کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
نام داستان: خ*م*ار عشق
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: عطرِ تنش را هرگز فراموش نخواهد کرد.
او همانند مجنون نبود، او برای رسیدن به لیلیاش. حاضر بود تمام کوهها را فتح کند. سر لیلی را روی شانهاش حس میکرد اما این جز خیالِ باطل نبود، هر صبح، پیراهنش بویِ عطرِ تنِ او را میدهد. هر شب با خیالِ آ*غ*و*ش گرفتنِ او، سر رویِ بالین میگذارد. هر ثانیه، دقیقه، ساعتها همراهِ عقربهها، به دنبالِ او میچرخد تا بلکه، یک دقیقه از زمان با ارزشش را صرف او کند. و او گویی از گنجینهی ذهن و نگاهش، گذری کند!
مقدمه:
میترسد کَسی در انتهای قلبش، جای او را بگیرد.
بوی عطر تنش را از روی پیراهنش بگیرد!
این فکر، گاه بد قلبش را آتش میزند.
اقرار میکند، حتی گاهی از رویِ همین قابِ عکس، به چشمانش خیره میشود.
به موهایِ خرمایی رنگ و آن قامتش
به گیسوانی که پریشان میکند.
وصالِ او برایش همانند پرندهایست که هر چهقدر هم آن را در قفسش نگه میدارد ولی او میپرد و میپرد و میپرد
نیمه شب فرا رسید، تاریکی بذر فردا را در اعماق ظلمت خود، بر زمین میپاشید.
سکوت سنگینی، در خانهاش حکمفرما بود.
به تدریج، خستگی و بیخوابی، همانند خوره به جانش افتاده بود و به او غلبه میکرد.
از اول، پایانِ راه پیدا بود! اما اقرار میکرد. دست و پا میزد، با خود فکر میکرد که نه، اینطور نیست؛ اما او، با رفتنش، از طلوع و غروبش خداحافظی کرده بود.
نمیتوانست گذشتهی خود را که همراه با او رقم خورده است. فراموش کند، هر لحظه و دقیقه
گذشتهی خودش را، سیر و سیاحت میکرد.
علت افسردگی و پریشانیاش، کَسی جز معشوقهی جان به جان گشتهاش نبود.
***
(زمان گذشته)
یقهی کاپشنش را، از گلویش فاصله داد، زیرا احساس خفهگی میکرد.
دستانش را در جیبِ کاپشنش فرو برد و خیابان را متر میکرد، هوا به شدت سرد بود و دیگر "ها" کردنهایش، بیفایده بود و کفایت نمیکرد.
باران، هر لحظه شدیدتر میشد و هر قطرهش که به صورتش برخورد میکرد انگار کَسی به صورتِ سرد و بیجانش، سیلی میزد؛ به سوی خانه حرکت کرد. همهگی به جاهایی که پوشیده بودند میدویدند اما او همانند عاشقی دلباخته، همچنان به خیابانگردیهایش، ادامه میداد. هر قدمی که برمیداشت، سرما بیشتر در تنش نفوذ میکرد.
قدمهایش را، به سوی خانه تندتر کرد تا بالاخره به کوچه رسید، آنقدر خیابان را طی کرده بود که نفسهایش بالا نمیآمد.
دستانِ سردش که جانی نداشت را، در جیبش فرو برد و کلید را برداشت و در قفل در انداخت و در را به آرامی گشود.
نیمبوتهایش را، از پاهایش بیرون آورد و بر روی کاناپه، کنار شومینه نشست. گرمایِ شومینه
حس التیامبخشی را، به روح و تناش تزریق میکرد.
آنقدر بیحوصله شده بود که تا یکم گرما را در بدنش احساس کرد، به طرف اتاقش گام نهاد و خود را روی تخت انداخت و باز هم، به تختاش پناه برد.
نگاهش را به پنجرهی کوچک اتاقش دوخت. طبق عادتاش، به نقطهی مبهم و کوری، خیره شد.
فکرش حتی لحظهای؛ نمیگذاشت که ذهنش استراحت کند. خاطراتهایش، در قلک و گنجینهی ذهنش، لانه ساختِ و جای خوش کرده است و قصد کوچ هم ندارد.
ذهن خستهاش، به سوی آن روز پر کشید، یاد آن روزی افتاد که، بر روی صندلیِ چوبی نشسته بود و نیم ساعتی میشد که زیر باران، اطراف را آنالیز میکرد تا بلکه او را ببیند!
آن روز، زیر باران هرچهقدر منتظرش ماند نیامد، دلش برایش شور میزد. میترسید خانوادهاش متوجهی ابراز علاقهاش شده باشد و پدر و برادر او، مانع از آمدن او کنار او شده باشند، به هر راه و چارهای که بود، خودش را قانع کرد و ربع ساعتی دیگر گذشت و همچنان در سوز سرما، منتظر او بود. اما کمکم با خودش داشت فکر میکردم که قالش گذاشتِ است.
در حالی که میخواست از روی صندلیِ چوبی بلند شود، صدای گوشیاش مانعاش شد.
دستان بیجانش را به سوی موبایل بلند کرد و با حسی امیدوار کننده، به صفحهی موبایلش زل زد. نامش را هرگاه میخواند، ضربان قلبش چند پله بالاتر میرفت و تشدید پیدا میکرد. خنده، ل*بهای سرخاش را که همانند گلی سرخ بدل شده بود. از شدت خنده، کش آمدند. در حالی که خنده به لبانش طرح میزد در افکار پوسیدهاش پرسه زد. فکر میکرد که خواب مانده است و حال میخواهد حاضر شود و به دیدنش بیاید.
تماس را با اظطراب جواب داد و ل*ب گشود:
- سلام عزیزم، کجایی؟
پروا: سلام خونه هستم؛ پرهان خوب گوش کن ببین چی میگم!
با این حرفش نگرانیاش، دو برابر شد، نکند باز میخواهد حرف از رفتن بزند و این گونه پرهان را دیوانه کند؟
در حالی که در سرش، به افکار پوسیدهاش نیشخندی میزد. با این حرف پروا تلفن از دستانش لیز خورد و افتاد:
پروا: خانوادهم گفتن که باید با پسر عموم ازدواج کنم!
قلبش آتش گرفت، انگار هُری دلش ریخت و دستانش مورمور و موهایِ تنش سیخ شد.
در حالی که قفسههای س*ی*نهاش از شدتِ عصبانیت بالا و پایین میشد و و شانههایش از شدتِ غیرت میلرزید تلفن را با پاهایش به سوی خود پرتاب کرد و او را چنگ زد و ل*ب گشود:
- خب، تو بهشون چی گفتی؟
یکم سکوت کرد و بعد از گذشت یک دقیقه ل*ب گشود:
- من قبول نکردم، یعنی باید بگم که، جواب منفی دادم، اما... اما... اما خانوادهم... خانوادهم اصرار دارن و گفتن که باید با پسر عموت ازدواج کنی و حق تصمیم گرفتن هم نداری!
پروا در حالی که در اتاقش را میگشود، ادامه داد:
- پرهان، سعی کن هرطور شده، بیخیال من بشی!
پرهان با چانهای لرزان ل*ب زد:
- پروا میدونی داری چی میگی؟ پروا... پروا... من... من بدونِ تو... .
صدایِ قطع شدنِ تماس، همانند خنجر به قلبش حمله کرد. حرفهایش نصفِ و نیمه ماند!
چگونه میتوانست بیتفاوت از او بگذرد؟
چگونه میتوانست بیآنکه به حرفهایش گوش دهد، تلفن را قطع کند و برود؟ حال وجدانش آرام است؟ پس تکلیفِ قلب شکستهی پرهان، چه خواهد شد؟ سرانجام غرور پسری که شکسته است، چه خواهد بود؟
دستانش سرد و بیحس شده بودند، یعنی حرفهایش از ته دل بود؟ یعنی او پرهان را به این آسانی ترک کرد و خاطرات را ب*و*سید و کنار گذاشت؟ باورش این چنین، برایش سخت بود. کسی که یک روز میگفت بدون پرهان حتی یک لحظه هم، نمیتواند، حال با دو حرف تماس را برای همیشه قطع کرد؟ کسی که در کنار او، همه کَس و همه چیز را به فراموشی میسپرد، حال در یک لحظه، همه چیز را تمام کرد؟ یعنی میخواهد با یک مرد دیگر، مابقیِ زندگیاش را بگذراند؟
باورش آنقدر سخت است که برای هضمم کردناش، دیگر جانی در ب*دن ندارد.
