• کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
hs1n_negar_20201208_210242.png



خلاصه: مردی که برای تسکین سرخوردگی‌ها، به دنبال آروزهایش رفته است؛ خانواده‌اش را رها کرده و با زنی دیگر زندگیش را ساخته است. اما ناکام و شکست‌خورده گرفتار می‌شود. پسر بزرگش، داوود به یاریش می‌آید و او نیز در مشکلاتی که پدر خمیرمایه‌ی آن‌ها را زده، درگیر می‌شود. در این بین، عشقی ممنوعه شکل می‌گیرد و بیش از پیش داوود قصه را به چالش می‌کشاند. داوود که مبارزه و صبر را یاد گرفته است، می‌خواهد با حلاجی مشکلات از میان تار و پود آن، آرامش و عشق را به دست بیاورد.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Sara

کاربر رمان فور
کاربر رمان فور
سطح
4
 
ارسالات
9,789
پسندها
17,977
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
4
به نام آفریننده‌ی قلم و قلم‌دار
هر کس می تواند قلمی را بین انگشتانش بفشارد و فرمانش دهد که بنگارد و هر آنچه را از مخیله صاحب انگشت تراوش می کند، بنویسد. قلم، تخریب می کند. می سازد. واقعیت‌ها را آشکار می‌کند. آشکارها را نهان می‌کند. به واقع قلم، معجزه‌ای جاودان است.
نویسنده‌ی عزیز از اینکه انجمن ناول فور را جهت نگاشتن آثار خویش انتخاب نموده و به ما اعتماد کردید سپاس گزاریم.

جهت اطلاع بیشتر از قوانین، به تاپیک زیر مراجعه فرمایید


در صورتی که علاقه دارید رمان شما نقد شود به تاپیک زیل مراجعه، و با توجه به قوانین درخواست خویش را اعلام کنید.
اطلاعیه - تاپیک جامع درخواست نقد ابتدایی رمان | انجمن رمان فور
نقد تخریب نیست، بلکه عیوب ریز و درشت را برایتان آشکار می‌سازد و راه را برایتان هموارتر می‌سازد.

پس از ارسال پانزده پست از رمان خویش، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست تگ دهید تا سطح روند رمان شما توسط مدیران و منتقدان عزیز مشخص شود.

پس از گذشت ده پست از رمانتان می‌توانید در تاپیک زیل درخواست جلد دهید.

در صورت داشتن هر گونه سوال به تاپیک زیل مراجعه فرمایید:
پس از پایان یافتن رمانتان، در تاپیک زیر اعلام کنید

چیزی که نمی تواند گفته شود نوشته می شود؛ زیرا که نویسندگی عملی خاموش است...
اقدامی از سر تا دست!
با آرزوی موفقیت‌های روز افزون برای شما
• کادر مدیریت تالار کتاب •


 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
«به نام خدا»
مقدمه:
گاه مشکلات معمولی زندگی می‌تواند چنان دردسرساز باشد که زندگی یک عده را تحت شعاع قرار دهد. این برخورد ما با این مشکلات است که سرنوشت ما را تعیین می‌کند؛ فقط باید بدانیم چه زمان برای زندگی بجنگیم و چه زمان صبر پیشه کنیم!

