• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
امروز پیش چند تا دکتر دیگه هم رفتم و جواب آزمایش‌ها رو نشون دادم. همشون مشکل رامین رو تایید کردند و گفتند که درمانی نداره و نمی‌تونه بچه‌دار بشه. من هم تصمیم قطعیم رو گرفتم. بهش میگم مشکل از منه. در باز شد و رامین اومد تو. بهش سلام کردم که جوابم رو داد و سریع گفت:
- چی شد جواب رو گرفتی؟!
- اول غذات رو بخور، بعد بهت میگم.
سریع رفت توی اتاق و دو دقیقه بعد با لباس‌های راحتی اومد و سرمیز نشست. یه قاشق دهنش گذاشت و گفت:
- حالا بگو.
- نمیشه، غذات رو کامل بخور.
- نفس، سر به سرم نذار.
- عه، یعنی چه؟ دو روزه هیچی نخوردی. باید امروز غذات رو کامل بخوری.
تند تند شروع کرد به غذا خوردن. بعد از خوردن چندتا لقمه گفت:
- بگو.
آب دهنم رو قورت دادم. خیلی استرس داشتم. نمی‌دونستم عکس‌العملش چیه. رامین کلافه گفت:
- نفس، توروخدا بگو. جونم رو به لبم رسوندی!
بعد از کمی مکث گفتم:
- رامین، متاسفانه....من...نمی‌تونم بچه‌ دار بشم.
توی چشم‌های رامین غم نشست ولی چند دقیقه بعد جاش رو به خشم داد. مشتش رو روی میز زد و گفت:
- آخه چرا؟!
و سرش رو روی میز گذاشت. یهو از جاش بلند شد و سوئیچ ماشینش رو برداشت. سریع رفتم جلوش و گفتم:
- کجا میری؟!
با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه که سرم داد نزنه، گفت:
- میرم بیرون هوا بخورم.
و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید. خودم رو به کاناپه رسوندم و روش ولو شدم و زدم زیر گریه. این‌قدر گریه کردم که خوابم برد.
***
از خواب پریدم. خیس عرق بودم. دوباره خواب بد دیدم. خواب پروانه و رامین. ای خدا، کی زندگی من سرجاش میاد؟! یه نگاه به ساعت کردم. وای! ساعت نه شبه ولی هنوز رامین نیومده. از جام پاشدم و به سمت تلفن رفتم که به گوشیش زنگ بزنم ولی با دیدن گوشیش روی اپن، آه از نهادم بلند شد. گوشیش رو برداشتم و توی لیست شماره‌های تماسش رفتم. می‌خواستم به آرمین زنگ بزنم بپرسم می‌دونه رامین کجاست (بالاخره اون دوست صمیمیشه) که در باز شد و رامین اومد تو. با دیدن سر و وضعش جیغ کوتاهی زدم و جلوی دهنم رو گرفتم. موهاش بهم ریخته بود، چشم‌هاش قرمز بود و پف کرده بود(معلوم بود حسابی گریه کرده) و دستش...ازش خون می‌چکید. سریع جلو رفتم و جلوی پاهاش زانو زدم. اومدم دستش رو بگیرم که نذاشت. بالاخره به حرف اومد و گفت:
- نکن، خونیه.
- با خودت چی‌کار کردی؟!
- چیز خاصی نیست.
سریع توی اتاق پریدم و لباس‌هام رو عوض کردم. سوئیچ ماشین رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- یالا بریم بیمارستان.
- من حالم خوبه.
دستش رو کشیدم. اینقدر بی‌حال بود که دنبال من راه افتاد. در ماشین رو باز کردم و اون هم نشست. سریع سوار شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم. یه نگاه به رامین کردم. سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشم‌هاش رو بسته بود. سرم رو به اون‌طرف برگردوندم و یه قطره اشک از چشمم چکید. اگه بهش می‌گفتم مشکل از خودشه، چی‌کار می‌کرد؟! نکنه ترکم کنه، بگه تو بچه‌دار نمی‌شی، ولی آخه اون که من رو خیلی دوست داره! نمی‌دونم خدایا! گیج شدم...چی‌کار کنم؟! رسیدیم دم بیمارستان. سریع پیاده شدم و دست رامین رو گرفتم و رفتیم تو. وقتی دکتر دستش رو دید، گفت:
- خیلی خدا رحم کرده، اگه یکم عمیق‌تر بود، ممکن بود انگشتش قطع بشه، ولی الان فقط با چند تا بخیه حل میشه. مراقبش باشید.
و من هم در جواب نگاه نگرانم رو به رامین دوختم. بعد از این‌که دکتر دستش رو بخیه کرد، به سمت خونه راه افتادیم.
توی راه به رامین گفتم:
- نمی‌خوای بگی چی شده؟! دستت رو از کجا بریدی؟!
صدام بغض داشت. خیلی دوسش داشتم و تحمل درد و ناراحتیش رو نداشتم.
- الان حوصله توضیح دادن ندارم.
و چشم‌هاش رو بست. تا خونه توی سکوت گذشت و من فقط به صدای نفس‌های عشقم گوش می‌کردم. وقتی رسیدیم، رامین رو صدا زدم و با هم توی خونه رفتیم. پاش رو که توی خونه گذاشت، یه راست توی اتاق رفت. من هم دنبالش رفتم و بعد از عوض کردن لباس‌هام کنارش خوابیدم ولی دیگه توی آغوش گرم و پرمحبتش نبودم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
دو ماه از اون روز لعنتی می‌گذره و رامین روز به روز رفتارش سردتر میشه. امروز هم تولد رامینه و من می‌خوام بهترین تولد رو براش بگیرم ولی فقط خودم و خودش باشیم. امروز هم زنگ زد و گفت که ساعت هشت شب میاد خونه. پس حسابی وقت دارم. ساعت نه صبح بلند شدم و بعد از خوردن صبحونه، خونه رو حسابی برق انداختم. ناهار یه چیز سبک خوردم و وایسادم به درست کردن قورمه سبزی برای شام. بعد از اینکه خورشت رو درست کردم، یه کیک شکلاتی هم درست کردم و توی فر گذاشتم. ساعت شش بود که همه کارهام رو کرده بودم. سریع توی حموم پریدم و یه دوش ربع‌ساعتی گرفتم و بیرون اومدم. یه لباس شب مشکی که پشت کمرش باز بود و جلوش هم سنگ کاری شده بود و بلندیش تا بالای زانوم بود رو پوشیدم و موهام رو شونه کردم و دورم ریختم و شروع کردم به آرایش صورتم. ریمل و رژگونه زدم و یه سایه نقره ای هم پشت چشم‌هام زدم و در آخر یه رژلب قرمز، محکم روی لب‌هام کشیدم. ساعتی که با زهرا برای رامین خریده بودم رو از توی کمد در آوردم. یادش بخیر، چقدر اون روز زهرا مسخره بازی در آورد و من حرص خوردم. رفتم توی پذیرایی و کادوم رو روی میز گذاشتم. کیک رو از توی فر در آوردم و با خامه روش نوشتم: تولدت مبارک، عشق من. از طرف شریک زندگی‌ات، نفس. کیک رو وسط میز گذاشتم و همه چراغ‌ها رو به جز چراغ‌های کم‌ نور پذیرایی خاموش کردم. ضبط رو روشن کردم و یه موزیک لایت گذاشتم. همون موقع در باز شد و رامین توی چهارچوب در بود. جلو رفتم و بهش سلام کردم که زیرلب جوابم رو داد. همه چراغ‌ها رو روشن کرد و گفت:
- این کارها چیه؟!
- رامین، امشب تولدته.
- حوصله این چیزها رو ندارم. گشنمه شام رو بیار.
توی آشپزخونه رفتم و غذا رو توی دیس کشیدم و سر میز گذاشتم. چند دقیقه بعد اومد و سر میز نشست. ظاهرش اصلا خوب به نظر نمی‌رسید. انگار عصبی بود. به حرف اومدم و گفتم:
- عزیزم، سرکار مشکلی پیش اومده؟!
خیلی سرد گفت:
- نه.
به روی خودم نیاوردم. کادوش رو جلوش گرفتم و گفتم:
- تولدت مبارک عشق من.
توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- این مسخره بازی‌ها چیه؟!
عصبی کادو رو گرفت و پارش کرد. یه نگاه به ساعت کرد. پوزخند زد و به سمت دیوار پرتش کرد. از صدای شکستنش، قلبم شکست. از جاش پا شد و داد زد:
- از خونه من گمشو بیرون.
از جام پاشدم و رفتم کنارش و گفتم:
- رامین، تو اصلا حالت خوب نیست...
پرید وسط حرفم و داد زد:
- نفهمیدی چی گفتم؟! گمشو بیرون، دیگه نمی‌خوام ببینمت.
با نفرت توی چشم‌هام زل زد و گفت:
- ازت متنفرم.
با شنیدن این جمله، تمام بدنم یخ زد. دیگه نباید می‌ایستادم. دویدم توی اتاق و لباس‌هام رو عوض کردم و قاب عکسی که کنار تخت بود، با گوشیم و کیفم برداشتم و بیرون از اتاق رفتم. رامین وسط پذیرایی وایساده بود و با نفرت توی چشم‌هام زل زده بود. یه روزی توی این چشم‌ها عشق بود. اما حالا چی؟! نفرت. جلوی خودم رو گرفتم. نمی‌خواستم جلوش گریه کنم. اومدم از خونه برم بیرون که گفت:
- چند روز دیگه منتظر احضاریه دادگاه باش...
دیگه نمی‌خواستم چیزی بشنوم. از خونه بیرون زدم و توی خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی دست دراز کردم و سوار شدم و آدرس خونه مامان رو دادم و زدم زیر گریه. چشم‌هام بی‌امون می‌باریدند. دلم گرفته بود...خسته بودم...از این آدم‌ها خسته بودم....خدایا...چرا؟!...تو که این‌قدر مهربونی چرا بنده‌هات اینقدر بی‌رحم‌اند....به خاطر یه بچه؟!...عشق باید تبدیل بشه به نفرت؟! راننده تاکسی با تعجب بهم زل زده بود. اگه می‌دونستی درد من چیه این‌جوری با تعجب بهم نگاه نمی‌کردی. رسیدیم دم خونه و کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.از توی کیفم آینم رو درآوردم و با دستمال صورتم رو پاک کردم.یکم خط چشم توی چشم‌هام کشیدم که معلوم نباشه گریه کردم. زنگ در رو زدم و منتظر ایستادم. بعد از چند دقیقه صدای بابا اومد:
- کیه؟
- منم بابا جونم. باز کن.
بعد از لحظه‌ای مکث، در تیکی باز شد. پام رو که توی حیاط گذاشتم، بابا بیرون اومد و گفت:
- نفس تویی؟!
- بله، دیگه ما رو هم نمی‌شناسید؟
- اتفاقی افتاده بابا؟!
نمی‌خواستم چیزی بفهمند. پس گفتم:
- نه، چه اتفاقی؟!
- پس شوهرت کو؟!
- رامین امشب می‌خواست برای چند روز بره تهران. من رو گذاشت اینجا که تنها نباشم. حالا من رو توی خونه راه میدید؟!
- آره عزیزم، قدمت روی چشم. تا هر موقع خواستی اینجا بمون.
رفتم تو و به مامان سلام کردم. مامان خواست بازجویی کنه که بابا همه چیز رو براش توضیح داد. باز خوب شد بابا توضیح داد وگرنه من که نمی‌تونستم بگم. هم نمی‌تونستم به مامان دروغ بگم، هم اگه دروغ می‌گفتم، مامان می‌فهمید.
مامان نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
- شام خوردی؟
اصلا میل نداشتم به غذا.پس الکی گفتم:
- آره مامان خوردم، من میرم بخوابم. خیلی خستم. شب‌ بخیر.
و رفتم توی اتاقم. لباسم رو عوض کردم و روی تخت افتادم. از توی کیفم گوشیم رو با قاب عکسی که از خونه آوردم، برداشتم. یه نگاه به قاب عکس کردم. توی پارک بودیم. صورت دوتاییمون پر از بستنی بود. اون روز رو قشنگ یادمه. رامین دوتا بستنی خریده بود که بخوریم ولی من دلم شیطونی می‌خواست. بستنیم رو وسط صورتش پرت کردم. اون هم نامردی نکرد و بستنیش رو روی صورت من مالید. قیافه‌هامون خیلی خنده‌دار شده بود. همون‌موقع رامین گوشیش رو درآورد و عکس گرفت که حالا این عکس شده همدم تنهایی‌های من. هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ رو پلی کردم.
/حالا که سخته بی تو موندنم،داری تنهام می‌ذاری.،دستم رو رها نکن عزیزم، نگو دوسم نداری، بینمون یه دنیا خاطره است، نمیشه از یاد ببرم، به خدا بی تو یه غم نشسته توی چشم‌های ترم،..آواره میشم از نبودنش،..ای خدا یه کاری بکن...دیوونه میشم از ندیدنش، ای خدا یه کاری بکن، من دوسش دارم می‌دونی، بخت من بی اون سیاهه،خدایا خودت کمک کن. زندگیم بی اون تباهه../(آواره_علی زارعی)