با هر زور و زحمتی که بود، سعی کرد خود را جمع و جور کند و تکههای غرور و دل شکستهاش را، از خیابان بردارد و به خانهاش بازگردد!
هر چند خانه که نبود، آنجا برایش از جهنم هم عذابآورتر بود، بیکَس و تنها، باید گوشهای
از خانه، کز کند و غصههایش را به دوش بکشد!
حالِ دلش، آنقدر بد بود. که تمام واژگان در برابر حالاش، حقیر بودند!
چشمانش از شدتِ اشک که در آن حلقه زده بودند و سیل اشکانش که جاری است، اطراف و جلوی پاهایش را، تیره و تار میبیند. چشمانش را اشک فراغت فرا گرفته است و بغض راهِ گلویش را سد کرده است.
کاسهی صبر و حوصلهاش، لبریز شده است و در این دنیای فانی، فقط یک نفر را داشت، دنیا چه بود؟ زمانی که همه چیزش پرواست، دنیا کیست؟
زمانی که احساس میکرد کَسی جز پرهان به فکر او نیست، دستانش را گرفت و او اینگونه جواب تمام خوبیهایش را داد؟ آخر مگر گناه این قلب چه بود؟ گناهاش این بود که خوبی کند و بدی ببیند؟
حال باید تا آخر عمر با غمِ رفتناش، بسوزد و بسازد و در آخر بمیرد!
در حالی که بر روی تختاش، به پهلوی چپ، جابهجا میشد. تلفناش به صدا در آمد.
گوشی را از روی میز عسلی برداشت و با بیحالی ل*ب گشود:
- بله؟
پرهام: داداش کجایی؟
پرهان در حالی که از جای برمیخاست ل*ب گشود:
- زیر سایهت، خونه!
پرهام: میخوایم بریم روستا باغ، توام میای؟
با اکراه ل*ب گشود:
- نه، خوشبگذره!
صدایِ اسی در گوشش زمزمهوار پیچید:
- نه و کوفت، میای یا به زور چاقو بیارمت باغ؟
لبانش از شدتِ خنده، کش آمدند. در حالی که لنگهای از جورابش را در دستانش گرفته بود و او را تکان میداد ل*ب زد:
- جون، میخوای ببریم باغ؟ نه کاکو خودم میام!
اسی در حالی که بلندبلند قهقهه میزد، ل*ب ورچید:
- ایول کاکو، این شد یه چیزی. کاری نداری عمویی؟
پرهان که متوجه شد اسی فاز خنده برداشته است، تماس را قطع کرد و تلفن را بر رویِ تختاش پرتاب کرد و در حالی که جورابهایش را میپوشید خندهای سر داد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اسی هم دیوونه شده!
سلانهسلانه گام برداشت و نگاهی به در حمام که توسط باد، باز و بسته میشد انداخت و با دو دلی و اکراه ل*ب گشود:
- برم حمام!
باز منصرف شد و چند گام عقبگرد کرد و گفت:
- نهنه، حوصلهم نمیشه!
در حالی که از شدتِ عصبانیت ابروانش در هم گره خورده بود، گوشهی لبانش را گ*از کوچکی گرفت و چند گام برداشت و گفت:
- نهنه، میرم حمام!
درِ حمام را گشود و یک دوش ده دقیقهای گرفت.
در حالی که حولهاش را به دور خود میپیچید. تلفناش به صدا در آمد.
به سوی تلفناش روانه شد و وقتی نام اسی را دید، لبخندی زیبا بر لبانش طرح بست و تلفن را چنگ زد و گفت:
- سلام داداش، روالی؟
اسی در حالی که تخمه میشکست، ل*ب گشود:
- خوبم، کجایی کره خر؟
با این حرف، حرصش در آمد و زبانش را بر لبانش کشید و در حالی که سشوار را در پریز برق میزد، ل*ب گشود:
- تو قلبت قناری!
اسی همیشه بدش میآمد کَسی به او لقب قناری دهد، خیلیخوب میتوانست حدس بزند که چهطور از شدتِ عصبانیت، گوجه شده است!
اسی در حالی که دهانش پر از غذا بود در جوابش گفت:
- بیا روستا، اگر درست نکردم، از روستا تا محلممون بهت سواری میدم!
پرهان بلندبلند قهقههای زد و گفت:
- چهقدر هم که دلم میخواد بهم سواری بدی!
اسی جدی شد و گفت:
- برو آماده شو، خوشتیپ کن داداشم. میخوایم بریم روستا، ببینم چند تا دختر رو عاشق خودت میکنی!
پرهان در حالی که موهایش را مدل میداد، چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- باز تو از من تعریف کردی؟ تماس رو قطع کن کار دارم!
اسی بیآنکه خداحافظی کند، تماس را قطع کرد.
پرهان موهایش را شانه زد و آنها را به صورت سامورایی بست، همهی مدل موهای پسرانه به او میآمد، اما مدل مویِ سامورایی، عجیب چهرهاش را جذابتر میکرد.
دستی بر روی موهایِ خرمایی رنگاش کشید و آنها را باری دیگر شانه زد و بلافاصله به سوی کمدش گام نهاد.
درِ کمد را به آرامی گشود و لباسهایی که دمدستاش بود را از کمد بیرون کشید و آنها را روی تخت انداخت.
نمیدانست علت این حرفِ اسی چیست؟ اما همیشه میگوید همانند دختر میمانی. باید قبل از اینکه به دیدارت بیایم، از سه الی چهار ساعت قبل، به تو اطلاع دهم تا زمانی داشته باشی حسابی به خودت برسی!
مگر فقط دخترها به خودشان میرسند؟ مگر پسرها دل ندارند؟ مگر پسرها نباید خوشتیپ باشند؟
در حالی که به این چیزها فکر میکرد، با صدایِ زنگ خانه، رشتهی افکارش پاره شد.
لباسهایش را بر روی تخت رها کرد و به سوی در، گام نهاد!
در حالی که در را میگشود، صدایِ نیما از پشتِ در آمد:
- ازگل در رو باز کن، نیمام!
در حالی که در را میگشود، نیما با یک لیتر م*شروب، و نایلونی پر از مزه و آبکی وارد شد و گفت:
- سلام داداش!
دستانش را در دستان نیما قفل کرد و او را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- سلام داداش بزرگِ، چهخبر از این طرفها؟ نکنه راه گم؛ یا افسار پاره کردی؟
نیما در حالی که کفشهایش را از پاهایش بیرون میآورد، تک خندهای سر داد و گفت:
- ما که همیشه به یادت هستیم، شما از وقتی با اسی رفاقت ریختی، ما رو فراموش کردی!
پرهان یک تای ابروانش را بالا فرستاد و وارد اتاق شد و در حالی که لباسهایش را در دستانش میگرفت، نیما ادامه داد:
- مردک حسابی کجا میری؟ خیر سرمون م*شروب گرفتم با هم دو پیک بزنیم کلمون د*اغ شه!
پرهان در حالی که تیلباساش را تناش میکرد و در آینه خود را آنالیز میکرد، ل*ب گشود:
- دارم با اسی و بچههای محل میرم روستا، تو نمیای؟
نیما در حالی که چشمانش را در حدقه میچرخاند، صورتش را به طرفی دیگر به نشانهی قهر گرفت و گفت:
- هه، یهوقتی اسی رو ول نکنی ها؛ از اول اومدنم به اینجا اشتباه بود!
در حالی که مزهها را در نایلون جای میداد، پرهان کنارش نشست و ب*وسهای بر روی لپاش کاشت و دستانش را دور گر*دناش حصار کرد و گفت:
- مثل دخترها قهر نکن، بیا میریم روستا همهگی دورهم پیک میزنیم تازه بهتر هم هست!
نیما نیم نگاهی به صورت پرهان انداخت و گفت:
- نه داداش، من با اسی بحثیام. اوقاتتون رو تلختر از این نمیکنم! تو برو خوشبگذره دوستان بهجای ما!
در حالی که میخواست از روی کاناپه بلند شود پرهان زودتر از او از جای برخاست و به سوی در رفت و دستانش را جلوی در، سپر کرد و گفت:
- ببین، من نمیذارم از این در بری بیرون!
اینجا هم نه پنجره داره و نه میتونی از سقف بری بیرون! پس یه راه بیشتر نداری اون هم اینکه با من بیای روستا!
نیما در حالی که میدانست نمیتواند روی حرفِ پرهان، حرفی بیاورد. نفس آسودهای کشید و گفت:
- خیلهخب، این نایلون و م*شروب رو بگیر تا من برم سرویس بهداشتی و برگردم!
پرهان گونهی نیما را ب*وسهای زد و گفت:
- جیگر داداشم رو برم، این شد یه چیزی!
دستی بر روی تیلباسِ سفید رنگِ آدیداسش میکشد تا کمی صافتر شود.
شلوارِ اسلشِ مشکی رنگش را، کمی میتکاند تا اگر خاکی بر روی آن باشد، با شلوارش وداع کند.
شلوار را میپوشد، همان لحظه که در حال بالا کشیدنِ شلوارش است، نیما از سرویس بهداشتی خارج میشود و در حالی که دستانش را با مایع دستشویی خوشبو میشوید، سرش را به سوی پرهان کج میکند و میگوید:
- اگر اومدم و با اسی بحثم شد چی؟
در حالی که دو طرفِ بند شلوارش را در دستانش میگرفت و آن را گرهای میزد، یک تای ابروانش را بالا میاندازد و میگوید:
- تو داری با من میای، پس چرا دل میزنی؟
نیما نگاهش را از آینه میگیرد و به پرهان خیره میشود و در حالی که بر روی کاناپه مینشیند و پای سمت چپش را روی پای سمت راستاش میاندازد، میگوید:
- بلانسبت دل بزنم، دارم میگم یه درصد احتمال بده بحث بشه. اونوقت چی؟
در حالی که کفشهایش را از جا کفشی بیرون میآورد و او را واکس میکشد، نیما از روی کاناپه بلند میشود و به سوی پرهان خم میشود و ادامه میدهد:
- ببین داداش، من نیام بهتره! خودم میرم تنها میشینم و دو پیک م*شروب میخورم! هوم؟
دیگر از این حرفهایش خسته شده است بندهای کفشاش را بر روی زمین رها میکند و چشمانش را چند بار بر روی هم میفشارد تا بلکه کمی از خشماش کاسته شود، بعد از آن، بندهای کفشانش را در دستانش میگیرد و ل*ب باز میکند:
- اگر رفتی، دیگه اسم من رو هم نیار؛ فهمیدی؟
نیما بر روی زمین مینشیند و چانهی پرهان را در دستانش میگیرد و به آرامی بالا میآورد و میگوید:
- میخوای بهخاطر اسی به رفاقت چندین سالهمون لگد بزنی؟
از اینکه اینگونه صحبت میکند و در هر کلمه از حرفهایش، نام اسی را به زبان میآورد دیوانه میشود و دستانِ مُشت شدهاش را در آینه میکوبد و فریاد و بانگ میزند:
- اسیاسیاسی، عمو ولم کن! مغزم رو خوردی با اسی!
همان لحظه اسی سر میرسد و کلید را در قفلِ در میاندازد و سراسیمه چند گام برمیدارد و با دستانِ آغشته به خونِ پرهان روبهرو میشود.
پرهان برای اسی چشم و ابرو میآید و از او میخواهد که با دیدنِ دستانِ آغشته به خونِ او، ککش نگزد و هیچ عکسالعملی نشان ندهد.
پرهام در حالی که خنده بر لبان دارد و وارد خانه میشود میگوید:
- پرهان داداشی!
اسی فریاد میزند و مُشتاش را به در میکوبد و میگوید:
- داداشیت به زمین گرم بخوره، باز اون مُشتهای لعنتیت رو کوبیدی به دیوار؟
اسی بینیاش را بالا کشید و زیر چشمی نگاهی به نیما انداخت و گفت:
- عه بچه خوشگل، توی آسمونها دنبالت میگشتم، انگار روی زمین پیدات کردم؟
ترس همانند خوره، به جانِ نیما رخنه کرده است. اما دستانِ مُشت شدهاش نشان نمیداد که در برابر تیکه و طعنههای اسی، دهن کجی نمینکند و هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد.
اسی در حالی که چند گام برمیدارد و گر*دناش را به سوی راست و چپ تکان میدهد، ادامه میدهد:
- بچه خوشگل، چرا مثل بید داره تنت میلرزه؟ چیه؟ نکنه داری شلوارت رو خیس میکنی؟
پرهان که متوجه شده بود بحث بالا گرفته اسک چند گام به سویِ اسی برداشت و دستانش را رویِ س*ی*نههایِ ب*ر*جستهی او گذاشت و میانِ هر دوی آنها ایستاد و گفت:
- اسی، کاکو کافیه! این بحث بین من و اونِ و الکی خودت رو قاطی نکن!
پرهام چند گام برمیدارد، دلش میخواهد کمکِ پرهان. قدمی بردارد اما در برابر اسی نمیتواند سخنی بگوید. پس درازدراز ایستاده است و فقط آنها را تماشا میکند.
اسی ابروانش را در هم گره میکند و با حالتی خشونتوار به چشمان پرهان زل میزند و دستانِ مردانه و بزرگاش را بر رویِ گر*دن او حصار میکند و پرهان را با یک حرکت به سوی خود میکشد و پیشانیاش را به پیشانی او و سرش را به سرش و بینیاش را به بینی او نزدیک میکند و چشمانش را در حدقه میچرخاند و با حسی نفرتانگیز میگوید:
- کجا رفت اون داداشی گفتنهات؟ کجا رفت اون قول و قرارهات پرهان؟ اومدی طرفداری این پسرهی بیننه رو میکنی که چی؟ خیال کردی دو روز دیگه کارت پیش من لنگ نمیشه نه؟ نمیای بگی داداش تو محله این و اون بهم زخمز*ب*ون زدن و بیا تعصبم رو بکش؟
برای اینکه، اسی اینگونه با پرهان صحبت میکند و با زباناش، همانند مار نیشش میزند و خنجر به دست، جلو رویش ایستاده است و خنجرهایش را تا ته در گلو و قلباش فرو میکند. سخت رنجیدهخاطر میشود و دستانش را رویِ مچِ دستانِ اسی قرار میدهد و او را محکم هُل میدهد و میگوید:
- حیف، حیف که داداشمی، وگرنه هر کَسی جای تو بود، جوری با حرف جابهجاش میکردم که تا عمر داره مثل آدمهای لال، فکش تکون نخوره!
بلافاصله پرهان مچِ دستانِ نیما را میگیرد و او را با خود کشانکشان به سویِ کوچه میکشد.
نیما نایلون و م*شروب در دست، با خشم نیم نگاهی گذرا به اسی میاندازد و اسی همچنان با دستانی مُشت شده و ابروانی در هم گره خورده.
به پرهان نگاهی میاندازد و فریاد میزند:
- باشه برو، اما یه روز برمیگردی داداش!
با حرص نگاهی به صورتاش میاندازد و نیشخندی تحویلش میدهد و سوار موتورِ نیما میشود و تا میتواند گ*از میدهد.
برای این تعصبِ نیما را کشید، چون یادش است زمانی که پدر نیما، گوشهی بیمارستان با مرگ، دست و پنجه نرم میکرد. او از پرهان خواست که همانند یک پدر، پشتش را بگیرد و هرگز به او پشت نکند و دلش را نشکند. ن*ا*موسِ نیما، ن*ا*موسِ او بود! هر چند ن*ا*موسِ پرهان، از همان زمان که در گهواره بود او را ترک کردند.
و پرهان را به دست تقدیر سپردند! اما باز هم، اگر آنها زیر خروارها خاک هم که پنهان شده باشند، مادر و ن*ا*موسِ او هستند و چیزی تغییر نمیکند!
میان ماشینها، لایی میکشد. حرفهایِ اسی همانند فیلم جلویِ صورتش میگذرد. با خود فکر میکند و با حس درون خودش حرف میزند:
- کاش کمی نون و نمک حالیاش بود، ای کاش کمی حرمت رفاقتمان را نگه میداشت، درست است او پانزده سال از من بزرگتر است و باید به چشم بزرگ محل به او نگاه کنم، اما او چه؟ او که چشمانش را بست و بیآنکه کمی فکر و حرفهایش را مزهمزه کند، مرا با حرفهایش تکهتکه کرد و در آخر تکههایم را سوزاند؟ تا کی باید به او خوبی کنم و هر بار که عصبانی میشود سراغم بیاید و مدام کارهایی را که برایم کرده است را در چشمانم بکوبد؟
نیما دستانش را دورِ کمر پرهان حلقه میکند و سرش را رویِ شانههایش میگذارد و میگوید:
- پدرم مُرد، چند سال بعد مادرم از د*اغِ دوری پدرم سکته کرد. تنها کَسی که برام موند تویی!
ترسیدم امشب، بهجای من، از اون طرفداری کنی و پشتم رو خالی کنی! علت ترسیدنم هم، فقط همین بود! نه چیزهای دیگهای. اما وقتی متقابل اسی وایستادی و از من طرفداری کردی. خیلی خوشحال شدم. یهو هُری دلم ریخت داداش!
کلمهی داداش را کمی میکشد و همراه با بغض و آه میگوید و کمر پرهان را محکمتر از قبل، میفشرد.
پرهان یکی از دستانش را، از روی فرمان موتور برمیدارد و بر روی دستانِ گرم نیما میگذارد و میگوید:
- امشب حق با تو بود، حتی اگر توام مقصر بودی من هرگز پشتت رو خالی نمیکردم!
در حالی که رانندگی میکند، ماشینی قصد دارد از او سبقت بگیرد. سرش را کمی برمیگرداند و روبه نیما اساچ میکند و میگوید:
- محکم بغلم بگیر، میخوام سرعتم رو زیاد کنم!
نیما محکمتر از قبل، دستانش را دور کمر پرهان حصار میکند و او بلافاصله سرعتاش را زیادتر میکند.
اما صدایِ اسی باعث میشود، حواسش پرتاش شود:
- پرهان، وایستا کارت دارم! پرهان... پرهان!
صدای اسی در گوشش اکو میشود، "ههای" زیر ل*ب میگوید و بیآنکه به حرفهایش توجه کند میان ماشینها لایی میکشد!
نیما رویش را برمیگرداند و با ترس و لرز میگوید:
- داداش، دیوونه شده. الان با سپر جلو ماشینش میزنه به پشتِ موتور و داغون میشیم! بزن کنار ببینم چی از جونمون میخواد؟
پرهان نگاهی به پشتِ سرش میاندازد و چراغِ ماشینِ جلوی دیدش را میگیرد. اما نیما از پشتِ سر، فرمان موتور را میگیرد که مبادا تصادف کنند.
اسی سرعتش را زیادتر میکند و جلویِ موتور را سد میکند و در حالی که از ماشین پیاده میشود. پرهان سرعتاش را کم میکند و موتور را گوشهی خیابان نگه میدارد.
نیما از موتور پایین میرود و پرهان همچنان بر روی موتور نشسته است و با عصبانیت به ماشینها زل میزند.
اسی به سوی پرهان گام برمیدارد و در حالی که تیلباساش را کمی تکان میدهد تا صاف شود دستان او را میگیرد و میگوید:
- میشه یکم حرف بزنیم؟
پرهان صورتش را به نشانهی قهر میگیرد و نیم نگاهی به نیما که بر روی جدول نشسته است و دستانش را زیر چانهاش قرار داده است میکند و چشمانش را متقابل چشمانِ اسی میگیرد و میگوید:
- نه، از اینجا برو، نمیخوام اتفاقی برای نیما بیفته!
اسی لبانِ درشت و قلوهایاش را با دنداناش گ*از محکمی میگیرد و میگوید:
- تا حرف نزنیم از اینجا نمیرم!
پرهان مژگان پر از اشکش را بر هم میفشارد و دستانش را رویِ شانههای اسی قرار میدهد و یکی بر روی شانههایش میزند و میگوید:
- تو بزرگی، تو لات و حرف برسی، خاک تو سر من، کافیه؟ یا ادامه... .
اسی دستانش را رویِ لبان کوچک و باریکِ قرمز رنگِ پرهان قرار میدهد و کمی به او نزدیک میشود و میگوید:
- بیا بریم روستا، قول میدم امشب از دلت درارم!
پرهان نگاهی به نیما میاندازد، دو دستانش را روی سرش قرار داده است و خودش را از عصبانیت تکان میدهد.
پرهان رویش را به طرف اسی برمیگرداند و ادامه میدهد:
- قبل از اینکه بریم روستا، از دل نیما درار. اونوقت اگر اون حاضر شد با تو و من بیاد روستا. اونوقت من هم میام!
اسی روی شانهی پرهان میزند و میگوید:
- فقط بهخاطر خودت از دلش در میارم، وگرنه اگر بهخاطر تو نبود، الان میکردمش چهلهی خون!
پرهان در برابر این حرفش، تلخندی میزند و به چراغهای شهر که یکییکی خاموش میگردندند چشم میدوزد و به زیبایی و سیاهیِ آسمان مینگرد. صدایِ اسی در گوشش میپیچد که سعی دارد بهخاطر اینکه کدورتها را از میان بردارد از دلِ نیما در آورد. روبهروی نیما ایستاده است و میگوید:
- داداش، من اون روز اشتباه کردم که باهات بد حرف زدم. داداشمون خیلی ناراحته بیا برای اینکه از دلش در بیاریم و خوشحالش کنیم.
همگی با هم برگردیم روستا، چهطوره؟
نیما نیم نگاهی به پرهان میاندازد و بعد از کمی فکر کردن، ل*ب میزند:
- فقط بهخاطر پرهان عذرخواهی رو میپذیرم و قبول میکنم که بیام روستا!
اسی لبخندی تحویلِ نیما میدهد و دستانش را دورِ گر*دنِ نیما حلقه میکند و هر دو با خندهی مصنوعی به سوی پرهان گام برمیدارند.
آن دو از چه ترس دارند؟ میترسند قلبِ سیاه و سوختهی پرهان، از این سیاهتر شود؟ دیگر مگر این قلباش، چه دردهایی را تجربه و تحمل نکرده است؟ مگر چیزی از این قلب و پسر باقی مانده است؟
اسی که متوجه میشود پرهان در افکارهایش پرسه زده است، دستانش را از دور گر*دنِ نیما برمیدارد و با دو دستانش، صورتِ پر از غم او را قاب میگیرد و میگوید:
- داداشیها هیچوقت از هم دلخور نمیشن و هیچوقت دل همدیگه رو نمیشکنن، بزن بریم!
پرهان نگاهی به نیما میاندازد که سوار موتور شده است و خطاب به اسی میگوید:
- یکم از دستت دلخورم، اما امشب اذیتت میکنم و با تلافی حسابمون صاف میشه، اما میخوام با نیما برگردم!
اسی تک خندهای میکند و میگوید:
- باشه داداش، اما مواظب خودتون باشین ها!
پرهان یک تای ابروانش را بالا میاندازد و میگوید:
- تا چند دقیقه پیش شده بودی عجل جونممون، حالا شدی فرشتهی نجات؟
پرهام از ماشین پیاده میشود و در حالی که هر دو دستانش را باز میکند و بالا میبرد، میگوید:
- بهبه داداشمون، پرهان و اسی، میبینم دهنتون تا بنا گوش بازه و اصلاً هم من رو به این خنده دعوت نمیکنین؟
اسی نیشگونی از دستِ پرهام میگیرد که پرهان شرط میبندد جیغ او، از جاده تا آن سرِ کوهِ
چمران پیچیده است.
پرهام در حالی که از درد، به دور خود میپیچید به طرف پرهان روانه میشود و آرام میگوید:
- خوشبهحالت، قربون صدقهت میره، ولی تهته ابراز علاقهش به من، یه نیشگون ریز اما پر از درده! میگم ریزه ها، ولی هیچ چیزی درشتتر از نیشگونش روی این کرهی خاکی پیدا نمیکنی!