• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

تکمیل شده رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن رمان فور

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا می خواست برود و یونس قول داد که او را می رساند اما بیشتر از هر چیزی می خواست با او تنها صحبت کند. هیوا صندلی عقب ماشین نشسته بود و دخترش را در آغو*ش گرفته بود. هردو ساکت بودند. یونس از آینه نگاهی به او انداخت و گفت:
- هیوا، دخترم.
هیوا با بغض گفت:
- جونم دایی.
- نمی خوای به من بگی موضوع چیه؟
هیوا موهایش دخترش را نوازش کرد. نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- دایی... چند روزه که سیامک نیست.
یونس به سختی گفت:
- ده روز.
این را گفت و اشک روی صورتش دوید.
هیوا نگاهش را به بیرون داد و گفت:
- من توی این ده روز به اندازه ی ده سال حرف شنیدم، اقوام و فامیل میان و میرن. اما پچ پچ هاشون رو می شنوم. هنوز کفن شوهرم خشک نشده همه دارن می گن برادر شوهرش که زن طلاق داده حتمی زن برادرش رو می گیره. من تحمل این حرفها رو ندارم. شیدا هم با حرفاش زخم زبون می زنه. من نمی کشم. من تحمل ندارم دایی. مرگ سیامک برای شکستن من بس بود. دیگه تحمل این حرفا رو ندارم. اجازه بدید من و بچه م از این شهر بریم.
یونس مدتی سکوت کرد و حرفی نزد. هیوا هم مدتی ساکت بود و بعد گفت:
-بعد از مراسم چهلم می رم اهواز.
-پس تکلیف رستوران چی می شه دخترم؟
-رها اونجا رو مدیریت می کنه.
یونس بعد از مکثی گفت:
-برای عوض کردن یه آب و هوایی میریم مسافرت. این بچه هم حال و هواش عوض می شه.
-دایی من در مورد اینکه برم همیشه بمونم حرف می زنم.
یونس در حاشیه ی خیابان توقف کرد و بعد به سمت عقب چرخید و گفت:
- پسرم که نیست، می خوای دیدن این بچه رو هم ازم بگیری. می دونی جونم به جونش بسته است.
هیوا سر به زیر انداخت و گفت:
- پس گل بگیرید در دهن هر کسی که بخواد این حرفها رو در موردم بزنه.
یونس به سمت جلو چرخید و گفت:
-زمان همه چیز درست می کنه هیوا جان، برگردیم خونه ی خودمون؟
-نه دایی، بذارید چند روزی برم خونه ی خودم.
یونس باشه ای گفت و ماشین را به حرکت در آورد.
***
سیاوش روی مبلی وا رفته بود و سیگاری بین انگشتانش در حال سوختن بود. از وقتی روشنش کرده بود فقط دو پک از آن را کشیده بود و بقیه ی آن در دستان خشک شده اش می سوخت و خاکسترش روی سرامیک های زیبای کف سالن می ریخت. نگاه خودش هم میخ زمین مانده بود. یوسف هم آن طرفتر روی مبلی ساکت بود. از رها و مریم و یاشار خبری نبود. گویا سیاوش همه چیز را فهمیده بود و شکسته بود از آن حرف های که شنیده بود. شکسته بود از اینکه فهمیده برادرش با شنیدن حرف های او عصبانی شده است. اشک درون چشمانش یخ بسته بود. به گذشته فکر می کرد. به علاقه اش به هیوا که برای سیامک سر برید و قسم خورده بود هیچ وقت حتی به او فکر نکند. فکر نکرده بود و اگر ذهنش حریصانه به سوی او متمایل می شد خودش را تنبیه می کرد. اما آن روز از دست شیدا عصبانی بود که مقابلش اعتراف کرد و از عشقی که فراموش کرده بود حرف زد. اما گمان نمی کرد آن حرف ها بشود بلای جان برادرش و برادرش را از او بگیرد.
یوسف از جا برخاست و نزدیکش روی مبل دیگری نشست. سیگار سوخته که به فیلترش رسیده بود از دستش بیرون کشید و درون زیر سیگاری انداخت. نگاه سیاوش اما از زمین کنده نشد. یوسف دست روی دستش گذاشت و صدایش زد:
- سیاوش. سیاوش حالت خوبه؟
نگاه سرد و بی روح سیاوش به سمت یوسف برگشت و گفت:
-راست می‌گه، من قاتلم. من برادرم کشتم.
-حرف بیخود نزن، اون زنیکه یه غلطی کرد تقصیر تو نیست.
سیاوش چشمانش را بست و اشک روی صورتش دوید.
- عمو نباید می گفتم، نباید اون حرفها رو می زدم.
- سیاوش با سرزنش کردن خودت و عذاب دادن خودت هیچی تغییر نمی کنه. واقعیت اینه که سیامک دیگه بین ما نیست. باعث و بانی اون اتفاق هم فقط شیداست. شیدا با کینه این کار رو کرده. هدفمند و از قصد اون مکالمه رو با تو راه انداخته.
سیاوش خواست برخیزد اما پاهایش یاریش نکرد که باز روی مبل افتاد. یوسف نگران گفت:
- چی شده سیاوش؟ حالت خوبه؟
سیاوش تلخ خندی زد و گفت:
- وقتی خبر فوت سیامک رو بهم دادی، کمرم شکست. گفتم هیچی بدتر از این نیست آدم برادر بزرگش رو از دست بده. اما حالا بدتر از اون اینه که بفهمی من باعث این بودم که برادرم زندگیش از دست بده.
- کافیه سیاوش، کافیه. تو شش سال قبل به خاطر سیامک، به خاطر اینکه زندگیش رو دوباره سامون بده. از زندگی و عشقت گذشتی. پذیرفتی با زنی زندگی کنی که روح و روان تو رو زخمی کرده بود فقط برای اینکه برادرت به عشقش برسه. مقصر این موضوع هم تو نیستی. سیامک باید قبل از عصبانی شدن به هیوا و تو فرصت حرف زدن می داد.
سیاوش اما سری تکان داد و گفت:
- سیامک رو نمی شناختید، بیزار بود از اینکه کسی بهش ترحم کنه. بیزار بود از اینکه بفهمه کسی قصد بازی دادانش رو داشته. اون حرف های من، غیر از این تصور، چیزی توی ذهنش به وجود نمی آورده.
- ولی به هر حال تو مقصر نیستی.
سیاوش این بار به سختی برخاست و گفت:
- وقتی هیوا می گه هستم، یعنی هستم.
این را گفت و به سمت پله ها به راه افتاد تا خودش را به اتاقش برساند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
هیوا در آپارتمان را باز کرد، آرامش تا وارد شد یک راست به سمت اتاقش رفت. هیوا چندباری صدایش زد اما او اعتنایی نکرد. خودش را به اتاقش رساند تا لباس عوض کند اما ورودش به اتاق و دیدن قاب های عکس‌هایش از روز عروسی بر روی دیوار اتاق، باز آتش به جانش کشید. جای جای خانه‌اش خاطرات سیامک بود. تصمیم گرفته بود که قوی باشد و مقابل هر حرفی که بخواهد او را به زانو دربیاورد بایستد. به سختی مانتو را از تنش بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت. آرام در اتاق آرامش را باز کرد و وارد اتاق شد. روی تختش نشسته بود. به دیوار تکیه زده بود و سر به زانو آرام گریه می کرد. نزدیکش ل*ب تخت نشست و صدایش زد:
- آرامش مامان، دخترم.
آرامش سر بلند کرد. شیطنت و شادی از چهره ی این دختر بازیگوش و پر جنب و جوش رفته بود و جایش را به غم و غصه داده بود. چشمان سبزش رنگ تنهایی و غریبی داشت. دستی به موهایش کشید و گفت:
- ما باید قوی باشیم، حالا که بابایی نیست. ما دو تا باید هوای همدیگه رو داشته باشیم.
آرامش به سوی میز کنار تخت خیز برداشت. عکسی که با پدر و مادرش داشت برداشت و گفت:
-بابایی دیگه هیچ وقت برنمی گرده.
-نه. نباید منتظرش باشی.
آرامش داشت سعی می کرد خودش را کنترل کند. با صدای پر بغضش گفت:
- عمو فریبرز گفت خدا بابایی رو خیلی دوست داشته. می گفت خدا هر کسی رو خیلی دوست داشته باشه می بره پیش خودش.
و دوباره نگاهش را به مادرش داد و گفت:
- مامان چیکار کنم خدا منم خیلی دوست داشته باشه؟
هیوا نگاهش را به عروسک های متنوعی که بالای کمد ردیف شده بود داد و گفت:
- من و تو باید زندگی خوبی برای خودمون بسازیم. بابا سیامک همیشه از آسمون ها مارو نگاه می کنه و حواسش به ما هست.
ارامش باز خودش را توی آغو*ش مادرش انداخت و بغضش ترکید.
***
یک دستی و به سختی مشغول گردگیری خانه بود. آرامش هم داشت تلویزیون تماشا می کرد. می خواست آشپزی کند اما انگیزه و حوصله‌ی برای این کار نداشت برای همین با رستوران خودشان تماس گرفت و سفارش غذا داد. وقتی زنگ واحدش زده شد به خیال اینکه شام را آورده‌اند، شالی روی سر انداخت و مقابل در رفت. با باز شدن در یوسف و رها و یاشار را دید.
یوسف با اخم اما مهربان گفت:
-خوبی هیوا؟
-سعی می کنم خوب باشم.
-تعارف نمی‌کنی بیایم تو.
هیوا از مقابل در کنار رفت. همگی وارد پذیرایی شدند. یاشار خودش را به آرامش رساند و گفت:
- سلام آرامش.
آرامش فقط نگاهش کرد و بعد خودش را روی مبل کنار کشید تا یاشار هم در کنارش بنشیند. یوسف و رها و هیوا نگا‌ه‌شان به آن‌ها بود. هیوا تعارف کرد. یوسف هم تا نشست گفت:
- آرامش عمو ما رو تحویل نمی‌گیری؟!
آرامش نگاهش را به او داد. رها در سوی دیگرش نشست و بو*سه ی به سرش زد و گفت:
-قهری با ما عزیزم؟
-نه!
هیوا به آشپزخانه رفت. رها هم برای کمک به او وارد آشپزخانه شد. همینطور که به هیوا کمک می کرد تا فنجان‌ها را درون سینی بچیند گفت:
- تحملش رو داری یه چیزی بهت بگم.
هیوا متعجب نگاهش کرد، اما رها ساکت نگاهش روی مرتب کردن فنجان ها درون سینی بود. هیوا دست سالمش را روی دوش رها گذاشت و گفت:
- بدم میاد از این نصفه نیمه حرف زدنات، چی شده؟
رها سر بلند کرد. نگاهش در نگاه هیوا نشست و گفت:
- وقتی رفتی، سیاوش...
و باز سکوت کرد. هیوا کلافه بر سرش غر زد:
- جون بکن دیگه رها.
رها نگاهی به پذیرایی انداخت و گفت:
- داشت از پله ها می رفت بالا، یه دفعه حالش بد شد. بیست تا پله ها رو پرت شد پایین. سرش شکست. اما دلیلی که زمینش زد و از اون همه پله پرتش کرد. قلبش بود.
هیوا ماتش برد. بدون اینکه خودش بخواهد قطره اشکی آرام روی صورتش دوید. رها بغضش را فرو داد و گفت:
- اونقدری وخیم نبود که بستری بشه. اما شوک این ماجرا و فشار خون حال قلبش رو خر*اب کرده. یوسف می‌گه نباید سر سری از کنارش بگذره. اقا یونس که نبود اما این موضوع که پیش اومد مریم خانم هم به شدت به هم ریخت.
هیوا به سمت صندلی رفت، نشست و گفت:
- می خواهی بگی من مقصرم؟
به جای رها صدای یوسف را شنید:
- نه هیوا، کسی تو رو مقصر نمی دونه فقط می خوام بدونی سیاوش مقصر مرگ برادرش نیست. انصاف نبود بهش بگی قاتل.
هیوا شاکیانه نگاهش را به یوسف دوخت و گفت:
-انصاف؟ انصاف بود بچه‌ی من یتیم بشه؟ انصاف بود شوهر من بمیره؟ انصاف بود حتی فرصت این رو نداشته باشم بهش بگم چقدر دوستش داشتم. نه دایی، هیچ اهمیتی واسه‌م نداره. من از سیاوش و شیدا متنفرم. انتقام خون سیامک از شیدا می گیرم. به هر قیمتی که شده. از سیاوش می‌گذرم فقط به خاطر دایی و زن دایی. این رو گفتم تا بدونید هر اتفاقی که واسه ش بیفته واسه‌م اهمیتی نداره و قرار نیست دل من رو به رحم بیاره.
- هیوا.
هیوا دستش را بالا آورد و گفت:
- خواهش می‌کنم دایی، کافیه.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
با اینکه آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود و ساعت از ده صبح می گذشت اما او هنوز دراز کشیده بود. بیدار بود اما حوصله ی برخاستن نداشت. ساعد دست راستش روی پیشانی گذاشته بود. زیر سیگاری که روی میز کنار تختش بود پر از ته سیگار بود. ضرباتی به در اتاقش زده شد و متعاقبا در اتاق باز شد. مریم خانم با لیوان بزرگ آب میوه وارد اتاق شد. با ورود مادرش سریع به احترامش نشست. مریم در کنارش ل*ب تخت نشست و لیوان را به سمتش گرفت و گفت:
- اینجوری خودت رو عذاب می دی مشکلی حل می شه.
سیاوش لیوان را از دستش گرفت و گفت:
- وقتی به این فکر می کنم تصمیمات اشتباه من، این همه مصیبت واسه مون داشته از خودم بدم میاد.
مریم اشکش را گرفت و گفت:
- وقتی اینطوری حرف می زنی، بیشتر عذاب می کشم. تو نه خطایی کردی نه اشتباهی مرتکب شدی پسرم.
سیاوش اما با تلخ خندی جرعه ای از آبمیوه را نوشید و گفت:
- بابا حالش خوبه؟
- اونم غصه ی تو رو می خوره، گفت صدات کنم بری پایین باهات کار داره. بیا صبحونه بخور، بعد ببین بابات چیکارت داره.
سیاوش فقط سری تکان داد ؛ مریم که اتاق را ترک کرد. لیوان آب میوه را روی میز کنار تخت گذاشت و وارد دستشویی شد.به خودش درون اینه نگاه کرد. دستی به ریشی که داشت بلند می شد و تارهای سفیدی هم میان آن خودنمایی می کرد کشید. لاغرتر شده بود.دوشی گرفت و لباس مشکی اش را با تی لباس مشکی تعویض کرد. شلوار ورزشی مشکی هم به تن کرد و از اتاق بیرون زد. همینطور که از پله ها پایین می رفت متوجه خاله اش و پسرش سعید آنجا حضور داشتند. مینو با دیدن سیاوش از جا برخاست و به سمتش آمد. او را در آغو*ش گرفت و حالش را پرسید. با سعید هم دست داد و بعد از احوالپرسی نشست. تا نشستند یونس هم به جمعشان اضافه شد. یونس تا نشست خطاب به سیاوش گفت:
- سیاوش برو حاضر شو، باید بری دنبال هیوا و آرامش بیاریشون اینجا.
سیاوش متعجب گفت:
- من؟
مینو پرسید:
- هیوا جان رفته خونه‌ی خودش؟
مریم در جوابش گفت:
- یه سری به خونه ش زده، یوسف و رها اونجا هستن پیششون.
سیاوش نگاهش به زیر بود که یونس گفت:
- سیاوش نمی خواهی بری؟
سیاوش نمی خواست جلوی خاله و پسر خاله اش اعتراضی کند برای همین چشمی گفت و از خاله اش عذرخواهی کرد و به اتاقش برگشت. شلوار ورزشی اش را با یک شلوار جین مشکی تعویض کرد و کاپشن مشکی چرمش را برداشت و از اتاق بیرون زد.به پذیرایی که برگشت خواست با پدرش خصوصی چند کلمه ی صحبت کند برای همین به همراه سیاوش از سالن بیرون رفتند. سیاوش همینطور که با سوییچ توی دستش بازی می کرد گفت:
- شما می دونید هیوا، به خاطر این از اینجا رفت که من اینجام، الان شما می گید من برم دنبالشون؟
یونس نفس عمیقی کشید و گفت:
- بگو من گفتم می خوام آرامش رو ببینم. دو روزه نوه م رو ندیدم.
سیاوش سر بلند کرد و گفت:
- زنگ بزنید به عمو یوسف، با هیوا و ارامش بیان اینجا.
یونس با تحکم جوابش را داد:
- می گم تو برو ، بگو چشم.
سیاوش فقط سری تکان داد و رفت. اصلا درک نمی کرد چرا پدرش این را خواسته بود وقتی می دانست هیوا چگونه قرار است با او رفتار کند. مسیر را آرام رانندگی می کرد و به اتفاقات اخیر فکر می کرد. وقتی به مقابل ساختمان مسکونی توقف کرد ضربان قلبش بالا رفته بود. نگاهش روی ساختمان چرخید. مدتی طول کشید تا بالاخره تصمیم گرفت از ماشین پیاده شود. ضربان قلبش به همراه بالا رفتن آسانسور بالا و بالاتر می رفت. تپش قلبش دستانش را به لرزش انداخته بود. از آسانسور که خارج شد. همینطور ایستاده بود و به در خانه ی هیوا نگاه می کرد. جرات رو به رو شدن به او را نداشت. با خودش درگیر بود که در خانه توسط هیوا باز شد. گویی با آرامش قصد بیرون رفتن از خانه را داشتند. هیوا با دیدن سیاوش جا خورده بود. آرامش تا سیاوش را دید با عمو گفتن به سمتش دوید. سیاوش مقابلش نشست و او را در آغو*ش گرفت.آرامش را در آغو*ش داشت و نگاهش میخ هیوا مانده بود. هیوا از خانه بیرون آمد و پر حرص در را به هم کوبید. خودش را به آنها رساند دست آرامش را گرفت و از آغو*ش سیاوش بیرونش کشید و بر سر سیاوش غر زد:
- اینجا چیکار می کنی؟
آرامش ترسیده به مادرش چشم دوخت. سیاوش برخاست. وقتی ایستاد نگاه هیوا به سمت بالا کشیده شد و باز بر سرش داد زد:
- گفتم اینجا چیکار می کنی؟
- بابا گفت بیام...
هیوا عصبانی حرفش را برید و باز غرید:
- اگرم بابات گفت تو نباید می اومدی، تو حق نداشتی بیایی اینجا.
سیاوش سر به زیر انداخت و آرام گفت:
- متاسفم هیوا.
و باز هیوا داد زد:
- هیوا خانم، چند بار باید بگم. تو برای من هفت پشت غریبه ای.
سیاوش سری تکان داد:
- من به بابا گفتم، شما نمی خوای من رو ببینی اما اصرار داشت من بیام دنبالت. گفت دلش واسه تون تنگ شده.
- پدر و مادرت هر وقت دلشون برای آرامش تنگ شد قدمشون سر چشم، تشریف بیارن اینجا تا....
با شکسته شدن بغض آرامش و برخاستن گریه اش ، هیوا بقیه ی حرفش را خورد. همان موقع در خانه ی یوسف هم توسط رها باز شد و نگران بیرون آمد اما او هم کمی از دیدن سیاوش جا خورد. سیاوش سلامی داد و عقب ایستاد. رها خودش را به هیوا و آرامش رساند و گفت:
- چی شده هیوا؟ چرا داری داد می زنی؟
هیوا دست آرامش را گرفت و گفت:
- چیز مهمی نیست. من و با دخترم می خواستم برم یه کمی قدم بزنم که دیدم این آقا اومده اینجا.
رها متعجب گفت:
- این آقا؟ یعنی چی هیوا؟ سیاوش عموی آرامش، این برخوردت اصلا درست نیست.
هیوا با زهرخندی دست دخترش را گرفت و به سمت آسانسور کشیدش. وارد آسانسور شد و دکمه را زد. با بسته شدن در آسانسور رها به سمت سیاوش چرخید و گفت:
- موضوع چیه؟
- به بابا گفتم من نیام، اما اصرار کرد حتما من بیام دنبال هیوا و آرامش تا ببرمشون اونجا.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش این حرف را که زد از رها خداحافظی کرد و به سمت پله ها رفت. از ساختمان بیرون که آمد نگاهی چرخاند. هیوا و آرامش در پیاده رو به سمت خیابان می رفتند. سوار ماشین شد و آرام حرکت کرد. به دنبالشان می رفت اما خیلی نزدیک نمی شد که آنها را متوجه خود کند. وقتی به پارک رسیدند وارد پارک شدند. سیاوش هم ماشینش را پارک کرد و به دنبالشان رفت. هیوا و آرامش به محل بازی بچه ها که رسیدند. هیوا نشست و آرامش به سمت وسایل بازی رفت. سیاوش هم کنار درختی ایستاد و همینطور که نگاهشان به آنها بود موبایلش را از جیب بیرون کشید و شماره ی پدرش را گرفت دقایقی طول کشید تا بالاخره پدرش جواب داد:
- الو سیاوش.
- سلام بابا.
- سلام؛ کجایید؟
سیاوش بازوی راستش را به درخت تکیه داد و کمی سرش را خم کرد تا هیوا را بهتر در تیررس نگاهش داشته باشد و در همان حال جواب پدرش را داد:
- هیوا و آرامش اومدن پارک. منم دورا دور مراقبشون هستم.
- یعنی چی؟
- رفتم دم خونه شون، هیوا ناراحت شد. بابا شما که می دونید از من متنفره، چرا خواستید بیام؟
مدتی به سکوت گذشت تا بالاخره یونس گفت:
- هیوا تو گوشت هم زد هیچی نمی گی، فهمیدی؟
- می دونید که نمی گم. اما بهتر نیست جلو چشمش نباشم. شما خودتون به هیوا زنگ بزنید با آرامش بیان اونجا، من میرم واسه خودم یه آپارتمانی می گیرم از اونجا می رم.
یونس مشگوکانه گفت:
- یه آپارتمانی می‌گیری میری، مگه نداری؟
سیاوش که جا خورده بود گفت:
- دارم، یعنی حواسم نبود.
یونس بازپرسانه گفت:
- آپارتمانت رو فروختی؟
- چیزه، میام با هم حرف می زنیم.
یونس لحنش رنگ تهدید گرفت و گفت:
- سیاوش وای به حالت اگر فروخته باشی و پولش به اون زنیکه داده باشی.
سیاوش از دور دید آرامش با دختر بچه ی دیگری روی سرسره دعوایش شد و در حال جر و بحث بودند. با گفتن " بابا تماس می گیرم" تلفن را قطع کرد و به آن سو دوید. هیوا و پدر آن یکی دختر بچه خودشان را کنار سرسره رسانده بودند و در حال آرام کردن بچه هایشان بودند. اما گویا هیوا از کوره در رفته بود و با پدر آن دخترک بحثش بالا گرفته بود. یک زنی هم خودش را رسانده بود. هیوا؛ دخترش را از روی سرسره پایین آورده بود و داشت با آن مرد و زن بحث می کرد.
- شما لازم نیست در مورد تربیت بچه ی من نظر بدی، دختر خودت رو ادب کن که از رفتار باباش معلومه ادب رو از کی یاد گرفته.
اما آن مرد صدایش را بالا برد و گفت:
- بچه ی تو عقده داره که می خواد زور بگه.
- بچه ی من زور نمی گه، این دختر شماست که نوبت رو بلد نیست رعایت کنه.
مادر آن بچه با تندی گفت:
- من حواسم به بچه ها بود این دختر شما بود که داشت جر زنی می کرد.
آرامش به مادرش چسبیده بود و گریه می کرد و آن زن و شوهر همزمان حرف می زدند و هیوا مهلت پیدا نمی کرد جوابشان را بدهد. تا سیاوش رسید عصبانی جلو رفت دست به سی*نه ی آن مرد زد و کمی به عقب هلش داد و بر سرش داد زد:
- هوی یابو، صدات انداختی رو سرت و سر یه زن داد و هوار راه انداختی، فکر کردی بی کس و کاره.
سیاوش که این حرکت را انجام داد آن مرد هم کوتاه نیامد و به سوی او حمله ور شد. دعوای سیاوش و آن مرد بالا گرفت. هر چقدر آن زن و دخترش جیغ و داد می کردند. اما هیوا بی تفاوت ایستاده بود نگاه می کرد. اما آرامش بلند بلند گریه می کرد. عده ای دیگر جمع شدند و آنها را از هم جدا کردند. آن خانواده در حالی که ناسزا می دادند رفتند. آرامش هم به سوی سیاوش دوید و خودش را به او چسباند. سیاوش مقابلش نشست و او را در آغو*ش گرفت و گفت:
- گریه نکن عزیزم، گریه نکن قربونت برم.
آرامش در میان گریه اش گفت:
- عمو اون دختره به بابایم ناسزا داد.
- فدات بشم.
هیوا پا از زمین کند و نزدیکشان آمد. بقیه ی مردم هم از دورشان دور شدند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
سیاوش وقتی آرامش را کمی آرام کرد، او را در آغو*ش گرفت و از روی زمین برخاست. هیوا با چشمان سرد و بی تفاوت نگاهش می کرد. تحمل نگاهش را نداشت که سر به زیر انداخت و گفت:
- چیکار کنم؟ بابام حکم کرد بیام دنبالتون. نه اینکه خودم نخوام بیام؛ نمی خواستم چون تو نمی خواستی. شدم چوب دو سر طلا.
آرامش دستی به صورت سیاوش کشید و گفت:
- عمو بینیت داره خون میاد؟
سیاوش نگاهش را به آرامش داد و گفت:
- عزیزم. اشکال نداره، می رم می شورمش.
- من می دونم شیر آب کجاس؟ از اونطرفی بریم.
و به سوی اشاره کرد. سیاوش با آرامش به آن سو به راه افتاد. در حالی که هیوا با نفرت با نگاهش آنها را دنبال می کرد. بعد بی تفاوت به سوی نیمکتی رفت و نشست و موبایلش را از کیف بیرون کشید و شماره ی یونس را گرفت. خیلی طول نکشید تا بالاخره جواب داد:
- الو سلام دخترم.
- سلام دایی، خوب هستین؟
یونس با مهربانی گفت:
- خوبم عزیزم، بهتری؟
- بد نیستم. دایی چرا سیاوش فرستادید دنبال ما؟ حرف مردم کم نیست واسه م که شما هم می خواهید بهش دامن بزنید.
یونس مکثی کرد و بعد گفت:
- در دروازه رو میشه بست در دهن مردم رو نه، سیاوش عموی آرامش، جزوی از خانواده‌ی ماست همونطور که تو و آرامش هستید. به خاطر حرف مردم که نمی شه از هم دور بشیم. شیدا رو هم خودم پیداش می کنم.
- دایی، به خاطر حرف مردم هم نباشه من خودم دیگه نمی خوام سیاوش رو ببینم.
- ببین هیوا تو خودت هم خوب می دونی سیاوش مقصر نیست، صرفا یه حرفی زده که دهن گشاد شیدا رو ببنده. من خودم اون ویس گوش کردم.
یونس که این حرف را زد، هیوا چشمانش را بست و باز قطره اشکی روی صورتش دوید و صدای یونس را شنید:
- شیدا از قصد همچین بحثی رو با سیاوش راه انداخته و صداش رو ضبط کرده. گویا قبلش هم یه عکس های برای سیامک فرستاده که من سر درنیاوردم ولی یوسف می گفت بابت اون عکس ها به سیامک توضیح دادی و حرفی نبوده. اما من از سیاوش می خوام توضیح بده.
هیوا اشکش را گرفت و گفت:
- چرا از من نمی خواهید توضیح بدم؟
- فقط نمی خوام بیشتر از این اعصابت به هم بریزه. آرامش کجاست؟
- داره بازی می کنه.
- بعد از پارک با سیاوش بیاید اینجا.
هیوا هنوز هم نمی توانست مقابل یونس حرف خودش را بزند همیشه زبانش مقابل دایی اش کوتاه بود و او از این بابت از خودش متنفر بود. خیلی سعی کرد تا بالاخره گفت:
- دایی خونه کلی کار دارم؟
- بعدا به کارات می رسی، دو روزه ندیدمتون.
- شما بیاید خونه ی ما؛ با زن دایی.
- مریم حالش خوب نیست. اذیت نکن دختر. منتظرتونم.
این را گفت و تلفن را قطع کرد. آرامش که دست سیاوش را گرفته بود و توی دست دیگرش یک بستنی قیفی بود به سمت هیوا می آمدند.به هیوا رسیدند. آرامش را روی نیمکت نشاند و خودش هم در کنارش نشست. آرامش با شوق گفت:
- مامان، عمو قول داده شب من رو ببر شهر بازی.
اما هیوا نگاهش مات تاب وسرسره ها و جیغ و داد بچه ها بود. سیاوش مسیر نگاهش را دنبال کرد و گفت:
- البته اگر اجازه بدی.
نگاه شاکی هیوا به سمتش برگشت. سیاهی چشمانش، سبزی چشمان سیاوش را به آتش کشید و زهر کلامش روحش را تلخ کرد.
- این بچه می گه بهش قول دادی، خب اگر من اجازه ندم، قولت چی می شه؟
سیاوش دستی به موهای آرامش که نگاهش بین آن دو در گردش بود کشید و گفت:
- بابت قول بیجای که بهش دادم ازش عذرخواهی می کنم.
و هیوا بی رحمانه گفت:
- من اجازه نمی دم.
و هیوا منتظر نگاهش می کرد تا از آرامش عذرخواهی کند، اما سیاوش فقط نگاهش می کرد. آرامش شاکی گفت:
- مامان جون چرا اجازه نمیدی؛ اگه بابا بود اجازه می داد با عمو برم شهر بازی؟
هیوا با حرص گفت:
- اگه بابات بود خودش تو رو می برد. لزومی هم به لطف غریبه ها نداشتی.
لحنش به قدری تند و طلبکارانه بود که آرامش باز گریه اش گرفت اما این بار آرام تر و سر به زیر گریه می کرد. بستنی اش هم نمی خورد. سیاوش دستی به موهای آرامش کشید و با نگاهش التماس کرد و آرام گفت:
- تو رو خدا، ایندفعه رو اجازه بده. دفعه بعد قبلش با تو هماهنگ می کنم.
هیوا نگاهش را به رو به رو داد و سکوت کرد. سیاوش آنقدر با آرامش حرف زد و قلقلکش داد تا بالاخره او را خنداند. وقتی آرامش بستنی اش را تمام کرد خواست برود بازی کند و سیاوش همراهیش کرد. تمام مدت هیوا نشسته بود و فقط نگاهشان می کرد وقتی بازی آرامش تمام شد به سمت هیوا برگشتند و آرامش گفت:
- مامان جون بریم خونه بابا یونس؟
هیوا شاکی نگاهش را به سیاوش که پشت سرش ایستاده بود داد، سیاوش برای فرار از نگاهش با شیطنت به آسمان نگاه می کرد. هیوا عصبانی برخاست و گفت:
- دیگه بچه ی من رو پر نکن، فهمیدی.
اما گویی رفتار سیاوش تغییر کرده بود که تصمیم گرفته بود با همان شیطنت ها به جنگ با هیوا برود. نگاهش را به هیوا داد و گفت:
- حالا چقدرم که این دختر خودش زبون نداره. یکیه لنگه ی خودت.
هیوا اما عصبی دست آرامش را کشید که آرامش شاکی گفت:
- کندی مامان، دستم رو کندی، آرومتر.
سیاوش به خنده افتاد و گفت:
- الهی بمیرم، خب آرومتر بکش زن. دست برادرزاده م رو کندی.
هیوا به راه افتاد و آرامش را به دنبال خودش می برد. سیاوش هم به دنبالشان دوید و خودش را به آنها رساند و گفت:
- آرومتر.
آرامش با ناله گفت:
- آخ آخ عمو کمکم کن.
هیوا ایستاد و عصبی دست آرامش را پس زد که آرامش گفت:
- چته مامان؟
و به سمت سیاوش برگشت و دست او را گرفت. سیاوش دستش را گرفت و گفت:
- مامانی اوقاتش تلخه بهتره سر به سرش نذاریم.
و به راه افتادند. به ماشین که رسیدند. آرامش روی صندلی جلو نشست و هیوا عقب، سیاوش از آینه نگاهی به او انداخت و ماشین را از جا کند و حرکت کرد. مسیر به حرف های سیاوش و آرامش طی می شد و هیوا ساکت بود. آرامش در را*بطه با هر چیزی که می دید سوالی داشت و سیاوش با حوصله جوابش را می داد وقتی پشت چراغ قرمز توقف کردند آرامش گفت:
- عمو چرا یکی از رنگ های چراغ راهنمایی صورتی نیست؟
سیاوش ابروی بالا برد و گفت:
- نمی دونم.
- یاشار میگه چون مردها صورتی دوست ندارن. مگه باید مردها دوست داشته باشن. خب من خیلی دوست دارم.
سیاوش دستی به ریش هایش کشید و گفت:
- خب سبز و نارنجی و قرمز هم قشنگن که.
آرامش سری تکان داد و گفت:
- نه صورتی قشنگتره. عمو چرا پلیس ها لباسشون سفیده؟
- چون سفید دوست داشتن.
آرامش عاقلانه نگاهش کرد و گفت:
- عمو مگه دوست داشتنیه؟ شما فکر می کنید من از قانون هیچی نمی دونم.
سیاوش صرفا یه حرفی زده بود تا او را از سر باز کند اما وقتی از جواب آرامش، هیوا خندید. سیاوش از آینه نگاهی به او انداخت و خطاب به آرامش گفت:
- ای تو روحت، سفید پوشیدن چون قانون اینجوری تعیین کرده که پلیس های راهنمایی رانندگی سفید بپوشن.
آرامش همینطور که با لبخند نگاهش می کرد گفت:
- بابا می گفت پلیس های راهنمایی باید رنگ روشن بپوشن تا توی شب وقتی نور ماشین ها بهشون می خوره دیده بشن. اگه تیره بپوشن دیده نمی شن و ممکنه ماشین زیرشون بگیره. چون کارشون خیلی پر خطره.
سیاوش که حسابی از جوابش کنف شده بود، نگاهش میخ عددهای چراغ قرمز مانده بود و آرامش همینطور با لبخند نگاهش می کرد. که بالاخره سیاوش با لبخند پهنی نگاهش کرد و گفت:
- خب چیه؟ من نمی دونستم.
آرامش نگاهش را به رو به رو داد و گفت:
- بابایی می گفت وقتی یه چیزی رو نمی دونی بگو نمی دونم. الکی یه جوابی از خودت در نیار.
این حرفش خنده ی بلند هیوا را در آورد. سیاوش که حسابی حرصش گرفته بود گفت:
- این بچه دقیقا چند سالشه؟
آرامش باز گفت:
- چراغ سبز شد عمو.
سیاوش با حرص ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
طول مسیر آرامش و سیاوش یک بند کل‌کل می‌کردند. اما هیوا همچنان ساکت بود. وقتی با ماشین وارد خانه شدند و توقف کردند. آرامش با شوق از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان دوید. سیاوش هم دستش به دستگیره رفت که هیوا صدایش زد:
- آقای یاوری.
سیاوش متعجب به سمت عقب برگشت، تلخ‌خندید و گفت:
- تو بودی گفتی آقای یاوری؟
هیوا با حرص نگاهش را در نگاهش دوخت و گفت:
- از این به بعد اینجوری صداتون می‌کنم، پس خواهشاً هم شما من رو هیوا خانم صدا کنید.
سیاوش این‌دفعه پرحرص‌تر خندید و گفت:
- فامیلیت چیه خانم؟
- یعنی شما نمی‌دونید؟
- نه، صبر کن فکر کنم، یه بار فقط سر عقدت شنیدم کلی مسخره‌ت کردم. خانم...خانم...
هیوا عصبی و پرحرص دستگیره را کشید و از ماشین پیاده شد و در ماشین را محکم به هم کوبید. سیاوش هم پیاده شد و صدایش زد:
- خانم جودکی...نه ...نه این نبود. خانم جورابی...نه اینم نبود.
و همینطور که به دنبال هیوا می‌رفت اسامی مختلفی را می‌گفت، میانه‌ی پله‌ها هیوا عصبانی به سمتش برگشت و سرش داد زد:
- رو اعصاب من راه نرو.
سیاوش که یک پله پایین‌تر ایستاده بود و دقیقاً هم قد او شده بود با همان تندی جوابش را داد:
- اعصابت رو از سر راه جمع کن که کسی روش راه نره.
هیوا بر خلاف تصور سیاوش، عصبانی یقه‌ی تی‌لباس مشکی سیاوش را چنگی زد و به سمت صورتش خم شد. نگاهش را در نگاه سیاوش دوخت و گفت:
- وقتی می‌گم ازت متنفرم، فکر می‌کنی همینطوری حرفی زدم. نه، من با همه‌ی وجودم ازت متنفرم سیاوش. چون تو باعث شدی هیچ وقت فرصت این رو پیدا نکنم که به سیامک بگم تموم حرف‌های برادرش چرند، فرصت نشد بهش بگم درسته که وقتی باهاش ازدواج می‌کردم دوستش نداشتم اما اون‌قدری عاشقش شدم که همه‌ی زندگیم خلاصه می شد تو وجودش. من سیامک رو می‌خوامش.
اشک روی صورتش دوید و یقه‌ی سیاوش را رها کرد. سیاوش سر به زیر انداخت و گفت:
- فکر می‌کنی من حالم خیلی خوبه، از وقتی فهمیدم برادرم به خاطر حرف‌های من عصبانی شده و این بلا سرش اومده. فقط دلم می‌خواد بمیرم. جرات خودکشی رو دارم چون قبلاً این کار رو کردم اما به خاطر پدر و مادرم این کار رو نمی‌کنم.
و دوباره سر بلند کرد و با چشم‌های اشکی به چشمان هیوا چشم دوخت و گفت:
- تو بگو چیکار کنم؟ من حتی تلخی وجود خودم رو نمی‌تونم تحمل کنم و مجبورم که تحمل کنم. همش می‌گم کاش اون‌دفعه که خودکشی کرده بودم نجاتم نمی‌دادن و الان من زیر خاک بودم و سیامک زنده بود.
هیوا مدتی نگاهش در سکوت در نگاه سیاوش چرخید، شاید تند رفته بود اما هر چقدر می‌خواست که فراموش کند اما باز، یاد و خاطرات سیامک به جانش آتش می‌کشید و این تنفر از مسببان مرگش درونش شعله می‌کشید. سیاوش هم نگاهش در آن چهره‌ی که یک روزی عاشقش بود و حالا شاید آن عشق دوباره سر باز کرده بود چرخید. ابروان سیاه و راسته‌ی که انتهای آن کمی شکسته بود چقدر روی چشمان درشت مشکی‌اش خوش نشسته بود. صورتش از قبل کمی پرتر شده بود و بینی جمع و جورش کوچکتر به نظر می‌رسید. هر چند عزاداری و گریه زیر چشمانش را گود انداخته بود و رنگ و رویش را گرفته بود اما گونه‌های برجسته‌اش جبران می‌کرد این ناسوری عزاداری را. ل*ب‌هایش هم خشکیده بود اما خوش حالتی و زیبایش خودش را به رخ می‌کشید.
- کمکم می‌کنی؟
این سوال را هیوا پرسید و سیاوش را به خودش آورد، هیوا کمی صاف‌تر ایستاد و گفت:
- کمکم می‌کنی شیدا رو پیدا کنم؟
- برای چی؟
- معتقد نیستی باید تقاص کاری که با زندگی من کرد پس بده.
چنگی به موهای نامرتبش زد و نهیبی به خودش و بعد گفت:
- به چند نفری توی انگلیس سپردم پیداش کنن. گفتم پیداش کنن و زیر نظر بگیرنش. مراسم چهلم که تموم شد میرم انگلیس...
هیوا اما گفت:
- منم میام، فقط کشتن شیدا یه کمی می‌تونه آرومم کنه.
سیاوش ترسیده بود از این نگاه و حرف هیوا که محکم و با نفرت بیانش می‌کرد. سیاوش فقط سری تکان و هیوا آرام گفت:
- خوبه.
و عقب‌گرد کرد و به سمت ساختمان رفت. ولی سیاوش همانجا لبه‌ی پله ها نشست. نگاهش درون حیاط می‌چرخید و فکرش درگیر بود.
***
وقتی وارد سالن شد، صدای خنده‌ی آرامش و یونس به هوا بود. یونس داشت آرامش را قلقلک می داد و آرامش روی مبل وا رفته بود و از خنده به خود می‌پیچید. هیوا هم در کنار مریم نشسته بود و آن‌ها را نگاه می‌کرد. سیاوش با سلامی به جمعشان اضافه شد. یونس دست از قلقلک دادن آرامش کشید و او را روی پا نشاند و گفت:
- خب بگو ببینم پسر، آپارتمانت رو چیکارش کردی؟
سیاوش باز غافلگیر این سوال ناگهانی پدرش شده بود. نیم‌نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
- فروختم، توی کاری که داشتم ضرر داده بودم.
یونس بی‌رحمانه‌تر سوال بعدیش را پرسید:
- کی اومدی فروختی رفتی که من خبردار نشدم؟
- وکیل گرفته بودم، خودم نیومدم.
یونس عصبانی بر سرش داد زد:
- دروغ نگو سیاوش، خودت اومده بودی.
نگاهش را به زیر انداخت و مجبور شد حقیقت را بگوید:
- با یه نفر شریک شده بودم، همین کاری که گفته بودم داره توی انگلیس جواب میده، اوایل خوب بود اما کم‌کم افتادیم روی دور ضرر. بدیش این بود من سهام بیشتری داشتم ضررش هم بیشتر مال من بود. مجبور شدم بیام ایران زمین و آپارتمانم رو بفروشم. به کسی نگفتم اما یه بار اتفاقی هیوا من رو توی خیابون دید. ازش خواستم کسی نفهمه. اشتباه کردم. دفعات بعد که اومدم به هیوا زنگ زدم تا ببینمش. ازش خواستم وکالت من رو قبول کنه تا بعد از فروختن آپارتمانم پولش رو واسه‌م حواله کنه. اما انگاری شیدا واسه‌م بپا گذاشته بود. دفعه‌ی دومی که هیوا رو دیدم اون عکس‌ها رو از ما گرفته و توی این اوضاع و احوال برای سیامک فرستاده بود و یه مشت اراجیف گفته بود.
سیاوش سکوت کرد. یونس و بقیه هم ساکت بودند. هیوا اما گفت:
- من همه چیز رو به سیامک گفته بودم، در جریان بود. از این موضوع عصبانی نبود.
یونس فقط سری تکان داد و گفت:
- توی ضررهای مالیت شیدا دست داشت؟
سیاوش به تایید سری تکان داد و آرام گفت:
- بعداً فهمیدم با پاتریک توی را*بطه‌ ست.
هیوا ابروی بالا برد و نیشخندی زد. یونس هم خواست سرزنشش کند اما وقتی نگاه ملتمسانه‌ی مریم را دید سکوت اختیار کرد و حرفی نزد. یونس دستی به موهای آرامش کشید و گفت:
- هیوا جان دخترم هو*س دستپخت تو رو کردم.
هیوا سر به زیر انداخت و گفت:
- این چند روزه اصلاً اشپزی نکردم، فقط از رستوران واسه‌مون غذا می‌آوردن.
مریم گفت:
- یونس جان، امروز ناهار رو درست کردن. تا نیم ساعت دیگه هم آماده‌ست.
هیوا که از یک دستور فرمایشی دیگر راحت شده بود نفس راحتی کشید. دیگر علاقه و حال و حوصله‌ی برای آشپزی نداشت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
ساعت چهار بعدازظهر بود. توی اتاق کارش مشغول رسیدگی به کارهایش بود و تلفنی با یکی از کارمندانش صحبت می کرد. آرامش هم این سوی میز روی مبلی نشسته بود و پازل درست می کرد. ضرباتی به در اتاق خورد و سیاوش وارد اتاق شد، آرامش تا او را دید دستانش را بهم کوبید و گفت:
- آخ جون عمو بیا کمکم.
یونس نیم نگاهی به آنها انداخت و لبخندی کمرنگ روی لبش نشست. سیاوش مقابل آرامش نشست و گفت:
- خب بگو ببینم چیکار داری می کنی؟
و کمی با آرامش مشغول درست کردن پازل شد، هر تکه ی که سیاوش پیدا می کرد و می خواست سرجایش بگذارد آرامش سریع از او می گرفت و می گفت اشتباهه بعد خودش همان را همانجا می گذاشت. سیاوش بعد از مدتی به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- دختر تو چقدر جر می زنی، می شینی اینجا تا من پیدا کنم.
آرامش دستانش را به ک*مر زد و به سمت عمویش براق شد و گفت:
- خیلی ببخشید عمو که نصف پازل خودم درست کرده بودم.
سیاوش مستاصل به پدرش نگاه کرد، یونس ابروی بالا انداخت و گفت:
- راست میگه دخترم، دوتکه پازل پیدا کردی ادعا هم داری.
سیاوش دستانش را بالا برد و اعلام تسلیم شدن کرد. آرامش خندید. به سمتش رفت و صورتش را بوسید و توی آغوشش نشست و گفت:
- عمو جون خیلی زشت شدی.
سیاوش با خنده گفت:
- چرا؟
آرامش به ریش های او دست کشید و گفت:
- این چیزا بهت نمیاد.
تا این را گفت یونس بلند و بی پروا خندید. سیاوش هم با خنده گفت:
- دختر این چیزا اسمش ریش.
آرامش ریز خندید و با خنده هایش باز یونس و سیاوش خندیدند. یونس بعد از مدتی گفت:
- آرامشم میری پیش مامان مریم. من با عمو سیاوش حرف دارم.
آرامش سری تکان داد، سیاوش او را روی زمین گذاشت و بعد از اینکه آرامش اتاق را ترک کرد یونس بی مقدمه گفت:
- چرا به من نگفتی که دوستش داشتی؟
سیاوش که نگاهش به دنبال آرامش به سوی در اتاق رفته بود به سمت پدرش برگشت و متعجب گفت:
- چی؟
یونس از جا برخاست و همینطور که سیگاری را از توی جعبه سیگارش برمی داشت گفت:
- در مورد شش سال قبل صحبت میکنم، به جای هر کاری باید می اومدی با من حرف می زدی.
سیاوش متوجه منظور یونس شد و نگاهش را به پازل تکمیل شده ی روی میز دوخت. درون فکرش به دنبال جوابی می گشت که باز یونس گفت:
- فقط به خاطر اینکه سیامک اینکار رو کردی؟
سیاوش بدون اینکه سر بلند کند گفت:
- تصمیم اشتباهی نبود. نتیجه ی خوبی داشت اگر حماقتم خرابش نمی کردم و برادر جوونم رو نمی فرستادم سی*نه ی قبرستون.
- تو خودت رو مقصر مرگ سیامک می دونی؟
سیاوش سربلند، اشک درون چشمانش دو دو می زد، سری تکان داد و پلک زد و اشک روی صورتش غلطید. یونس هم آهی کشید و دستی به صورت و پشت گردنش کشید. بغضش را خورد و گفت:
- ولی حقیقت اینه که اینطور نیست. تنها اشتباه تو این بود که به شیدا برای اشتباه بزرگتر فرصت دادی، البته من از حسن نیت و قلب تو خبر دارم پسرم. شیدا اگه غلطی کرده تاوانش هم میده.
سیاوش نگران کمی فکر کرد و بعد گفت:
- بابا، هیوا می خواد انتقام بگیره، از من می خواست کمکش کنم شیدا رو پیدا کنه. حرف از کشتن شیدا می زد. می گفت فقط اینطوری آروم می شه.
- الان داغه، یه حرفی می زنه، تو ذات این دختر نیست این حرفها.
سیاوش با گفتن امیدوارم سر به زیر انداخت. یونس مکثی کرد و بعد گفت:
- فردا برو شرکت سیامک، برنامه های شرکتش روی هواست، یوسف هم نمی رسه به همه ی کارها. با وکیلش صحبت کردم. قیم قانونی آرامش الان من هستم، سهام شرکتش به نام آرامش منتقل می شه اما من به عنوان قیم آرامش بهت وکالت میدم مدیریت شرکتش انجام بده. هیوا خودش از پس رستوران برمیاد. الان هم که نیست رها کارهاش رو انجام می ده اما نمی خوام شرکت سیامک بخوابه، توی این شش سال خیلی واسه کارش زحمت کشید.
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- بهتر نیست از هیوا بپرسید، شاید دوست نداشته باشه من توی شرکت سیامک مشغول بشم.
یونس پکی به سیگارش زد و بعد گفت:
- از این بابت نگران نباش، هیوا حرفی نمی زنه.
- ولی بهتره بازم ازش بپرسید.
یونس سیگار نیمه تمامش را داخل زیرسیگاری خاموش کرد و گفت:
- باشه، اما می خوام از هم دور نشیم. کنار هم باشیم.
سیاوش گنگ نگاهش کرد و فقط سری تکان داد. یونس از جا برخاست و به سمت میز رفت، کارتی از روی میز برداشت به سمت سیاوش گرفت و گفت:
- با آقای دانیالی تماس بگیر، معاون و شریک سیامک توی شرکت. نمی خوام فکر کنه الان که سیامک نیست اون همه کاره ست. توی مراسم بود دیدیش؟
- آره، همون که قد بلند بود و ریش پرفسوری داشت.
یونس سری تکان داد و گفت:
- قبل از اینکه بری شرکت برو پیش آقای حسنی، وکالت نامه رو تنظیم کرده، با وکالت نامه برو پیشش که زبونش کوتاه بشه.
سیاوش از جا برخاست و کارت را گرفت. با شنیدن صدای احوالپرسی های از بیرون با هم بیرون رفتند. جیران و آرزو آمده بودند. سیاوش و یونس هم به جمعشان اضافه شد. جیران برای دیدن هیوا و آرامش آمده بود و آمدنشان کمی حال و هوایشان را عوض کرد. آرزو حسابی با آرامش رفیق بود و با داشتن اختلاف سنی زیاد با هم دوستان خوبی بودند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
***
سر میز صبحانه بودند. به خواست یونس مجبور شده بود به ماندن. سر میز نگاهش را به یونس داد و گفت:
- دایی جون، من با اجازه تون امروز می خوام یه سر بزنم به رستوران.
یونس سری تکان داد و گفت:
- کار خوبی می کنی دخترم، سیاوش داره می ره دفتر آقای حسنی، تو مسیرش تو رو هم می رسونه.
هیوا متعجب سر بلند کرد و بعد گفت:
- ممنون دایی با تاکسی می رم.
سیاوش نگاهش به فنجان چای اش بود سر بلند نکرد.
نگاهی بین یونس و مریم رد و بدل شد و باز یونس گفت:
- به چشم تاکسی بهش نگاه کن، کرایه ش رو هم بده.
هیوا عصبی فنجان چایش را پس زد و گفت:
- ترجیح می دم با تاکسی برم دایی.
یونس لحظاتی نگاهش کرد و بعد گفت:
- باشه، چرا عصبانی میشی دخترم؟
سیاوش ناراحت برخاست و بیرون رفت. هیوا نگاهش را گرفت، بغضش را فرو داد. مریم آرام و با بغض گفت:
- هیوا جان، انقدر سخت نگیر، به خدا نبودن سیامک خیلی سخته. خدا می دونه و دل سیاوشم. اون که نمی خواسته برادرش رو از دست بده.
هیوا نگاهش را به مریم داد و گفت:
- زن دایی، خودتون شنیدید فامیل چه حرفهای در موردم می زدن.
مریم اشکش را گرفت و گفت:
- این ها فامیل های من بودن، کسایی که می خواستن سیامک رو تور کنن اما نتونستن. کسایی که خوشحالن از مرگ بچه م، کسایی که شاید بدتر از شیدا باشن. اما عزیزم تو یه کاری نکن خوشحال تر بشن.
و از جا برخاست و سالن را ترک کرد. هیوا سر به زیر داشت و آرام اشک می ریخت که یونس لیوان شیر را مقابلش گذاشت و گفت:
- گریه نکن دخترم، می‌دونم شرایط سختیه، اما برای همه مون همینطوره. باید بپذیریم این شرایط. صبحونه ت رو بخور و تا آرامش بیدار نشده برید. وگرنه آویزونت می شه باهات میاد.
هیوا جرعه ای از شیر را نوشید و به اتاق خودش رفت. یونس هم برخاست و از سالن بیرون رفت. سیاوش لبه ی پلکان ایستاده بود و سیگار می کشید که یونس نزدیکش شد و محکم پس گردنی بهش زد و سرش داد زد:
- کره خر خجالت نمی کشی سیگار می کشی.
سیاوش سر به زیر انداخت و دستش را با سیگارش پشت سر برد و گفت:
-معذرت می خوام.
-برو لباس بپوش تا رستوران برسونش.
سیاوش مستاصل به پدرش نگاه کرد.
- آخه...
یونس باز با اخمی سرش غر زد:
- آخه و کوفت. برو ببینم.
سیاوش سری تکان داد و به سمت داخل به راه افتاد.
***
پشت فرمان ماشین منتظر بود که در عقب باز شد و هیوا روی صندلی عقب جا گرفت. گچ دستش حسابی اذیتش می کرد و او را کلافه کرده بود. تا نشست با اعتراض گفت:
- مرده شور ببرن.
سیاوش از آینه نگاهش کرد و گفت:
- من رو.
هیوا عصبانی غر زد:
- نخیر این گچ بی صاحاب دستم رو.
سیاوش آهانی گفت و ماشین را روشن کرد و از خانه بیرون رفت. یک کت و شلوار شیک به تن داشت و حسابی به سر و وضع خود رسیده بود. هیوا نگاهش به بیرون بود و به سکوت طی می شد که سیاوش این سکوت را شکست و گفت:
- می گم می دونی بابا از من خواسته که برم شرکت سیامک؟
با ترس و اضطراب این سوال را پرسید که هیوا بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- می دونم.
سیاوش نفس راحتی کشید و گفت:
- یه وقت فکر نکنی خودم خواستم کار سیامک رو دست بگیرم، به خدا بابا ازم خواست.
هیوا باز نیم نگاهی به او انداخت. این همه مظلومیت به سیاوش نمی آمد. نیشخندی به لبش نشست و گفت:
- یه طوری حرف می زنی که اصلا بهت نمیاد.
سیاوش با لبخندی گفت:
- بگم ازت می ترسم باور می کنی؟
- نه.
سیاوش خندید و هیوا گفت:
- برای چی می خندی؟
- نمی دونم، خنده م گرفت. یعنی هیوا واقعا از من متنفری.
هیوا باز تند بر سرش داد زد:
- هیوا خانم.
سیاوش هم با حرص و مسخرگی گفت:
- خانم جورابان.
و باز خندید که هیوا حرصی زیر ل*ب غرید:
- زهرمار.
سیاوش اما با شیطنت گفت:
- دیشب سه ساعت فکر کردم تا فامیلیت یادم اومد. خانم جورابان.
هیوا جوابی نداد و سیاوش باز گفت:
- می گم خانم جورابان تا چه ساعتی رستوران تشریف دارید، برگشتنی بیام دنبالتون.
اما هیوا باز جوابش را نداد و سیاوش دوباره گفت:
- خانم جورابان شماره تماسم رو دارید اگه کارتون زود تموم شد تماس بگیرید بیام دنبالتون.
هیوا عصبانی مشتی به کنار در کوبید و داد زد:
- سر به سرم نذار مردک، حوصله ت رو ندارم.
سیاوش از آینه نیم نگاهی به او انداخت و سکوت اختیار کرد. این سکوت تا رسیدن به رستوران ادامه داشت. وقتی مقابل رستوران توقف کرد. هیوا بدون هیچ حرفی پیاده شد و داشت می رفت که سیاوش شیشه را پایین داد و با صدای بلند خطاب به او گفت:
- خانم جورابان، ساعت دو میام دنبالت.
و تا هیوا به سمتش برگشت تا فحشی دهد، صدای تیکاف لاسیتک ماشین سیاوش برخاست و با سرعت از آنجا دور شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
یک رستوان نه چندان بزرگ اما با معماری و طراحی شیک که در وهله ی اول هر کسی را مجذوب نما و طراحی بیرونیش می کرد. به در که رسید دربارن اتو کشیده ی که کنار در ایستاده بود سریع در را باز کرد و گفت:
- سلام خانم، خوش اومدید. بهترید؟
نگاهش را به آن مرد میانسال داد و مهربان جوابش را داد و بعد وارد رستوران شد. هنوز تا ظهر و صرف ناهار خیلی مانده بود ولی تک و توک میزها پر شده بود. به سمت قسمت مدیریت رفت. تقه ی به در زد که صدای رها را شنید. وارد که شد رها با دیدنش متعجب گفت:
- هیوا تویی؟
جلو رفت و ضمن نشستن روی مبلی گفت:
- حوصله‌ی توی خونه موندن رو نداشتم.
رها میز را دور زد و مقابلش نشست و گفت:
-خوب کردی اومدی، بهتری؟ نباید بری دکتر؟
-نه؛ یعنی حوصله ندارم.
-باید از یوسف بخوام تو رو ببره.
هیوا کلافه سری تکان داد و عصبی گفت:
- دست بردار رها؛ اومدم اینجا یه کمی حالم عوض بشه. مدام می خوای ادای آدمای نگران رو دربیاری.
و بالافاصله از جا برخاست و به سمت در رفت؛ رها به دنبالش دوید و سد راهش شد و گفت:
- خیل خب غلط کردم؛ من که حرفی نزدم. برو بشین.
هیوا مصطرب و غم زده گفت:
- برو کنار؛ اومدم توی دفتر حالم بدتر شد. همش سیامک جلو چشمم میاد. یاد اونروزی میفتم که اینجا رو افتتاح کرده بودیم.
و باز اشک روی صورتش دوید. رها توی آغو*ش گرفتش و گفت:
- الهی قربونت برم. می خواهی بریم قدم بزنیم.
هیوا سری تکان داد و رها هم سریع کیفش را برداشت و با هم از رستوران بیرون آمدند. در پیاده رو ساکت و آرام قدم می زدند. رها می ترسید حرفی بزند و دوباره هیوا را به هم بریزد. هیوا مقابل مغازه ی ایستاد. یک مغازه ی پوشاک فروشی مردانه بود. رها هم نزدیکش ایستاد و گفت:
- هیوا.
نگاه هیوا به سمتش برگشت و گفت:
- رها می شه تنهام بذاری. می خوام با سیامک قدم بزنم.
و سر به زیر انداخت. رها نگران دست به بازوی سالمش گذاشت و گفت:
-الهی قربونت برم. نگرانتم.
-طوریم نیست. برو.
و تنها به راه افتاد. رها نرفت فقط سعی کرد دورتر از او به دنبالش برود. هیوا بعد از مدتی قدم زدن به سمت خیابان رفت و تاکسی گرفت. تا رها خواست خودش را برساند و تاکسی بگیرد او را گم کرد. هیوا سوار یک تاکسی خطی شده بود که یک مرد جلو و یک مرد هم عقب نشسته بودند. کمی جلوتر مردی که عقب نشسته بود پیاده شد و کمی جلوتر دوباره تاکسی توقف کرد و دوباره مردی دیگر صندلی عقب در کنار هیوا نشست. آن مرد تا توی تاکسی نشست خطاب به هیوا گفت:
- سلام هیوا خانوم، خوب هستین؟
نگاهش به سمت صاحب صدا چرخید. سعید بود پسر خاله ی سیامک، پسر خاله ی که همسن و سال شوهرش بود. جواب سلام و احوالپرسیش را که داد سعید باز گفت:
-رستوران بودید؟
-بله رفته بودم یه سر بزنم. شما با تاکسی اینور اونور می رید؟
سعید با لبخندی گفت:
- وقتی یه خواهر لوس داشته باشی مجبوری ماشینت رو بهش قرض بدی اونم می بره می زنه ناکار می کنه.
هیوا نگران گفت:
- ستاره، تصادف کرده؟
سعید با لبخند سری تکان داد و گفت:
- خودش سالمه، فقط ماشین من جلو بندیش داغون شده.
هیوا آهی کشید و نگاهش را به زیر انداخت و گفت:
- کاش همه ی تصادف ها به خسارت مالی ختم می شد.
و اشکش روی کیفش چکید. سعید هم از گریه اش ناراحت شد و آرام گفت:
- متاسفم. خدا رحمت سیامک رو، زود از دستش دادیم.
هیوا فقط سری تکان داد و اشکش را گرفت. وقتی تاکسی برای سوار کردن مسافری دیگر توقف کرد، سعید مجبور شد کمی بیشتر به سوی هیوا بنشیند تا مسافر دیگر سوار شود . هیوا هم خودش را بیشتر جمع کرد و به در چسبید. سعید نیم نگاهی به او انداخت و آرام گفت:
-خونه ی خاله مریم تشریف می برید؟
-می رم خونه خودم، ماشین بردارم برم بهشت زهرا.
سعید از شنیدن این موضوع نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- این وقت روز و وسط هفته. تنها با این وضعیت دستتون پشت فرمون هم می خواهید بنشینید.
هیوا نفسی گرفت و گفت:
-ماشینم دنده اتومات.
-باشه، توی این خلوتی وسط هفته درست نیست تنها برید.
هیوا پرحرص نگاهش را به چشمان سعید داد و گفت:
- شما هم نگران من هستید که اتفاقی واسه م بیفته؟
سعید هم بی پروا سری تکان داد و گفت:
- نباید نگران باشم. بالاخره هر چی باشه فامیل هستیم.
هیوا نگاهش را به بیرون داد و بی غرض گفت:
- خب می تونید با من بیاید مراقبم باشید، زحمت رانندگی هم بکشید.
سعید هم گویا از خدا خواسته گفت:
- با کمال میل.
هیوا متعجب به سویش برگشت و نگاهش را در چشمان سعید ریخت. سعید ابروی سوخته سمت چپ صورتش را بالا برد و گفت:
- یادتونه سه سال قبل توی مراسم سیزده به در که همه ی فامیل با هم رفته بودیم باغ آقا یونس سمت کرج چی گفتید؟
هیوا کمی فکر کرد و بعد به تایید سری تکان داد. وقتی هیوا از راننده خواست توقف کند؛ سعید کرایه را پرداخت کرد و با او پیاده شد. هیوا متعجب گفت:
- شما واقعا می خواهید با من بیاید آقا سعید؟
سعید که مقابلش ایستاده بود سری تکان داد و گفت:
- اگه شما خوشتون نمیاد من همراهیتون کنم. بهتره با یه نفر دیگه برید اما خب وسط هفته و با این وضعیت دستتون بخواهید رانندگی کنید اصلا به صلاح نیست.
هیوا نفسش را پر حرص بیرون داد و گفت:
- شما هم شبیه پسر خاله هاتون هستید.
و سعید با لبخند گفت:
- همین حرف رو سه سال قبل توی سیزده به در گفتید.
هیوا به راه افتاد و سعید با او همراه شد و گفت:
- سیاوش چطوره؟ بهتره؟
هیوا شاکی و تند به سمتش برگشت گفت:
- چرا فکر می کنید من باید از سیاوش خبر داشته باشم؟
سعید پس رفت و گفت:
- عذر می خوام فقط احوال پرسیدم.
هیوا دوباره به راه افتاد و گفت:
- حتمی شما هم مثل بقیه ی فامیل فکر می کنید؛ آره؟
سعید منظور حرفش را گرفته بود چون در این مورد مادر او هم حرف های زده بود اما خودش را به ندانستن زد و گفت:
- بقیه ی فامیل مگه چی فکر می کنن؟
هیوا نیشخندی تحویلش داد و گفت:
- من احمق فرض کردید آقا سعید؟
مدتی به سکوت طی شد و سعید گفت:
- خب یه حرفایی می زنن.
و هیوا با گریه گفت:
-هنوز چهلم شوهرم نرسیده. به نظرت من انقدر پستم. چی فکر کردن در مورد من؟
-هیوا خانوم؛ مردم حرف مفت زیاد می زنن. بزرگی و خانمی شما برای همه ی فامیل اثبات شده است. این حرف های صد من یه غاز هم نمی تونه شخصیت بزرگ شما رو خدشه دار کنه.
هیوا دسته ی کیفش را روی ساعد انداخت و اشکش را گرفت و گفت:
- ممنونم، اما گذر زمان ثابت می کنه که این احتمالات مضخرف فامیل تا چه حد احمقانه ست و قرار نیست به واقعیت تبدیل بشه.
این حرف هیوا دلخوشی برای سعید بود. لبخندی نامحسوس به لبش نشست. به آپارتمان رسیدند و وارد پارکینگ شدند. هیوا کیفش را روی کاپوت ماشینش قرار داد و یک دستی به دنبال سوییچ ماشینش می گشت که در انبوه وسایل داخل کیف نمی توانست پیدایش کند. سعید جلو رفت و گفت:
-می تونم کمکتون کنم؟
-لطفا سوییچ رو پیدا کنید.
سعید بااجازه ی گفت و مشغول گشتن داخل کیف دستی هیوا شد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
بالاخره سوییچ را از زیر وسایل ریز و درشتی که داخل کیف بود پیدا کرد و نفس راحتی کشید و با شیطنت گفت:
- ماموریت سختی بود.
نگاهش به سمت هیوا چرخید، با حرص پنهانی نگاهش می کرد. سعید از این نگاه جا خورد و با لبخندی که سعی می کرد مهارش کند گفت:
- معذرت می خوام، آخه خیلی شلوغ بود.
هیوا پر حرص کیفش را از روی کاپوت ماشین کشید و گفت:
- ببینید آقا سعید، نمی‌خوام واقعا به شما زحمتی بدم. اگه سختتونه... .
سعید حرفش را برید و گفت:
- انگاری خودم پیشنهاد دادم‌ها. ولی انگاری شما سختتونه که من باهاتون بیام.
هیوا بدون هیچ حرفی در عقب را باز کرد و صندلی عقب جا گرفت و خودش را وسط صندلی کشاند. سعید هم ابروی بالا برد و پشت ر*ل نشست و گفت:
-ممنونم خانم که من رو قابل دونستید.
-خواهش می کنم، من از شما ممنونم.
سعید ماشین را روشن کرد و از پارکینگ خارج شد. وارد خیابان که شد سراغ آرامش را گرفت.
-راستی آرامش کجاست؟
-خونه‌ی دایی یونس، پیش مادرجون.
-خوبه؟ تونسته که با این موضوع کنار بیاد؟
هیوا نیم نگاهی به او انداخت و جوابش را داد:
- کم و بیش کنار اومده، اما زمان می‌بره.
سعید آهی کشید و بعد گفت:
-دوسال پیش توی یکی از ماموریت هامون یکی از همکارامون رو از دست دادیم، یه دختر داشت همسن و سال الان آرامش بود. دختره دیگه، بابایه. وقتی رفته بودیم برای عرض تسلیت خیلی دردآور بود. هیچ کدوم نمی تونستیم آرومش کنیم، خودش رو می زد، ماها رو می زد و فقط پدرش رو می خواست.
-الان با نبودن پدرش چطوری کنار اومده؟
-گاهی اوقات میاد ایستگاه آتش نشانی، از این شیرینی های خونگی درست می کنه برای همکارای پدرش میاره. می گه وقتی بزرگ شدم می خوام آتش نشان بشم.
مشغول صحبت در مورد این موضوع بودند؛ هیوا گوشی اش را از کیف بیرون کشید. موبایلش سایلنت بود و تماس های زیادی از رها و سیاوش داشت. پوزخندی روی لبش نشست. سعید از آینه نیم نگاهی به عقب انداخت و گفت:
-خانواده می دونن دارید می رید بهشت زهرا، بهتر نیست بهشون اطلاع بدید.
-متنفرم از اینکه دیگران مدام نگرانم باشن.
سعید با لبخندی کنار ابرویش را خاراند و گفت:
- من هم؟
هیوا هم بالاخره لبخند به لبش نشست و گفت:
-بله.
-ممنون.
***
با زنگ خو*ردن دوباره ی موبایل هیوا، نگاهی به گوشی توی دستش انداخت. اسم سیاوش روی صفحه نقش بسته شده بود که عصبانی جوابش را داد:
- بله، امری باشه؟
سیاوش با ترس و اضطراب گفت:
-هیوا، چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
-دلم نخواست، شما چرا مزاحم من می شید؟
سیاوش این بار عصبانی گفت:
- من سیاوشم، مزاحم نیستم هیوا، من برادر سیامکم. چرا با من اینطوری حرف می زنی؟ بسه دیگه، غلط اضافه‌ی من اون حرفها بود قبول دارم اما فکر می‌کنی می دونستم اون زنیکه چه خیالی توی سرش داره.
هیوا لحظاتی چشمانش را بست و نفس نفس می زد. سعید کاملا او را زیر نظر داشت. کمی سکوت کرده بود تا به خودش مسلط شود. این سکوت طولانی شد و سیاوش هم آرام تر گفت:
- هیوا کجایی؟ رها زنگ زده که با حال ناخوش از رستوران زدی بیرون.
هیوا آرام در جوابش گفت:
- خوبم؛ طوریم نیست. دو سه ساعت دیگه میام خونه.
این را گفت و تلفن را قطع و خاموش کرد. دلش گریه می خواست اما با حضور سعید کمی معذب بود. سعید هم ساکت بود. این سکوت تا نزدیکی بهشت زهرا ادامه داشت تا وقتی هیوا گفت:
- می شه نزدیک اون بچه‌ها که گل می‌فروشن نگه دارید.
تا سعید توقف کرد. سه پسر بچه خودشان را برای فروختن گل ها و شیشه های گلاب کنار پنجره ی ماشین رساندند. هیوا شیشه را پایین داد و از هر سه نفرشان هم گل خرید و هم گلاب و به هر کدام تراول درشتی داد. سعید دوباره حرکت کرد، نزدیک به محل دفن سیامک که می رسیدند با دیدن ماشین یونس گفت:
- آقا یونس اینجا هستن؟
هیوا سر بلند کرد و با دیدن ماشین گفت:
- ماشین دایی یونس، اما فکر می‌کنم سیاوش اینجا باشه. می شه رد بشید، توقف نکنید. برید یه جا دیگه واستید تا اون بره.
سعید از آینه نگاهش کرد. می خواست دلیلش را بداند اما خودش هم نمی خواست سیاوش او را با هیوا ببیند. می دانست سیاوش برای او یک رقیب است و دلش نمی‌خواست فعلا حضور او را احساس کند.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • ایول
واکنش‌ها[ی پسندها]: Sara
بالا پایین