«فصل اول»
از وقتی تلفن زنگ زده بود، سه دختر و نوه‌هایش اطرافش نشسته بودند و چشم به دهان او دوخته بودند. زن هر کلمه‌ای که می‌گفت و می‌شنید، ناراحتی بر چهره‌اش می‌نشست. وقتی گوشی را گذاشت، اشک چشمانش را خیس کرده بود. معصومه دختربزرگش بلافاصله گفت:
- چی شده مامان؟ کی زنگ زده بود؟
نگاهش روی تک‌ تک دخترهایش چرخید و بغضش شکسته شد. محبوبه دختر دومش که مقابل نشسته بود، دستان مادرش را گرفت و گفت:
- جون به لبمون کردی مامان! خب بگو چی شده؟
زن سری تکان داد، با گریه و آهی که کشید گفت:
- نمی‌دونم چیکار کردم که حقم همچین مردی شد!
منصوره دختر کوچک‌‌تر خانواده، بازوی مادرش را گرفت او را تکانی داد و گفت:
- حرف بزن قربونت برم! داری دقمون میدی خب... بابا طوریش شده؟
زن اشک‌هایش را گرفت، نفسی تازه کرد و گفت:
- اصلاً حقشه! به ما چه مربوط؟ خوشی‌هاش واسه هر کی بوده تا حالا بدبختی‌هاش هم واسه اون باشه!
معصومه: مامان مردیم! یک کلام بگو چی شده؟
زن در حالی که از جا بر می‌خاست و می‌رفت، گفت:
- چی می‌خواستید بشه؟ باباتون افتاده زندان!
هر سه دخترها با هم گفتن:
- زندان؟!
معصومه اشکش جاری شد، به دنبال مادرش به راه افتاد و گفت:
- برای چی؟ به چه جرمی؟ کی بود زنگ زده بود؟
محبوبه آرام به پسرک دوازده ساله‌اش گفت:
- برو دایی داوودت رو خبر کن بیاد.
پسرک سری تکان داد و به سمت خروجی دوید. پروین مادر بچه‌ها پشت دار قالی نشست و مشغول بافتن شد. منصوره در کنارش نشست و گفت:
- کی بود زنگ زده بود؟
پروین: کی می‌خواستید باشه؟ زن باباتون بود؛ جمیله خانم تهرونی! الهی جز جگر بزنه زنیکه‌ی... استغفرالله! خدا ازت نگذره! شوهرم رو ازم گرفت؛ حالا که بدبختش کرده و انداختش زندان، زنگ زده میگه شوهرت افتاده زندان! کارش گیره بیا یک کاری واسش بکن! حالا که گرفتار شده، شده شوهر من! اون‌ موقع که جیبش پر پول بود، شوهر اون بود.
محبوبه که در طرف دیگرش نشسته بود، گفت:
- به چه جرمی زندان افتاده؟
پروین: نمی‌دونم! نپرسیدم فقط گفت کارش گیره، بدجور هم گیره. میگه داوود رو بفرستم بره واسه باباش سند گرو بذاره خیال کرده زنیکه‌ی ناسزا‌!
معصومه که در طرف دیگر قالی نشسته بود، به تارهای قالی چنگ زد و گفت:
- ولی باید بریم! اگر بابا توی دردسر افتاده باید کمکش کنیم.
پروین با کاردی که دستش بود، روی دست معصومه زد و گفت:
- الحق که دختر اون مرد هستید؛ همه تون بی‌چشم و رویید!
معصومه که دستش زخم شده بود، با چشمانی خیس به زخم دستش نگاه می‌کرد. دختر احساساتی بود و با هر اتفاقی اشکش روان بود. محبوبه با حرص از جا برخاست و گفت:
- این‌طوری که نمیشه، الان زنگ می‌زنم ببینم برای چی افتاده زندان.
و داشت به سمت تلفن می‌‌رفت که پروین پشت سرش دوید و بازویش را گرفت. کارد قالی بافیش را به سمت چشمان محبوبه گرفت و گفت:
- اون چشم‌هات رو از کاسه در میارم اگر بهش زنگ بزنی!
محبوبه با انگشت نوک کارد را عقب برد و گفت:
- ولی این‌طوری که نمیشه مامان؛ اون مرد هر طوری که هست پدرمونه. قبول دارم بی‌معرفت و بی‌مهر بوده، ولی بازم بابامونه. دو ماه دیگه عروسی منصور‌ست؛ اگر بابا نباشه مردم کلی حرف در میارن.
پروین:
- حرف در بیارن! نه این‌که تا الان پشت سر این خانواده حرف نبوده!
معصومه خودش را به مادر و محبوبه که وسط اتاق ایستاده بودند، رساند و گفت:
- مامان! تو رو خدا بذارید زنگ بزنه، بیشتر از این باید از خانواده‌ی شوهرم حرف بشنوم؟
پروین به جانب معصومه چرخید و گفت:
- مرده‌شور من رو ببرن با این دختر بزرگ کردنم! وقتی یکی میگن، دوتا بذار روش و بهشون بگو! همچین خانواده‌ی شوهرت طیب و طاهر نیستن که زبون درازی هم می‌کنن و به تو زخم زبون می‌زنن، با اون پسر کوتوله‌ی خپلشون که انداختن به ما!
منصوره با این حرف زد زیر خنده. معصومه همین‌طور که بهش چشم غره می‌رفت، خطاب به مادرش گفت:
- مامان این‌طوری نگو! سهراب فقط یکم چاقه.
این دفعه محبوبه هم به همراه منصوره خندید. پروین به هر سه نفرشان چشم‌غره رفت و خواست به سمت در خروجی برود که دختر شش ساله‌ی محبوبه، مبینا را ندید که جلوی پایش ایستاده بود و به او برخورد و چند بار تلو تلو خورد تا توانست تعادل خودش را حفظ کند و با حرص و عصبانیت گفت:
- محبوبه! جمع کن این بچت رو که همش توی دست و پاست!
و در را باز کرد که به حیاط برود، اما باز مکثی کرد؛ به سمت دخترهایش چرخید و گفت:
- خوب گوش کنید ببینید چی میگم! اگر از این موضوعات یکیتون به داوود حرفی بزنه، من می‌دونم و اون! فهمیدید چی گفتم؟ فقط بفهمم یکیتون به داوود حرفی زده، شیرم رو حلالش نمی‌کنم!
دختر چهارده ساله‌ی معصومه، باران آرام گفت:
- به من که شیر نداده!
پروین اما شنید و گفت:
