• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Fatemeh_grx

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
3
پسندها
0
دست‌آوردها
1
نام اثر
منتزع | به معنای جداشده.
نام پدید آورنده
فاطمه محمدی
ژانر
  1. عاشقانه
  2. جنایی
  3. درام
به‌نام خالق انسان

خلاصه و مقدمه: دوری واژه‌ی غریبی بود که خود را به جبر زمانه به آن می‌فریفتم؛ اما چگونه خود را فریب دهم که این طلاق جسم‌ها، جان از تنم نزداید؟
نه؛ شاید اگر جان بدهم بتوانم مجدد آغوش پر مهر تورا چنان تکریم و تقدیس بدارم تا دل بسوزاند از چرخ فلک و روح از کالبدم‌ سوا ندارد.

چه‌دانستم که این سودا مرا زین‌سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دوچشمم را کند جیحون

مولوی.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش:

Fatemeh_grx

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
3
پسندها
0
دست‌آوردها
1
P1
برای ذره‌ای اکسیژن به گلویش چنگ می‌انداخت؛ دیوارهای سفید امکان تنفس را از او گرفته و هجوم خاطرات پرده‌ی تاریکی را بر دیدگانش می‌کشیدند.
دهانش به مانند ماهی باز و بسته شده و عنکبوت غم بر پیکر حنجرش تار بغض تنیده بود.
نمی‌توانست این اتاق خالی از هرجنبنده‌ای را تحمل کند اگر چند روز دیگر اینجا می‌ماند
قطعا جان از تنش کوله‌ بار سفر می‌بست و او را وداع می‌گفت.
تقلاهایش درجهت رهایی دستانش از زنجیر بی‌نتیجه ماند و بار دیگر به سقف سفید اتاق چشم دوخت و لشکر خاطرات بر اراضی مغزش پایکوبی‌ کردند.
برای گفتن واژه‌ای دهان گشود اما تنها خروج واجی‌ از حنجرش عایدش شد.
بار دیگر تقلا کرد، این بار اما زخم دستانش با بوی خون بر تن نحیفش شلاق زدند.
جسمش هم همانند‌ روحش به یکباره از اهتمام دست کشید که چشمانش بار دیگر اسارتگاهی را که از بر بود از نظر گذراند.
گل‌های شیپوری سفید در گلدانی قدیمی با نقوشی‌ ساده نفس‌های آخرشان را جواب پس‌می‌دادند و مانند او از خجالت خمیده گشته بودند.
که گفته درخت هرچه بارش بیشتر باشد خمیده‌تر می‌شود؟
شاید آن درخت از نرساندن آب به ثمره‌ی زندگیش‌ خجل شده، که سرش را بر زمین دوخته است.
دیوارهای سفیدی که شکنجه‌های صبحگاه و شامگاهش؛ عاری از هر نوع نقش و خط و خطوط بودند.
دری که پنجره‌ی آزادی‌اش بود اما سال تا سال به رویش باز نمیشد‌ مگر برای تکه‌ی غذا و زدن آن زهرماری و فرو بردنش در عالم خیال.
تختی آهنی با روتختی و بالشت سفید که کرسی بردگی‌اش در این
اسارتگاه بود و در سمت چپ ورودی قرار داشت.
کنار تخت میز آهنی کوچکی بود که هربار میزبان گلدانی با گل های شیپوری سفید می‌شد و درنهایت با دلمرده‌شدنشان آن را ترک می‌گفتند.
اما روبه‌روی در این زندان؛ انتهای دیوار پنجره‌ای اهنی به شکل مستطیل به صورت افقی سکنی‌ گرفته بود.
هدف از گماشتنش‌ چه بود؟ نمی‌دانست.
به قدری سربازان فکر در اقلیم اندیشه‌اش تردد می‌کردند که این سوال در مغزش نقطه‌‌ی مبتذلی بیش نبود.
نبود هیچ جنبنده‌ای در اتاق امری مثمر ثمر در جهت ورودش به افکار و خاطرات گذشته شد...
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان

Fatemeh_grx

تازه وارد
کاربر رمان فور
سطح
0
 
ارسالات
3
پسندها
0
دست‌آوردها
1
P2

***
سرش را بالا گرفته و به نام دانشکده‌‌‌اش خیره بود؛ رشته‌ی مجسمه‌سازی دانشکده کانتِند.
مجسمه‌سازی را انتخاب کرده بود زیرا می‌خواست اگر روزی دلش ربوده شد سارق قلبش را به شکل تندیس در خانه‌ی عشقشان تا کهنسالی بگمارد.
باخود که فکر می‌کرد خنده بر لبانش گل می‌کرد؛ چه کسی من‌باب ساختن مجسمه‌ی سارق قلبش انتخاب رشته می‌کرد؟
آن هم بدون اینکه بداند آن سارق کیست، چیست و اهل کجاست؟
با ذوق و شوق هر طوری که بود ثبت نامش ‌را از سر گذرانده و داخل کلاس بر انتهایی‌ترین‌ صندلی اقامت گزیده بود.
پنجره‌های بلند با قامتی چوبی در دیوار روبه‌روی ورودی کلاس ساکن شده و شکوفه‌های سرخاسپید گیلاس در قاب آن جلوه‌نمایی می‌کردند.
سمت راست ورودی هم میز بزرگ مخصوص مسجمه سا‌زی درکنار میز استاد و تخته‌ای بر دیوار پشت آن برای آنکه کلاس خالی از لطف نباشد و حسن ختام‌ آن عرض شود گماشته شده بود.
از در و دیوار کلاس که دل کند استاد حضور غیابشان را رصد کرده و گفتمان کرد تا بابی‌ در جهت آشنایی با آنها باشد.
باتوجه به حضور و غیاب باید سی و دو هنرجو در کلاس رخ نشان می‌دادند که پنج، شش نفرشان غیبت را ترجیح داده بودند.
کلاس برایش حکم کانون نشاط بود، خودش هم حال و هوای‌ خویش را درک نمی‌کرد.
به هر نوعی که بود کلاس را از سرگذراند و با هم‌کلاسی هایش معاشرت کرد.
البته در طی آن معاشرت های زیرجلکی دوستانی نیز پیداکرد که بعدها رفقای‌ گرمابه و گلستانش شده و شنوای‌ نهر سَر و سِر تکه پاره‌های قلبش بودند‌.

***

دکتر تنها ورودی اتاقک را گشود و روی موزاییک هایش قدم نهاد.
به قدری در عالم خیال ممزوج شده بود که نه تنها صدای پاشنه‌ی کفش‌های چرمی دکتر بلکه صدای مهیب کوفته شدن در هم اورا از خواب شیرینش بیدار نکرد.
چه در خواب می‌دید که این‌گونه دل‌کندن از آن برایش بغرنج بود؟!
اما دکتر؛ این رفیق هم‌بندش بی‌رحم‌تر از آن بود که بر مرور خاطرات دیرینه‌اش ارحام بورزد.
بنابراین دست بر شانه‌اش نهاده‌ و تکان‌های شدیدش‌ مسبب‌ سقوط او بر کرسی اسارتش‌ شد.
دستانش را باز کرد و بر زخم حاصل از زنجیر اسارتش‌ضماد سایید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
بالا پایین