کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
هیوا وقتی یوسف و رها را دید که در کنار هم قدمزنان به سمت آنها میآمدند لبخند پهنی روی صورتش نشست و آرام با خودش چیزی گفت، یوسف و رها تا به آنها رسیدند قبل از اینکه یوسف حرفی بزند هیوا جلو پرید و با ذوق گفت:
- کجا رفته بودید، هان؟
اما یوسف ذوقش را با اخمی خفه کرد و خطاب به خواهرش گفت:
- کارتون تموم شد؟
جیران سری تکان داد و گفت:
- بله، داداش میشه سفارش کنی کارهای آزمایش رو سریعتر انجام بدهند.
هیوا همینطور که به سمت رها میرفت با زهرخندی گفت:
- آرزو جونشون داره میمیره.
و دست رها را گرفت و از آنجا دور شدند، جیران با غم و یوسف با حرص در نگاهشان بدرقهشان کردند، هیوا و رها به اولین نیمکتی که رسیدند نشستند و باز رها بازپرسانه اما به شوخی گفت:
- رها زود باش بگو ببینم با دایی من کجا رفته بودی؟
رها سرد و دلزده گفت:
- ولم کن رها، دلت خوشه.
هیوا هم آهی کشید و گفت:
- دلم که خوش نیست ولی به اینکه زنداییم بشی خوشبین هستم.
رها که بیتفاوت نگاهش را به شمشادها داد بود جوابش را داد:
- داییت یک مرد عاشق که به هیچوجه نمیتونه کسی غیر از غزاله رو دوست داشته باشه.
هیوا با ذوق به سمتش چرخید و گفت:
- خب تو باید نظرش رو عوض کنی، رها نگام کن.
نگاه رها به سمت او برگشت و هیوا همینطور که در چشمانش خیره بود گفت:
- دوستش داری، مگه نه؟
رها از ورای شانهی هیوا نگاهش به یوسف و جیران افتاد که به سمتشان میآمدند و آرام جواب هیوا را داد:
- چند سال قبل وقتی رفته بودم ملاقات غزاله توی بیمارستان دیدمش، اون موقع ته دلم آرزو کردم کاش به جای غزاله بودم و همچین مردی دوستم داشت، وقتی برگشتم اهواز تا یک مدت بهش فکر میکردم ولی کمکم فراموشش کردم، باورت میشه وقتی توی ویلای جنوب دیدمش شناختمش؟
هیوا با حرص مشتی به بازویش زد و گفت:
- خب پس چرا نگفتی عَبضی؟
- نمیدونم، دارن میان.
نگاه هیوا هم به عقب چرخید، یوسف بیتفاوت از کنارشان گذشت و جیران ایستاد و گفت:
- میتونیم بریم دیگه اینجا کاری نداریم.
هیوا و رها هم با او همراه شدند، هر سه ساکت بودند که این سکوت را جیران شکست و گفت:
- هیوا جان دانشگاه هم رفتی؟
هیوا نیمنگاهی به او انداخت و گفت:
- بله رفتم.
جیران با شوق نگاهش کرد و گفت:
- چقدر خوب، چه رشتهای؟
جیران این سوالها را پرسید صرفاً برای اینکه سر صحبت را باز کند، اما هیوا او را به بازی گرفته بود برای همین باز با شیطنت و خیلی جدی گفت:
- رشتهی جانورشناسی.
جیران باز با ذوق و علاقه گفت:
- رشتهی خوبیه، باید سخت هم باشه.
- آره خب سخت بود ولی من از پسش براومدم و الان یک جانورشناس حرفهای هستم.
- تا چه مقطعی خوندی؟
- دکترا.
و باز جیران حیرتزده گفت:
- چه عالی، میدونستم به خودم رفتی و به تحصیل علاقه داری.
- شما هم جانورشناسی خوندید؟
تا رسیدن به ماشین با جیران صحبت کردند و جیران اصلاً متوجه نشد که هیوا او را سرکار گذاشته است، همگی سوار که شدند، یوسف بدون هیچ حرفی حرکت کرد و از پارکینگ خارج شد اما بیرون بیمارستان جیران با دیدن ماشین همسرش گفت:
- نگه دار یوسف، هوشنگ رسید.
یوسف ماشین را کنار کشید و توقف کرد، ماشین مدل بالا و زیبای آنسوی خیابان توقف کرد و مرد میانسال و قد بلند لاغر اندام که کت و شلوار شیکی به تن داشت از ماشین پیاده شد و از خیابان گذشت، یوسف و جیران سریع از ماشین پیاده شدند، رها هم به رسم ادب پیاده شد که هوشنگ با دیدنش با خوشرویی گفت:
- سلام هیوا خانم، ممنون که تشریف آوردید برای آزمایش.
رها سلامش را جواب داد و تا خواست او را متوجه اشتباهش کند، یوسف گفت:
- آقا هوشنگ ایشون هیوا نیستن، دوست هیوا، رها خانم هستن.
هوشنگ ابروی بالا انداخت و گفت:
- میبخشید، پس هیوا خانم.
جیران با لبخندی گفت:
- توی ماشین.
هوشنگ به سمت ماشین آمد و از سمت پنجرهی راننده که پایین بود داخل ماشین را نگاه کرد و باز با خوشرویی گفت:
- سلام هیوا خانم.
نگاه هیوا که از سوی دیگر به بیرون بود به جانب او برگشت و گفت:
- سلام.
سلامش به قدری سرد و یخ بود که هوشنگ را ناراحت کرد و با رفتاری رسمیتر گفت:
- ممنونم که تشریف آوردید، حق الزحمهی که تا اینجا خواسته بودید پرداخت شد.
- تشکر.
هوشنگ بدون هیچ حرف دیگری از کنار ماشین عقب رفت، جیران و هوشنگ از یوسف و رها خداحافظی کردند و رفتند، رها باز در کنار هیوا نشست و یوسف پشت ر*ل و قبل از حرکت کردن، نگاهش را از آینه به عقب داد و گفت:
- بیا جلو هیوا.
هیوا همینطور که نگاهش به بیرون بود گفت:
- راحتم.
یوسف هم بدون حرفی ماشین را به حرکت درآورد، در مسیر سکوت حاکم بود تا اینکه صدای زنگ موبایل یوسف سکوت سنگین ماشین را شکست، کسی که تماس گرفته سیاوش بود، هیوا با شنیدن اسم سیاوش گوشهایش تیز شد و ناخودآگاه نگاهش به سمت یوسف برگشت، یوسف وقتی تماسش را قطع کرد باز از آینه نیمنگاهی به عقب انداخت و ماشین را نگه داشت و گفت:
- مشکلی پیش اومده که باید برم شرکت، واسهتون تاکسی میگیرم برید خونه؟
هیوا لجوجانه گفت:
- خب اول ما رو برسونید خونه بعد برید دنبال کارتون.
یوسف با تلخی جوابش را داد:
- مسیرها کلی از همدیگه پرته، بخوام شما رو برسونم، زمان رو از دست میدم، خیابونها هم که ماشاالله میبینی چقدر شلوغ.
رها دست هیوا را گرفت و با نگاهش او را دعوت به آرامش کرد و خطاب به یوسف گفت:
- من تهرون مثل کف دستم میشناسم، ما همینجا پیاده میشیم و میریم خونه.
و خواست در را باز کند که هیوا گفت:
- نخیر، با شما میایم، اشکالی داره ما هم بیایم شرکتتون آق دایی؟
یوسف عصبانی گفت:
- چند بار باید بهت بگم اینطوری حرف نزن دوست ندارم.
- دنیا پر از چیزهایِ که آدمها دوست ندارن، روی چیزهای که دوست داری تمرکز کن دایی.
یوسف پوفی کرد و ماشین را از جا کند و حرکت کرد، لبخندی مهمان ل*ب هیوا شد، نگاهش را به بیرون داد و به ضربان قلبش فکر میکرد که بیاختیار بالا رفته بود، فکرش را نمیکرد قلباً از دیدار دوبارهی سیاوش تا این حد خوشحال شود.
تمام مسیر به سکوت گذشت، یوسف به ساختمان تجاری زیبایی که رسید با ماشین وارد پارکینگ شد و بعد از توقف گفت:
- رسیدیم، نمیخواید پیاده بشید.
و خودش از ماشین پیاده شد، دخترها هم سریع با او همراه شدند، با آسانسور خود را به طبقهی یازدهم رساندند، یوسف به محض خروج از آسانسور به سمت واحدی رفت که کنار در روی دیوار تابلویی طلایی رنگی نصب بود و روی تابلو اسم شرکت حک شده بود، به دنبال یوسف وارد شرکت شدند، منشی که دختر جوان و زیبایی بود به محض ورود یوسف از جا برخواست و سلام داد، یوسف سلامش را جواب داد و به جانب رها و هیوا چرخید و گفت:
- میتونید همینجا بنشینید تا کار من تموم بشه.
رها چشمی گفت، یوسف نگاهش را به منشی داد و گفت:
- لطفاً بگید برای خانمها چای و کیک بیارن.
این را گفت و وارد اتاقی شد و در را بست، منشی به دخترها سلامی داد و تعارف کرد که بنشینند، رها دست هیوا را کشید و او را به سمت صندلیهای برد که در کنار دیوار بود و مقابلش میز عسلی شیشهی زیبایی قرار داشت، هیوا تا نشست گفت:
- باریکلا به آق دایی، شرکت قشنگی داره.
تا این حرف را زد منشی با خوشرویی گفت:
- شما خواهرزادهی آقای دکتر هستید؟
هیوا یخ نگاهش کرد که لبخند روی صورت منشی جمع شد و تلفن را برداشت و برای آنها سفارش چای و کیک داد، رها سرش را به هیوا نزدیک کرد و گفت:
- تو چت شده هیوا؟ انقدر یُبس نباش.
هیوا سردی نگاهش را به جان رها ریخت و قبل از اینکه حرفی بزند صدای سیاوش را شنید:
- به به ببین کی اینجاست، خانم مارپل، چطوری دخترعمه؟
هیوا با اینکه ته دلش غنج رفته بود اما ابروی در هم کشید و گفت:
- پس کو کیک و چایی که سفارش داده بودیم.
سیاوش ابروی در هم کشید و گفت:
- چی؟
- مگه آبدارچی شرکت نیستی، کیک و چای سفارش داده بودیم، زود برو بیار.
سیاوش جنگی به سمتش آمد و به سمتش خم شد، آنقدری حرکتش تند و سریع بود که هیوا ترسیده خودش را عقب کشید و گفت:
- هوش چته؟
سیاوش که صورتش در نزدیکی صورت هیوا بود چشم در چشم هیوا چرخاند و گفت:
- آدمت میکنم.
هیوا خندهی زد و گفت:
- برو بابا.
سیاوش عقب ایستاد، عصبی لبش را گزید و خطاب به رها گفت:
- مراقب این دوستتون باشید اینجا محل کاره، پارک نیست.
یوسف از اتاق بیرون آمد و با ابروهای گره کرده سیاوش را صدا زد که سیاوش به سمتش رفت و با هم وارد اتاق شدند و در بسته شد.
رها نفس راحتی کشید و گفت:
- ترسیدم، فکر کردم میخواد بزنتت.
- جراتش رو نداره.
رها با خندهی سرش را نزدیک هیوا برد و گفت:
- ولی خدایی دخترعمه_پسردایی عین هم هستید، هردو تاتون خل و دیوونه.
هیوا جوابی به رها نداد و همانطور که دست به سی*نه نشسته بود نگاهش را به منشی دوخته بود که چشم از آنها بر نمیداشت تا بالاخره او را مغلوب کرد و مجبور شد نگاهش را از آنها بگیرد.
رها که فرصت را مناسب دید به سمت هیوا چرخید و گفت:
- هیوا باهات حرف دارم.
نگاه هیوا به سمت رها آمد و گفت:
- خب من میشنوم.
رها مکثی کرد و بعد آرام مشغول صحبت شد و در را*بطه با اینکه یوسف خواسته بود که تهران بمانند و او مسئولیت پیدا کردن یک شغل خوب و محل زندگی خوب را برایشان به عهده میگیرد، هیوا حرفهایش را که شنید کمی فکر کرد و بعد گفت:
- خب اگر توی شرکت خودش به ما کار میده و یه آپارتمان خوب واسهمون بگیره، چرا که قبول نکنیم.
و چشمکی چاشنی کلامش کرد و گفت:
- فکر میکنم شغل خوبی باشه.
رها با لبخندی گفت:
- میخوای شرکتش رو بکنی میدون جنگ با پسر داییت.
هیوا با ذوق گفت:
- از دعوا کردن باهاش لذ*ت میبرم.
رها خندید و باز هر دو ساکت شدند، مرد میانسالی با سینی دو تا چای و یک بشقاب کیک دستش بود از اتاقی بیرون آمد، داشت چایها را مقابلشان میگذاشت که هیوا گفت:
- شما چرا آقا؟ این پسره چرا خودش وظایفش رو انجام نمیده؟
مرد متعجب گفت:
- کدوم پسره؟
- همین پسره قدش مثل زرافهست، کاکل داره و چشاش رنگ جلبکه.
مرد متعجب نگاهی به هیوا انداخت و بعد پرسشگر به منشی نگاه کرد که منشی گفت:
- آقای مهندس داوری رو میگن.
مرد با شنیدن این حرف ل*ب به دندان گرفت و گفت:
- مودب باشید خانم، چطور به خودتون اجازه میدید در مورد مهندس داوری اینطوری حرف بزنید.
منشی باز دخالت کرد و گفت:
- شما به کارتون برسید، این خانمها از اقوام آقای دکتر داوری هستند.
مرد آهانی گفت و به آبدارخانه برگشت، رها فنجان چای را برداشت و آرام گفت:
- اگر اومدی اینجا در وهلهی اول باید این منشی رو ناک اوت کنی.
هیوا همنگاهش کرد و گفت:
- اگر اومدی اینجا نه، اگر اومدیم، که احتمالاً حتماً میایم.
مشغول نوشیدن چای بودند که سیاوش باز از آن اتاق بیرون آمد نگاهی به هیوا از سر خشم انداخت و کمی بلند خطاب به یوسف گفت:
- هنوز اینجاست دایی، دوستش افسارش رو محکم گرفته.
هیوا هم با حرص گفت:
- دایی این وحشی که قلاده پاره کرده رو یه پوزبند بزن، میخواد گاز بگیره.
سیاوش با تلخندی گفت:
- من گوشت شغال نمیخورم، خیالت راحت.
تا این را گفت هیوا با زهرخندی گفت:
- عجیبه واقعاً، پس چطور میخوای باهاش زندگی کنی.
سیاوش لحظاتی گنگ نگاهش کرد و بعد عصبانی به سمتش آمد و دوباره به سمتش خم شد و اینبار با خشم یقهی هیوا را گرفت و او را بالا کشید و با چشمانی که از خشم دریده شده بود به چشمان هیوا خیره شد و با صدای که سعی میکرد کنترلش کند بر سرش غرید:
- دفعه آخرت باشه به نامزدم توهین میکنی دخترهی دزد، فهمیدی چی گفتم؟
همینطور هر دو چشم در چشم هم میچرخاندند که داد یوسف را شنیدند:
- اینجا معلوم هست چه خبره؟ تمومش کن سیاوش.
سیاوش یقهی لباس هیوا را پس زد و او روی مبل دوباره رها شد، سیاوش به سمت یوسف برگشت و گفت:
- متاسفم دایی، میرم به کارم برسم.
اما هیوا واخورده و ناراحت با شتاب برخاست و از شرکت بیرون زد، رها هم بلافاصله به دنبالش رفت.
هیوا وارد پارکینگ شد و به سمت خروجی میرفت که با دیدن کسی که از رو به رو میآمد پشت ماشینی مخفی شد، آن شیدا بود که تلفنی حرف میزد و پیش میآمد برای همین متوجه او نشده بود، هیوا در کنار ماشین نشست، اما شاید مضمون حرفهای شیدا برایش جالب بود که گوشهایش تیز شد.
- علی الحساب که با مهریه دستش بستهاست، نگران نباش عزیزم، یه ماه از عروسیمون نگذشته یه دعوای مفصل راه میندازم و برمیگردم خونهی بابام، بعدم که با اون همه محکم کاری چارهی نداره جز اینکه...
و با ورودش به آسانسور و بسته شدن در، بقیهی حرفش را نشنید، اما همین تکه از حرفهایش هم او را نگران کرده بود، از پشت ماشین برخاست و متحیر به در آسانسور خیره بود که در آسانسور دیگر باز شد و رها بیرون آمد کمی که جلوتر آمد هیوا را دید و به سمتش آمد و شاکی گفت:
- تو کجا میذاری میری هیوا.
نگاه هیوا به سمت رها چرخید و گفت:
- خیلی پسته.
رها به خیال اینکه در مورد سیاوش صحبت میکنه گفت:
- بیخیالش عزیزم، وقتی توی حرف زدن کممیارن ایندفعه نیش میزنن، این خصلت بعضی از مردهاست.
هیوا ابروی در هم کشید و گفت:
- قبلنا میگفتی این خصلت همهی مردهاست چی شد نظرت عوض شده.
رها خندید و گفت:
- خب بابا خصلت همهی مردهاست.
هیوا به سمت خروجی به راه افتاد و گفت:
- میدونی کی رو دیدم؟
- نه کی؟
هیوا مکثی کرد و گفت:
- نامزد این پسرهی قزمیت.
- سیاوش رو میگی.
هیوا ایستاد به سمتش چرخید و گفت:
- مگه قزمیت دیگهی هم داریم.
رها با شیطنت گفت:
- آره عمو یوسفش.
هیوا خندید و گفت:
- آره خب اونم هست.
رها باز به دنبالش راه افتاد و گفت:
- کجا دیدیش؟
- همینجا توی پارکینگ، اما اون من ندید، داشت تلفنی با یکی حرف میزد، میدونی داشت چی به اون یارویی که باهاش حرف میزد میگفت؟
رها بیشتر کنجکاو شد و هیوا وقتی حرفهای شیدا را برای رها تکرار کرد، رها متعجب گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی پسر دایی جانم افتاده توی تله، دختره فقط میخواد تلکهش کنه.
کامل از پارکینگ بیرون آمده بودندو به سمت خیابان میرفتند، بعد از کمی سکوت رها گفت:
- هیوا باید بهش بگی، گناه داره اگر بدبخت بشه.
- خب بشه، به ما چه؟ اصلاً میدونی چیه حقشه.
تا رها خواست حرف دیگری بزند صدای بوق ماشین و در پی آن ترمز ناگهانی کنار پایشان آنها را از جا پراند، یوسف عصبانی از ماشین پیاده شد و بر سر هردویشان داد زد:
- نه ذرهای شعور، نه ذرهای فکر دارید، نباید خبر بدید که دارید میرید؟ عینهو دو تا دختر بچهی لوس رفتار میکنید.
رها و هیوا فقط نگاهش میکردند، رها قدمی جلو رفت و گفت:
- آقا یوسف شما...
یوسف اما عصبانی حرفش را برید و بر سرش داد زد:
- کافیه خانم، سوار شید.
هیوا اما تند گفت:
- من نخواسته باشم شما واسهم بزرگتری کنی باید کی رو ببینم؟
یوسف دستانش را مشت کرد تا بلکه کمی آرام بگیرد، وقتی عصبانی میشد کافی بود کسی با او کلکل کند تا به نقطهی انفجار برسد، با چشمان پر غضب نگاهش میکرد که رها شرایط را درک کرد و دست هیوا را کشید و به سمت ماشین بردش، وقتی در را باز کرد با خواهش گفت:
- تو رو خدا کوتاه بیا.
هیوا به خاطر خواهش رها توی ماشین نشست، رها هم در کنارش نشست، یوسف کمی قدم زد و بعد توی ماشین نشست و بدون هیچ حرفی ماشین را از جا کند و حرکت کرد، چند خیابانی به سکوت طی شد تا بالاخره رها این سکوت را شکست و گفت:
- آقا یوسف...
و یوسف بی رحمانه حرفش را برید و گفت:
- هیچی نمیخوام بشنوم خانم.
هیوا نیشخندی زد و آرام گفت:
- به درک.
و باز به سکوت طی شد، وقتی مقابل خانه توقف کرد، دخترها از ماشین پیاده شدند، یوسف ماشینش را از جا کند و رفت.
هیوا به شدت ناراحت بود و مستاصل و واخورده ایستاده بود و دور شدن ماشین را نگاه میکرد که رها دست به شانهاش گذاشت و گفت:
- بهش فکر نکن.
هیوا با زهرخندی گفت:
- جالبه هر کسی از راه میرسه هر طور دلش میخواد با من رفتار کنه و تو میگی بهش فکر نکنم.
- داییت توی شرایطی ما رو پیدا کرد که اصلاً شرایط خوبی نبود. برای همین ذهنیتش به ما بد شد.
- میرم سیگار بگیرم.
و رفت، رها چند باری صدایش زد اما میدانست در چنین موقعیتی باید تنهایش بگذارد، خودش به سمت خانه رفت و زنگ در را فشرد.
هیوا قدمزنان تا سر کوچه رفت اولین مغازه که دید وارد آن شد، وقتی طلب سیگار کرد، فروشنده چشمانش شیطانی برقی زد، خواست سر صحبت باز کند که هیوا با نگاهش بر سرش غرید:
- اگر سیگار نداری بگو ندارم.
فروشندهی جوان با لبخندی و زبان بازی گفت:
- چرا اوقات تلخی میکنی عزیزم، سیگار دارم، چی میخواهی؟
با گفتن فرقی ندارد یک پاکت سیگار و فندک از او گرفت و از مغازهاش بیرون زد.
سه ساعتی میشد که هیوا بیرون رفته بود و رها توی حیاط منتظرش نشسته بود. کمی نگران بود با خودش میگفت که کاش با او رفته بودم. با باز شدن در خانه، خوشحال از جا برخاست و به سمت در دوید اما با دیدن یوسف که وارد خانه شد خشکش زد. دوباره نگاهی به ساعت مچیش انداخت. شالش را کمی مرتب کرد و جلوتر رفت. یوسف هم با دیدنش ایستاد و با همان اخمی که هنوز روی پیشانیاش جا خوش کرده بود گفت:
- جایی تشریف میبرید؟
رها با کمی دلهره گفت:
- میرم دنبال هیوا، گفت میره یه کمی قدم بزنه اما هنوز برنگشته.
یوسف هم کمی نگران شد و گفت:
- الان چقدر وقته که رفته؟
رها آب دهانش را با ترس قورت داد و گفت:
- از وقتی شما رفتید، از همون موقع رفت. گوشیش هم خاموش جواب نمیده.
یوسف کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
- منتظر باشم، برمیگردم با هم میریم.
یوسف این را گفت و به داخل رفت، رها پوفی کشید و با حرص با خودش گفت:
- ای نمیری هیوا، حالا این مجسمهی ابوالهول میخواد باهام بیاد و هی به جونم غر بزنه.
مدتی طول کشید تا که یوسف با بدرقهی مادرش از ساختمان بیرون آمد، گویی رفته بود لباس عوض کند چون به جای کت و شلوار، یک شلوار جین و یک تیلباس سفید به تن داشت. ترکیب زیبایی بود آبی و سفید به اضافهی کتونیهای که سفید بود.
رها محو تماشای او شده بود که وقتی نزدیکش شد بشکنی جلوی چشمانش زد و گفت:
- بریم.
رها به خودش آمد و از اینکه او متوجه نگاه خیرهاش شده است ل*ب به دندان کشید و با او همراه شد، از خانه که بیرون آمدند. یوسف به سمت ماشینش رفت و رها گفت:
- فکر نمیکنم جای دوری رفته باشه، بهتره پیاده بریم؟
یوسف ضمن اینکه داخل ماشین مینشست، گفت:
- حوصلهی پیاده روی ندارم.
رها هم به سمت ماشین به راه افتاد، خواست در عقب را باز کند که در جلو توسط یوسف باز شد و صدایش را شنید:
- بشین جلو.
رها چشم آرامی با خودش گفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
یوسف کوچه را پشت سر گذاشت و همینکه وارد خیابان شد، گفت:
- یه بار دیگه موبایلش رو بگیر.
رها آرام گفت:
- فکر میکنم گوشیش شارژ تموم کرده.
- شاید هم خاموش کرده و شاید اگر تماس بگیرید الان روشن کرده باشه.
رها از گوشهی چشم ناراضی نگاهش کرد و دوباره شمارهی هیوا را گرفت اما باز هم خاموش بود که رها گفت:
- گفتم که شارژ تموم کرده.
یوسف باز به جانش غر زد:
- چقدر مطمئنید که شارژ تموم کرده شاید خاموش کرده.
رها این دفعه عصبانی نگاهش کرد و گفت:
- مطمئنم چون میدونم باتری موبایلش خر*ابه و زود به زود شارژ خالی میکنه.
یوسف نیمنگاه عصبانی به او انداخت و باز غزاله را به سرش زد:
- غزاله هیچوقت زود از کوره در نمیرفت.
رها صاف نشست نگاهش را برگرداند و با تلخی گفت:
- من غزاله نیستم.
و یوسف تلختر به جانش نیش زد:
- حق با تو، غزاله همتا نداشت. هیچکسی نمیتونه مثل غزاله باشه حتی دخترخالهش.
اشکی از گوشهی چشم رها روی گونهاش سُرید اشکی که یوسف ندید و رها خیلی سریع آن را گرفت.
مدتی به سکوت بینشان گذشت، یوسف متوجه شده بود که ناراحتش کرده است اما نمیدانست چرا این کار را میکند، چون خودش هم قلباً از این موضوع ناراحت شده بود، برای اینکه باز سر صحبت را باز کن،د گفت:
- حدس میزنید، کجا رفته باشه.
رها بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- نمیدونم، ولی شاید یه گوشه دنج و خلوت گیر بیاره چند ساعتی بشینه زل بزنه به یه جا.
یوسف آرام با خودش گفت:
- توی این یه مورد شبیه داییشه.
رها اما شنید ولی حرفی نزد، یوسف میخواست عذر بخواهد اما کمی هم غرورش مانعش میشد. پوفی کرد و گفت:
- یه پارک این نزدیکی هست بهتره به اونجا سر بزنیم.
رها باز همانطور که به بیرون نگاه میکرد گفت:
- هیوا هیچوقت پارک نمیره.
- چرا؟
- چون پارک دوست نداره.
یوسف که از این رفتار رها به ستوه آمده بود، باز با اخمی گفت:
- حداقل برای اینکه خشکی گردن نگیرید حداقل یه بار اینطرف نگاه کن.
رها عصبانی سرش را به سمت او برگرداند تا حرفی بزند اما این حرکت ناگهانیش باعث شد تا عضلهی گردنش بگیرد و همین درد ناگهانی آخش را در آورد، با ناله دست زخمیاش را بالا آورد تا روی گردنش بگذارد که زخم دستش هم کشیده شد و نالهی دیگر زد، اینبار برای اینکه دردهایش را ساکت کند بیحرکت ماند. یوسف اما به خنده افتاد و گفت:
- آخ آخ چقدر درد داره این گرفتگی عضلات. دستت هم که داغون.
رها سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و زیر ل*ب فحشی نثار یوسف کرد. یوسف که واضح حرفش را نشنیده بود، ابروی راستش را به زیبایی بالا انداخت و گفت:
- این ترس که باعث میشه نتونی بلند حرفت رو بزنی دوست دارم.
رها تلخخندی زد و به جان یوسف نیش زد:
- حالا میفهمم چرا غزاله مرگ رو به زندگی با شما ترجیح داد. شما یه مرد متکبر و از خودراضی هستید که با قدرت و پولتون فقط بلدید ترس به جون دیگران بریزید و ازش لذ*ت ببرید.
رها که این حرف را زد، یوسف محکم و ناگهانی ماشین را کنار کشید و توقف کرد. رها با ترس به او چشم دوخت.
یوسف در حالی که از عصبانیت نفسنفس میزد به جانبش چرخید و چشمان به خشم نشستهاش را در چشمان رها چرخاند و گفت:
- گمشو پایین.
رها بدون هیچ حرفی دستش به سمت دستگیره رفت. از ماشین پیاده شد اما قبل از بستن در گفت:
- ما رو روزگار پیاده کرده، فکر نکن با پیاده کردنمون از ماشینتون چیزی رو از دست میدیم.
و محکم در را کوبید و به سمت پیاده رو رفت. یوسف زیر چشمی دور شدن او را نگاه میکرد که ماشینی در حاشیهی خیابان آمد و همپای رها میراند. مزاحمینی که گمان بد در مورد رها برده بودند و به دنبال شکار بودند. یوسف که به نقطهی انفجار رسیده بود و میخواست عصبانیتش را بر سر یک نفر خالی کند، با شتاب ماشین را از جا کند و محکم به عقب آن ماشین کوبید. از صدای گوشخراش تصادف نگاه رها و خیلیهای دیگر به آن سو کشیده شد. دو جوان تقریباً بیست و هفت هشت ساله شاکی از ماشین پیاده شدند و به قصد دعوا به سمت ماشین یوسف آمدند. یوسف همین را میخواست یک دعوای حسابی، برافروخته از ماشین پیاده شد و اولین مشت را که به صورت یکی از آن دو جوان فرود آورد، دعوایشان بالا گرفت.
***
***
هر چند دوست نداشت کارش به کلانتری کشیده شود ولی این اتفاق افتاد. رها هم ناچاراً آمده بود اما شهادت او برای اینکه آن دو جوان اول مزاحمت را شروع کرده بودند، پذیرفته نبود. یوسف با سیاوش تماس گرفته بود که سندی بیاورد تا شب را در کلانتری سپری نکند. سیاوش خیلی زود خودش را رساند و وارد کلانتری شد. رها هم مستاصل و ناراحت بیرون از کلانتری کنار ماشین یوسف ایستاده بود و نگاه خیرهاش به تابلوی سر در کلانتری بود اما فکرش جای دیگری سیر میکرد. جایی در گذشته و شاید تلخی همین خاطرات بود که اشک را روی صورتش آورده بود. در حال و هوای خودش بود که موبایلش زنگ خورد. شمارهی هیوا بود. شاکیانه جوابش را داد:
- هیچ معلوم هست تو کدوم گوری رفتی؟
- چته رها؟
بغض رها شکسته شد و گفت:
- اصلاً غلط کردی گفتی من هم باهات بیام تهران. وقتی میدونی وجودم توی خونهی اقوام تو زیادیه، غلط کردی گفتی بیام.
هیوا سعی کرد آرامش کند.
- چی شده رها؟ الان کجایی؟ آروم باش تو رو خدا. من اومدم خونه، مادرجون گفت تو و دایی رفتید دنبال من، سریع گوشیم رو زدم به شارژ که خبر بدم اومدم خونه.
رها به کلانتری پشت کرد و با گریه باز گفت:
- هیوا من تصمیم خودم رو گرفتم میخوام برگردم اهواز.
- دیوونه شدی. میخوای خوراک گودرز بشی.
و رها عصبانی فریاد زد:
- خوراک امثال گودرز بشم بهتر از این که زخم زبون دایی به اصطلاح با شخصیت تو رو بشنوم. به اندازه همهی عمرم ازش زخم زبون شنیدم. چی میدونه از من که به خودش اجازه میده عقدههاش رو سر من خالی کنه. شاید هم با خودش میگه چرا به جای غزاله این دخترخالهی بیمصرفش نمرد.
هیوا هم با تندی گفت:
- دایی من غلط کرد، بگو کجایی دارم میام تا با هم بریم.
- نه هیوا، نمیخوام تو باهام بیایی. تو بیایی باز این داییت فکر میکنه من خواستم که به خواهرت کمک نکنی، تو رو خدا بمون و اگر تو واجد شرایط این پیوند هستی این کار رو انجام بده. ولی به خدا من دیگه تحمل ندارم که یه نفر با شنیدن حرفهای لجنی مثل رامین در موردم قضاوت کنه.
- رها فقط پرسیدم کجایی؟
رها اشکهایش را گرفت و آدرس کلانتری را داد. وقتی گوشی را قطع کرد به سمت کلانتری چرخید که با دیدن یوسف و سیاوش که در کنار هم نزدیک به او بودند، جا خورد. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت. هر دو حرفهایش را شنیده بودند. سیاوش متعجب نگاهش میکرد ولی یوسف با آن صورت زخمی و کبود شده نگاهش رنگ سرد و بیروحی داشت. مدتی فقط بعد به سمت ماشینش رفت و پشت فرمان نشست. رها بیخیال از خیابان گذر کرد تا خود را به پارک آنسویی خیابان برساند. یوسف شیشه را پایین داد و سیاوش را صدا زد، سیاوش خودش را به کنار ماشین رساند.
- جونم عمو.
یوسف نگاهش را به سیاوش داد و گفت:
- هر کاری میکنی بکن اما نذار برن.
- این دختره هیوا لجبازه، حرف گوش نمیده.
و یوسف عصبانی فریاد زد:
- یه کاری بکن که گوش بده.
سیاوش ترسیده چشمی گفت. یوسف هم ماشینش را با شتاب از جا کند و رفت.
سیاوش کلافه پوفی کرد، به موهایش چنگی زد و در حالی که زیر ل*ب غر میزد از خیابان گذشت. کمی در پارک چرخید تا بالاخره رها را دید که روی نیمکتی نشسته بود. نزدیکش روی نیمکت نشست. رها متوجهش شد اما نه نگاهش کرد نه حرفی زد. سیاوش که نمیدانست چه بگوید به سمتش چرخید و گفت:
- نمیدونم چی باید بگم ولی عمو دستور داده نذارم برید.
رها فقط با زهرخندی جوابش را داد. سیاوش باز گفت:
- نمیدونم عمو چی گفته که شما اینقدر شکار بودید ولی اونقدرها هم که فکر میکنید بد نیست. قبول دارم زبونش تلخ ولی توی دلش هیچی نیست.
رها ایندفعه نگاه خشمگینش را به سیاوش داد و گفت:
- شاید حق با شما باشه، ولی من که مجبور نیستم تلخی زبونشون رو به این خاطر که هیچی تو دلشون نیست تحمل کنم. نگران آرزو هستید درک میکنم، نمیذارم هیوا با من بیاد، هر رقمه شده راضیش میکنم که بمونه.
- اما...
و سیاوش شروع کرد به فلسفه بافتن و بازی با کلمات.
***
مقابل آپارتمانی شیک در شمال تهران توقف کرد. وارد ساختمان شد و با استفاده از آسانسور خود را به طبقهی هشتم رساند. زنگ یکی از واحدها را زد که دقایقی بعد در توسط جوانی همسن و سال خودش و خوشرو باز شد و به محض دیدنش گفت:
- اوو! ببین چه داغونه، بنازم شصتش رو، چه خوب زده به هدف.
یوسف با اخم و مستاصل فقط نگاهش میکرد، وقتی حرفهای دوستش تمام شد، گفت:
- حالم خیلی خر*ابه فریبرز، به خدا حوصلهی شوخی ندارم. اومدم کمکم کنی.
فریبرز بازویش را گرفت و گفت:
- بیا تو ببینم چه دردته، زنگ زدی فهمیدم باز یکی گند زده به اعصابت.
یوسف با فریبرز وارد خانه شد، به اولین مبل که رسید خودش را رها کرد و گفت:
- خیلی سردرگمم، نمیدونم چه مرگم شده.
فریبرز به سمت آشپزخانه رفت و ضمن ریختن دو قهوه گفت:
- دقیقاً واسهم بگو چی شده؟ تو که چند وقتی بود حالت مساعد شده بود. سفرت به اهواز چطور بود؟ تونستی خواهرزادهت رو پیدا کنی.
یوسف خیره مانده بود با میز عسلی و حرفهای رها توی سرش تکرار میشد، وقتی فریبرز فنجان قهوه را مقابلش گرفت به خودش آمد.
فنجان را گرفت، فریبرز روی مبلی نزدیکش نشست و گفت:
- شنیدی چی گفتم؟
یوسف جرعهای از قهوه را نوشید و گفت:
- اسمش رهاست، دختر خالهی غزالهست.
فریبرز متعجب خیره ماند به او.
یوسف کمکم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد، همه چیز را حتی تمام حرفهای که با رها زده بود. وقتی حرفهایش تمام شد، فریبرز فقط گفت:
- عجب.
و به فکر فرو رفت، یوسف فنجان را روی میز گذاشت و گفت:
- فقط همین. یه چیزی بگو، یه راهی بذار جلو پام. ناسلامتی تو روانپزشکی.
فریبرز به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- حقیقت اینه که تو باز داری عاشق میشی.
یوسف با زهرخندی گفت:
- هرگز بذارم همچین اتفاقی بیفته.
فریبرز با لبخند فهمیدهای گفت:
- همین فکرته که تو رو سرگردون کرده. از یه طرف دلت داره میره، از یه طرف با عذاب خودساختهای که برای خودت به وجود آوردی خودت سرگردون کردی. ببین یوسف تو فکر میکنی اگر عاشق بشی، اگر ازدواج کنی به عشق غزاله خیا*نت کردی برای همین داری این احساسی که داره درونت شکل میگیره سرکوب میکنی و از طرفی چون این رها خانوم شبیه غزالهست با خودت فکر میکنی اگر بری به سمتش فکر میکنه چون شبیه غزالهست بهش دلبسته شدی.
یوسف حرفهایش را گوش کرد و باز منکرانه گفت:
- نه... نه، اشتباه میکنی فریبرز. من اصلاً بهش فکر نمیکنم.
فریبرز باز از جا برخاست و همینطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
- خب اگر اینطور نیست، چرا به سیاوش گفتی هر طوری شده اونها رو برگردونه.
- به خاطر خواهرم و دخترش.
و قبل از اینکه حرف دیگری بزند گوشیش زنگ خورد که سریع جواب داد، از بیمارستان با او تماس گرفته بودند مدتی صحبت کرد و وقتی تلفن را قطع کرد برخاست و گفت:
- من باید برم فریبرز، خوشبختانه جواب آزمایشات مثبت شده و هیوا واجد شرایط این پیوند هست.
فریبرز به دنبالش رفت و گفت:
- میخواستم شام درست کنم، میموندی.
یوسف جلوی در به سمتش برگشت و گفت:
- یه بار دستپختت رو خوردم واسه هفت پشتم بسه.
- رو حرفهام فکر کن و قلبت رو رها کن یوسف.
یوسف وارد آسانسور شد و گفت:
- اتفاقاً این قلب باید افسار زد و مهارش کرد.
قبل از اینکه فریبرز حرفی بزند درب آسانسور بسته شد.