- تو آتیش‌پاره هم اگر حرف بزنی، من می‌دونم و تو! زبون دراز، عین اون بابای... استغفرالله!
محبوبه:
- ولی مامان‌جون، بالاخره که می‌فهمه!
پروین نگاهی به دور و برش انداخت و گفت:
- این آتیش به جون گرفته کجاست؟
معصومه:
- کی؟
پروین: پسر این خانم.
و به محبوبه اشاره کرد. همه دور و بر و داخل اتاق‌ها را نگاه کردند. پروین با تهدید به محبوبه گفت:
- زبون اون بچت رو می‌برم به خاطر این خبرچینی کردنش! کی فرستادیش که من نفهمیدم؟
این را گفت و عصبانی از اتاق بیرون رفت.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
امیر علی، پسر دوازده ساله‌ی محبوبه همین‎‎‌طور که در میان زمین کشاورزی بزرگ به سمت تراکتوری که در حال شخم زدن زمین بود می‌دوید، بلند داد می‌زد:
- دایی داوود! دایی داوود!
تراکتور متوقف شد و جوانی که پشت فرمان تراکتور نشسته بود، نگاهش به جانب امیر علی چرخید که به سمت او می‌آمد. پیراهن آبی مردانه‌ و یک شلوار مشکی به تن داشت، چکمه پوشیده بود؛ یک کلاه دوردار مشکی هم روی سرش و یک شاخه‌ی کوچک از درخت روی ل*ب گذاشته بود. تیپ و قیافه‌اش بیشتر شبیه بازیگران فیلم‌های وسترن بود! امیرعلی به کنار تراکتور که رسید، سرش را بالا گرفت و گفت:
- دایی! مامانم گفت سریع بیای خونه.
داوود سیخک را از روی لبش برداشت و گفت:
- باز چی شده؟ دوباره اون منصوره‌ی خیر ندیده چی بهشون گفته؟
امیر علی آب دهانش را فرو داد و گفت:
- نه خاله منصوره هیچی نگفته. یک نفر زنگ زد به مامان پروین و یک چیزی گفت مامان پروین داشت گریه می‌کرد.
اخمی مهمان پیشانی‌اش شد و کنجکاوانه پرسید:
- کی زنگ زده بود؟
امیرعلی شانه‌ی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم، ولی فکر کنم آقاجون حشمت افتاده زندان.
تا این را گفت، داوود از روی تراکتور پایین پرید و گفت:
- چی؟!
امیر علی یک قدم عقب‌تر رفت و گفت:
- بابا حشمت افتاده زندان!
داوود مستاصل به تراکتور تکیه زد و گفت:
- همین رو کم داشتیم! خب بگو ببینم توی راه می‌اومدی این موضوع رو به غیر من دیگه به کی گفتی؟
امیرعلی سری تکان داد و گفت:
- به هیچکی.
- آفرین پسر خوب به هیچ‌کسی هم نمیگی، حتی به بابات! فهمیدی چی گفتم؟
امیرعلی با لبخند پرشیطنتی گفت:
- اگر نگم، واسم توپ فوتبال می‌خری؟
داوود پس گردنی به او زد و گفت:
- ببینم تو از من حق‌السکوت می‌خوای انغوزه؟
- نه، شما بهش بگید هدیه!
- زیر دست اون بابا معلومه بهتر از این تربیت نمی‌شی! راه بیفت بریم ببینم.
تراکتور را همان‌جا رها کرد و به کنار زمین رفتند. یک جیپ آنجا پارک بود که هردو سوار شدند و راه روستا را در پیش گرفتند. در مسیر رفتن، مقابل مغازه‌ی بقالی سیدکریم ایستاد و خطاب به امیرعلی گفت:
- برو به حساب من یک توپ بخر.
امیرعلی "آخ‌جون"ای گفت و سریع از ماشین پیاده شد. سیدکریم بعد از این‌که خواسته‌ی امیرعلی را شنید، با صدای بلند از داوود که جلوی مغازه‌اش ایستاده بود پرسید:
- بهش توپ بدم؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- بذار به حسابم.
سیدکریم با لبخند سری تکان داد و یک توپ فوتبال که درون تورش بالای سرش آویزان بود، پایین آورد و به امیر علی داد. امیرعلی زود برگشت و درون ماشین نشست.
- امیرعلی، فقط بشنوم این موضوع رو کس دیگه‌ای فهمیده حسابت رو می‌رسم ها!
- من که به کسی نمیگم، ولی شاید باران و مبینا بگن.
- باران و مبینا دختر هستن، زبونشون قرصه هیچ حرفی نمی‌زنن؛ به زبون تو که اعتباری نیست!
- خیالت راحت دایی! با این توپ، زبونم قرصه قرص میشه.
داوود ماشین را از جا کند و حرکت کرد. کوچه‌های خاکی روستا را پشت سر گذاشت تا در آخر، مقابل خانه‌شان ایستاد. خانه‌ی تقریباً بزرگی بود؛ پانصد متر که سی‌صد متر آن زیر بنا بود و دویست متر آن باغچه‌ی بزرگی که از وسط آن راهی به سمت ساختمان بود. خانه‌های روستا تقریباً یک اندازه و یک مدل ساخته شده بودند، اما تک و توک خانه‌های بزرگ‌تر یا کوچک‌تر هم بودند. در کوچک خانه را با کلید باز کرد و دو پله‌ای پایین رفت و پا در همان مسیر باریک و طولانی که به حوض مستطیل شکلی می‌رسید، گذاشت. مبینا که روی بالکن مشغول بازی بود، با دیدن داوود با فریاد «دایی داوود اومد» به داخل دوید. دور حوض فضا بازتر بود. حوض خالی از آب، که پر بود از پتوهایی که در انتظار شسته شدن بودند را دور زد و از چهار پله‌ای که به بالکن خانه می‌رسید، بالا رفت. چکمه‌های چرمش را از پا کند و در فلزی که هر شیشه‌ی آن یک رنگ بود را گشود و وارد حال خانه شد. سمت راست یک اتاق و آشپزخانه بود و در سمت چپ یک پذیرایی دیگر بود که در آن دو اتاق و حمام و دستشویی بود.
اولین کسانی که او را دیدند، منصوره و باران بودند. باران به سمت آشپزخانه دوید و تا او هم آمدن داوود را خبر دهد، منصوره به سمت داوود آمد و آرام گفت:
- خیلی عصبانیه، کاردش بزنی خونش در نمیاد!
- امیر علی راست میگه که بابا افتاده زندان؟
- آره! جمیله زنگ زده بود، من گوشی رو برداشتم. صداش رو نشناختم؛ خواست گوشی رو بدم به مامان...
قبل از این‌که بیشتر حرفی بزند، پروین و دخترهایش از آشپزخانه بیرون آمدند. پروین به سمت امیرعلی رفت، گوشش را گرفت و گفت:
- فضول باش! کی به تو گفت خبر ببری؟
امیرعلی با آخ آخ گفتن گفت:
- مامانم!
پروین به جانب محبوبه چرخید و گفت:
- تو که گفتی خودش رفته!
و قبل از اینکه محبوبه حرفی بزند داوود مداخله کرد و گفت:
- مامان، کافیه!
همین دو کلمه کافی بود تا پروین ساکت شود. لحظاتی به پسرش نگاه کرد و بعد با چشمان خیس، به سمت پشتی رفت و در کنارش نشست.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
داوود مقابل مادرش نشست و گفت:
- الهی داوود قربون چشمات بشه! برای چی داری گریه می‌کنی؟
- گریه نکنم چیکار کنم؟ به خدا دیگه بسمه!
- برای چی افتاده زندان؟
- من از کجا بدونم؟ اون زنه زنگ زده که حشمت افتاده زندان، بیاید یک فکری به حالش بکنید.
- نپرسیدی واسه چی افتاده زندان؟
- نه واسم مهم نیست؛ بذار همون‌جا باشه تا بمیره!
منصوره هم نزدیکشان نشست و گفت:
- اگه بابا نتونه بیاد عروسی من می‌دونید مردم درموردمون چی میگن؟
پروین بر سرش غرید:
- میگیم باباش مرده!
محبوبه:
- ولی این‌طوری که نمیشه، اگر آقا صولت بفهمه بابا افتاده زندان ممکنه به کل عروسی رو به هم بزنه!
داوود با اخم و غیظ گفت:
- غلط کرده! مگه شهر هرته؟ میرم تهران ببینم...
که پروین وسط حرفش پرید و گفت:
- بیخود میری تهران! خواسته باشی بری تهران قلم پات رو خورد می‌کنم!
داوود:
- ولی مادر من این‌طور که نمیشه! دو ماه دیگه عروسی منصورست، زشته بین مردم!
پروین:
- همین که گفتم! میگیم مرده. اصلاً به تو چه مربوط؟ اون برادراش برن که همیشه میگن برادرشون کار اشتباهی نکرده فقط زن گرفته، زن گرفتن هم که گناه نیست! من نمی‌دونم اگر یکی بره سر دخترهای خودشون هم هوو بیاره، همین نظر رو دارن یا نه؟
داوود:
- می‌دونید که هیچ کدومشون نمیرن دنبال کارهای آزادی بابا!
پروین:
- خب نرن، تو هم نباید بری! اصلاً چه بهتر که افتاد زندان! زحمت این زندگی روی دوش منه؛ اون وقت آقا چند وقت یک بار، وقت ازدواج این‌ها بیاد ترگل و ورگل بالای مجلس بشینه و بزرگ‌تری کنه که چی بشه؟
داوود از جا برخاست به سمت تلفن رفت که پروین هم از جا جهید. به سمتش رفت و گفت:
- چیکار می‌خوای بکنی؟
داوود:
- حداقل بذار زنگ بزنم بپرسم واسه چی زندان افتاده!
پروین مقابل پسرش قدرت زیادی نداشت، برای همین رضایت داد. داوود تلفن را برداشت و شماره‌‌ای را گرفت. مدتی طول کشید تا صدای زن میان‌سالی درون گوشی پیچید.
- الو بفرمایین؟
- سلام! داوودم.
- سلام آقا داوود! خوب هستین؟
- فکر کنید خوبم، حشمت برای چی افتاده زندان؟
- چه می‌دونم والا. ولی این‌طور که پیداست، بدهی بالا آورده. یکی از دوستاش سرش کلاه گذاشته و در رفته. دیروز یک عده طلبکار ریختن جلو خونمون، می‌گفتن می‌خوان خونه رو مصادره کنن، ولی خب نمی‌دونن خونه‌ی مردم رو نمی‌تونن مصادره کنن! به خدا آقا داوود من به اندازه‌ی کافی با این سه تا بچه مکافات دارم، دیگه نمی‌تونم بیفتم دنبال کار حشمت! اگر پدرتون رو آزاد می‌خواهید، خودتون باید بیاید دنبال کارهاش!
- خداحافظ!
داوود این را گفت و گوشی را گذاشت. محبوبه گفت:
- خب چی شد؟
- دوستش کلاه سرش گذاشته، به خاطر بدهی افتاده زندان.
پروین دست به دعا بلند کرد و بلند گفت:
- خدایا شکرت!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
وقتی نگاه متعجب همه را دید، گفت:
- چیه؟ توقع ندارید که برم بدهی‌هاش رو بدم و از زندان آزادش کنم؟
این را گفت و باز به آشپزخانه رفت. معصومه آرام گفت:
- داوود تو رو خدا یک کاری بکن! بابا گناه داره.
محبوبه باز موضوع حرف مردم را تاکید کرد و گفت:
- زشته اگر توی مراسم عروسی منصوره نباشه.
التماس منصوره پررنگ‌تر از بقیه بود:
- آره داداش تو رو خدا برو آزادش کن! حداقل بیاد مراسم عروسی من رو شرکت کنه. به خدا بسمونه از بس حرف شنیدیم.
داوود دست به کمر زد و مقتدرانه گفت:
- نه حوصلش رو دارم، نه وقتش رو! هر کسی هم بخواد حرفی بزنه، خودم جوابش رو میدم. بعدم اون‌قدری که به فکر بابا هستید، به فکر مامان هم باشید! نمی‌بینید دلش از دست بابا خونه؟
منصوره بازوی برادرش را گرفت و باز التماس کرد:
- داوود؛ تو رو خدا! الان وقت تلافی نیست. برو سند بذار حداقل برای مراسم عروسی بیارش.
داوود:
- بابات بفهمه انقدر دوستش داری، از خوشحالی بال در میاره!
محبوبه:
- جایی برای دوست داشتن نذاشته.
معصومه:
- ولی من هنوزم دوستش دارم! هر چی باشه پدرمونه، حقی گردنمون داره.
پروین که گویا حرف‌هایشان را می‌شنید، از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
- بشکنه اون گردن که انقدر بی‌چشم و رویی! داوود، یک کلام ختم کلام، هیچ‌جا نمیری. فهمیدی؟
این را گفت و دوباره به آشپزخانه رفت. منصوره باز آرام و با التماس گفت:
- داداش! تو رو خدا یک کاری بکن.
نگاهی به هر سه خواهرهایش انداخت و گفت:
- میرم باهاش حرف بزنم. تا وقتی دارم باهاش حرف می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎زنم، هیچ‌کدومتون نمیاید‎‎‎‎‎‎‎ توی آشپزخونه، فهمیدید؟
هر سه نفر سری تکان دادند. داوود وارد آشپزخانه شد و در را بست.
پروین عصبی و حرص‌آلود در حال آشپزی بود، اما کارهایی می‌کرد که لزومی نداشت. چیزی را داخل یخچال می‌گذاشت و دوباره همان را برمی‌داشت. به قدری کلافه بود که نمی‌فهمید چه‌ می‌کند؛ از طرفی زیر نگاه پرسکوت پسرش بود. از این‌که حرفی نمی‌زد، بیشتر حرصش گرفته بود. بالاخره کلافه به او رو کرد و گفت:
- هان؟ چیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
داوود تکیه‌اش را از در آشپزخانه برداشت، جلو رفت و گفت:
- حشمت زاهدی فقط اسمش به عنوان پدر توی شناسنامه‌ی من و خواهرام بوده، ولی خودت هم می‌دونی همیشه گفتم مادرم هم واسمون مادره و هم پدر.
پروین اشکش جاری شد و در حالی که بی‌دلیل سیب‌زمینی را پوست می‌گرفت، گفت:
- الهی قربونت برم! کاش دخترها یک جو اندازه تو می‌فهمیدن.
داوود با لبخندی، کارد و سیب زمینی را از دستش گرفت و با هم روی زمینی که کامل فرش بود، اشک‌های مادرش را گرفت و گفت:
- قربونت برم! دخترها هم می‌فهمن، اما فدات بشم...
- خدا نکنه!
- فکر حرف مردم هستن. به خدایی که می‌پرستم می‌خوام دنیات نباشه اگر تو ناراحت باشی و غصه بخوری، ولی عزیز دلم! چیکار کنم که دلم نمیاد غصه‌ی تو و آبجی‌هام رو ببینم؟
داوود به خوبی می‌دانست چطوری و با چه لحنی بگوید. مادرش را خوب می‌شناخت؛ هر چند خیلی سرسخت بود و گاهی چنان بی‌رحم، اما بیشتر مواقع می‌توانست خوب راضیش کند. مدتی با او حرف زد تا بالاخره رضایتش را گرفت.
***
یک شلوار جین آبی تیره و به همراه یک پیراهن چهارخانه‌ی قرمز رنگ پوشیده بود؛ کمربند پهن چرمی مشکی با سگک بزرگش، روی کمرش خودنمایی می‌کرد. چند کلاه به رنگ‌های متفاوت به سبک همان کلاه کابوی‌ها ‌داشت که روی چوب لباسی بود. کلاه مشکی را برداشت و روی سر گذاشت. با این‌که در آن روستا همچین تیپ‌هایی معمول نبود، اما او جوان بود و خوش‌تیپی مردان کابوی فیلم‌های وسترن را می‌پسندید؛ برای همین شبیه آن‌ها لباس می‌پوشید. با این که این نوع لباس پوشیدنش مورد پسند خیلی از بزرگان روستا نبود و او را یک پسر قرتی می‌دانستند، اما او اهمیتی به این موضوعات نمی‌داد و کار خودش را می‌کرد. تنها کسی که خیلی قبولش داشت، سیدکریم صاحب همان بقالی بود. اما بر خلاف بزرگان، جوان‌ترها قبولش داشتند، پسران جوان به خاطر جسارتش در صحبت با بزرگترها و دخترها به خاطر دلشان. تقریباً دختری نبود در روستا که دل در گروی محبت این پسر کابوی نداشته باشد!
وقتی از اتاقش بیرون رفت و در را بست، مادرش از شنیدن بسته شدن در اتاقش، از پشت دار قالی صدایش زد:
- داوود؟ داوود؟
به سمت اتاقی که در کنار آشپزخانه بود رفت. کلاهش را برداشت و کمی خم شد و گفت:
- در خدمتگذاری حاضرم بانو پروین!
پروین از کنار قالی سرکی کشید و گفت:
- الهی قربونت برم! کجا داری میری؟
- می‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎رم سرکار. یک سر برم گاوداری آقا حجت گفته باهام کار داره.
- کاش یک جو غیرت تو رو اون بابای بی‌لیاقتت داشت! مادر زود برگرد شب مهمون داریم ها.
ابرویی در هم کشید و پرسید:
- مهمون؟
منصوره که در کنار مادرش نشسته بود، از آن‌طرف دار سرک کشید و گفت:
- خاله این‌ها میان این‌جا. می‌دونی که؟
و خنده‌ی شیطنت‌باری را چاشنی کلامش کرد. ابروان داوود در هم گره شد و گفت:
- قدمش سر چشم، ولی مامان! به خداوندی خدا قسم حرف خواستگاری، ازدواجی چیزی پیش بکشی، می‌ذارم از اینجا میرم ها! دستت رو می‌ذارم توی پوست گردو.
پروین با دلخوری گفت:
- تره به تخمش میره، حسنی به باباش! برو ببینم.
و مشغول قالی بافتن شد. داوود به کنارش رفت، به زور خودش را در کنارش جا داد و گفت:
- الهی قربون اون اخمت برم، داوود پیش مرگت بشه، من که نمی‌گم دوماد نمیشم، فقط گفتم حالا وقتش نیست. بذار یکم کار کنم پول توی دستم بیاد، بعد هرکسی رو که شما گفتی میگم چشم!
پروین: من که نمیگم همین امشب دختر خاله‌ت رو عقد کن! میگم حداقل بریم یک حرفی بزنیم و یک انگشتری دستش کنیم که نشون کردت بشه تا بعد. دختر خوبیه؛ دست نجنبونی، مردم تو هوا می‌زننش!
داوود خنده‌ی زد و گفت:
- مگه کفتره؟
منصوره پقی زد زیر خنده که پروین با حرص گفت:
- زهرمار!
داوود محکم مادرش را بوسید و گفت:
- قربونت برم! من برم دیگه دیرم میشه؛ خداحافظ!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
و از کنار مادرش برخاست و از اتاق بیرون رفت. چکمه‌های مشکی‌اش را پوشید و از خانه بیرون رفت. بیرون آمدنش از خانه، مصادف بود با گذشتن دوتا از دخترهای روستا از جلوی خانه‌شان. هردو با شرم سلامی دادند و او هم جوابشان را داد. دخترها زیرکانه و آرام با هم حرفی زدند و خندیدند و رفتند.
پشت فرمان جیپش که به تازگی خریده بود، نشست و آن را روشن کرد و راه افتاد. گاوداری‌ای که باید سر می‌زد، تقریباً یک ساعتی راه بود. گاوداری متعلق به خودش بود؛ چهار سال قبل با وامی که از بانک گرفته بود، آن‌جا را راه انداخته بود، ولی به همه گفته بود گاوداری متعلق به کسی به نام حجت است و او برایش کار می‌کند. هیچ‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎وقت اجازه نمی‌داد کسی از کارش سر در بیاورد.
به تازگی در کنار گاوداری، مشغول احداث گلخانه‌ای بود تا در آن گل رز پرورش دهد. برای نیروی کار هم هیچ‌وقت دوست و آشنایی استخدام نمی‌کرد تا کسی از کارش سر در نیاورد. اکثر کارگرها هم فکر می‌کردند حجت صاحب املاک است و داوود مشاورش است.
وقتی به گاوداری رسید، بوقی زد که یکی از کارگرها در را برایش باز کرد و او با ماشین وارد محوطه شد. به محض این‌که از ماشین پیاده شد، سگ نگهبان به سمتش آمد و مقابلش قرار گرفت و این‌طوری خواست ارادت خودش را نشان دهد. خم شد و سر سگ را نوازش کرد و بعد برای سرکشی به گاوها رفت. همین‌طور که مقابل آخورها قدم می‌زد و گاوها را نگاه می‌کرد، خطاب به یکی از کارگرها گفت:
- حجت کجاست؟
- تا همین الان این‌جا بودن، رفتن به گلخونه سری بزنن.
یک ربعی توی گاوداری بود و بعد با استفاده از در میانی گاوداری، به محوطه‌ی کناری که گلخانه در آن‌جا بود، رفت. حجت که جوانی تقریبا سی ساله، قد بلند و لاغر اندامی بود، مشغول صحبت با دو جوان بیست و شش یا هفت ساله بود. هر دو تیپ اسپرتی داشتند و خوش قیافه به نظر می‌رسیدند. یکی از آن‌ها دوربینی به گردن داشت، وقتی نزدیک‌تر رفت، با تک سرفه‌ای حضور خود را اعلام کرد که حجت متوجه‌اش شد و گفت:
- آهان! بفرمایین، خودش اومد. سلام داوود!
- سلام! چی شده؟
- آقایون خبرنگار هستن، با شما کار دارن.
با هردو دست داد و بعد گفت:
- خب بفرمایین، در خدمتم!
همان جوانی که دوربینی به گردن داشت، گفت:
- ما برای تهیه‌ی یک برنامه‌ی تلویزیونی خدمتون رسیدیم. مهندس دهقان توی جهاد سازندگی، شما رو به ما معرفی کردن.
- خب برای چی؟
- ما داریم از جوانان کارآفرین برتر برنامه تهیه می‌کنیم تا توی شبکه‌ی استانی پخش کنیم. مهندس دهقان گفتن شما سال گذشته تندیس کارآفرین برتر استان رو گرفتید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
- خب درسته، ولی من دوست ندارم درمورد کارم و زندگیم نه مصاحبه کنم نه فیلمی بسازید.
- آخه برای چی؟ شاید جوون‌هایی هستن که می‌خوان از تجربیات شما استفاده کنن.
- اگر به استفاده از تجربیات باشه اون‌قدر تا حالا کارآفرین‌ها تجربیاتشون رو در اختیار گذاشتن که می‌تونن ازش استفاده کنن، تجربیات من هم با بقیه هیچ فرقی نداره؛ جسارت و پشتکار و یه کمی هم پررویی. یاعلی!
این را گفت و راهش را به سمت یکی از گلخانه‌ها کج کرد، دو پسر خبرنگار مبهوت ایستاده بودند و رفتنش را نگاه می‌کردند که حجت گفت:
- گفتم که بهتون، اصلاً موافق این موضوعات نیست.
داشت بین جعبه‌های کشت گل قدم می‌زد که حجت خودش را به او رساند و گفت:
- آخرش که چی؟ بالاخره که همه می‌فهمن.
- اما الان نباید کسی بفهمه، نمی‌خوام کسی بدونه داوود واسه خودش سرمایه‌ای داره.
- می‌فهمم چی میگی ولی خب الان وقت پادشاهی کردنته.
داوود ایستاد به سمتش چرخید و گفت:
- یه گاوداری و یه گلخونه داشتن که دیگه پادشاهی کردن نداره.
- هیچ جوونی توی این منطقه ماهی بیست و پنج میلیون نداره. برای پادشاهی کردن توی این منطقه خوبه که، چه بهتر از طریق تلویزیون هم بفهمن، همه‌ی اونایی که می‌شناسنت یهو غافل‌گیر می‌شن!
- آره اگر خواسته باشم پادشاهی کنم با این درآمد همون ماه اول پادشاهیم باید شاهونه هم بذل و بخشش کنم، من این گاوداری را توی روستای خودمون راه ننداختم که کسی نفهمه اون‌وقت تو میگی خودم برم توی تلویزیون جار بزنم که آی من کارآفرین برتر شدم و ماهی بیست و پنج تومن درآمدمه؛ اون‌موقع صبح تا شب باید پول قرضی بدم به فامیل و دوست و آشنا!
- خب نده، نه گفتن مگه سخته.
- با اون مادری که من دارم مگه می‌تونم نه بگم، فامیل مستقیم می‌اومدن سراغ خودم که می‌گفتم نه، مهم اینه که می‌دونن نقطه ضعف من مادرمه، اون هم که قربونش برم دل نازک، واسطه می‌شد و پول می‌گرفت. عموهام فقط می‌دونن من زمین کشاورزی دارم بیچارم کردن، سه سال عمو بزرگه دو میلیون ازم دستی قرض گرفته که دو روزه بهم پس بده هنوز دو روزش نشده، عمه بزرگه برای جهاز دخترش چهارتومن ازم گرفته دوماهه پس بده الان نوه‌اش دنیا اومده هنوز پس نداده، آخ داییم رو نگو. نالوتی تراکتور کوچیکه‌ای که داشتم برده چپ کرده از کار انداخته، هر روز امروز و فردا می‌کنه دارم درستش می‌کنم. آخرش مجبور شدم برم یه تراکتور بخرم بعد هم بگم واسه حجت صاحب کارمه.
حجت با خنده گفت:
- خب واسه من که بد نشده خیلی چیزها به نامم الکی.
داوود هم خندید و گفت:
- اوضاع این‌جا چطوره؟ گل‌ها آماده‌ی برداشت هستن.
- آره امروز و فردایی می‌فرستمشون تهرون، یه خریدار خوب پیدا کردیم.
- چقدر شده؟
- جمعاً تقریبی بیست میلیون.
داوود با لبخند با رضایتی گفت:
- پس به سرمایه‌گذاریش می‌ارزید.
- درآمد این ماه حول و حوش چهل و پنج میلیون، حقوق کارگرها و هزینه‌های اضافی و پرداخت قسمت وام‌ها رو بذاریم کنار تقریباً بیست و هفت هشت میلیونی درآمد خالص.
داوود دستی به شانه‌ی دوستش زد و گفت:
- از این ماه به بعد حقوق خودت رو دو برابر بردار، خیلی زحمت کشیدی.
حجت با لبخند رضایت‌مندی گفت:
- ممنون.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
با هم بیرون آمدند و به سمت کُنده‌‌های بریده شده‌ی دو درختی که نزدیک به یک درخت سبز دیگر بود رفتند و نشستند، نزدیکشان کتری سیاه و قوری استیلی روی ذغال‌های داغ آتش بود و دو استکان و قندانی داخل سینی قرار داشت، داوود یک چای ریخت و به دست حجت داد و یکی چای هم برای خودش ریخت و گفت:
- عاشق دفترکارمون هستم.
حجت خندید و گفت:
- خیلی مجلل و زیباست!
- باید به فکر یه اتاقکی باشیم، این همه دفتر و دستَک رو هر روز می‌بری و میاری دردسر میشه.
- نظرت چیه یه کانکس بگیریم بذاریم این گوشه؟
- قیمت بگیر، ببین کانکس ارزون‌تر در میاد یا این‌که یه چهاردیواری بسازیم و سفید کنیم، هر کدوم ارزون‌تر شد همون ر‌و دست به کار شو.
- باشه می‌پرسم.
داوود لحظاتی در سکوت فقط چایش را نوشید و به طبیعت زیبایی دشت و کوه در دور دست خیره شد، بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌دونی حجت به چی فکر می‌کنم؟
- به چی؟
- وقتی وضعم حسابی خوب شد، زمین‌های این‌جا رو می‌خرم، تا نزدیکی اون کوه، همه‌ی این دشت رو می‌خرم، بعد وسط این دشت یه خونه‌ی بزرگ می‌سازم، یه خونه‌ی زیبایی ویلایی، برای ویلام دیوار نمی‌ذارم، به فاصله‌ی خیلی زیادی دور تا دور خونه‌م رو درخت می‌کارم، یه محوطه‌ی بزرگ نزدیک خونه‌م می‌سازم که حصار چوبی داشته باشه و همیشه چند تا اسب قشنگ اون وسط خودنمایی کنن، یه مزرعه‌ی پرورش اسب هم راه می‌ندازم، می‌خوام بشم شبیه یه کابوی واقعی با کلی اسب قشنگ.
- رویای قشنگیه!
داوود نگاهش را به او داد و گفت:
- رویام رو به واقعیت تبدیل می‌کنم؛ این رو بهت قول میدم.
جرعه‌ای از چای‌ را نوشید و گفت:
- راستی دو سه روز شاید رفتم تهران، هوای این‌جا رو داشته باش.
- برای چی میری؟
- یه سری خرید دارم برای عروسی خواهرم.
- آهان، موفق باشی.
همان‌طور که در مورد مسائل کاری‌اش با خانواده و بستگانش حرفی نمی‌زد هیچ وقت در مورد مسائل مهم خانوادگیش یا مشکلاتی که در خانواده داشتند با دوستانش حرف نمی‌زد، وقتی کار سرکشی به گاوداری و گلخانه تمام شد، راهی شهر شد. مسیرش تا رسیدن به شهر بجنورد کمتر از یک‌ ساعت بود البته از گاوداری اگر از روستا به سمت شهر حرکت می‌کرد تقریباً دو ساعتی در راه بود، به تنها دوست صمیمی‌اش ماهان سر زد و بعد از کمی خرید به سمت روستا برگشت. ظهر مادرش را راضی کرده بود تا به تهران برود تا اگر می‌تواند پدرش را از زندان آزاد کند، چون می‌بایست حتماً در مراسم عقد و عروسی خواهرش منصوره حضور داشته باشد، وقتی رسید و با کیسه‌های خرید که چند دست لباس برای خودش بود وارد خانه شد با دیدن کفش‌ها و سر و صدای که از داخل می‌آمد تازه یادش آمد که مادرش مهمانی داده است و خاله‌اش را دعوت کرده است، با ورودش متوجه شد علاوه بر خانواده‌ی خاله‌اش خواهرها و دامادهایشان هم حضور دارند، همگی به احترامش از جا برخاسته بودند سلام و علیکی با همه کرد و بعد تعویض لباسش را بهانه کرد و به اتاقش رفت، کیسه‌های خرید را گوشه‌ی اتاق گذاشت، فقط کلاه را از سر برداشت و جوراب‌ها را از پا کند و از اتاق بیرون رفت. دوباره خاله‌اش با دیدنش از جا برخاست و به سمتش آمد و گفت:
- الهی خاله قربون قدت بره، ماشالله چه قد و بالای رعنایی!
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

م.صالحی

کاربر فعال
نویسنده
سطح
3
 
ارسالات
464
پسندها
1,835
دست‌آوردها
143
مدال‌ها
2
محل سکونت
حوالی کویر
و به سختی دست به گردن داوود انداخت و او را پایین کشید تا ببوسدش، بعد هم ناچار شد در کنار خاله‌اش بنشیند، این خاله‌اش ده سالی از مادرش بزرگ‌تر بود و حکم مادری به گردن مادرش داشت.
ده فرزند داشت که فرزند آخرش دختری بود به اسم سالومه که پروین می‌خواست او را برای داوود خواستگاری کند، ولی داوود به خاطر اهدافی که در سر داشت، نمی‌خواست تن به ازدواج بدهد.
با اینکه خسته بود، اما می‌بایست مهمانی را تحمل می‌کرد؛ چند باری مادرش با چشم و ابرو خواست از او اجازه بگیرد تا سر صحبت را باز کند تا از خواهرش اجازه بگیرد که یک شب برای خواستگاری به خانه‌شان بروند، اما داوود هر بار سری تکان می‌داد و این یعنی نه!
بعد از صرف شام یکی یکی مهمان‌ها خداحافظی کردند و رفتند. وقتی همگی رفتند، داوود به داخل برگشت و خسته وسط هال رها شد و گفت:
- وای خدا مردم از خستگی!
پروین نزدیکش نشست و گفت:
- حالا انقدر دست دست کن تا سالومه ر‌و شوهر بدن.
- خب شوهر بدن!
- داوود حرصم رو در نیار؛ به خداوندی خدا قسم اگر از فامیل من زن نگیری نمی‌بخشمت، من که می‌دونم اون عمت واست نقشه کشیده دخترش رو بده به تو ولی کور خونده مگه این‌که من بمیرم بذارم تو رو ازم بگیرن!
داوود خندید که مادرش با حرص گفت:
- ای درد! بذار حرف اولم رو آخر بزنم.
داوود دوباره خندید و گفت:
- الهی قربونت برم، حرف آخرم رو اول بزنم.
- لازم نکرده از من عیب و ایراد بگیری، گوش بگیر ببین چی میگم، سالومه دختر خالت، فرشته دختر داییت، مریم دختر اون یکی خالت؛ این سه تا موردهایی هست که می‌تونی انتخاب کنی، به غیر از این سه مورد فکر کنی شیرم رو حلالت نمی‌کنم!
داوود بازم با خنده گفت:
- مادر می‌خوای هر سه تاشون بگیرم که حسابی ازم راضی باشی؟
پروین دستش را مشت کرد بزند که خودش هم خنده‌اش گرفت، کمی با هم خندیدن که منصوره هم از آشپزخانه به جمعشان اضافه شد و گفت:
- کدومشون رو انتخاب کرد بالاخره؟
داوود به پهلو چرخید و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و گفت:
- گزینه‌ی چهار، هر سه مورد.
باز هم خندیدن و منصوره گفت:
- فردا صبح میری تهرون؟
- آره امشب رفتم کلی خرید کردم برو کیسه‌ها رو بیار، واسه مامانم یه پیرهن خریدم خیلی خوشگله.
- الهی قربونت برم پسرم.
تا پاسی از شب در کنار هم نشستند و گفتند و خندیدند.
***
صبح بعد از این‌که صبحانه خورد و ساکش را بست، لباس پوشید با همراهی مادر و خواهرش از خانه بیرون آمد. مادرش همان‌طور که از زیر آینه و قرآن ردش می‌کرد باز داشت به او سفارش می‌کرد.
- داوود دوباره بهت سفارش نکنم، یه وقت گول رنگ و لعاب این دخترهای تهرونی رو نخوری ها!
منصوره با شیطنت گفت:
- سوغاتی هم یادت نره.
پروین باز سفارش کرد اما با کمی دل‌نگرانی:
- این زنه جمیله رو هم اگر دیدی بهش بگو مادرم همیشه سر نمازش نفرینت می‌کنه!
منصوره و داوود هر دو خندیدن؛ داوود باز مادرش را بوسید و گفت:
- بهتون زنگ می‌زنم.
- پسرم خونش نری ها! اگر هم بهت تعارف کرد نری تو خونش، از دستش هم چیزی نمی‌خوری، ممکنه چیز خورت کنه.
- چشم دیگه چی؟
- با بچه‌هاش هم گرم نگیری ها! یادت نره اونا خواهر و برادر تو نیستن.
- باشه دیگه چی؟
- سلامتیت.
داوود ساکش را روی صندلی جلو قرار داد و خودش پشت رل نشست و تا مادرش سفارش دیگری به یادش نیامده بود، سریع ماشین را از جا کند و حرکت کرد.
کلاهش را به سر گذاشت و عینک آفتابی به چشم زد و صدای ضبط ماشینش را زیاد کرد، به غیر از چند باری که برای بنزین زدن ایستاد تا تهران توقف دیگری نداشت تا هشت ساعت بعد که به تهران رسید. میدان آزادی توقف کرد و باز آدرس خانه‌ی جمیله‌ی را نگاهی انداخت و دوباره به راه افتاد. چند باری آدرس را پرسید تا بالاخره بعد از سه ساعت سرگردانی تقریباً هشت شب به آدرس مورد نظر رسید. خانه‌ی حیاط‌دار متوسطی در یکی از محلات غرب تهران بود؛ باز آدرس را نگاه کرد و از ماشین پیاده شد. به سمت آدرس رفت و زنگ را فشرد، دقایقی بعد صدای دختر جوانی را شنید.
 
انجمن رمان دانلود رمان تایپ رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین