کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
- بله بفرمایین؟
- سلام خانم، منزل آقای حشمت زاهدی؟
- نخیر آقا، اشتباه اومدید.
- ببخشید!
قدمی به عقب برداشت و دوباره آدرس را نگاه کرد، ترجیح داد با جمیله تماس بگیرد. موبایلش را از جیب بیرون آورد و شمارهی خانهشان را گرفت، دقایقی بعد صدای دختر جوانی درون گوشی پیچید:
- الو بفرمایین؟
- سلام، جمیله خانم هستن؟
- شما؟
- داوودم! داوود زاهدی.
دختر با کنایه گفت:
- سلام برادر جان چطورید؟
- گوشی رو بده به مادرت.
دقایقی بعد صدای جمیله درون گوشی پیچید؛ داوود موضوع آمدنش را گفت و اینکه آدرسی را که داده بود با جای که آمده بود نمیخواند، جمیله مکثی کرد و گفت:
- صبر کن الان میام دم در، شاید خونه رو اشتباه زنگ زدی!
به میانهی کوچه رفت تا ببیند در کدام یکی از آن خانهها باز میشود که با تعجب دید در همان خانه گشوده شد. فکر کرد شاید دختر جمیله سر به سرش گذاشته باشد.
جمیله زنی تقریباً چهل و پنج ساله و قد بلند با چهرهی معمولی بود؛ با چادر سفیدی که به سر داشت از خانه بیرون آمد.
- سلام خوبید؟
داوود به سمتش آمد و گفت:
- سلام.
و کلاهش را از سر برداشت و گفت:
- خونهتون اینجاست؟ من زنگ زدم گفتن اینجا نیست!
- حتماً زنگ بالا رو زدید، اینجا خونهی خواهرمه زیر زمینش رو ما اجاره کردیم.
- مگه حشمت خونه نداره؟
- کدوم خونه پسرم؟ یه خونه داشت که اون رو فروخت و پولش رو به باد داد، بفرمایین بریم تو بفرمایین.
- مزاحم نمیشم، فقط اومدم بپرسم حشمت کدوم زندانه؟ آدرس طلبکارهاش رو بگیرم و این حرفها...
- خب بفرمایین داخل با هم صحبت میکنیم، یه موضوعی جدیدی هم پیش اومده که باید بهتون بگم.
- ماشینم سقف نداره، ساک و وسایلم توی ماشینه، ممکنه ببرن.
جمیله نیم نگاهی به ماشین داوود انداخت و گفت:
- امشب شوهر خواهرم نمیاد خونه، برای همین ماشین توی حیاط نیست، رفته مسافرت ماشین رو بیارید داخل که خیالتون راحت باشه.
- نه همینجا صحبت کنید.
- حتما مادرت گفته پات رو توی خونهی من نذاری.
- نه نمیخوام مزاحم بشم.
- مزاحم نیستی، به خدا خیلی خوشحالم که اومدی. بچهها هم میخوان تو رو ببین، بالاخره هر چی باشه برادر بزرگترشون هستی.
داوود در مقابل ادب و خواهش جمیله نتوانست بیشتر مقاوت کند، برای همین موافقت کرد. جمیله در حیاط را باز کرد و داوود ماشینش را به داخل برد، وقتی از ماشین پیاده میشد یک دختر جوان را پشت پنجرهی طبقهی همکف دید که داشت حیاط را دید میزد. دختر وقتی متوجه شد داوود او را دیده سریع از پشت شیشه کنار رفت.
با تعارفات جمیله وارد طبقهی پایین که همان خانهی جمیله بود شدند. جمیله جلوتر رفت و تعارف کرد، پسر جوان تقریباً بیست سالهای که مقابل تلویزیون روی مبلی لمیده بود با ورود داوود از جا برخاست، لحظاتی فقط خیره یکدیگر را نگاه میکردند که جمیله گفت:
- بابک نمیخوای به برادرت سلام کنی؟
بابک با زهرخندی گفت:
- سلام برادر!
داوود هم با لحن خودش گفت:
- سلام پسر خوب، چطوری؟
- به مرحمت پدرتون بد نیستیم.
- منظورت پدرمون دیگه! نه؟
- حالا، بفرما بنشین.
داوود نگاهی به خانه انداخت، جلوتر رفت و روی یکی از مبلها نشست. جمیله با لبخندی گفت:
- خوش اومدی داوود جان، حتماً شام هم نخوردی، ما هم هنوز شام نخوردیم، تا نیم ساعت دیگه غذا حاضره.
- ممنون شام نمیمونم.
بابک تلخخندی به کنایه گفت:
- نگران نباش نمکگیر نمیشی.
دختر جوان هیجده سالهای که بلوز سفید و شلوار لی به پا داشت و موهایش را پریشان دور خودش ریخته بود، از اتاقی بیرون آمد و گفت:
- به به سلام برادر جان چطوری؟
- سلام دختر خوب.
دختر هم در کنار بابک نشست و گفت:
- چه خبر از دهاتتون؟
- دهاتمون هم خوبه، بهتر از تهرون شماست.
بابک به مسخرگی خندهای زد، دختر هم خندید و گفت:
-آره خب، راستی فیلم وسترن زیاد میبینی؟
- آره به خاطر تیپم میگی؟
دختر سری تکان داد و گفت:
- ولی بهت میاد، ناامیدت نمیکنم.
- میدونم من هر چی بپوشم بهم میاد.
- اعتماد به سقف!
جمیله با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و به داوود چای تعارف کرد. بعد روی مبل دیگری نشست و گفت:
- مادر و خواهرها خوبن؟
- خوبن شکر.
- هنوز مادرت من رو نفرین میکنه، مگه نه؟
- هی! یکمی.
- بهارک پاشو زیر گاز خاموش کن و میز شام رو بچین.
دختر که بهارک نام داشت با غرلند از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. جمیله باز نگاهش را به داوود داد و گفت:
- آخرین باری که دیدمت پنج سال قبل بود، درسته؟
- شش سال قبل.
- شاید! بالاخره کارت درست شد تونستی استخدام بشی؟
- نه برگشتم روستا روی زمین کار میکنم.
بابک با تمسخر گفت:
- خب دیگه به اصلت برگشتی، شکرگذار باش. هر کسی که نمیتونه شهرنشین و پشت میزنشین بشه.
داوود نیمنگاهی به بابک انداخت. جمیله آرام بر سر پسرش غر زد و باز نگاهش را به داوود داد و گفت:
- همین که از این کارهای قشنگ پدرتون توی تهرون دور هستید خیلی خوبه، میدونی تازگیها چه دسته گلی به آب داده، من هم امروز صبح فهمیدم.
- چی شده؟
بابک به جای مادرش گفت:
- رفته با یه خانم خوشگل سیساله ازدواج کرده و یه برادر کوچولوی ناز واسهمون درست کرده. بچش دو سالشه یعنی دو ساله گند زده ما نفهمیدیم؛ یا اون خیلی زرنگه یا ما خیلی نفهمیم!
داوود ناباور گفت:
- نه!
نگاهش را به جمیله داد و گفت:
- واقعاً اینکار رو کرده؟
جمیله سری تکان داد و گفت:
- اینکار رو کرده، زنه صبح اومده بود اینجا نمیدونی چه الم شنگهای به پا کرد، میگم بابات که چیزی به نامش نیست توی روستا؟
داوود مکثی کرد و گفت:
- چطور مگه؟
- این زنه میگفت میره مهرش رو میذاره اجرا! میدونی که ممکنه جلوی دارایی حشمت رو به عنوان مهریه بگیره!
داوود عصبی گفت:
- سه دونگ خونهی روستامون به اسمشه.
- ای وای! حالا این زنه میفهمه پا میشه میره بجنورد.
- چقدر مهرش کرده؟
- اینجور که میگفت پنجاه تا سکه.
داوود باز عصبی غر زد:
- حشمت خدا بگم چیکارت کنه!
- خواستم زنگ بزنم به مادرت، ترسیدم باز هم بهم ناسزا بده؛ بندهی خدا حق هم داره. بعد بیست سال من خر نپرسیده و نسنجیده زن حشمت شدم، وقتی فهمیدم که این دوتا رو زاییده بودم.
توی همین موقع بود که دختر بچهی تقریباً هشت سالهای از اتاقی بیرون آمد و گفت:
- مامان مشقام رو نوشتم حالا میتونم فیلم ببینم.
- نه عزیزم الان میخوایم شام بخوریم. پاشو پسرم بریم سر میز، بعد شام واست تعریف میکنم حشمت چیکارها کرده...
با تعارفات جمیله به سر میز رفتند، داوود که مقابل دختر بچه نشسته بود با لبخندی گفت:
- اسم این خانم کوچولو چیه؟
بهارک که در کنارش نشسته بود گفت:
- بیتا!
بیتا با شیرین زبونی گفت:
- بیتا خانوم.
و نگاهش را به داوود داد و گفت:
- اسم شما چیه آقای محترم؟
- من داوودم.
بابک با کنایه گفت:
- برادرته.
- مگه میشه؟
بابک باز جوابش را داد:
- آره! چرا نمیشه، تازه یه برادر دیگه هم داری که دو سالشه.
جمیله با اخمی گفت :
-بابک کافیه دیگه؛ آقا داوود بفرمایین، بکشید.
***
بعد از شام همگی توی پذیرایی دور هم نشسته بودند و جمیله داشت از کارهای حشمت برای داوود صحبت میکرد.
- قبلاً که روی کامیون کار میکرد، غم و غصهای نداشتیم، فکر نکنی خیلی وضعمون خوب بود ها!
نه! اصلاً اهل خرج کردن برای خونه و زندگی نبود، همهی پولش رو خرج تفریح و خوشگذرونیش میکرد. یه بار میبرد اما یه هفته دنبال خوشگذرونیش بود. یه تیپی میزد که بیا و ببین؛ یه بار یکی از دوستای بابک بهش گفته بود پدرت رو توی یه مهمونی آنچنانی بالا شهر دیدم با یه خانمه بود. این پسر وقتی اومد خونه مثل میرغضب بود، وقتی فهمیدم چی شده؟ دو سه روزی کارم شده بود گریه و زاری. ولی دیگه خسته شدم و دیدم هر چقدر هم بگم و دعوا و مرافعه راه بندازم که بنا نیست درست بشه برای همین بیخیالش شدم و گفتم بذار هر کاری دوست داره بکنه. چند وقت بعد فهمیدم با یه نفر رفته توی کار ساخت و ساز ساختمونهای کوچیک، خونهمون رو فروخت و پولش رو ریخت توی این کار و رفیقش کلاه سرش گذاشت و فرار کرد. حشمت موند و طلبکارهاش که انداختنش زندان.
داوود نگاهش به فنجان چاییاش بود و به حرفهای جمیله گوش میکرد، سربلند کرد و گفت:
- زیاد که نمیاومد روستا، آخرین باری که اومد، دو ماه قبل بود برای خواستگاری منصوره، دو سه روزی موند و بعد هم یه روز صبح اومد تهرون؛ از کارهاش هم برای هیچکس حرف نمیزد برای همین خبر از کارهاش نداشتیم.
جمیله سری تکان داد و گفت:
- آره گفته بود که خواستگاری منصوره بوده، گویا دو ماه دیگه هم عقدکنون و عروسیشه!
داوود حرفش را تایید کرد؛ جرعهای از چاییش را نوشید و گفت:
- نمیشه برای دوماه دیگه سند بذاریم آزادش کنیم بعد برگرده خودش تاوان کاراش رو پس بده؟
بهارک با تلخی بر سرش غر زد:
- واقعاً که! یعنی فقط میخوای به خاطر کارتون آزادش کنید بعد هم دوباره بندازیدش زندان؟
بابک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نظر من رو بپرسن میگم عروسی رو بدون اون برگزار کنن، همچین شخصیت مهمی نیست که حضورش الزامی باشه. بعد هم کی میخواد یه سندی که حداقل هفتصد میلیون ارزش داشته باشه واسش گرو بذاره، شما همچین سندی دارید؟
داوود سری تکان داد و گفت:
- نه!
- من که اگر داشتم اینکار رو نمیکردم، چون به محض اینکه آزاد بشه فلنگ میبنده و در میره.
جمیله باز رشتهی کلام رو به دست گرفت و گفت:
- من اگر خواستم بیاید برای این بود که پی کارهاش رو بگیری و اون رفیق نامردش رو پیدا کنی؛ حداقل اینطوری شاید یه خورده از اون پولی که به باد داده برگرده و بتونیم بزنیم به یه زخم زندگی.
بابک پوزخندی چاشنی کلامش کرد:
- مادر عزیزم فکر میکنی اون پول هم برگرده میده به تو که بزنی به زخم زندگیت؟
- میگی چیکار کنم؟
بابک تیر خلاص را زد:
- ولش کنید همون تو بمونه.
بهارک با حرص گفت:
- واقعاً که! به تو هم میشه گفت پسر؟
بابک بَراق شد به چشمانش و جوابش را به همان تندی داد:
- به اون میشه گفت پدر؟
داوود نگاهش را به جمیله داد و گفت:
- مشکلتون الان چیه؟
بابک به جای مادرش تند و تلخ جوابش را داد:
- مشکلمون به خودمون مربوطه، شما فقط یه کاری بکن که شر این زنیکه که تازه سر و کلش پیدا شده از اینجا کنده بشه، آبرو واسهمون نذاشته! اگر یه بار دیگه اینجا بیاد معلوم نیست چه بلایی سرش بیارم.
داوود با اخمی نگاهش کرد و گفت:
- مادرت به اندازهی کافی از دست این به اصطلاح پدرمون کشیده و زجر دیده، لازم نیست که دیگه تو یه دردی بذاری رو دردهاش.
- داری نصیحتم میکنی برادر بزرگ؟
برادربزرگ را با نیشخند بیان کرد، داوود اما با خونسردی گفت:
- اونقدری عاقل هستی که کسی نصیحتت نکنه، دارم یه چیزهای رو یادآوری میکنم.
دوباره نگاهش را به جمیله داد و گفت:
- روزهای ملاقات کی هست؟ باید برم ملاقاتش باهاش صحبت کنم.
جمیله و بابک نگاهی به هم انداختند و بعد جمیله گفت:
- راستش آقا داوود یه موضوعی دیگه هم هست.
داوود مستاصل گفت:
- دیگه چیکار کرده؟
- میدونم که حشمت یه مقدار از پول فروش خونه رو رفته طلا و سکه خریده و یه جایی قایم کرده، اما خب این دو سه باری که رفتم ملاقاتش هیچی بروز نداد، فکر میکنه من برم طلاها رو بردارم میبرم برای خودم خرجش میکنم، خب من هم میخوام برای بچههاش خرج کنه، تو که غریبه نیستی اما تا سه چهار ماه دیگه باید خونهی خواهرم تخیله کنیم، تا الان هم لطف کرده اجازه دادن بدون هیچ کرایهای اینجا زندگی کنیم، ولی خب پسرش رو داماد کرده اینجا رو میخواد بده به عروس و پسرش. اگر حشمت راضی بشه بگه جای طلاها کجاست یه مقدارش میفروشیم یه جا رو رهن میکنیم، یه مقدارش هم به عنوان مهریه میدیم به اون زنه که به هوای مهریش نیفته دنبال اون سه دونگ خونهی روستایی شما، فکر کنم مادرت هم بفهمه پدرت یه زن دیگه هم گرفته بیشتر از اینها به هم بریزه.
داوود با ابروان گره کرده نگاهشان میکرد، لحظاتی به سکوت گذشت که داوود گفت:
- شما از من چی میخواید؟
جمیله نگاهی به پسرش و دخترش انداخت و بعد گفت:
- میخوایم باهاش حرف بزنی، به شما شاید اعتماد داشته باشه و جای طلاها رو بگه. به خدا واسه خودم نمیگم ولی خب دیگه نمیتونم خجالت خواهرم رو بکشم؛ این پسر از دانشگاهش زده و میره سرکار، کمک خرج خونهست، خودمم با کلی بدبختی و پادرمیونی شوهر خواهرم توی خونهی سالمندان به عنوان مراقب استخدام شدم. ولی با این حقوقها و این پولها نمیشه توی تهران خونه اجاره کرد.
داوود سری تکان داد و گفت:
- میرم باهاش حرف میزنم، امیدوارم بتونم کاری واسهتون بکنم.
این را گفت و از جا برخاست و گفت:
- بااجازهتون.
بقیه هم برخاستن و جمیله باز گفت:
- کجا میری پسرم، همینجا بمون؟ تهرون آشنا و فامیل دارید؟
- نه، میرم هتل.
بهارک با کنایه گفت:
- منظورت همون مسافرخونهست دیگه؟
داوود نیمنگاهی بهش انداخت و خطاب به جمیله گفت:
- شما فردا نمیخواهید برید ملاقاتش؟
- نه نمیخوام ببینمش.
اما بهارک گفت:
- ولی من دلم واسه بابا تنگ شده میخوام برم دیدنش.
جمیله چشم غرهی به بهارک رفت و گفت:
- لازم نکرده!
بابک هم گفت:
- من میام، لازمه یه حرفهایی رو بهش بزنم.
موبایل داوود زنگ خورد که نگاهی به صفحهی موبایلش انداخت و رد داد:
- خب پس اگر مایل بودی با هم بریم میام دنبالت.
- فردا خونه نیستم، آدرس محل کارم رو واست اسام اس میکنم که بیای اونطرف، البته اگر زحمتت میشه خودم میام.
- نه زحمتی نیست، خب پس فعلاً خداحافظ.
بهارک باز گفت:
- من هم میام ها! از الان گفته باشم.
بیتا که داشت تلویزیون تماشا میکرد به سمتشان برگشت و گفت:
- کجا؟ من هم میخوام بیام!
بابک با تندی گفت:
- لازم نکرده فیلمت رو نگاه کن.
بیتا بغض کرد و گفت:
- خیلی بدی.
داوود با اخمی به بابک نگاه کرد و از خانه بیرون رفت، البته جمیله، بابک و بهارک تا حیاط برای بدرقهاش آمدند، بهارک با دیدن ماشین داوود گفت:
- ماشینتم قشنگه.
داوود به سمت ماشین رفت و خواست سوار شود که متوجه نگاههای از پشت پنجرهی ساختمان هم کف شد و خطاب به جمیله گفت:
-گویا خواهرتون من رو نمیشناسن و کنجکاون بدونن من کی هستم، حتماً بهشون بگید.
جمیله نیمنگاهی به پنجره انداخت که پرده افتاد و سرها از کنار پنجره دور شد.
بهارک با تلخخندی گفت:
- آدمهای کنجکاو توی دنیا زیادن، شما به دل نگیر برادر!
داوود سوار شد و گفت:
- حیف که دم پر من نیستی وگرنه هم موهات کوتاه میکردم هم زبونت رو.
بهارک جسورانه باز گفت:
- دم پرت هم بودم جراتش رو نداشتی برادر.
داوود استغفراللهی زیر لبی گفت و با دنده عقب از خانه بیرون رفت؛ بابک که در خانه را باز کرده بود به دنبالش بیرون رفت و نزدیکی ماشیناش که رسید گفت:
- یه هتل خوب توی همین خیابون هست، لازم نیست راه دور بری.
- ممنون از راهنماییت.
بابک هم سری تکان داد، داوود ماشیناش را از جا کند و حرکت کرد، بابک به داخل برگشت و در خانه را بست، خالهاش که زن میانسالی بود به حیاط آمد و خطاب به جمیله گفت:
- مهمون داشتید آبجی؟ از دوستای بابک بود؟
- مهمون بود ولی از دوستهای بابک نبود جیرانجان. آقا داوود بود پسر پروین.
جیران پرسشگرانه پرسید:
- پروین کیه؟
- پروین دیگه زن اول حشمت.
جیران متعجب با چشمانی گرد شده گفت:
- وا! پسر هووت بود؟
هوو را چنان کشید که گویا میخواست این موضوع را به جمیله یادآوری کند!
جمیله با دلخوری گفت:
- بله! آبجی اومده بود ببینه مشکل حشمت چیه و اگر میتونه کمک کنه، حشمت از زندان آزاد بشه.
- فکر میکنی میتونه؟ به قیافهاش نمیخورد بتونه بدهی پدرش رو بده.
- نمیخواد بدهی پدرش رو بده اما شاید یه کارهایی بتونه بکنه.
بابک که در خانه را بسته بود، جلوتر آمد و گفت:
- اونقدرها هم دستش بسته نیست، بالاخره یه ملک و املاکی دارن توی شهرشون.
جیران نگاهش را به بابک داد و گفت:
- چقدر خوب.
و دوباره خطاب به جمیله گفت:
- میدونی که خواهر اگر الیاس ازدواج نکرده بود اصلاً به این پایین احتیاج نداشتیم.
- اختیار داری آبجی، من بابت همین مدت هم کلی دعاگوت هستم، حالا داوود یه قولهای داده، ان شاءالله درست میشه.
- انشاءالله، خب دیگه شبتون به خیر.
***
هتلی که بابک آدرس داده بود یک هتل سه ستارهی قیمت مناسب بود که داوود همانجا اتاقی گرفت؛ وقتی به اتاقش رسید که ساعت تقریباً یازده و نیم بود، دوشی گرفت و روی تختخواب دراز کشید.
در مسیری که به سمت هتل میآمد با مادرش تماس گرفت و با او صحبت کرد اما از رفتن به خانهی جمیله حرفی نزد. میدانست که او نسبت به این موضوع حساس است، برای همین نخواست نگرانش کند؛ مدتی به حرفهای جمیله فکر کرد تا بالاخره خوابش برد.
با صدای زنگ موبایلش که برای نماز صبح تنظیم کرده بود از خواب بیدار شد؛ بعد از نماز دوباره دراز کشید و دو ساعتی خوابید. وقتی بیدار شد، آبی به دست و صورتش زد و تلفنی سفارش صبحانه داد.
مقابل تلویزیون لمیده بود که صبحانهاش را آوردند. صبحانه را که خورد، به سمت کمد رفت، همان دیشب لباسهایش را توی کمد آویزان کرده بود، میدانست آن تیپ کابوی مناسب شهر نیست برای بیرون رفتن یک شلوار کتان مشکی و یک پیراهن سادهی مشکی به اضافهی یک کت تک زرشکی پوشید. کفشهایش هم ورنی مشکی بود تا به تیپ ماتش بیاید، کمی به موهایش رسید و بعد سوییچ و کیف پولش را برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
همانطور که رانندگی میکرد و توی خیابانها میچرخید، پیامکی دریافت کرد. مضمون پیامک این بود.
( من ساعت ده منتظرت هستم، بهارک!) و در پیامک دیگری آدرس مکانی که منتظرش بود را برایش فرستاد، با دیدن پیامکهایش لبخندی به لبش نشست. نیمنگاهی به ساعتش انداخت؛ نیم ساعتی وقت داشت، از چند نفری آدرسی که بهارک برایش فرستاده بود پرسید تا توانست آدرس را پیدا کند. هر چند یکساعتی طول کشید و بهارک دو بار تماس گرفت تا بالاخره با راهنماییهای خودش محل قرار را پیدا کرد. بهارک در کنار دو دختر دیگر مقابل یک آموزشگاه موسیقی ایستاده بودند و صحبت میکردند تا ماشین داوود را دید، که توقف کرد دستی برایش تکان داد و به سمت ماشیناش آمد؛ داوود با دیدن تیپ و وضع ظاهری بهارک ابروی در هم کشید. یک بلوز و شلوار لی که روی آن مانتوی جلوی بازی را پوشیده بود و موهایش را بیرون ریخته بود و شال روی سرش فقط بازیچهای بود.
بهارک با لبخند روی صندلی جلو جای گرفت و گفت:
- سلام برادر.
کیف گیتارش را روی صندلی عقب گذاشت و گفت:
- خوب دیگه! بریم.
ولی داوود همانطور با اخم نگاهش میکرد که بهارک متوجهاش شد و گفت:
- چته؟
داوود به رو به رو چشم دوخت و ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
- محل کار بابک کجاست؟
- اول بگو چرا سگرمههات تو هم رفته؟
- تو از این تیپ و قیافهای که واسه خودت درست کردی راضی هستی؟
بهارک نگاهی به خودش انداخت و گفت:
-آره، مگه تیپم چه مشکلی داره؟
- یه ذره حیا هم خوب چیزیه.
بهارک خندید و گفت:
- سخت نگیر برادر، اینجا که روستا نیست. دورهی چادر و چاقچول هم دیگه به سر اومده.
- لازم نیست چادر سرت کنی ولی خوبه که بهتر از این لباس بپوشی. اون چیه روی سرت؟
بهش چی میگید؟
- شال.
- نه، بگو دستمال سفرست! یک تیکه کوچولو دستمال خالخالی انداخته رو سرش میگه شال!
- چرا توهین میکنی؟ میدونی چقدر پولش رو دادم؟
داوود با اخم غلیظتری گفت:
- خب وقتی خودت میری خرید همین میشه دیگه، یک دستمال سفره رو به قیمت خدا تومن بهت میندازن، تو هم میندازی روی سرت فکر میکنی چقدر قشنگ شدی.
بهارک هم مثل داوود ابروی در هم کشید و گفت:
- ببین آقا داوود، تو که نمیخوای واسه من بزرگتری کنی؟! من به اون بابک هم اجازه نمیدم واسم بزرگتری کنه! خودم اونقدری بزرگ شدم که بدونم چی خوبه چی بد.
تا اینها را گفت داوود چشم غرهای به جانش ریخت. بهارک پس نشست و با ترس گفت:
- چیه؟ چرا اینطوری نگاه میکنی؟
داوود در حاشیهی خیابان توقف کرد و گفت:
- پیاده شو بریم.
- کجا؟
- بیا بهت میگم. اگر میخوای گیتارت رو هم ندزدن با خودت بیارش.
بهارک ناچار از ماشین پیاده شد و به دنبالش به راه افتاد. هر دو وارد پاساژی شدند؛ داوود نگاهی چرخاند و دست بهارک را گرفت و به دنبال خود وارد یک فروشگاه مانتو و پوشاک زنانه شدند. بهارک با شیطنت گفت:
- وای خدای من! میخواد واسم مانتو بخره!
داوود همینطور که اخم به چهره داشت بین رگال مانتوها قدم میزد و در آخر مانتوی اسپورت قشنگی بیرون کشید و به سمت بهارک گرفت و گفت:
- بگیر برو بپوش.
بهارک مانتو را گرفت و گفت:
- هی بدک نیست ولی بذار رنگهای دیگش رو هم ببینم.
و بعد از دیدن رنگهای دیگر مانتو بالاخره همان رنگی را که داوود انتخاب کرده بود پسندید.
گیتارش را به داوود سپرد و به سمت اتاق پرو رفت؛ مانتویی که پوشیده بود از قبلی خیلی بهتر بود! وقتی از اتاقک بیرون آمد؛ داوود سری تکان داد و گفت:
- بهتره یه شال بهتر هم بگیری.
- میدونی قیمت این مانتو چنده؟ داری ولخرجی میکنی برادر.
- زهرمار! بیا برو یه شال درست و درمون انتخاب کن سرت کن. اون گیسهای واموندت هم ببند که اینجوری دورت شلخته نباشه.
- همین چند روز قبل کراتینه کردم باید باز بمونه.
داوود متعجب نگاهش کرد و گفت:
- کراتینه دیگه چه کوفتیه؟
- یه کوفتیه که وقتی میزنی به مو، موها صاف و قشنگ میشن.
- خب پس بریزشون توی مانتوت؛ زود باش کار داریم.
بهارک با وسواس و کمی معطلی بالاخره یک شال انتخاب کرد و همین خرید نیم ساعت تقریباً سیصد و پنجاه هزار تومن برای داوود آب خورد اما خب راضیتر از قبل بود.
با هم از مغازه بیرون آمدند و با آدرسی که بهارک میداد به محل کار بابک رسیدند. بابک در یک فروشگاه بزرگ زنجیرهای کار میکرد؛ بهارک با او تماس گرفت و رسیدنشان را به او خبر داد.
- اینجا چیکار میکنه؟
- کار خوبیه. جا به جایی اجناس و پر کردن قفسه ها، ماهی یک و پونصد میگیره البته با اضافه کاری دوتومنی دستش رو میگیره، بیمه هم هست.
- دانشگاه چی خونده؟
- چهار ترم مدیریت خوند، ولی به خاطر اوضاع و احوال مالی قیدش رو زد و توی این فروشگاه مشغول شد؛ این کار هم شوهر خالم واسهاش جور کرد.
- شوهر خالت چیکارست که انقدر همه جا دوست و آشنا داره؟
- یه مغازهی لوازم برقی داره گاهی اوقات میره بندر جنس میاره؛ از اون مذهبیهای روزگاره ولی انصافاً بهتر از خالمه!
- به غیر از این خاله فامیل دیگهای ندارید؟
- یه دایی هم دارم؛ زیاد باهاشون رفت و آمد نداریم. آخه داییم خیلی بد عنقه. از فامیل پدری هم که فقط عمو جلال رو دیدم، اینطور که بابا میگه باید پنجتایی عمو و سه تا عمه داشته باشم.
- آره، همینقدرن.
- چطوریان؟
- هی بدک نیستن، بهتر از همهشون عمه زلیخاست! زن مهربون و خوبیه؛ از بقیهشون دلخوشی ندارم ولی خوب چیکار میشه کرد فامیلن!
- چندتا خواهر داری؟
- سه تا!
- پس من و بیتا چی؟
داوود نیمنگاهی بهش انداخت و با لبخندی گفت:
- خیلیخب بابا پنج تا.
بهارک خندید و گفت:
- میدونی سر اومدن تو بابک و مامان شرط بسته بودن؟! بابک می گفت نمیای ولی مامان میگفت میای.
- حالا سر چی شرط بسته بودن؟
- یه بستنی.
با اومدن بابک حرفشان نیمه تمام ماند؛ بابک سلامی داد و صندلی عقب نشست. داوود ماشین را از جا کند و حرکت کرد. مسیر به حرف زدن گذشت و بیشتر بهارک سوال میپرسید و داوود با حوصله جواب میداد.
چون اقوام درجه یک بودند برای ملاقات پدرشان به مشکلی بر نخوردند، هر سه نفر وارد شدند و پشت شیشهی ملاقات به انتظار ایستاده بودند که بالاخره سر و کلهی حشمت پیدا شد. مردی تقریباً پنجاه و هفت سالهی قد بلند و چهارشانهای بود، موهای کوتاه و صورت شش تیغ نشان میدهد تازه اصلاح کرده است؛ با دیدن داوود و بابک و بهارک در کنار هم لحظاتی فقط نگاهشان کرد. داوود گوشی را برداشت و اشاره کرد تا او هم گوشی را بردارد، مقابل داوود در آنطرف شیشه نشست و گوشی را برداشت و با خوشحالی گفت:
- چطوری پسرم؟ چقدر دلم واسهات تنگ شده بود! خوشحالم که تو رو میبینم اونم در کنار بابک و بهارک. بالاخره پذیرفتی که اینها خواهر و برادرت هستن.
داوود در سکوت حرفهایش را گوش کرد و بعد گفت:
- سلام.
- سلام، خوبی؟ مادرت خوبه؟ دخترهام چطورن؟
داوود با تلخی که در صدایش موج میزد جوابش را داد:
- کی قراره دست از این کارا برداری؟ من و خواهرا و مادرم رو که رها کردی و به دنبال خوشبختی اومدی تهرون هیچی!این زن و بچههاش رو چرا اینجوری آلاخون والاخون کردی؟ این دوتا بس نبودن که یه زن دیگه هم گرفتی.
حشمت با انکار گفت:
-کدوم زن؟ در مورد چی حرف میزنی؟
- کافیه آقا حشمت، من همه چیز رو میدونم.
حشمت مکثی کرد و گفت:
- عاشقیه دیگه پسر، هنوز عاشق نشدی.
داوود نیشخندی زد و گفت:
- محض اطلاع، معشوقهتون میخواد طلاق بگیره و مهریهاش رو هم تا ریال آخر میخواد؛ شما هم که از قرار معلوم نداری بدی پس حالا حالاها توی زندانی.
حشمت مکثی کرد و بعد گفت:
- میدونم! دیروز اومده بود ملاقاتم؛ من که هیچی از دار دنیا ندارم به جز اون سه دونگ خونهی روستا، میترسم بره مهرش رو بذاره اجرا از طریق دادگاه جلوی اون سه دونگ خونه رو بگیره.
داوود با حرص گفت:
- یه دفعهای بگو میخوای مامانم رو بکشی. اومدم بهت بگم اون سه دونگ خونه رو بفروش به من، وکالت بده تا بتونم کاراش رو بکنم. من هر چقدر اون سه دونگ قیمت کردن پولش رو به عنوان مهریه میدم به زنه.
- از کجا بدونم میدی؟
- خب پس میریزم به حساب خودت، تا این زنه دست به کار نشده بیا درستش کن که مامان نفهمه.
- خب بعدش تو میری دنبال زندگیت من میمونم این تو.
- نترس به خاطر عروسی منصوره هم که شده باید بیارمت بیرون .
بابک به شانهی داوود زد و گفت:
- در مورد طلاها ازش بپرس.
حشمت صدای بابک را شنید و با تندی گفت:
- به این بچه بگو یه بار دیگه بگه طلا همچین میزنمش که یکی از من بخوره یکی از دیوار! پسرهی جوالق، هر چقدر میگم طلایی در کار نیست بازم میگه طلا!
داوود جوابش را تلخ داد:
- بیخود عصبانی نشو و خط و نشون نکش؛ بعدم اشتباه کردی هنوز دو قورت و نیمت هم باقیه؟ خب اینا هم حق دارن! موندن بیسر پناه، خوب اگر طلای خریدی و یه جا پنهون کردی بهشون بده برن حداقل یه خونه اجاره کنن.
- تو چرا باورت میشه داوود؟ طلایی در کار نیست همهی پول خونه رو اون یارو کامرانی خورد و یه لیوان آب هم روش! جمیله این قصه رو از خودش در آورده.
- این کامرانی کیه؟
- یه رفیق نامرد نالوتی، اگر بتونید پیداش کنید جرم من سبکتر میشه، ولی میدونم پیدا شدنی نیست حتما تا الان از ایران رفته.
- به یه شرط میگردم و این کامرانی رو واست پیدا میکنم.
- چه شرطی؟
- وکالت بدی خونهی روستا رو بزنم به نام مامان، البته پولش هم میدم.
حشمت کمی فکر کرد و بعد گفت:
- اصلاً تو پول از کجا آوردی که میخوای خونهی روستا رو بخری؟
- همچین میگی خونه انگاری پنت هوس توی لواسون، سرجمع خیلی باشه بیست تومن.
- همین بیست میلیون، از کجا آوردی؟
- توی همهی این سالها بالاخره تونستم جمع کنم؛ فروشندهای؟
- باشه! ولی باید قول بدی این کامرانی رو پیدا میکنی. من رو قولت حساب میکنم.
- باشه صحبت میکنم ببینم چطوری میتونم ملاقات حضوری بگیرم و با یک وکیل بیام دیدنت که بتونی وکالت بدی. آدرس اون زنت و هر سرنخ و شماره و آدرسی که در مورد کامرانی داری بنویس. میام ازت میگیرم.
بهارک به جای داوود نشست تا با پدرش صحبت کند، بابک با دلخوری گفت:
- باید بیشتر اصرار میکردی که در مورد طلاها بهت بگه.
- میریم بیرون بهت میگم.
بابک با پدرش صحبت نکرد و وقتی هر سه نفر بیرون آمدند باز بابک گفت:
- خب بگو دیگه؟
- حشمت به این سادگیها لو نمیده که طلاهاش رو کجا قایم کرده، ولی خب وقتی اونطوری عصبانی شد مطمئن شدم که طلایی در کار هست. همیشه همینطوریه وقتی بخواد حقیقتی رو انکار کنه همینجوری جوشی میشه. بهتره بریم؛ من خیلی گشنمه، ناهار مهمون من باشید.
بهارک با خوشحالی گفت:
- من بگم کجا بریم؟
- باشه بریم.
***
ناهار را درون یک رستوران سنتی خوردند و بعد داوود، بابک را که میخواست سر کارش برگردد تا مقابل فروشگاه رساند و به سمت خانهشان به راه افتاد تا بهارک را برساند. بهارک همینطور که داشت آهنگهای ضبط را عوض میکرد گفت:
-داوود تو ازدواج هم کردی؟
- نه.
بهارک با شیطنت گفت:
- کسی رو هم دوست نداری؟
- فقط مادرم رو دوست دارم.
- چقدر شما پسرها لوسید، من که غریبه نیستم بگو دیگه.
داوود نیمنگاهی بهش انداخت و گفت:
- هیچکدوم پسندت نشد؟
- من رپ دوست دارم، تو گوش نمیدی؟
- نه، من دوست ندارم.
- خیلی باحاله که.
- دانشگاه هم میری؟
- نوچ، قبول نشدم. البته آزاد قبول شدم ها. ولی چون شهریش رو نداشتیم نرفتم، برای همین رفتم دنبال موسیقی.
در خم کوچه که پیچیدند که بهارک سرش را بالا آورد و گفت:
- چقدر زود رسیدیم.
- نمیخواستی برسیم.
- دوست داشتم بیشتر با این رخش دور بزنیم.
داوود لبخندی زد و تا خواست حرفی بزند، ماشین پرایدی با سرعت از او سبقت گرفت و مقابلش پیچید که محکم روی ترمز کوبید، بهارک جیغی کشید و فریاد زد:
- یا خدا.
جوانی تقریباً بیست و پنج ساله از ماشین پیاده شد و عصبی فریاد زد:
- میکشمت بهارک، میکشمت به من خ*یا*نت میکنی.
تا داوود بخواهد به خودش بجنبد، آن جوان یقهاش را گرفت و از ماشین بیرون کشیدش و مشتی به صورتش زد. داوود به خودش آمد و با او درگیر شد. بهارک با گریه خودش را به کنار آنها رساند و مدام داد میزد:
- به خدا برادرمه.
آن پسرک در حین درگیری با داوود عصبانی فریاد زد:
- گوه*نخور دخترهی خر*اب، من برادرت رو نمیشناسم؟
تا این حرف را زد خون داوود به جوش آمد و مشتی روی سر و صورتش پایین آورد و او را روی زمین انداخت و روی شکمش نشست و خواست باز به سمتش هجوم ببرد که بهارک مقابلش پرید و با گریه و التماس گفت:
- نه داوود! لطفاً، تو رو خدا!
بعد به سمت پسری که روی زمین افتاده بود چرخید و با گریه گفت:
- به خدا برادرمه. اسمش داوود، پسر همون زن اول بابامه که واست گفتم.
داوود عصبانی بازوی بهارک را گرفت و او را به سمت خودش چرخاند و با عصبانیت بر سرش فریاد زد:
- این تن لش کیه؟ هان، با توام!
پسر که گویا تازه متوجه اشتباهش شده بود از جا برخاست، قدمی عقبتر رفت و گفت:
- کاریش نداشته باش.
داوود، بهارک را رها کرد و به سمتش رفت و گفت:
- خفه شو تو.
و یقهی او را گرفت و به سمت عقب پرتش کرد که به ماشینش برخورد، فرهاد باز به سمت داوود چرخید و گفت:
- خیل خوب من نمیدونستم! بهتره فراموشش کنی.
و خیلی سریع سوار ماشینش شد و از آنجا دور شد. بهارک کنار ماشین ایستاده بود و سر به زیر داشت و گریه میکرد. عدهی هم به تماشا ایستاده بودند، داوود نگاهی به آنها انداخت و با تندی گفت:
- نمایش تموم شد میتونید تشریف ببرید.
ولی دختری که چادر مشکی به سر داشت و از سمت خانهشان میآمد با دیدن بهارک به سمتش دوید و صدایش زد:
- بهارک! بهارک چی شده؟
خودش را به بهارک رساند، بهارک به آغوش آن دختر پناه برد و گریهاش بیشتر شد. دختر با اخمی نگاهش را به داوود داد و گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟ چیکارش کردید؟
- ببخشید شما؟
- من دختر خالهش هستم، شما؟
داوود با پوزخندی گفت:
- مهمون دیشبشون که از پشت پنجره دیدش میزدید.
دختر هم با تندی بر سرش غرید:
- من هیچکسی رو از پشت پنجره دید نزدم آقا، اشتباه دیدید.
بهارک از آغوش دختر بیرون آمد و آرام گفت:
- میشه بریم خونه آیه؟
دختر آیه نام داشت سری تکان داد و با بهارک همراه شد. بهارک از شرم و خجالت حتی از داوود خداحافظی نکرد و با آیه رفت. داوود هم دقایقی ایستاد و رفتنش را نگاه کرد و بعد عصبی سوار ماشین شد و ماشین را از جا کند و حرکت کرد. با سرعت از کنار آیه و بهارک گذشت و در انتهای کوچه در خیابان پیچید. آیه با دلخوری گفت:
- آخه چی شده بهارک؟
- بریم خونه بهت میگم، ولی تو رو خدا به مادرت اینا نگی چه اتفاقی افتاده.
- مگه تا حالا دهن لقی از من دیدی. اشکات رو پاک کن، میریم توی خونه ممکنه مادرم از پشت پنجره ببینتت.
- تو برگردی نمیگه چی شده برگشتی!
- حالا این پسره کی بود؟
- مادرم که دیشب به مادرت گفت کی بود؟
- من تمام دیروز و دیشب توی اتاقم بودم؛ گویا این آقا مادرم یا آمنه رو پشت پنجره دیده.
- داوود بود، برادرم ناتنیم.
- آهان پسر همون زن اول بابات.
- اومده تهرون اگر میشه یه جوری بابا رو آزادش کنه. دو ماه دیگه عروسی خواهرش؛ میخوان که بابا توی عروسی خواهرشون باشه.
- یه چیز بگم؟
- بگو.
- بالاخره یه مانتو درست و حسابی پوشیدی ها! این خیلی بهتره، بیشتر هم بهت میاد.
- امروز داوود اون مانتو رو توی تنم دید کلی ناراحت شد بعد هم خودش بردم یه مانتو فروشی این مانتو و شال رو واسم خرید.
آیه با لبخندی گفت:
- دم غیرتش گرم، حالا چی شده بود که وسط کوچه واستاده بودید گریه میکردید؟
- خبر مرگم این فرهاد گور به گور شده پیداش شد و با ماشین پیچید جلوی ماشین داوود، فکر کرد داوود دوست پسرمه و من به اون خ*یا*نت کردم. بدتر از این نمیتونست بشه و جلوی داوود ضایع بشم، دیگه نمیتونم تو چشماش نگاه کنم. ای وای گیتارم و کیفم توی ماشینش جا موند.
و محکم سیلی به صورت خودش زد و گفت:
- یا حضرت عباس موبایلمم توی کیفمه. بدبخت شدم آیه. موبایلت باهاته؟ بهش زنگ بزن بگو وسایلهای من رو بیاره.
آیه موبایلش را از کیفش بیرون آورد و گفت:
- خیل خب بابا، چرا هول میشی؟ شمارهش رو بگو؟
- حفظ نیستم، آخرش دوازده بود فکر کنم، روی تلفن خونهمون هست، بدو آیه، بدو تو رو قرآن. نهنه، صبر کن شماره موبایل خودمو بگیر.
***
عصبی در حال رانندگی بود که با صدای زنگ موبایلی به خودش آمد، نگاهی به روی صندلی کناری انداخت و کیف بهارک را دید، ماشین را در حاشیهی خیابان راند و ایستاد، کیف را برداشت و پس از کمی گشتن موبایلش را برداشت، اسم آیه روی صفحه نقش بسته بود، با دیدن این اسم، همان دختر چادری که میگفت دختر خالهی بهارک است را به خاطر آورد. مکثی کرد و ترجیح داد جواب ندهد، برای همین گوشی را توی کیف انداخت و دوباره حرکت کرد، توی پارکینگ هتل پارک کرد و کیف و گیتار بهارک را برداشت و از ماشین پیاده شد، به اتاقش در هتل که رسید باز هم موبایل بهارک شروع کرد به زنگ خوردن، موبایل را از توی کیف برداشت. ایندفعه اسم و عکس فرهاد روی گوشی بود، برای همین خیلی زود جواب داد:
- هان! چی میخوای مردک آشغال؟
فرهاد تا صدای داوود را شنید گوشی را قطع کرد. داوود عصبی موبایل را روی تخت پرت کرد و لبهی تخت نشست سرش را میان دستانش گرفت و گفت:
- آدمت میکنم دخترهی دیوونه؛ آدمت میکنم...