ اتفاقی شد.
- عه اتفاقی! چطور شد؟ بگو بگو.
جریان رو براش تعریف کردم و بعد گفت:
- پس با کوزت بازی براش عشوه اومدی؟
همونطور که دکمههای شومیزم رو میبستم چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- من و عشوه؟
پالتو و شالش رو روی تخت انداخت و گفتم:
- بزار یه دیقه مرتب باشه.
ادام رو درآورد و گفت:
- «بزار یه دیقه مرتب باشه.» دیگه زر نزن بیا بریم.
از اتاق که خارج شدیم با خنده گفت:
- میگم نکنه شام هم پختی بانو؟
چشم غرهای بهش رفتم و رها بلند خندید. فکر نمیکردم با یه تمیز کردن خونه شاهان؛ این همه تیکه بشنوم.
***
منتظر روی صندلی مشکی رنگ نشسته و مدام پای راستش رو تکون میداد. منشی سرش با یسری کاغذ گرم بود و گاهی زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
کمی بعد مرد میان سالی از اتاق پدرش خارج شد و قبل از اینکه منتظر اجازه منشی باشه؛ بعد از مرد وارد اتاق شد.
- سلام.
رشید عینکش رو از روی چشمشهاش برداشت و روی میز پرت کرد و گفت:
- علیک سلام، خوبی باباجان؟
روی صندلیِ کنار میز قهوهای رنگ نشست و سرش رو تکون داد.
رشید یه چک به سمتش گرفت و گفت:
- بیا این رو ببر بانک.
چک رو گرفت و نگاهی بهش انداخت؛ پوفی کشید و گفت:
- چرا کارهای بانکیتون رو من باید انجام بدم؟
- چون پسرمی باید انجام بدی.
خندهی عصبی کرد و گفت:
- شما که این همه نوچه دارین بدین همونا برن بانک، هزار تا کار دارم.
رشید لیوان آبی که روی میزش بود رو سر کشید و گفت:
- اولا من به اونا اعتماد ندارم؛ دوما هزار تا کار یعنی دختر بازی؟
- بابا جوری حرف نزنین انگار مفت میخورم و میخوابم! فکر کنم یادتون رفته تو شرکت کیان حسابدارم!
رشید سرش رو تکون داد و گفت:
- خیر یادم نرفته. برو بانک کار من رو انجام بده بعد برو سر کار خودت.
بعد زیر لب با خودش غر زد:
- حسابداری هم انگار شغله که این انتخاب کرده!
شاهان با حرص از جا بلند شد و بدون حرف به طرف در میرفت که رشید گفت:
- پول رو که گرفتی برای خودت هم بردار.
- نیازی نیست.
قبل از اینکه از اتاق خارج بشه رشید گفت:
- تولدِ سیمین امروزه، تبرک بگو بهش. فردا هم روز مادره مثل پارسال نکنی باز!
به سمتش برگشت با پوزخند گفت:
- میخواین باکس گل و کادو هم براش پست کنم؟
رشید دوباره عینکش رو روی چشمهاش گذاشت و گفت:
- آره اشکالی داره؟
- مگه مادرمه؟ من روز مادر رو یه جای دیگه تبریک میگم.
- چرا انقدر لج میکنی؟ هی گله میکنه که «چرا شاهان با من اینطوری رفتار میکنه».
شاهان عصبی خندید و گفت:
- چرا؟ چون... .
چند قدم به میز رشید نزدیک شد، عصبی دست چشمهاش رو روی هم فشرد.
رشید با تعجب و سوالی نگاهش میکرد.
- چون بخاطر اون و هزار تا ناسزا کاریِ دیگه شما مادر من رو کشتید.
رشید با خشم از جا بلند شد و گفت:
- باز این بحث مسخره رو باز کردی؟
- مسخره؟ البته که برای شما مهم نیست.
رشید انگشت اشارش رو به طرف شاهان گرفت و گفت:
- میگم برای بار... نمیدونم بار چندم انقدر که بهت گفتم! مادرت خودش از پلهها افتاد.
شاهان با عصبانیت ولی آروم گفت:
- بابا من قاضی نیستم که بخوای حاشا کنی. من دیدم؛ دیدم که شما هولش دادید من... .
با خوردن سیلی و کج شدن صورتش ساکت شد. سرش رو بلند کرد و پوزخندی به پدرش زد و سریع از اتاق خارج شد.
***
با استرس روی کاناپه نشسته بودم و به گوشی که روی میز بود نگاه میکردم.
باید یه کاری پیدا میکردم و میرفتم سرکار. نمیتونستم هی از مامان پول بگیرم یا از کارتی که بهم داده استفاده کنم، اونم بالاخره تموم میشه.
یک ساعته اینجا نشستم و میخوام به مامان زنگ بزنم ولی از واکنشش میترسم.
با صدای در و سلام بلند بالای رها از جا بلند شدم. رها خسته ولی با لبخند وارد خونه شد.
- سلام، خسته نباشی.
خودش رو روی کاناپه انداخت و گفت:
- امروز روز خسته کنندهای بود واقعا.
روبه روش نشستم و گفتم:
- رها میتونی برای منم کار پیدا کنی؟
صاف نشست و با تعجب گفت:
- میخوای بری سر کار؟
- آره نمیشه که همش از مادرم پول بگیرم.
رها دوباره خودش رو روی مبل ولو کرد و گفت:
- پول بابات که هست اونم برای توعه؛ بیکاریا بشین درست رو بخون.
گوشی رو از روی میز برداشتم و همونطور که بلند میشدم گفتم:
- حالا بزار به مامانم زنگ بزنم.
- آره برو اجازه بگیر.
چشم غرهای بهش رفتم:
- مسخره میکنی؟
با خنده گفت:
- نه عشقم.
وارد اتاق شدم و شمارهی مامان رو گرفتم و بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
- الو، سلام دخترم.
کنار پنجره ایستادم و پرده رو کمی کنار زدم:
- سلام مامان جان خوبی؟ آقاجون و مامانی خوبن؟
- همه خوبن، تو چطوری؟ درسا خوب پیش میره؟
- آره خوبه، مامان میخواستم یه چیزی بگم.
- چیزی شده؟
از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم:
- نه فقط میخواستم بگم میشه برم سر کار؟
مامان با صدای بلند گفت:
- چی؟ سرکار برای چی؟
آب دهانم رو قورت دادم و چشم هام رو دور تا دور اتاق چرخوندم و گفتم:
- خب نمیشه که همش از شما پول بگیرم دیگه باید خو...
بین حرفم پرید و با تشر گفت:
- چرت و پرت نگو هانا، پول پدرت پس برای چیه؟ هر ماه پول به اون کارت واریز میکنن و برای تو کافیه! بعد تو میخوای بری سر کار الکی وقتت رو شلوغ کنی؟
- الان شما بخاطر پولی که به کارت واریز میشه نمیزارین برم یا بخاطر تهران و غریبگیش؟
- اونجا شهر بزرگیه و پر از آدمهای گرگ صفت.
- ولی مامان من بزرگ شدم از پس خودم بر میام.
- نمیشه، تموم کن این بحث رو.
از جا بلند شدم و بیحوصله و وا رفته گفتم:
- خداحافظ.
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم گوشی رو به سمت تخت پرت کردم و زیرلب «لعنتی» گفتم و از اتاق خارج شدم.
***
- وای سلوا چرا این جزوه رو انقدر ریز نوشتی؟ چشمام درمی... .
- هانا!
نگاهم رو از جزوهی توی دستم گرفتم و با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- چیه؟
با سر به جایی اشاره کرد. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به شاهان که دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود. وقتی دید نگاهش میکنم سرش رو به عنوان سلام تکون داد.
جزوه رو توی بغلم گرفتم و با لبخند سرم رو تکون دادم. سلوا دستم رو کشید و همونطور که آروم آروم به طرف ماشین میرفتیم گفت:
- این اینجا چیکار میکنه؟
- نمیدونم والا!
- بلا نکنه خبریه به ما نگفتی؟
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- چرا شما فکر میکنید بین من و شاهان چیزی هست؟
چشم هاش رو درشت کرد و گفت:
- شما؟
- صدف، خواهر شاهان! اونم فکر میکرد چیزی بین من و داداشش هست.
سلوا دیگه چیزی نگفت. به شاهان که رسیدیم سلوا سلام و احوال پرسی کرد و بعد رفت.
- شما اینجا چیکار میکنین؟
در ماشین رو باز کرد و گفت:
- میخوام ببرمت یه جایی؟
اخم کمرنگی کردم و با گیجی گفتم:
- کجا؟
- بیا سوار شو حالا.
سوار ماشین شد و روشنش کرد. نگاهی به اطراف انداختم و در ماشین رو باز کردم و نشستم.
کمربندش رو بست و دستش رو سمت ضبط ماشین برد و گفت:
- کمربندت رو ببند.
سرم رو تکون دادم. ضبط رو روشن کرد و بعد از بالا و پایین کردن آهنگها بالاخره حرکت کرد. گفتم:
- نمیگید کجا میریم؟ رها اینا هم هستن؟
نیم نگاهی بهم انداخت، دستش رو سمت مقنعه مشکی رنگم آورد و جلو کشیدش و گفت:
- انقدر کنجکاوی نکن.
خندیدم و مقنعهم رو کشیدم عقب. به طرف پنجره برگشتم و مشغول دیدن خیابون و ماشینها شدیم تا برسیم به مقصد. دیگه نسبت به شاهان بیاعتماد نبودم و نمیترسیدم از اینکه باهاش تنها باشم. توی شهر و خانوادهی من همیشه دخترا رو از جنس مذکر دور نگه میداشتن و برخورد با یه فرد نامحرمِ غریبه منع بود مگر اینکه قصد ازدواجی در میان باشه.
ولی اینجا همه چی فرق میکرد، دختر و پسرها جور دیگه بودن. اونقدرا هم جنس مخالف وحشتناک نبود!
صدای زنگ پیام گوشیم بلند شد. از داخل کیفم بیرون آوردمش. شیرین برام پیامی فرستاده بود «تولدت مبارک هانا جونم ماچ ماچ!» با لبخند جوابش رو دادم و بعد گوشی رو داخل کیفم انداختم. امروز تولدم بود تا الان خانوادم، سلوا و شیرین تولدم رو تبریک گفتن و کادوی کوچیکی از سلوا گرفتم؛ دیگه وارد بیست و یک سالگی شدم.
توقع تبریک گفتن رها و آیناز رو داشتم ولی خبری ازشون نبود.
- ساکت شدی!
به طرفش برگشتم:
- گفتید کنجکاوی نکنم.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- نگفتم حرف نزن که! درضمن چرا فعلها رو جمع میبندی؟ بابابزرگت که نیستم.
- چه ربطی داشت به بابابزرگ؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- حالا هر چی، راحت باش!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه سعی میکنم.
همون موقع گوشیش زنگ خورد، صدای ضبط رو کم کرد و جواب داد:
- بله؟...امشب نمیتونم کار دارم... بعدا حرف میزنیم... گیر نده... باید توضیح بدم؟ خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و جلوی ماشین انداخت. با تعجب نگاهش میکردم که لحظهای به طرفم برگشت و گفت:
- چیه؟
- هیچی فقط، تا حالا کسی بهت گفته که چقدر سرد و بیروحی؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره.
کمی بعد جلوی یه کافی شاپ نگه داشت. ماشین رو خاموش کرد و گفت:
- همینجاست.
با تعجب نگاه از کافه گرفتم و گفتم:
- کافی شاپ؛ چرا؟
دستش رو به سمت داشبورد دراز کرد که بیاختیار خودم رو عقب کشیدم. از داخل داشبورد جعبهی کرم رنگ باریکی رو برداشت و گفت:
- پیاده شو دیگه.
پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. شاهان هم پیاده شد و کت چرم مشکی رنگش رو پوشید یقههاش رو درست کرد. جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش.
در کافه رو باز کرد و کنار ایستاد تا اول برم داخل. یه کافهی دنج و چوبی! همین که وارد میشدی بوی قهوه بینیت رو نوازش میکرد. پسر جوونی به سمتمون اومد و گفت:
- خوش اومدید.
بعد به اتاقی که ته سالن قرار داشت اشاره کرد و گفت:
- بفرمائید.
با تعجب به شاهان نگاه کردم و گفتم:
- بریم اونجا؟
شاهان آستین کاپشن سفید رنگم رو کشید و جلوتر راه افتاد و گفت:
- بیا!
همین که در اتاق رو باز کرد صدای دست و آهنگ بلند شد، همه با هم گفتن:
- تولدت مبارک هانا!
جا خورده دستم رو روی دهانم گذاشتم و یه قدم عقب رفتم که خوردم به شاهان که بین چارچوب در ایستاده بود.
برگشتم و بهش نگاه کردم که شونهای بالا انداخت و گفت:
- فکر رها بود و ما هم موافقت کردیم.
با خنده وارد اتاق شدم و شاهان در رو بست. یه اتاق که مخصوص تولد و جشنهای کوچیک بود.
یه دست مبل ال آبی رنگ داخل اتاق بود که بچهها روش نشسته بودن.
روی میز جلوی مبل یه کیک تولد بود که روش شمع عدد ۲۱ داشت.
پشت میز نشستم و با لبخند گفتم:
- واقعا انتظارش رو نداشتم.
آراد کلاه رنگی روی سرم گذاشت و گفت:
- والا ما هم انتظار نداشتیم شاهان قبول کنه بیاد دنبال تو.
نفهمیدم ربطش به حرفی که زدم چی بود ولی به سمت شاهان برگشتم. ولو روی مبل نشسته بود و با دسته کلیدش وَر می رفت و خیره نگاهم میکرد.
آیناز صدای آهنگ رو کمتر کرد و گفت:
- شمع رو فوت کن آب شد.
تنها آیناز و رها شمردن و دست زدن تا من شمعها رو فوت کردم.
رو به رها گفتم:
- کاش میشد به سلوا میگفتم بیاد.
- سلوا کیه؟ غیر از ما هم مگه کسی رو میشناسی؟
چشم غرهای به آراد رفتم و گفتم:
- من دانشگاه میرم! مثل اینکه فراموش کردی.
- فراموش نکردم، نکه خیلی باحالی گفتم شاید فقط با ما دوستی.
ناراحت نگاهش میکردم که سریع گفت:
- نه واقعا باحالی حالا ترش نکن.
بعد خوردن کیک همراه چای، کادوها رو باز کردم. یه شومیز یاسی رنگ خوشگل از رها گرفتم و آیناز هم عطر خوشبو بهم کادو داد. امیرعلی لطف کرده و برام کتاب خریده بود که چقدر آراد غر زد که «کتاب چیه براش خریدی؟ کتاب هم شد کادو؟»
بستهی مستطیل شکل کادوی آراد رو از روی میز برداشتم و گفتم:
- چیز بدی که نیست؟
پوکر فیس نگاهم کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- من رو چی فرض کردی؟ چیز بد چیه؟
با خنده شونهای بالا انداختم و وقتی کادو رو باز کردم با یه باکس آدامس خرسی مواجه شدم.
با ذوق از روی مبل بلند شدم و گفتم:
- وای مرسی.
آراد پکر روی مبل ولو شد و رو به جمع گفت:
- خوشش اومد که.
همه زدن زیر خنده و گفتم:
- من عاشق آدامس خرسیم.
آراد به شاهان نگاه کرد و گفت:
- به تو گفتم براش بخر. ببین عاشق آدامس خرسیه.
رها با شک به شاهان نگاه کرد و گفت:
- یعنی چی؟
شاهان به رها نگاه کرد و گفت:
- هیچی؛ مثل همیشه چرت میگه.
بدون توجه به اونا گفتم:
- بچهها دستتون درد نکنه کادوهای قشنگین و دوستشون دارم.
- اینم کادوی من.
به طرف شاهان برگشتم،. جعبهی باریکی که از توی داشبور برداشت رو به طرفم گرفته بود. با لبخند جعبه رو گرفتم و آیناز با لحن مسخرهای گفت:
- وای یعنی چیه توش؟
آراد هم مثل خودش گفت:
- ک...دوم.
لب گزیدم و چشم غرهای بهش رفتم. رها که رو به روش نشسته بود کوسن مبل رو به طرفش پرت کرد و گفت:
- آدم باش.
در جعبه رو باز کردم با یه دستبد فیروزه رو به رو شدم. یه دستبند نقره با سنگِ فیروزه.
- خیلی قشنگه ممنون.
شاهان سرش رو تکون داد و آیناز گفت:
- چیه؟ اینوری کن ما هم ببینیم.
دستبند رو بهشون نشون دادم و همه اظهار قشنگی کردن.
چندتا عکس با رها و آیناز گرفتم و بعد از کمی رقصیدن و حرف زدن از کافه خارج شدیم. برای شام به فست فودی آراد رفتیم و شام رو اونجا خوردیم.
همراه رها از بچهها خداحافظی کردیم. سوار ماشین رها شدیم و به سمت خونه راه افتادیم.
رها آهنگ خارجی گذاشته بود و همونطور که حواسش به جلو بود سرش رو هم با ریتم آهنگ تکون میداد. صدای آهنگ رو کمی کم کردم و گفتم:
- رها خیلی شب خوبی واقعا ممنونم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- کاری نکردم که عزیزم؛ خواهش میکنم.
- در هر صورت ما خیلی وقت نیست که هم رو میشناسیم ولی تو واقعا خوبی. در کل دوستهای خوبی هستین.
با لبخند گفت:
- خوبی از خودته.
چیزی نگفتم و بیرون رو تماشا می کردم که یهو گفت:
- راستی... .
به طرفش برگشتم و گفتم:
- جانم؟
- برام عجیبه!
سوالی و منتظر نگاهش میکردم که بعد از مکثی گفت:
- رفتارت با شاهان تغییر کرده دیگه مثل قبل نیست.
برای لحظهای نگاهم کرد و با خنده گفت:
- میگم نکنه باهاش دوست شدی به ما نمیگی؟
- خب دوست که هستیم.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- نه اون دوستی که.
- آهان، نه بابا من و این حرفا؟ از این خبرا نیست.
سرش رو تکون داد و گفت:
- خب خوبه، میدونی بخاطر خودت میگم هانا. تو دختر شکنندهای هستی حواست رو جمع کن.
- چیزی شده؟
- نه چی باید بشه؟ میگم حواست به دور و برت باشه. ناراحت نشیا ولی خب یکم سادهای.
سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم. شاهان لولو بود؟ قطعا نبود، به نظرم یه آدم با شخصیت بود که فقط کمی سرد و کم حرف به نظر میرسید. من که هیچ چیز بدی ازش ندیدم.
***
سلوا عکس رو زوم کرد و روی تک تک بچه ها مکث کرد و با دقت نگاهشون کرد و در آخر گفت:
- میگم این شاهان واقعا جذابه ها، مثل بازیگرای ترک میمونه؛ مثل اونا بوره.
دستم رو دراز کردم تا گوشی رو بگیرم و گفتم:
- بده دیگه بیست بار عکسها رو نگاه کردی.
گوشی رو عقب گرفت و گفت:
- بیشعور چرا نگفتی منم بیام؟
- گفتم تا برگردی خوابگاه دیرت بشه.
دوباره مشغول دیدن عکسها شد. با شیطنت گفت:
- میگم مخ این شاهان رو بزن.
چشمهام رو درشت کردم و با تعجب گفتم:
- چی کار کنم! من از اونام که مخ پسرا رو بزنم؟
خندید و گفت:
- والا بخدا؛ خوشتیپ و پولدار! از تو هم که بدش نمییاد.
- چ...چی؟ این چرت و پرتا چیه میگی؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم من؛ اینطوری حس کردم. حالا اگه یه وقت چیزی گفت پا بده.
ابروهام رو تو هم کردم:
- دیگه چی؟ همینم مونده!
یهو محکم به بازوم زد و با ذوق گفت:
- هانا؛ بهت ریکوئست داده تو اینستا.
گوشی رو به طرفم گرفت، اعلانش بالای صفحه اومده بود و هم اسمش واضح بود که شاهانه هم عکسش.
گوشی رو از دستش کشیدم و همونطور که صفحش رو خاموش میکردم گفتم:
- خب دیدم.
سلوا وا رفته گفت:
- همین؟ خب قبول کن.
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- تو گفتی امروز درس نخوندم، خب یه ربع دیگه استاد میاد بشین یه دور نگاه کن.
با کف دست به سرم زد و گفت:
- بمیر بابا.
گوشی رو داخل کولهم انداختم و دست به سینه نشستم. سلوا جزوش رو ورق میزد و مثلا در حال خوندن بود.
گوشهی لبم رو زیر دندون گرفتم و پوستش رو کندم. یه جرقه توی ذهنم زده شد؛ شاهان از من خوشش میاد؟ شاید!
از من، یه دختر ساده که زیبایی زبان زدی هم نداره؟
ولی اون همه چی تموم بود.
چشمهام رو با حرص بستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. این مقایسه کردنها باعث میشد اعتماد به نفسم رو از دست بدم.
بهترین کار فکر نکردن بهش بود. با ورود استاد به کلاس سعی کردم حواسم رو از شاهان پرت کنم.
***
بلیط توی دستم بود و دنبال شماره صندلیم میگشتم که شاگرد راننده صدام زد و صندلیم رو نشون داد.
تشکر کردم و نشستم. اتوبوس کم کم داشت پر میشد. بخاطر اصرارهای مامان میرم به همدان تا دو روز آخر هفته رو اونجا باشم. امشب شب یلدا بود و بیشتر به همین دلیل مامان دوست داشت که برم.
کمی بعد خانمی همراه بچهی نوزادش کنارم نشست. سرم رو به شیشهی سرد پنجره تکیه دادم و بیرون رو نگاه میکردم که پر از اتوبوس و آدم های مختلف بود.
- ببخشید خانم؟
به طرفش برگشتم:
- بله؟
- میشه من جای شما بشینم، روی این صندلی کنار با بچه راحت نیستم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله حتما.
صندلیم رو باهاش عوض کردم و همون موقع اتوبوس بالاخره حرکت کرد.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم. کم کم داشت خوابم میبرد که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
شمارهی غریبه روی صفحه افتاده بود، برای اینکه ایجاد مزاحمت نشه صداش رو قطع کردم. مردد بودم جواب بدم یا نه که بالاخره قبل از اینکه قطع بشه جواب دادم:
- الو؟بفرمائید.
یه صدای مردونه و دو رگه توی گوشم پیچید. صداش جوری بود که انگار تازه از خواب بیدار شده:
- بدون خداحافظی رفتی شهرتون؟
مثل برق گرفته نشستم و گفتم:
- ش...شما؟
کوتاه خندید:
- نگو فراموش شدیم.
شاهان بود، چرا قبلا صداش برام انقدر جذاب نبود؟
- سلام آقا شاهان خوبین؟ ببخشید نشناختم.
پوفی کشید و گفت:
- آقا شاهان؟ دختر بس کن.
آروم خندیدم:
- خب، شماره ی من رو از کی گرفتی؟
- از آیناز، اون بهم گفت هانا رفته همدان. یهویی رفتی!
- بر میگردم جمعه! دلیلی نداشت بخوام به همه بگم که... .
مکث کردم، اونم چیزی نمیگفت و تنها صدای نفس کشیدنش رو می شنیدم.
- خب...زنگ زدین خداحافظی کنم ازتون؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- فکر کردم ول کردی رفتی.
چیزی نگفتم. یعنی ناراحت میشد از اینکه کلا برگردم همدان؟
دوباره گفت:
- درخواستم رو قبول کن تو اینستا خانم قدیسه. حالا میتونی خداحافظی کنی.
خندیدم و گفتم:
- خدا نگهدار .
"خدا حافظ" آرومی گفت و قطع کرد. لبخند کم رنگی روی لبم نشست. کاش میشد بیشتر حرف زد؛ جذب صداش شدم.
وارد اینستاگرام شدم و اول ریکوئست شاهان رو قبول کردم. سریع وارد پیجش شدم؛ پرایوت نبود. مشغول نگاه کردن به عکساش شدم.
عکسای هنری و قشنگی گرفته بود. معمولا عکس خودش و دوستاش بود ولی عکس با هیچ دختری توی پیجش نبود حتی رها!
هر کدوم از عکسهاش رو که میدیدم لایک هم میکردم. آخرین عکسهاش برای سه سال پیش بودن و اون موقع، موهاش بلند بود. موهای بلند قهوهای روشن و حالت دار!
سلوا راست میگفت، خیلی شبیه ترک ها بود.
****
امیرعلی قوطی آب پرتقال رو برداشت و همونطور که درش رو باز می کرد با حرص گفت:
- میره روی اعصابم.
آراد با خنده به کمرش زد و گفت:
- هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.
شاهان سرش رو تکون داد و گفت:
- خب اخلاق آیناز همینطوریه، حالا با یارو رو هم نریخته که. زود با همه گرم میگیره.
امیرعلی همونطور که خیره آیناز رو نگاه میکرد قوطی آب پرتقال رو برداشت و سر کشید.
آراد و شاهان با خنده نگاهی بهم انداختن و سرشون رو به طرفین تکون دادن.
امیرعلی قوطی نصفه رو روی میز گذاشت و گفت:
- یعنی الان تقصیر منه؟ تو رو خدا نگاهش کن چه با یارو می خنده. همکار سابقش هست که هست، دلیل نمیشه.
آراد دستش رو دور شونهی امیر علی انداخت و گفت:
- خب آقای دکتر پاشو پارَش کن.
- کی؟ آینازو یا یارو رو؟
شاهان چشم غره ای بهشون رفت و گفت:
- امیرعلی به جای گفتن این چرت و پرتا پاشو برو به بهونهای آیناز رو بیار این طرف.
- من با امیرعلی موافقم. آیناز باید حواسش به رفتاراش باشه به هر حال دیگه ازدواج کرده.
شاهان به جلو خم شد و آرنجهاش رو روی زانو هاش گذاشت و گفت:
- تو زر نزن. آیناز از اول همینطوری بود؛ امیرعلی اگه مشکل داشت میخواست نامزد نکنه باهاش.
امیرعلی پوفی کشید و همینطور که از جا بلند میشد گفت:
- خفه شید!
امیرعلی که رفت آراد گوشیش رو از روی میز برداشت، دوربینش رو باز کرد و رو به شاهان گفت:
- شاهان همین ژستت رو نگه دار؛ ازت یه عکس بگیرم. خیلی باحال میشه.
با لبخند سرش رو تکون داد. به گفته آراد به حالت اخم به رو به روش خیره شد.
یکی از سرگرمیهای آراد عکس گرفتن بود. بهش نمیخورد اهل عکاسی باشه ولی همیشه اون بود که ازشون عکس میگرفت.
همینطور رو به روش رو نگاه میکرد که دید؛ امیرعلی با همکار سابق آیناز دست به یقه شدن و همون موقع آرمین که میزبان مهمونی بود سریع به طرفشون رفت.
- آراد امیرعلی رو نگاه، پاشو.
آراد رد نگاهش رو گرفت و با دیدن امیرعلی، فحشی زیر لب داد و از جا بلند شد.
رها هم کنار آیناز ایستاده بود و با جیغ سعی در جدا کردنشون داشتن.
نیشخندی زد و به پشتی مبل تکیه داد و پا روی پا انداخت. به نظرش دعواهایی که بخاطر ناموس اتفاق میافتاد و اسمش رو غیرت و تعصب میذاشتن؛ مسخره بود و بیعقلی!
آراد موفق شد و امیرعلی رو کشید کنار و امیر هم بیوقفه، دست آیناز رو گرفت و مجلس رو ترک کردن.
آراد و رها مشغول حرف زدن با آرمین و همون مرد بودن. گوشیش رو از داخل جیب شلوار جین زغالی رنگش بیرون آورد و وارد اینستا گرام شد.
به دایرکت هانا رفت، مکث کرد و بعد از کمی فکر کردن که بهش پی ام بده یا نه؛ بالاخره تایپ کرد:
- سلام بی بی.
با صدای آراد سر بلند و بهش نگاه کرد:
- شاهان، بریم.
سرش رو تکون داد و از جا بلند شد. کت کبریتی مشکی رنگش رو پوشید و بعد از صاف کردن یقش به طرف آرمین رفت. جعبهی ساعت رو به طرفش گرفت و گفت:
- تولد مبارک داداش.
آرمین باهاش دست داد و گفت:
- خوش اومدی شاهان جان. حالا کجا میری انقدر زود؟
- مرسی خوش گذشت، فعلا.
پشت سر رها و آراد از خونه خارج شد.
***
با سر و صدای مامان از خواب بیدار شدم. همونطور که خمیازه میکشیدم، روی تخت نشستم. گوشیم رو از کنار بالشتم برداشتم. از دیروز غروب دیگه اینترنت رو روشن نکرده بودم که ببینم چخبره.
با روشن کردن نت چندتا پیام برام اومد که فقط چشمم یکیشون رو گرفت.
وارد صفحهی چت با شاهان شدم و جواب سلامش رو دادم؛ میخواستم چیز دیگهای تایپ کنم که در اتاق توسط مامان باز شد و با لبخند گفت:
- اِ بیدار شدی؟ صبحت بخیر بیا بریم پایین صبحونه بخوریم.
- سلام صبح بخیر. چشم دست و صورتم رو بشورم میام.
مامان که رفت منم گوشی رو کنار گذاشتم و سریع از اتاق خارج شدم. بهتر بود باز ذهنم رو درگیر نکنم.
سر سفرهی صبحونه نشسته بودیم. دست دراز کردم تا از سینی چای که کنار مامان بود چای بردارم که مامان گفت:
- چه دستبند قشنگی! خودت خریدی؟
بدون اینکه چای بردارم دستم رو عقب کشیدم و نگاهی به جمع که من رو نگاه میکردن انداختم و گفت:
- نه؛ دوستم برای تولدم خریده.
مامانی مچ دستم رو گرفت و همونطور که روی سنگ دستبند دست میکشید گفت:
- مادر نقرهس؟
سرم رو تکون دادم و مامان با شک و تعجب گفت:
- کدوم دوستت؟
بدون اینکه تو صورتش نگاه کنم چای برداشتم و گفتم:
- رها.
- رها؟ انقدر با هم صمیمی شدین که برات دستبند نقره بخره؟
من و شاهان صمیمی بودیم که برام این رو خرید؟ نه! چه ربطی به صمیمیت داره.
- خب دوستیم دیگه، حالا که برام خریده. رها اینا وضعشون خوبه.
مامان سری تکون داد و خودش بحث رو عوض کرد:
- برای ناهار برو خونهی مادربزرگت.
- چرا؟
به جای مامان، مامانی گفت:
- عمت دیروز قبل از اینکه بیای اومد اینجا؛ کلی غر زد که «برادرزادهی من رو همینطوری فرستادی تهران، چرا نگفتی دانشگاه قبول شده و میگفتی خونه میگرفتیم براش» و فلان و فلان. حالا تو برو یه سر بزن مادر.
- باشه میرم.