انگار از زبون من داشت می‌خوند. قاب عکس رو توی بغلم گرفتم و این‌قدر گریه کردم که بالاخره ساعت دو خوابم برد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
از خواب پریدم و به دور و برم نگاه کردم. رامین پیشم نبود. دوباره خواب دیدم. خواب رامین و پروانه. خدایا...کی این کابوس‌های من تموم میشه؟! قاب عکس رو محکم بغل کردم. یعنی الان رامین خونه است؟!...خوابیده یا بیداره؟! اگه بیداره داره چی‌کار می‌کنه؟! خدایا فکر رامین داره دیوونم می‌کنه. یه نگاه به ساعت کردم. ساعت سه نصفه‌شب بود. الان قطعا رامین خوابه. روی عکس رامین دست کشیدم و زدم زیر گریه. آخه چرا؟!...این‌قدر گریه کردم که بالاخره ساعت پنج صبح خوابم برد.
***
با نوازش دستی لای موهام بیدار شدم. یعنی رامین اومده منت‌کشی؟...آره...حتما رامینه. با ذوق چشم‌هام رو باز کردم ولی چشمم تو چشم‌های نیما افتاد. با صدای مهربونش گفت:
- سلام خواهری، صبح بخیر.
بغض کردم و چشم‌هام اشکی شد. از جام بلند شدم و روی تخت نشستم.
- سلام، خوبی داداشی؟!
- خوبم، چرا گریه می‌کنی؟!
- هیچی، دلم برات تنگ شده بود.
- من هم همین‌طور، چه خبرا؟! چی شده اومدی خونه مامان؟!
می‌خواستم به نیما همه‌ چیز رو بگم. نیما رازدار خوبی بود. پس گفتم:
- داداشی، یه چیزی بگم به هیچ‌کس نمیگی؟!
- نه عزیزم، بگو.
با گریه گفتم:
- رامین...
- رامین چی؟!
- رامین ترکم کرد.
و گریه‌ام شدیدتر شد. همه قضیه رو گفتم و گفتم که مشکل از منه و رامین ترکم کرده. بغلم کرد و گفت:
- خیلی غلط کرده که می‌خواد طلاقت بده. نفس بدت نیاد ولی رامین به تو وفادار نبود. اگه خدایی نکرده زهرا مشکلی پیدا کنه ترکش نمی‌کنم و بی‌خیال بچه میشم چون عاشقشم.
و با حرص ادامه داد:
- مردی که زیر سرش بلند شده باشه، همسرش رو ترک می‌کنه.
بعد از کمی مکث گفتم:
- نیما، می‌خوام بهش زنگ بزنم.
- مگه خر مغزت رو گاز زده؟!
- نیما خواهش می‌کنم، می‌خوام صداش رو بشنوم. ولی با تلفن خونه نه، چون گوشیش رو بر نمی‌داره. با تلفن عمومی زنگ می‌زنم. میشه با هم بریم دم باجه تلفن؟!
- نفس، تو مطمئنی؟!
- آره.
- باشه. لباس‌هات رو عوض کن، بیرون منتظرم.
رفت به طرف در ولی یه‌دفعه برگشت و گفت:
- راستی، من یه هفته این‌جام. کاری داشتی در خدمتم.
- پس زهرا؟!
- چند روزی میره خونه مادربزرگش.
- باشه، ممنون.
نیما هم بدون حرفی از اتاق بیرون رفت. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و یه آرایش سرسری کردم و بعد از برداشتن وسایلم بیرون رفتم. به مامان سلام کردم که گفت:
- سلام،کجا می‌خوای بری؟!
- با نیما بریم بیرون و بیایم.
- صبحونه...
- میرم و میام بعد می‌خورم. خداحافظ
- به سلامت. مواظب خودت باش.
از خونه بیرون رفتم. نیما توی ماشینش منتظرم نشسته بود. تا سوار شدم، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. بعد از چند دقیقه دم یه باجه تلفن نگه داشت و ماشین رو پارک کرد و همراهم اومد. کارت تلفن رو توی جاش گذاشتم و شماره رامین رو گرفتم. بعد از چند دقیقه تلفن وصل شد:
- الو؟
صدای یه زن بود. پروانه بود. مطمئنم! اگه قیافه نحسش رو یادم بره، صداش رو یادم نمیره.
پروانه دوباره تکرار کرد:
- الو، بفرمایید؟!
صدای رامین از اون‌طرف گوشی اومد:
- کیه عشقم؟
- نمی‌دونم رامین جان.
گوشی رو طرف نیما گرفتم و گفتم:
- بگو آقای رامین محمودی.
نیما حرف من رو تکرار کرد و گوشی رو به من داد. پروانه رامین رو صدا زد. رامین گفت:
- کیه پروانه جان؟
- نمی‌دونم یکی کارت داره.
بعد از چند دقیقه صدای رامین اومد:
- بله، بفرمایید.
لال شده بودم. هیچی نمی‌تونستم بگم. رامین گفت:
- نمی‌دونم چه خریه که لحظات عاشقانه ما رو بهم زد. اه...
و بعد صدای قهقهه پروانه اومد و صدای بوق...صدای رامین توی گوشم اکو شد: لحظات عاشقانه.
یاد حرف پروانه افتادم:
- کاری می‌کنم که به پاهام بیفتی. رامین رو ازت می‌گیرم.
راه گلوم بسته شد. نمی‌تونستم نفس بکشم. دهنم رو باز کردم و سعی کردم نفس بکشم ولی نمی‌شد. بغض گلوم رو بسته بود.
صدای نیما اومد:
- نفس، نفس عزیزم...نفس بکش، توروخدا نفس بکش!
پشت کمرم رو ماساژ می‌داد که نفسم بالا بیاد ولی نمی‌تونستم نفس بکشم. نیما سریع رفت و چند دقیقه بعد با یه بطری آب برگشت و جلوی دهنم گرفت و یکم آب توی دهنم ریخت. آب رو که قورت دادم، راه نفسم باز شد و یه نفس‌ عمیق کشیدم. به سمت ماشین راه افتادم و روی صندلی ولو شدم و زدم زیر گریه. دیگه گریه نمی‌کردم، زجه می‌زدم. نیما بغلم کرد و گفت:
- آروم باش عزیزم، آروم باش.
میون گریه گفتم:
- نیما، رامین رو ازم گرفت. اون دختره ناسزا گرفتش.
و با زجه گفتم:
- رامین...
- آروم باش، توروخدا آروم باش، تو رو به جون نیما آروم باش. با این کارها از پا می‌افتی.
- بذار از پا بیفتم، دیگه به امید کی زندگی کنم؟!...عشقم رو ازم گرفت...نابودم کرد!
نیما ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. توی تمام راه فقط گریه می‌کردم و زجه می‌زدم. بعد از چند دقیقه ماشین توقف کرد. یه نگاه به دور و برم کردم. خونه نیما بود. پیاده شدم و با هم توی خونه رفتیم. روی کاناپه ولو شدم و زجه زدم. اینقدر گریه کردم که از حال رفتم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
صدای نیما اومد که داشت با یکی حرف می‌زد:
- این‌قدر گریه کرد که از حال رفت.

صدای یه زن بود. آره...صدای زهرا بود:
- مگه پشت تلفن چی شنید؟!

- نمی‌دونم، فقط این رو می‌دونم که حساب رامین رو می‌رسم. خیلی پسته. چقدر به این خواهر سادم گفتم این قبلا عاشق پروانه بود، ترکت نکنه بره؟ هی گفت نه گفته فراموشش کرده. مگه میشه کسی عاشق باشه و عشقش رو فراموش کنه؟!

چشم‌هام رو باز کردم. زهرا گفت:
- نیما، به هوش اومد.

نیما سریع کنارم اومد و گفت:
- نفس، عزیزم. خوبی؟!

دهنم رو باز کردم جوابش رو بدم، ولی گلوم خشک بود. به زور گفتم:
- آب.

زهرا سریع رفت و یه لیوان آب آورد. نیما دستم رو گرفت و کمک کرد بشینم. یه‌کم از آب رو خوردم تا بتونم حرف بزنم. بعد از اینکه آب رو خوردم نیما لیوان رو دست زهرا داد و رو به من گفت:
- دراز بکش.

خوابیدم و بهش گفتم:
- نیما دیدی چی‌شد؟!..دیدی بدبخت شدم؟...دیدی عشقم رفت؟..دیدی رفت با یکی دیگه...

همین‌جور می‌گفتم و اشک می‌ریختم. زهرا بغلم کرد وگفت:
- آروم باش عزیزم، آروم باش.

زهرا مثل خواهرم بود و یه جورایی مشاورم هم بود. هرموقع مشکل پیدا می‌کردم با اون درددل می‌کردم. محکم بغلش کردم و زدم زیر گریه و با گریه گفتم:
- زهرا، چی‌کار کنم؟ خسته شدم.

زهرا پشت کمرم رو نوازش کرد و با صدای بغض‌دار گفت:
- ولش کن، فکرش رو نکن، سعی کن فراموشش کنی، همون‌طوری که اون فراموشت کرد.

- چطور فراموشم کرد؟! اون که خیلی من رو دوست داشت و عاشقم بود.

زهرا بعد از کمی مکث گفت:
- عشق اگه عشق باشد، هم خنده‌هات رو دوست داره، هم گریه‌هات رو.. هم شادیت رو دوست داره، هم غم‌هات رو... هم لحظه‌های شادابی‌ات رو می‌پسنده، هم روزهای بی‌حوصلگی‌ات رو... هم دقایق پر ازدحامت رو همراهی می‌کنه، هم دقایق تنهایی‌ات رو... عشق اگر عشق باشه، هم زیباییت رو دوست داره، هم اخم‌هات رو در روزهای تلخی.. هم سلامتت رومی‌پسنده، هم روزهای گرفتاری و بیماری همراهی‌ات می‌کنه... عشق اگر عشق باشه، با یک اتفاق، تو رو تعویض نمی‌کنه،همراهی‌ات می‌کنه تا بهبود یابی... عشق اگر عشق باشه، هر ثانیه دست‌هاش در دستان توست، در سختی و آسانی...تا ابد.

و بعد ادامه داد:
- نفس جان، ناراحت نشو ولی اون عشقی که رامین ازش دم می‌زد، عشق نبود، هوس بود.

از بغلم بیرون اومد و گفت:
- بهتره استراحت کنی. میری خونه مامان یا اینجا می‌خوابی؟!

- نه، نه، میرم خونه مامان. حتما تا الان نگران شده.

نیما نگاهی به من کرد و گفت:
- نگران نباش، زنگش زدم گفتم میریم خونه و بعد میایم.

از جام پاشدم که نگاهم به سرم توی دستم افتاد. با تعجب به نیما نگاه کردم و گفتم:
- این چیه؟!

- سیفون دستشویی، خب سرمه دیگه.

- بی‌مزه، می‌دونم. برای چی توی دستمه؟!

- حالت که بد شد، دکتر آوردیم بالای سرت. سوال‌هات تموم شد؟!

- آره، این رو درش بیار، من پاشم.

زهرا اومد جلو و سرم رو از دستم در آورد. از جام پاشدم که یهو سرم گیج رفت. روی مبل نشستم تا خوب بشم. رو به زهرا گفتم:
- میای خونه مامان؟!

- نه، میرم خونه مادربزرگم. هفته دیگه عروسی دخترخالمه. این یه هفته همه اونجا جمع میشیم.

- مبارکش باشه.

و بعد از کمی مکث، لبخند تلخی زدم و گفتم:
- ایشاالله خوشبخت بشه.

زهرا بغلم کرد و گفت:
- نفس، توروخدا اینقدر خودت رو اذیت نکن.

- نمی‌تونم زهرا، نمی‌تونم.

از بغلش بیرون اومدم و با چشم‌های اشکی گفتم:
- بهتره برم، مامان نگرانمه. خداحافظ.

- وایسا با نیما بریم.

- نه، می‌خوام تنها باشم، خداحافظ.

- خداحافظ

از در خونشون بیرون رفتم و پیاده راه افتادم. سرم پائین بود و به خطوط پیاده‌رو نگاه می‌کردم، ولی فکرم پیش رامین بود. چرا ترکم کرد خدا؟!.. چرا؟!....مگه اون عاشق من نبود؟!... یعنی نمی‌تونست به خاطر عشقش بی‌خیال بچه بشه؟!... یاد حرف‌های زهرا افتادم. یعنی عشق رامین، عشق واقعی نبود. ولی من عاشقشم خدا. من بدون اون می‌میرم. گوشیم رو از توی جیبم درآوردم و هندزفریم رو توش زدم و توی گوشم گذاشتم و آهنگ رو پلی کردم:
/وقتی به تو فکر می‌کنم،گریه امونم نمی‌ده،فرصت اینکه یه نفس آروم بمونم نمی‌ده، کاشکی بودی اینجا می‌دیدی،که دلم طاقت دوری نداره،کاشکی بودی اینجا می‌دیدی، چشم‌های من بی‌سروسامون می‌باره، حرف‌های ناگفته زیاده ولی چه فایده گل من، داد و امان از این جدایی،..نموندی تو ببینی، چی آوردی به روزم،بیا ببین تو حسرت نگات دارم می‌سوزم،باید تو رو ببینم،ولی آخه چجوری،آخه چرا تو از چشم‌های من این همه دوری،..بدون وقتی نباشی،روزهام تاریک و سرده،نگام مثل یه سایه به دنبالت می‌گرده، تموم زندگی رو تو چشم‌های تو دیدم،بذار تا جون بگیرم، نفس از تو بگیرم،از تو بگیرم،حرف‌های ناگفته زیاده ولی چه فایده گل من،داد و امان از این جدایی.../

اصلا نفهمیدم کی اشک از چشم‌هام راه افتاد. مثل ابر بهار داشتم گریه می‌کردم. مردم از کنارم رد می‌شدند و با تعجب نگاهم می‌کردند. حتما میگند این دختره دیوونه است.آره دیوونم...دیوونه رامین. نزدیک خونه یه آبخوری پیدا کردم و صورتم رو شستم یه‌کم آب خوردم و دوباره به سمت خونه راه افتادم. بعد از دو یا سه دقیقه دم خونه رسیدم. در رو باز کردم و رفتم تو. از حیاط رد شدم و وارد خونه شدم و به مامان و بابا سلام کردم. با خوش‌رویی جوابم رو دادند و مامان گفت:
- چرا با نیما نیومدی؟!

- می‌خواستم پیاده‌روی کنم.

همون‌موقع نیما از توی اتاقش بیرون اومد. عه؟ پس اون زودتر از من رسیده بود.

مامان با تعجب گفت:
- از خونه نیما تا اینجا که خیلی راهه. خسته نشدی؟!

- نه، اصلا. خیلی هم خوب بود.

دیگه حرفی نزد و من هم به سمت اتاقم رفتم. لباس‌هام رو عوض کردم و خودم رو روی تخت پرت کردم. یه چیزی زیر کمرم بود. برش داشتم و نگاش کردم. قاب عکسم بود. همون قاب عکسی که همدم شب‌هام شده. همون‌موقع در باز شد و نیما اومد تو. صاف نشستم و گفتم:
- بلد نیستی در بزنی؟!

ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- نچ.

روم رو اون‌طرف کردم. اصلا حوصله شوخی نداشتم. دلم گرفته بود. از همه‌چی..از دنیا..از آدم‌هاش...از همه‌چی..ناخودآگاه زدم زیر گریه. نیما اومد کنارم نشست و من رو توی بغلش گرفت. دستش رو توی موهام کرد و شروع کرد به نوازش کردنشون. از ته دل شروع کردم به گریه کردن. نیما هیچی نمی‌گفت و موهام رو نوازش می‌کرد. بعد از چند دقیقه که آروم شدم، از توی بغلش بیرون اومدم و بهش نگاه کردم. با دست‌هاش اشک‌هام رو پاک کرد. لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
- سبک شدی خواهری؟!

در جوابش فقط سرم رو تکون دادم. پاشد و از اتاق بیرون رفت و من رو با دنیایی از فکر تنها گذاشت.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
روی تختم نشسته بودم و به قاب عکس رامین نگاه می‌کردم و گریه می‌کردم که یهو در باز شد و مامان اومد تو. سریع اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- جانم مامان، کاری داشتی؟!
جلو اومد و روی تخت نشست و گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟!
- هیچی، دلم برای رامین تنگ شده بود.
مامان بعد از مکثی گفت:
- نفس، چی شده؟! بین تو و رامین اتفاقی افتاده؟! دعواتون شده؟!
تعجب کردم. کمی مکث کردم و گفتم:
- نه، اتفاقی نیفتاده.
یه کاغذ دستش بود. بالا آورد و گفت:
- پس این چیه؟!
به برگه نگاه کردم و گفتم:
- چیه؟!
مامانم با چشم‌های اشکی گفت:
- احضاریه دادگاه... از طرف....رامین.
تا این حرف رو شنیدم، سرجام خشک شدم. باورم نمی‌شد. به دهن مامان نگاه می‌کردم و تکون نمی‌خوردم. لب‌هاش تکون می‌خورد ولی صدایی نمی‌شنیدم. مامانم سریع رفت بیرون و با نیما برگشت. نیما سریع جلو اومد و توی گوشم زد. برق از سرم پرید و به نیما نگاه کردم. نیما نگاهی به من کرد و گفت:
- خوبی؟!

سرم رو به معنی نه تکون دادم و چشم‌هام اشکی شد و زدم زیر گریه. خدایا...دیگه فکر اینجاش رو نمی‌کردم. مامانم بغلم کرد و دل‌داریم داد. اینقدر گریه کردم که توی بغل مامانم خوابم برد. خواب و خوراکم فقط شده بود گریه.
***
چند روز گذشت، ولی من هر روز بدتر می‌شدم. نیما قضیه رو برای مامان و بابا تعریف کرده بود، ولی من اصلا متوجه نشدم کی گفته بهشون. دیگه از دنیای دوروبرم چیزی نمی‌فهمیدم. همش توی اتاقم بودم و آهنگ گوش می‌دادم و به عکس رامین زل می‌زدم و گریه می‌کردم، در آخر هم اینقدر گریه می‌کردم که خوابم می‌برد. دیگه نفس قدیم نبودم. دیگه اون نفس شروشیطون نبودم. امروز روز دادگاه بود و قرار بود ساعت دو اونجا باشیم. نیما اومد توی اتاق و گفت:
- تو که هنوز آماده نشدی.

- نیما، من..نمی‌خوام بیام...

- نفس، فراموشش کن. امروز نری، فردا باید بری. اون کار خودش رو می‌کنه.

یه لحظه بغض گلوم رو گرفت. رو به نیما گفتم:
- برو بیرون، می‌پوشم، میام.

با گریه لباس‌هام رو پوشیدم و یه رژلب کمرنگ کشیدم و بیرون رفتم. مامان با دیدن قیافه بی‌حالم چشم‌هاش اشکی شد. بابام رفت بیرون و ما هم به دنبالش. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت دادگاه خانواده.**
رسیدیم و بعد از اینکه بابا ماشین رو پارک کرد، پیاده شدیم و رفتیم تو. نیما دستم رو گرفت و گفت:
- نفس، توروخدا خودت رو محکم نگه دار.

سرم رو تکون دادم و به دوروبرم نگاه کردم که چشمم به رامین افتاد. نیم‌رخش بهم بود. بهش زل زدم. اصلا شکسته نشده بود. اصلا ناراحت نبود. انگار خوشحال بود داره من رو طلاق میده. می‌خواستم ساعت‌ها بهش زل بزنم که قیافش رو برای شب‌های تنهاییم توی ذهنم ثبت کنم، ولی بابام گفت:
- اونجاس.

رفتیم به طرف رامین. تا چشمش به بابام افتاد، به طرفش برگشت و گفت:
- به، سلام آقای محمدی...خو..

هنوز حرفش تموم نشده بود که دست بابام بالا رفت و روی صورت رامین خوابید. هین بلندی کشیدم و جلوی دهنم رو گرفتم. رامین دستش رو روی گونش گذاشت و با نفرت توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- ازت متنفرم.

نیما یقه‌اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و نعره زد:
- خفه شو، خواهرم رو نابود کردی.. نابودت می‌کنم.

همه سعی داشتند نیما رو از رامین جدا کنند، ولی نمی‌شد. جلو رفتم و با گریه گفتم:
- نیما، ولش کن...توروخدا.

بالاخره ولش کرد. عصبی دستش رو توی موهاش کرد. صورتش سرخ سرخ شده بود. همون موقع صدامون زدند و رفتیم تو. نیما با زور و خواهش و التماس اومد تو. قاضی نگاهی به پرونده کرد و به رامین گفت:
- شما می‌خواید این خانم رو طلاق بدید، درسته؟!

- بله، آقای قاضی.

- خب مشکلتون چیه؟!

- بچه‌دار نمی‌شه.

- خب شما که می‌تونید بچه از پرورشگاه بیارید.

- من بچه از خودم می‌خوام جناب قاضی.

قاضی بعد از مکثی گفت:
- یعنی شما فقط به‌خاطر یه بچه می‌خواید از هم جدا شید؟!

- نه، راستش من علاقه‌ای بهش ندارم.

چشم‌هام اشکی شد. قاضی بهم گفت:
- خانم محمدی، راسته که شما بچه‌دار نمی‌شید؟!

با صدای بغض‌دار گفتم:
- بله...

- خیلی خب...

نیما پرید وسط حرف قاضی و گفت:
- آقای قاضی می‌تونم یه چیزی بگم؟!

- شما؟!

- من برادر خانم محمدی هستم.

- بله، بفرمایید.

- خیلی ببخشید، معذرت می‌خوام، یه سوال دارم ازخدمتتون.

- بفرمائید.

- به نظرتون هر آدم احمقی البته معذرت می‌خوام می‌تونه زنش رو طلاق بده اگه بچه‌دار نشه؟! پس عشق و علاقه این وسط چی میشه؟! این آقایی که الان میگه هیچ علاقه‌ای به خواهر من نداره، یه روزی ادعا می‌کرد عاشق و دیوونه خواهر منه. حالا چی شده که می‌خواد طلاقش بده؟! نه آقا، این آقا زیر سرش بلند شده که می‌خواد زنش رو طلاق بده.

قاضی در تموم مدت به حرف نیما گوش می‌داد و من هم اشک می‌ریختم. بعد از اینکه حرف نیما تموم شد، قاضی گفت:
- متاسفانه باید بگم این دوره و زمونه همین‌جور شده. اگه بدونید روزانه چقدر طلاق صورت می‌گیره. حالا چی شده؟! هیچی. مرده یه دختر بی‌حیا و بی‌شرم رو توی خیابون دیده، عاشقش شده، میاد زنش رو به بهانه‌های مختلف طلاق میده که با اون ازدواج کنه. من هم چاره‌ای ندارم جز اینکه طلاق بدم. اگه اون زن طلاق نگیره وضعش بدتر می‌شه پس بهتره طلاق بگیره و بره سر خونه و زندگیش.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
دیگه حوصله نداشتم. بعد از چند دقیقه قاضی بالاخره بحث رو تموم کرد و گفت:
- خب خانم محمدی، آقای محمودی، تشریف بیارید اینجا.

از جام پاشدم و به سمت جایی که قاضی می‌گفت، رفتم. به زور قدم برمی‌داشتم. انگار پاهام به زمین چسبیده بودند. قاضی گفت:
- خانم محمدی، اینجا رو امضا کنید، شما هم همین‌جور آقای محمودی.

همون‌جایی که قاضی گفته بود رو امضا کردم. بعد از اینکه به صورت رسمی از هم طلاق گرفتیم و توی شناسنامه‌هامون ثبت شد، از اون اتاق بیرون اومدم. رفتم به طرف رامین و گریه‌کنون گفتم:
- این بود؟! این بود اون عشقی که ازش دم می‌زدی؟! مگه نمی‌گفتی من از اون آدم‌هایی نیستم که ترکت کنم؟ مگه نمی‌گفتی عاشقتم؟ پس چی شد؟! چی شد اون همه عشق؟ دوتا قروقمزه اون دختره‌ی ناسزا دلت رو برد؟! اینقدر عقده‌ای هستی؟! خیلی ناسزا‌ای، بدکاره...

با این حرفم صورتش سرخ شد و اومد به طرف من. دستش رو بالا برد و روی صورتم خوابوند و داد زد:
- خفه شو.

نیما سریع به طرف رامین اومد، ولی جلوش رو گرفتم. با چشم‌های گریون توی چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- فقط امیدوارم خدا جوابت رو بده. جوری به زمینت بزنه که نتونی از جات بلند شی. لیاقت عشق من رو نداشتی، لیاقت تو فقط آدم‌های بدکاره‌ان.

دیگه نمی‌تونستم اونجا رو تحمل کنم و دویدم بیرون. جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای گریه‌ام بلند نشه و به سمت در خروجی می‌دویدم. کنار ماشین بابا وایسادم تا بیاد. سرم رو روی شیشه گذاشتم و زیر گریه زدم. با احساس دستی روی شونم به طرفش برگشتم. نیما وایساده بود و با مهربونی بهم نگاه می‌کرد. لبخند خیلی تلخی بهش زدم و سوار ماشین شدم. بابام یه نگاه از توی آینه بهم کرد و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و هم‌زمان ضبط رو هم روشن کرد:
/یادمه که یه روز تو می‌گفتی هنوز عاشقتم،دیوونتم،حالا میگی ازت دیگه خسته شدم،کم میارم،دردم رو با کی بگم،اگه دلخورم از،تو می‌خوام بدونی،عمر منی،عشق منی،می‌میرم حالا که داری میری که من تنها بشم،دردم رو با کی بگم، به جون دوتامون ازت دلخورم،می‌دونه خدامون ازت دلخورم،با چشم‌هام می‌گفتم نباید بری،واسه گریه‌هامون ازت دلخورم،خیال کردی آسونه تنها شدن،ببین التماس رو تو چشم‌های من،خیال کردی من دل ازت می‌برم،واسه اینه میگم ازت دلخورم..(ازت دلخورم_محمد نجم)/
سرم رو به شیشه چسبونده بودم و آروم‌آروم اشک می‌ریختم. بعد از چند دقیقه رسیدیم خونه. پیاده شدم و دویدم توی خونه و توی اتاقم رفتم و روی تخت افتادم و زدم زیر گریه. از ته دل زار زدم. از آدم‌ها دلخور بودم...از دنیای آدم‌ها.
***
دو سه روز از اون‌روز لعنتی می‌گذره. این چند روز مثل مرده‌ی متحرک شدم. دیگه شور و نشاط قبل رو ندارم. با احساس تشنگی از روی تختم پاشدم که برم بیرون آب بخورم. در رو که باز کردم، صدای مامانم اومد که داشت با یکی پچ‌پچ می‌کرد. گوش‌هام رو تیز کردم بفهمم چی میگه.
- آره، میگه فردا عقد و عروسیشه. گفته با هم بگیرند زود برند سر خونه و زندگیشون.

بعد از چند دقیقه صدای نیما اومد:
- عمه چطوری قبول کرد؟!

کی رو می‌گند؟! نکنه راضیه داره عروسی می‌کنه؟!

- نمی‌دونم، فکر کنم چون قبلا با هم رابطه داشتند، عمت مجبور شده قبول کنه. الهی بمیرم برای بچم. خیر از شوهر ندید. اگه بفهمه رامین داره با پروانه ازدواج می‌کنه، نابود میشه.

دیگه صدایی نیومد. با پاهای سست و چشم‌های اشکی رفتم توی آشپزخونه و با صدایی که از ته چاه می‌اومد،گفتم:
- رامین داره ازدواج می‌کنه مامان؟!

ولی جوابم فقط سکوت بود. این دفعه با صدای بلندتر گفتم:
- داره ازدواج می‌کنه؟! آره؟!

مامانم سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن. با گریه و فریاد گفتم:
- مامان، توروخدا یه حرفی بزن. بگو اشتباهه، بگو رامین من، هنوزم من رو دوست داره، بگو عاشقمه.مامان...
گریه می‌کردم و داد می‌زدم. نیما بغلم کرد و در گوشم زمزمه می‌کرد که آروم باشم، ولی نمی‌تونستم. این نهایت بدبختی یه زن بود. نیما من رو توی اتاق برد و روی تخت خوابوندم و رفت. قاب عکس رامین رو بغل کردم و فقط گریه کردم. اینقدر گریه کردم که از حال رفتم.

***
این دو هفته توی تب می‌سوختم. نیما و مامانم همش پاشورم می‌کردند و بهم دل‌داری می‌دادند. اینقدر حالم بد بود که نفهمیدم دو هفته از عروسی رامین گذشته و دو هفته است که نابود شدم. دائم گریه می‌کنم و از حال میرم. دکتر گفت به خاطر فشار عصبی‌ای که بهش وارد شده تب می‌کنه و از حال میره و باید مراقب خودم باشم. ولی مگه می‌تونم؟! زندگیم نابود شده!!
***
یک هفته گذشت و من تقریبا تونستم خودم رو با شرایط وفق بدم. گرچه گاهی وقت‌ها باز هم به حالت‌های قبلم بر می‌گشتم. با اینکه حالم بهتر شده بود ولی به هیچ‌وجه از خونه بیرون نمی‌رفتم. با صدای زنگ گوشیم، از فکر بیرون اومدم و روی اسمش نگاه کردم: زهرا
سریع دکمه وصل تماس رو زدم و گفتم:
- الو؟!
- سلام چطوری؟! خوفی؟!
مثل همیشه شاد بود.
- خوبم، ممنون. توخوبی؟! چه خبر؟! نیما خوبه؟!
نیما هم وقتی از وضعیت من مطمئن شد، رفت خونشون.

- همه خوبند. نیما هم سلام می‌رسونه. نفس جونم، یه چیزی می‌خوام بگم، انتظار دارم نه نگی.

- تا چی باشه!

- نه دیگه باید قبول کنی. قول؟!

- زهرا، من تا نفهمم چی می‌خوای، قبول نمی‌کنم.

- من هم نمیگم تا توی خماری بمونی.

زهرا می‌دونه خیلی فضولم برای همین همیشه دست روی نقطه ضعفم میذاره. کوتاه اومدم و گفتم:
- باشه قبول. حالا بگو.

- می‌خوایم بریم شمال..با...اکیپمون.

با شنیدن کلمه اکیپ بی‌اختیار یاد رامین و پروانه افتادم و سریع گفتم:
- من نمیام.

- یعنی چه تو قول دادی!

- حالا زیرش می‌زنم.

- نفس، تورو جون زهرا اذیت نکن. بیا بریم، حال و هوات عوض میشه.

- این‌جوری؟ این‌جوری که تازه حالم خراب‌تر میشه. من...نمی...یام و تمام.

دیگه منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم. ولی ته دلم می‌خواستم برم و رامین رو ببینم حتی اگه اون از من رو بر می‌گردوند.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
توی ماشین نیما نشسته بودم و به بیرون زل زده بودم و به آهنگ گوش می‌دادم.بالاخره نیما و زهرا با روش همیشگی خودشون من رو راضی کردند که باهاشون برم شمال. نمی‌دونم کار خوبی کردم یا نه، ولی خیلی نگرانم. نگران رفتارم در برابر عشق‌بازی‌های رامین و پروانه. با صدای زهرا به خودم اومدم:
- اوه، ببین چه قیافه‌ای گرفته، ببخشید خانم دکتر چندتا از مریض‌هاتون رو فرستادید سینه قبرستون که این‌جوری غمباد گرفتید؟!
با این حرفش خندم گرفت و گفتم:
- حدودا دوسه میلیون آدم. چیه؟! می‌خوای تجربه کنی؟! اگه خیلی دوست داری، بیا تا تو رو هم پیش اون‌ها بفرستم.
زهرا رو کرد به نیما و با لحن لوسی گفت:
- نیما، ببین این به من چی میگه! دعواش کن.
نیما از توی آینه یه اخم به من کرد و گفت:
- دیگه نبینم شما دوتا مثل سگ و گربه بهم بپرید!
زهرا اخمی کرد و گفت:
- خیلی ممنون، چه طرفداری کردی واقعا، لذت بردم.
با این حرف زهرا سه تائیمون شروع کردیم به خندیدن.
**
ساعت حدوداً دو بعدازظهر بود که دم یه رستوران نگه داشتیم تا ناهار بخوریم. همه ماشین‌هامون رو پارک کردیم و پیاده شدیم و تازه بچه‌ها رو دیدیم. داشتم با همه سلام‌ وعلیک می‌کردم که یهو چشمم به رامین و پروانه افتاد. روم رو اون‌طرف کردم و سعی کردم عادی رفتار کنم، ولی توی دلم غوغایی بود. داخل رستوران شدیم و سر یه میز نشستیم. به اطرافم نگاه کردم. فضای زیبایی بود. یه رستوران سنتی که روی دیوارهاش چراغ‌های ال-ای-دی روشن شده بود و چندتا تصویر روی دیوارها کشیده شده بود. با صدای زهرا به خودم اومدم. در گوشم می‌گفت:
- بسه اینقدر دوروبرت رو دید نزن، مگه تا حالا رستوران سنتی نیومدی؟!

با صدایی که از ته چاه می‌اومد،گفتم:
- بذار حداقل سرم رو با این‌ها گرم کنم.

دیگه حرفی نزد و ساکت شد و من هم سعی کردم تمام حواسم به دوروبرم باشه و به اون‌ها نگاه نکنم. همون‌موقع گارسون غذا رو آورد و شروع کردیم به غذاخوردن. زیر چشمی یه نگاه به رامین و پروانه کردم. حسابی لاوتولاو بودند و بهم چسبیده بودند. آهی کشیدم و به بشقابم خیره شدم. هیچی نمی‌تونستم بخورم، فقط با غذام بازی می‌کردم. آرمین گفت:
- آبجی چرا غذات رو نمی‌خوری؟!
اومدم جواب بدم که پروانه با لحن چندشی گفت:
- آخه میدونی، رژیم داره.

از حرفش حرصم گرفت، ولی خیلی خونسرد گفتم:
- نه عزیزم، من نیازی به رژیم گرفتن ندارم، شاید شما نیاز داشته باشید ولی من نه، آخه اندامم رو فرمه و مشکلی نداره، این شمایید که مشکل دارید و خیلی بیش از حد معمول لاغرید.
صورتش سرخ شد و حرفی نزد. یه نگاه به بقیه کردم. از خنده داشتند منفجر می‌شدند و یهو زدند زیر خنده. پروانه از جاش بلند شد و رفت بیرون. رامین هم پشت سرش بلند شد و رفت. خنده روی لبم خشکید و جاش رو به غم داد. از اینکه رامین رفت دلداریش بده، حالم گرفته شد. با لیوان آبی که جلوی صورتم بود،از فکر بیرون اومدم و به نیما نگاه کردم که گفت:
- بخور، حالت رو جا میاره.

لیوان رو از دستش گرفتم و تشکر کردم و سر کشیدم بالا. به صدف و دریا نگاه کردم که داشتند با تعجب نگاهم می‌کردند. خیلی دوسشون داشتم. دخترهای خوب و ساکتی بودند. چند وقت پیش عقدشون بود. دوتا خواهر، با دوتا برادر ازدواج کرده بودند. اسم شوهر صدف، سامیاره و اسم شوهر دریا، سامان. اون‌ها هم باهاشون اومده بودند. لبخند تلخی بهشون زدم و از جام پاشدم و روبه نیما گفتم:
- بریم؟!

دیگه تحمل نداشتم. چشم‌هام پر از اشک بود، ولی نمی‌خواستم از چشم‌هام جاری بشند، به سمت در خروجی رفتم و به ماشین نیما تکیه دادم تا اون‌ها هم بیاند. ولی ای کاش نمی‌اومدم بیرون چون پروانه و رامین دست تو دست داشتند به سمت رستوران می‌رفتند و اینقدر به فکر خودشون بودند که من رو ندیدند. تا اون‌ها رفتند تو، نیما و زهرا هم بیرون اومدند. نیما خیلی کلافه بود و زهرا سعی داشت آرومش کنه.نگاهی به نیما کردم و گفتم:
- نیما چی شده؟!

- پسره‌ی....

اومد ادامه حرفش رو بگه که زهرا دستش رو روی دهن نیما گذاشت و گفت:
- نیما الکی خون خودت رو برای یه آدم این‌جوری به جوش نیار.

نیما کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:
- باشه بریم.

دزدگیر ماشین رو زد و اومدم عقب بشینم که زهرا گفت برم و جلو بشینم. سری تکون دادم و رفتم جلو کنار نیما نشستم. نیما هم حرکت کرد. گفتم:
- پس بقیه؟!

- نترس، گم نمی‌شند.

معلوم بود هنوز عصبانیه. یه نگاه به عقب کردم و دیدم زهرا دراز کشیده. با تعجب گفتم:
- زهرا !؟!

چون چشم‌هاش بسته بود، یه دفعه پرید بالا و گفت:
- بله؟!

- چرا دراز کشیدی؟!

- ترسیدم، خب کمرم درد می‌کنه.

مشکوک نگاش کردم و گفتم:
- چرا؟!

نیما یه لبخند ژکوند زد، ولی هیچی نگفت.

- هیچی فقط خسته شدم.

- آهان.

زهرا دوباره دراز کشید و من هم تا رسیدن به تهران حرفی نزدم.****
فکری کردم و گفتم:
- بچه‌ها، به نظر من بریم شهربازی.

زهرا نگاهی به من انداخت و گفت:
- من که نمیام.

نیمای زن‌ذلیل هم گفت:
- من هم به تبعیت از خانومم.

کلافه گفتم:
- اه زن‌ذلیل، آخه من حوصلم سررفته.

- بریم پاساژگردی؟!

زهرا با ذوق گفت:
- آره.

- اه هنوز هم بزرگ نشدی، خاک تو سرت.

نیما چشم غره‌ای به من رفت. سعی داشت خندش رو جمع کنه چون داشتم چشم‌هام رو لوس می‌کردم. آخرش هم از خنده پکید و گفت:
- باشه بابا، ننه بزرگ.

- یه بار دیگه گفتی به من ننه بزرگ خودم زهرا رو بی‌شوهر می‌کنم.

زهرا کلافه گفت:
- اه بسه بابا.

- پس پیش به سوی پاساژگردی.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
جالب بود توی این چندساعت اصلاً فکرم به سمت رامین نرفت از بس این دوتا چل‌وخل مسخره‌بازی در آوردند. حدوداً نیم‌ساعتی بود که داشتیم مثل منگل‌ها توی پاساژ می‌گشتیم ولی نمی‌دونم چرا هیچی نمی‌خریدیم.همین‌جور که داشتیم شونه‌به‌شونه هم راه می‌رفتیم،زهرا با دیدن دکه لواشک فروشی مثل بچه‌ها بالا و پایین پرید و گفت:
- نیما، من لواشک می‌خوام.

- ای بابا زهرا آبرومون رو بردی. آروم توروخدا.

نیما اخمی کرد و گفت:
- نه، نمی‌خرم.

زهرا هم لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت:
- بخر دیگه.

لامصب، چه لب‌هایی داشت. زهرا دختر خیلی خوشگلی بود. لب‌های قلوه‌ای ودرشت، دماغ سربالا، چشم‌های درشت و قهوه‌ای با مژه‌های خیلی بلند و ابروهای کمونی و خوشگل. موهاش هم حالت‌دار و قهوه‌ای بود که الان با روسری پوشونده بود. نیما کلافه دستی تو موهاش کشید و زیر لب گفت:
- نکن لامصب، لب‌هات رو این‌جوری نکن دیوونم می‌کنی.

- خب بخر.

نیما دستش رو گرفت و گفت:
- بیا بریم.

زهرا دوباره لب‌هاش رو غنچه کرد و با لحن لوسی گفت:
- توروخدا، تو رو جون زهرا.

نیما یه ماچ کوچولو روی گونه زهرا زد و سریع خودش رو عقب کشید و گفت:
- بیا بریم تا کار دست خودمون ندادم.

جیغ خفیفی کشیدم و گفتم:
- نیما؟! اینجا، جای این کارهاست؟

نیما دستی به موهاش کشید وگفت:
- خب....خب....

زهرا کلافه گفت:
- ول کنید، کسی اینجا نیست.

راست می‌گفت. زیاد کسی اون دوروبر نبود.خداروشکر ما توی دید نبودیم...
نیما به زهرا گفت:
- زهرا، مگه لواشک نمی‌خواستی؟!
- اوهوم، هنوز هم می‌خوام.
- بزن بریم پس.
انگار زهرا هم بدش نمی‌اومد.چشم‌غره‌ای به زهرا رفتم و گفتم:
- بی‌حیا!
- ما پیش شما درس پس می‌دیم استاد.
- اختیار دارید شما که باشید کسی به ما نگاه نمی‌کنه.
نیما به دکه لواشک فروشی نزدیک شد و گفت:
- دوستان،کی چی می‌خوره؟!
زهرا دست‌هاش رو بهم زد و گفت:
- من آلوجنگلی، آلبالو توی آب‌انار، لواشک زرشک و انار، ترشک سیب و آلو!
نیما اخمی کرد و گفت:
- نخیر، یکیش.
- ای بابا، باشه پس دوتا، اوم، لواشک زرشک و انار، ترشک سیب و آلو، آلو جنگلی.
خندیدم و گفتم:
- خواهرم، گل من، این که شد سه‌تا..
نیما گفت:
- باشه بابا، سه‌تاش رو برات می‌خرم به شرط اینکه همه‌اش رو با هم نخوری.

- چشم.

- چشمت بی بلا، نفس تو چی می‌خوری؟!

- هان؟! من؟! نه، من دلم نمی‌خواد.

زهرا رو به من گفت:
- خب بخور دیگه..

- خب باشه، من لواشک زردآلو می‌خوام.

نیما هر چی که ما سفارش داده بودیم رو خرید و زهرا هم کلی ذوق‌مرگ شد.اول از همه هم آلوجنگلی رو خورد، اومد لواشکش رو هم باز کنه که نیما از دستش کشید و گفت:
- نه، نه خانومم، این‌ها مال بعده.

منم ریزریز می‌خندیدم و زهرا هم پکر شد و قبول کرد. ولی این دوتا خیلی مشکوک می‌زنند. نفس نیستم اگه نفهمم. در حین راه رفتن بودیم که گوشی نیما زنگ خورد، بعد از اینکه تلفنش رو قطع کرد، رو به من و زهرا گفت:
- خانم‌های محترم، وقت پاساژگردی به اتمام رسیده است. لطفا بیاین تا بریم.

- چرا؟!

- چون اکیپمون رسیدند تهران و الان هم دم ورودی پارک آب وآتش منتظر ما هستند.

- آهان، پس بریم.

و جلوتر از اون دوتا راه افتادم به سمت پارکینگ.اصلا نمی‌تونستم تحمل کنم که کسی با کس دیگه‌ای حرف عاشقانه بزنند، البته زهرا و نیما خیلی رعایت حال من رو می‌کردند.

*****
از اون موقعی که اومدیم توی پارک، با دیدن قدم زدن‌های رامین و پروانه حالم بد می‌شد ولی سعی می‌کردم به روی خودم نیارم، ولی آخه مگه میشه؟یه روزی اون شوهرم بوده.اما مطمئنم اگه دوسم داشت هیچ‌وقت ترکم نمی‌کرد. با اینکه من برای عشقی که بهش داشتم این حرف رو زدم که مشکل بچه‌دار نشدن از منه ولی اون حق نداشت چنین رفتاری رو با من داشته باشه.پس لیاقت عشق من رو نداشتی آقارامین. پس فراموشت می‌کنم برای همیشه‌ی همیشه!

- هی آبجی نفس کجایی؟!

آرمین بود که داشت باهام حرف می‌زد.

- هیچ‌جا، همین‌جام.

- آهان، ولی خیلی تو فکر بودی ها، ولش کن اصلا.خواستم بگم که می‌خواییم چادر پهن کنیم. شما تو چادر کی میرید؟!

نیما به آرمین گفت:
- میاد تو چادر ما.

- پس ok.البته چادر ما هم بد نبود.

آدرین سقلمه‌ای بهش زد وچشم‌غره رفت که یعنی این حرف‌ها زشته!

آرمین دست‌هاش رو بالا برد و گفت:
- باشه بابا، غلط کردم.

آدرین هم رو بهش گفت:
- خوب کاری کردی.

- داداش

- ها؟چیه؟ اگه می‌خوای که خودت رو لوس کنی گفته باشم حوصلت رو ندارم.

- معلومه خیلی دل سنگی!!!

- من؟! نه بابا،فقط حوصله گودزیلایی مثل تو رو ندارم.

همه داشتند به این دوتا می‌خندیدند. آرمین صداش رو زنونه کرد و گفت:
- اگه مهرم رو نذاشتم اجرا، اون موقع می‌بینی.

و از جمع دور شد. من یکی که دلم رو از خنده گرفته بودم.

آدرین خندید و گفت:
- وای، برم یه‌کم قربون صدقش برم، ببینم باهام راه میاد، من رفتم.

و اون هم دنبال آرمین رفت
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
نیما بهم اشاره کرد که پیشش برم.
پیشش رفتم و گفتم:
- جانم داداش؟!
- حالت بهتره انگار، نه؟!
- آره دیگه، از دست این دوتا داداش.
- خب خداروشکر، آبجیم داره خوب میشه.
- راستی، کاری داشتی؟!
- آره، خواستم بگم ما می‌خوایم بخوابیم.اگه می‌خوای بیا توی چادر.
- باشه، تو برو تا من هم بیام.
- پس زود بیا.
- چشم.
- چشمت بی‌بلا.

زهرا و نیما به بقیه شب‌بخیر گفتند و توی چادر صورتی رنگ که زهرا این رنگ رو انتخاب کرده بود، رفتند! وای خداوکیلی اخلاقش مثل بچه‌ها بود...البته دختر بچه‌ها.. من هم به همه دوستان شب‌بخیر گفتم و توی چادر رفتم و با صحنه‌ای که دیدم، هین بلندی کشیدم. زهرا و نیما صورت‌هاشون یه سانتی‌متر هم فاصله نداشت.با دیدن من هر دو توی رخت‌خوابشون نیم‌خیز شدند. زهرا دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- چرا یه یاالله نمیگی و بیای تو؟ هوم؟!

- برو بابا، انگار من نامحرمم.

نیما خندید و گفت:
- حالا خوبه ما کارهای دیگه‌ای نمی‌کردیم و این، هین کشید.

زهرا حرف نیما رو تایید کرد و گفت:
- آره والا!

اخمی کردم و گفتم:
- نه بابا، یه باره بیاین یه کارهای دیگه هم بکنید.

- چشم.

- ای نیما گمشو خواهشاً، من امشب بین شما دوتا می‌خوابم.

- وا! چرا؟!!

- حوصله نجوای عاشقانه ندارم.

زهرا که انگار حال من رو درک کرد،گفت:
- آره دیگه نیماخان، یه امشب رو بی‌خیال ما بشو.

- هعی روزگار...باشه دیگه!

روسریم رو برداشتم و موهام رو باز کردم و دستی توی موهام کشیدم.زهرا گفت:
- oh my God.

- چته؟!

- نفس جونم، نفس بیا امشب پیشم بخواب قول میدم اذیتت نکنم.

- برو بابا، دیوانه روانی!

نیما اخمی کرد و گفت:
- عه، نفس!

- باشه بابا...

زهرا لبخندی زد و گفت:
- ولی خدائيش خیلی موهات خوشگله ها...

- تو هم موهات خوبه.

- اون رو که می‌دونم.

- بابا اعتمادبه‌نفس.

- اه مسخره بگیر بخواب.

- خب من می‌خوام بخوابم شماها نمی‌ذارید.

مانتوم هم درآوردم و رفتم وسط این دوتا خوابیدم.

- زهرا، اینقدر حواست پرته که یادت رفته مانتو و روسریت رو در بیاری.

- ای بابا، این نیما نمی‌ذاره که!

- آره نیما خان؟!

نیما هم خندید و هیچی نگفت. زهرا روسریش رو با مانتوش درآورد و موهاش هم باز کرد و تا سرش رو کج کرد همه موهاش روی شونش ریخت. من که دلم ضعف رفت، نیما رو نمی‌دونم.من و نیما بهش زل زده بودیم که گفت:
- آدم ندیدید تا حالا؟!

نیما لبخندی زد و گفت:
- فرشته ندیده بودیم که دیدیم.

زهرا هم چیزی نگفت و فقط به لبخند اکتفا کرد. اون هم کنارم دراز کشید.صدای آه نیما و نگاه حسرت آمیزش رو به زهرا دیدم. بغض گلوم رو گرفت.من هم یه روزی این همه محبت می‌دیدم ولی الان...هعی!! نیما پشتش رو به ما کرد و پتو رو تا روی سرش کشید. زهرا به نیما گفت:
- نیما، پتو رو روی سرت نکش، حالا خفه میشی!

چون نیما یه‌کم مشکل ریه داشت و تنگی‌نفس برای همین زهرا این رو می‌گفت. نیما هم بدون هیچ‌حرفی پتو رو کنار زد و خودش رو به خواب زد.ولی مطمئنم خواب نیست. به سمت زهرا برگشتم که با دوتا چشم درشت و قهوه‌ای مواجه شدم.وای چقدر چشم‌ها‌ش ناز بود..خدائيش نیما حق داشت اینقدر عاشقش باشه.

- وای زری ور نپری الهی.

- چرا؟!

- خیلی چشم‌هات نازه چرا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم!

- از بس که میمونی!

- خیلی بیشعوری، دارم ازت تعریف می‌کنم.

- باشه بابا، ولی چشم‌های تو هم خوشگله.

- عععع!؟ really?

- yes,of course.

- ok,...thanks.

- your welcome!

نیما برگشت سمت ما و گفت:
- ای بابا، بخوابید دیگه، فهمیدیم هر دوتون تافل دارید!!

- باشه بداخلاق.

نیما دوباره پشتش رو به ما کرد و من و زهرا هم ریزریز می‌خندیدیم. بعد از کلی لالی حرف زدن با زهرا که عادت همیشگی ما بود،‌حس کردم پلک‌هام داره سنگین میشه برای همین تصمیم گرفتیم بخوابیم.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mah.K.sunny

کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
سطح
2
 
ارسالات
181
پسندها
639
دست‌آوردها
93
مدال‌ها
1
هنوز چشم‌هام گرم نشده بود که سایه‌ای رو روی سرم حس کردم. تا چشم‌هام رو باز کردم دیدم نیما روی من نیم‌خیز شده و می‌خواد زهرا رو ببوسه. آخی، بچم کم طاقته!یکم هوس شیطونی به سرم زد. یهو گفتم:
- پخ!
بیچاره از هولش روی زهرا افتاد و اون هم گفت:
- آخ.
فقط یه‌کم پاهاش روی شکمم بود که اون رو هم روی پای زهرا انداختم. زهرا که انگار واقعا دردش گرفته بود، با صورتی درهم گفت:
- نفس، فکر کنم هم خودم رو هم بچم رو کشتی.
نیما اخمی کرد و گفت:
- نفس!
من که فکر می‌کردم دارند شوخی می‌کنند،گفتم:
- برید خودتون رو رنگ کنید.
نیما از روی زهرا بلند شد و گفت:
- نفس، ما شوخی نمی‌کنیم.
- وا!یعنی چی؟!
داشتم شاخ در می‌آوردم! این چی می‌گفت؟! نیما کمک کرد که زهرا هم از جاش بلند شه و داشت کمرش رو ماساژ می‌داد.
نیما رو به زهرا گفت:
- زهرا، خوبی؟! نمی‌خوای بریم دکتر؟!
- نه خوبم،لازم نیست.

کلافه گفتم:
- آقا به من هم بگید دیگه!

- نفس خانوم، زهرا بارداره.

- ها؟!! چرت و پرت نگو.

زهرا به تبعیت از نیما گفت:
- نه بابا، راست میگه.

- جدی؟!

- آره به خدا.

پریدم بغل زهرا و گفتم:
- زن‌داداشی، خواهری مبارکت باشه.یعنی من دارم عمه میشم؟ وای خدا.

از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم.خدایا مرسی که توی این همه ناامیدی دلم رو روشن کردی! اشک شوق داشت از چشم‌هام می‌چکید. نیما رو هم بغل کردم و بهش تبریک گفتم و رو به زهرا گفتم:
- پس برای همین لواشک خیلی دوست داری؟برای همینه که نمیای شهربازی؟برای همینه که میری هی دراز می‌کشی؟آره؟؟

- وای نفس سرمون رفت، بله بله.

- میگن زن حامله بداخلاق میشه ها. پس بگو.

- آخه منِ بیچاره همین‌جوری کمر درد و این‌ها دارم چه برسه به اینکه یه نفر این‌جوری روم بیفته.

- آخی باید ببخشید، حالا خوبی؟! نمی‌خوای بری دکتر؟!

- نه خوبم.

نیما نفس راحتی کشید و گفت:
- خب خداروشکر.

- مطمئنی چیزیت نیست؟!

- به خدا خوبم.

نیما دستی به شکم زهرا کشید و گفت:
- بابایی به قربونش.

- خدا نکنه.

اومدم حرفی بزنم که صدای قهقهه یکی رو شنیدم.ته قلبم خالی شد، دست‌هام یخ کرد..صدای پروانه بود. نیما خندش محو شد و جاش رو به عصبانیت داد.دست‌هاش رو مشت کرد و از لای دندون‌هاش که به هم کلید شده بود،گفت:
- امیدوارم فقط خدا جواب کارهاشون رو بده.

زهرا متفکر گفت:
- نیما بس کن، اصلا یه فکری دارم.

****
همه افکار زهرا رو اجرا کردیم.خداوکیلی این مخیه برای خودش.. توی یه بشقاب پلاستیکی و یه بارمصرف کلی کرم از توی خاک پیدا کردیم با چند تا عنکبوت از روی درخت. من و نیما پشت درخت رفتیم و زهرا هم کرم‌ها و عنکبوت‌ها رو داخل چادر ریخت و به سمت ما دوید.

خندیدم و گفتم:
- ایول، با اینکه داری ننه میشی ولی هنوز هم زرنگی.

- آره دیگه، ما اینیم خب.

چند ثانیه بعد صدای جیغ و داد پروانه اومد و ما هم رفتیم پشت یه درخت قایم شدیم. پروانه هم از چادرشون بیرون پرید و هی بالا و پایین می‌پرید. ما سه‌تا هم جلوی دهنمون رو گرفته بودیم و می‌خندیدیم. رامین هم سعی داشت آرومش کنه ولی نمی‌شد. به ساعت روی دستم نگاه کردم.یک نصف شب رو نشون می‌داد ولی خیلی‌ها هنوز هم توی پارک بودند.برای همین اومدند نزدیک و داشتند از پروانه فیلم می‌گرفتند و می‌خندیدند.
پروانه عصبی گفت:
- به چی نگاه می‌کنید ناسزا‌ها؟! هان؟! برید گمشید...

رامین هم یه داد سر همشون زد ولی مردم که حساب نمی‌بردند. آخرش بعد از چنددیقه داد و بیداد رامین، مردم هم رفتند و اون دوتا تو چادرشون رفتند.تا رفتند، زهرا از خنده ترکید و گفت:
- خدایا توبه!

- نخیر، حقشون بود.

- اگه از همین‌الان شیطونی کنم، پس فردا بچم هم مثل خودم میشه.

نیما سرش رو گرفت و گفت:
- خدایا غلط کردم.

- آخی از کرده‌ی خودت پشیمانی؟!

- زیاد!

زهرا به بازوی من زد و گفت:
- برادرت هم مثل خودت بیشعوره.

- صد در صد!

نیما خندید و گفت:
- مرسی واقعا!

زهرا اخمی کرد و گفت:
- تا تو باشی دست گلی رو که به آب دادی، تقصیر من نندازی!

- باشه بابا، من غلط کردم.

- خوب کاری کردی.

خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- وای بچه‌ها من خوابم میاد، بیاید تا بریم.

سه‌تایی توی چادرمون رفتیم و من جام رو با نیما عوض کردم و پشتم رو بهشون کردم و خیلی سریع خوابم برد.
***
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان دانلود pdf کتاب
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین