-
- ارسالات
- 3
-
- پسندها
- 0
-
- دستآوردها
- 1
- نام اثر
- مرز
- نام پدید آورنده
- زاهد فولادی
- ژانر
-
- ترسناک
********
در مرز کشوری به اسم آمریکا خانمی زندگی میکرد به اسم ژانت تنها. انگار که از اول تنها بوده یا شایدم نبود.
همیشه سه حیون خونگی خیلی عجیب باهاش بودن وقتی نگاشون میکردی انگار که با چشماشون بهت میگفتن که از جهنم اومدن!
تنها داراییاش یکه کلبه کوچیک و یه باغچه و یه گاری بوده.
برای امرار معاش به شهری که رفت وبرگشت از اون یه شبانه روز بوده میرفت. بازم تنها.یا تو راه با دوستای از ما بهترون همراه میشده!
هیچ کس ازش چیزی نمیدونست. یا به کسی چیزی نمیگفت!
سه تا ولگرد که قصد حمله به خانه اش را داشتن به خیال اینکه تنهاس کاری از دستش بر نمیاد رو میکشه.
وجسدشون رو بخاطر اینکه کسی نبینه در کف خونه دفن میکنه. البته با راهنمائی دوستایی که اونو تسخیر کرده بودن.
به شهر میره! سر چند ماه. بعضی مواقع خیلی شیک و فاخر و در مواقعی خیلی ژنده پوش که پر از شپش بوده!
همه ازش میترسیدن انگار که یه جزامی خطرناک یا یه مرده برخاسته از گور بوده!
مردم میگفتن تسخیر شده!
همیشه حق با مردم نیس اما دربعضی مواقع بالعکس!
سه نفر پلیس محلی در پی شکایت های مکرر از یه زن تنهای نفرین شده یا تسخیر شده یا جادوگر اسم هایی که مردم براش انتخاب کرده بودن در پی تحقیق برآمدن.وقتی رسیدن به خونه اش با یه چیز خیلی عجیب مواجه شدن با جسد سه حیون خونگی! طوری مرده بودن که انگار یخ زده باشن. یا هم قربانی شده باشن. همه ی اعضای بدنشون سرجاش بود بجز سرهاشون که کنده شده بودن.
خونه اش خیلی عادی بود! انگار که چند لحظه پیش تمیز کرده رها شده بود! بازم تنها!
وحشت کرده بودن هر سه نفرشون.
و متعجب شدن از یافتن دری زیر زمینی زیر پایشان.
فانوسی روشن کردن و داخل زیر زمین شدن.
یه زیر زمین معمولی با 6 اتاق.
سه اتاق اول خالی بود. همینکه میخواستن در اتاق چهارم رو باز کنن از اتاق ششم و دو اتاق دیگر صدای چنگ کشیدن به در شنیده شد و در پی آن صدای بستن و قفل شدن در زیرزمین.
انگار که منظر دستور بودن که درها باز شد و از هر کدوم سه جسد پوسیده و گرسنه با سر های سه حیون خونگی به سه پلیس تنها و بیچاره حمله کردن و قلب شون رو از سینه بیرون کشیدن.
و خانمی با سه حیون خونگی که پشت در زیر زمین به ناله هایشان با لبخند گوش میکرد! شاید منتظر سه قربانی دیگر بود!!
و دوستاشم در حال ساخت سه اتاق دیگر!
در مرز کشوری به اسم آمریکا خانمی زندگی میکرد به اسم ژانت تنها. انگار که از اول تنها بوده یا شایدم نبود.
همیشه سه حیون خونگی خیلی عجیب باهاش بودن وقتی نگاشون میکردی انگار که با چشماشون بهت میگفتن که از جهنم اومدن!
تنها داراییاش یکه کلبه کوچیک و یه باغچه و یه گاری بوده.
برای امرار معاش به شهری که رفت وبرگشت از اون یه شبانه روز بوده میرفت. بازم تنها.یا تو راه با دوستای از ما بهترون همراه میشده!
هیچ کس ازش چیزی نمیدونست. یا به کسی چیزی نمیگفت!
سه تا ولگرد که قصد حمله به خانه اش را داشتن به خیال اینکه تنهاس کاری از دستش بر نمیاد رو میکشه.
وجسدشون رو بخاطر اینکه کسی نبینه در کف خونه دفن میکنه. البته با راهنمائی دوستایی که اونو تسخیر کرده بودن.
به شهر میره! سر چند ماه. بعضی مواقع خیلی شیک و فاخر و در مواقعی خیلی ژنده پوش که پر از شپش بوده!
همه ازش میترسیدن انگار که یه جزامی خطرناک یا یه مرده برخاسته از گور بوده!
مردم میگفتن تسخیر شده!
همیشه حق با مردم نیس اما دربعضی مواقع بالعکس!
سه نفر پلیس محلی در پی شکایت های مکرر از یه زن تنهای نفرین شده یا تسخیر شده یا جادوگر اسم هایی که مردم براش انتخاب کرده بودن در پی تحقیق برآمدن.وقتی رسیدن به خونه اش با یه چیز خیلی عجیب مواجه شدن با جسد سه حیون خونگی! طوری مرده بودن که انگار یخ زده باشن. یا هم قربانی شده باشن. همه ی اعضای بدنشون سرجاش بود بجز سرهاشون که کنده شده بودن.
خونه اش خیلی عادی بود! انگار که چند لحظه پیش تمیز کرده رها شده بود! بازم تنها!
وحشت کرده بودن هر سه نفرشون.
و متعجب شدن از یافتن دری زیر زمینی زیر پایشان.
فانوسی روشن کردن و داخل زیر زمین شدن.
یه زیر زمین معمولی با 6 اتاق.
سه اتاق اول خالی بود. همینکه میخواستن در اتاق چهارم رو باز کنن از اتاق ششم و دو اتاق دیگر صدای چنگ کشیدن به در شنیده شد و در پی آن صدای بستن و قفل شدن در زیرزمین.
انگار که منظر دستور بودن که درها باز شد و از هر کدوم سه جسد پوسیده و گرسنه با سر های سه حیون خونگی به سه پلیس تنها و بیچاره حمله کردن و قلب شون رو از سینه بیرون کشیدن.
و خانمی با سه حیون خونگی که پشت در زیر زمین به ناله هایشان با لبخند گوش میکرد! شاید منتظر سه قربانی دیگر بود!!
و دوستاشم در حال ساخت سه اتاق دیگر!