-
- ارسالات
- 181
-
- پسندها
- 639
-
- دستآوردها
- 93
-
- مدالها
- 1
امروز پیش چند تا دکتر دیگه هم رفتم و جواب آزمایشها رو نشون دادم. همشون مشکل رامین رو تایید کردند و گفتند که درمانی نداره و نمیتونه بچهدار بشه. من هم تصمیم قطعیم رو گرفتم. بهش میگم مشکل از منه. در باز شد و رامین اومد تو. بهش سلام کردم که جوابم رو داد و سریع گفت:
- چی شد جواب رو گرفتی؟!
- اول غذات رو بخور، بعد بهت میگم.
سریع رفت توی اتاق و دو دقیقه بعد با لباسهای راحتی اومد و سرمیز نشست. یه قاشق دهنش گذاشت و گفت:
- حالا بگو.
- نمیشه، غذات رو کامل بخور.
- نفس، سر به سرم نذار.
- عه، یعنی چه؟ دو روزه هیچی نخوردی. باید امروز غذات رو کامل بخوری.
تند تند شروع کرد به غذا خوردن. بعد از خوردن چندتا لقمه گفت:
- بگو.
آب دهنم رو قورت دادم. خیلی استرس داشتم. نمیدونستم عکسالعملش چیه. رامین کلافه گفت:
- نفس، توروخدا بگو. جونم رو به لبم رسوندی!
بعد از کمی مکث گفتم:
- رامین، متاسفانه....من...نمیتونم بچه دار بشم.
توی چشمهای رامین غم نشست ولی چند دقیقه بعد جاش رو به خشم داد. مشتش رو روی میز زد و گفت:
- آخه چرا؟!
و سرش رو روی میز گذاشت. یهو از جاش بلند شد و سوئیچ ماشینش رو برداشت. سریع رفتم جلوش و گفتم:
- کجا میری؟!
با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه که سرم داد نزنه، گفت:
- میرم بیرون هوا بخورم.
و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید. خودم رو به کاناپه رسوندم و روش ولو شدم و زدم زیر گریه. اینقدر گریه کردم که خوابم برد.
***
از خواب پریدم. خیس عرق بودم. دوباره خواب بد دیدم. خواب پروانه و رامین. ای خدا، کی زندگی من سرجاش میاد؟! یه نگاه به ساعت کردم. وای! ساعت نه شبه ولی هنوز رامین نیومده. از جام پاشدم و به سمت تلفن رفتم که به گوشیش زنگ بزنم ولی با دیدن گوشیش روی اپن، آه از نهادم بلند شد. گوشیش رو برداشتم و توی لیست شمارههای تماسش رفتم. میخواستم به آرمین زنگ بزنم بپرسم میدونه رامین کجاست (بالاخره اون دوست صمیمیشه) که در باز شد و رامین اومد تو. با دیدن سر و وضعش جیغ کوتاهی زدم و جلوی دهنم رو گرفتم. موهاش بهم ریخته بود، چشمهاش قرمز بود و پف کرده بود(معلوم بود حسابی گریه کرده) و دستش...ازش خون میچکید. سریع جلو رفتم و جلوی پاهاش زانو زدم. اومدم دستش رو بگیرم که نذاشت. بالاخره به حرف اومد و گفت:
- نکن، خونیه.
- با خودت چیکار کردی؟!
- چیز خاصی نیست.
سریع توی اتاق پریدم و لباسهام رو عوض کردم. سوئیچ ماشین رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- یالا بریم بیمارستان.
- من حالم خوبه.
دستش رو کشیدم. اینقدر بیحال بود که دنبال من راه افتاد. در ماشین رو باز کردم و اون هم نشست. سریع سوار شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم. یه نگاه به رامین کردم. سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود. سرم رو به اونطرف برگردوندم و یه قطره اشک از چشمم چکید. اگه بهش میگفتم مشکل از خودشه، چیکار میکرد؟! نکنه ترکم کنه، بگه تو بچهدار نمیشی، ولی آخه اون که من رو خیلی دوست داره! نمیدونم خدایا! گیج شدم...چیکار کنم؟! رسیدیم دم بیمارستان. سریع پیاده شدم و دست رامین رو گرفتم و رفتیم تو. وقتی دکتر دستش رو دید، گفت:
- خیلی خدا رحم کرده، اگه یکم عمیقتر بود، ممکن بود انگشتش قطع بشه، ولی الان فقط با چند تا بخیه حل میشه. مراقبش باشید.
و من هم در جواب نگاه نگرانم رو به رامین دوختم. بعد از اینکه دکتر دستش رو بخیه کرد، به سمت خونه راه افتادیم.
توی راه به رامین گفتم:
- نمیخوای بگی چی شده؟! دستت رو از کجا بریدی؟!
صدام بغض داشت. خیلی دوسش داشتم و تحمل درد و ناراحتیش رو نداشتم.
- الان حوصله توضیح دادن ندارم.
و چشمهاش رو بست. تا خونه توی سکوت گذشت و من فقط به صدای نفسهای عشقم گوش میکردم. وقتی رسیدیم، رامین رو صدا زدم و با هم توی خونه رفتیم. پاش رو که توی خونه گذاشت، یه راست توی اتاق رفت. من هم دنبالش رفتم و بعد از عوض کردن لباسهام کنارش خوابیدم ولی دیگه توی آغوش گرم و پرمحبتش نبودم.
- چی شد جواب رو گرفتی؟!
- اول غذات رو بخور، بعد بهت میگم.
سریع رفت توی اتاق و دو دقیقه بعد با لباسهای راحتی اومد و سرمیز نشست. یه قاشق دهنش گذاشت و گفت:
- حالا بگو.
- نمیشه، غذات رو کامل بخور.
- نفس، سر به سرم نذار.
- عه، یعنی چه؟ دو روزه هیچی نخوردی. باید امروز غذات رو کامل بخوری.
تند تند شروع کرد به غذا خوردن. بعد از خوردن چندتا لقمه گفت:
- بگو.
آب دهنم رو قورت دادم. خیلی استرس داشتم. نمیدونستم عکسالعملش چیه. رامین کلافه گفت:
- نفس، توروخدا بگو. جونم رو به لبم رسوندی!
بعد از کمی مکث گفتم:
- رامین، متاسفانه....من...نمیتونم بچه دار بشم.
توی چشمهای رامین غم نشست ولی چند دقیقه بعد جاش رو به خشم داد. مشتش رو روی میز زد و گفت:
- آخه چرا؟!
و سرش رو روی میز گذاشت. یهو از جاش بلند شد و سوئیچ ماشینش رو برداشت. سریع رفتم جلوش و گفتم:
- کجا میری؟!
با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه که سرم داد نزنه، گفت:
- میرم بیرون هوا بخورم.
و از خونه بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید. خودم رو به کاناپه رسوندم و روش ولو شدم و زدم زیر گریه. اینقدر گریه کردم که خوابم برد.
***
از خواب پریدم. خیس عرق بودم. دوباره خواب بد دیدم. خواب پروانه و رامین. ای خدا، کی زندگی من سرجاش میاد؟! یه نگاه به ساعت کردم. وای! ساعت نه شبه ولی هنوز رامین نیومده. از جام پاشدم و به سمت تلفن رفتم که به گوشیش زنگ بزنم ولی با دیدن گوشیش روی اپن، آه از نهادم بلند شد. گوشیش رو برداشتم و توی لیست شمارههای تماسش رفتم. میخواستم به آرمین زنگ بزنم بپرسم میدونه رامین کجاست (بالاخره اون دوست صمیمیشه) که در باز شد و رامین اومد تو. با دیدن سر و وضعش جیغ کوتاهی زدم و جلوی دهنم رو گرفتم. موهاش بهم ریخته بود، چشمهاش قرمز بود و پف کرده بود(معلوم بود حسابی گریه کرده) و دستش...ازش خون میچکید. سریع جلو رفتم و جلوی پاهاش زانو زدم. اومدم دستش رو بگیرم که نذاشت. بالاخره به حرف اومد و گفت:
- نکن، خونیه.
- با خودت چیکار کردی؟!
- چیز خاصی نیست.
سریع توی اتاق پریدم و لباسهام رو عوض کردم. سوئیچ ماشین رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- یالا بریم بیمارستان.
- من حالم خوبه.
دستش رو کشیدم. اینقدر بیحال بود که دنبال من راه افتاد. در ماشین رو باز کردم و اون هم نشست. سریع سوار شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم. یه نگاه به رامین کردم. سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود. سرم رو به اونطرف برگردوندم و یه قطره اشک از چشمم چکید. اگه بهش میگفتم مشکل از خودشه، چیکار میکرد؟! نکنه ترکم کنه، بگه تو بچهدار نمیشی، ولی آخه اون که من رو خیلی دوست داره! نمیدونم خدایا! گیج شدم...چیکار کنم؟! رسیدیم دم بیمارستان. سریع پیاده شدم و دست رامین رو گرفتم و رفتیم تو. وقتی دکتر دستش رو دید، گفت:
- خیلی خدا رحم کرده، اگه یکم عمیقتر بود، ممکن بود انگشتش قطع بشه، ولی الان فقط با چند تا بخیه حل میشه. مراقبش باشید.
و من هم در جواب نگاه نگرانم رو به رامین دوختم. بعد از اینکه دکتر دستش رو بخیه کرد، به سمت خونه راه افتادیم.
توی راه به رامین گفتم:
- نمیخوای بگی چی شده؟! دستت رو از کجا بریدی؟!
صدام بغض داشت. خیلی دوسش داشتم و تحمل درد و ناراحتیش رو نداشتم.
- الان حوصله توضیح دادن ندارم.
و چشمهاش رو بست. تا خونه توی سکوت گذشت و من فقط به صدای نفسهای عشقم گوش میکردم. وقتی رسیدیم، رامین رو صدا زدم و با هم توی خونه رفتیم. پاش رو که توی خونه گذاشت، یه راست توی اتاق رفت. من هم دنبالش رفتم و بعد از عوض کردن لباسهام کنارش خوابیدم ولی دیگه توی آغوش گرم و پرمحبتش نبودم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: