• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

MASY297

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
4
پسندها
0
دست‌آوردها
1
نام اثر
پلی به گذشته
نام پدید آورنده
MASY297
ژانر
  1. تاریخی
  2. فانتزی
خلاصه: پلی به گذشته داستان دختری است به نام اینسوک که توسط مهره ای سحرآمیز به زمان گذشته کره سفر می کند. او که خود یکی از فن های بی تی اس هم هست، در آنجا با اعضا بی تی اس آشنا می شود که هر کدام شخصیت های متفاوتی نسبت به زمان حالشون دارند و ...
روزهای آپ: یکشنبه ها
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

MASY297

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
4
پسندها
0
دست‌آوردها
1
شخصیت های اصلی:

نام: Kim Insook

جنسیت: زن

سن: 18

نقش: مسافر زمان

نام: Kim Namjoon

جنسیت: مرد

سن: متولد 1994

نقش: نابغه

نام استیج: RM

در فیک شناخته شده به:BRAIN

نام: Kim Seok Jin

جنسیت: مرد

سن: متولد 1992

نقش: خدای آب

نام استیج:Jin

نام: Min Yoongi

جنسیت: مرد

سن: متولد 1993

نقش: گرگینه

نام استیج:Suga

نام: Jung HoSeok

جنسیت: مرد

سن: متولد: 1994

نقش: جادوگر

نام استیج: J-Hope

نام: Park Jimin

جنسیت:مرد

سن: متولد 1995

نقش: بازرگان


سن: متولد: 1995

نقش: خون آشام

نام استیج: V

نام: Jeon Jeonguk

جنسیت: مرد

سن: متولد 1997

نقش: فرمانده کل ارتش امپراطوری

نام استیج: Jungkook

نام: نامعلوم

جنسیت: مرد

سن: صدها سال!

نقش: ضد قهرمان

نام مستعار: Black Ghost​
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

MASY297

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
4
پسندها
0
دست‌آوردها
1
امروز روز خوشحال کننده ای برای خانواده کیم[1] بود. خانواده کیم برای تعطیلاتی یک روزه به کنار دریا آمدند.
از وقتی آنها کنار ساحل مستقر شدند، اینسوک[2] -تنها فرزند خانواده- تمام مدت فین های غواصی اش را به تن کرده بود و در دریا درحال شنا و تفریحی بود.
با غروب کردن آفتاب دیگر زمان برگشتن آنها به شهر خودشان سئول[3] فرا رسید. آقا کیم به کنار ساحل رفت تا اینسوک را صدا کند.
- بجنب عزیزم میخوایم حرکت کنیم
اینسوک با صدای پدرش سرش را از زیر آب بیرون آورد و درحالی که صدف هایی که از کف دریا جمع کرده بود را در دستش جابجا می کرد گفت
- اومدم
با گفتن این حرف به طرف ساحل شنا کرد. قبل از اینکه از آب خارج شود، پایش به چیزی روی شن ها کف دریا برخورد کرد. خم شد و آن جسم را برداشت.
- این دیگه چیه
یک جسم دایره ای شکل سفید رنگ، شبیه یک گوی، یک مهره به اندازه ای متوسط که کاملا به راحتی در دست جا می شد. زیبایی خاص مهره و براقیت آن نظر اینسوک را به خود جلب کرد.
-هرچی هست خیلی محشره، پیش خودم نگهش می دارم. اینم هدیه من از دریا! مرسی دریا جونم
اینسوک با گفتن این حرف همان دستی را که با آن مهره را گرفته بود نزدیک دهانش برد و لبهایش را به انگشتانش زد و بوسه ای به طرف دریا فرستاد.
خانم کیم که درحال گذاشتن سبد مواد غذایی داخل صندوق عقب ماشین بود با دیدن اینسوک که هنوز در آب بود گفت
- بجنب اینسوک داریم راه میفتیم، هنوز تو آبی که
اینسوک- اومدم مامان اومدم
با گفتن این حرف خوشحال از داخل آب بیرون آمد و با عجله صدف های تو دستش را روی شن ها روی ساحل ریخت. فین ها را باعجله از پایش در آورد و به طرف ماشین دوبد.
-مامان،مامان نگاه کن چی پیدا کردم
خانم کیم نگاهی به مهره انداخت و با تعجب گفت
-این چیه، از کجا پیداش کردی
اینسوک با خوشحالی جواب داد
- دریا، خیلی خوشگله نه، میخوام نگهش دارم
خانم کیم با خنده گفت
- خیله خوب بدو، داره دیرمون میشه وسایلتو جمع کن باید بریم، بابا فردا باید بره شرکت،لباستم عوض کن
-چشم
----------------------------------------------------------------------------------------
اینسوک و دوستش پارک هی جو[4]در کنسرت بی تی اس[5] بودند. صدای موزیک و جیغ و سوت همه جا را فرا گرفته بود. بی تی اس مثل همیشه پر انرژی و با هیجان و با تمام توان در حال خواندن و رقصیدن بودند. همه فن های حاضر در آن کنسرت بزرگ هیجان زده و ذوق زده آهنگ ها رو یکی پس از دیگری با بی تی اس می خواندند.

