کاربران گرامی انجمن مجهز به سیستم تشخیص مولتی اکانت می باشد
چنانچه مولتی اکانت دارید سریعا به خصوصی مدیریت کل مراجعه کنید اگر نه اکانت مولتی شما بن و اخطار جدی و همیشگی خواهید گرفت!
کفشهایش را از پا کند و جورابهایش را بیرون آورد. لباسش را هم از تن کند و به سمت دستشویی رفت. چون نماز ظهرش را هنوز نخوانده بود وضو گرفت و به نماز ایستاد تا هم نمازش را خوانده باشد، هم کمی آرام گیرد.
در میانهی نماز بود که باز صدای موبایل بهارک را شنید، گوشی آنقدر زنگ خورد تا قطع شد. وقتی نمازش را خواند از جا برخاست و روی تخت دراز کشید که باز گوشی خودش زنگ خورد. با دیدن شمارهی خانهشان نفس عمیقی کشید و سریع جواب داد.
- الو سلام.
منصوره با شوق گفت:
- سلام داداش، خوبی؟ چه خبرها؟ بابا رو آزاد کردی؟ کی برمیگردی؟
داوود حرصش را بر سر منصوره و سوالهای رگباریش ریخت.
- ای درد، یکی یکی بپرس خوب!
منصوره اما باز خندید و گفت:
- خوبی؟
- خوبم.
- کجایی؟
- هتلم.
- مامان نمیذاره، گوشی رو بهش میدم.
و دقایقی بعد صدای مادرش در گوشی پیچید:
- الو داوود، پسرم!
- سلام مامان خوشگلم، چطوری قربونت برم؟
- خوبم پسر عزیزم، کی برمیگردی داوود؟
داوود نگاهش را به آسمان دود گرفتهی تهران که از پنجرهی اتاقش مشخص بود ، داد و در جواب مادرش گفت:
- میام مامان، امروز رفته بودم زندان ملاقاتش.
آه مادرش را با کلامش شنید:
- آزادش هم کردی؟
- نه مادر به این سادگیها که نیست، چند تا شاکی داره و بدهیش هم کم نیست. باید بگردم این رفیق نالوتیش که کلاه سرش گذاشته پیدا کنم. ممکنه یک هفتهی کارم طول بکشه.
لحن مادرش رنگ شاکی به خود گرفت.
- اصلاً نمیخواد، پاشو بیا پسرم، بابات هم توی عروسی نبود هم مهم نیست. برادر بزرگتری مثل تو داره، پدر میخواد چیکار؟
داوود صدای غر زدنهای منصوره را از آنطرف شنید و مشاجرهی مادرش را با او، مکثی کرد و بعد گفت:
- مامان جان، به غیر از کار بابا خودمم یه سری کار دارم، یه چندجا سر بزنم یه چندتا تیکه از جهیزیهی منصوره که مونده واسش بگیرم.
- نمیخواد پسرم، بیخود خودت رو زیر قرض نبر.
- نگران نباش یه پس اندازی دارم.
- داوود باز هم بهت سفارش نکنم خونهی زنه نری ها.
- نه عزیزم نمیرم.
- یه وقت عاشق این دخترهای تهرونی هم نشی ها.
خندهی مهمان ل*بهای داوود شد:
- باشه سعی خودم رو میکنم.
مدتی با مادرش صحبت کرد و سر به سرش گذاشت و خندید با شنیدن زنگ موبایل بهارک صحبتش را با مادرش تمام کرد و تلفن را قطع کرد. گوشی بهارک را برداشت، اسم مادرعزیزم روی صفحه نقش بسته بود برای همین جواب داد.
- الو سلام جمیله خانم.
جمیله با تردید گفت:
- سلام، شمارهی بهارک رو نگرفتم.
- گوشیش رو توی ماشین من جا گذاشته، بعداً واسش میارم.
- آهان؛ امروز رفتید ملاقات؟
- آره با بابک و بهارک رفتیم، بابک برگشت سرکارش، بهارک هم رسوندمش خونه.
- خب چی شد؟
- هیچی، درمورد طلاها هیچی بروز نمیده.
- میخواستم بهت زنگ بزنم و بهت بگم این زنه باز به من زنگ زد. برای اینکه نیاد جلوی خونمون مجبوری شماره موبایلم رو بهش دادم. امروز باز زنگ زد، آدرس فک و فامیل حشمت رو میخواست.
- شما که چیزی بهش نگفتید؟
- من که آدرسی ازشون ندارم، یه اسم روستاتون رو میدونم که اونم بهش نگفتم. میگفت شکایت میکنه. هم طلاق میگیره هم مهریهش رو میگیره هم بچهش رو میذاره و میره. اگر طلاق بگیره و بره. من یکی از بچش نگهداری نمیکنم ها! حشمت خربزه خورده پای لرزش هم بشینه.
داوود مستاصل نشست و گفت:
- مگه میتونه بچش رو بذاره و بره؟
- آره، وقتی سراغ خانواده و پدر و مادر حشمت رو میگرفت یعنی میخواد بره بچه رو بذاره پیش پدر و مادر حشمت.
- پدربزرگ و مادربزرگم فوت کردن پس کاری نمیتونه بکنه.
-بخواد، میتونه. خب من باید برگردم سرکارم. خداحافظ.
داوود که تلفن جمیله را قطع کرد باز به فکر فرو رفت. فقط اگر مشکل سه دانگ خانهی روستایی را حل میکرد دیگر مشکلی نداشتند و میتوانست برگردد به روستا. نمیخواست از ازدواج جدید پدرش، مادرش خبردار شود. برای همین باید میماند و این مشکل را حل میکرد.
توی فکر و خیالاتش غوطه میخورد که باز موبایل خودش زنگ خورد، شماره برایش ناآشنا بود. از روی کنجکاوی بود که جواب داد.
- الو بفرمایین .
صدای آیه درون گوشی پیچید:
- الو، سلام، آقا داوود؟
- بله خودم هستم، شما؟
- آیه هستم، دختر خالهی بهارک، همدیگه رو توی خیابون دیریم.
آن دختر چادری را یادش آمد.
- بله، امرتون؟
- گوشی بهارک جواب ندادید هر چقدر زنگ زدیم. بهارک میگه گوشی و کیف و گیتارش رو لازم داره، میشه واسهش بیارید.
- نه نمیشه، میخواست توی ماشین جا نذاره.
- آقا داوود میدونم عصبانی هستید و از دست بهارک ناراحتید اما خب شما ببخشیدش، بهارک چند وقتی هست میخواست رابطهش رو با اون پسر تموم کنه. من در جریان هستم ولی اون پسره ول کن نبود.
داوود نیشخندی را ضمیمهی کلامش کرد و به جان آیه ریخت.
- که اینطور، پس شما هم... بهتون نمیاومد!
آیه عصبانی از این قضاوت تُن صدایش تغییر کرد.
- میفهمید چی دارید میگید؟ از دست بهارک عصبانی هستید حق ندارید در مورد من اینجوری فکر کنید! بهتر قبل از تهمت زدن کمی فکر کنید.
داوود مکثی کرد. شاید حق با او بود و نمیبایست به خاطر عصبانیت از بهارک دخترخالهاش را ناراحت کند. چنگی به موهایش زد و ناچار گفت:
- خوب معذرت میخوام، ولی به بهارک بگید تازه رسیدم هتل. دیگم حوصله ندارم برم بیرون، گوشیش هم خاموش میکنم که خیالش راحت باشه کسی زنگ نمیزنه، اگر هم خیلی عجله داره میتونه بیاد بگیره.
داوود صدای بهارک را میشنید که داشت چیزی را به آیه میگفت تا او به داوود بگوید.
- بسیار خوب، من میام میگیرم، کدوم هتل هستید؟
داوود تاملی کرد و بعد اسم هتل و آدرسش را داد، آیه خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد.
دوباره خودش را روی تخت رها کرد، دستانش را زیر سر جمع کرد و نگاهش را به سقف دوخت و آرام زیر ل*ب اسم آیه را زمزمه کرد و چشمانش را بست که کمکم خوابش برد.
***
آیه تا گوشی را قطع کرد بهارک گفت:
- دمت گرم، جبران میکنم.
آیه با دلخوری گفت:
- خیلی بیشعوره.
- چرا؟ چی گفت مگه؟
- پسره طوری حرف میزنه انگاری من هم دوست پسر دارم.
- واقعاً؟ آخه امروز خیلی بد شد حتماً هنوز هم عصبانیه.
آیه که در خانهی خالهاش روی مبلی نشسته بود برخاست و همینطور که چادر مشکیاش را روی سر مرتب میکرد جوابش را داد:
- آره عصبانی که بود ولی حق نداشت در مورد من اینجور حرف بزنه.
چادرش را مرتب کرد و به سوی خروجی به راه افتاد، بهارک دنبالش رفت وگفت:
- به دل نگیر، حالا کی میری بگیری؟
- الان میرم و برگشتنی خریدام رو انجام میدم. برو توی حیاط ببین مادرم پشت پنجره نیست من یه جوری برم بیرون نبینتم.
آیه وقتی از خانه بیرون آمد، خودش را به خیابان رساند. تاکسی دربستی گرفت و اول به کتابفروشی رفت. چندتا کتابی که احتیاج داشت خرید و بعد به هتل رفت. ساعت تقریباً شش عصر بود؛ قبل از ورود به هتل، با موبایل داوود تماس گرفت.
داوود اما خواب خواب بود که با شنیدن صدای موبایلش بدون اینکه به صفحهی موبایل نگاه کند خوابآلود جواب داد:
- الو بفرمایین.
- سلام آقا داوود، آیه هستم. الان جلوی هتلم.
داوود سریع صاف نشست و گفت:
- بله، چی گفتید؟
- گفتم جلوی هتل هستم، میشه کیف و گیتار بهارک رو بیارید.
- لطفاً توی لابی هتل منتظرم باشید.
- بله حتماً.
سریع از جا برخاست، آبی به دست و صورتش زد. موهایش را مرتب کرد و پیراهن سورمهای رنگی را پوشید. خودش را کمی توی آینه برانداز کرد. به نظرش رسید اگر شلوار پارچهای بپوشد بهتر باشد برای همین سریع یک شلوار پارچهای خوش دوخت مشکی به تن کرد و دوباره نگاهی به خودش درون آینه انداخت. جذاب بود! سوییچ و کیف پول و موبایل خودش را برداشت و از اتاق بیرون زد. وارد لابی که شد نگاهی چرخاند و آیه را دید که روی مبلی نشسته بود و سرگرم موبایلش بود. نزدیکتر رفت و با تک سرفهای او را متوجه خودش کرد، آیه با دیدنش سریع برخاست و گفت:
- سلام، عصرتون بخیر.
لبخندی از این دستپاچگی آیه به لبش نشست:
- سلام، بفرمایین بنشنید.
- ممنون، گیتار و کیفش رو نیاوردید.
- میشه بنشینید، توضیح میدم.
هر دو مقابل هم نشستند و آیه باز گفت:
- بهارک به من گفت چه اتفاقی افتاده.
- شما تلفنی صحبت میکردیم گفتید در جریان هستید، میشه بگید رابطهشون با هم چطوریه؟
آیه که شاید به خاطر شرم بود گیج گفت:
- رابطهی کی؟
- بهارک و همین پسره...
آیه متوجه شد و سریعاً گفت:
- نمیدونم رابطهشون چه جوری بوده ولی میدونم چند وقتی هست بهارک میخواد این رابطه رو تموم کنه ولی این پسره ول کن نیست. بهارک میگفت فکر میکرده قصدش ازدواج ولی بعداً فهمیده فقط میخواسته بازیش بده.
داوود با پوزخندی گفت:
- پس خودم باید برم سراغ پسره.
آیه سعی کرد مانع این کار شود برای همین گفت:
- آقا داوود، قبلتر بهارک خیلی سرکشتر بود. از وقتی اومدن خونهی ما، من با رفاقت و دوستی یه چیزهای رو بهش گفتم که باعث شده به خودش بیاد، در رابطه با تیپ و قیافهای هم که برای خودش درست میکرد خیلی باهاش حرف میزدم. حرف گوشکنتر شده بود و فهمیده بود باید بعضی چیزها رو مراعات کنه. شما هم اگر میخواهید یه کاری بکنید با دوستی، خواهشاً در رابطه با اتفاق صبح هم با خاله جمیله صحبت نکنید، بهارک روی این موضوع که خاله و بابک بفهمن خیلی حساسه، اگر خدای ناکرده اونا این موضوع رو بفهمن ممکنه لجبازی کنه.
- خیالتون راحت، اصلاً قصد نداشتم چغلیش رو بکنم، بچه که نیستم خانم.
آیه سر به زیر انداخت و آرام گفت:
- معذرت میخوام.
گارسونی به کنارشان آمد و منوی را به داوود داد ولی آیه منو را رد کرد و گفت:
- ممنون چیزی میل ندارم.
داوود با دست اشاره کرد که گارسون برود و خودش دو تا چای و کیک سفارش داد.
- من باید برم، اگر لطف میکردید و میرفتید کیفش و گیتارش رو میآوردید من هم زحمت کم میکردم.
- جمیله خانم به گوشی بهارک زنگ زد، من جواب دادم.
آیه واخورده گفت:
- ولی شما که گفتید... .
داوودکلامش را برید:
- فقط بهش گفتم بهارک وسایلش رو توی ماشینم جا گذاشته، الان اگر شما اینا رو دستتون بگیرید ببرید خونه فکر نمیکنید برای بقیه سوال بشه وسایل بهارک پیش شما چیکار میکنه؟
- خوب، نمی دونم.
- اجازه بدید خودم فردا صبح واسش میبرم؛ دیر که نمیشه.
- این رو تلفنی میگفتید من تا اینجا نیام.
داوود با لبخندی گفت:
- متاسفم، من هم همین الان به فکرم رسید.
- خب پس با اجازه تون.
و خواست برخیزد که داوود سریع گفت:
- چای و کیک سفارش دادم. اگر دیرتون نمیشه بنشیند بیشتر در مورد بهارک صحبت کنیم.
البته بهارک فقط بهانه بود تا آیه را مجاب به نشستن کند.
آیه پرسشگر به داوود نگاه کرد و این اولین برخورد مستقیم نگاهشان بود. بعد از لحظهای کوتاه که مثل برق از جان هردو گذشت آیه گفت:
- چی میخواید در موردش بدونید؟
داوود بعد از کمی فکر گفت:
- مطمئنید به غیر از این پسره با کسی دوست نیست؟
- نمیدونم، ولی فکر میکنم فقط همین پسره توی زندگیش هست.
- در مورد این پسره چقدر میدونید؟
- چیزهای که بهارک گفته میدونم، توی محلهی سابقشون همسایهشون بوده و همونجا با هم آشنا شدن.
- خب قبلاً کجا بودن؟ آدرس سابقشون رو بلدید؟
آیه متعجب گفت:
- یعنی شما خونهی پدرتون رو بلد نبودید؟
داوود با تلخخندی سری تکان داد، این فقط یک سوال بود و جوابش سالهای زیادی از خاطرات دردآور برای داوود بود. سکوت داوود که طولانی شد آیه شرمگین گفت:
- متاسفم، گویا نباید این سوال میپرسیدم.
نگاه داوود باز برخاست و مهربان در نگاهش نشست.
- ما باهاشون رابطهای نداشتیم. شش سال قبل که اومدم تهران خونهشون طرفهای ونک بود.
- اونجا رو فروخته بودن. دو سه سالی ستارخان بودن. بعد هم که پدرتون اونجا رو فروخت یه خونهی اجارهی توی ستارخان داشتن و بعد اومدن پیش ما.
- خب این پسره همسایهی کدوم خونهشون بوده.
- همین خونهای اجارهای که آخرین بار بودن.
- هنوزم این پسره خونش اونجاست؟
- این رو نمیدونم.
صحبتهایش آرام و شمرده با هم رد و بدل میشد و باز سکوت برقرار شد، دقایقی بعد گارسونی سفارششان را آورد و بعد از رفتنش. داوود فنجان چای را برداشت و گفت:
- میدونید رمز گوشیش چنده؟
آیه متعجب نگاهش کرد و پرسید:
- نه، میخواید توی گوشیش سرک بکشید؟
- فکر کنم به عنوان برادربزرگتر حق دارم.
- لطفاً اینکار رو نکنید شاید یه چیزی ببینید که دوست نداشته باشید و دل چرکین کنه شما رو.
و باز هم سکوت! آیه فنجان چای را در دست داشت و ساکت بود. داوود هم ساکت بود و گاهی زیر چشمی نگاهش میکرد که موبایلش زنگ خورد، دوستش حجت بود، از آیه عذرخواهی کرد و موبایلش را جواب داد:
- به سلام دوست عزیز.
- سلام داوود، خوبی؟
- شکر تو چطوری؟
- ممنون، زنگ زدم بگم قیمت گرفتم به نظرم یه دفتر کوچولو رو بسازی واست ارزونتر در میاد.
- که اینطور، خب ببین آدرس یه نفر رو بهت میدم برو سراغش بگو میخوام یه اتاقک بسازم، داوود آدرس شما رو داده. حجت حواست باشه لو ندی ها.
- خیالت راحت، برم سراغ کی؟
- تو روستا خودمون یه پیرمردی هست به اسم سیدکریم یه مغازهی کوچولوی بقالی داره. برو سراغش آدرس پسرش سید ابراهیم بگیر. پسرش توی کار ساخت و سازه، کارش هم زود تموم میکنه. ببرش محوطهی جلو گلخونه رو نشونش بده، یه اتاقک سیچهل متری بسازه. هر چقدر مصالح هم احتیاج داشتید بگو خودش بیاره. شماره کارتش رو بگیر واسم بفرست هزینش رو بریزم به حسابش.
_ چشم، خیالت راحت.
و خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد و خطاب به آیه گفت:
- میبخشید، جسارت شد.
- خواهش میکنم. پس من باید برم به بهارک بگم خودتون وسایلش رو واسش میبرید.
- آره اینجوری بهتره. میبخشید آیه خانم شما توی تهران یه وکیل خوب سراغ ندارید؟
- وکیل؟!
- بله، میخواستم در رابطه با کارهای پدرم باهاش مشورت کنم، من توی تهران کسی رو نمیشناسم.
- متاسفانه نه، کسی رو نمیشناسم.
و فنجان خالی چایش را روی میز گذاشت و گفت:
- بابت چای ممنونم.
- کیک دوست ندارید؟
- ممنون میل نداشتم.
و از جا برخاست، که داوود هم برخاست و گفت:
- من داشتم میرفتم بیرون یه چرخی بزنم، اجازه بدید تا یه جاهای برسونمتون.
- ممنون از لطفتون ولی میخوام کمی قدم بزنم، خداحافظ.
دختر رفت، داوود لحظاتی ایستاد و سپس او هم از هتل بیرون رفت.
مشغول گشتوگذار در پاساژها و خیابانها و مغازههای تهران بود و بیهدف قدم میزد. تلفنش که زنگ خورد با دیدن شماره خانه جمیله، مکثی کرد. حدس میزد بهارک باشد. برای همین خواست بیخیال شود ولی باز تصمیم گرفت که جوابش را بدهد.
- بله بفرمایین.
- سلام آقا داوود، خوب هستید؟
برخلاف تصورش جمیله بود که یه نظر صدایش نگران آمد، جواب احوالپرسیاش را داد و منتظر ماند تا او حرف بزند.
- آقا داوود میتونید تشریف بیارید اینجا؟
به یقین رسید که اتفاقی افتاده است.
- چرا؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- اون خانم باز پاشده اومده اینجا، اصلاً حرف گوش نمیده، فکر میکنه من مقصرم که حشمت گولش زده. خوبه هنوز نمیدونه به غیر از من، حشمت یه زن دیگه هم داره.
از کلافگی پوفی کشید و چنگی به موهای پرپشت مشکیاش زد.
- باشه، الان راه میافتم میام.
- بهارک میگه میشه موبایل و کیفش هم بیارید؟
- وسایلش توی هتل، منم اومده بودم بازار، راهم تا هتل دوره بخوام اول برم هتل خیلی وقت میبره، اونا رو فردا صبح واسهش میارم.
تلفن را قطع کرد و از پاساژ بیرون آمد، تقریباً نیم ساعتی طول کشید تا به خانهی جمیله رسید. ماشین را جلوی خانه پارک کرد و از ماشین پیاده شد. زنگ را که زد بابک در را برایش باز کرد. وقتی وارد حیاط شد یک ماشین پژو داخل حیاط دید. از کنار پژو گذشتند و چند پلهی که پایین رفت در ورودی را بابک برایش باز کرد.
- سلام.
- سلام، اومده اینجا چیکار؟
بابک عصبی و دلخور جوابش را داد:
-چه میدونم؟ میخواستم بیرونش کنم مامان نذاشت. بیا تو بلکه تو بتونی بفرستیش بره.
داوود به دنبال بابک وارد خانه شد. جمیله به استقبالش آمد و بعد از احوالپرسی با جمیله وارد پذیرایی شدند. یک زن سی سالهی زیبا که خیلی هم شیک لباس پوشیده بود و آرایش غلیظی داشت روی مبلی نشسته بود و پا روی پا چرخانده بود. در کنارش پسرکی دوساله نشسته بود و با ماشین اسباب بازی که دستش بود ور میرفت. زن با دیدن داوود از جا برخاست و بعد از اینکه سرتاپای داوود را براندازی کرد و گفت:
- انگاری حشمت جوون شده، شانس نداشتم که پیریش قسمتم شد.
داوود ابروی در هم کشید و دندانشکن جوابش را داد:
- ربطی به شانس نداره، انتخابی که از سر عقل نباشه بدنومیش به پای شانس نوشته میشه.
بهنوش با حرص، غیضی مخلوط در کلامش کرد و گفت:
- اگر میدونستم که اون تنلش زن داره زنش نمیشدم.
و نگاهش را به جمیله داد و گفت:
- شما که گفتید بیست و دوسال زن حشمت هستید، این آقا پسر که میگید پسر بزرگشه، کمِکم بیست و هشت سالشه. ببینم بچهی قبل از قبالهست؟
جمیله با شرم ل*ب به دندان کشید و خواست جوابی بدهد که داوود اشاره به سکوت کرد و خودش گفت:
- اولاً دقیقاً بیست و نه سالمه و دوماً من پسر جمیله خانم نیستم. پدر من به غیر از جمیله خانم یه همسر دیگه هم داره، مادر من همسر اولشه، جمیله خانم دومیه و شما سومی.
بهنوش که حسابی جا خورده بود ناباور گفت:
- یه زن دیگه هم داره؟
بابک خندید و بهنوش باز با حرص گفت:
- دعا کنه هیچوقت از زندون آزاد نشه وگرنه خودم میکشمش، آشغال نامرد.
و اشکهایش سرازیر شد. جمیله که به آشپزخانه رفته بود. با سینی شربتی به جمعشان برگشت به داوود تعارف کرد و بعد سینی را مقابل بهنوش گرفت و گفت:
- خب حالا اتفاقیه که افتاده، گریه که مشکلی رو حل نمیکنه.
بهنوش اشکهایش را گرفت و یک لیوان شربت برداشت. جمیله بعد به بابک تعارف کرد و در آخر نشست و گفت:
- اسم پسرت چیه؟
بهنوش نیمنگاهی به کودکش که آرام نشسته بود انداخت و گفت:
- مانی.
و جرعهای شربتش را نوشید و گفت:
- چقدر پدرم بهم گفت حشمت آدم درستی نیست تو گول حرفاش رو خوردی، حرفش رو باور نکردم حالا اگه بفهمه حشمت افتاده زندان و دوتا زن دیگه هم داشته واقعاً نمیتونم تو چشماش نگاه کنم.
داوود تمام شربتش را یک نفس نوشید و گفت:
- میخواهید طلاق بگیرید؟
- معلومه که طلاق میگیرم، تا ریال آخر مهریهم رو هم ازش میگیرم، بچش هم واسه خودش.
جمیله متحیر گفت:
- بچته، چطور دلت میاد ازش دل بکنی!
- این هم فردا روزی یکی میشه لنگهی باباش، من میخوام زندگی کنم. نمیخواستم بچهدار بشم حشمت خیلی اصرار کرد. مرتیکهی ناسزا فکر میکرد من با بچه پابند زندگی میشم.
داوود نگاهش را از مانی کند و دوباره به بهنوش چشم دوخت و گفت:
- میدونید که حشمت هیچ پولی نداره و حالا هم که افتاده زندان دستتون به جایی بند نیست.
- این مارمولک همیشه یه چیزی داره، حتم دارم ملکی خونهی زمینی یه چیزی به نامش هست. میرم شکایت میکنم استعلام داراییهاش رو میگیرم، اگه چیزی به نامش نبود و پولی نداشت اونموقع یه خاکی به سرم میریزم، شما که پسر زن اولش هستی حتماً میدونی پدر و مادر و فامیلش کجا هستن. آدرسشون رو به من میدی؟
داوود بعد از مکثی کنار ابرویش را خاراند و سوالش را پرسید:
- مهریهتون چقدره؟
- پنجاه تا سکهی طلا.
داوود نگاهش را به بابک داد:
- سکه الان توی بازار چقدره؟
- نمیدونم دور و بر سیصد و نود یا چهارصد.
(داستان در سال هزار و سیصد و نود در جریان است)
داوود با یک حساب سر انگشتی گفت:
- خب یه چیزی حول و حوش بیست میلیون تومن.
بهنوش لیوان شربتش را روی میز قرار داد و با حسرت گفت:
- آره، البته پدرم گفت حالا که میخوای زن این مرتیکه بشی بیشتر مهر کن اما من خر بازم گوش نکردم ولی همین قدرش هم ازش میگیرم.
داوود گیر افتاده بود و باید این مسئله را حل میکرد، داشت فکر میکرد تا راه حل را بیابد، بیست میلیون برایش پولی نبود اما نمیخواست همینطور این پول را پرداخت کند.
- من مهریهتون رو از حشمت میگیرم و بهتون میدم ولی در رابطه با پسرتون باید صبر کنید تا خود حشمت از زندان آزاد بشه بعداً در موردش تصمیم بگیرید.
بهنوش مشکوکانه پرسید:
- میتونم بپرسم دلیل این همه مهربونی چیه؟
- به خودم مربوطه، شما مهریه و طلاقتون رو میخواهید که من گفتم مهریه رو میدم البته طلاق و بچه به عهدهی خودتونه.
مانی از روی مبل پایین آمد و با ماشینش روی میز عسلی میکوبید و بابا بابا میگفت که بهنوش عصبی گفت:
- این بچه به عهدهی خودم باشه؟ درد و بابا، از وقتی به دنیا اومده یه ریال خرجش نکرده اونوقت این بابا میگه.
جمیله با مهربانی گفت:
- بچهست دیگه.
و کمی صدایش را بالا برد و بهارک را صدا زد، بهارک که از خجالت توی اتاقش مانده بود از اتاق بیرون آمد و آرام گفت:
- بله مامان.
داوود چشم غرهاش را به جان بهارک ریخت. بهارک سر به زیر انداخت، جمیله گفت:
- برو میز شام رو بچین، چی شده امشب چپیدی توی اتاقت؟
بهارک سری تکان داد و به آشپزخانه رفت. بهنوش گفت:
- شما چند تا بچه داری؟
- سه تا، دوتا دختر و این آقا پسر.
بهنوش همین سوال را در مورد تعداد خواهر و برادرها از داوود پرسید داوود که جوابش را داد بهنوش با زهرخندی گفت:
- هشت تا بچه داره ناسزا ولی یه ذره شرف نداره. اگر نمیافتاد زندان و من نمیفهمیدم یه زن دیگه داره معلوم نبود چند تا دیگه بچه میذاشت روی دستم.
جمیله آهی کشید و گفت:
- کجا باهاش آشنا شدی؟
- توی یه مهمونی، اون کامرانی رفیقش بود از رفقای شوهر خواهرم بود. مرتیکه یه تیپ و قیافهای برای خودش درست کرده بود و یه جوری حرف میزد که یکی نمیدونست فکر میکرد دکترا داره. اون کامرانی گور به گور شده هم مدام بهش میگفت مهندس، خدا بکشتت مرد چقدر دروغ گفت. باورت میشه میگفت من همسرم و تنها پسرم رو توی سانحهی رانندگی از دست دادم و بعد از مرگشون دیگه نتونستم به هیچ زنی فکر کنم. ای خدا من چقدر ساده بودم باور کردم.
داوود نتوانست خندهاش را از شنیدن حرفهایش مخفی کند، بابک هم که همراهیش کرد بهنوش عصبی گفت:
- آره واقعاً هم خنده داره.
داوود خندهاش را جمع کرد و گفت:
- شما آدرسی از کامرانی دارید؟
- یه آدرس ازشون داشتیم که اونم بعد از اون کلاه برداری از اونجا رفتن.
- گفتید کامرانی دوست شوهر خواهرتون بوده.
- بودن ولی دیگه دوست نیستن، خوب شما نگفتید فک و فامیل این حشمت رد کجا میتونم پیدا کنم؟
- فک و فامیلی نداره. پدر و مادرش که مردن، فک و فامیل دیگهی هم نداره.
- تو هم مثل بابات دروغ میگی.
وقتی بهنوش این حرف را زد داوود با عصبانیت بر سرش داد زد:
- من مثل بابام نیستم در ضمن اون فک و فامیلی که تو میخوای بری این بچه رو بهشون تحویل بدی توی همهی این سالهای که بابام ما رو گذاشت و رفت یه بار سراغ ما رو نگرفتن اونوقت فکر میکنی میان بچهی تو رو نگه میدارن. پس وقتی میگم فامیلی نداره باور کن که نداره.
بهنوش که از عصبانیت داوود ترسیده بود. بعد از لحظاتی سکوت بهنوش، مانی را بغل گرفت و گفت:
- کی قراره مهریه من رو از پدرت بگیری و بهم بدی؟
- همین روزها میرم ملاقاتش باهاش صحبت میکنم.
بهنوش که با بچهاش از جا برخاست، جمیله هم برخاست و گفت:
- کجا میری؟ شام درست کردم.
- ممنون، باید برم.
و دوباره نگاهش را به داوود داد و گفت:
- جمیله شمارهی من رو داره. تا پنج شش روز دیگه خبرم بده، اگر خبری نشد من قانونی اقدام میکنم.
داوود سری تکان داد و گفت:
- باشه.
بهنوش خداحافظی کرد و رفت. جمیله تا دم در بدرقهاش کرد، وقتی به داخل برگشت خطاب به داوود گفت:
- واقعا حشمت راضی شده سه دونگ خونش رو به تو بفروشه؟
- چارهای نداره وگرنه زنه ازش شکایت میکنه و حبسش طولانی میشه.
بابک با کنایه گفت:
- میگم برادر شما که انقدر خوبی پس مهریهی مادر من هم از پدرت بگیر و بهش بده.
جمیله با تندی گفت:
- بابک این چه حرفیه؟
- حرف بدی نزدم که، چطور این زنه حق داره جرینگی مهریش رو نقد بگیره و بره پی زندگیش ولی شما حق نداری.
داوود مستاصل و کلافه چنگی به موهایش زد و گفت:
- حشمت به غیر از اون سه دونگ خونه چیز دیگهای نداره حداقل تا اینجایی که من میدونم نداره اگر جای دیگه چیزی داشت واسه مادر شما، بماند که مادر خودمم هنوز مهرش رو از این مرد نگرفته.
جمیله با مهربانی این بحث را فیصله داد و همه را سر میز شام برد.
و به سمت اتاقی رفت و بیتا را برای شام صدا زد. همه سر میز بودند، بهارک هم ناچاراً حضور داشت اما نه حرف میزد نه به داوود نگاه میکرد. مشغول شام بودند که صدای وحشتناکی از طبقهی بالا شنیدند. صدای شبیه به افتادن و خورد شدن چیزی و به دنبال آن صدای جیغ زنی بلند شد.
جمیله سراسیمه و ترسیده از سر میز برخاست و به سمت بیرون دوید به دنبال او بابک و بهارک و بیتا هم رفتند. داوود هم مکثی کرد و بیرون رفت. بقیه به طبقهی هم کف رفته بودند و او توی حیاط ایستاده بود و نگران به بالا نگاه میکرد که بهارک از اتاق بیرون دوید و صدایش زد:
- داوود، داوود بیا کمک، یخچال افتاده روی شوهر خالهم.
داوود هم بیمعطلی پلهها را بالا رفت. کفشهایش را از پا کند و وارد شد، همه تقریباً توی آشپزخانه جمع شده بودند. آیه و دختری دیگر ایستاده بودند و گریه میکردند. جیران هم دستش را روی قلبش گذاشته بود و کنار جمیله ایستاده بود و گریه میکرد. بابک به سختی داشت یخچال را بلند میکرد که داوود هم به کمکش رفت و با هم یخچال بزرگ را برداشتند. مردی میانسال که در حال آخ و ناله بود کمی عقب کشیدند، گویا کمرش آسیب دیده بود. بابک کنارش نشست و گفت:
- چی شد آقا مرتضی؟ چیکار میکردید؟
جیران با گریه گفت:
- تقصیر من شد، من هی گفتم بیا یخچال جا به جا کن.
دخترهایش در کنارش نشستند و هر کدام چیزی میگفت اما مرد نمیتوانست از جا برخیزد. داوود خودش با اورژانس تماسگرفت.
بابک خواست به مرتضی کمک کند که بنشیند که داوود تند گفت:
- نه، تکونش نده، بذار اورژانس برسه، ممکنه آسیب دیده باشه. آقا سعی کنید تکون نخورید.
اورژانس که رسید و آقا مرتضی را به بیمارستان منتقل کردندهمسرش و دخترهایش هم با ماشین پدرشان رفتند تا ببینند وضعیت پدرشان چه میشود. داوود هم از جمیله و بقیه خداحافظی کرد تا به هتل بازگردد. از خانه که بیرون آمد بهارک به دنبالش آمد و صدایش زد.
داوود ایستاد اما به جانبش نچرخید. بهارک با شرمندگی گفت:
- بابت اتفاقی که عصری افتاد متاسفم، به خدا من دیگه نمیخوام با اون دوست باشم خودش دست از سرم بر نمیداره.
داوود به سمتش چرخید و گفت:
- آدرسش رو بده.
- آدم شریه، نرو سراغش، خودم انقدر بهش محل نمیذارم تا دست از سرم برداره.
داوود با تحکم جوابش را داد:
- گفتم آدرسش رو بده.
- همسایهی دیوار به دیوار خونهی قبلیمون بودن توی ستارخان.
داوود گوشیاش را از جیب بیرون آورد و گفت:
- بگو یادداشت کنم.
- داوود بیخیالش، به خدا فراموشش میکنم دیگه هم اجازه نمیدم مزاحمم بشه و بهم زنگ بزنه.
داوود نگاهش را به بهارک داد و گفت:
- رو قولت حساب میکنم، بهتره یه چیز بدونی که لیاقت تو بیشتر از این حرفاست. اون آشغالی که عصر به خودش اجازه داد همچین حرفی به تو بزنه بدون مرد زندگی نمیشه. فردا صبح کیف و گوشی و گیتارت رو میارم.
بهارک با لبخندی گفت:
- پس ساعت نه بیار که یه دفعهی من رو هم تا کلاس گیتارم برسونی.
داوود همینطور که به سمت ماشینش میرفت گفت:
- پررو.
وقتی به هتل رسید فقط نمازش را خواند و کمی تلفنی با مادرش صحبت کرد و بعد خوابید.
***
طبق قولی که به بهارک داده بود ساعت نه مقابل خانهشان بود. توی ماشین به انتظار نشسته بود که ماشین پژوی سفیدی از کنارش گذاشت و مقابل در بزرگ خانه توقف کرد. کمی که دقت کرد آقا مرتضی و دخترها و همسرش را درون ماشین دید. آیه از ماشین پیاده شد و در بزرگ خانه را باز کرد و خواهرش که پشت فرمان نشسته بود ماشین را به داخل خانه راند و دقایقی بعد دوباره آیه در بزرگ خانه را بست. پنج دقیقهی دیگر هم انتظار کشید تا بالاخره بهارک از خانه بیرون آمد و خودش را به کنار ماشین رساند و گفت:
- سلام، ببخشید معطل شدی، کیفم رو آوردی؟
داوود کیفش را داد و گفت:
- موبایلت هم توی کیفته.
بهارک در کنارش صندلی جلو نشست و باز گفت:
- بیچاره آقا مرتضی، کمرش داغون شده، واسهش کمربند بسته بودن.
- یخچاله خیلی سنگین بود، معلومه که آسیب میبینه.
و ماشین را از جا کند و حرکت کرد:
- مادرت میگفت خالهت یه پسر هم داره.
- آره، اسمش الیاس، برای زیارت با خانمش رفتن مشهد. از اون پسرهای خشکه مذهب، شوهر خالهمم مذهبیه ولی بازم بهتره، اون دیگه شورش را در آورده. از اونا که فکر میکنن فقط خودشون خوبن و بقیه اَه اَه و پیف پیفن.
داوود خندید و گفت:
- غیبت مردم نکن، خوبیت نداره.
- از بس نچسبن خب. اون آمنه هم یه جور دیگه نچسبه، ولی آیه خدایی دختر خوبیه، مهربون و زبون فهم، میگم داداش اگر کسی رو زیر سر نداشتی و قصد ازدواج داشتی این دختر خالهم آیه خیلی دختر خوبیه ها.
داوود نیم نگاهی بهش انداخت و با خندهی گفت:
- باشه،هر وقت قصد ازدواج پیدا کردم بهش فکر میکنم.
بهارک یک دفعهی محکم به بازوی داوود زد و گفت:
- کلک، پس چشت دختر خالهی من رو گرفته.
- کمتر حاشیه بساز دختر، اینا چیه داری میگی؟
باز بهارک بیمقدمه گفت:
- داوود میشه منم باهات بیام روستاتون؟
داوود از این سوالش کمی جا خورد و به یاد مادرش افتاد. خودش هم فکرش را نمیکرد تا این حد به بچههای جمیله حس خوبی پیدا کند، اما میدانست بردن آنها به روستا فاجعه به بار خواهد آورد.
داوود بعد از تاملی گفت:
- اگر خواستید میتونید بیاید بجنورد، من اونجا یه خونه میگیرم در اختیارتون میذارم همهی جاهای دیدنی بجنورد هم میبرم نشونتون میدم ولی روستا...
- آهان فهمیدم اونجا نمیتونیم بیایم.
- مادرم خیلی حساسه، خیلی.
- دلم میخواست بیام عروسی منصوره. ولی فکر میکنم اونا از ما بدشون میاد.
- نه اینطور نیست ولی خب میدونی که مادرم یه کمی حساس.
- باشه نمیام، امروز برنامهت چیه؟
- میخوام برم یه وکیل پیدا کنم در مورد کارهای بابا ازش مشورت بگیرم، تو وکیل آشنا سراغ داری؟
- من که نه، ولی فکر کنم بابک سراغ داشته باشه.
داوود مقابل آموزشگاه موسیقی ایستاد و گفت:
- باشه بهش زنگ میزنم.
- اِ، بازم چقدر زود رسیدیم.
داوود ساعت اتمام کلاسش را پرسید و رفت. بعد از کمی چرخیدن در خیابان تابلوی وکیلی را دید چون حوصلهی بیشتر چرخیدن را نداشت به دفتر همان وکیل که مرد جوانی بود رفت. از خوش شانسیش بود که وقت خالی داشت و توانست او را ببیند. بعد از اینکه ماجرا را برای وکیل جوان تعریف کرد و راهنماییهای گرفت، از دفتر وکالتش بیرون آمد و خودش را به آموزشگاه موسیقی رساند، با اینکه نگفته بود به دنبالش میرود اما بهارک را منتظر خودش دید، بهارک خودش را به ماشین رساند و سوار شد و گفت:
- دیر اومدیها.
داوود متعجب گفت:
- من نگفته بودم میام دنبالت.
- ولی ساعت تموم شدن کلاسم رو پرسیدی مطمئن شدم میای دنبالم برای همین منتظر موندم.
داوود با خندهی ماشین را از جا کند و حرکت کرد، بهارک را به خانه رساند و بعد به هتل رفت.
***
با کمک وکیل و راهنماییهای او وکالت نامهی را تنظیم کرد و برای دیدار پدرش ملاقات حضوری را درخواست کرد.
پشت میز به انتظار پدرش نشسته بود که بالاخره به همراه سربازی وارد اتاق شد، داوود فقط به احترامش ایستاد و گفت:
سلام، خوبید؟
- سلام، خوبم، تو چطوری؟
- مثل همیشه، بنشینید خیلی وقت نداریم.
حشمت مقابل داوود نشست و گفت:
- بهنوش دیروز اومده بود ملاقاتم گفت تو بهش گفتی مهریهش رو میدی.
- حساب کردم یه چیزی حول و حوش بیست میلیون میشه، البته اگر این وکالت نامه رو امضا کنی که اون سه دونگ خونه بشه واسه من.
- اگر امضا کردم و بهنوش به مهریهش نرسید، چی؟
- میرسه چون اگر نرسه پا میشه میره روستا و مادرم رو میرنجونه، پس من اینکار رو دارم به خاطر مادرم میکنم نه برای خودم، نه برای شما.
حشمت با تلخندی گفت:
- کاش اینقدری که مادرت رو دوست داری من رو هم دوست داشتی؟
داوود بلافاصله جواب داد:
- کاش اینقدری که مادرم برام مادری کرد، پدرم واسهم پدری میکرد. از بیست دو سه سال قبل که ما رو ول کردی اومدی تهران چیکار واسهمون کردی؟ تو خیلی چیزها رو به زرق و برق تهرون فروختی، بگذریم. امضا کن.
حشمت وکالت نامه را خواند و بعد امضا کرد و بعد کاغذی از جیبش بیرون آورد و به داوود داد و گفت:
- این شمارهها و آدرسهای که فکر میکردم میتونی از کامرانی سر نخی پیدا کنی.
داوود کاغذ و وکالتنامه را برداشت و گفت:
- پیگیری میکنم ان شاءالله پیداش میکنم، راستی قضیه طلاها چیه؟
- گفتم که توهم جمیلهست، من اگر طلای داشتم میفروختم بدهیهام رو میدادم و خودم رو از زندان خلاص میکردم.
- شاید یه نقشههای دیگهی واسهش داری.
- چه نقشهی؟ پسر تو چرا اینقدر بدبین شدی نسبت به من؟
داوود ابروی راستش را بالا برد و گفت:
- نباید بشم؟
- نه، کار خلاف شرع نکردم، سه تا زن گرفتم که هیچ کجای قانون نگفته جرم. این ورشکستی هم کلاهبرداریه که کار من نبود. فقط دودش توی چشم من رفت. من فقط میخواستم یه کمی بیشتر داشته باشم تا بتونم به آرزوهام برسم این کار که جرم و گناه نیست.
- گناه و جرم تو شکستن دل سه تا زن، همین گناه خیلیه برای همهی عمرت.
این را گفت و از جا برخاست. با خداحافظی کوتاهی که کرد از اتاق بیرون رفت. حالا که وکالت را گرفته بود پس برای ماندن در تهران کاری نداشت میخواست به شهرشان برگردد و سری به خانواده بزند و کارهایش را سر و سامانی بدهد و دوباره برای پیگیری کارهای پدرش به تهران بازگردد. برای همین به سمت خانهی جمیله میرفت تا از آنها خداحافظی کند.
مقابل خانهشان که رسید و از ماشین پیاده شد، متوجه شد آیه هم به سمت خانه میآید. لبخندی روی لبش نشست و منتظر ایستاد تا به او برسد.
- سلام.
آیه محجوب جوابش را داد:
- سلام.
- خوب هستین؟
- ممنون، شما خوب هستین؟
- شکر، پدر بهتر هستن؟
- خداروشکر بهترن، راستی بابت اون شب هم که کمک دادید ممنونم.
- خواهش میکنم کاری نکردم.
- با خاله اینا کار دارین؟
- بله اومدم خداحافظی، دارم برمیگردم شهرمون؟
- به سلامتی،می بخشید با اجازهتون.
و خواست در را باز کند که داوود باز گفت:
- میبخشید آیه خانم، میشه ازتون یه خواهشی داشته باشم.
آیه باز به سمتش چرخید و گفت:
- خواهش میکنم بفرمایین.
- میشه بیشتر مراقب بهارک باشید، بهم قول داده دیگه با این پسره کاری نداشته باشه اما میخوام شما هم مراقبش باشید.
- خب اگر قول داده پس حتماً به قولش عمل میکنه، به قول دخترها اطمینان کنید.
داوود با لبخندی گفت:
- بله چشم.
آیه در خانه را باز کرد و وارد شد، ولی در را نبست. داوود اول زنگ پایین را زد که جمیله جواب داد و در را برایش باز کرد. برای همین بعد وارد خانه شد. مدتی آنجا بود هر چند بابک سر کار بود اما از آنها خداحافظی کرد و برای خداحافظی از بابک به محل کارش رفت و بعد به هتل برگشت وسایلش را برداشت و راهی روستا شد.
پشت میز تحریرش نشسته بود و نگاهش به کتابش بود اما گویی فکرش جای دیگری سیر میکرد که با شنیدن صدای پدرش به خودش آمد. کتابش را بست و از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. آقا مرتضی روی مبلی مقابل تلویزیون نشسته بود که تا نزدیکیش رفت و گفت:
- بله باباجون من رو صدا زدید.
- آره دخترم، بیزحمت کتاب قراویز تا مرصاد رو از توی کتابخونهم بیار. حالا که ناچاری خونهنشین شدم یه کمی کتاب بخونم. این تلویزیون که فیلم به درد بخوری نداره.
- چشم بابا.
به اتاق دیگری رفت و با کتاب قطوری که در دست داشت برگشت و کتاب را به پدرش داد و گفت:
- مامان کجا رفت؟
- با آمنه رفتن یه کم خرید کنن، عصری الیاس و نرجس میرسن. خانوادهی نرجس هم دعوت کرده امشب دور هم باشیم.
- آهان پس چرا به من هیچی نگفت؟
- نمیدونم، مزاحمت نمیشم باباجون برو درست رو بخون.
آیه به اتاقش برگشت اما هنوز ننشسته بود که صدای کوبیده شدن در را شنید. وقتی در ورودی را میزدند مطمئن بود یکی از اعضای خانوادهی خالهاش هستند که پایین زندگی میکنند. برای باز کردن در باز هم بیرون رفت، در سالن را باز کرد و بهارک را مقابلش خودش دید.
- سلام خوبی آیه؟
- ممنون.
- میشه بیای بیرون میخوام باهات حرف بزنم.
آیه با صدای بلند به پدرش گفت که بهارک است و برای صحبت با او به حیاط میرود. هردو از پلهها سرازیر شدند و لبهی حوض نشستند.
- چیزی شده بهارک؟
- یه موضوعی پیش اومده که نمیدونم چیکار کنم؟
- چه موضوعی؟
- گفته بودم توی آموزشگاه یه مربی جوونی داریم، اسمش محسن.
- خب همون که گفتی یه بار ازت خواسته که شمارهی خونهتون رو بگیره و بیان خواستگاری.
- آره، اون موقع چون تازه با فرهاد آشنا شده بودم خودم جوابش کردم ولی بعداً که دیدم این فرهاد آدم نیست. فهمیدم در مورد محسن هم اشتباه میکردم، امروز بعد از کلاس باز محسن حرف پیش کشید.
آیه با لبخند گفت:
- خب تو چی گفتی؟
- یه مدت حرف زدیم و بعد شمارهی مامان رو بهش دادم، گفت مادرش تماس میگیره ولی آیه از فرهاد میترسم. اگر بفهمه آبروریزی راه میندازه.
- غلط میکنه، هیچ وقت اینکار رو نمیکنه.
- من میشناسمش، آدم عوضیه چون آخرین باری که باهاش بودم به خواستهش تن ندادم و تحقیرش کردم بدتر ازم کینه به دل گرفته.
- نگران نباش، توکل کن به خدا، درست میشه.
- میخوام به مامان بگم وقتی تماس گرفتن بگه وقتی بیان که داوود اومده باشه.
لبخند ل**ب آیه را جلا داد و گفت:
- معلومه حسابی داداش داوودت رو دوست داری؟
- آره باورت نمیشه ولی خیلی دوستش دارم. مثل بابک غد و بداخلاق نیست، بابک هم خوبه ها، ولی شاید چون داوود سنش بیشتره، مردونهتر و عاقلتر رفتار میکنه.
- ولی حواست باشه یه وقت جلوی بابک از داوود تعریف نکنی بالاخره ممکنه ناراحت بشه.
- خوب شد گفتی، باید حواسم باشه، میگم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- راسته قراره برادر نرجس بیاد خواستگاری آمنه؟
- کی بهت گفته؟
- مادرت که دیشب با مادرم حرف میزد شنیدم.
- آره یه حرف و حدیثهای هست، البته پدر نرجس هم شب خواستگاری الیاس به پدرم گفت، آقا مرتضی حالا که یه دختر میدیم بعداً یه دختر میگیریم، بعداً نگید نگفتیم.
- برادر نرجس رو توی عقد کنون دیدم همون که اسمش سبحان بود.
- آره.
بهارک با تحسین گفت:
- خوش قیافه بود بهم میان، خب من برم یه چیزی برای ناهار درست کنم بابک برای ناهار میاد خونه، مامان هم که نیست من باید این دو تا بچه رو تر و خشک کنم.
بهارک به طبقهی پایین رفت و آیه هم به اتاقش برگشت و مشغول کارش شد. نیم ساعت بعد بود که مادر و خواهرش با دستانی پر از خرید برگشتند، وقتی قرار بود خانوادهی نرجس مهمانشان باشند آمنه شوق و ذوق بیشتری برای کمک به مادرش داشت. میدانست خواهرش هم از قول و قراری که خانوادهی نرجس برای ازدواج او و سبحان گذاشته بودند راضی است و شاید سبحان را هم دوست داشته باشد.
آمنه فقط دو سال از او بزرگتر بود و چهرهی شبیه به مادرش داشت. تا دیپلم بیشتر درس نخوانده بود و بعد از آن به آموزش صنایع دستی روی آورده بود که الحق در این زمینه هنرمند بود و جای جای خانهشان تکهی از آثار او بود. اما بیشتر از هر چیزی در هنر قلمزنی روی مس هنر داشت و این کار را دوست داشت. به تازگی به کمک برادرش بعضی از محصولاتش را به چند فروشگاه میفروخت و از این طریق در آمد مناسبی داشت. مادر و خواهرش توی آشپزخانه مشغول کار بودند که او هم به جمعشان اضافه شد، برای ظهر غذای سادهی درست کردند و دور هم خوردند و بعد از یکی دو ساعت استراحت مشغول تهیهی شام و مرتب کردن خانه شدند. ساعت تقریباً چهار بعد از ظهر بود که صدای زنگ خانه بلند شد، آمنه با خوشحالی به سمت آیفون دوید و گفت:
- حتماً الیاس و نرجس هستند.
حدسش درست هم بود، هر سه خانمها برای استقبال از الیاس و همسرش بیرون رفتند، بعد از خوش و بش و احوالپرسی همگی به داخل آمدند. مرتضی به سختی از روی مبل برخاست و با پسر و عروسش احوالپرسی کرد. الیاس و نرجس هم وقتی موضوع افتادن یخچال را شنیدند حسابی ناراحت شده بودند. همگی توی پذیرایی دور هم نشسته بودند. مدتی صحبت کردند و بعد الیاس و نرجس برای کمی استراحت به اتاقشان رفتند تا وقتی شب مهمانها میرسند حسابی سرحال باشند. الیاس که یک ساعتی خوابید از اتاق بیرون آمد و به پذیرایی به کنار پدرش رفت. خانمها هم هر سه توی آشپزخانه بودند.
مرتضی به سختی کمی روی مبل جابه جا شد و گفت:
- آب و هوای مشهد چطور بود؟
- خوب بود، یه روز هوا بارونی شد ولی خیلی سرد نبود.
- خب خداروشکر.
الیاس از جا برخاست و نزدیکتر به پدرش نشست و گفت:
- بابا در مورد موضوعی باید باهاتون صحبت کنم.
- اتفاقی افتاده؟
- نه، ولی به نظرم باید بهتون بگم.
- خب میشنوم.
- راستش توی مسیر برگشت که بودیم، نرجس بحث ازدواج برادرش رو پیش کشید و گفت خانوادهش میخوان زودتری سبحان ازدواج کنه.
- خب؟
- بعد هم گفت که اگر اشکالی نداره بیان خواستگاری، من گفتم خب با پدر و مادرم صحبت کنید، آمنه هم رو حرف پدر و مادرم حرف نمیزنه. وقتی این رو گفتم نرجس گفت ولی سبحان نظرش روی آمنه نیست، میخواهیم بیایم خواستگاری آیه.
مرتضی نگاهش رنگ تعجب گرفت و الیاس باز گفت:
- من هم خیلی جا خوردم، فکر میکردم آمنه رو میخوان خواستگاری کنن، بعد هم گفت که سبحان میخواد ازدواج کنه اشکال نداره اول دختر کوچیکتون رو عروس کنید. من نمیدونستم چی بگم؟ گفتم پدرت با پدرم صحبت کنه.
مرتضی هم که به فکر رفته بود بعد از لحظهی سکوت گفت:
- چی بگم والا؟ امشب که نمیخوان این بحث رو پیش بکشن.
الیاس باز نیمنگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت:
- شاید آقا کمال خودش باهاتون صحبت کنه.
- خب باشه، اگر صحبت کرد یه چیزی جوابش رو میدم.
- با خاله برای خالی کردن خونه صحبت کردید؟
- من که نه، ولی مادرت صحبت کرده، ولی خب گویا مشکلات زیاد دارن و نمیتونن به این زودیها یه خونهی بگیرن و از اینجا برن، نباید بهشون فشار بیاریم خدا رو خوش نمیاد.
الیاس که گویی دلخور شده بود گفت:
- یعنی حالا حالاها حشمت آزاد نمیشه.
- اینطور که مادرت میگفت بدهیش زیاده. پسر زن اولش اومده بود اینجا ببینه میتونه واسهش کاری بکنه که گویا موفق نشد و برگشت رفت روستاشون.
- اومده بود خونهی خاله؟
- آره، اونشبی که یخچال افتاد روم اینجا بود. با بابک اومدن کمک یخچال رو بلند کردن.
الیاس با پوزخندی گفت:
- راستش بابا با خاله مشکلی ندارم ولی از پسرش بابک خوشم نمیاد، دخترش هم که ماشاءالله یه ذره حجب و حیا نداره، دیدید که با چه وضعی میگرده، خب برای ما توی محله خوبیت نداره.
مرتضی با مهربانی گفت:
- غیبتشون رو نکن پسرم، برای سر به راهیشون دعا کن.
***
به بهانهی سر زدن به حجت از خانه بیرون رفت اما خودش را به بجنورد رساند و به دیدن یکی از دوستانش که وکیل بود رفت. در رابطه با وکالتنامهی که گرفته بود با او صحبت کرد و قرار گذاشتند تا فردای همان روز در دفتر خانهی در بجنورد کار انتقال و به نام زدن سند خانه را انجام دهند. موقعی که از بجنورد به سمت روستا بر میگشت با بهنوش تماس گرفت و برای سه روز دیگر در تهران در دفترخانهی با او قرار گذاشت تا مهریهاش را بدهد و از او رسید دریافت مهریهاش را بگیرد و قانونی این خطر را از سر خانوادهاش رفع کند.
ساعت تقریباً شش بود که به روستا رسید و برای احوالپرسی و کمی خرید به بقالی رفت. چند نفری از اهالی روستا توی مغازه بودند با همهشان احوالپرسی کرد و داشت با سید کریم صحبت میکرد که یکی از آنها گفت:
- آقا داوود حقیقت داره که پدرت افتاده زندان؟
متعجب به سمت آن مرد که دلخوشی هم از داوود نداشت چرخید و گفت:
- کی همچین حرفی زده آقا جلیل؟
- از دامادتون آقا حامد شنیدم، میگفت ورشکست کرده، راستی کارش توی تهران چی بوده؟
داوود نگاهش را به سید کریم داد و گفت:
- من که چیزی در موردش نشنیدم، همین چند روز قبل هم تهران بودم پدرم هنوز آزاد بود. سید کریم لطفاً یه شامپو و صابون و مایعظرفشویی میخواستم.
جلیل با پوزخندی گفت:
- مردم همینن دیگه دوست دارن شایعه بسازن.
این را گفت و از مغازه بیرون رفت. سید کریم وسایلی که داوود خواسته بود درون کیسهی گذاشت و گفت:
- چیزی دیگهی نمیخواستی پسرم؟
- قربون دستت سید کریم، اینها رو بذار به حسابم. دو سه روز دیگه میام کامل تسویه میکنم، در ضمن چند روز قبل خواهرزادهم یه توپ گرفت گفتم بذار به حسابم، از حساب من خط بزن بنویس به حساب پدرش.
سید کریم با لبخندی گفت:
- حق السکوتت جواب نداد؟
داوود هم بالاخره خندید و گفت:
- یه پدری ازش در بیارم که دهنلقی از یادش بره.
- سخت نگیر پسرم، بچه هستن دیگه.
- ما هم بچه بودیم ولی اینجوری نبودیم که، فعلاً خداحافظ.
وقتی به خانه رسید باز هم مهمان داشتند، دایی ناصرش بود که آمده بود تا سری به مادرش بزند. با ناصر دست داد و احوالپرسی کرد و در آنطرف اتاق به پشتی تکیه زد و گفت:
- چه خبرها دایی؟
داییاش با لبخند پر معنایی گفت:
- خبرها دست شماست که تهرون بودی؟
نیمنگاهی به مادرش انداخت و گفت:
- تهرون که خبری نبود.
پروین در حالی که نگاهش را از پسرش میدزدید گفت:
- دایی ناصرت همه چیز رو میدونه.
مدتی با دایی ناصرش حرف زد، البته ناصر آمده بود تا با زیرکی از او در مورد کارهای پدرش بپرسد. داوود هم خوب میدانست چگونه جوابش را بدهد وقتی حرف را به تراکتوری که از او قرض گرفته بود کشاند ناصر کاری را بهانه کرد و خیلی زود خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتنش داوود با خنده گفت:
- میبینی تو رو خدا تا حرف از تراکتور میشه در میره.
پروین باز در دفاع از برادرش درآمد:
- سخت نگیر پسرم، اون هم دست و بالش خالیه.
- منصوره کجاست؟
- رفته یه تک پا خونهی محبوبه و بیاد. میگم داوود، فکرات رو کردی پسرم. بریم خواستگاری سالومه، حیف این دختر از دستت میره ها.
- نه مامان جان، فعلاً به ازدواج فکر نمیکنم، من میرم یه کم دراز بکشم برای شام بیدارم کن.
و با این بهانه از دست مادرش فرار کرد. به اتاقش رفت، لباس عوض کرد و بعد دراز کشید. دستانش را زیر سر جمع کرد و به سقف خیره شد، اسم آیه را که آرام زیر ل**ب زمزمه کرد لبخندی گوشهی لبش نقش بست.
توی فکر و خیالات خودش بود که با صدای زنگ موبایلش به خودش آمد. بهارک تماس گرفته بود، مدتی با او صحبت کرد و سر به سر یکدیگر گذاشتند وقتی خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد با خودش گفت:
- لنگهی منصورهست.
خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد و در کنارش روی زمین گذاشت، چشمانش را بست تا کمی بخوابد.