کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
صبح با صدای نیما بلند شدم و صبحونه خوردیم و قرار شد یکم بریم بگردیم. پس چادرها رو جمع کردیم و هر کس توی ماشین خودش رفت و زهرا مثل روز قبل رفت عقب نشست. نیما هم راه افتاد به سمت جایی که میخواستیم بریم؛ البته نمیدونستم کجا.
زهرا رو به نیما گفت:
- نیما.
- جانم؟!
- لواشکهام کو؟!
- توی داشبورده، نفس بهش بده.
- باشه.
لواشک رو در آوردم و به زهرا دادم. با تعجب گفتم:
- من هنوز توی اونی که خریدم موندم چطوری بخورمش.
زهرا لواشک رو لیس زد و گفت:
- خب بده خودم بخورم.
نیما اخم کرد و گفت:
- خیلی برات خوبه که میای دوتا دوتا میخوری؟!
- باشه نخواستم بابا.
***
بعد از دور دور کردن توی تهران، تصمیم گرفته شد ناهار بخوریم و یکم استراحت کنیم و به سمت شمال راه بیوفتیم. نیما یه آهنگ خیلی قشنگ گذاشته بود. شاید به حال و هوای این روزهام میخورد. بهش گفتم:
- نیما، اسم این آهنگ چیه؟
- عشق یعنی، از پاکان شیرازیانی.
- آهان، یادت باشه توی شمال بهم بدیش.
- حتما.
به زهرا نگاه کردم که خواب بود، فکر کنم خیلی حالش خوب نبود. همه دم یه رستوران خیلی شیک نگه داشتند و من هم پایین رفتم و نیما هم زهرا رو بیدار کرد. ولی انگار خیلی ضعف داشت. رو بهش گفتم:
- زهرا خوبی؟!
با علامت سر گفت که نه! یهو رفت پشت یه درخت و نیما هم دنبالش دوید و من هم اومدم برم که محکم خوردم به یکی. سرم رو آوردم بالا و با دوتا چشم عسلی مواجه شدم. آدرین نگاهی به من انداخت و گفت:
- خانم محترم کجا کجا؟
- وای ببخشید، زنداداشم حالش خوب نبود اومدم برم دنبالش که شما رو ندیدم.
آدرین خندید و دندونهای ردیف سفیدش معلوم شد و گفت:
- نه نفس خانوم، شوخی کردم.
یکم جلوی من خم شد و کنار رفت و گفت:
- بفرمایید لطفا.
خندهای کردم و گفتم:
- ممنون.
رفتم کنار زهرا و گفتم:
- خوبی؟!
سرش رو به طرف چپ و راست تکون داد. نیما کلافه بود و گفت:
- هی میگم این لواشکها رو نخور!
- حالا وقت این حرفها نیست، زود پاشید برید دکتر.
نیما سری تکون داد و رو به من گفت:
- نفس، تو با بچهها برو توی رستوران، ما هم زود میایم.
- باشه، مواظب خودتون باشید.
- تو هم خیلی مواظب باش.
- باشه.
زهرا هم سرش رو روی شونه نیما گذاشته بود و با بیحالی دستی برام تکون داد. من هم لبخندی بهش زدم و رفتم توی رستوران. همه بچهها سر یه میز بزرگ نشسته بودند و تنها جای خالی کنار آدرین بود. به ناچار نشستم کنارش و همه منو رو گرفتند و به گارسون سفارش دادند. من هم جوجه کباب سفارش دادم. پروانه رو به من گفت:
- پس داداش و زنداداش گلتون کجان؟! خوب بلدن بقیه رو سرکار بذارند.
خیلی ریلکس گفتم:
- نه عزیزم، داداش و زنداداش من مثل بعضیها اجاقشون کور نیست.
پروانه با تعجب گفت:
- یعنی چی؟!
همه بچهها تقریبا موضوع رو میدونستند، ولی انگار فقط همین دوتا از موضوع بیخبر مونده بودند.آدرین با لبخند جواب داد:
- نخیر، زنداداش نفس خانوم باردار هستند.
پروانه چیزی از تعجبش کم نشد ولی سریع خودش رو جمعوجور کرد و گفت:
- بچه چیه؟فقط دست و پای آدم رو میگیره!
آرمین اخمی کرد و گفت:
- نه بابا،کی گفته؟ بچه نمک زندگیه.
- شاید، ولی من اصلا حوصله بچه مچه ندارم.
صندلیم رو عقب کشیدم و بلند شدم و گفتم:
- توعه روانی حوصله خودت رو هم نداری، چه برسه به یه فرشته!
به رامین و پروانه با نفرت خیره شدم و گفتم:
- خدا میدونه به هرکسی چه چیزی بده چه چیزی نده!
این رو گفتم و از در بیرون رفتم. توی فضای پشت رستوران هم میز و صندلی چیده بودند و یه محیط دنج رو درست کرده بودند. روی یکی از صندلیها نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. باد یکم شدید شده بود ولی دوست داشتم، چون موهام رو نوازش میکرد. بعد از چند دقیقه یکی رو به روم نشست. سرم رو بالا آوردم و آدرین رو دیدم. موهای قهوهایش با وزش باد اینطرف و اونطرف میرفت. لبخندی بهم زد و گفت:
- سخته؟
- چی؟
- زندگی، سخته؟
- نه، فقط...
بغض داشت به گلوم چنگ میزد و یه حسی توی دلم میگفت که چقدر تو خودت میریزی؟ یه آرامشی توی چشمهاش بود که وادارم میکرد حرفهای دل خستم رو بگم. با بغض گفتم:
- فقط خستم از این آدمها، از اونهایی که من رو بازیچه دست خودشون کردند، اونهایی که ادعای دوست داشتن میکنند، اونهایی که من رو زیر پاهاشون له میکنند!
همینجور که ادامه میدادم، اشکهام هم سرازیر شد. دستهام هم یخ کرده بود... بین اون همه هیاهو و شلوغی، درونم همه چی آروم گرفت.
به دستهای آدرین که دستهام رو گرفته بود، نگاه کردم. همه جملاتم یادم رفت، همه اشکهام خشکید...
آدرین با مهربونی گفت:
- تو اینقدر غصه داشتی و نمیگفتی؟ آره؟!
نمیتونستم جوابش رو بدم. برای همین دستم رو از توی دستهاش بیرون کشیدم و اشکهام رو پاک کردم.
- من روانشناسی خوندم و الان هم یه مطب دارم، اصولاً آدمهای روانی پیش روانشناس یا روانپزشک نمیرند.کسایی میان پیش روانشناس که زیاد از زندگی زخم خوردند. تو هم کم زخم نخوردی ولی بدون هر وقت کمک خواستی میتونی روی من به عنوان دوست حساب کنی.
کارتش رو از توی جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت. من هم قبول کردم و توی کیفم گذاشتم. آرمین اومد و گفت:
- شماها نمییاید تو؟! غذاها رو خیلی وقته که آوردند.
آدرین به آرمین گفت:
- میشه غذای ما رو بیاری همینجا؟
- باشه.
آرمین رفت و بعد از چند دقیقه با دوتا غذا برگشت و جلوی ما گذاشت. لبخندی بهش زدم و گفتم:
- مرسی آرمین خان.
- خواهش آبجی.
بعد هم دوباره برگشت پیش بچهها. خیلی میلی به خوردن نداشتم و با غذام بازی میکردم. آدرین نگاهی به بشقاب دست نخوردهام انداخت و گفت:
- پس چرا نمیخوری؟!
- بعد از گریه، غذا نمیچسبه!
- میفهمم چی میگی، پس ولش کن، بیا بریم.
غذامون رو همونجوری رها کردیم و شونه به شونه هم قدم برمیداشتیم. آدرین سکوت رو شکست و گفت:
- من هم قبلاً یه دختری رو دوست داشتم، اسمش مهتاب بود، ولی مطمئنم حسم بهش عشق نبود. چون تا رفت، حس خاصی بهم دست نداد. بعد از اون به خودم قول دادم که هرکسی رو دیدم الکی الکی دلم نلرزه و عاشقش نشم، کسی رو عاشقش باشم که قراره تا آخر عمرم کنارش بمونم. اما مهتاب هم من رو واقعا دوست نداشت، چون بعد از چندوقت رفت با دوستم دوست شد و یادش نمیاومد آدرینی هم بوده!
- چند سالتون بود؟
- هفده، هجده سال
- آهان!
از دور ماشین نیما رو دیدم که پارک کرد و خودش تنهایی پایین اومد. پس زری کو؟! با آدرین رسیدیم کنار نیما و گفتم:
- سلام داداش چیشد؟!
- سلام، هیچی سرم زد.
- آها، ولی خودش کو؟!
- اومدم تو رو ببرم چون همش دلم پیش تو بود. اصلا شاید ما برگشتیم اصفهان.
- آخه چرا؟!
- حال زهرا رو که میبینی.
***
با نیما رفتیم بیمارستان. زهرا توی بخش اورژانس بستری بود و هنوز سرم توی دستش بود. رفتم بالای سرش. چشمهاش بسته بود و رنگش هم حسابی پریده بود. عجب مژههاش بلند بود! به نیما گفتم:
- نیما؟
- بله خواهر؟
- خیلی دوسش داری؟
نیما دستی به صورت زهرا کشید و گفت:
- اوهوم.
- خب خداروشکر.
- برای چی پرسیدی؟
- هیچی، فقط دلم میخواست بدونم اگه اون هم بچهدار نمیشد، تو ولش میکردی؟
نیما اخمی کرد و گفت:
- عشق اگه عشق باشه، هیچوقت در هیچ شرایطی ولش نمیکنه.
اشکهام که همین چند دقیقه پیش خشک شده بود، دوباره سر باز کرد. نیما من رو توی بغلش کشید و گفت:
- نفس، چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟
- اذیت نمیکنم، فقط دلم میسوزه که بازیچه دست بعضیها شدم.
- هرکسی توی زندگیش اشتباه میکنه، رامین هم توی زندگی تو اشتباه بزرگی بود.
سری تکون دادم و اون ادامه داد:
- یادته روز خواستگاری بهت گفتم مطمئنی میخوای باهاش ازدواج کنی؟! ولی متاسفانه تو با دلت تصمیم گرفتی نه عقلت. درضمن حسی که تو به رامین داشتی، فقط وابستگی زیاد بود نه عشق. خواهری دوست دارم اگه میخوای کسی رو برای زندگیت انتخاب کنی اول با عقلت مطمئن شو، بعدش هم با دلت.
از آغوش گرمش بیرون اومدم و اشکهام رو پاک کردم.
- چشم داداش، مرسی از راهنماییت.
لپم رو کشید و گفت:
- پس داداش بزرگ به چه دردی میخوره؟!
***
الان توی راه شمال هستیم. قرار شد من با آرمین و آدرین بیام چون نیما میخواست با زهرا برگرده اصفهان. من هم میخواستم باهاشون برگردم ولی نیما اجازه نداد و گفت این شمال برای عوض کردن حال و هوای توعه. همینجور که به بیرون نگاه میکردم، به آهنگی هم که پخش میشد،گوش میدادم: /با همیم اما،این رسیدن نیست،اون که دنیامه،عاشق من نیست،با همیم اما،پیش هم سردیم،این یه تسکینه،این که همدردیم،این حقم نیست،این همه تنهایی،وقتی تو اینجایی،وقتی میبینی بریدم،این حقم نیست،حق من که یه عمر،با تو بودم اما،با تو روز خوش ندیدم......تو یه شب میری،قلب تو دریاست،بر نمیگردی،چون دلت اونجاست،خیلی آشوبی،خیلی درگیری،خیلی معلومه،که داری میری،این حقم نیست،این همه تنهایی،وقتی تو اینجایی،وقتی میبینی بریدم،این حقم نیست،حق من که یه عمر،با تو بودم اما،با تو روز خوش ندیدم،این حقم نیست.(این حقم نیست_احسان خواجه امیری)/
سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و آرومآروم اشک میریختم. با حس نگاه کسی روی خودم، سرم رو بلند کردم.آدرین داشت از توی آینه ماشین نگاهم میکرد. لبخند تلخی زدم و دوباره سرم رو به شیشه تکیه دادم. اینقدر فکر کردم که توی همون حالت خوابم برد.
**آدرین**
بعد از سه چهار ساعت رانندگی، بالاخره رسیدیم.کش و قوسی به بدنم دادم. به ویلای روبه رویی نگاه کردم که پدربزرگ به من ارث داده بود که دقیقا روبه روی دریا قرار داشت. چشم از دریا برداشتم و اومدم به آرمین بگم که نفس رو صدا بزنه که دیدم داره به سمت دریا میره. هندزفری هم توی گوشش بود. داد زدم:
- آرمین!
اما اصلا نمیشنید. خودم مجبور بودم این خانوم رو صدا بزنم. از اینطرف که تکیه داده بود به در و اگه بازش میکردم میافتاد بیرون، پس باید از اونطرف میرفتم. ماشین رو دور زدم و در عقب رو باز کردم. آروم صداش زدم:
- نفس!
هیچ تکونی نخورد.
- نفس!
ای بابا! یکم به داخل ماشین خم شدم و روسریش رو گرفتم و تکونش دادم.
- نفس خانوم!
خیر، انگار مرده! دیگه کامل توی ماشین رفتم و تقریبا روش خم شدم و شونش رو گرفتم و گفتم:
- خانم محمدی.
یه تکون کوچیک خورد ولی بیدار نشد. دوتا شونههاش رو گرفتم و محکم تکونش دادم و گفتم:
- نفس!
همون موقع توی جاش نشست و من هم تعادلم رو از دست دادم و افتادم روش. **نفس**
با تکون شدیدی که بهم وارد شد، از خواب بیدار شدم و سیخ نشستم که همون موقع یه گوریلانگوری روم افتاد. داشتم خفه میشدم. با صدایی که از ته چاه میاومد گفتم:
- هی، نمیخوای از روم بلند شی؟! دارم خفه میشم.
تا از روم بلند شد، تازه فرصت کردم قیافش رو ببینم.آدرین بود. وای! خاک تو سرم. تمام شرفم زیر پام رفت. با من من گفت:
- ببخشید...اومدم صداتون کنم بیدار نشدید. شونههاتون رو تکون دادم که با حرکتتون این اتفاق افتاد، خیلی ببخشید.
و از ماشین بیرون رفت. پوفی کردم و از ماشین پیاده شدم که تازه نگاهم به دور و برم افتاد. وای! چه ویلای قشنگی! چمدونم رو برداشتم و داخل رفتم. با دیدن فضای داخل ویلا، دهنم باز موند. خیلی خوشگل بود. رو به آدرین گفتم:
- پس بقیه کجان؟!
- همشون رفتند لب دریا.
- آهان، میگم من وسایلم رو کجا بذارم؟!
- دنبالم بیاید تا اتاقها رو نشونتون بدم. از هرکدوم خوشتون اومد، همون رو بردارید.
و راه افتاد، من هم پشت سرش راه افتادم. رفت طبقه بالا و در اتاق اولی رو باز کرد. یه اتاق با ست کامل سفید و آبینفتی. بعد از نگاه کردن دقیق به اتاق، سراغ اتاق بعدی رفت. کلا هفت تا اتاق بود.یه اتاق با ست قهوهای و نارنجی، یکی با ست سفید و بنفش و یکی با ست سفید و صورتی. با دیدن این اتاق، سریع گفتم:
- من همین رو میخوام.
- نمیخوای اتاقهای دیگه رو ببینی؟
- نه، همین رو برمیدارم.
- باشه.
سریع رفتم توی اتاق و در رو بستم. چمدونم رو کنار دیوار گذاشتم و به اتاق نگاه کردم. یه تخت به رنگ سفید و صورتی کنار اتاق بود. یه پنجره بزرگ رو به دریا میخورد که پردههاش سفید بودند. یه کمد صورتی کنار دیوار بود که کنارش یه گیتار سفید بود. از نگاه کردن به اتاق دست برداشتم و سراغ چمدونم رفتم. لباسهام رو در آوردم و مرتب توی کمد جا دادم. دستی روی تخت کشیدم و روش خوابیدم.چشمهام رو بستم و سعی کردم بخوابم، ولی نشد. تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه بچهها بیان، برم و بقیه اتاق ها رو نگاه کنم. پس از جام بلند شدم و رفتم بیرون. در اتاق بعدی رو باز کردم. یه اتاق با ست مشکی و قرمز، بعدی با ست خردلی و قهوهای. در آخرین اتاق رو باز کردم و نگاه کردم. وای، چه اتاق قشنگی بود. یه اتاق با ست سفید و مشکی. محشر بود.پشیمون شدم که چرا اون اتاق رو انتخاب کردم. سریع توی اتاقم رفتم و وسایلم رو به اون اتاق منتقل کردم. روسریم رو در آوردم و کش موهام رو باز کردم و روی تخت خوابیدم. کمکم چشمهام داشت گرم میشد که یهو در اتاق با شدت باز شد. از جام پریدم و سیخ نشستم. با دیدن آدرین توی چهارچوب در، سریع روسریم رو برداشتم و روی سرم انداختم. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- تو، توی اتاق من چیکار میکنی؟!
با تعجب گفتم:
- چی؟! اتاق تو؟!
- بله، اینجا اتاق منه.
یه نگاه به دور و بر کردم که دیدم وسایلش کنار اتاقه. آخه چرا من اینقدر کورم؟! مظلوم بهش نگاه کردم و گفتم:
- میشه من اتاقت رو بردارم؟ اینجا خوشگلتره.
کمی فکر کرد و بعد پوفی کرد و گفت:
- باشه.
و وسایلش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. من هم دوباره روی تخت ولو شدم و چشمهام رو بستم و کمکم خوابم برد.
***
از خواب پریدم و توی جام نشستم و یه نگاه به دور و برم کردم.دوباره کابوس دیدم.کابوس رامین و پروانه...خسته شدم از این کابوسها...نمیدونم کی تموم میشه یه نگاه به ساعت کردم، ساعت ده شب بود. روسریم رو سرم کردم و در اتاقم رو باز کردم و بیرون رفتم. با دیدن زهرا و نیما توی راهرو سرجام خشک شدم. بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم، پریدم بغل زهرا و گفتم:
- شما کی اومدید؟ مگه نرفتید اصفهان؟!
زهرا از بغلم اومد بیرون و گفت:
- نه نرفتیم، بعد از اینکه سرمم تموم شد، از نیما خواهش کردم که بیایم شمال. یه دو ساعتی میشه که رسیدیم.
- حالت خوبه؟ دیگه ضعف نداری؟!
- نه، خوبم ممنون.
نیما دست زهرا رو کشید و گفت:
- باید استراحت کنی، بیا بریم.
زهرا هم شببخیر گفت و با هم توی اتاقی که من قبلاً انتخاب کرده بودم، رفتند. هاج و واج وسط راهرو وایساده بودم و نمیدونستم برم پایین یا نه. با شنیدن صدای پا، پریدم توی اتاقم و از لای در بیرون رو نگاه کردم.رامین و پروانه، درحالی که میخندیدند، از پله ها بالا میاومدند. رامین دستش رو دور گردن پروانه انداخته بود و پروانه هم خودش رو به رامین چسبونده بود و با عشوه میخندید. از جلوی در کنار رفتم و روی تخت ولو شدم. دوباره اشکهام روی گونههام راه افتاد.به سقف زل زدم و اینقدر گریه کردم که خوابم برد.
***
غلتی توی جام زدم و سعی کردم بخوابم ولی نشد. از جام پا شدم و یه نگاه به ساعت کردم؛ ساعت شش صبح بود. تصمیم گرفتم لباسهام رو بپوشم و برم لب دریا. بعد از پوشیدن لباس و برداشتن گوشی و هندزفریم، از اتاق بیرون رفتم و از پلهها پایین اومدم. هیچ صدایی نمیاومد؛ معلومه همه خواب اند. از در ویلا بیرون اومدم و لب دریا رفتم. روی تکه سنگی نشستم و به موجهای دریا خیره شدم. بعد از چند دقیقه،گوشیم رو در آوردم و آهنگ(عشق یعنی پاکان) رو که چند روز پیش از نیما گرفتم رو پلی کردم:
/عشق یعنی،سرگذشت تلخ چشمهام،بری تنها لب دریا،خیره شی به موج غم ها.)
سرم رو به اطراف چرخوندم که یهو چشمم به رامین و پروانه افتاد که توی بغل هم بودند. به اونها نگاه میکردم و به آهنگ گوش میدادم و حرفهای عاشقانه رامین که بهم میزد رو به یاد میآوردم. (عشق یعنی،مثل من تو تنهایی بشینی،عکسهایی که با هم میگرفتیم،با چشمهای خیس ببینی،)
«رامین گفت:
- بیشتر از اینکه فکرش رو بکنی دوستت دارم. من عاشقت نیستم، دیوونتم.»
با یاد آوری اون حرفها، اشک از چشمهام جاری شد. (عشق یعنی،وقتی رفته،یاد اون،توی دلت هست،هرچی خواهش کردی که نرو،ولی خوردی به بن بست،بگه عشقش یکی دیگه است،...میترسید قلبم از تصمیم قلبش،آخرش اسمم رو خط زد،تو قلب از جنس سنگش،عشق یعنی،پای اینکه یه روزی برمیگرده،دلت دنبال هیچکسی نگرده،آخرِ هرچی عشقه،غم و درده،عشق یعنی وقتی رفته،یاد اون توی دلت هست،هرچی خواهش کردی که نرو،ولی خوردی به بن بست،بگه عشقش یکی دیگه است.
(عشق یعنی_پاکان شیرازیانی)
هقهقم بلند شد.جلوی دهنم رو گرفتم و به طرف ویلا دویدم و از پلههای سالن بالا رفتم که چشمم به آدرین افتاد که با تعجب داشت نگاهم میکرد. خودم رو پرت کردم توی اتاقم و در رو بستم. روی تختم افتادم و زدم زیر گریه. حرفهای رامین توی سرم تکرار میشد...
«- مطمئن باش از این آدمهای بیچشم و رو نیستم که عشقت رو به پام بریزی و ترکت کنم. من اینجوری نیستم چون خودم هم اسیرتم.»
پس چرا ترکم کردی؟ تو که میگفتی ترکم نمیکنی! خیلی بیمعرفتی رامین...امیدوارم خدا جوابت رو بده. با صدای در، سرم رو از روی تخت بلند کردم. آدرین با اخم وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. نگاهش رو به زمین بود ولی معلوم بود حسابی عصبانیه. روی تخت نشستم و روسریم رو مرتب کردم. دقیقاً روبه روم نشست و به چشمهام نگاه کرد و گفت:
- آخه چرا خودت رو عذاب میدی؟هان؟! به خاطر کی؟!به خاطر یه آدم که ولت کرده؟! جواب من رو بده.
هر لحظه، صداش داشت بلندتر و بلندتر میشد. خودم کم بغض داشتم که این هم داره داد میزنه؟ اگه حرف میزدم، حتما بغضم دوباره میشکست. برای همین سرم رو پایین انداختم و به حرفهاش گوش میدادم. یه دفعه ساکت شد و دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد و گفت:
- چی شده نفس؟
صداش اینقدر آروم و دلنشین بود که دوباره یاد غمهام افتادم و بغضم شکست و با صدای خشدار گفتم:
- هیچی، ولم کن.
با حرص گفت:
- نفس، بس کن ببینم.
- نمیخوام بس کنم، خسته شدم از کارهاشون، از اینکه هر غلطی کرد و هیچی نگفتم. خسته شدم از اینکه چرا خریت بزرگی کردم و بهش جواب مثبت دادم...
صدام داشت اوج میگرفت و تقریبا داد میزدم. آدرین دستش رو روی دهنم گذاشت. سعی کردم دستش رو از روی دهنم بردارم که گفت:
- دستم رو برمیدارم به شرط اینکه داد نزنی، باشه؟!
سرم رو تکون دادم و اون هم دستش رو برداشت. سرم رو بین دستهام گرفتم و شروع کردم به گریه کردن. خودم کم غم داشتم، تازه این هم اومده شده وکیل و وصی من. آدرین نگاهی به من انداخت و گفت:
- آدم ها تو زندگی که همیشه راه درست رو انتخاب نمیکنند! گاهی اوقات، اشتباه وجود داره.
- آره ولی قابل جبران نیست.
- کی گفته نیست؟!
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم و با جرئت گفتم:
- من میگم.
- شما خیلی خیلی اشتباه میگی.
- آخه جبران این همه ضربه روحی چیه؟!
- استفاده درست از آینده.
در جواب حرفش، فقط سکوت کردم. راست میگفت؛ استفاده درست از آینده! یعنی میشه؟ میشه یه زندگی جدید ساخت؟ اون هم بدون رامین؟! آره، حتما میشه. یعنی باید بشه و من تلاش میکنم. با صدای آدرین به خودم اومدم:
- هی نفس،کجایی؟
- هیچی دارم به حرفت فکر میکنم.
- خب چی شد؟
- راست میگی، فقط از کی شروع کنم؟! چون خودم هم واقعا خستم.
- از همین الان.
- آخه چیکار کنم مثلا؟!
- هنوز عکسی از رامین داری؟
- آره، دارم.
- بیا همش رو از بین ببریم.
- وای آره، مثلا عکسش رو هزار تیکه کنم. اینجوری دلم هم خنک میشه.
- خب بیار تا شروع کنیم.
سری تکون دادم و از تخت پایین رفتم. همه اشکهایی که روی گونهام خشک شده بود رو با آستین لباسم، پاک کردم و از توی چمدونم عکس قاب گرفته شده رامین رو بیرون آوردم و دست آدرین دادم. خودم هم سر جای قبلیم نشستم. آدرین عکس رو از توی قابش بیرون آورد و گفت:
- آماده ای؟!
با حالت نفرت به عکس نگاه کردم و گفتم:
- آمادم.
- یک، دو، سه، حمله...
با این حرفش، من از این طرف عکس رو کشیدم و آدرین از اون طرف و عکس دو نیم شد. هر کدوممون سخت تلاش میکردیم به کوچکترین تکهها تقسیمش کنیم و هر قسمتی رو اینقدر ریز میکردیم که من کاملا همه حرصهایی رو که این چندوقت از دست رامین خوردم، سر این عکس خالی کردم. تا تموم شد، آدرین گفت:
- توی گالری گوشیت؟
- آره دارم.
- سریع همش رو پاک کن.
گوشی رو از روی میز عسلی کنار تخت برداشتم و توی گالری رفتم و هرچی عکس دونفره باهم داشتیم رو پاک کردم و همینجور عکسهای تک نفره خودش رو. با این کار حس خوبی بهم دست داد.
همه خاطراتش رو پاک کردم.حالا باید از قلبم بیرونش میکردم. با آدرین رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم. فقط زهرا و نیما سر میز نشسته بودند. با صدای بلند به هردوشون سلام کردم و زهرا جواب داد:
- سلام بر خواهرشوهر میمون خودم.
- تو دوباره زبونت دراز شد؟! حالا خوبه تا همین دو روز پیش درحال موت بودی ها.
آدرین با این حرفم، درحال انفجار بود. زهرا اخمی کرد و گفت:
- واقعا که میمونی.
نیما کلافه گفت:
- حالا میمونهای جنگل آمازون رو ول کنید، من گشنمه.
- وا، خب برو تو یخچال رو بگرد، یه چیزی پیدا کن و بخور.
- خانم دانشمند هیچی نداریم برای خوردن، بقیه هم که خواب اند.
- خب پاشو برو یه چیزی بخر.
نیما که معلوم بود،کاملا خسته است و خوابش میاد،گفت:
- به جون همون میمونه،حسش نیست.
- خب من میرم میخرم و میام. سوئیچت رو بده.
- تنها نمیشه بری.
- آقای پروفسور، شما کسی رو میبینید که با من بیاد؟؟ تو که حال نداری بیای، زهرا هم که فکر نکنم، یعنی عمرا نمیاد. پس من باید تنها برم دیگه.
- آدرین، تو میتونی باهاش بری؟!
آدرین با تعجب گفت:
- من؟!
- آره تو دیگه، نه پس عمم.
- آخه....
بهش گفتم:
- بیاین بریم دیگه، اشکال نداره که.
- باشه، بریم.
- پس من ماشین نیما رو میگیرم.
نیما ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خود آدرین ماشین داره.با اون برو، هی از من مایه میذاری؟!
- خیلی بیشعوری نیما.
زهرا که تا اون موقع ساکت بود،گفت:
- این، به من که زنشم رحم نمیکنه، چه برسه به تو.
نیما خندید و گفت:
- راست گفت این یکی رو...
- واقعا بیشعوری، دارم پی میبرم.
- خیلی مرسی.
- ارادتمندیم.
آدرین به من که نظارهگر دعوای این دوتا بودم، گفت:
- نفس خانوم، بریم؟!
- آره، بریم.
از زهرا و نیما خداحافظی کردیم و من بعد از برداشتن گوشیم و کارت بانکیم، سوار بیامو مشکی آدرین شدم.خدائیش آدرین از این بچه مایهدارها بود که این ماشین براش هیچی بود.بعد از چند دقیقه اون هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. توی راه هیچ حرفی نمیزد و فقط صدای آهنگ بود که سکوت رو میشکست:
/این روزها یه قاب عکس خالیم،خالیم،نمیدونی چه حالیم،عالیم،درست مثل یه دیوونه،دیوونه چرا رفتی از این خونه،نمیدونی بعد رفتنت چی شد،حتی آسمون هم ابری شد،میدونم برنمیگردی،ولی ای کاش میشد،بعد تو دیگه حال من همون اضطرابه،نبودی ببینی چقدر حالم خرابه،من با همه عشقم این خونه رو ساختم،خیلی سخته بفهمی خونهات روی آبه،بگو هنوزم اسمم رو یادته،صدام هنوز توی خوابته،بگو اشتباه کردی،بعد من دلت غمگین و ساکته،بعده تو حال من همون اضطرابه،نبودی ببینی چقدر حالم خرابه،من با همه عشقم این خونه رو ساختم،خیلی سخته بفهمی خونهات روی آبه.(قاب عکس خالی_سیروان خسروی)/
سرم رو بین دستهام گرفتم و زدم زیر گریه. آدرین ماشین رو گوشهای نگه داشت و برگشت به طرف من و گفت:
- آخه تو چته؟چرا اینقدر خودت رو اذیت میکنی؟! اون الان داره حالش رو میبره، تو بهخاطر اون داری خودت رو داغون میکنی؟! فراموشش کن.. میفهمی؟! فراموشش..کن..
گریهام شدیدتر شد و گفتم:
- نمیتونم، نمیتونم فراموشش کنم. حرفهای عاشقونهاش همش توی ذهنم تکرار میشه.خیلی سخته، خیلی سخته که کسی که یه روز مرد رویاهات بوده، تموم دنیات توی آغوش اون خلاصه میشده بره و ترکت کنه.
اینها رو میگفتم و گریه میکردم. آدرین با لحن مهربونی گفت:
- میدونم سخته، ولی سعی کن.سعی کن فراموش کنی کارهایی که باهات کردند. زندگی سخته ولی تو از اون سختتری. سعی کن.باشه؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه.
- آفرین دختر خوب.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.***
بعد از خریدن تمام وسایل موردنیاز، به ویلا برگشتیم. وقتی رفتیم تو، همه بیدار شده بودند و منتظر ما بودند. رفتم تو و به همه سلام کردم که با خوشرویی جوابم رو دادند و نیما گفت:
- چه عجب، تشریف آوردید.رفتین تکتک خوراکیها رو از شرکتش تولید کنید و بیارید؟!
- آره، بالاخره باید بدونیم چیزی که میخوریم سالمه یا نه؟
- خیلی ممنون، واقعاً قانع شدم.
- خواهش میکنم، قابلت رو نداشت.
همینجوری داشتیم جروبحث میکردیم که زهرا گفت:
- بسه دیگه، سرم رفت.بیایند صبحونه بخورید.
من و نیما باهم گفتیم:
- کجارفت؟!
نیما سریع دستش رو زیر روسریم کرد و موهام رو کشید و گفت:
- زن من خوشگلتر از شوهر تواِ.
یه نگاه به رامین انداختم و پوزخند زدم و گفتم:
- هه،کدوم شوهر؟!
منتظر حرفی از جانب کسی نشدم و رفتم بالا تا لباسهام رو با یه لباس مناسب عوض کنم. حین عوض کردن لباس، داشتم به حرفهای آدرین فکر میکردم. آره، من باید فراموشش کنم.اون دیگه شوهر من نیست و من باید این رو بپذیرم.
در اتاقم رو باز کردم و پایین رفتم. همه توی آشپزخونه سر میز نشسته بودند و داشتند صبحونه میخوردند. آرمین با لحن شوخ همیشگیش گفت:
- خوبی آبجی؟! کم پیدایید.
نگاه عاقلاندرسفیهی بهش کردم و گفتم:
- من کم پیدام؟ نه بابا،کم پیدا کجا بود؟ من که دائم جلوی چشمتون ام.
- آره، ولی دائم جلوی چشم آدرینی.
این رو گفت و ریز ریز خندید. آدرین یه پس گردنی بهش زد و گفت:
- بسه،کم نمک بریز.
آرمین درحالی که گردنش رو میمالید،گفت:
- خب چیکار کنم؟ نمک دارم دیگه. دارم لبریز میشم،گفتم یکمش رو خالی کنم.
همگی زدیم زیر خنده.آدرین هم خندش گرفت و چیزی نگفت. یه نگاه به صندلی کنار نیما کردم که دیدم زهرا نشسته. تنها جای خالی کنار آدرین بود.اه! انگار نه انگار نیما یه خواهر هم به اسم نفس داره. رفتم و کنار آدرین نشستم که گفت:
- تو خوبی؟
- آره، چطور مگه؟!
- هیچی، فکر کردم از حرف نیما ناراحت شدی.
منظورش رو فهمیدم و گفتم:
- نه، میخوام سعی خودم رو بکنم.
- خوشحالم و میدونم که میتونی.
دیگه حرفی نزدیم و شروع کردیم به خوردن صبحونه. بعد از خوردن صبحونه، نیما دست زهرا رو کشید و گفت:
- تو نمیخواد کاری بکنی.
در جواب نیما گفتم:
- آره زهرا جان تو برو بشین، نیما جای تو کار میکنه.
- کی؟ من؟! من فعلا کار دارم.
- عه؟! اونوقت چه کاری دارید؟! میخواید روی پروژهاتون کار کنید؟!
- اوم، خب آره دیگه.
اومد از آشپزخونه بره بیرون که سریع گرفتمش و گفتم:
- بیخود، باید ظرفها رو بشوری.وایسا ببینم!
دستکش و پیشبند رو توی بغلش انداختم و گفتم:
- یالا!
و خودم هم سفره رو جمع کردم و کتری رو روشن کردم. نیما هم با غرغر شروع کرد به شستن ظرف ها. آرمین اومد توی آشپزخونه و گفت:
- به، نیمای حمال چطوره؟!
و خندید. نیما کف ها رو به صورتش مالید و گفت:
- خوبم دلقک.
آرمین صورتش رو با حالت چندشی جمع کرد و گفت:
- بیشعور! تو که میدونی روی صورتم حساسم چرا کفها رو مالیدی روی صورتم؟!
- اتفاقا چون میدونستم این کار رو کردم.
کلافه از جر و بحثشون داد زدم:
- اه،بسه اینقدر جروبحث نکنید!
سریع یه سینی چایی ریختم و دست آرمین دادم و گفتم:
- اینقدر داداش من رو مسخره نکن، اینها رو ببر.
سینی چایی رو گرفت و بدون حرف از آشپزخونه بیرون رفت. بعد از چند دقیقه نیما به طرفم برگشت و گفت:
- تموم شد. حالا اجازه خروج رو صادر میفرمایید؟!
- حالا شدی یه پسر خوب.آره میتونی بری بیرون.
رفت بیرون و من هم پشت سرش رفتم. زهرا با دیدن قیافه نیما به من گفت:
- مظلوم گیر آوردی که اینقدر ازش کار میکشی؟!
با تعجب گفتم:
- وا! مگه چیکار ازش خواستم؟! دو سه تا تیکه ظرف بود، کوه که نکنده. هیش!
این دوتا هم هی برای همدیگه نوشابه باز میکنند. من بدبخت این وسط بی یاور و تنها موندم. خیر سرم یعنی داداش دارم. آرمین با صدای بلند گفت:
- برنامه امروز چیه؟
نیما نگاهی به آرمین کرد و گفت:
- هیچی، جنگلهای نور میریم.
- پس بلند شید آماده شید دیگه.
- الان؟
- پس کی؟ پاشید ببینم، من حوصلم سررفته از این خونه بریم بیرون.
همگی از جامون پا شدیم و رفتیم بالا که لباسهامون رو عوض کنیم. سریع لباسهام رو عوض کردم و یکم آرایش کردم و بعد از برداشتن وسایلم، پایین رفتم. تقریباً همه اومده بودند غیر از رامین و پروانه. معلوم نیست اون بالا دارند چه غلطی میکنند. بعد از سه ساعت، بالاخره این دوتا مرغ عشق، تشریف آوردند و همگی سوار ماشینهامون شدیم. طبق معمول زهرا عقب دراز کشید و من هم کنار نیما نشستم. توی راه حرفی نمیزدم که نیما گفت:
- اه، دلم پوسید، یه حرفی بزن.
- چی بگم زن ذلیل؟
- من زن ذلیلم؟!
- نه پس عمم زن ذلیله. انگار نه انگار دیگه خواهری به اسم نفس داری.شما که میدونید من تنهام چرا باهم جفت شدید؟!
- ما کی با هم جفت شدیم؟! ما که تو رو تنها نذاشتیم.
- باشه قبول، من اشتباه میگم.
و روم رو به طرف شیشه کردم. نیما دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- تو هنوز هم داداشت رو تا آخر عمر داری، حتی اگه بچهدار بشه محبتش بهت کم نمیشه، مگر اینکه...بمیره
- عه، این حرف رو نزن.
- چشم خواهری، حالا آشتی؟!
- آشتی.
- پس بخند ببینم.
بهش نگاه کردم و خندیدم. بعد از بیست دقیقه رسیدیم و پیاده شدیم. همه وسایلشون رو دستشون گرفتند و راه افتادند. آرمین گفت:
- بچه ها بریم اونجا بشینیم.
رفتیم و همونجایی که آرمین میگفت. حصیر پهن کردیم و نشستیم؛ جای دنج و باحالی بود.
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که رامین و پروانه از جاشون بلند شدند و دست در دست هم شروع به قدم زدن کردند. نیما یه نگاه به زهرا کرد و با مسخرگی گفت:
- ضعیفه، بچه رو بردار تا بریم قدم بزنیم.
و از ما دور شدند. بعد از اونها صدف و سامیار و دریا و سامان، با یه ببخشید از جا پاشدند و اونها هم دست دردست هم رفتند. ما سه تا یه نگاهی به هم انداختیم که آرمین گفت:
- من هم جفتم رو میخوام...میخوام.
همون موقع تلفنش زنگ خورد.یه نگاه بهش انداخت و لبخند زد و گفت:
- چه حلال زاده است.
و از جاش بلند شد و گوشی به دست از ما دور شد. با تعجب به آدرین گفتم:
- مگه آرمین هم زن داره؟!
لبخندی زد و درحالی که روی زیرانداز لم میداد، گفت:
- نه، ولی دوسش داره. داره کارهاش رو میکنه بره خواستگاریش.
آهی کشیدم و گفتم:
- پس ما دو تا تنها موندیم.
- ما تنها نیستیم، خدا رو داریم؛ خدا از هر معشوقهای بهتره.
- اوهوم، من که عاشق خدام.
- خدا عاشقتر از توعه.
- پس چرا لطفش رو نمیبینم؟
نگاه عجیبی بهم انداخت و گفت:
- میبینی، صبر داشته باش.اون الان داره تو رو امتحان میکنه.
سرم رو پایین انداختم و به حرفهای آدرین فکر کردم. راست میگفت،خدا داره من رو امتحان میکنه.من نباید ناامید بشم. همونموقع صدای زنگ گوشیم، من رو از فکر در آورد. مامان بود. سریع جوابش رو دادم:
- الو؟
- الو سلام نفسجون، خوبی؟
- سلام خوبم مامان، تو خوبی؟ بابا خوبه؟
- همه خوبیم.چه خبر مامان؟
- هیچی، سلامتی.
- نیما و زهرا کجان؟!
با حرص گفتم:
- اونها دارند قدم میزنند.
یه نگاه به آدرین کردم که دیدم داره میخنده.
- مگه کجائید؟!
- توی جنگل نوریم.
- آهان، تو چیکار میکنی؟
- هیچی،من هم تک و تنها نشستم.
نگاهم به آدرین افتاد و گفتم:
- البته تنها که نه، با یکی از اعضای اکیپ نشستم.
- آهان، باشه سلام به همه برسون.کاری نداری؟!
- نه قربونت برم بای بای.
- بای.
گوشی رو قطع کردم و به آدرین نگاه کردم که دست به سینه نشست و گفت:
- به نظرتون من نامرئیام؟!
حالت متفکر به خودم گرفتم و گفتم:
- اوم تقریبا.
- یعنی چه تقریبا؟!
- یعنی گاهی وقت ها دیده میشید،گاهی وقت ها نه.
- خیلی ممنون از لطفتون.
- خواهش میکنم، قابلی نداشت.
همون موقع آرمین اومد و گفت:
- خوب با هم خلوت کردید،حالا چی میگفتید به هم؟
آدرین اخمی کرد و گفت:
- به تو چه، مگه من میام بگم با رها چی میگید؟!
- هی رها نه، بگو رها خانوم.کشمش هم دم داره.
- باشه کشمش! پاشو بچه ها رو صدا کن بیان ذغال رو آماده کنند، جوجهها رو درست کنیم.
آرمین از جاش بلند شد و رفت. چیزی نگفتم و نگاهی به اطراف کردم. درختان سرسبز و سر به فلک کشیده؛ همیشه عاشق جنگل بودم به خاطر درخت های بلندش.بعد از چند دقیقه همگی با هم اومدند و آرمین غرغر کنان گفت:
- پدرم در اومد تا اینها رو صدا کنم. همشون مثل این گوسفندها که فرار میکنند، جفت جفت یه طرف بودند.
خندیدم و آدرین گفت:
- آرمین! زشته، یکم ادب داشته باش.
خلاصه مردها رفتند جوجه درست کنند و ما زنها هم نشستیم به حرف زدن،البته غیر از پروانه که سرش رو تا گردن توی گوشی کرده بود. بعد از کلی حرف زدن، آرمین اومد و گفت:
- خانم ها وقت به اتمام رسید، سفره رو پهن کنید تا غذا بخوریم.
سفره رو پهن کردیم و ناهار رو با شوخی و خنده خوردیم. بعد از اون آرمین گفت:
- بچه ها،کیا میاند جرات حقیقت؟
همه دستهاشون رو بالا بردند. آرمین گفت:
- آبجی اون بطری رو به من بده.
بهش دادم و هممون دایرهای شکل نشستیم و آرمین بطری رو چرخوند. سرش به من و تهش به پروانه افتاد. یکمی جا خوردم ولی به روی خودم نیاوردم. پروانه ابرویی بالا انداخت و گفت:
- تا حالا عاشق شدی؟
نمیدونستم چه جوابی بدم.آدرین ابروهاش رو بالا انداخت به معنی اینکه بگو نه! با قاطعیت جواب دادم:
- نه!
آرمین پوزخندی زد و رو به پروانه گفت:
- خانم باهوش! اول باید بپرسی حقیقت یا شجاعت؟ این قبول نیست، از اول بپرس.
پروانه پوفی کرد و گفت:
- باشه بابا، حقیقت یا شجاعت؟!
خندهای کردم و گفتم:
- حقیقت.
- تا حالا عاشق شدی؟
- ای بابا! نه.
آرمین کلافه گفت:
- بسه دیگه.
و بطری رو چرخوند. سرش به آدرین و تهش هم به آرمین افتاد. آرمین شیطون خندید و گفت:
- حقیقت یا شجاعت؟!
- شجاعت.
- هرکسی رو توی این جمع بیشتر دوست داری، برو و بوسش کن؛ مذکر و مونث هردو قبوله.
آدرین از جاش بلند شد و طرف من و آرمین اومد، چون کنار هم نشسته بودیم. همه میگفتند هوهو و دست میزدند. قلبم داشت از دهنم بیرون میاومد ولی آدرین رفت و آرمین رو یه ماچ سفت کرد. همه دست زدند و خیالم راحت شد.آرمین گونش رو پاک کرد و گفت:
- اه برو اونور! حالم رو بهم زدی تف مالی شدم.
- دلت هم بخواد.
- دلم نمیخواد، در ضمن من صاحب دارم.
- آهان، ببخشید یادم نبود کشمشخانم صاحبتون اند.
یهو آرمین از جاش بلند شد و تو سر آدرین زد و گفت:
- بیشعور، به زن خودت بگو کشمش.
آدرین با لبخند شیطونی گفت:
- من که زن ندارم.
- باید کمکم برات آستین بالا بزنم.
- آخه همین الان یهویی؟! اصلاً توی این جمع کسی هست؟
آرمین با نیش باز گفت:
- آره یکی هست.
آدرین با تعجب گفت:
- کی؟!
آرمین با ابرو به من اشاره کرد و گفت:
- بله دیگه!
آدرین اخمی کرد و گفت:
- عه!
نیما بلند شد و تو سر آرمین زد و گفت:
- بیشعور، مگه خودت خواهر مادر نداری؟!
آرمین نگاه متفکرانه به نیما کرد و گفت:
- مادر دارم ولی خواهر نه.
آدرین دست آرمین رو کشید و گفت:
- زشته به خدا.
نیما دستهاش رو به سمت آسمون گرفت و گفت:
- خدا دیوانه های اسلام را شفاء دهد.
همه با هم گفتند:
- الهی آرمین.
همگی با هم زدیم زیر خنده.
بعد از اون قرار شد برگردیم ویلا و یکم استراحت کنیم و بریم لب دریا. تا به ویلا رسیدم، به سمت اتاقم دویدم و بعد از عوض کردن لباسهام،گوشیم رو برای ساعت شش تنظیم کردم و خوابیدم.
***
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و توی حموم رفتم. حدود یه ساعت توی حموم بودم و بیرون اومدم. یه شلوار جین سفید و مانتوی مشکی با یه روسری سفید و مشکی انتخاب کردم و روی تخت گذاشتم. موهام رو شونه کردم و بالا بستم و شروع کردم به آرایش کردن. بعد از اون لباسهام رو پوشیدم و بعد از برداشتن وسایلم، رفتم پایین. هیچکس پایین نبود؛ پس کجا رفتن؟! داشتم دور و برم رو نگاه میکردم که آدرین کلافه اومد پایین و گفت:
- عه، تو اینجایی؟!
- نه پس، توی راهم دارم میام.
آدرین خندید و چیزی نگفت.گفتم:
- بقیه کجان؟
- رفتن لب دریا، من هم اومدم گیتارم رو ببرم ولی پیداش نمیکنم.
- مگه تو گیتار میزنی؟!
- آره، از دوازده سالگیم میزدم.
- باریکلا هنرمند.
خندید و گفت:
- من برم توی اتاقم رو بازم بگردم، بلکه پیداش کردم.
- میخوای بیام کمکت؟
- اگه بیای که ممنون میشم.
با هم رفتیم بالا و وارد اتاقش شدیم. یا ابوالفضل! اتاقش کم از بازار شام نداشت. با تعجب گفتم:
- اینجا اتاقه یا بازار شام؟!
- ببخشید دنبال گیتارم میگشتم، اتاقم بهم ریخت.
با هم شروع به گشتن کردیم. خم شدم زیر تختش که پیداش کردم. بیرونش آوردم و گفتم:
- اوف...ایناهاش.
سریع اومد و ازم گرفت و گفت:
- واقعا ممنونم.
- خواهش.
- بریم؟!
- بریم.
با هم رفتیم لب دریا که آرمین گفت:
- چرا اینقدر طول کشید؟!
- ببخشید داشتم دنبالش میگشتم، خب همه آماده اید؟
روی تکه سنگی کنار زهرا نشستم و همگی باهم گفتیم:
- بله..
و آدرین شروع به زدن کرد و همراهش میخوند: /حواسم پرت موهاته که دست باده اما نه، یا ماهی که با لبخندت زمین افتادم اما نه، شاید طوفان زیباییت عذابم میده اما نه، شاید دریای دور ما دیگه خشکیده اما نه، من این روزها یهکم گیجم، نه احساسی نه رویایی، فقط من موندم و دردهام، عذابم میده تنهایی، من این روزها حواسم نیست چه رگباری تو رگهامه، فقط از وقتی یادم هست، طنابی دور دستهامه، بهار از لای انگشتهات، داره میوزه تو دنیام، تو از وقتی خندیدی، جهان افتاده تو دستهام، میشه دیوارهای بین تو و دنیام رو بردارم، من از کوچههای این شهر، جوونیم رو طلبکارم، من این روزها یکم گیجم، نه احساسی نه رویایی، فقط من موندم و دردهام، عذابم میده تنهایی، من این روزها حواسم نیست چه رگباری تو رگهامه، فقط از وقتی یادم هست، طنابی دور دستهامه...(ماه و موهات_رضا صادقی)
وقتی تموم شد، همه براش دست زدیم. واقعا قشنگ زد.آرمین با نیش باز به آدرین نگاه کرد و گفت:
- راستش رو بگو، عاشق کی هستی؟!
آدرین با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
- چه ربطی داره؟!
- هرکی عاشقه این آهنگها رو میخونه.
- آخی، تجربه داشتی که داری به من میگی؟ نخیر من عاشق نیستم.
- باشه بابا، الکی مثلاً باور کردم.
بعد از چند دقیقه، آرمین رو به من گفت:
- آبجی میری سیب زمینی بیاری؟
- باشه.
از جام پاشدم و راه افتادم به سمت ویلا.آدرین هم گفت:
- من هم برم گیتارم رو بذارم.
و دنبالم راه افتاد.
اومدم از پله های ویلا بالا برم که پام گیر کرد به پله، چشمهام رو بستم و آماده افتادن بودم که حس کردم یکی گرفتم. به دست های آدرین که من رو گرفته بود خیره شدم. نمیدونم چرا یه جوری شدم و حس خاصی بهم دست داد. دستهام داغ شد و عرق کرد. با دستهام، دستش رو از خودم باز کردم و گفتم:
- ببخشید.
و سریع رفتم توی ویلا. پلاستیک سیب زمینیها رو برداشتم و آدرین هم سریع بالا رفت. از ویلا بیرون زدم و کنار بچهها نشستم. آرمین پلاستیک رو از دستم گرفت و همینطور که سیب زمینیها رو توی آتش میریخت، رو به من گفت:
- پس این خوشگل عاشق کجاست؟!
- ها؟ خوشگل عاشق؟!
- همین گیتار زنه.
همون موقع، آدرین سر رسید و گفت:
- حالا اسم من هم یادت رفت؟!
- آخه هرچی فکر میکنم یادم نمیاد.
- حالا یادت میارم.
و گوش آرمین رو کشید.
- آخ آخ! حالا یادم اومد.
آدرین ولش کرد و گفت:
- بگو ببینم.
- آدرین گودزیلا.
و پا به فرار گذاشت. آدرین هم دوید دنبالش و مثل موش و گربه دنبال هم میکردن که آرمین اومد پشت من و گفت:
- نفس از دست این گودزیلای گیتارزن نجاتم بده، به خدا بچههام تو خونه منتظرن.
آدرین با حرص گفت:
- تو زنت کجا بود که بچهات باشه؟!
آرمین نگاه متفکرانهای کرد و گفت:
- والا نمیدونم، زن و بچه که ندارم. نکنه توهم زدم؟!
- چی زدی؟! راستش رو بگو.
- هیچی به خدا، فقط هر روز یه خری رو میبینم که گیتار میزنه؛ شاید اون روی من تاثیر گذاشته.
آدرین داد زد:
- میکشمت!
و به سمتش حمله کرد.
***
بعد از خوردن سیب زمینی، نیما از جاش بلند شد و گفت:
- دوستان به مناسبت سالگرد ازدواج ما قراره که یه جشن بگیریم، همتون هم دعوتین.
پروانه با عشوه گفت:
- متأسفانه من پرواز دارم.
آرمین با تعجب گفت:
- مگه تاریخش رو میدونی؟!
- آره، تقریباً دو سه هفته دیگه است.
نیما بدون توجه به پروانه گفت:
- هرکسی اومد حتماً قدمش رو چشم ماست، دقیقاً سه هفته دیگه همچین روزی.
آرمین با لحن مسخرهای گفت:
- باشه حالا فکرهام رو میکنم که بیام یا نه، شاید نوبت آرایشگاه داشته باشم.
زهرا خندید و گفت:
- میخوای موهات رو رنگ و مش کنی؟!
- آره شاید سبز و نارنجی کردم.
- آخه چنین رنگی نداریم برای مش کردن.
- من پیدا میکنم.
یهو آدرین گفت:
- ببخشید زهرا خانم، شما احیاناً برادر گمشده ندارید؟!
زهرا با تعجب گفت:
- برادر گمشده؟ نه چطور مگه؟!
- نسبت فامیلی دور با آرمین چطور؟
- نه چطور؟!
- آخه شما خیلی اخلاقهاتون شبیه همه از نظر دلقک بازی.
زهرا معترضانه گفت:
- دست شما درد نکنه، یعنی من دلقکم؟!
با خنده گفتم:
- اتفاقاً به اون چشمهات هم میاد دلقک باشی.
نیما اخمی کرد و گفت:
- عه، حالا هرچی من هیچی نمیگم شماها هی به زن من توهین کنید. چشمهای زن من خیلی هم خوشگله. ایشالا چشم های بچم هم به زهرا بره.
- بر منکرش لعنت! کی گفت چشم های زن تو زشته؟!
- به هر حال، دیگه به زن من توهین نمیکنید.
- ایش...تو هم با اون زنت!
یهو صدف گفت:
- وای بچه ها بسه. یه دقیقه به حرف من گوش کنید.
آرمین صاف نشست و به سامیار اشاره کرد و گفت:
- اوه بچهها این صاحب داره، مثل ما بیصاحب نیست ها. مؤدب بشینید و به حرفش گوش کنید.
همگی ریز ریز خندیدیم و صاف نشستیم و صدف گفت:
- بچه ها تقریباً دو ماه بعد از سالگرد ازدواج آقا نیما و زهرا، تولد من و دریاست. همتون دعوتید و خوشحال میشم بیاید.
آرمین با صدای زنونهای گفت:
- اوا خاک به سرم! حالا من چی بپوشم؟!
آدرین هم با صدای زنونهای در جوابش گفت:
- کت و شلوار بابات رو، من چه میدونم.
هممون زدیم زیر خنده و آدرین گفت:
- جوابی که همیشه مادرها به این سوال میدند.
با این حرفش، خندمون بیشتر شد. ساعت یازده بود که برگشتیم ویلا و به اتاقهامون رفتیم. لباسهام رو عوض کردم و روی تختم پریدم، سرم به بالشت نرسیده بود که خوابم برد.
***
امروز قرار بود برگردیم اصفهان. ساعت شش صبح بلند شدم و رفتم حموم و لباسهام رو پوشیدم و آرایش کردم و بعد از برداشتن کیف و چمدونم، دم در اتاق وایسادم و یه نگاه به اتاق کردم.خب؟! چیزی جا نذاشتم؟! یه بار دیگه، خوب همهجا رو نگاه کردم و رفتم پایین. همه سرمیز نشسته بودند و صبحونه میخوردند. سلام بلندی کردم که همه با خوشرویی جوابم رو دادند. رفتم و طبق معمول کنار آدرین نشستم.آخه نیما دیگه جایی برای من نمیذاشت. همه توجهش به زهرا بود. انگار در آسمون وا شده و خدا این زهرا رو براش پرت کرده پایین. با صدای آرمین، از توی فکر بیرون اومدم:
- آبجی، با ما میای دیگه، نه؟!
- نه دیگه. با نیما و زهرا میرم.
لحنش شیطون شد و گفت:
- ما هم جا داریم ها.
- جاتون رو برای رهاجونتون نگه دارید.
- ای بابا، حالا رها کجا بود؟! اون که اصفهونه، ولی خب هرجور میلته.
دیگه حرفی نزد و من هم شروع کردم به خوردن صبحونه.بعد از اینکه،صبحونمون رو خوردیم،سفره رو جمع کردیم و ظرفهاش رو شستیم. وسایلمون رو برداشتیم و به سراغ ماشینهامون رفتیم. یه نگاه به دریا کردم. دلم برای صدای موجهاش تنگ میشد. نگاهم رو از دریا گرفتم و سوار ماشین شدم.(البته طبق معمول،جلو). بعد از چند دقیقه،نیما و زهرا هم سوار شدند و همگی راه افتادیم. باورم نمیشد داریم میریم اصفهان. جدا از ضدحالهای رامین و پروانه،کلا سفر خوبی بود،با شوخیهای آرمین و کمکهای آدرین. یه بار همه خاطراتی که این چندروز برام اتفاق افتاد رو مرور کردم. رسیدم به اون شب که لب دریا بودیم و من رفتم سیب زمینی بیارم و آدرین بغلم کرد. با فکر اونروز سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم که نیما گفت:
- به چی فکر میکردی که سرخ و سفید شدی؟؟
- ها؟!!! چی؟!! هیچی!!
نیما خندید و گفت:
- راستش رو بگو، به چی فکر میکردی؟!
- اصلا تو رانندگیت رو بکن، چیکار به من داری؟!
- خواهرمی، دوست دارم بهت کار داشته باشم.حالا بگو!
- برادرمی، دوست ندارم بهت بگم.
و چشمهام رو بستم و سرم رو به صندلی تکیه دادم.خندید و گفت:
- نصف هیکلت فقط زبونه.خدا این زبون رو از بعضیها نگیره.
با چشمهای بسته،گفتم:
- بگوماشالا، چشم نخوره ایشالا.
خندید و چیزی نگفت.من هم همینجور که چشمهام بسته بود،کمکم خوابم برد.***
با صدای نیما هوشیار شدم:
- نفس، نفس،پاشو.
تکونی خوردم و چشمهام رو باز کردم و گفتم:
- چیه؟! بذار بخوابم دیگه.
- پاشو ببینم، میخوایم ناهار بخوریم.
- مگه ساعت چنده؟! کجاییم؟!
- ساعت دو است و اینجا هم تهرانه.سوالهات تموم شد؟!
از ماشین پیاده شدم و به سمت داخل رستوران رفتم. بچهها گوشه رستوران نشسته بودند و داشتند به منو نگاه میکردند.جلو رفتم و سلام کردم که آرمین گفت:
- بهبه، انگار تشریف آوردید!
- نه، تو راهم، دارم میام،چند دقیقه دیگه صبر کنی،رسیدم.
آرمین خندید و گفت:
- دانشمند زبان و ادبیات هم در مقابل زبون تو کم میاره، از بس زبوندرازی.
کنار زهرا نشستم.همون موقع،نیما اومد و گفت:
- بلند شو ببینم، اینجا جای منه.
- ببخشید،سگ جا داره.مگه تو سگی؟!
همه زدند زیر خنده و نیما نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت:
- پاشو تا نکشتمت.
از جام پاشدم و گفتم:
- اوه چه خشن،باشه بابا،بیا سر جات بشین(عمدا جمله دوم رو با تاکید گفتم)
و رفتم و کنار آدرین نشستم. ای بابا،فکر کنم گورمم کنار گور این بکنند،از بس تو این چندروزه کنارش نشستم. این چندروزه آرمین حسابی بهمون شک کرده بود.خب چیکار کنم؟! همه جفتجفت کنار هم میشینند. من کجا بشینم؟!جایی جز اینجا ندارم. سفارشهامون رو دادیم و بعد از چند دقیقه،غذاها رو آوردند و همگی شروع کردیم به خوردن. بعد از اینکه غذاهامون رو خوردیم،سوار ماشینها شدیم و راه افتادیم. میخواستیم تا شب دور شهر بگردیم و شب تهران بخوابیم و صبح راه بیفتیم. آخه رانندگی توی شب کیفی نمیداد و تقریبا همه خوابشون میاومد آرمین گفت:
- خب بچهها،اول کجا بریم؟!
- اوم...بریم برج میلاد.
- نخیر،بریم شهربازی ارم.
- آقای دانشمند،زهرا نمیتونه بیاد شهربازی.
- باشه پس میریم برج میلاد.شما نظری ندارید؟!
نیما گفت:
- نه، ما تابع جمعیم.
- ok. پس پیش به سوی برج میلاد.***
ماشینهامون رو توی پارکینگ برج میلاد،پارک کردیم و با آسانسور بالا رفتیم.چشمم که به برج افتاد،دهنم باز موند. خیلی بلند بود. رو به بچه ها گفتم:
- من میخوام تا اون بالا برم.
نیما با تعجب گفت:
- چی؟!حالت خوبه؟! مفتی نیست ها،باید پول بدی.
با بیخیالی گفتم:
- حالا مگه چقدره تا اون بالا؟!
- نفری،سی و پنج هزار تومان.
- چی؟! نفری سی و پنج هزار تومن؟چه خبره؟!
یهو آدرین گفت:
- مشکلی نیست، مهمون من.
با بهت گفتم:
- تو مطمئنی؟!
- آره،چطور؟!
- آخه همگی با هم میشیم سیصد و هشتاد و پنج هزار تومن
آرمین گفت:
- چی میگی آبجی؟ این داداش من اینقدر خرپوله که این پولها براش پول یه آدامس هم نمیشه.
با بهت به آدرین نگاه کردم که یه لبخند دندوننما بهم زد و رفت تا بلیطها رو بگیره و پولش رو حساب کنه.هنوز از تعجبم کم نشده بود. آخه مگه میشه یه آدم اینقدر پول داشته باشه؟! ما خونواده پولداری بودیم ولی نه به اندازه آدرین که بتونیم این ولخرجیها رو بکنیم.