Mic Drop
.....
V:

Did you see my bag?
Did you see my bag?
트로피들로 백이 가득해 (가득해, 가득해)
Jungkook:
How you think 'bout that?
How you think 'bout that?
Hater들은 벌써 학을 떼 (학을 떼)
Jimin:
이미 황금빛 황금빛 나의 성공
I'm so firin' firin' 성화봉송
Jin:
너는 황급히 황급히 도망 숑숑
Jungkook:

How you dare, how you dare, how you dare
…..

همه در حال خواندن آهنگ همراه با بی تی اس بودند. بعد از اتمام این آهنگ، آهنگ بعد بلافاصله شروع شد که بی تی اس از هم جدا شدند و هر کدام روی استیج پخش شدند و به سمتی رفتند.
فن ها با نزدیک شدن اعضا بی تی اس به سمتشان بیشتر جیغ کشیدند و سر و صدا کردند.
یکی از فن ها که نزدیک اینسوک و هی جو بود داد زد
-وی[6] داره به این سمت میاد
فن ها با شنیدن این خبر ذوق زده و جیغ کشان شروع به عکس برداری و فیلم برداری کردند.
در همان لحظه هی جو به شانه اینسوک زد. و دهانش را به گوش اینسوک نزدیک کرد تا اینسوک صدایش را بشنود.
- اینسوک یه چیزی ته کیفت روشن شد!
اینسوک مبهم نگاهش کرد و با گفتن "هان" رد نگاه هی جو را گرفت و به کوله پشتی اش که روی زمین افتاده بود نگاه کرد. هی جو درست می گفت چیزی انگار درون کیفش روشن شده بود که نورش کمی به بیرون هم می زد.
اینسوک با تعجب کوله اش را از زمین بلند کرد و دستش را درون کوله اش برد و مهره ای را که دو روز پیش از کف دریا پیدا کرده بود بیرون آورد.
اینسوک متعجب- مهره؟!!
هی جو با دیدن مهره ذوق زده شد و پرسید
-این دیگه چیه؟
- چقدر خوشگله..
- از کجا پیداش کردی؟
و با جیغ ادامه داد
- چرا می درخشه؟!
اینسوک دستش را روی گوشش گذاشت و گفت
- سیسسس..جیغ نزن..من از کجا بدونم
در همان لحظه یکی از فن های بی اعصاب که نور مهره اذیتش می کرد داد زد
- این لعنتی دیگه چیه؟ با خودت چراغ آوردی!...اه خاموشش کن
اینسوک مهره را تو دستش فشرد اما کافی نبود نورش هنوز باعث آزار اطرافیانش می شد.
همان فن بی اعصاب
-د...نمیتونی خاموشش کنی ببرش بیرون دیگه
هی جو با ترش رویی
-آخه چطوری تو این جمعیت بره بیرون نمیشه که
-به من ربطی نداره، خیلی رو اعصابه ببرش بیرون
اینسوک به طرف هی جو برگشت و گفت
-اشکال نداره هی جو، راست میگه نورش اذیت میکنه می برمش بیرون ببینم کاریش میتونم بکنم
اینسوک با گفتن این حرف به سمت در خروج حرکت کرد و خود را به سختی از میان جمعیت به بیرون کشاند و از یکی از درهای سالن خارج شد.
اینسوک پشت در سالن ایستاده بود و هاج و واج به مهره نگاه می کرد.
-خب الان چی کارش کنم؟ چطوری خاموش میشه
اینسوک چندین بار پشت هم مهره را فشار داد به امید این که خاموش شود که فایده ای نداشت.
همانطور که داشت با مهره ور می رفت، ناگهان احساس کرد به سمت مهره کشیده می شود و یکدفعه جلو چشم افرادی که آن اطراف بودند ناپدید شد!
----------------------------------------------------------------------------------------
اینسوک به سختی چشمانش را باز کرد. نمی دانست کجاست و چه اتفاقی افتاده است. نور آفتاب که از میان برگ های درختان به چشمانش می خورد او را مجبور به بستن چشمانش کرد. بار دیگر به آرامی چندین بار پلک زد تا چشمانش به روشنایی اطراف عادت کند. کمی سرش را به اطراف چرخاند.
-من کجام؟ چه اتفاقی افتاده
سعی کرد بنشیند. سرش بدجوری درد می کرد. دست چپش را به پیشونی اش زد و پیشونی اش را چند بار مالش داد. دوباره به اطراف نگاهی انداخت. درختان تنومندی که او را احاطه کرده بودند به او فهمانند که در جایی شبیه به یک جنگل قرار دارد.
-من کجام؟ تو جنگل؟
ناگهان چیزی یادش آمد و با تعجب با خودش گفت
-من الان تو کنسرت بودم، اینجا چی کار می کنم؟ چه طوری اومدم اینجا؟ دارم خواب میبینم؟
این سوالاتی بود که مدام از خودش می پرسید. بلند شد و کمرش را به آرامی صاف کرد. تازه متوجه وجود مهره در دست راستش شد.
-یعنی همه این ها کار این مهرست؟!
دوباره به اطراف نگاه کرد
-انگار جدی جدی تو جنگلم!
اینسوک با این حرف شروع به حرکت کرد و رد مسیری را روی زمین که نشان از عبور و مرور های متعدد می داد دنبال کرد.
-باید بفهمم اینجا چه خبره
اینسوک بعد از دنبال کردن مسیر از جنگل خارج شد و خودش را روبرو شهری پیدا کرد. و وارد شهر شد.

اینسوک از همان بدو ورود متعجب به خانه ها، مغازه ها و مردم آن شهر چشم دوخت. خانه ها و مغازه های شهر همه از چوب و گل و سنگ هایی بودند که در عصر قدیم (زمان گذشته) کره استفاده می شد و لباس های مردمان شهر تمام لباس های قدیمی کره ای ها بود که اینسوک فقط آنها را در فیلم ها و سریال ها دیده بود.
اینسوک متعجب با خودش زمزمه کرد
-اینجا چه خبره؟ چرا اینطوریه؟ دارند فیلم می سازند؟
همین سوال را از زنی که داشت از کنارش رد می شد پرسید
-ببخشید خانم اینجا کجاست؟ دارید فیلمی چیزی می سازید؟
زن که اصلا حوصله جواب دادن نداشت با بدخلقی گفت
- فیلم؟ فیلم دیگه چیه؟
- مسخره کردی منو خودت نمی دونی کجایی؟ اینجا هانسانگه دیگه
(هانسانگ اسم شهر سئول(پایتخت کره) در زمان قدیم است.)
اینسوک با تعجب نا خودآگاه داد زد
- هانسانگ ؟!!!
زن- چرا داد میزنی گوشم رفت
اینسوک مردد پرسید
-شوخی می کنید دیگه نه؟
زن متعجب جواب داد
-وا خلی چیزی هستی من با تو شوخی دارم مگه
زن این را گفت و از کنار اینسوک رد شد. اینسوک ولی هاج و واج در حال تحلیل حرف زن بود.
-منظورش چی بود؟
همان لحظه اینسوک صدایی از پشت سرش شنید
-برید کنار برید کنار
اینسوک به پشت سرش نگاهی انداخت. مردی در حال دویدن و داد زدن و افرادی هم لباس نظامی به تن سوار بر اسب دنبال آن مرد بودند. آن مرد درحال نزدیک شدن به اینسوک بود. تا به او رسید گفت
-چرا مثل علف هرز ایستادی بر و بر منو نگاه میکنی بدو دیگه
اینسوک متعجب آن مرد را که در حال عبور از کنارش بود نگاه کرد و پرسید
-چرا؟
مرد بدون اینکه فرصت کند جوابی دهد از او دور شد، اینسوک نامطمئن بار دیگر به پشت سرش نگاهی کرد. حرف مرد او را ترغیب به دویدن کرده بود. خودش هم نمی دانست چرا ولی شروع کرد به دویدن. هنوز مسافتی را طی نکرده بود که پایش به سنگی روی زمین گیر کرد و روی زمین افتاد. در اثر برخورد ناگهانی او با زمین، مهره از دستش رها شد.
اینسوک _ اه.. نه مهره...
سربازان که حالا به او رسیده بودند. متوقف شدند. مهره همین طور غل خورد و زیر پای یکی از اسب ها متوقف شد. فرمانده سریازان متوجه مهره شد و به شخصی که مهره زیر پای اسبش افتاده بود دستور داد
- اون دیگه چیه؟ برام بیارش
سرباز سرش را به شکل اطاعت خم کرد و گفت
-چشم قربان
با این حرف او از اسب پایین آمد و خم شد و مهره را از زمین برداشت.
فرمانده در همین حین رو کرد به اینسوک و گفت
-تو دیگه کی هستی؟ این لباسا چین؟
قبل از این که اینسوک جوابی دهد، همان سربازی که مهره را از رو زمین برداشته بود گفت
-قربان فکر می کنم پیداش کردیم!
فرمانده به طرف آن سرباز که حالا مهره را به طرف بالا در مقابل او نگه داشته بود نگاه کرد و مهره را از او گرفت. نگاه دقیقی به آن انداخت و با پوزخندی رو به اینسوک گفت
-پس بیخودی نبود داشتی فرار می کردی
اینسوک که روی زمین نشسته بود پرسشگرانه فرمانده را نگاه می کرد.
فرمانده ناگهان داد زد طوری که همه افراد حاضر بشنوند
-دزد مهره پادشاه رو پیدا کردیم!
اینسوک با شنیدن این حرف جیغ زد
-چی؟!!!
و قبل از اینکه چیز دیگری بگوید فرمانده به سربازانش دستور داد او را بگیرند. دو نفر از سربازان دو طرف بازو او را گرفتند و بلندش کردند.
فرمانده مهره را با خوشحالی در دستش فشرد و گفت
- راه می افتیم
سربازان اینسوک را مجبور به حرکت کردند. اینسوک متعجب گفت
-کجا می ریم؟ صبر کنید
یکی از سربازان به حالت خشنی گفت
-ساکت، فقط راه بیفت
----------------------------------------------------------------------------------------
اینسوک را بالاجبار درون قصر بردند. اینسوک که نمی دانست چه اتفاقی داشت برایش می افتاد، تمام طول مسیر را به خودش ناسزا می داد که چرا طعمه آن مرد شده است، با این که خودش نمی دانست جریان مهره چیست اما از دست خودش بیشتر از هر کس دیگری عصبانی بود که چرا بیخودی نگران شده بود و شروع کرده بود به دویدن. اینسوک دوباره لبش را باز کرد و اعتراض کرد
-بابا میگم منو اشتباه گرفتید، چرا حرف تو گوشتون نمیره
یکی از سربازانی که او را گرفته بود با کلافگی گفت
-جون مادرت بیخیال شو تا حالا از بازار تا اینجا هزار بار گفتی این حرف رو، فرمانده تا ته توی ماجرا رو در نیاره ولت نمیکنه بس کن فهمیدیم دزد نیستی بابا!
اینسوک متعجب گفت
-خب اگه می فهمیدید تا الان ولم کرده بودید منم نیاز نبود هی بگم!
همان سرباز سرش را به نشانه تاسف تکان داد. یکی دیگر از سربازان گفت
_ساکت شید پیش فرمانده کل رسیدیم
اینسوک اطرافش را نگاهی کرد. از حیاط به طبقه دوم قصر رسیده بودند و در تراسی که نمایی رو به حیاط قصر داشت ایستاده بودند. اینسوک شخصی را دید که پشت به آنها در حالی که دستانش را از پشت به هم گره کرده بود درحال نظاره کردن حیاط قصر بود.
فرمانده با احتیاط به او نزدیک شد و بقیه کمی آنطرف تر در ورودی تراس قصر ایستاده بودند.
فرمانده او را مخاطب قرار داد
-قربان، مهره رو پیدا کردیم
فرمانده کل (ارتش) به سمت او برگشت. اینسوک از آن فاصله و چون پشت عده ای از سربازان قرار داشت نمی توانست فرمانده کل را دقیق ببیند.
فرمانده کل مهره را از دست او گرفت و با تامل گفت
-پس پیداش کردی، چه زود
فرمانده
-بله قربان
و با گفتن این حرف دستش را به طرف اینسوک دراز کرد و گفت
-و همین طور دزد و ..
اینسوک عصبی غرید
-چندبار گفتم من ...(با تاکید)دزد نیستم
فرمانده اما بی توجه به حرف اینسوک ادامه داد
- در اصل اصلا فکرش رو هم نمی کردیم که مهره توسط یک زن دزدیده شده باشد، حتما باید مهارت بالایی تو این کار داشته باشه!
اینسوک دوباره غرید
-کدوم مهارت چی میگی...
و ادامه حرفش را پیش خودش زمزمه کرد
-اصلا اگه من مهارتی چیزی داشتم که به دست تو چلغوز گیر نمی افتادم
فرمانده که متوجه زیر لب صحبت کردن های اینسوک شده بود گفت
_چی میگی زیر لب وز وز میکنی
اینسوک کمی جابجا شد تا بتواند فرمانده کل را بهتر ببیند. و درحالی که چند قدمی جابجا شد ادامه داد
_قربان بنده...
نتوانست جمله اش را کامل کند و با دیدن فرمانده کل که حالا او هم به اینسوک چشم دوخته بود، دهانش از تعجب و تردید باز ماند، اینسوک با تردید چندین بار پشت سر هم و سربع پلک زد تا مطمئن شود خواب نمی بیند. وقتی که مطمئن شد درست می بیند با بهت و حیرت پیش خودش زمزمه کرد
_جا..جانگکوک[7]... (جونگکوک)



[1] Kim
[2] Insook
[3] Seoul
[4] Park Hi Joo
[5] BTS
[6] V from BTS
[7] Jungkook from BTS
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

MASY297

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
4
پسندها
0
دست‌آوردها
1
اینسوک در زندان قصر نشسته بود. چمباتمه زده و گوشه ای از زندان کز کرده بود. دستانش که دور پاهایش انداخته بود را قلاب کرد و پاهایش را بیشتر به شکمش نزدیک کرد تا خود را بیشتر جمع کند. سرش را روی زانوهایش گذاشت و با ناراحتی شروع به صحبت با خودش کرد.
- من اینجا چی کار می کنم؟
-چرا اینجام؟ من که کاری نکردم
-چرا هیچکی حرفمو باور نمیکنه؟
انقدر در خودش غرق بود که متوجه نگهبان زندان که نزدیک سلولش شده بود، نشد.
نگهبان چند دفعه به میله های زندان زد تا اینسوک متوجه حضور او شود.
نگهبان
-هی دختر، اومدم بهت بگم فردا اگه نتونی بی گناهیت رو ثابت کنی اعدام میشی
اینسوک که انتظار چنین خبری رو نداشت با شنیدن این خبر یکدفعه از جا پرید و جیغ زد.
-چییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
اینسوک به نگهبان که خونسرد در حال نگاه کردن او بود چشم دوخت و وقتی دید نگهبان چیزی نمی گوید، گفت
- منظورت چیه؟ یعنی چی اعدام؟ برای چی؟
نگهبان بدون گفتن کوچک ترین حرفی رویش را برگراند و از سلول فاصله گرفت.
اینسوک داد زد
- نه صبر کن کجا می ری صبر کن..
ولی نگهبان بدون توجه به او آنجا را ترک کرد.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------
روز بعد اینسوک را به حیاط جلویی قصر آوردند. جمعیت زیادی از سربازان، کارکنان قصر و پادشاه در آنجا حاضر بودند. اینسوک به پادشاه نگاه کرد. مرد میانسالی بود که در نگاه اول هم مرد محترم و با سوادی به چشم می خورد. کنار او سمت راستش مرد میانسالی بود که اینسوک حدس زد وزیر دربار باشد و سمت چپ او شخص جوانی که اینسوک هیچ نظری درباره هویت او نداشت ایستاده بودند. ولی چیزی که حواس اینسوک را بیشتر از همه به خود جلب کرد، گیوتینی بود که کمی آنطرف تر در گوشه ای از حیاط قرار داشت. اینسوک تا چشمش به آن افتاد تازه به عمق بدبختی خودش پی برد. دوست داشت همه ی این اتفاقات خواب باشد و هر لحظه کسی او را از خواب بیدار کند. دو نگهبانی که او را گرفته بودند. او را به سمت گیوتین بردند که صدای حبس شده اینسوک بالاخره بیرون آمد.
- خواهش میکنم منو کجا می برید، من که گفتم کاری نکردم، صبر کنید
نگبانان ولی بی توجه به حرف او، او را می کشاندند. اینسوک که دید آنها به حرفش توجه نمی کنند بلند داد زد.
- من دارم میگم بی گناهم
پادشاه با دیدن عجز و ناله اینسوک رو به فرمانده کل ارتش(جانگکوک) کرد و پرسید
- شما مطمئنید اون مهره رو دزدیده؟
جانگکوک(جونگکوک) که تا آن لحظه سکوت کرده بود، رو کرد به پادشاه و گفت
- قربان ما فقط مطمئنیم مهره دست اون بوده
- خودش چی میگه؟
قبل از اینکه جانگکوک جوابی دهد، فرمانده (همان شخصی که اینسوک را دستگیر کرده بود) گفت
- چرندیات، میگه مهره اونو اینجا آورده، میگه مهره جادوییه
پادشاه متعجب یک تای ابرویش را بالا داد و پرسشگرانه به پیشگو اعظم که کنار او سمت چپش ایستاده بود نگاه کرد و گفت
- پیشگو؟!
پیشگو اعظم که مردی جوان و خوش سیما و بلند قد بود لبخند ملیحی زد و آرام گفت
- شاید داره راست میگه!
پادشاه با شنیدن حرف پیشگو اعظم دستش را بالا برد و طوری که همه بشنوند داد زد
- بسیار خوب، پس متهم، به ما نشون میده که چرا گفته مهره سحرآمیزه!
همه با شنیدن صدای پادشاه به طرف او برگشتند. نگهبانان هم متوقف شدند و اینسوک به طرف پادشاه برگشت.
- قربان، من نمیدونم مهره چه طور کار میکنه، فقط وقتی شروع به درخشیدن کرد من فشارش دادم
فرمانده که مهره دست او بود، نگاهی به مهره کرد و گفت
-این که نمی درخشه
بعد با داد ادامه داد
- ما رو مسخره کردی، امپراطور وقت شنیدن خزعبلات تو رو ندارند، اعدامش کنید!
اینسوک بعد از شنیدن حرف فرمانده با ترس گفت
_ نه نه صبر کنید
نگهبانان ولی بی توجه به او، او را به سمت گیوتین کشیدند
اینسوک که گریه اش گرفته بود التماس کرد
- نه خواهش می کنم صبر کنید خواهش میکنم
و با حق حق ادامه داد
- یه نفر کمک کنه، خواهش میکنم کمک کنید
اینسوک سرش را مدام می چرخاند تا شاید کسی را برای کمک پیدا کند که انگار تازه چشمش به جانگکوک افتاد که نزدیک پادشاه ایستاده بود، با ترس رو به جانگکوک گفت

-جانگکوک جانگکوک کمکم کن
جانگکوک که برای اولین بار اسمش را از زبان اینسوک شنیده بود، نگاهش رنگ تعجب گرفت و متعجب به اینسوک نگاه کرد. قبل از اینکه چیزی بگوید پادشاه از جانگکوک پرسید
- میشناسیش؟
جانگکوک متعجب جواب داد
- نه قربان
و بعد رو کرد به سمت اینسوک و دستور داد
_ صبر کنید
نگهبانان بار دیگر ایستادند و جانگکوک پرسید
- منو میشناسی؟
اینسوک که انتظار همچین سوالی را نداشت دستپاچه شد، نمی دانست چه بگوید، با دستپاچگی گفت
-ا..اره..یعنی..ش..شاید
قبل از اینکه جانگکوک چیز دیگری بگوید، یکدفعه فرمانده با هیجان و تعجب داد زد
- قربان مهره داره می درخشه
همه با شنیدن حرف او به سمت فرمانده چرخیدند. نگاه ها رنگ تعجب به خودش گرفت. همه کم کم داشتند حرف اینسوک را باور می کردند. دستان دو نگهبان که بازوهای اینسوک را گرفته بودند شل شد و اینسوک از این فرصت استفاده کرد و از چنگشان بیرون آمد و به سمت مهره که در دست فرمانده بود خیز برداشت و با خوشحالی مهره را از دست او قاپید و گفت
- من که بهتون گفتم
قبل از اینکه بتواند چیز دیگری بگوید باز متوجه شد به سمت مهره کشیده می شود، نگاهی که به آن انداخت دید مهره را بدون اینکه متوجه شود در دستانش فشرده است. ناگهان در جلوی چشمان حیران همه غیب شد.

----------------------------------------------------------------------------------------
اینسوک چشمانش را باز کرد. سقف اتاق خوابش بدجور در چشمانش خودنمایی می کرد. سریع نیم خیز شد و روی تخت نشست. دور و اطرافش را نگاهی انداخت. واقعا در اتاق خوابش بود. اولین چیزی که به ذهنش آمد را زمزمه کرد
- من داشتم خواب می دیدم؟
دست چپش را به پیشونی عرق کرده اش زد.
- چه خوابی بود، بهتره بگم داشتم کابوس می دیدم
خانم کیم در چارچوب در نمایان شد
- اینسوک بجنب هنوز تو رختخوابی که، مدرست دیر میشه ها
- باشه مامان الان آماده می شم

خانم کیم رویش را برگرداند و از چارچوب در فاصله گرفت میخواست از اتاق بیرون برود که چیزی یادش آمد پرسشگرانه بسمت اینسوک برگشت و گفت
- راستی اینسوک دیشب از کنسرت کی اومدی خونه ما متوجه نشدیم
اینسوک متعجب به مادرش نگاه کرد و زمزمه وار طوری که فقط خودش بشنود گفت
- شما متوجه نشدید!
نگاهش را از مادرش برداشت و گنگ به اطراف نگاه کرد. نگاهش به پایین کشیده شد. تازه متوجه وجود مهره در دست راستش شده بود. با دیدنش متفکرانه گفت
-یعنی امکان داره هیچکدوم از اینا خواب نبوده باشه...

----------------------------------------------------------------------------------------
زنگ تفریح بود و سرو صدای دانش آموزان حیاط و راهرو مدرسه را پر کرده بود. هی جو و یکی از دوستانش لی هیون کی[1] در کلاس در حال صحبت درباره کنسرت بی تی اس بودند.
هی جو پشت میز خودش که نزدیک در ورود بود، نشسته بود و هیون کی که از یک کلاس دیگر بود، صندلی جلویی هی جو را عقب کشیده بود و بر عکس روی آن نشسته بود. (به طوری که پاهایش از پشت صندلی آویزان بود و آرنجش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چانه اش را با دستش گرفته بود و به حرف های هی جو گوش می داد.)
هی جو با هیجان
- تو باید باهامون میومدی معرکه بود
هیون کی
- آره حیف شد، گفتم عوض من یکی از دخترا بره حالشو ببره
و با این حرف چشمکی به هی جو زد. همان لحظه در کلاس با صدایی بلند باز شد و اینسوک در چارچوب در نمایان شد.
هیون کی
- و اینم از اینسوک ما، بیخودی نگرانش بودی هی جو خانم
اینسوک به طرف آنها رفت و کنار میز هی جو ایستاد.
هی جو نگران پرسید
-کجا رفتی تو دیروز؟ نگرانم کردی خیلی دنبالت گشتم
اینسوک که با این حرف هی جو دیگر مطمئن شده بود خواب ندیده است با خودش زمزمه کرد
- پس خواب نبوده!
هی جو که متوجه شد اینسوک حواسش نیست از رو صندلی بلند شد و دستش را روبروی اینسوک چند بار تکان داد.
- اینسوک کجایی با توئما
اینسوک بی هوا دست هی جو را که داشت جلوی صورتش تکان می خورد گرفت و گفت
- باورت نمیشه
- چی رو؟
اینسوک دستش را درون جیبش برد و مهره را در آورد.
- این همون مهره ایه که چند روز پیش از دریا پیداش کردم، همونی که داشت تو کنسرت می درخشید
هیون کی وسط حرفش پرید
- مهره می درخشید، به حق چیزای نشنیده
اینسوک
-راست میگم هی جو هم دید
هی جو بی توجه به حرف هیون کی گفت
- خب ؟!
اینسوک
- این مهره جادوییه
هی جو و هیون کی با تردید به هم نگاهی انداختند. هی جو با نگرانی به اینسوک گفت
-حالت خوبه؟
اینسوک با اصرار
- نه جدی میگم این مهره جادوییه، منو برد به یه مکانی که نمیدونم کجا بود تازه اونجا جانگکوک رو هم دیدم
هی جو مردد پرسید
-جانگکوک؟! کدوم جانگکوک؟
- بی تی اس
هیون کی تک خنده ای کرد
- من میدونستم شما دخترا بی تی اس رو خیلی دوست دارید ولی نه تا این حد
اینسوک
- باور نمی کنید نه
و بعد به هی جو نگاه کرد که نا مطمئن لبخندی زد.
اینسوک
- آره خوب منم جای شما بودم باور نمی کردم، باورش برای خودم هم سخته
قبل از صحبت دیگری زنگ زده شد. هیون کی از جایش بلند شد و گفت
- داستان خوبی بود، بزار بقیشو برای یه وقت دیگه فعلا
دستش را به سمت شقیقه اش برد و به حالت خداحافظی دستش را تکان داد و از کلاس رفت.

----------------------------------------------------------------------------------------

بعد از اتمام مدرسه اینسوک و هی جو و هیون کی با هم از دبیرستان خارج شدند.
اینسوک مدام سرش پایین بود و در حال فکر کردن بود. هی جو که متوجه شد اینسوک تو فکر است پرسید
-داری به چی فکر میکنی اینسوک؟
- به مهره؟!
قبل از اینکه اینسوک چیزی بگوید هیون کی گفت
- ولش کن اینسوک، خواب بوده
و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت
-اوه اوه بجنبید بچه ها من امروز عجله دارم باید جایی برم
و با این حرف سرعتش را زیاد کرد تا از آنها جلو بیفتد. همان طور که داشت تند تند راه می رفت رویش را به طرف آنها که عقب تر از او بودند کرد و گفت
- بجنبید دیگه وگرنه..
حرفش تمام نشده بود که صدای آخش فضا کل کوچه را پر کرد، پایش را گرفت و با اخم روی زمین نشست. هی جو و اینسوک به طرف او برگشتند. هی جو گفت
-من برم ببینم این دست و پا چلفتی باز چه بلایی سر خودش آورد
و با این حرف سرعتشو زیاد کرد تا به هیون کی برسد. همان لحظه مهره دوباره شروع کرد به درخشیدن، اینسوک مهره را از جیبش درآورد و با دیدن درخشش مهره گفت
- هی بچه ها اینجا رو
با گفتن این حرف شروع کرد به سمت دوستانش حرکت کردن و آرام با خودش زمزمه کرد
-فقط فشارش نده، فشارش نده
قدمهایش را تند تر کرد تا به دوستانش برسد که ناگهان مهره از کف دستش لیز خورد. اینسوک ناخودآگاه سریع دستش را به طرف مهره گرفت تا از افتادن آن روی زمین خودداری کند که بالاجبار مهره را بین دستانش فشرد و ناگهان دوباره ناپدید شد.

----------------------------------------------------------------------------------------
اینسوک روی زمین در جنگل دراز کشیده بود.
- دوباره اینجا!
بلند شد و دوباره از همان مسیر قبلی به سمت خروجی جنگل به راه افتاد. قبل از اینکه از جنگل خارج شود. متوجه سربازان گارد سلطنتی شد که مدام در رفت و آمد بودند. با خودش فکر کرد
-چه خبره باز؟
یکی از سربازان کنار ورودی جنگل توقف کرد و به همراهانش دستور داد
- بجنبید هر چه زودتر باید اون دختر رو همراه با مهرش پیدا کنیم
بقیه سربازانی که با او بودند گفتند
-اطاعت قربان
و همه به طرفین مختلف پراکنده شدند. اینسوک که در حال نظاره کردن این صحنه بود. خودش را پشت یکی از درختان مخفی کرد و با خودش گفت
-ای بابا اینا چرا دست بردار نیستند.
همان لحظه مردی از پشت سر جلوی دهان اینسوک را گرفت. اینسوک ترسید، تقلا کرد دست آن مرد را کنار بزند و از محاصره بازوان او خلاص شود.
آن مرد دهانش را نزدیک گوش اینسوک آورد و زمزمه وار گفت
-هیس..نترس منم...جانگکوک



[1] Lee Hyon Ki
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

specialboy

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
30
پسندها
0
دست‌آوردها
6
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

alikah

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
97
پسندها
1
دست‌آوردها
8
مهاجرت به فرانسه و تحصیل در این کشور ممکن است یک فرآیند جذاب باشد. در زیر به چند مرحله برای مهاجرت و تحصیل در فرانسه اشاره شده است:1. **انتخاب دوره تحصیلی:**- ابتدا باید تصمیم بگیرید که در چه رشته‌ای می‌خواهید تحصیل کنید. فرانسه دارای دانشگاه‌ها و مؤسسات آموزشی متعددی است که در اکثر رشته‌ها برنامه‌های تحصیلی ارائه می‌دهند.2. **آموزش زبان فرانسه:**- برخی از دوره‌ها به زبان فرانسه ارائه می‌شوند، بنابراین ممکن است نیاز به یادگیری زبان فرانسه باشد. معمولاً مدارک مانند DELF یا DALF برای اثبات مهارت زبانی مورد نیاز است.3 **انتخاب دانشگاه و برنامه تحصیلی:**- پس از انتخاب رشته، باید دانشگاه و برنامه تحصیلی مورد نظر را انتخاب کنید. بررسی شرایط پذیرش، سطح شهرت دانشگاه، و تسهیلات آموزشی مهم است.4. **درخواست پذیرش:**- پس از انتخاب دوره و دانشگاه، درخواست پذیرش را به دانشگاه ارسال کنید. ممکن است این مرحله شامل ارسال مدارک، اطلاعات تحصیلی، و گاهی نیاز به مصاحبه باشد.5. **ویزای تحصیلی:**- پس از دریافت پذیرش، باید ویزای تحصیلی را درخواست کنید. بررسی نیازمندی‌ها و مدارک مورد نیاز برای درخواست ویزا مهم است.6. **آمادگی برای زندگی در فرانسه:**- مطالعه درباره فرهنگ محلی، سیستم آموزشی، و زندگی روزمره در فرانسه اهمیت دارد. همچنین باید مسائل مالی، مسکن، و بیمه را مدیریت کنید.قبل از شروع هر مرحله‌ای، توصیه می‌شود که با دقت اطلاعات مرتبط با دانشگاه‌ها، برنامه‌های تحصیلی، و الزامات مهاجرت به فرانسه را بررسی کنید و در صورت نیاز از مشاوره مراکز معتبر یا دفاتر مهاجرت بهره‌مند شوید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین