کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
***
پالتوم روی بلوز بافت سفید رنگم پوشیدم و بدون اینکه دکمههاش رو ببندم رو به روی آیینه اتاقم ایستادم و داشتم رژلب کمرنگی میزدم؛ که مامان وارد اتاق شد. به چارچوب در تکیه داد و گفت:
- اینجوری میری؟
در رژ رو بستم و گفتم:
- چطوری برم؟
- دکمههای پالتوت رو ببند.
کیف دستی کوچکم رو برداشتم و همونطور که از کنارش میگذشتم گفتم:
- مامان لباسم هیچ ایرادی نداره، انقدر گیر نده.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- فقط گفتم دکمههای پالتوت رو ببند.
کمر بند پالتو رو آوردم جلو و گره زدم و گفتم:
- خوبه؟ بسته شد.
چشم غرهای رفت و گفت:
- مراقب باش.
بعد وارد اتاقش شد. پوفی کشیدم و کتونیهام رو پوشیدم و از خونه خارج شدم.
طبقهی پایین که رسیدم، دیدم محمدصدرا با کیسههای خرید جلوی واحد مامانی ایستاده و داره دربارهی خریدهایی که براشون کرده توضیح میده.
- سلام.
هر دو نگاهم کردن و سلام دادن.
- خوش اومدی هانا جان، فکر کردم دیگه نمیای سر بزنی اینجا.
لبخندی زدم و گفتم:
- چرا نیام؟ سرم خلوت باشه و تعطیلات حتما میام.
- داری میری خونهی پدربزرگت مادر؟
به مامانی نگاه کردم و گفتم:
- آره نهار اونجام.
محمدصدرا کیسهای که دستش بود رو، به مامانی داد و گفت:
- من میرسونمت.
- نه خودم میرم، ممنون.
- میرسونمت خب.
- نه میخوام سر راه، یه سر به شیرین بزنم. شنیدم کارگاه نقاشی زده.
محمدصدرا و مامانی تایید کردن و من با خداحافظی از ساختمون خارج شدم.
کارگاه نقاشی شیرین یه کوچه بالا تر بود و تا اونجا پیاده رفتم.
کارگاهی که هم اونجا نقاشی میکشید و هم آموزش میداد. زیرزمین یه آپارتمان چهار طبقه بود.
زنگ رو فشردم و منتظر شدم. صدای دختر جوونی توی کوچه پیچید:
- بله؟
- دوست شیرین جون هستم.
- بفرمائید.
در رو زد و وارد حیاط کوچیک شدم و بعد به سمت راپلهای که به پایین میخورد رفتم و وارد کارگاه شدم.
یه کارگاه تمیز و شیک و صد البته پر از رنگ و نقاشی!
شیرین با دیدنم با ذوق به طرفم اومد و سلام بلندی داد و بغلم کرد.
با خنده دستم رو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:
- سلام عزیزم، چطوری؟
حدودا یکی دو ساعتی پیش شیرین بودم و دربارهی همه چی با هم حرف زدیم، مخصوصا دربارهی دوستهای جدیدم.
موقع رفتن، شیرین یه تابلو بهم داد؛ تابلویی که وقتی دربارهی نقاشیهاش حرف میزدیم، ازش خوشم اومده بود.
یه دریای سیاه و سفید که دختری درحال غرق شدن بود.
تابلو به دست، تاکسی گرفتم و به سمت خونهی پدربزرگم رفتم.
***
تاکسی رو به روی خونهی ویلایی نگه داشت. بعد از حساب کردن از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.
زنگ در رو فشردم و منتظر شدم. کمی بعد صدای رعنا خانم بلند شد:
- به به سلام دخترم خوش اومدی، بیا تو.
در آهنی کرم رنگ باز شد و وارد حیاط بزرگ و سر سبز شدم.
از کنار باغچههای پر گل و درختهای آلبالو گذشتم و از پلهها بالا رفتم. رو به روی در فلزی کرم رنگ ایستادم. خواستم در بزنم که همون موقع در باز شد و مادربزرگم و عمهم بین چارچوب در قرار گرفتن.
- سلام.
جوابم رو دادن و مادرجون محکم بغلم کرد و گفت:
- آخ قربونت برم من؛ چرا انقدر دیر اومدی؟
با لبخند ازش جدا شدم و گفتم:
- معذرت میخوام.
عمهم بغلم کرد و گونم رو بوسید و گفت:
- خوش اومدی عزیزم، بیا تو.
همراهشون به داخل خونه رفتم.
مادر جون زنی میان سالی بود ولی ظاهر شیکی داشت و سن بالاش زیاد به چشم نمیاومد و مهربونتر از آقاجون بود. آقاجون مرد سختگیری بود و یکی از مخالفین ازدواج پدر و مادرم.
عمه مهراوه هم مثل آقا جون بود و زیاد از مامان خوشش نمیاومد. دوتا بچه داشت و از همسرش جدا شده بود. تا حالا فقط عکس پسر عمهم رو دیده بودم چون کانادا بود و کم به ایران میاومد؛ البته عمه یه دختر هم داشت به اسم مهرنوش، که از من بزرگتر بود.
به سالن پذیرایی رفتیم و روی مبلهای سلطنتی نشستیم. رعنا خانم که اینجا کار میکرد با ذوق همراه ظرف میوه به پذیرایی اومد و گفت:
- خوبی هانا جان؟ دلمون برات تنگ شده بود.
بلند شدم و باهاش روبوسی کردم و گفتم:
- شما خوبی؟ آقا حسن و بچههات خوبن؟ منم دلم براتون تنگ بود، مخصوصا برای شیرینیهای کشمشیتون.
- اتفاقا که دیشب منیر خانم گفت شاید بیای اینجا، برات درست کردم؛ بشین تا بیارم.
با لبخند تشکر کردم و رعنا خانم رفت.
عمه توی پیش دستی پرتقال و نارنگی گذاشت و به طرفم گرفت و گفت:
- چه عجب مادرت اجازه داد بیای پیش ما.
- عمه خواهش میکنم! این کم کاری از خودم بوده و مربوط به مامانم نمیشه. اگه کم سر میزنم تقصیر خودمه؛ ببخشید.
- مادر خب چرا نگفتی دانشگاه قبول شدی تهران؟ خوابگاه میمونی؟
مشغول پوست گرفتن نارنگی شدم:
- نه راستش خونه اجاره کردم با یکی دیگه؛ یعنی همخونه دارم.
مادر جون سرش رو تکون داد و گفت:
- هر وقت خواستی برگردی تهران با آقاجونت برو که نزدیک دانشگاهت برات یه خونه بگیره؛ سخته اینطوری مادر.
- نه مادرجون من راحتم و خیلی خونهی خوبیه، خیلی از دانشگاه دور نیست.
عمه از درس دانشگاه میپرسید و گاهی هم درباره ی دخترش مهرنوش که درسش در حال تموم شدن بود حرف میزد؛ اینکه قراره به زودی ازدواج کنه و خواستگار خوبی داره.
مادر جونم دربارهی پسر خواهرش حرف میزد که درسش رو تازه تموم کرده و از آلمان برگشته و گویی قرار بوده برای من بیان خواستگاری، که همون روز میفهمن من تهرانم.
تعجب کردم، مامان بهم نگفته بود خواستگار داشتم. باید ازش بپرسم.
با صدای سلام دادن رعنا و صدای آقاجون؛ نگاهم به سمت در ورودی کشیده شد. آقاجون همراه عمو فرید برای ناهار اومده بودن خونه.
از جا بلند شدم و وقتی نزدیک شدن سلام دادم. عمو فرید باهام دست داد و اظهار دل تنگی کرد و آقاجون تنها سلام داد.
حاج فرامرز محمدی؛ اون کت و شلوار مشکی رنگ بهش ابهت میداد و گاهی کرواتهای مختلفی هم میبست. چهرهی عبوسی نداشت؛ اتفاقا چهرهش همیشه آروم بود و با آرامش صحبت میکرد.
رو به روم نشست و همونطور که خیره نگاهم میکرد گفت:
- ما زنگ میزنیم برای خواستگاری، میفهمیم هانا خانم تهران تشریف دارن برای تحصیل. کی؟ هفتهی پیش.
نگاهی به جمع انداختم و بعد به آقاجون نگاه کردم و گفتم:
- من معذرت میخوام؛ باید بهتون میگفتم.
عمو فرید با خنده گفت:
- حالا اشکالی نداره! راستی چی میخونی؟
- پرستاری.
به جای عمو آقاجون گفت:
- شغل خوبیه.
عمه برای آقاجون توضیح داد که خودم خونه اجاره کردم و مادرم پولش رو داده و... .
عمو فرید به تابلوی کنار مبل اشاره کرد و گفت:
- این چیه؟
- نقاشی، از دوستم هدیه گرفتم.
فرید چشمهاش رو ریز کرد و گفت:
- شیرین رستگار؟
تائید کردم و گفت:
- چند دفعه اومده کارخونه؛ رنگ نقاشی خریده. میگم چرا انقدر زیاد رنگ میخره نگو نقاشِ.
به نشونهی تایید حرفش سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله.
عمو فرید سن زیادی نداشت و ۳۰ سالش بود و کارخونهی رنگ رو همراه آقاجون میچرخوند.
رعنا خانم وارد پذیرایی شد و گفت که نهار آماده است. همه به طرف میز نهار خوریِ بیست و چهار نفره رفتیم.
سر میز نشستیم و مشغول خوردن غذا بودیم که آقاجون گفت:
- هانا پول نیازی داشتی به خودم میگی.
لحنش دستوری بود. گفتم:
- چشم.
- هر وقت خواستی خونهی دیگهای اجاره کنی تو تهران، به خودم بگو.
باز هم گفتم چشم و آقاجون دوباره گفت:
- هر چند که خوبیت نداره یه دختر تنها اونسر دنیا درس بخونه.
فرید ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- بابا؛ هانا همین تهران درس میخونه.
- تهران یعنی اونسر دنیا.
حرفی نزدم. آقاجون پارچ دوغ رو خواست؛ به طرفش گرفتم. گفت:
- به من بود که مخالفت میکردم ولی حالا که داری درس میخونی، درست درس بخون.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- چشم.
***
شب یلدا خونهی خالم اینا بودیم. دایی نریمان هم از تهران اومده بود.
با اینکه همش دو روز اینجا بودم ولی دلم خیلی برای بچهها تنگ شده بود و دوست داشتم زودتر برگردم تهران.
اینجا که بودم مامان بیشتر بهم گیر میداد؛ لباس اینطوری نپوش، اونطوری آرایش نکن و اینکارو کن اینکارو نکن.
از میزی که ساغر_زن محمدصالح_ چیده بود عکس گرفتم و اینترنت گوشیم رو روشن کردم تا عکس رو استوری کنم که پیامی از رها توی تلگرام دریافت کردم و پیامی از شاهان توی اینستا.
از دیروز که جواب سلامش رو دادم، الان جواب داد و من چقدر منتظر بودم.
عکس سفرهی یلدا رو استوری کردم و وارد صفحهی چت با شاهان شدم و جواب «چطوری؟ کی میای؟» رو دادم:
- سلام ممنون تو خوبی؟ فردا صبح زود حرکت میکنم.
روی مبل راحتی دورتر از بقیه نشستم. شاهان جواب داد:
- رسیدی بگو بیام ترمینال دنبالت.
لبخند کمرنگی زدم. مطمئن بودم گونههام سرخ شدن. تند تایپ کردم:
- داییم اینجاست و فردا میخواد برگرده، با اون میام.
اموجی ناراحت فرستاد و پشت بندش نوشت:
- شانس مایه.
اموجی خنده فرستادم و چیزی نگفتم. داشت تایپ میکرد و کمی بعد پی امش اومد:
- پس هر وقت رسیدی میریم بیرون.
متعجب تایپ کردم:
- من و تو؛ چرا؟!
چیزی نگفت. دوباره نوشتم:
- من فردا صبح برسم، میرم دانشگاه.
نوشت:
- بعد اون میریم.
- هانا؛ چیکار میکنی؟
سر بلند کردم و با خاله چشم تو چشم شدم:
- جانم؟
- خاله جان پاشو بیا تو جمع، آقاجون میخواد داستان شاهنامه بخونه.
گوشی رو سریع خاموش کردم و همونطور که از جا بلند میشدم گفتم:
- مگه حافظ نمیخونن؟ شاهنامه از کجا پیدا شد؟
صدای ساغر بلند شد:
- حالا تو بیا بشین اینجا، خودم برات فال حافظ میگیرم.
محمد صالح گفت:
- ساغر تو فال نمیافته که شما صاحب چجور بچهای میشید؟
ساغر بهش چشم غره رفت و خاله با خنده گفت:
- محمدصالح همیشه عجوله، خب مادر ماهِ دیگه معلوم میشه جنسیتش.
توی جمع نشستم. آقاجون شاهنامه خوند؛ ساغر حافظ خوند و فال گرفت؛ خوراکیهای خوشمزهی یلدا رو خوردیم و در آخر بعد از شام عزم رفتن کردیم.
***
- چرا نرم؟
سلوا کولش رو روی دوشش انداخت و گفت:
- خب؛ با یه پسر غریبه کجا میخوای بری؟
گیج نگاهش میکردم که اخم کرد و گفت:
- خب اصلا حرفم رو پس میگیرم؛ نمیخواد باهاش دوست بشی.
ابرو بالا انداختم و با تعجب گفتم:
- تو واقعا فکر میکنی میخوام با شاهان وارد رابطهی دوستی بشم؟
شونهای بالا انداخت و لباش رو کج کرد.
- حرفت رو پس گرفتی چرا؟
با سر به رو به روش اشاره کرد و گفت:
- شاهان اومده، برو دیگه خوش بگذره.
باهاش دست دادم و خداحافظی کردم. به اون طرف خیابون رفتم. شاهان دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود و عینک دودی به چشمش داشت.
همهی لباسهاش مشکی بود و انگار میخواست با ماشینش ست باشه.
- سلام؛ نیمساعته اینجا ایستادم.
با خنده گفتم:
- سلام، مگه من گفتم بیا نیمساعت وایستا؟
در ماشین رو باز کرد و گفت:
- نه.
سوار ماشین شدیم و گفتم:
- بقیه بچهها هم هستن؟
- نه.
ماشین رو راه انداخت و دوباره گفتم:
- کجا میریم؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باز کنجکاو شدی؟
خندیدم و گفتم:
- خب باید بدونم یا نه؟
- نه.
- توام قرص نه گفتن خوردیا.
ضبط رو روشن کرد و نیشخندی زد و گفت:
- توام حرف زدنت پیشرفت کرده ها.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم. یه آهنگ خارجی میخوند که متوجه نمیشدم؛ مثل اینکه لاتین بود. دستم رو بردم سمت ضبط و ردش کردم.
- چرا رد کردی؟
- خوشم نیومد.
ابروهاش رو بالا انداخت و همونطور که به جلو نگاه میکرد گفت:
- نه واقعا پیشرفت کردی، قبلا انقدر راحت نبودی.
با لبخند سرم رو تکون دادم و تائید کردم و شاهان گفت:
- خوش گذشت؟
- بد نبود؛ دلم برای شماها تنگ شده بود.
یه طرف لبش کج شد و گفت:
- خاک تهران همینطوریه.
کمی بعد رو به روی یه رستوران سنتی نگه داشت و سوئیچ ماشینش رو به شخصی که کنار درب ورودی ایستاده بود داد، تا ماشین رو پارک کنه.
یه باغ رستوران سنتی بود، وسطش یه حوض بزرگ داشت و دور تا دورش گلدونهای شمعدونی. دور تا دور باغ تختهای چند نفره چیده شده بود و زمین، همه سنگ فرش بود و کمی نمدار و پر از گل و گیاه.
پیش خدمتی به سمتمون اومد و با لبخند گفت:
- خوش اومدین.
به خلوتترین نقطه رفتیم و روی تختی نشستیم. پیش خدمت که لباس سنتی تنش بود منو رو روی تخت گذاشت و رفت.
شاهان منو رو به طرفم گرفت و گفت:
- درست انتخاب کن.
با خجالت منو رو ازش گرفتم و لب گزیدم. کیف پول چرمش و گوشی موبایلش رو کنار پام گذاشت و گفت:
- من الان میام.
بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. داشتم به منو غذاها نگاه میکردم که صفحهی گوشیش روشن شد، بی صدا بود.
اسم " Maneli" روی صفحه افتاد. دوست دخترشِ یعنی؟ یه آن دلم سرد شد، کاشکی دوست دختر نداشته باشه.
یه صدایی توی سرم به مسخره گفت:
- آره نداره!
اصلا داشته باشه به من چه؟ تماس قطع و صفحه خاموش شد. شاهان به سمتم اومد و روی تخت نشست و بلافاصله گفتم:
- گوشیت زنگ خورد.
گوشیش رو برداشت و گفت:
- کی بود؟
پس فکر میکرد نگاه کردم. گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- مانلی!
سرش رو تکون داد و همونطوری که به گوشی نگاه میکرد گفت:
- بعدا بهش زنگ میزنم، سفارش دادی؟
- نه منتظر تو بودم.
سرش رو بلند کرد و خیره نگاهم کرد و بعد گفت:
- میخوای باز مثل دفعهی پیش کنی؟
با خنده گفتم:
- نه خودم سفارش میدم.
***
تا غروب با شاهان بودم. اگه هر کدوم از بچهها میفهمیدن مطمئناً شاخ در میآوردن.
دلم میخواست اون بخش از اخلاق و رفتارم، که باعث میشد با این آدمها متفاوت باشم رو پاک کنم یا دور نگه دارمش.
دلم میخواست مثل این آدما شاد باشم به دور از فکر اینکه نکنه زشت باشه، نکنه شالم بیوفته و نکنه یکی ببینه.
حالا میفهمیدم که شاد بودن اینطوریه نه مثل من که برای شاد بودن، فقط به خونهی این و اون میرفتم و حرف میزدیم و گاهی هم با مامان بیرون میرفتیم.
حالا میفهمم که جنس مذکر اون قدرها هم بدجنس نبود! شاید بود؛ دور و بر من نبود.
کلید انداختم و در خونه رو باز کردم و رفتم داخل. داشتم کفشهام رو در میآوردم که یکی محکم از پشت بغلم کرد.
جیغ خفهای کشیدم و با خنده گفتم:
- رها!
ازم جدا شد و گفت:
- علیک سلام.
باهاش دست دادم و بعد گونش رو بوسیدم و گفتم:
- سلام عزیزم، دلم برات تنگ شده بودا.
- آره انقدر که بهم زنگ میزدی.
خندیدم و جلوتر از اون به سمت اتاقم راه افتادم و گفتم:
- برات سوغاتی آوردم .
رها پشت سرم اومد و بیتوجه به حرفم با تردید گفت:
- تا الان که کلاس نداشتی، کجا بودی پس؟
به سمت کمد دیواری رفتم و بازش کردم. شاهان میخواست که در مورد بیرون رفتنمون به رها نگم و وقتی پرسیدم چرا، جواب درست و حسابی نداد. بدون اینکه به سمتش برگردم گفتم:
- با یکی دوتا از همکلاسیهام رفتیم سینما.
- آها، من امشب قرار دارم شام برای خودت فقط درست کن.
جا جواهری لعاب دار رو از تو کمد برداشتم و به طرفش برگشتم و گفتم:
- قرار؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره بعد چند ماه یکی پیدا شده؛ برم ببینم به درد میخوره باهاش دوست شم یا نه.
سرم رو تکون دادم و با لبخند جا جواهری رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- اینم سوغاتی شما.
ازم گرفتش و با ذوق گفت:
- چقدر قشنگه، وای طرحهای روش رو نگاه! ممنون.
- خواهش میکنم.
رها همونطور که از اتاق میرفت بیرون، گفت:
- من برم حاضر شم.
وقتی که رها رفت حوصلهی شام درست کردن برای خودم رو نداشتم، پس؛ جلوی تلوزیون نشستم و مشغول فیلم دیدن شدم.
داشتم کانال رو بالا و پایین می کردم که گوشیم زنگ خورد. خم شدم و از روی میز جلوی مبل برداشتمش. حرف " Sh" روی صفحه افتاده بود و این یعنی شاهانه؛ با اسم کامل سیوش نکردم.
با لبخند تماس رو وصل کردم و گفتم:
- الو، سلام.
باز صداش خش داشت:
- علیک سلام چطوری؟
- ما یه ساعت پیش با هم بودیم! ببینم تو هر وقت از خواب بیدار میشی به من زنگ میزنی؟
خندید و گفت:
- نه الان دراز کشیدم، چطور؟
لبم پایینیم رو داخل دهانم بردم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- آخه صدات یجوری می شه.
با شیطنت گفت:
- چطوری؟
بحث رو عوض کردم و گفتم:
- چیزی شده زنگ زدی؟
- نه باید چیزی بشه؟ چیکار میکنی؟
- تلوزیون میبینم. درس که ندارم، چون فعلا تعطیلیم و چند روز دیگه امتحانا شروع میشه.
- خب پس وقت آزاد داری. رها خونهس؟
نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- نه قرار داشت.
- حالا چرا تو آه میکشی؟ دلت قرار خواست؟
خندیدم و گفتم:
- وا! نه بابا.
با لحن آرومی گفت:
- فردا میای بریم بیرون؟
با تردید گفتم:
- چرا؟
- همینطوری.
- نمیدونم شاید.
خمیازهایکشید و گفت:
- فعلا کاری نداری؟
- نه خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و دوباره روی میز گذاشتم. از یه طرف خوشم میومد با شاهان حرف میزدم و از یه طرف میترسیدم. نمیدونم این چه حس مسخرهایه که به جونم افتاده؛ خواستن و نخواستن!
راست گفت، دلم قرار میخواست! قرارهای دو نفرهای که رها و آیناز داشتن. دلم میخواست یک بار تجربه کنم؛ حس دوست داشته شدن و دوست داشتن رو. یعنی ممکن بود با شاهان اتفاق بیوفته؟ سلوا راست میگفت که از من خوشش میاد؟
به اپن آشپزخونه دیگه داده بودم و چای میخوردم که در خونه باز شد و رها اومد.
نگاهم به سمت ساعت کشیده شد؛ یازده شب بود. بیحوصله سری به عنوان سلام تکون داد و به سمت اتاقش رفت.
با تعجب پشت سرش رفتم و گفتم:
- سلام چی شد؟
وارد اتاق شد و کیفش رو گوشهای نزدیک کمد انداخت و گفت:
- هیچی.
رو تخت نشستم و گفتم:
- هیچی چیه؟ بگو ببینم یارو چطوریه؟
شنلش رو در آورد و خودش رو روی تخت پرت کرد و گفت:
- یارو که نبود اتفاقا خیلیم آقا بود. منتهی نمیدونم؛ من خوشم نیومد.
- چرا؟ دیوونهای؟
سرش رو روی پام گذاشت و گفت:
- دلم دیگه اینجور رابطهها و بیرون رفتنها رو نمیخواد.
تو سکوت نگاهش میکردم و ادامه داد:
- هانا من تو آستانهی بیست و شش سالگیم! انگار از این رابطه ها زده شدم. میدونی هانا من از شنوزده_هیفده سالگی دوست پسر داشتم؛ باهاشون بیرون میرفتم. حتی سفر! اما دیگه از اینکه یکی بیاد تو زندگیم و سر دو ماه بره خسته شدم.
چقدر آزاده رها، واقعا اسم خوبی براش انتخاب کردن. کاش میتونستم مثل اون بیشتر خوش بگذرونم؛ حالا نه به این صورت بی قید و بند. اگه مامان اینجا بود یکی میزد تو دهنم و میگفت« اینا یعنی خوش گذرونی؟»
- دلم یکی رو میخواد که همیشگی باشه؛ یکی که خاطرم جمعه که یهو نمیره؛ یهو نمیگه بیا کات کنیم. میفهمی؟
سرم رو تند تند تکون دادم و گفتم:
- آره دلت میخواد ازدواج کنی.
چپ چپ نگاهم کرد و بعد با غیظ گفت:
- حالا نه که سریع ازدواج کنم ولی... .
بین حرفش پریدم و با خنده گفتم:
- خودم برات یه مرد خوب پیدا میکنم.
خندید، دستش رو بلند کرد و به سرم زد و گفت:
- وای، نه تو رو خدا! تو دم و دستگاه تو همه مومنن، من باهاشون سازگاری ندارم.
- نکنه از این مفت خورای هوس باز میخوای؟
بلند شد و نشست:
- نه بابا فقط خب باهام سازگاری داشته باشه! اصلا ازدواج چیه؟ من اهل ازدواج نیستم. یه آدمی باشه که با هم تفاهم داشته باشیم؛ اونطوری مدت دوستیمون بیشتر میشه. میدونی من با دوست پسرای قبلیم خیلی تفاهم نداشتم، برای همین زود کات میکردیم.
با خنده گفتم:
- واقعا فکر کردی من برات میتونم کیس خوب پیدا کنم؟ داشتم شوخی میکردم؛ ما فقط تو فامیلامون مورد ازدواجی داریم.
- گفتم که از تو آبی گرم نمیشه. میگم یه روز بیام دانشگاهتون یه دور بزنم؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- فکر کنم باید بری دانشگاه آزاد یه دور بزنی.
هر دو خندیدیم و رها گفت:
- امشب پیش من بخواب.
- چرا؟ امشب رفتی تو فاز غم.
- غم چیه؟ دوست دارم دوستم پیشم بخوابه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه؛ راستی من فعلا بخاطر امتحانا تعطیلم.
- اِ چه خوب! میتونیم با بچهها برنامه بچینیم بریم بیرون.
رها زودتر از من خوابش برد و من تو فکر بودم. دلم تغییر میخواست، دوست داشتم تغییر کنم و از این شکل خارج بشم.
***
پالتوی طوسی رنگم رو روی بازوی راستم انداختم و پالتوی سفیدی که با سلوا خریده بودم رو توی دست چپم گرفتم و به سمت اتاق رها رفتم.
جلوی میر توالتش ایستاده بود و خط چشم میکشید و انگار داشت زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
- رها؟
از توی آیینه سوالی نگاهم کرد. گفتم:
- کدوم رو بپوشم؟
نگاه از آیینه گرفت و دست به سینه به طرفم برگشت و گفت:
- اینم سوال داره؟ خب معلومه سفیدِ اینو اصلا نپوشیدی.
سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم. بعد لباس عوض کردن دوباره به اتاق رها رفتم و گفتم:
- رها برای منم خط چشم میکشی؟
با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:
- آره فقط دراز بکشی راحتتر میتونم بکشم.
روی تخت دراز کشیدم و رها خیلی مسلط برام خط چشم باریکی کشید.
- پاشو چشمهات رو باز کن ببینم.
روی تخت نشستم و چشمام رو باز کردم. همونطور که با چشمهای ریز نگاهم می کرد گفت:
- نه بخواب یکم پرترش کنم چشمهات درشته قشنگ میشه.
- نه نه خوبه دیگه.
شونههام رو گرفت و به سمت متکا هولم داد و گفت:
- بخواب ببینم.
بعد از اینکه خط چشم رو ضخیم تر کرد بلند شدم و رو به روی آیینه ایستادم.
انگار چشمهام رو کمی کشیدهتر کرده بود و بهشون جلوه داده بود.
- چشم شهلایی شدی.
خندیدم و یه رژ به طرفم گرفت و گفت:
- اینو بزن.
رژ رو گرفتم و کمرنگ روی لبم کشیدم. امروز قرار بود بریم لواسون ویلای شاهان اینا و فردا غروب برگردیم و من باز به مامان نگفتم که میرم بیرون.
به جایی رسیده بودم که خودم تصمیم بگیرم و نیازی نیست زرت و زرت به مامان زنگ بزنم بگم که کجا میرم.
رها به شونم زد و گفت:
- کجایی؟ بریم دیر شد.
شالم رو درست کردم و کیف دستی کوچیکم رو دستم گرفتم و رها ساک کوچیکش رو برداشت و هردو از خونه خارج شدیم.
***
تیشرت مشکی رنگش رو تن کرد و کمربندش رو بست و رو به روی آیینه ایستاد.
دستی بین موهاش کشید و کمی حالتشون داد، ادکلن رو به گردنش زد.
به طرف تخت برگشت، خم شد تا کتش رو برداره که در اتاق باز شد و صدف دست به سینه به چارچوب تکیه داد.
کوتاه خندید و گفت:
- عجب آدم نفهمی هستی صدف.
- آره باشه...میگم منم بیام؟
اخم کرد و جدی گفت:
- نه کجا بیای؟
صدف صاف ایستاد و گفت:
- لواسون، بابا گفت داری میری.
کتش رو تنش کرد و سوئیچ ماشین و کیف پول چرمش رو برداشت و همونطور که از اتاق خارج میشد گفت:
- نه.
صدف بدون اینکه در اتاق رو ببند پشت سرش راه افتاد و گفت:
- اه ملت برادر دارن ما هم برادر داریم.
شاهان بیتوجه راهش رو میرفت.صدف دوباره گفت:
- به تو چیکار دارم من؟ جای تو تنگ میشه؟
- صدف حوصلهی بحث کردن با تو رو ندارم.
از پلهها پایین رفت و صدف خودش رو از نردهها آویزون کرد و گفت:
- خیلی بیشعوری شاهان، اصلا خیلی موجود به درد نخوری هستی...ای وایی... .
شاهان با هول به طرفش برگشت و گفت:
- احمق الان افتاده بودی.
سیمین از پایین پلهها نگاهشون کرد و گفت:
- صدف آخر تو از اون بالا میوفتی انقدر خودت رو اونجا آویزون نکن.
صدف پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- حالا بیوفتم قرار نیست بمیرم که.
شاهان بقیه پلهها رو طی کرد و پوزخند پر رنگی زد. پس چطور مادرش خون ریزی کرد و توی بیمارستان جونش رو از دست داد؟
رو به سیمین گفت:
- کلید ویلا؟
- صبر کن برات بیارم.
روی پلهی آخر منتظر نشست. صدف تند تند پایین اومد و رو به روش ایستاد و گفت:
- بیام؟
خیره نگاهش کرد و چیزی نگفت. صدف قیافش رو مظلوم کرد و گفت:
- یه روز آدم خوبی باش و دل خواهرت رو شاد کن.
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- تو که همیشه شادی.
صدف عاصی شده گفت:
- اگه تو بذاری.
سیمین کلید رو آورد و به طرف شاهان گرفت و گفت:
- باز چیشده؟
شاهان از جا بلند شد و همونطور که به طرف در خونه میرفت گفت:
- فقط یه ربع وقت داری که بیای.
توی ماشین نشست و گوشیش رو از داخل جیب کت چرمش بیرون آورد و به رها پیام داد:
- بیام دنبالتون؟
چند ثانیه بعد پیام رها اومد:
- نه من ماشین میارم، تو راهیم داریم میریم پیش آراد.
چیزی ننوشت و گوشی رو داخل جیبش گذاشت. کمی بعد صدف با عجله سوار ماشین شد و کوله پشتیش رو عقب ماشین پرت کرد و گفت:
- بریم.
شاهان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
***
همگی به ترتیب ماشینهاشون رو داخل حیاط پارک کردن. رها کمربندش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت:
- آخیش، خسته شدما.
- اهوم؛ ترافیک خسته کنندهای داشت.
از ماشین پیاده شدیم و نگاهی به در ورودی ویلا که داشت بسته میشد انداختم و گفتم:
- امیرعلی و آیناز کجان؟
- فکر کنم شاهان گفته برن خرید کنن.
همگی به طرف ویلا رفتیم و شاهان در رو باز کرد و کنار ایستاد.
همین که رفتم تو بوی خاک توی بینیم پیچید. تمام خونه پر از گرد و خاک بود، حتی کارپتها هم کثیف بودن.
رها با چندشی گفت:
- خاک تو سرت شاهان چه وضعشه؟
آراد روی مبلی که روش ملحفهی سفید کشیده شده بود نشست و گفت:
- تا شب که باید اینجا رو تمیز کنن.
رها دست به کمر شد و گفت:
- کنن؟ کنیم!
آراد به شاهان نگاه کرد و شاهان به رها. رها سرش رو به عنوان چیه تکون داد.
کلافه از بحث اونا به مبل تکیه دادم و دست به سینه نگاهشون میکردم.
- من که حوصله ندارم، الان آیناز میاد میشید چهار نفر تمیز کنید دیگه.
رها ساک کوچیکش رو به طرف آراد پرت کرد و گفت:
- غلط کردی، اینطوریه که منم دست نمیزنم.
بعد رو به روی آراد روی مبل تک نفرهای نشست. شاهان به سمت آشپزخونه رفت و در کابینت بالای ماشین لباس شویی رو باز کرد و گفت:
- یه هال و آشپز خونه میخواید تمیز کنیدا.
رها با حرص گفت:
- اونوقت تو خاک بخوابیم؟
- نه همه تو هال میخوابیم.
در کابینت رو بست و گفت:
- شوفاژا رو روشن کردم، آب گرمکن هم روشنِ.
رها با اخم رو به آراد گفت:
- زنگ بزن امیرعلی بگو شوینده هم بخره، گند برداشته اینجا رو.
پالتوم رو درآوردم و روی آرنجم انداختم و شالم رو محکم کردم و گفتم:
- پاشین تا ملحفهها رو بردارم از رو مبلا.
رها پالتوم رو ازم گرفت تا آویزون کنه. صدف هنوز نشسته بود و سرش تو گوشی بود تا اینکه شاهان بهش تشر زد:
- صدف خانم یه تکونی به خودتون بدید.
صدف هم غرغر کنان بلند شد و شاهان یه طی با سطل آب بهش داد تا کف آشپزخونه رو بکشه.
با صدف وارد آشپزخونه شدیم. صدف بیحوصله طی رو داخل سطل آب زد و میخواست روی زمین بکشه که گفتم:
- نه!
با تعجب نگاهم و بعد ابروهاش رو توهم کرد و گفت:
- چیه باز؟
- زمین خاک داره؛ الان آبم بزنی بهش که دیگه هیچی، صبر کن جارو کنم.
پوفی کشید و به کابینت تکیه داد. رها جارو برقی رو روشن کرده بود و مشغول جارو کشیدن هال بود.
- خب بیا اول کابینتها رو دستمال بکشیم.
- من اصلا حوصله اینکارها رو ندارم.
- بیخود! زود باش ببینم.
هر دو به سمت شاهان برگشتیم که دستش کیسههای خرید بود.
خریدها رو روی میز ناهار خوری گذاشت و رفت. به صدف نگاه کردم و اونم چشم غرهای بهم رفت و مشغول جمع کردن خریدها شد.
نگاهم رو ازش گرفتم و از داخل کشو دستمال برداشتم و مشغول گرفتن خاک روی کابینتها شدم.
به من چرا چشم غره رفت؟ خب باید یه کمکی کنه دیگه.
آیناز هم که اومد اول کلی غر زد و بعد کمک کرد تا زودتر خونه جمع بشه. حالا میفهمم چقدر آدمای تنبلین؛ خوبه یه تمیز کاری سطحی بود.
هال تمیز شده بود و همه گوشهای ولو شده بودن. کنار رها نشسته و جواب پیامک مامان که پرسیده بود«چطوری، چیکار میکنی؟» رو میدادم که آراد گفت:
- میگم خانمای خونهدار یه چای هم میریختین دیگه.
رها که بهش توجه نکرد، آیناز هم تنها بهش چشم غره رفت و من گفتم:
- فکر کنم تازه آب کتری جوش اومده باید دم کنم.
- من چای کیسه ای گرفتم.
از جا بلند شدم و رو به امیر علی گفتم:
- دم شده که بهتره.
همه تشکر کردن. همونطوری سرم پایین بود و تند تند برای مامان چرت و پرت تایپ میکردم وارد آشپزخونه شدم.
همین که قدم بعدی رو برداشتم سر خوردم و با پشت افتادم زمین. جیغ آرومی کشیدم که بچهها همه با گفتن«چی شد؟» اومدن سمتم.
با حرص و عصبانیت به زمین سرامیکیِ خیس از شوینده نگاه میکردم.
رها سریع دستم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم. شاهان با نگرانی گفت:
- خوبی؟
به صدف نگاه کردم و گفتم:
- آره؛ فکر نمیکردم زمین هنوز خیس باشه.
همه به صدف نگاه کردن و صدف لب گزید و با استرس گفت:
- حواسم نبود که نکشیدمش هنوز.
شاهان خم شد و گوشیم رو از روی زمین برداشت و گفت:
- صدف اومده که فقط حرص بده.
گوشی رو ازش گرفتم و گفتم:
- الان میکشم خودم.
صدف با احتیاط وارد اشپزخونه شد و گفت:
- نه نه خودم میکشم تو برو.
آراد با خنده گفت:
- پس اول چای دم کن بعد زمین رو طی بکش.
صدف با حرص گفت:
- دیگه چای بلد نیستم دم کنم.
همه خیره نگاهش کردیم و بعد خندیدیم و آراد گفت:
- یادم نبود تو پرنسسی.
رها به آیناز نگاه کرد و گفت:
- این از توهم بدتره.
****
از پشت پنجرهی بزرگی که تو هال قرار داشت بیرون رو نگاه میکردم. هوا ابری بود و نم نم بارون میبارید.
بخاطر ابری بودن هوا بچهها نتونستند جوجهها رو روی منقل درست کنن و رها، مشغول سرخ کردنشون توی تابه بود.
مثل اینکه امروز کل خانواده دلتنگم بودن و چند بار بهم زنگ زدن که مجبور شدم برم طبقهی بالا و تو سکوت جوابشون رو بدم.
گاهی عذاب وجدان سراغم میومد و صدایی توی سرم میگفت دارم از اعتماد مامان سواستفاده میکنم. اما اینا بچههای باحال و خوبین و من باهاشون خوشم.
- نگرانی؟
به سمت شاهان برگشتم، گوشیم رو داخل جیب شلوار جینم کردم و گفتم:
- نگران! نه چرا؟
دستی به ریشههای شالم که روی شونم بود کشید و گفت:
- آخه هی بیرون رو نگاه میکنی گوشیتم که مدام دستته.
خندیدم و گفتم:
- آخه مامانم هی زنگ میزنه.
- گفتی اینجایی؟
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- اگه میگفتم که پا میشد میومد اینجا کلم رو میکند.
خندید و گفت:
- چه مادر خشنی.
- خشن که نه، مذهبیه؛ همیشه مراقب.
به مبل پشت سرش تکیه داد و گفت:
- مامانا همیشه مراقبن و نگران.
سرم رو به عنوان تائید تکون دادم. رها از توی آشپزخونه داد زد:
- بیاین شام.
همه پشت میز نشستیم و آراد دستهاش رو بهم زد و گفت:
- به به رها کدبانو، حالا خوشمزه شده؟
رها بشقاب رو از جلوی آراد برداشت و گفت:
- تو که شک داری بهتره نخوری.
- باشه میرم سفارش میدم.
شاهان دیس برنج رو برداشت و بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:
- از رستوران بابات؟
همه خندیدن. شاهان یه کفگیر برنج توی بشقاب من ریخت و من، انگار چیزی توی دلم تکون خورد. خواست دوباره بریزه که با لبخند گفتم:
- کافیه ممنون.
آراد با خنده به بشقابم اشاره کرد و چشمک زد؛ بعد بشقابش رو از رها گرفت و گفت:
- عشقم میخورم برای منم بریز.
شاهان با خنده چشم غرهای بهش رفت و دیس رو به دستش داد.
***
ساعت ۸ صبح بود که خود به خود چشمهام باز شد. دیشب همه توی هال خوابیدیم. پایین مبل سه نفره خوابیده بودم و به ترتیب رها، آیناز، صدف و شاهان و بقیه خوابیده بودن.
شالم که روی شونههام افتاده بود رو، روی سرم گذاشتم. دستم رو دراز کردم و گوشیم رو از روی مبل برداشتم و صفحش رو روشن کردم. نه زنگی داشتم نه پیامی.
وقتی دیدم همه غرق خوابن، آروم بلند شدم و با احتیاط از کنارشون رد شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و کتری رو پر آب کردم و روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد.
صبحونهی کوچیکی خوردم و سری به حیاط زدم و کمی گلهای خشک باغچه رو آب دادم. آب دادن دیگه فایده نداشت همشون خراب شده بودن و فقط درختها سرِ پا بودن. استخر هم آب نداشت و خیلی کثیف بود.
ساعت نه شد ولی بقیه هنوز خواب بودن. وارد خونه شدم و شنل رها رو که دور شونههام پیچیده بودم روی مبل انداختم و به سمت آشپزخونه میرفتم که دیدم شاهان پشت میز نشسته و سرش رو پایین انداخته و دستش به پیشونیش بود. بهش سلام کردم که سرش رو بلند کرد و جوابم رو داد:
- سلام، زود بیدار شدی!
به اپن تکیه دادم و گفتم:
- معمولا زیاد نمیخوابم. صبحونه چی میخوری برات بیارم؟
به سمت یخچال میرفتم که گفت:
- هیچی بشین.
- نمیشه که نخوری.
خیره نگاهم میکرد. در یخچال رو باز کردم و دوتا تخم مرغ بیرون آوردم.
- زیاد اهل صبحونه نیستم، بیا بشین نمیخواد درست کنی.
با تردید تخم مرغها رو روی کابینت کنار گاز گذاشتم و رو به روش نشستم.
کمی از محتویات داخل ماگی که دستش بود نوشید و گفت:
- جلوتر از ویلای ما یه روستاست، برگ جهان. دوست داری یه سر بریم؟
موهام رو که از زیر شال اومده بود بیرون پشت گوشم زدم و گفتم:
- الان؟ بدون بچهها؟
پوفی کشید و گفت:
- هر چی من میگم تو چرا هی میگی بچهها!
آدم فکر میکنه بچههای خودت رو میگی که قرار نیست با خودت ببریشون تفریح.
خندیدم و شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
- اصلا بریم، من حوصلم سر رفته.
- اینا تا ظهر خوابن، ما هم تا اون موقع برمیگردیم.
باشهای گفتم و از پشت میز بلند شدم تا لباس بپوشم.
لباس پوشیدم و همراه شاهان از خونه خارج شدیم. پشت سرش آروم راه می رفتم.
- سردت نمیشه؟
کمی سرش رو کج کرد و برای لحظهای نگاهم کرد و گفت:
- نه خوبه هوا.
سوار ماشین شدیم. شاهان ماشین رو روشن کرد و بعد مثل همیشه دستش رو سمت ضبط برد و اون رو هم روشن کرد.
از ویلا خارج شدیم. مسیر خاکی و سر بالایی داشت. کمربندم رو بستم که گفت:
- لازم نیست ببندی.
کمر بند رو ول کردم که برگشت سره جاش. به طرف پنجره برگشتم. حالت دره مانند داشت و پایین جاده پر از درختهای سبز بود که بینشون سقف ویلاها هم دیده میشد.
کمی بعد به روستا رسیدیم، تقریبا شلوغ بود و دم وروریش کلی ماشین پارک بود.
شاهان زیرلب گفت:
- کاشکی پیاده میاومدیم.
به زور جا پارکی پیدا کرد و بعد هر دو پیاده شدیم. شنل رها رو دور خودم پیچیدم و دستهام رو زیر سینم جمع کردم.
شاهان دزدگیر ماشین رو زد و جلوتر راه افتاد. چند قدم بلند برداشتم و کنارش قرار گرفتم.
وارد روستا شدیم، من که نمیدونستم کدوم طرفی باید بریم پس فقط دنبال شاهان میرفتم.
- روستای قشنگیه!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- تو که هنوز چیز خاصی ندیدی.
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- معلومه دیگه.
گوشیش زنگ خورد، از جیب شلوارش بیرون کشید و نیم نگاهی بهش انداخت و بدون اینکه جواب بده صفحش رو خاموش کرد و صدا قطع شد.
- چرا جواب ندادی؟ میخوای تو وایستا جواب بده من میرم جلوتر.
دستهاش رو داخل جیب شلوار جینش کرد و بیتوجه گفت:
- اینجا انگار سوز هوا بیشتره.
ابروهام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم. حدس میزدم شاید مانلی باشه. هر موقع که گوشیش رو جواب نمیداد مانلی بود.
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- دوست دخترته؟
نیم نگاهی بهم انداخت، ابروهاش رو تو هم کرد و گفت:
- کی؟
- مانلی!
خیره نگاهم کرد، بعد کوتاه خندید و گفت:
- مانلی؟ تو اونو از کجا میشناسی؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمیشناسم، فقط اسمش رو روی گوشیت دیدم.
- بود!
سرم رو به عنوان تائید تکون دادم و خیلی نامحسوس نفس راحتی کشیدم. درست یا غلط ازش خوشم میومد! به قول سلوا روش کراش زدم. ولی گاهی تو سرم باهاش میجنگم تا بهش فکر نکنم چون من و شاهان هیچ جوره بهم نمیخوریم.
جلوتر از من دست به جیب حرکت میکرد. شلوار جین طوسی همراه کت جین همرنگش پوشیده بود. شاید مشکل از من نبود، هر کی شاهان رو ببینه ممکنه که ازش خوشش بیاد.
از پل چوبی که روی رودخونه بود گذشتیم و به طرف آبشار رفتیم.
روی تخت سنگ بزرگی نشست و گفت:
- دوست داری بریم بالا تو باغ یا خوبه اینجا؟
با فاصله کنارش نشستم و گفتم:
- نه خوبه.
نگاهی به اطراف انداختم، تک و توک خانوادههایی زیر انداز پهن کرده و نشسته بودن و بعضیهاشون کنار آبشار و تو رودخونه، عکس مینداختن.